• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

تردید یک مسافر | نمایشنامه من

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
سلام به دوستان

خوب حدود یک ماه پیش نوشته شد توسط من و همون لحظه که نوشتم متن نمایشنامه رو با خودم عهد کردم که متن اون رو اولین جایی که به نمایش بزارم پرشین تولز باشه
reading.gif


نوشتنش حدود ده روز برام وقت برد و اگه اشتباه نکرده باشم حدود ده بار باز نویسی کردم .. کلی صحنه ها رو جا به جا کردم و هنوز که هنوزه هم خودم باز هر بار که میبینم متن نمایشنامه رو .. هوس میکنم که بهش دستی بزنم !!

تصمیم دارم که به دو سه تا از کارگردانای خوب شهرمون که باهاشون کار کردم متن رو نشون بدم و نظرشون رو جویا بشم

ولی چون قبلا دوستان صاحب نظری در عرصه تئاتر رو اینجا باهاشون اشنا شده بودم تصمیم گرفتم متن رو اینجا هم بزارم و از نظر دوستان بهره مند بشم

میدونم نقص های زیادی در متن وجود داره .. ولی فک کنم برای من مبتدی به عنوان اولین نمایشنامه ای که نوشتم قابل قبول باشه .. در ضمن از نظر وقت نمایش اون طور که من محاسبه کردم باید به چهل دقیقه برسه ( با اضافه شدن فرم و مکث ها و الباقی .. )

خوب خیلی حرف نزنم ;)

// -- //

تردید یک مسافر

نویسنده : حبیب ...

نکته : ابتدای صحنه چهارم فعلا در دست تعمیره !

نقش ها >> ::

مسافر / برادر کوچکتر
.
پیرمرد
.
برادر مسافر
.
شاعر


 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
دکور : ( پارچه ای پشت صحنه نصب شده که روی ان نقش جاده ای قرار دارد - نمادی از جاده و راه های دور و دراز است )

---

صحنه اول :

(مردی ژنده پوش (مسافر) وارد میشود. شلوار او وصله های بیشمار خورده – بقچه ای بر روی دوش – اندیشناک و قدم وار می اید – گویی از جای دوری می اید – در وسط سن چشمش به نقش جاده می افتد )

مسافر : اه ... باز هم تو --- ای جاده ی بی انتها... چه روز های زیادیست که بر روی تو در حال حرکتم ... روز ها ... ماه ها .. سالها ...

خستگی ؟ !!! .... گویی این تن من دیگر خستگی سفر را به خودش نمیبیند ... یا ... یا شاید این عادت است ... عادتی که مرا دچار کرده و دیگر خستگی به مذاقم خوش نمی اید ... اه ... اه ...

چه اه هایی که در این سالها از زبان همسفرانم نشنیده ام ... ! ...اه هایی از درد ... اه هایی از حسرت ... اه هایی از هیجان ...

یادش بخیر .. انگار همین دیروز بود... یا بهتر بگویم انگار همین دیشب بود که خواب دیدم سفری دور و دراز در پیش دارم ... همین دیشب بود ؟ ... نه بعید میدانم !! .. خیلی سخت و دشوار است که بخواهم باز هم بگویم همین دیشب بود ...!
اخر داستان به سی سال پیش برمیگردد

(دست در بقچه خود میکند-نانی بیرون میاورد پشت به جاده مینشیند )

مسافر : گاهی بهتر است که چشم از این جاده ی سوداگر برگیرم ... به او پشت کنم و رها از فکر مقصدم درگیر درونیات خود شوم !! ---

(لقمه ای نان میخورد .. ناگهان چیزی یادش می اید )

مسافر : نه – نه ... فراموش کرده بودم ... برای من مسافر پشت کردن به جاده هم فایده ای ندارد ...!! .. اخر میدانید چیست .. جاده که پشت و رو ندارد !!
... به هرگوشه که مینگرم باز جاده را پشت سرم میبینم

( نا امید میشود )

مسافری چون من پشت و رویی در جاده نمیبیند – جاده هم به او روی خوش نشان نمیدهد ..مگر (مکث )مگر در مسافر خانه های بین راهی شبی را اطراق کند ...

( خنده اش میگیرد—نان در گلویش ناگهان گیر میکند )

مسافر : یک بار در مسافرخانه ای اطراق کرده بودم ...

( انگار میخواهد کسی را شیرفهم کند )

برای گذراندن شب ... صبح به هنگام بیداری خود را در خانه قدیمی خود پنداشتم و داد زدم : مادر ... مادر .. ان جلیقه و اسلحه مرا اماده کن که امروز هم به مانند روزهای دیگر میخواهم به شکار بروم ... ان هم چه شکاری ... شکار گوسفند !! ..
(دور میزند .. به دنبال گوسفندان میدود خسته میشود و می ایستد )

اههههه ... نفسم بالا نمی اید ... اری .. شکار گوسفند .. اخر .. ما ! من و برادرم همیشه باید به دنبال گوسفندان رم کرده گله میدویدیم و به راه میاوردیمشان
(دوبره تصمیم میگیرد که بدود ولی پشیمان میشود و برمیگردد )
به جای اینکه ما بخوابیم و سگ گله نگه بانی دهد.. ما نگهبانی میدادیم و سگ گله چرت میزد
( گیچ میشود .. ابهام اورا میگیرد – انگار فکری را از ذهن خود دور میکند )
اها ... میگفتم ... پس از فریاد های من پیشخدمت هتل شتابان امد به اتاقم و بهت زده مرا می پایید ...

پووووف !! یادش بخیر ... چه سرنوشت عجیبی داشتم من .. هیچ وقت درخیال هم تصور چنین سرونوشتی را برای خود نمیکردم ...
شبی .. خوابی .. شبی خوابی دیدم و سی سال ! سی سال سفر کردم ...
اه اصلا بگذارید از اول بگویم :
خانه ما در دهکده ای دور قرار داشت ... جایی بی شک شبیه قصه ها .. صبح ها صدای خروس امانت را میبرید ...

( عصبانی میشود )
اههههههههههههه ... یکی ان خروس را خفه کند !! ...اخر این چه وقت سر و صدای توست ؟!! ...

( به حالت عادی برمیگردد )
برادرم همیشه میگفت : ادمی که مدتی با صدای خروس از جا بپرد خوابش سبک میشود !!

( به فکر فرو میرود )

گفتم برادر ... من یک خواهر نیز داشتم و البته فک کنم هنوز دارم

( نگران میشود )

برادرم سالها از من بزرگتر بود و خواهرم سالها از من کوچکتر ... روز هایی را بخاطر میاورم که به دنبال برادرم و خواهری که بردوشم جا خوش کرده بود گوسفندان را به چرا میبردیم

( سعی میکند حرف هایش را به تصویر بکشد )

خواهرم گاه گاهی از روی شانه ام پایین میپرید و شاپرک ها را دنبال میکرد ...
برادرم به درختی تکیه میداد و به اسمان نگاه میکرد !! .. هیچ گاه ندانستم در اسمان به دنبال چیست

( به دنبال چیزی در اسمان میگردد و سر خود را میخاراند به محیط برمیگردد )

همیشه این مسافرانند که داستان هایی برای گفتن دارند ... حالا چه مسافتی دور باشد چه نزدیک! .. مهم اینست که تو یک مسافری

(سرگرم بساطش میشود )

---

صحنه دوم :

(صحنه ای ابتدای صبح طبق توصیف مسافر – دوبرادر بهمراه خواهر خود به سوی چراگاه میروند .. خواهر انگار دور شده )

برادر بزرگتر : مراقب باش خواهر .. زیاد دور نشو .. یادش باشد به تو چه گفتم .. به ان دره ی انتهای چمن زار نزدیک نشوی !!

برادر کوچکتر (مسافر) : ( حرکات نگران کننده ای دارد – گویی در سرش اتفاقات عجیبی میگذرد و با خود حرف میزند ) اهههه .. نه نمیشود ... اخر خواب به این رنگینی ... نکند خواب ها خرافات باشند ؟!! ...
نه .. بعید میدانم !!

(برادر بزرگتر نزدیک میشود )

برادر بزرگتر : ها ... باز چه شده است ... هر چند ناگفته قصه را از بر هستم ! ..قصه ای که ماه هاست تو را محصور خود کرده است ... ولی باز هم مشتاق شنیدنم ...

برادر کوچکتر : دیشب ... دیشب هم همان خواب تکرار شد .. همان خواب عجیب !! .. ولی لذت بخش

( با شاخه ای که در دست دارد بازی میکند )

برادر بزرگتر : باز هم خواب !! .. تو این روز ها زیاد از حد خواب نمیبینی ؟ .. نکند باز هم ...

برادر کوچکتر : اری ... اری ... همان رویا !!

( برادر بزرگتر عقبتر میرود ... سن در اختیار مسافر .. با هیجانی وصف ناپذیر خواب را به تصویر میکشد )

برادر کوچکتر : میشنوی ؟ میشنوی برادر ؟ این صدا ها ... این صداهای پر از کشش ..
( خوب گوش میدهد )
اه .. این صدای طبل های یک جشن است .. اری ...این جشن شکرگزاریست ... برادر ببین مردم چه همهمه ای دارند ..صبر کن ...صبر کن !! .. دای دیگری نیز می اید... صدای گاو است ؟!!! ...(میفهمد )
گاو وحشی .. خدای من .. مسابقات گاوبازی در اسپانیا !! .. برادر ببین چه هیجانی در صورت های مردم نهفته است .. وای ان یکی دیگر چیست ؟! ..صدای ( بیشتر گوش میدهد )
صدای ناقوس یک کلیساست ... چه صدای عجیبی .. صدایی که در ان حرف هاست .. چقدر مشتاقم در پی این صدا بروم ! چه چیز ها که من در این صحنه ها نمیبینم ...

خداااااااااای من .. !!

(دو قدم عقب می اید – انگار از عرش به فرش افتاده است )

برادر کوچتر : کاش میشد .. کاش میشد همه این ها را به چشم خود دید

برادر بزرگتر : اخر چگونه؟ این زیبایی هایی که تو وصف میکنی دل هر ادمی را به لرزه می اندازد ولی اخر چگونه ؟

برادر کوچکتر : (سراسیمه ) نمیدانم .. نمیدانم

( راه میرود – بزرگتر مشغول کاری میشود – مدتی زمانی میگذرد و ناگهان برادر کوچکتر برمیگردد )

برادر کوچکتر : به گمانم تصمیم خود را گرفته ام .. اری .. دیگر به گمان هم نیازی نیست !! .. این تصمیم-تصمیم قطعی من است ...
من همین فردا عازم سفر خواهم شد ..

( برادر بزرگتر می اید حرفی بزند – توجهش به خواهر جلب میشود )

برادر بزرگتر : ( با فریاد ) خواهر .. مگر نگفتم به ان دره نزدیک نشو ..؟!

( و از صحنه خارج میشود – مسافر نیز به صحنه خویش برمیگردد )

---

صحنه سوم :

( چوب هنوز در دستش باقی مانده .. با ناراحتی ان را به گوشه ای پرت میکند )

مسافر : و رفت .. برادرم اصرار زیادی به ماندنم نکرد ... اخر او میدانست که من چه شور بی حد و نصابی برای این سفر در خود دارم ..
بقچه ای بستم و فردایش گونه های خواهر م و دستان مادرم رت بوسیدم و مردانه با برادرم دست دادم و سفر خود را اغاز کردم ...

(درمانده میشود )

مسافر : سفری که سی سال به طول انجامید ... اری دیدم همه انها را دیدم !! ... من جشن شکرگزاری های زیادی را دیدم که مردم در ان از خدای خویش بخاطر نعماتش تشکر میکردند ...
من گاوبازی اسپانیایی ها را دیدم – دیدم که چگونه گاوبازان با پارچه های قرمز رنگی گاو های بی زبان و مفلوک اما وحشی را تحریک میکردند ..
من ... من صدای ناقوس های زیادی را به گوش خود شنیدم .. همان صداهایی که گویی با تو حرف میزنند .. ولی هیچ وقت علاقه ای به دنبال کردن ان صدا ها پیدا نکردم !! ...
ابشارها .. کوه ها .. دشت ها .. دریاها .. اری .. اری من تمام اینها را دیدم ...
دیگر تحملی برایم باقی نمانده

(می ایستد رو به نقش جاده)

حالا درونم انقدر دلتنگ شده که ... ( میماند --- حرفش را عوض میکند )
میخواهم به زادگاهم برگردم ... زادگاه .. به پیش خانواده ام

( هیجان زده میشود)

مسافر : برادرم .. دوباره تو را خواهم دید .. دستان گرمت را در دستم میگیرم و به چشمانت مینگرم و میگویم : برادرم من برگشتم ...
اه خواهر نازنینم .. هنوز ان لرزش موهایت را بر لب اب که با وزش نسیمی در جریان بود را از خاطر نبرده ام !! ... شوق دیدنت امان را از من بریده .. خواااا هر ...
مادرررر ( هیجان دوبرابر )
حال که مینگرم میبینم شوقی که برای شروع سفر در وجود خود داشته ام در برابر شوقی که حالا برای دیدن خانواده ام دارم پشیزی نمی ارزید !! ..

(گیچ میشود )

نمیدانم افسوس بخورم یا نه ؟ .. اری افسوس میخورم .. سفر با اینکه ارزش های زیاد برای انسان به همراه دارد ولی ارزش های بیشتری را از او میگیرد .. خانه .. خانواده ... عشق .. عشق به خانواده .. همه را از دست دادم ..

(رو به جاده ) : و تو ای جاده بی انتها ... بدان .. بدان و از من مخواه که بار دیگر پای بر تو بگذارم ... با همه خوبی ها و بدیهایی که در تو دیدم ..! ..
در خود نمیبینم که بار دیگر با تو همسفر شوم ( برمیگردد )
راستی به من بگو تمام این سالها برای تو چگونه همسفری بوده ام .. ای کاش میتوانستی سخن بگویی

( دوباره به بساطش مشغول میشود )

---

صحنه چهارم :

(شاعری وارد میشود – عبایی بردوش و میخواند )

شاعر : سایه های یک پیرمرد .. در شب.. در شبی که تردید مسافر برانگیخته میشود ... شبی سرد و تاریک

( دو نفر گروه فرم وارد صحنه میشوند .. شاعر در وسط سن .. و از ان دو یکی سمت راست شاعر و دیگری سمت چپ )

شاعر : برگشتن ( چرخی میزند ) برنگشتن

( از سن خارج میشوند )


( پیرمردی با لباس های مندرس وارد میشود – عصا به دست – مسافر نیز به دنبالش – سرفه های پیرمرد در فضا میپیچد )

پیرمرد :میبینی فرزندم ... لنگان لنگان تمام دنیا را زیر پا گذاشتم ..
گذشتم از تمام روزگار .. این روزگار نیز با من خوب همسفر شد .. !! ..

ادمی تا بهنگامی که جوان است مغزی تهی دارد – هیچ نمیداند و هنگامی که پیر میشود اگر شانس با او یار باشد مغزش پر زدانش میگردد و جسمش تهی ! و اگر خوش شانس نباشد فکر و جسمش پوچ و بیهوده خواهد بود !!

( پیرمرد مینشیند – مسافر نگاهش از پیرمرد گرفته نمیشود )

پیرمرد : برخی انسان ها انقدر کودن هستن که در چهره ان ها نیز میتوانی این را ببینی .. من همیشه سعی کرده ام اگر در درونم کودنی بیش نیستم – در بیرون چهره ای فهیم از خود به جای بگذارم .. و البته در بیرون به دنبال راهی برای از بین بردن ان کودنی خود باشم ... سخن بیهوده نگویم .. کاری نکنم که موجبات ناراحتی کسی پدید اید ..

( چیز دیگری بخاطرش می اید )

مگر ادمی چقدر میتواند تهی مغز باشد .. من جوانانی را دیده ام که در عین جوانی چنان با خرد و بزرگ هستن که منه پیرمرد از نگاه کردن به چهره انها شرم دارم

( نگاه معنی داری به مسافر می اندازد – مسافر دست هایش را بالا میبرد تا حرفی بزند ولی پیرمرد مانع میشود )

پیرمرد : اری میدانم .. سخن گزاف میگویم .. تو از من خواستی تا سرگذشت خود را برایت بگویم .. تو از من خواستی از خانه و خوانواده ام بگویم ...
خانه .. خانواده .. هه .. هیچگاه ندانستم از کجا امده ام .. این وجود نا معلوم من .. من در سفر بدنیا امدم .. مادرم انقدر از بدنیا امدن من دلسرد شد که در حین زایمان جان سپرد ... یا شاید هم از خوشحالی به دنیا اوردن پسری چون من بوده است .. !! ..
نمیدانم .. چیزی از اون در خاطرم نیست .. ولی گاه گاهی خواب هایی میبینم از زنی که دست در دست فرزندش در گند مزارهای بلندی شروع به دویدن میکند و با هم شعری کودکانه میخوانند

( پیرمرد انگار به کودکی تبدیل شده میدود – خسته میشود )

با اینکه شعر برایم اشناست ولی کلماتش را نمیشنوم !! ..
اری او فرشته من است ... بیشک مادرم کسی ست که در خواب میبینم

( سکوت میکند به داستان برمیگردد )

پدرم زیاد پر حرف نبود .. همیشه نگاهش به دور دست بود .. دستش را محکم در دستانم میگرفتم و در جاده ها و شهر ها پیش میرفتیم ..هیچ گاه از او سوالی درباره مادرم نکردم .. ولی زمانی را بخاطر می اورم که لحظه مرگ پدرم بود .. سخت بیمار شده بود ..

در ان لحظه اخر به من نگاهی کرد و گفت : مادرت از فرشتگان نیز فرشته تر بود !! ..

و چشمانش را بست .. و مرا با دنیایی بی انتها تنها گذاشت .. اگر خانه ای داشتم .. زادگاهیی .. خانواده ای شاید میماندم و زندگی تازه ای شروع میکردم – ولی اکنون که ندارم ... تصمیم خود را گرفته ام ..
تا زمانی که رمق در پاهایم باشد میچرخم و دور خواهم شد از همه..

( میچرخد و از سن بیرون میرود )

مسافر : و او تا به الان انقدر چرخیده است که گمانم بادها او را گردباد خود نامیده اند !! ... ( به خود می اید .. )

دیگر دیر شده و نزدیک !! .. دیر برای رسیدن به زادگاهم و نزدیک مقصد من است که لحظاتی دیگر به ان خواهم رسید .. باید با این جاده های سخت دل وداع کنم ... وداعی که بیشک تا مدتها از سلامی دیگر در ان خبری نیست

( برمیگردد رو به نقش جاده )

مسافر : این اخرین شب همسفری من و توست ای دوست من ! ..
دوست !! .. من تو را دوست خطاب کردم .. تو برای من از یک دوست هم بهتر بودی ...
امیدوارم همسفری با من تو را ازرده نکرده باشد ...

( بیخیال میشود و شروع به قدم زدن میکند – پیش میرود .. دو سه قدم میرود – انگار چیزی مببیند )

مسافر : نور --- روشنایی --- اری ... خودش است !! ..
دهکده ما .. من رسیدم .. من رسیدم ...
من به زادگاهم برگشتم


پایان
 

erfan005

Registered User
تاریخ عضویت
3 نوامبر 2005
نوشته‌ها
581
لایک‌ها
5
محل سکونت
تهران
سلام
ولی چون قبلا دوستان صاحب نظری در عرصه تئاتر رو اینجا باهاشون اشنا شده بودم تصمیم گرفتم متن رو اینجا هم بزارم و از نظر دوستان بهره مند بشم
این یعنی اونایی که صاحب نظر نیستن و صرفا یه مخاطب عادی هستن نظر ندن ؟ حالا من چون وقت گذاشتم و خوندمش جسارت می کنم و نظرم رو می دم .
خوبه . بسیار ارزشمنده برای کار اول .
کلا من این سبک نمایش نامه رو زیاد دوست ندارم . که تک گویی هاش زیاد باشه و به خصوص این که جان و محتوای کلام هم از طریق تک گویی عرضه بشه :
.. سفر با اینکه ارزش های زیاد برای انسان به همراه دارد ولی ارزش های بیشتری را از او میگیرد ..

ساختار نمایشنامه ت جالب بود از لحاظ غیر خطی بودن می گم . کلا از لحاظ فرم خوشم اومد .
(شاعری وارد میشود – عبایی بردوش و میخواند )
این قسمت شاعر خیلی مهمه چون هم تکراری شده هم باید اثبات کنی بی جهت نام مبارک شاعر برش نگذاشتی .

اینکه مدام جزییات قهرمان داستان و شخصیت ها رو توضیح می دی نشون می ده نمایشنامه مطالعه کردی و اصول اصلی رو بلدی ...

حالا من چند بار دیگه می خونم تا بیشتر بفهممش . ( چند خطی اضافه می کنم با ادیت )
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
سلام به عرفان عزیز

این یعنی اونایی که صاحب نظر نیستن و صرفا یه مخاطب عادی هستن نظر ندن ؟

نه من چنین جسارتی نمیکنم .. ماشالله تو پرشین تولز پر از ادمای صاحب نظره یکیش هم شمایید :)

من صرفا از مخاطب حرفه ای نمیخوام که نظر بده ..

خوبه . بسیار ارزشمنده برای کار اول .
کلا من این سبک نمایش نامه رو زیاد دوست ندارم . که تک گویی هاش زیاد باشه و به خصوص این که جان و محتوای کلام هم از طریق تک گویی عرضه بشه :

درسته این سبک نمایش با مونولوگ های دراز و خسته کننده همراهه و ممکنه مخاطب رو از نمایش دلزده بکنه
ولی خوب این بستگی به نویسنده داره که این خستگی رو چجوری برطرف کنه

این قسمت شاعر خیلی مهمه چون هم تکراری شده هم باید اثبات کنی بی جهت نام مبارک شاعر برش نگذاشتی .

دقیقا !! این همون نقطه عطفیه که من تو نمایش بکار گذاشتم
قسمت شاعر قسمتی هستش که میتونه تماشاگر رو از اون دلزدگی نجات بده
هرچند خودم به این عقیده هستم که بازیگر اگر توانا باشه میتونه در تمام لحظه های نمایش توجه تماشاگر خودش رو جلب کنه به خوبی ! ولی این وسط معمولا برای رفع کسالت میشه یه سری فرم ها رو تویه یک نمایش بکار گرفت که من این شاعر رو انتخاب کردم و در ابتدای صحنه چهارم .. جایی که مخاطب رو اماده کنم برای رو یا رویی با پیرمرد !

حالا من چند بار دیگه می خونم تا بیشتر بفهممش . ( چند خطی اضافه می کنم با ادیت )

لطف میکنید .. ممنون از نظر خوبتون :happy:
 
Last edited:

omath

Registered User
تاریخ عضویت
12 اکتبر 2007
نوشته‌ها
116
لایک‌ها
1
محل سکونت
Teh/Isf
داستان خوبي بود مخصوصا اگه شروعتون بود.
توانايي نوشتن خوبي داريد و اصول پيوستگي را رعايت كرديد اما من احساس مي‌كنم شما در قالب داستان كوتاه بهتر ميتونستيد بهش بپردازيد. نمايشنامه اصولا يه سري چيزها را مي‌پذيره. مثلا مي‌دونيد يه ايرادي كه مي‌گيرم اينه كه تصور كردنش روي پرده سخته و براي همين مي‌گم داستان اين شكلي نياز به توصيف داره. مخصوصا چون مونولوگ داره بايد حتما توصيفاتش خوب باشه و زياد و اين دليليه كه من ميگم بايد داستان باشه. شما داستانهاي ريموند كارور و ارنست همينگوي را بخون. اون موقع مي‌فهمي كه چرا بهتر ميشه اگه داستان باشه.
هر چند مدل شاعرانه‌ي داستان كار داستان نويسي را سخت مي‌كنه ولي باز هم بهتره. زيبايي اين مونولوگ‌ها فقط زماني معلوم ميشه كه توصيف كنارش باشه كه انگار زبان خود جاده است و اون موقع به شكل مكالمه‌ي جاده و نويسنده در مي‌آيد.
در كل براي نمايشنامه نويسي من در حالت بهتون پيشنهاد مي‌كنم اكثر كارهاي شكسپير و چند تا از گوته بخونيد. در صورتي كه مي‌خواهيد مدل نوشته‌هاتون جديد باشه هم ساموئل بكت و برتولت برشت واقعا گزينه‌هاي خوبي هستند اما در هر صورت من عقيده‌اي دارم كه خيلي‌هاي ديگه هم دارند... بدون خوندن شكسپير نه مي‌توان نويسنده شد و نه كارگردان و نه بازيگر! واقعا تاثير شگفت‌آوري داره. هرچقدر هم خونديد باز هم بيشتر بخونيد.
يه ايرادي كه اين نمايشنامه به عنوان تئاتر داره اينه كه بازي‌ كردن اين نقش در صحنه‌ي اول و اول صحنه‌ي سوم به احتمال بسيار زياد overact خواهد بود. يعني بازيگر نميتونه توش overact نكنه مخصوصا وقتي ايراني باشه! كلا مونولوگ ادبي براي بازي سخته و براي همين گفتم داستان كه بتونيد بهتر لحن و مدل حرف زدن را توصيف كنيد.
روند دراماتيك داستان پيوستگي خوبي داره اما مشكلش كمبود نوسان هست. توي فيلم سينمايي كارگردان ميتونه اين نوسانات را با طراحي صحنه و موسيقي و ... درست كنه اما مشكل تئاتر اينه كه هيچ كار نوساني غير از داستان وجود نداره. تئاتر هيچوقت نبايد روندش ثابت باشه. شما اگه فاوست يا هملت را خونده باشيد به اين پي مي‌بريد كه نويسنده چقدر هوشمندانه اين نقاط اوج داستان را محكم نگه داشته و كلا به نظرم نمايش خيلي نياز به نقطه‌ي اوج داره كه معمولا با رقص و فرياد و ... جبران ميشه.

در كل نمايشنامه‌ي دل چسبي بود اما با پيشرفت ادبي شما خيلي بهتر از اينها ميتونه بشه.
 

De Monarch

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 آگوست 2007
نوشته‌ها
2,707
لایک‌ها
17
محل سکونت
Minas Tirith
حبیب اونی که می گفتی داری روش کار میکنی همینه ؟ خیلی خوبه نظر من . مخصوصا اون تیکه های شکسپیری ای که داره :

مسافر : و او تا به الان انقدر چرخیده است که گمانم بادها او را گردباد خود نامیده اند !!

ادمی تا بهنگامی که جوان است مغزی تهی دارد – هیچ نمیداند و هنگامی که پیر میشود اگر شانس با او یار باشد مغزش پر زدانش میگردد و جسمش تهی ! و اگر خوش شانس نباشد فکر و جسمش پوچ و بیهوده خواهد بود !!

شوق دیدنت امان را از من بریده

سطح این کار به کار اول یه تازه کار نمیخوره . من دوبار خوندمش . واقعا کار استخون دار و تمیزی ه فقط به نظرم قابلیت های نمایشی ش کمه یه ذره . می دونی؟ حس میکنم (شاید اشتباه می کنم) که یه خورده باید یه عناصری بهش اضافه کنی که از تکیه ی زیاد به تک گویی "همونطور که عرفان گفت" کاسته بشه (البته این حرفم رو به عنوان یه خواننده ی عادی دارم میگم یعنی پایه ی علمی نداره حرفم) . میخوام بگم فکر میکنم باید از پتانسیل های صحنه بیشتر استفاده بشه (البته صد در صد , امکان اشتباه رو برای من کنار بذار). ولی در مجموع لذت بردم . کلا خیلی خیلی خوب بود . به کارگردانی هم نشون دادی اینو؟
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
مثلا مي‌دونيد يه ايرادي كه مي‌گيرم اينه كه تصور كردنش روي پرده سخته و براي همين مي‌گم داستان اين شكلي نياز به توصيف داره
من مخالف اینم که این رو نمیشه رو صحنه تصور کرد ..
چون دقیقا هر دیالوگی رو که به متن اضافه میکردم اون رو روی صحنه برای خودم تصور میکردم و یا به عبارتی بهتر اون رو با خودم سبک سنگین میکردم
ولی راجع به حرفتون که گفتید میشه از این نمایشنامه یه داستان خوب در اورد موافقم

هر چند مدل شاعرانه‌ي داستان كار داستان نويسي را سخت مي‌كنه ولي باز هم بهتره
خوب اینجا اگه منظور دیالوگ های غیر عامیانست که من خودم احساس کردم برای همچین نمایشنامه ای با چنین موضوعی بهتر هست که دیالوگ ها غیر عامیانه باشه یا همون شاعرانه !
اگه تو چنین نمایشنامه ای من میپریدم به سبک نمایشنامه های پست مدرن و دیالوگ ها رو اون شکلی میکردم کلا حس و فضای تئاتر عوض میشد و خیلی از دیالوگ ها بودنش غیر ممکن میشد !!

يه ايرادي كه اين نمايشنامه به عنوان تئاتر داره اينه كه بازي‌ كردن اين نقش در صحنه‌ي اول و اول صحنه‌ي سوم به احتمال بسيار زياد overact خواهد بود. يعني بازيگر نميتونه توش overact نكنه مخصوصا وقتي ايراني باشه! كلا مونولوگ ادبي براي بازي سخته و براي همين گفتم داستان كه بتونيد بهتر لحن و مدل حرف زدن را توصيف كنيد.
این تیکه از حرفاتون رو تا اونجایی قبول دارم که گفتید مونولوگ ادبی برا بازی سخته
به نظر من با مونولوگ ادبی بازیگر بهتر میتونه قابلیت های خودش رو نشون بده .. هم بیان .. هم حس و حتی حرکت بازیگر میتونه بهتر نمایش داده بشه تا اینکه مونولوگ غیر ادبی باشه . حالا باز این نظر منه ممکنه من اشتباه بکنم

روند دراماتيك داستان پيوستگي خوبي داره اما مشكلش كمبود نوسان هست. توي فيلم سينمايي كارگردان ميتونه اين نوسانات را با طراحي صحنه و موسيقي و ... درست كنه اما مشكل تئاتر اينه كه هيچ كار نوساني غير از داستان وجود نداره. تئاتر هيچوقت نبايد روندش ثابت باشه. شما اگه فاوست يا هملت را خونده باشيد به اين پي مي‌بريد كه نويسنده چقدر هوشمندانه اين نقاط اوج داستان را محكم نگه داشته و كلا به نظرم نمايش خيلي نياز به نقطه‌ي اوج داره كه معمولا با رقص و فرياد و ... جبران ميشه.
اینجا رو کاملا قبول دارم
هرچند باز یه جمله از پست بالاییم باز اینجا میگم که : بازیگر اگه واقعا بازیگر توانایی باشه باید حتی بدون یک فریاد و به اهستگی هم بتونه تماشاگر خودش رو راضی نگه داره و جذابیت تئاتر رو حفظ کنه
البته حتی با وجود چنین بازیگری من باید نقاط اوجی در تئاتر قرار میدادم که فک کنم یه چند نمونه ای درونش هست مثله :

1. تکه هایی که از مسافر از داستان اطراق کردن در یک مسافر خانه بین راهی حکایت میکنه میتونه یه نقطه اوج برا بازیه بازیگر باشه
2.تغییر صحنه هم به نظر من میتونه تماشاگر رو از خستگی بیرون بکشه .. صحنه دوم زمانی که برادر مسافر هم وارد قصه میشه
3.صحنه به تصویر کشیدن اون خواب و رویای گاوبازها و ناقوس ها و ...
4.یا صحنه هایی که مسافر از اینکه دوباره میتونه برادر و خانوادش رو ببینه هیجان زده میشه
و یه چند تا تیکه دیگه

در کل سعی کردم که چند تا نقطه اوج وجود داشته باشه

در كل نمايشنامه‌ي دل چسبي بود اما با پيشرفت ادبي شما خيلي بهتر از اينها ميتونه بشه.
ممنون .. خیلی خوب حرفاتون رو بیان کردید
از اینکه وقت گذاشتید ممنونم :)
 
Last edited:

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
حبيب اوني که مي گفتي داري روش کار ميکني همينه ؟ خيلي خوبه نظر من . مخصوصا اون تيکه هاي شکسپيري اي که داره :

اره همونيه که ميگفتم

ممنون اون تيکه هاي شکسپيري رو هم من از شکسپير الهام نگرفتم .. في البداهه اومد !!

فقط به نظرم قابليت هاي نمايشي ش کمه يه ذره . مي دوني؟ حس ميکنم (شايد اشتباه مي کنم) که يه خورده بايد يه عناصري بهش اضافه کني که از تکيه ي زياد به تک گويي "همونطور که عرفان گفت" کاسته بشه

چون تمام صحنه ها و ديالوگ ها متمرکز شده روي خود مسافر و بسياري از صحنه ها ما فقط مسافر رو ميبينم مثله يه داستان اول شخص ميمونه که داره توسط يه نفر تعريف ميشه .. اينو دوست بالاييمون هم اشاره کرد ولي اين خودش يه نو ع نمايشنامه خاص محسوب ميشه
يادمه چند روز پيش از اين که اين رو بنويسم داشتم يه نمايشنامه پست مدرن نود صفحه اي ميخوندم که فقط يه بازيگر داشت!! يعني نود صفحه و يک بازيگر ..
حالا باز من تعداد بازيگرا رو زياد کردم
يعني يه کساني رو براي کمک به مسافر براي بيان بهتر داستان به صحنه اوردم
وگرنه ميشد اونا رو هم نياورد و تمامش رو از زبون خود مسافر شنيد داستانشون رو !!
من اين شخصيت هاي دور و بر مسافر رو براي اين اوردم که بيشتر جنبه نمايش به خودش بگيره و تماشاگر باور کنه که با يه تئاتر طرفه نه يک داستان که توسط يه شهرزاد قصه گو گفته ميشه:D !

ميخوام بگم فکر ميکنم بايد از پتانسيل هاي صحنه بيشتر استفاده بشه

درسته پتانسيل هاي صحنه !!
البته بيشتر خود کارگردان رو ميطلبه .. چون نصف پتانسيل دست کارگردان کاره که چطوري نمايشنامه رو براي بازيگرش شرح بده
ممکنه تو يه تئاتر بري ببيني از يه کارگردان بزرگ که با يه نمايشنامه خيلي سبک غوغا ميکنه
و ممکنه از يه طرف بري به ديدن يه تئاتر که کارگردان خيلي کوچيک با يه نمايشنامه بزرگ هيچ کاري نتونه از پيش ببره ..

پس اين وسط نمايشنامه نصف کاره تازه .. بقيه دست کارگردانه ( اينا نظر منه البته )

ولي در مجموع لذت بردم . کلا خيلي خيلي خوب بود . به کارگرداني هم نشون دادي اينو؟

لطف داري .. نه والا هنوز هيچ جا نبردمش
البته فعلا دارم با يه کارگردان از شهرمون يه تئاتر مذهبي کار ميکنيم حتما به اون نشون ميدم چون ادم صاحب نظري و درس خونده ي تئاتره

بازم ممنون:blush:
 

omath

Registered User
تاریخ عضویت
12 اکتبر 2007
نوشته‌ها
116
لایک‌ها
1
محل سکونت
Teh/Isf
من مخالف اینم که این رو نمیشه رو صحنه تصور کرد ..
چون دقیقا هر دیالوگی رو که به متن اضافه میکردم اون رو روی صحنه برای خودم تصور میکردم و یا به عبارتی بهتر اون رو با خودم سبک سنگین میکردم
ولی راجع به حرفتون که گفتید میشه از این نمایشنامه یه داستان خوب در اورد موافقم

من ميگم براي خواننده. مسلما سازنده‌ي يه اثر ميتونه راحت تصورش كنه ولي مهم خواننده است. مثلا من توي ذهنم يه فضاي برفي ساختم و شروع مي‌كنم به نوشتن... اگه ننويسم فضاي داستان برفيه هيچ كسي متوجه نميشه.
 
بالا