نگاهي به زندگي و آثار آنتوان دوسنت اگزوپري
آن چه اصل است از ديده پنهان است
نقل حوادث زندگي گذشته چه خاصيتي دارد، اگر هدفي نداشته باشد؟ همه آدم ها مريض مي شوند زمين مي خورند، به مدرسه مي روند، عاشق مي شوند و دست آخر همه شان هم مي ميرند. اگر قرار است فقط اين ها را بگوييم تا يك چيزي گفته باشيم بايد دم و دستگاه مان را جمع كنيم و برويم پي كارمان.
چه جذابيتي دارد حرف هايي را كه قابله در 1900 موقع به دنيا آمدنم گفته در سال 1942 تكرار كنم؟ قابله هاي سال 2000 هم همان حرف ها را خواهند زد. مهم ترين چيز انديشه است و اگر نه باقي حرف ها باد هواست.
اما اگر اگزوپري هم يكي مثل ما بود يعني خودش نبود و شازده كوچولو را مي خواند نمي توانست جذابيت همين جزييات پيش پا افتاده را درباره زندگي نويسنده آن ناديده بگيرد
تمام آدم بزرگ ها، اول بچه بوده اند
آنتوان ماري روژه كنت دوسنت اگزوپري صبح 29 ژوئن 1900 به دنيا آمد. در خانه شماره 8 خيابان پيراي ليون كه اهالي آن تونيو صدايش مي كردند. پدر و مادرش هر دو از اشراف و اصيل زادگان ولايتي بودند و وقتي پدر مرد لقب كنت و لقب سنت كه به همه افراد خانواده تعلق داشت و به قديس بودن اجداد آن ها اشاره مي كرد، به آنتوان فرزند ارشد خانواده رسيد. اگزوپري به جزئيات شجره نامه اش توجه نداشت، معمولا لاف زني نمي كرد و اسمي از آن ها نمي برد. خانواده اش را خيلي دوست داشت و به آن ها وابسته بود ولي برخلاف مادرش رابطه خوني و عناوين قلمبه سلمبه را آداب داني نمي دانست. ترجيح مي داد مثل پدرش شوخ طبع ، شگفت آور و جذاب باشد. با همه اين ها به اسمش خيلي مي نازيد و مي گفت شيفته نام زيبا ي خود است. از شش سالگي شعر هايي مي گفت كه غير از خودش و برادرش شنونده ديگري نداشت كه تازه فرانسوا هم مجبور به شنيدن بود وگر نه كتك مفصلي از آنتوان مي خورد.
از همان موقع دلش مي خواست شعرهايش را چاپ كند. دردسرهاي اگزوپري به همين جا ختم نمي شد. عادت داشت نصفه شب ها شعر بگويد. پتو يا ملحفه اي دور خودش مي پيچيد راه مي افتاد و دنبال شنونده مي گشت. خواهر و مادر و برادرها را از خواب بيدار مي كرد و آن ها مجبور بودند كه در آن وقت شب شعرها را بشنوند و نظرشان را بگويند به مادرش مي گفت وقتي از خواب بيدار مي شويد ذهنتان آمادگي بيشتري دارد. اين عادت تا آخر عمر هم از سرش نيفتاد. دوستانش از دستش عاجز بودند هر وقت ساعت 2 ـ 3 نصفه شب تلفن زنگ مي زد مي دانستند اگزوپري پشت خط است و مي خواهد نظرشان را راجع به نوشته جديدش بداند. هيچ وقت هم معذرت خواهي نمي كرد. تمام افراد خاندان بزرگ متفق القول بودند كه بچه هاي اگزوپري به طرز وحشتناكي بي نظم، خرابكار و ياغي هستند. و آنتوان بدترين همه آن ها بود كه هميشه بهانه اي براي دعوا با ديگران داشت و تنها كسي بود كه با پدربزرگ فرناند شاخ به شاخ مي شد. تمام تصوير خاطرات كودكي اگزوپري معدود مي شد به سخت گيري ها و دقت و شدت تربيت خانواده و جمله دايي اش كه مي گفت: اگر باز هم شلوغ كني مي روم امريكا و يك ماشين شلاق زني بچه ها مخصوص تو مي خرم.
اما با تمام اين ها اگزوپري در سي سالگي به مادرش مي نويسد دنياي خاطرات كودكي به طور نااميد كننده اي از خاطرات ديگر واقعي تر است و در نامه كوتاه ديگري از آيرس به همسرش (همان زمان كه پرواز شبانه را مي نوشت) نوشت مطمئن نيستم كه بعد از آن روزهاي پر از شگفتي كودكي احساس خوشبختي كرده باشم. و در آستانه چهل سالگي همه جا مي گفت: تنها يك چيز است كه هميشه مرا اندوهگين مي كند و آن اين است كه مي بينم بزرگ شده ام.
بچه هاي خانواده اگزوپري، از چپ: ماري، مادلن، گابريل، آنتوان و سيمون
اين بچه، ياغي است
اگزوپري اولين بار در اواخر جولاي 1912 سوار هواپيما شد. هر روز تمام تابستان را با خواهرش گابريل سوار دوچرخه مي شد و به پايگاه هوايي جديد التاسيس آمبريو مي رفت كه چهار مايل از قصر آن ها فاصله داشت.
آنتوان روز به روز بيشتر به پرواز اشتياق نشان مي داد كاري كه مادرش به كلي قدغن كرده بود. اوضاع تحصيلش چندان تعريفي نداشت. مدير مدرسه شان مي گفت: در زبان فرانسه به خاطر تلفظ وحشتناكش نمره هاي بد مي گرفت و باقي درس هايش هم آن طوري كه توقع داشتيم نبود اما شاعري و طراحي اش شاهكار بود. حاضر بود استعداد خودش را براي هر چيزي كه به درس و مدرسه مربوط نبود، صرف كند. 16 ساله بود كه داستايوفسكي را كشف كرد. (فورا احساس كردم با جهاني وسيع و بدون مرز روبه رو هستم) فوتبال بازي مي كرد آن هم در نوك حمله. شمشير بازي هم مي كرد، اما بعدها ادعا كرد از اين كه قسمتي از وقتش را صرف ورزش كرده بود، راضي نيست. دست و پا چلفتي بود، ناهنجار، زمخت، تودار و دائما در رنج و درد. از همشاگردي هايش يك سرو گردن بلند تر بود و بايد آخر صف مي ايستاد و هميشه از بچه هايي كه به دماغ بزرگش مي گفتند شيپور شاكي بود، ولي با وجود اين بين بچه ها محبوب بود وقتي اگزوپري بهت لبخند مي زد، تمام غصه ها را از يادت مي برد اين را يكي از دوستان دوران پيش دانشگاهي اش گفته بود.
يك آدم بزرگ متفاوت
۲۸ ساله بود. آرام گرفته بود و آرام تر از آن نمي شد. نگراني مالي نداشت. گرفتار عشق و عاشقي نبود. دلواپس كار به نظر نمي رسيد. در صحراي غربي زندگي مي كرد؛ جايي به نام زوبي . 5 سال پيش فرانسه را ترك كرده بود و حالا در كلبه چوبي قايقي زندگي مي كرد كه وقتي مد مي شد آب تا زير پنجره اش مي رسيد. ظاهرا اتاقش فقيرانه بود. روي يك تشك كاهي مي خوابيد. دري كهنه پيدا كرده بود و زيرش دو بشكه روغن گذاشته بود و اين طوري ميزي دست و پا كرده بود كه البته براي قد او، كوتاه بود. مرتب با مادرش نامه نگاري مي كرد. سفارش كرده بود فورا برايش چيزهايي بفرستند: كوزه آب، لگن فلزي، ماشين تحرير، قفسه كتاب، گرامافون كوكي و ...
در آن خانه صحرايي با يك بوزينه جنگل هاي گرم امريكاي جنوبي، يك سگ، يك گربه چاق و چله و يك كفتار اهلي زندگي مي كرد. از نظر اگزوپري آن سرزمين بي خاصيت، زيبا بود و همين قدر كه عنوان چندش آور دو را از جلوي اسمش بر مي داشت برايش كافي بود. مدام براي مادرش مي نوشت ديگر روي پاكت عنوان كنت را نقل نكنيد.
با اين كه رييس فرودگاه گاپ زوبي بود به سر و وضعش نمي رسيد. غير از خودش كسي او را زيبا نمي دانست. دست هايش هميشه روغني بود. موها و ناخن هايش را كوتاه و تميز نمي كرد. به شوخي مي گفت: گران است، وسعم نمي رسد. پيك جنوب را كه حاصل همين شيوه زندگي و شيفته گي اش به صحرا بود در همان زمان نوشت. زندگي در جنوب براي اگزوپري چيز ديگري بود. اين جا براي من يك دهليز است، پر از رمز و راز، پر از شگفتي و پر از قلب آفريقا.
همين گوشه كوچك نفش مهمي در پيك جنوب ، شازده كوچولو و پيش نويس اول پرواز شبانه داشت و حتي در باد، شن و ستارگان (زمين انسان ها) به آن اشاره كرده است (فقط در صحراست كه خود را به هزار دست خيالي مي سپارم).
ديگر اگزوپري شهرت زيادي داشت. سي و چند ساله بود. مديران، بي قيدي ها و بي پروايي هاي گذشته اش را فراموش كرده بودند و به خاطر كارداني و تدبيرش چه ستايش ها كه نمي كردند. خوب مي نوشت. اصرار كودكانه اش به ماجراجويي و رويارويي با خطر به خون سردي و منطق تبديل شده بود. در خط هوايي، مديري قابل اعتماد بود. دوره عالي هوانوردي را گذرانده بود. به رياست شعبه آئروپستال درآمده بود. ازدواج كرده بود. همان زمان پرواز شبانه را نوشت كه جايزه فمينا را به خود اختصاص داد. 29 دسامبر 1935 خواست ركورد مدت پرواز از پاريس تا سايگون را بشكند. هواپيمايش در دويست كيلومتري قاهره سقوط كرد. با پروو مكانيسينش پنج روز در صحرا سرگردان بودند تا بالاخره كارواني آن ها را پيدا كرد. شانس آورده بودند.
خانه اي درنيويورك،۱۹۴۲،پيش نويس هاي شازده كوچولو روي ميز پراكنده است.
دلتنگي هاي نويسنده خيابان پنجم
سال هاي 1941 و 42 بود كه بعضي ها به اگزوپري پيشنهاد كردند كتابي براي كودكان بنويسد و خودش هم نقاشي هايش را بكشد. آن زمان آنتوان خيلي مريض و دلتنگ بود. هر وقت هوس نقاشي به كله اش مي زد، چيزهايي مي كشيد (با آبرنگ هايي كه از فروشگاه بزرگ خيابان هشتم خريده بود) و گاهي برايشان چند خطي مي نوشت. تابستان و پاييز همان سال (1942) شازده كوچولو را نوشت و نقاشي كرد. با همان روش عجيب و غريب خودش. و در خانه اي در خيابان پنجم نيويورك در شب هاي طولاني، وقتي از قهوه، كوكاكولا و سيگار نيرو مي گرفت، مي نشست و مي نوشت. لكه هاي اين سه روي كاغذ در كنار خط خطي ها ديدني بود. اگزوپري با قلم ها و مدادهاي گوناگون مي نوشت و مي كشيد، كم و زياد مي كرد، حذف مي كرد، خط مي زد و دوباره در حاشيه مي نوشت. صفحه كاغذها گاهي آن قدر شلوغ و بدخط مي شد كه خودش هم به زور سر در مي آورد. شكل ها را پشت پوست پياز مي كشيد. گالانتيه (يكي از دوستانش) مي گفت براي هر يك از نقاشي ها كه به چاپخانه فرستاد، 100 صفحه كاغذ جر واجر كرد . از آن متن مختصر مطمئن نبود. مي نوشت و پاره مي كرد. پاره مي كرد و مي نوشت. به يكي از خبرنگاران گفته بود مشكل ترين مرحله نوشتن، شروع است. ولي گويا با شازده كوچولو چنين مشكلي نداشت. طرح داستان ناگهان و يك جا به ذهنش رسيده بود. نقاشي از متن مشكل تر بود. به خصوص با بائوباب ها آن قدر كلنجار رفت كه ديگر خسته شده بود. آخر سر به اين نتيجه رسيد كه بهتر است آن ها را در سه جهت حول يك دايره بكشد. در طول داستان لباس شازده كوچولو تغيير مي كرد. در مورد مار بوآ فورا به نتيجه نرسيد. مي گفت: كشيدن ماري به آن بزرگي برايم مشكل بود. استعداد خوبي در نقاشي ندارم. يك بار يكي از دوستانم آن را با سيب زميني اشتباه گرفت.
مثل درختي كه بيفتد آرام آرام به زمين افتاد
اين اواخر خيلي حواس پرت و گيج شده بود. همه از دستش به ستوه آمده بودند. همسرش در آخرين هفته نوامبر 42 تركش كرد. دوستانش از بدقولي هايش گله مي كردند. به يكي از آن ها نوشته بود مي دانم كه از من عصباني هستي، مي فهمم، اين روزها خودم هم از دست خودم عصباني هستم. حال خودم را نمي فهمم. هوش و حواس ندارم. كارهاي عجيب و غريب مي كنم. يادم مي رود بايد سوار چه قطاري شوم. آدرس ها و صورت حساب ها را گم مي كنم. يادم مي رود به تلفن ها جواب بدهم. وقتي عصباني مي شوم، سردردهاي بدي مي گيرم. وقتي مي خواهم بنويسم ذهنم خالي مي شود.
اگزوپري تا آخرين سال زندگي اش هم به فرانسه برنگشت. شمال آفريقا و جزيره كرس دم دستش بود. بدجوري به اين شهر فرانسوي نشين كه در مقابل اشغال سر خم نكرده بود خو گرفته بود و الجزيره برايش سرزمين موعودي بود كه او را ياد ملودرام هاي هاليوودي، آليس در سرزمين عجايب و دزدان دريايي پنزانس مي انداخت. هنوز تك و توك پروازهايي مي كرد، ولي مي گفت اين ماموريت هاي جنگي ديگر برايش جالب نيستند.
بالاخره روز سي ويكم ژوئيه 1946 به اصرار زياد اجازه گرفت آخرين پروازش را بكند. ساعت هشت ونيم صبح از زمين برخاست تا ماموريت خود را بر فراز منطقه گرنوبل انجام دهد. ساعت سيزده وسي دقيقه با پيام كوتاهي خبر داد ذخيره بنزينش دارد تمام مي شود. ساعت چهارده و سي دقيقه همه يقين داشتند كه ديگر در آسمان نيست.
در بين تمام قله هاي سر به فلك كشيده ادبيات جهان، بين تمام قاره ها، اگزوپري انگار جزيره اي تك افتاده است. او نه نوبل گرفته، نه شنيده ايم جايي سخنراني كرده باشد و نه تعداد كتاب هايش آن قدر زياد است كه بشود درباره آن ها و طرز تفكر او دست به تحقيق و مطالعه زد. يك نويسنده كوچك كه اصلا تصور كردنش بدون اين كه مدام به شازده كوچولو تشبيه اش كنيم، ممكن نيست. آدمي كه با حرف هاي ساده و كودكانه اش دنيايي بزرگ و عجيب را مي سازد و انگار از درون همه آدم ها حرف مي زند. آن قدر راحت و آن قدر صميمي كه يك بار خواندن كتاب اش، همان يك كتاب نمونه اي كافي است تا شيفته اش شوي. و شايد اين همه صميميت و اين جايي كه سنت اگزوپري براي خودش توي دل همه آدم هاي دنيا باز كرده به همين خاطر است. نه فقط آدم بزرگ ها و عصا قورت داده ها ـ كه ما هم مثل او دوستشان نداريم ـ بلكه بچه ها و همه آدم باحال هاي دنيا هميشه او را خوانده اند و از او گفته اند. در هر سني كه بوده اند دوستش داشته اند و هر چقدر هم ادعا داشته اند باز هم از اين كه بگويند كتاب كوچك و كودكانه او را مي پرستند، ابايي نداشته اند.
چقدر آدم هايي را مي شناسم كه با همان اصطلاحات او تاريخي ترين لحظات زندگي شان را زندگي كرده اند. با همان اصطلاحات عاشق شده اند و با همان اصطلاحات بريده اند. چند نفر توي دنيا تا حالا به كسي كه حسي را در آن ها برانگيخته، گفته اند: فكر مي كنم كارم تمام است. تو داري اهلي ام مي كني چقدر آدم بوده اند كه براي توضيح دادن اوضاعشان گفته اند اما من گل سرخي دارم كه در دنيا يگانه است چند ميليون نفر تا حالا با ديدن بهترين گل هاي سرخ جهان لب گزيده اند و گفته اند: شما هيچ به گل من نمي مانيد، براي شما نمي توان مرد!
و قدرتي كه در سنت اگزوپري و در كتاب بي همتايش نهفته است از همان خوني مي آيد كه در رگ هاي كتاب جاري است.
حس عجيبي كه با تمام سادگي، كتاب را به موجودي زنده و آن را به پديده اي ابدي تبديل كرده است. سال ها آمده اند و رفته اند و ميليون ها نفر در سرتاسر دنيا با شازده كوچولو و اگزوپري زندگي كرده اند. او را فهميده اند و باخواندن او پنجره هاي تازه اي به روي جهان برايشان گشوده شده است.
شازده كوچولو شبيه هيچ كس نيست؛ اگر چه بخشي از آدمي را مي گويد كه گويي از ازل در وجودش نهاده شده است. او با حرف هايش و با سفري كه طي مي كند از زندگي آدم مي گويد و انگار آن حس گمشده را در آدم زنده مي كند. حسي كه آدم بزرگ ها گم اش كرده اند و به خاطر همين است كه دنيا اين قدر بد شده است.
اگزوپري هم مثل آفريده اش در هاله اي از وهم و شگفتي، در شگفت زدگي و ناپايداري پيچيده شده است. وجودي بيش از اندازه حساس و لبريز از مرگ و زندگي. اگزوپري گويي براي جاودانه كردن اثرش، براي اين كه بگويد چطور مي توانسته خود را، سرنوشت خود را در آن چه مي نويسد پيش بيني كند، از آخرين سفر هوايي خود هيچ گاه باز نگشت. شازده وار به سياره كوچكي كه كسي نمي دانست كجاست، سفر كرد و دنيا را با كتاب عاشقانه كوچك اش تنها گذاشت، اما كاري كه اگزوپري كرد هيچ كم از كاري نبود كه بزرگ ترين هنرمندان جهان كرده اند. شايد همه آن چه كه درباره تعداد خوانندگان اگزوپري مي گويند اغراق آميز باشد ـ اگر چه به شخصه بسياري از كتابخوان ها را مي شناسم كه پس از گذشت سال ها همچنان مصرف شازده كوچولوشان بسيار بالاست! ـ اگرچه اين كه مي گويند در غرب پس از انجيل، اين پرتيراژترين كتاب همه سال هاي اخير بوده است مي تواند بزرگ نمايي باشد و اين كه مي گويند در تمام اين سال ها محبوب ترين كتاب همه كتابخوان هاي اروپا بوده كمي زياده از حد به نظر برسد؛ اما واقعيت اين است كار اگزوپري نه كم تر از جيمز جويس است و نه پروست. نه بالزاك و نه داستايوفسكي و نه هيچ كس ديگر. اين را از اين همه مصرفي كه كتاب او دارد مي شود فهميد و اين همه جذابيت از همان ساده دلي و هوشمندي مي آيد كه شازده كوچولو را تبديل به شاهكاري دوست داشتني مي كند. گويي فقط اوست كه دوباره به يادمان مي آورد كه آدم ها ديگر وقت شناختن هيچ چيز را ندارند. آن ها چيزهاي ساخته شده را از دكان مي خرند و چون كاسبي نيست كه دوست بفروشد، آن ها مانده اند بدون دوست.
فقط اوست كه به درستي به ما مي گويد ... زيبايي بيابان به خاطر چاهي است كه در دل خود پنهان كرده است. و سرانجام هيچ كس بهتر از اگزوپري و كتابش نمي توانند بگويند چرا اين همه عاشقانه به يادش مي آوريم و چرا اين همه وقت خواب بالاي سرماست. چرا كه ارزش هر چيز در وقتي است كه برايش صرف كرده ايم. و ما ديگر براي كدام كتاب، با كدام كتاب اين همه عاشق شده ايم و خاطره داريم؟
منبع
آن چه اصل است از ديده پنهان است
نقل حوادث زندگي گذشته چه خاصيتي دارد، اگر هدفي نداشته باشد؟ همه آدم ها مريض مي شوند زمين مي خورند، به مدرسه مي روند، عاشق مي شوند و دست آخر همه شان هم مي ميرند. اگر قرار است فقط اين ها را بگوييم تا يك چيزي گفته باشيم بايد دم و دستگاه مان را جمع كنيم و برويم پي كارمان.
چه جذابيتي دارد حرف هايي را كه قابله در 1900 موقع به دنيا آمدنم گفته در سال 1942 تكرار كنم؟ قابله هاي سال 2000 هم همان حرف ها را خواهند زد. مهم ترين چيز انديشه است و اگر نه باقي حرف ها باد هواست.
اما اگر اگزوپري هم يكي مثل ما بود يعني خودش نبود و شازده كوچولو را مي خواند نمي توانست جذابيت همين جزييات پيش پا افتاده را درباره زندگي نويسنده آن ناديده بگيرد
تمام آدم بزرگ ها، اول بچه بوده اند
آنتوان ماري روژه كنت دوسنت اگزوپري صبح 29 ژوئن 1900 به دنيا آمد. در خانه شماره 8 خيابان پيراي ليون كه اهالي آن تونيو صدايش مي كردند. پدر و مادرش هر دو از اشراف و اصيل زادگان ولايتي بودند و وقتي پدر مرد لقب كنت و لقب سنت كه به همه افراد خانواده تعلق داشت و به قديس بودن اجداد آن ها اشاره مي كرد، به آنتوان فرزند ارشد خانواده رسيد. اگزوپري به جزئيات شجره نامه اش توجه نداشت، معمولا لاف زني نمي كرد و اسمي از آن ها نمي برد. خانواده اش را خيلي دوست داشت و به آن ها وابسته بود ولي برخلاف مادرش رابطه خوني و عناوين قلمبه سلمبه را آداب داني نمي دانست. ترجيح مي داد مثل پدرش شوخ طبع ، شگفت آور و جذاب باشد. با همه اين ها به اسمش خيلي مي نازيد و مي گفت شيفته نام زيبا ي خود است. از شش سالگي شعر هايي مي گفت كه غير از خودش و برادرش شنونده ديگري نداشت كه تازه فرانسوا هم مجبور به شنيدن بود وگر نه كتك مفصلي از آنتوان مي خورد.
از همان موقع دلش مي خواست شعرهايش را چاپ كند. دردسرهاي اگزوپري به همين جا ختم نمي شد. عادت داشت نصفه شب ها شعر بگويد. پتو يا ملحفه اي دور خودش مي پيچيد راه مي افتاد و دنبال شنونده مي گشت. خواهر و مادر و برادرها را از خواب بيدار مي كرد و آن ها مجبور بودند كه در آن وقت شب شعرها را بشنوند و نظرشان را بگويند به مادرش مي گفت وقتي از خواب بيدار مي شويد ذهنتان آمادگي بيشتري دارد. اين عادت تا آخر عمر هم از سرش نيفتاد. دوستانش از دستش عاجز بودند هر وقت ساعت 2 ـ 3 نصفه شب تلفن زنگ مي زد مي دانستند اگزوپري پشت خط است و مي خواهد نظرشان را راجع به نوشته جديدش بداند. هيچ وقت هم معذرت خواهي نمي كرد. تمام افراد خاندان بزرگ متفق القول بودند كه بچه هاي اگزوپري به طرز وحشتناكي بي نظم، خرابكار و ياغي هستند. و آنتوان بدترين همه آن ها بود كه هميشه بهانه اي براي دعوا با ديگران داشت و تنها كسي بود كه با پدربزرگ فرناند شاخ به شاخ مي شد. تمام تصوير خاطرات كودكي اگزوپري معدود مي شد به سخت گيري ها و دقت و شدت تربيت خانواده و جمله دايي اش كه مي گفت: اگر باز هم شلوغ كني مي روم امريكا و يك ماشين شلاق زني بچه ها مخصوص تو مي خرم.
اما با تمام اين ها اگزوپري در سي سالگي به مادرش مي نويسد دنياي خاطرات كودكي به طور نااميد كننده اي از خاطرات ديگر واقعي تر است و در نامه كوتاه ديگري از آيرس به همسرش (همان زمان كه پرواز شبانه را مي نوشت) نوشت مطمئن نيستم كه بعد از آن روزهاي پر از شگفتي كودكي احساس خوشبختي كرده باشم. و در آستانه چهل سالگي همه جا مي گفت: تنها يك چيز است كه هميشه مرا اندوهگين مي كند و آن اين است كه مي بينم بزرگ شده ام.
بچه هاي خانواده اگزوپري، از چپ: ماري، مادلن، گابريل، آنتوان و سيمون
اين بچه، ياغي است
اگزوپري اولين بار در اواخر جولاي 1912 سوار هواپيما شد. هر روز تمام تابستان را با خواهرش گابريل سوار دوچرخه مي شد و به پايگاه هوايي جديد التاسيس آمبريو مي رفت كه چهار مايل از قصر آن ها فاصله داشت.
آنتوان روز به روز بيشتر به پرواز اشتياق نشان مي داد كاري كه مادرش به كلي قدغن كرده بود. اوضاع تحصيلش چندان تعريفي نداشت. مدير مدرسه شان مي گفت: در زبان فرانسه به خاطر تلفظ وحشتناكش نمره هاي بد مي گرفت و باقي درس هايش هم آن طوري كه توقع داشتيم نبود اما شاعري و طراحي اش شاهكار بود. حاضر بود استعداد خودش را براي هر چيزي كه به درس و مدرسه مربوط نبود، صرف كند. 16 ساله بود كه داستايوفسكي را كشف كرد. (فورا احساس كردم با جهاني وسيع و بدون مرز روبه رو هستم) فوتبال بازي مي كرد آن هم در نوك حمله. شمشير بازي هم مي كرد، اما بعدها ادعا كرد از اين كه قسمتي از وقتش را صرف ورزش كرده بود، راضي نيست. دست و پا چلفتي بود، ناهنجار، زمخت، تودار و دائما در رنج و درد. از همشاگردي هايش يك سرو گردن بلند تر بود و بايد آخر صف مي ايستاد و هميشه از بچه هايي كه به دماغ بزرگش مي گفتند شيپور شاكي بود، ولي با وجود اين بين بچه ها محبوب بود وقتي اگزوپري بهت لبخند مي زد، تمام غصه ها را از يادت مي برد اين را يكي از دوستان دوران پيش دانشگاهي اش گفته بود.
يك آدم بزرگ متفاوت
۲۸ ساله بود. آرام گرفته بود و آرام تر از آن نمي شد. نگراني مالي نداشت. گرفتار عشق و عاشقي نبود. دلواپس كار به نظر نمي رسيد. در صحراي غربي زندگي مي كرد؛ جايي به نام زوبي . 5 سال پيش فرانسه را ترك كرده بود و حالا در كلبه چوبي قايقي زندگي مي كرد كه وقتي مد مي شد آب تا زير پنجره اش مي رسيد. ظاهرا اتاقش فقيرانه بود. روي يك تشك كاهي مي خوابيد. دري كهنه پيدا كرده بود و زيرش دو بشكه روغن گذاشته بود و اين طوري ميزي دست و پا كرده بود كه البته براي قد او، كوتاه بود. مرتب با مادرش نامه نگاري مي كرد. سفارش كرده بود فورا برايش چيزهايي بفرستند: كوزه آب، لگن فلزي، ماشين تحرير، قفسه كتاب، گرامافون كوكي و ...
در آن خانه صحرايي با يك بوزينه جنگل هاي گرم امريكاي جنوبي، يك سگ، يك گربه چاق و چله و يك كفتار اهلي زندگي مي كرد. از نظر اگزوپري آن سرزمين بي خاصيت، زيبا بود و همين قدر كه عنوان چندش آور دو را از جلوي اسمش بر مي داشت برايش كافي بود. مدام براي مادرش مي نوشت ديگر روي پاكت عنوان كنت را نقل نكنيد.
با اين كه رييس فرودگاه گاپ زوبي بود به سر و وضعش نمي رسيد. غير از خودش كسي او را زيبا نمي دانست. دست هايش هميشه روغني بود. موها و ناخن هايش را كوتاه و تميز نمي كرد. به شوخي مي گفت: گران است، وسعم نمي رسد. پيك جنوب را كه حاصل همين شيوه زندگي و شيفته گي اش به صحرا بود در همان زمان نوشت. زندگي در جنوب براي اگزوپري چيز ديگري بود. اين جا براي من يك دهليز است، پر از رمز و راز، پر از شگفتي و پر از قلب آفريقا.
همين گوشه كوچك نفش مهمي در پيك جنوب ، شازده كوچولو و پيش نويس اول پرواز شبانه داشت و حتي در باد، شن و ستارگان (زمين انسان ها) به آن اشاره كرده است (فقط در صحراست كه خود را به هزار دست خيالي مي سپارم).
ديگر اگزوپري شهرت زيادي داشت. سي و چند ساله بود. مديران، بي قيدي ها و بي پروايي هاي گذشته اش را فراموش كرده بودند و به خاطر كارداني و تدبيرش چه ستايش ها كه نمي كردند. خوب مي نوشت. اصرار كودكانه اش به ماجراجويي و رويارويي با خطر به خون سردي و منطق تبديل شده بود. در خط هوايي، مديري قابل اعتماد بود. دوره عالي هوانوردي را گذرانده بود. به رياست شعبه آئروپستال درآمده بود. ازدواج كرده بود. همان زمان پرواز شبانه را نوشت كه جايزه فمينا را به خود اختصاص داد. 29 دسامبر 1935 خواست ركورد مدت پرواز از پاريس تا سايگون را بشكند. هواپيمايش در دويست كيلومتري قاهره سقوط كرد. با پروو مكانيسينش پنج روز در صحرا سرگردان بودند تا بالاخره كارواني آن ها را پيدا كرد. شانس آورده بودند.
خانه اي درنيويورك،۱۹۴۲،پيش نويس هاي شازده كوچولو روي ميز پراكنده است.
دلتنگي هاي نويسنده خيابان پنجم
سال هاي 1941 و 42 بود كه بعضي ها به اگزوپري پيشنهاد كردند كتابي براي كودكان بنويسد و خودش هم نقاشي هايش را بكشد. آن زمان آنتوان خيلي مريض و دلتنگ بود. هر وقت هوس نقاشي به كله اش مي زد، چيزهايي مي كشيد (با آبرنگ هايي كه از فروشگاه بزرگ خيابان هشتم خريده بود) و گاهي برايشان چند خطي مي نوشت. تابستان و پاييز همان سال (1942) شازده كوچولو را نوشت و نقاشي كرد. با همان روش عجيب و غريب خودش. و در خانه اي در خيابان پنجم نيويورك در شب هاي طولاني، وقتي از قهوه، كوكاكولا و سيگار نيرو مي گرفت، مي نشست و مي نوشت. لكه هاي اين سه روي كاغذ در كنار خط خطي ها ديدني بود. اگزوپري با قلم ها و مدادهاي گوناگون مي نوشت و مي كشيد، كم و زياد مي كرد، حذف مي كرد، خط مي زد و دوباره در حاشيه مي نوشت. صفحه كاغذها گاهي آن قدر شلوغ و بدخط مي شد كه خودش هم به زور سر در مي آورد. شكل ها را پشت پوست پياز مي كشيد. گالانتيه (يكي از دوستانش) مي گفت براي هر يك از نقاشي ها كه به چاپخانه فرستاد، 100 صفحه كاغذ جر واجر كرد . از آن متن مختصر مطمئن نبود. مي نوشت و پاره مي كرد. پاره مي كرد و مي نوشت. به يكي از خبرنگاران گفته بود مشكل ترين مرحله نوشتن، شروع است. ولي گويا با شازده كوچولو چنين مشكلي نداشت. طرح داستان ناگهان و يك جا به ذهنش رسيده بود. نقاشي از متن مشكل تر بود. به خصوص با بائوباب ها آن قدر كلنجار رفت كه ديگر خسته شده بود. آخر سر به اين نتيجه رسيد كه بهتر است آن ها را در سه جهت حول يك دايره بكشد. در طول داستان لباس شازده كوچولو تغيير مي كرد. در مورد مار بوآ فورا به نتيجه نرسيد. مي گفت: كشيدن ماري به آن بزرگي برايم مشكل بود. استعداد خوبي در نقاشي ندارم. يك بار يكي از دوستانم آن را با سيب زميني اشتباه گرفت.
مثل درختي كه بيفتد آرام آرام به زمين افتاد
اين اواخر خيلي حواس پرت و گيج شده بود. همه از دستش به ستوه آمده بودند. همسرش در آخرين هفته نوامبر 42 تركش كرد. دوستانش از بدقولي هايش گله مي كردند. به يكي از آن ها نوشته بود مي دانم كه از من عصباني هستي، مي فهمم، اين روزها خودم هم از دست خودم عصباني هستم. حال خودم را نمي فهمم. هوش و حواس ندارم. كارهاي عجيب و غريب مي كنم. يادم مي رود بايد سوار چه قطاري شوم. آدرس ها و صورت حساب ها را گم مي كنم. يادم مي رود به تلفن ها جواب بدهم. وقتي عصباني مي شوم، سردردهاي بدي مي گيرم. وقتي مي خواهم بنويسم ذهنم خالي مي شود.
اگزوپري تا آخرين سال زندگي اش هم به فرانسه برنگشت. شمال آفريقا و جزيره كرس دم دستش بود. بدجوري به اين شهر فرانسوي نشين كه در مقابل اشغال سر خم نكرده بود خو گرفته بود و الجزيره برايش سرزمين موعودي بود كه او را ياد ملودرام هاي هاليوودي، آليس در سرزمين عجايب و دزدان دريايي پنزانس مي انداخت. هنوز تك و توك پروازهايي مي كرد، ولي مي گفت اين ماموريت هاي جنگي ديگر برايش جالب نيستند.
بالاخره روز سي ويكم ژوئيه 1946 به اصرار زياد اجازه گرفت آخرين پروازش را بكند. ساعت هشت ونيم صبح از زمين برخاست تا ماموريت خود را بر فراز منطقه گرنوبل انجام دهد. ساعت سيزده وسي دقيقه با پيام كوتاهي خبر داد ذخيره بنزينش دارد تمام مي شود. ساعت چهارده و سي دقيقه همه يقين داشتند كه ديگر در آسمان نيست.
در بين تمام قله هاي سر به فلك كشيده ادبيات جهان، بين تمام قاره ها، اگزوپري انگار جزيره اي تك افتاده است. او نه نوبل گرفته، نه شنيده ايم جايي سخنراني كرده باشد و نه تعداد كتاب هايش آن قدر زياد است كه بشود درباره آن ها و طرز تفكر او دست به تحقيق و مطالعه زد. يك نويسنده كوچك كه اصلا تصور كردنش بدون اين كه مدام به شازده كوچولو تشبيه اش كنيم، ممكن نيست. آدمي كه با حرف هاي ساده و كودكانه اش دنيايي بزرگ و عجيب را مي سازد و انگار از درون همه آدم ها حرف مي زند. آن قدر راحت و آن قدر صميمي كه يك بار خواندن كتاب اش، همان يك كتاب نمونه اي كافي است تا شيفته اش شوي. و شايد اين همه صميميت و اين جايي كه سنت اگزوپري براي خودش توي دل همه آدم هاي دنيا باز كرده به همين خاطر است. نه فقط آدم بزرگ ها و عصا قورت داده ها ـ كه ما هم مثل او دوستشان نداريم ـ بلكه بچه ها و همه آدم باحال هاي دنيا هميشه او را خوانده اند و از او گفته اند. در هر سني كه بوده اند دوستش داشته اند و هر چقدر هم ادعا داشته اند باز هم از اين كه بگويند كتاب كوچك و كودكانه او را مي پرستند، ابايي نداشته اند.
چقدر آدم هايي را مي شناسم كه با همان اصطلاحات او تاريخي ترين لحظات زندگي شان را زندگي كرده اند. با همان اصطلاحات عاشق شده اند و با همان اصطلاحات بريده اند. چند نفر توي دنيا تا حالا به كسي كه حسي را در آن ها برانگيخته، گفته اند: فكر مي كنم كارم تمام است. تو داري اهلي ام مي كني چقدر آدم بوده اند كه براي توضيح دادن اوضاعشان گفته اند اما من گل سرخي دارم كه در دنيا يگانه است چند ميليون نفر تا حالا با ديدن بهترين گل هاي سرخ جهان لب گزيده اند و گفته اند: شما هيچ به گل من نمي مانيد، براي شما نمي توان مرد!
و قدرتي كه در سنت اگزوپري و در كتاب بي همتايش نهفته است از همان خوني مي آيد كه در رگ هاي كتاب جاري است.
حس عجيبي كه با تمام سادگي، كتاب را به موجودي زنده و آن را به پديده اي ابدي تبديل كرده است. سال ها آمده اند و رفته اند و ميليون ها نفر در سرتاسر دنيا با شازده كوچولو و اگزوپري زندگي كرده اند. او را فهميده اند و باخواندن او پنجره هاي تازه اي به روي جهان برايشان گشوده شده است.
شازده كوچولو شبيه هيچ كس نيست؛ اگر چه بخشي از آدمي را مي گويد كه گويي از ازل در وجودش نهاده شده است. او با حرف هايش و با سفري كه طي مي كند از زندگي آدم مي گويد و انگار آن حس گمشده را در آدم زنده مي كند. حسي كه آدم بزرگ ها گم اش كرده اند و به خاطر همين است كه دنيا اين قدر بد شده است.
اگزوپري هم مثل آفريده اش در هاله اي از وهم و شگفتي، در شگفت زدگي و ناپايداري پيچيده شده است. وجودي بيش از اندازه حساس و لبريز از مرگ و زندگي. اگزوپري گويي براي جاودانه كردن اثرش، براي اين كه بگويد چطور مي توانسته خود را، سرنوشت خود را در آن چه مي نويسد پيش بيني كند، از آخرين سفر هوايي خود هيچ گاه باز نگشت. شازده وار به سياره كوچكي كه كسي نمي دانست كجاست، سفر كرد و دنيا را با كتاب عاشقانه كوچك اش تنها گذاشت، اما كاري كه اگزوپري كرد هيچ كم از كاري نبود كه بزرگ ترين هنرمندان جهان كرده اند. شايد همه آن چه كه درباره تعداد خوانندگان اگزوپري مي گويند اغراق آميز باشد ـ اگر چه به شخصه بسياري از كتابخوان ها را مي شناسم كه پس از گذشت سال ها همچنان مصرف شازده كوچولوشان بسيار بالاست! ـ اگرچه اين كه مي گويند در غرب پس از انجيل، اين پرتيراژترين كتاب همه سال هاي اخير بوده است مي تواند بزرگ نمايي باشد و اين كه مي گويند در تمام اين سال ها محبوب ترين كتاب همه كتابخوان هاي اروپا بوده كمي زياده از حد به نظر برسد؛ اما واقعيت اين است كار اگزوپري نه كم تر از جيمز جويس است و نه پروست. نه بالزاك و نه داستايوفسكي و نه هيچ كس ديگر. اين را از اين همه مصرفي كه كتاب او دارد مي شود فهميد و اين همه جذابيت از همان ساده دلي و هوشمندي مي آيد كه شازده كوچولو را تبديل به شاهكاري دوست داشتني مي كند. گويي فقط اوست كه دوباره به يادمان مي آورد كه آدم ها ديگر وقت شناختن هيچ چيز را ندارند. آن ها چيزهاي ساخته شده را از دكان مي خرند و چون كاسبي نيست كه دوست بفروشد، آن ها مانده اند بدون دوست.
فقط اوست كه به درستي به ما مي گويد ... زيبايي بيابان به خاطر چاهي است كه در دل خود پنهان كرده است. و سرانجام هيچ كس بهتر از اگزوپري و كتابش نمي توانند بگويند چرا اين همه عاشقانه به يادش مي آوريم و چرا اين همه وقت خواب بالاي سرماست. چرا كه ارزش هر چيز در وقتي است كه برايش صرف كرده ايم. و ما ديگر براي كدام كتاب، با كدام كتاب اين همه عاشق شده ايم و خاطره داريم؟
منبع