m/javid
کاربر افتخاری ادبیات
- تاریخ عضویت
- 12 آگوست 2005
- نوشتهها
- 398
- لایکها
- 5
آیا شما هم به این مورد تا حالا برخورد کرده اید؟؟:
شدم با چت اسیر و مبتلایش// شبا پیغام می دادم برایش
به من می گفت هیجده ساله هستم// تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد// زدست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله زموهای کمندش// کمان ِابرو و قد بلندش
بگفت چشمان من خیلی فریباست// زصورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من// اسیرش گشته بیمارش شدم من
زبس هرشب به او چت می نمودم// به او من کم کم عادت می نمودم
دراو دیدم تمام آرزوهام// كه باشد همسرواميّد فردام
برای دیدنش بی تاب بودم// زفكرش بي خور و بي خواب بودم
به خود گفتم كه وقت آن رسيده// كه بينم چهره ي آن نور ديده
به او گفتم كه قصدم ديدن توست// زمان ديدن وبوييدن توست
زرويارويي ام او طفره مي رفت// هراسان بود اواز ديدنم سخت
خلاصه راضي اش كردم به اجبار// گرفتم روز بعدش وقت ديدار
رسيد از راه وقت و روز موعود// زدم ازخانه بيرون اندكي زود
چوديدم چهره اش قلبم فروريخت// توگويي اژدهايي برمن آويخت
به جاي هاله ي ناز و فريبا// بديدم زشت رويي بود آنجا
نديدم من اثر از قد رعنا// كمان ِابرو و چشم فريبا
مسن تر بود او از مادر من// بشد صد خاك عالم بر سر من
زترس و وحشتم از هوش رفتم// از آن ماتم كده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم ديدم كه اونيست// دگر آن هاله ي بي چشم ورو نيست
به خود لعنت فرستادم كه ديگر// نيابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به « جاويد» // به شعر آورد او هم آنچه بشنيد
كه تا گیرند از آن درس عبرت // سرانجامي ندارد قصّه ي چت
شدم با چت اسیر و مبتلایش// شبا پیغام می دادم برایش
به من می گفت هیجده ساله هستم// تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد// زدست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله زموهای کمندش// کمان ِابرو و قد بلندش
بگفت چشمان من خیلی فریباست// زصورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من// اسیرش گشته بیمارش شدم من
زبس هرشب به او چت می نمودم// به او من کم کم عادت می نمودم
دراو دیدم تمام آرزوهام// كه باشد همسرواميّد فردام
برای دیدنش بی تاب بودم// زفكرش بي خور و بي خواب بودم
به خود گفتم كه وقت آن رسيده// كه بينم چهره ي آن نور ديده
به او گفتم كه قصدم ديدن توست// زمان ديدن وبوييدن توست
زرويارويي ام او طفره مي رفت// هراسان بود اواز ديدنم سخت
خلاصه راضي اش كردم به اجبار// گرفتم روز بعدش وقت ديدار
رسيد از راه وقت و روز موعود// زدم ازخانه بيرون اندكي زود
چوديدم چهره اش قلبم فروريخت// توگويي اژدهايي برمن آويخت
به جاي هاله ي ناز و فريبا// بديدم زشت رويي بود آنجا
نديدم من اثر از قد رعنا// كمان ِابرو و چشم فريبا
مسن تر بود او از مادر من// بشد صد خاك عالم بر سر من
زترس و وحشتم از هوش رفتم// از آن ماتم كده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم ديدم كه اونيست// دگر آن هاله ي بي چشم ورو نيست
به خود لعنت فرستادم كه ديگر// نيابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به « جاويد» // به شعر آورد او هم آنچه بشنيد
كه تا گیرند از آن درس عبرت // سرانجامي ندارد قصّه ي چت