• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ترجمه اشعار انگلیسی

AbolTheRocker

Registered User
تاریخ عضویت
18 مارس 2012
نوشته‌ها
4,268
لایک‌ها
4,782
محل سکونت
مشهد
سلام خدمت دوستان عزیز.
این تاپیک رو ایجاد کردم تا اشعار آهنگ های انگلیسی رو ترجمه کنم و اینجا بذارم،امیدوارم خوشتون بیاد.
خودتون هم اگه شعری رو ترجمه کردید و می خواید بذارید دریغ نکنید. ;)
 
Last edited:

AbolTheRocker

Registered User
تاریخ عضویت
18 مارس 2012
نوشته‌ها
4,268
لایک‌ها
4,782
محل سکونت
مشهد
Metallica - One
این شعر از زبان شخصی خونده میشه که توی جنگ دست ها و پاهاش رو از دست داده و نابینا شده...خیلی زیباست.یکی از شاهکار های متلیکا


I Can't Remember Anything
چیزی رو نمی تونم به خاطر بیارم
Can't Tell If This Is True Or Dream
نمی تونم بگم خیاله یا واقعیته
Deep Down Inside I Feel To Scream
صدای شیون و ناله رو از درونم حس می کنم
This Terrible Silence Stops Me
این سکوت ترسناک منو از زندگی باز می داره
Now That The War Is Through With Me
حالا جنگ در تمام بدنم نفوذ کرده
I'm Waking Up,I Cannot See
That There's Not Much Left Of Me
از خواب بیدار میشم اما حتی نمی تونم ببینم که چیزی ازم باقی نمونده
Nothing Is Real But Pain Now
حالا دیگه چیزی جز درد برام حقیقت نداره
Hold My Breath A I Wish For Death
نفسم رو توی سینه به امید مرگ حبس می کنم
Oh Please God,Wake Me
آه خدای من،لطفا منو(از این کابوس)بیدار کن
***
Back In The Womb It's Much Too Real
انگار دوباره به رحم مادر برگشتم
In Pumps Life That I Must Feel
جایی که باید زندگی رو احساس کنم
But Can't Look Forward To Reveal
Look To The Time When I'll Live
اما وقتی به آینده نگاه می کنم،نور امیدی نمی بینم
Fed Through The Tube That Sticks In Me
Just Like A Wartime Novelty
Tied To Machines That Make Me Be
Cut This Life OFF From Me
از لوله ای که بهم وصله تغذیه میشم
درست مثل زمانی که توی جنگ برای زنده موندن به ماشین آلات جنگی وابسته بودم
این دستگاه رو از من جدا کنین
Hold My Breath A I Wish For Death
نفسم رو توی سینه به امید مرگ حبس می کنم
Oh Please God,Wake Me
آه خدای من،لطفا منو(از این کابوس)بیدار کن
***
Now The World Is Gone,I'm Just One
حالا تمام دنیا از من فاصله گرفتن و من تک و تنهام
Oh God,Help Me
آه خدا کمکم کن
Hold My Breath A I Wish For Death
نفسم رو توی سینه به امید مرگ حبس می کنم
Oh Please God,Help Me
آه خدا کمکم کن
***
Darkness Imprisoning Me
تاریکی منو در خودش حبس کرده
All That I See
Absolute Horror
تنها چیزی که می بینم وحشت مطلقه
I Cannot Live
I Cannot Die
نه می تونم زنده بمونم،نه می تونم بمیرم
Trapped In Myself
در خودم گیر افتادم
Buddy My Holding Cell
بدنم مثل زندان شده
Landmine Has Taken My Sight
مین بیناییم رو گرفت
Taken My Speech
قدرت حرف زدنم رو گرفت
Taken My Hearing
شنواییم رو گرفت
Taken My Arms
بازوهام رو گرفت
Taken My Legs
پاهام رو گرفت
Taken My Soul
روحم رو گرفت
Left Me With Life In Hell
منو با یه زندگی جهنمی تنها گذاشت
***
امیدوارم خوشتون اومده باشه
 

aftabezendegi

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 اکتبر 2013
نوشته‌ها
41
لایک‌ها
9
من ی سایت خوب پیدا کردم.کار ترجمه میکنه.دوست داشتید بهش سر بزنید:ترجمه انگلیسی به فارسی
اینم یه شعر خوب از همین سایت: A blind boy sat on the steps of a building with a hat by his feet. He held up a sign which said: "I am blind, please help." There were only a few coins in the hat. A man was walking by. He took a few coins from his pocket and dropped them into the hat. He then took the sign, turned it around, and wrote some words. He put the sign back so that everyone who walked by would see the new words. Soon the hat began to fill up. A lot more people were giving money to the blind boy. That afternoon the man who had changed the sign came to see how things were. The boy recognized his footsteps and asked, "Were u the one who changed my sign this morning? What did u write?" The man said, "I only wrote the truth. I said what u said but in a different way." What he had written was: "Today is a beautiful day & I cannot see it." پسری نابینا بر روی پلکان ساختمانی نشسته بود و کلاهش را روی پاهایش گذاشته بود.تابلویی در دست داشت که بر روی آن نوشته شده بود: من نابینا هستم،لطفا کمک کنید. داخل کلاه فقط تعداد کمی سکه بود. مردی از کنارش رد شد.تعدادی سکه از جیبش در آورد و داخل کلاه انداخت،سپس تابلویی که در دست پسرک بود را گرفت،روی آن چیزی نوشت.او تابلو را برگرداند تا هر کسی که از آنجا رد میشود،نوشته را ببیند. خیلی زود کلاه پر از پول شد.مردم بیشتری در داخل کلاه پول و سکه میریختند.آن روز بعد ظهر، همان مردی که نوشته را عوض کرده بود،برگشت تا ببیند اوضاع چطور است.پسرک قدمهای پای او را شناخت و پرسید:"شما همان کسی هستید که امروز صبح تابلو را برگرداندید؟بر روی آن چه چیزی نوشتید؟"
 
بالا