• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

بحر طویل

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
نمی دونم تا حالا در بخش ادبیات تاپیک بحر طویل داشته ایم یا نه؟؟؟!!! اگه داشتیم لطفا تذکر بدید.

بذارید اول یه توضیح کوتاه از بحر طویل بدم

بحر طویل نوعی شعر یا نثر موزون در ادبیات فارسی است. قالب بحر طویل بیشتر برای بیان سخنان طنز یا هزل کاربرد دارد. اما برخی شعرهای جدی تر مانند مرثیه ها و مُناظره ها نیز با قالب بحرطویل نوشته شده اند .

بحر طویل قالبی شعری است که در آن برخلاف ساير قالب های شعر سنتی فارسی، مصراع های مساوی و بیت وجود ندارد. در عوض، بحر طويل از يک يا چند قسمت با نام بند تشکيل می شود.

سرودن بحر طویل از دوره صفویه به بعد مرسوم شده است.

ویکی پدیا
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
" پرچانگی "


دکتری گفت که یکروز به دانشکده طب سر تشریح یکی

جمجمه استاد بپرسید ز شاگرد که:این جمجمه از کیست؟

چو شاگرد بیامد جلو وجمجمه را کرد بسی زیر وزبر

گفت: از آنجا که بسی چانه این جمجمه لق است گمانم

که ز یک مشت زنی بوده که از بس که سر مشت زنی

مشت به زیر دهنش خورده چک و چانه او لق شده و

محکمی مشت حریفان شل و ول کرده چنین چانه او را.

گفت استاد که هر چندچک و چانه این جمجمه لق است

ولی صاحب آن مشت زن و بوکسور اگر بود چک و

چانه او در عوض اینکه شل و ول بشود در اثر ورزش

بسیار بسی محکم و ستوار همی گشت.

در این بین به یک مرتبه شاگرد دگر خواست ز استاد

خودش اذن و بیامد

جلو و جمجمه را کرد بسی وارسی و گفت: گمانم که

بود صاحب این جمجمه یک کاسب بازار و ز بس

در سر هر چیز زده چانه چنین چانه او لق شده.

استاد بدو گفت که هر چند که از چانه زدن چانه

اشخاص بسی لق شود اما نه بدین قدر ملقلق که شل و ول

بکند چانه آن عربده جو را. گشت شاگرد روان در

سر جای خود و شاگرد دگر جست و گرفت اذن و بیامد

جلو و جمجمه را پیش کشید و به سر و صورت وشکل

و پک و پوزش نظری کرد و سپس گفت که این جمجمه

بی شک تعلق به زنی داشته وین لق شدن چانه از آن است

که هی از سر شب تا به سحر یا ز سحر تا سر شب

ور زده با خاله و خانباجی و نفرین بنموده است به پشت

سر هم شوهر خود را که برای چه مرتب ندهد خرجی و

هی خرج قر ورخت و لبا سش نکند یا که چرا از سر

او وانکند شر هوو را.!

این بحر طویل را از کتاب"بحر طویل های هدهد میرزا" آورده ام که نوشته مرحوم

"ابولقاسم حالت" شاعر معاصر ایران است
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
البته اینم بگم که تا حالا محبوب ترین و معروف ترین و بهترین سراینده ی بحر طویل ابولقاسم حالته(البته بود)

"آن شنیدم که یکی مرد دهاتی هوس دیدن تهران سرش افتاد وپس از مدت بسیار مدیدی و تقلای شدیدی به کف آورد زر و سیمی و رو کرد به تهران خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشای عمارات شد و کرد به هر کوی گذر ها و به هر سوی نظرها وبه تحسین و تعجب نگران گشته به هر کوچه و بازار و خیابان و دکانی.
در خیابان به بنائی که بسی مرتفع و عالی و زیبا و نکو بود و مجلل نظر افکند و شد از دیدن آن خرم و خرسند و بزد یک دو سه لبخند و جلو آمد ومشغول تماشا شد و یک مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور ولی البته نبود آدم دل ساده که آن چیست؟ برای چه شده ساخته یا بهر چه کار است؟ فقط کرد بسویش نظرو چشم بدان دوخت زمانی.
ناگهان دید زنی پیر جلو آمد و آورد بر آن دگمه پهلوی آسانسور به سر انگشت فشاری و به یکباره چراغی بدرخشید و دری وا شد و پیدا شد از آن پشت اتاقی و زن پیر وزبون داخل آن گشت و درش نیز فروبست. دهاتی که همانطور به آن صحنه جالب نگران بود ز نو دید دگر باره همان در به همان جای زهم وا شد واین مرتبه یک خانم زیبا و پری چهره برون آمد از آن. مردک بیچاره به یکباره دچار تعجب شد وحیرت چو به رخسار زن تازه جوان خیره شد و دید که در چهره اش از پیری و زشتی ابداً نیست نشانی.
پیش خود گفت : که ما در توی ده اینهمه افسانه جادوگری و سحر شنیدیم ولی هیچ ندیدیم به چشم خودمان همچه فسونکاری و جادو که در این شهر نمایند و بدین سان به سهولت سر یک ربع زنی پیر مبدل به زن تازه جوانی شود افسوس کزین پیش نبودم من درویش از این کار خبر دار که آرم زن فرتوت و سیه چرده خود نیز به همراه در اینجا که شود باز جوان آن زن بیچاره و من هم سر پیری برم از دیدن او لذت و با او به ده خویش چو برگردم وزین واقعه یابند خبر اهل ده ما، همه ده را بگذارند که در شهر بیارند زن خویش چو دانند به شهر است اتاقی که درونش چو رود پیر زنی زشت، برون آید از آن خانم زیبای جوانی"


لطفا یه نظری هم بدید. لطف کنید بگید این تاپیک رو ادامه بدم یا نه؟
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
يکي از جمله تجار که مي بود ز سر دسته فجار و به جديت بسيار پي درهم و دينار زدي دست به هر کار و شدي با همه کس يار ، پي آن که به صد حقه و بامبول پس انداز کند پول ، گر از جوع همي مرد ، غذا سير نمي خورد و توي کيسه خود دست نمي برد و همين داشت اهميت بسيار به نزدش که به هر کار پي صرفه خود باشد و ريزد به هم اندر پي يک غاز زمين را و زمان را .

داشت اين تاجر ممسک پسري ، کره خري چون پدر خويش ز حد بيش فرومايه و دون طينت و طماع ، خودش سخت گرفتار به دون طبعي و پستي ، پدرش نيز همي کرد زبان تيز و به يک لحن دلاويز همي داد بدو پند چو مردان خردمند که : « فرزند ! مده پول خودت را به هدر ، ثروت اگر رفت ز دست تو بدر ، وضع تو افتد به خطر ، زين جهت اي جان پدر در عوض علم و هنر سيم بدست آور و زر تا به برِ نوع بشر معتبر آيي به نظر ، مفت کني يار و هوادار خود و ياور خود اهل جهان را . »

پسرک نيز به هر حال پي حرف پدر بود و از او نيز بَتَر بود بدان گونه که يک روز عرق از پک و از پوزه او گشته سرازير و برافروخته رخسار وي از رنج و تعب ، سخت کف آورده به لب ، گشته چنان مير غضب سرخ رخش ، داغ شده پاک مخش ، رفت به پيش پدر و کرد به رويش نظر و گفت : « پدر مژده بده چونکه من امروز چو فارغ شدم از کارم و رفتم که نشينم به اتوبوس و بيايم طرف خانه خود ، فکر نوي در سرم افتاد و همان دم عملي کردمش آن فکر هم اين بود که من در عوض اينکه روم توي اتوبوس نشينم ، همه جا تا به درِ خانه به دنبال اتوبوس دويدم به شتابي که سر موقعِ هر روز رسيدم درِ خانه . کنون بيست تومن صرفه من گشته از اين راه و به دلخواه پي مصرف کار دگري مي نهم آنرا !!! »

پدر از آن پسر حرف شنو چون بشنيد اين سخنان ، خنده زنان گشت و چو گل وا شد و بشکفت و بدو گفت که: « اي جان من اين کار که کردي تو بسي کار بزرگي است ، بسي فکر تو عاليست . اگر چند که هوش تو زياد است ولي ساده و ناپخته و کم تجربه هستي ، مثلاً در عوض اينکه به همراه اتوبوس دوي ، خسته شوي در تعب افتي ز پي بيست تومن ، خوبتر آن بود که اندر پي تاکسي بدوي تا که از اين ره تو بسي سود بري ، حال ، گذشته است ، ولي بعد پي منفعت بيشتري در تعب افکن تن و جان را ! »
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
صاحب باغی که بد مرکب او ماده الاغی و زدانائی و خوش فکری مثل بود به شهرش ،چو به بستان خود آمدصحنه ای دید که از دیدن آن از سر او هوش پرید و چه غم و رنجی ازآن صحنه کشید، چونکه بدیدش که یکی سید و یک صوفی و یک آدم عامی نشستند به دلکامی به یک گوشه آن باغ و بچیدند بسی میوه خوشمزه و مشغول به لنبندن آنند.با خودش گفت که هرگز نتواند که به تنهائی از این باغ براند سه نفر مفت خور گنده شکم را، یادش آمدبه روشهای فرنگی که بود عین زرنگی که بیاندازدش مابین سه تن تفرقه چندی و شود حاکم و محکوم نماید سه نفر را.
او نخست رفت سوی آدم عامی گفت:ای ابله نادان و پریشان ،گر خورند آن دو نفر میوه ناقابل باغم وزنند ماده الاغم و برانند مرا از در باغم مهم نیست و خیالی بدلم نیست، چونکه این صوفی و سید همگی اهل کمالند وهمه شهره عامند و شریفند و چنینند و چنانند،چه کسی گفته به تو وارد این باغ شوی زود برون شو. سید و صوفی از این حرف بشوق آمده ، با مرد کنار آمده ، یکباره بجستند وببستند،سر مردک عامی بشکستند ومر اورا ز در باغ برونش بفکندند وبکردند غم خویش سبک را.
صاحب باغ سپس کفت به آن صوفی نا صاف،ان مردک حراف،که این سید اگرخورداز آن میوه باغم خبری نیست،ودر من اثری نیست، چو او باشد از اولاد پیمبر،برِ ما بود او سید و سرور،بهره ای که من ازاین باغ چشیدم،و از بابت آن رنج کشیدم،خمس آن باشد از اولاد پیمبر،همو که بود ش تاج به این سر، به چه حقی تو از این میوه چشیدی ،تو که رنجی برایش نکشیدی. سید از صحبت این مرد به وجد آمده،بامرد کنار آمده،با چوب و چماق آمده،بستند و شکستند سر صوفی بیچاره ، نمودند لباس و کله اش پاره،بکردند برون از در باغش،شکستند همه پا و کمر را.
صاحب باغ سپس نعره زنان، همچو یکی شیر ژیان، رو به سوی سید اولاد پیمبر بنمودش، مشت بر سینه و برکله حوالت بنمودش،گفت:باید که تو باشی به کردارو به پندارهمه االگوی رفتار،چرا گشتی به این دام گرفتار،که اینک بشوی خوار و بسوی مرد یورش بردبسویش و گریبان بدریدش به سوی خارج آن باغ کشیدش الغرض تفرقه انداخت میان سه نفر،با زدن توپ وتشر،شاهد مقصود به آغوش کشید،یکنفری راند زباغ آن سه نفر را.



شعر از محمد جاوید
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
شاید این پست رو باید اول از همه می دادم ولی اون موقع یادم نبود!
ابولقاسم حالت کتاب بحر طویل هاش رو با این شعر شروع میکنه!!


دوستان، آمده ام باز، كه این دفتر ممتاز، كنم باز و شوم قافیه پرداز و سخن را كنم آغاز به تسبیح خداوند تبارك و تعالی كه غفور است و رحیم است، صبور است و حلیم است. رئوف است و كریم است، كبیر است و عظیم است، بصیر است و علیم است، نصیر است و نعیم است، قدیر است و قدیم است. خدایی كه بسی نعمت سرشار به ما آدمیان داده، گهرهای گران داده، سر و صورت و جان داده، تن و تاب و توان داده، رخ و روح و روان داده، لب و گوش و دهان داده، دل و چشم و زبان داده، شكم داده و نان داده، ز آفات امان داده، كمالات نهان داده، هنرهای عیان داده و توفیق بیان داده و این ها پی آن داده كه از شكر عطا و كرمش چشم نپوشیم و زهر غم نخروشیم و ز هر درد نجوشیم و تكبر نفروشیم و می از ساغر توحید بنوشیم و بكوشیم كه تا از دل و جان شكر بگوییم عنایات خداوند مبین را.
آفریننده ی دانا و خداوند توانا و مهین خالق یكتا و بهین داور دادار، كزو گشته پدیدار، به دهر این همه آثار، چه دریا و چه كهسار، چه صحرا و چه گلزار، چه انهار و چه اشجار، اگر برگ و اگر بار، اگر مور و اگر مار، اگر نور و اگر نار واگر ثابت و سیار. خدایی كه خبردار بود از همه اسرار، غنی باشد و غفار، شود مرحمتش یار، درین دار و در آن دار، به اخیار و به زهاد و به عباد و به اوتاد و به آحاد و به افراد نكوكار، خدایی كه عطا كرده به هر مرغ پر و بال، به هر مار خط و خال، به هر شیر بر و یال، به هر كار و به هر حال بود قبله ی آمال و شود ناظر اعمال، فتد در همه احوال از او سایه ی اقبال به فرق سر آن قوم كه پویند ره خیر و نكوكاری و دینداری و هشیاری و ایمان و صفا و كرم و صدق و یقین را.
آرزومندم و خواهنده كه بخشد كرم ایزد بخشنده به هر بنده شكیبایی و تدبیر و توانایی و بینایی و دانایی بسیار كه با پیروی از عقل ره راست بپوییم و ز هر قصه ی شیرین و حدیث نمكین پند بگیریم و نصیحت بپذیریم و چنان مردم فرزانه بدان گونه حكیمانه در این دار جهان عمر سرآریم كه از كرده ی خود شرم نداریم و ره بد نسپاریم و به درگاه خدا شكر گزاریم كه ما را به ره صدق و صفا و كرم و عدل چنان كرده هدایت ز سر لطف و عنایت كه زما خلق ندارند شكایت، به از این نیست حكایت، به از این چیست درایت، كه ز حسن عمل ما به نهایت، همه كس راست رضایت، چه خداوند و چه مخلوق خداوند، به گیتی همه باشند ز ما راضی و خرسند و به توفیق الهی بتوانیم در این دار فنا زندگی سالم و بی دغدغه ای داشته باشیم و در آن دار بقا نیز خداوند كند قسمت ما نعمت فردوس برین را.
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
بحر طویل در شان باب الحوایج قمر بنی هاشم
تا فکر نکنید بحر طویل فقط طنز و هجوه!



چون خدا داد به ام البنین آن شاه زنان زیب جهان نور عیان سرو خرامان مه تابان گل بستان عرب اصل و نسب فرع و سبب عین و ادب *
از علی شیر خدا حیدر صفدر ولی حضرت داور وصی نفس پیمبر صاحب تیغ دو پیکر فاتح قلعه خیبر قاتل لشکر کافر ناظم نظم دو کشور علی والی اعلی عالم مسجد اقصی مرشد کامل و دانا به همه مردم دنیا *
با وفا عین صفا یک پسری سیم و زری چون گهری گل پسری چون قمری پر ثمری پس علی آمد و بنشست و بفرمود به ام البنین ای مادر عباس به کاری که خدا خواست رضا باش *
تو بیاور ز محبت زره عشق و ارادت ببرم نور دو چشمان تر م را پسر م را گهر م را مه تابان قمرم را شجر پر ثمر م را تا بچینم گلی از باغ وصالش به جهان نیست مثالش همه عالم به خیالش نرسد کس به وفایش بخصالش *
ببرش بردن و بگرفت بدامان بنهادش غمی از دل بزدایش بزد بوسه بلعل لب فرزند عزیز ش بدو ابروی هلالش بدو چشمان عزیزش بدو بازوی رشیدش به گل روی جمالش و در اشک چو سیلاب روان کرد دو بنالید و بزارید و بگریید *
که ام البنین گفت که ای شاه سرافراز چرا می کنی آواز بگو مطلب این راز مگر عیبی و نقصی به دو دست پسر م هست که نالید ی و گرئیدی و رنجیدی فرمود نه و الله نبود عیب و عیوبی به دو دست پسر م نیست کسی برتر و بهتر ز عزیز دل حیدر که بود میر غضنفر *
بود این مطلع دیگر که بیاد آمده ما را ز کجا دشت بلا را آن زمانی که به صحرای بلا از ستم قوم دغا از حرم آل عبا تا به سماء ناله اطفال حسینم رود و غیرت عباس بجوش آید و به صف معرکه چون شیر غضبناک زند بر صف آن فرقه بیباک به آن مردم سفّاک بر آن لشکر بیباک به طرّاری و چالاک که از خون لعینان دغا روی زمین را کند او رنگ بسی می کند او جنگ به آن فرقه دل سنگ بیاید لب دریا کند از آب تمنا کفی از آب بگیرد ببرد نزد دهان تا به خیال لب عطشان حسین آید و زان آب ننوشد بخروشد و برون آید از آن آب لبش تشنه و بیتاب ببین شرم و حیا مهر و وفا را *
لشکر کافر خونخوار در آن بادیه بسیار به شمشیر جفا کار به یک بار بگیرند و ببندند سر راه یکسره به میر علمدار و یکی ظالمی از کینه ز جا می جهد از راه کمین می برد از سرور دین دست یسارش می کند باز به دست دگرش چنگ به آن فرقه دل سنگ چه ضرغام کند جنگ یکی ظالم دیگر ز کمینگاه غضنفر بدر آید سگ ابتر ببرد دست شهنشاه جهان فر زمان میر دلاور پسر ساقی کوثر بدم نیزه و خنجر بره دوست دو دستش زمی روی الستش شود او سر خوش صهبا زمی خالق یکتا همه از عشق تو لا صفت آن شه والا قمر هاشمیان حضرت عباس دل آرا که بود باب حوائج به همه درد علاج است و همه کار رواج
 

Arianna

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
9 ژوئن 2006
نوشته‌ها
1,017
لایک‌ها
11
لطفا یه نظری هم بدید. لطف کنید بگید این تاپیک رو ادامه بدم یا نه؟

سلام و درود فراوان به شما جناب nemessisor عزيز!

من همه مطالب تاپيك جذاب شما را خواندم و واقعا لذت بردم. از شما به خاطر حسن سليقه تان در ايجاد اين تاپيك و نيز وقت و حوصله اي كه صرف پربار كردن آن كرديد بسيار سپاسگذارم.

پيروز و پاينده باشيد.
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
رفته بودم به سوی میکده تا وارهم از درد و شود سرخ رُخ زرد، که ناگاه ‹‹ ملائک در میخانه زدندی›› وزآن حالت مخصوص همه را بپراندی و بگفتند که ای جملۀ مستان و ای جمع خموشان بگویید چرا روی به میخانه نمودید ؟ و برای چه به این گوشه غُنودید؟ ،بگویید همۀ چون و چرا را.
ما بگفتیم که ای خیل مَلَک فارغ از هر دوز و كلك وه که قدم رنجه نمودید سوی این کُرۀ خاک وچه خوش روی به میخانه نمودید ، در آیید و به نزدیک بیایید که داریم بسی قصّۀ پر غصّه شما را.
ما که جمعیم به میخانه نه مستیم و نه دیوانه و داریم یکی درد نهانی که نه هرگز بتوانید بدانید که آن چيست ویا درد چه باشد و مرض چیست ؟ وچه دردی است به دل از غم این دوره که بنمود خلایق همه آواره و بیچاره و درگیر هزاران مرض و درد و بلا را.
ما چه گوییم ز بیکاری و درماندگی قشر جوانان و عزیزان جگر گوشۀ امان چون که روانند همه سوی خیابان وندانند چرا گشته روان سوی خیابان و چرا خسته و درمانده بباید گذرانند چنین زندگی بی هدف بی سر و پا را.

یا چه گوییم ز ذبح شرف و عزت انسانی ما بی خبران از گذر دور و زمان در ره آن اهرمن گَرد و آن عامل هر درد ، نموده است رخ پیر و جوان زرد و زده تیشه به آن ریشۀ همت وکِشته ست به ِدل دانه نفرت و روانند به این سوی و به آن سوی و به هر کوچه و هر کوی بسی نشئه و یک عدۀ مخمور وریزند به پایش شرف و معرفت و دین و خدا را .
یا بگوییم ز دامی که نمودند به پا برسر راه همۀ دختر کان تا که کشانند سوی ورطۀ بد نامی و مرداب بلا جان وتنش را و کند عرضه بدن را و فروشد تن خود را ثمَنِ بَخس به مردان هوسباز و دغلباز ویک جانور بی سرو پا را.

يا كه گویيم زخيل فقرایي كه ماندند به شام شب ودرگير هزاران مرض وتب وندارند براي خود و فرزند و كسان خانه و جایي ونه نفتي به چراغي ونه فرشي به اتاقي و نه يك كفش به پایي ونه سقفي به اتاقي ونه حتي خبر از وعدۀ ناني و ماندند گرفتار و عزادار وندارند دگر تاب و توان ،قدرت و نا را.
چون که آگاه شدند خیل مَلَک فارغ از هر دوز وكلك قصۀ پر غصۀ یاران ، شدند واله و حیران و نمودند بسی گريه به حال دل غمدیدۀ آن جمع بلادیده و آنگاه نوازش بنمودند و پر و بال به روی سر و دست و بدن جمله یاران بکشیدند و برفتند برون از در میخانه و پرواز نمودند سوی عرش که تا عرضه کنند قصۀپر غصۀ امان بهر خدا را.
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
سلام و درود فراوان به شما جناب nemessisor عزيز!

من همه مطالب تاپيك جذاب شما را خواندم و واقعا لذت بردم. از شما به خاطر حسن سليقه تان در ايجاد اين تاپيك و نيز وقت و حوصله اي كه صرف پربار كردن آن كرديد بسيار سپاسگذارم.

پيروز و پاينده باشيد.

تشکر فراوان آریاناجان از لطف فراوانتان خیلی خوشحالم که تونستم کمکی بکنم:)

از استاد جاوید عزیز هم بخاطر بحر طویل زیباشون تشکر می کنم قبلا هم بحر طویلی از ایشون تو این تاپیک گذاشته بودم:)
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
بچه ی کوچک شش ساله به همراه پدر رفت پی گردش و تفریح و سیاحت به خیابانی و با خاطر خرسند و رخی شاد ز لبخند بهرسو نظر افگند چه اجناس دکانها، چه سرو شکل دکانها، چه رخ غنچه دهانها و قر و عشوه آنها همه اندر نظرش جالب و گیرنده و خوش بود درین بین به ناگاه بیفتاد نگاهش سوی داماد و عروسی که میان خوشی و هلهله و شادی یک جمع، گرفته به بغل دسته گل و جانب ماشین قشنگی که سراسر به گل آراسته گردیده، روانند خرامان.

بچه رو کرد به سوی پدر خویش وبخندید و بپرسید که: اینها چه کسانند؟

پدرگفت که: داماد و عروسند که ا ینقدر ملوسند پی وصلت فرخنده خود جشن گرفتند و رسیده است دگر جشن به پایان وبه قصد سفر ماه عسل، حال بسی خرم و خوشحال، نشینند به موتر و بهر جا دلشان خواست نمایند سفر، بعد بیایند که تا زندگی تازه ای آغاز نمایند. هر آنکس که نگیرد زن و در زندگی خود ندهد عایله تشکیل، نبیند زجهان بهره و هرگز به همه عمر نیابد سرو سامان.

بچه پرسید دگر باره ز بابا که: « پدرجان، تو برای چه نگیری زن و چون این دو نفر بر سفره ماه عسل رو نکنی؟

گفت که : فرزند، کنون بیشتر از مدت شش سال گذشته است که کردیم عروسی من و مامان تو و در سفر ما ه عسل نیز برفتیم.»

چو آن طفل شنید این سخنان از پدرخویش بپرسید که: « پس در سفره ماه عسل من به کجا بودم و بهرچه نبردید مرا همره خود؟»

پدر آن حرف چوبشنید، در اندیشه فرورفت که اکنون چه جوابی بدهد؟ گرکه بگوید که « نبردیم تورا» بچه پکر میشود این بود که رو کرد به فرزند خود و گفت: من و مادرت آن وقت که رفتیم به ماه عسل البته ترا نیز ببردیم به همراه، تو موقع رفتن به سفر همره من بودی و در موقع بر گشتن از آن ماه عسل همره مامان.

هدهد میرزا
از کتاب خنده و گوهر
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
بارالاها، اَحدا، لَم یزلا، ای که تویی خالق هر پَست وفرازا ، نبود جز تو کسی در نظرم وقت نمازا ،که کنم عرض نیازا، تو دهی روزی هر اُردَک و غازا، تو دهی رزق به هر گرگ وسگ و ماهی و بوزینه و خوک و شتر وگاو وپلنگ وخر و فیل و مگس و پشه و گنجشک وکلاغ و زغن ومورچه و اسب و بز و میش و وزق وخرس وگرازا، تو‌رحیمی، تو‌کریمی، تو‌خبیری، تو‌بصیری، توعلیمی، توسلیمی، توخدایی زِ همه خلق جدایی تو انیس دل مایی، تو همان رازق محبوب قدیمی ولی افسوس که این بنده تو، بنده شرمنده تو، هر چه زنم داد، کنم ناله و فریاد، گلویم بکند باد، از این بنده مفلس نکنی یاد، نَسازی دل من شاد، به حرفم ندهی گوش که کردی تو مرا پاک فراموش، تو گویی نبود حرمت من پیش تو اندازه یک موش. من از دست تو پیوسته خورم جوش، پس از خوردن هر جوش شوم یکسَره مدهوش و شود حال من غَمزده مغشوش، که دارم همه شب زانوی غم بنده در آغوش، از این رو که پس از خدمت سی ساله که این بنده دل‌خسته شدم باز نشسته، همه جا راه به روی من مفلوک ببسته، ز چپ و راست طلبکار سمج از همه جانب به کمین من بیچاره نشسته، دل من سخت شکسته، که پس انداز ندارم، نه پس انداز ندارم که دو تا «غاز» ندارم، زِ پِی پختن دمپُختک و آش و کته من گاز ندارم، غرض این بنده در این شهر دلی باز ندارم، ز پی گفتن درد دل خود همدم هم راز ندارم، تو هم ای خالق من، رازق من، دکتر من، حاذق من، هیچ نگویی که در این شهر پر از وِلوِله و غُلغُله، این شهر گرانی که بود سیب زمینی گرانتر ز طلا، نبود هیچ کسی فکرکسی نیست یکی حامی فریاد رسی، بندهِ، مَن با همه بیکاری‌ و بیماری و صد گونه گرفتاری و بی پولی و سختی چه کنم؟ با زن فرزند چه خاکی بر سرخرجی روزانه بریزم زکجا آورد این پول کلان را که دهم دست حسین و حسن و احمد و حاجی تقی و مشهدی عباس و حبیب و رجب وحاجی نبی یا دِگَری یا ز کجا آورم این پول، زِ بازار خَرَم فَرش و مِس و کاسه و تَشت و لگن و قند و قماش وشکر و نفت و برنج و کُلَه و پیرهن و روسری و چادر و جوراب و کت وکفش و قبا را؟ کِردِگارا تو خداوند جهانی، به یقین واقف اسرار نهانی، همه جا حامی هر پیرو جوانی، تو همانی که توانی دو جهان را به یکی قوطی کبریت چِپانی، تو توانی دل ما شاد کنی، خانة ما از کَرَم آباد کنی، خاطر ما را زِ غَم آزاد کنی، بر همه کس خانه دهی، بی چَک و بی چانه دهی، قُدرتَت هست که آنرا بدهی یا ندهی، پول فراوان بدهی قند و قماش و شکر و نان بدهی، هم سرو سامان بدهی، آنچه که خواهد دل ما آن بدهی، تا بتوانیم فراهم بنماییم همه قوت و غذا تا بِدر آریم شکم را زِ عزا، خوب بپوشیم و بنوشیم و بجوشیم و بکوشیم که تا بر دگران فخر فروشیم و نباشیم از آن مردم بیچاره و آواره و بیکاره و درمانده و وامانده که محتاج به نان شب خویشند و پریشند، الهی تو بده ثروت بسیار به این بنده شرمنده که باغی بخرم در ونک وخانة زیبای قشنگی وسط باغ بسازم که در آنجا گل و گلخانه و استخر و وسایل، همه آماده شود، یک شَبه ترتیب همه کار در آن داده شود، «مثل کسانی که به ناگاه در این شهر رسیدند به پول و پَله وباغ و حشم، صاحب املاک فراوان شده، دارای زَر و سیم و مقام و خدم و حشمت بسیار شدند...» مَرا نیز تو از هیچ رسان بر همه چیز؛ ای لَقا، قادر مطلق ولی این را به حضور تو کنم عرض، که این عرض بر این بنده بود فرض، که بر عکس روال دِگران بنده در این دار فنا مال حلال از تو همی خواهم و خواهم که ببخشی زِ کَرَم پول «حلالی» که رَوَم سوی اروپا پِیِ تفریح به میلان و رُم ولندن و پاریس و کپنهاک و پوداسپت و رتردام و مونیخ و وین و لیسبُن و هامبورگ و ژِنِو، تا سر فرصت بخورم آب و هوا را ...
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire

nemessisor جان، اميدوارم باز هم در اولين فرصت اين تاپيک رو ادامه دهيد چون واقعا جالبه (و دستتون هم درد نکنه) ^_^



 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
باغبانی که به تدبیر و عمل ، بین همه اهل محل ، بود مثل ، رفت به بوستان خود و وارد آن باغ شد و دید که یک سید و یک صوفی و یک عامی از آن باغ بسی میوه فرو چیدند و گرمند به خوردن.شد از این مفت خوری سخت غضبناک و بسی چابک و چالاک ، کمر بست کز آن باغ دفاعی بکند ، جنگ و نزاعی بکند . لیک در اندیشه فر رفت و به خود گفت:«بخواهم من اگر یک نفری با سه نفر جنگ کنم ، هیچ توانایی این کار ندارم ، چه کنم ؟ » عاقبت الامر به یاد روش "تفرقه انداز و حکومت کن" افتاد و دلش گشت بسی شاد ، کزین راه تواند به مجازات رساند سه نفر مفتخور و مفت بر و دفع کند رنج و ضرر را.

رفت اول به بر عامی و گفت:«این دو نفر گر که از این باغ دوتا میوه بچینند ، بزرگند و سترگند ، یکی سید والاست ، یکی صوفی داناست . غرض ، هر دو شریفند و متین ، هر دو عزیزند و امین ، اهل دل و اهل یقین ، هر دو چنانند و چنین ، لیک تو آخر به چه حق داخل این باغ شدی؟ » سید و صوفی چو شنیدند از او این سخنان ، هر دو هواداری از او کرده و گفتند : «صحیح است و درست است.»

سه تایی بدویدند به عامی بپریدند و به ضرب لگد و سیلی و اردنگ از او پوست بکندند و از آن باغ برونش بفکندند.چو او رفت برون ، صاحب باغ آمد و رو کرد بدان صوفی و باخشم و غضب گفت که :«ای صوفی ناصاف ، که دور است سرشت تو از انصاف و قرین است به اجحاف ، رفیق تو که یک سید ذوالقدر و جلیل است ، از این باغ اگر میوه خورد ، در عوض خمس خورد ، حق خود اوست ، تو دیگر به چه حق دست زدی میوه ی باغ من محنت زده ی خون به جگر را؟»

سید این حرف چو بشنید ، بخندید و بتوپید بدان صوفی و گفتا که : «صحیح است و درست است :خود این حرف حسابی است .» پس از گفتن این حرف فتادند دوتایی به سر صوفی بد بخت و زدندش کتکی سخت و فکندندش از آن باغ برون . صوفی افسرده و پژمرده ، کتک خورده ، برون رفت و فقط سید بیچاره به جا ماند که آمد به برش صاحب آن باغ و بگفتا که :«کنون نوبت تنبیه تو گشته است . تو ای مرد حسابی ، به چه جرات قدم اندر توی این باغ نهادی؟ مگر این باغ از آن پدرت بود ؟ تو آخر به چه حق میخوری از میوه ی باغی که بود حاصل خون جگر من ؟ تو که باید به همه ، درس درستی و امانت بدهی ، خود ز برای چه نهی در ره اجحاف و ستم پای ؟ » پس از این سخنان جست و بچسبید گریبانش و او را هم از آن باغ برون کرد .غرض ، عاقبت الامر ، بدین دوز و کلک ، یک نفری راند ز باغ آن سه نفر را.
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
بود در كوچه ي ما كهنه گدايي، كه چهل سال در اين كار پر از زحمت و كم سود نياسود و تن خويش در انديشه ي پي ريزي مستحكم اين شغلِ گران قدر بفرسود و بسي تجربه اندوخت و ره و رسمِ گدايانه ي اين شغل بياموخت كه در رونق و در گسترش شغل شريفش ببرد راه به جايي!

روزي اين نابغه ي دهر، بگرديد توي شهر و همي كرد تكاپوي و به اطراف و به اكناف و به هر برزن و هر كوي ، چپ و راست نظر كرد به آن سوي و پسنديد سه تا نقطه ي پرآمد و شد را و سپس گشت روان جانب كاشانه و شد خرم و خرسند ز توفيق كذايي!

بهر همكاري و همياري و پي ريزي يك شركت بي پايه و سرمايه ي خود از پسر و دختر و از همسر خود خواست كه هر يك زمحلات سه گانه بگزينند مكانيّ و گشايند دكانيّ و ببندند ره عابر و گيرند از او پول دو ناني و چو شد جمع ز اندوخته ها پول كلاني، سر هرهفته سپارند به بانكي به حساب وي ، تا او سر فرصت همه ي پرسنل خويش رساند به نوايي!

حال وي صاحب سرمايه و ويلا شده و شهره و والا شده و مالك چندين ده و پاساژ و جز اين ها شده ؛ با دبدبه و كبكبه و ثروت قارون ، هنوزم كه هنوز است نداده است زكف، هيچ يك از آن سه گران مرتبه كانون تجاريّ و كنون چند نفر از نوه هايش به تلاشند كه از شركت وي ، شعبه اي ايجاد كنند توي هاوايي!
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
مردکی مفلس و بی چیز و سحر خیز، سحرگاه چو می خواست که بیرون رود از خانه ی خود، دید رسیده است یکی نامه ی زیبا و منقش زبرایش که شب جمعه به یک جشن عروسی شده دعوت. چو ازین مژده، که با خط طلائی زده بودند رقم، گشت خبر دار، به یک بار، ز شادی به هوا جست و بخندید و به وجد آمد و بشکن زد و آورد ز صد رنگ غذا یاد و به خود داد بسی وعده که آن شب چو نهد پا به سر سفره، زهر سوی شود حمله ور از بهر چیو، هم به پلو هم به چلو، هم به خورش های مزعفر به تلاقی زمانی که نمی دید سفره ی بی رونق و بی رنگ خود آن گونه غذا را.

شب موعود ز جا خاست، سرو صورتی آراست برون آمد و یکر است، روان شد پی مقصود و چو از آدرس آن خانه خبر دار نمی بود، سر کوچه ز یک راهگذار کرد سوآلی که)) فلان خانه کجا ست؟)) و آن مرد- که بود الکن و لکنت به زبان داشت – بگفتا: ا اَ اَ اَز ای ای ای این جا جا جا جا می می میری او او او اون سَ سَ سَ سمتِ تِ تِ تِ خی خی خی خی یا یا یا یا با با با با نِ نِ نِ نِ بَ بَ بَ بَ غَ غَ غَ غَ لی لی لی لی ، بَ بَ بَ بَعد می می می می پی پی پیچی طَ طَ طَ طَ رَ رَ رَ رَ فِ فِ فِ فِ چَ چَ چَ چَپ، پَ پَ پَ پَس اَ اَ اَ ز آ آ آ آن بَ بَ بَر می می می گَ گَ گَ گردی دی دی دی به به به به را ار ار ار ....))

مرد زین بیش دگر نیاورد و فغان کرد و بر آشفت و بدو گفت: ) ) دگر محض خدا لطف نمائید و لب از هم مگشائید و ببندید دهن، چون که عروسی است در آن خانه و داماد پی وصلت فرخنده ی خود جشن گرفته است و مرا نیز فراخوانده، ولی سال دگر هم نتوانم که سر ختنه سوران پسر اوبر سم گر که معطل شوم و گوش دهم حرف شما را.
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
میل دارم که روم دور ازاین شهر به جائی که نباشد ا َحُد ا لدهر به باغ گل و بستان به دشتی که نباشد بشری تا که زند دادوهوار و تشری بر من بیچاره و آواره که از بس که دویدم پی یک واحد مسکونی که یک چند دهندم به اجاره ، شده ده لنگه‌ي کفشم همه پاره و آخرنشده مشکل من چاره . بناچار شدم واله وآواره بسی دشت ودمن را.

زنم دردل این دشت یکی چادرک پاره و راحت شوم از دود و دم و بوق اتولهای فراوان که روانند به هر کوچه و پس کوچه و هر کوی و خیابان و روم من به فدای همه دشت و بیابان که بود پاک هوایش و طربناک فضایش وچه آرام صدایش همه جا بوی گل و سوسن و سنبل ، به همراه صدای خوش بلبل به همراه قناری همه جا آب روان گشته و جاری وچه لذت بدهد اسب سواری و نباشدخبراز گریه و زاری وغم و درد و محن را.

چه خوبست ببندم به دوتا اسب یکی گارّی و برم بهره ز آن بهر سواری و بجای اتولِ باری کنم بار به آن هر چه که دارم ببرم با خود ازاینجا و به آنجا و به هر جا که بخواهم بزنم سر . وازبهر خوراکم ببرم بره نرسر و کَنم پوست همی از تن و ازسر و کبابش بکنم آنچه کبابی و به یکدست یکی سیخ کباب و بدست دگرم چنگ و رباب و که بود ناله او عین صواب و بخورم کاسه آب از سر چشمه وکُنم پاک دل ودیده وتن را.

ولی حیف و صد افسوس که از بوی کباب و از آهنگ رباب وبه صدای خوش آب زود و به یکباره پریدم زخواب ومشخص شده بر من که اینها همه خواب است و سراب است و همه نقش بر آب است وهمه آنچه که گفتم نبودست بجز خواب و نباشد اثر از بره و بزغاله و نه سیخ کبابی و نه آهنگ ربابی ونه یک کاسه آبی ونه حتی اثر از گاری و یا اسب سواری ونه آهنگ قناری و نه یک شاخه گل نه اثر از دشت و دمن را.
 
بالا