• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

درباره آنتوان دو سنت اگزوپري

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نگاهي به زندگي و آثار آنتوان دوسنت اگزوپري

آن چه اصل است از ديده پنهان است
نقل حوادث زندگي گذشته چه خاصيتي دارد، اگر هدفي نداشته باشد؟ همه آدم ها مريض مي شوند زمين مي خورند، به مدرسه مي روند، عاشق مي شوند و دست آخر همه شان هم مي ميرند. اگر قرار است فقط اين ها را بگوييم تا يك چيزي گفته باشيم بايد دم و دستگاه مان را جمع كنيم و برويم پي كارمان.
چه جذابيتي دارد حرف هايي را كه قابله در 1900 موقع به دنيا آمدنم گفته در سال 1942 تكرار كنم؟ قابله هاي سال 2000 هم همان حرف ها را خواهند زد. مهم ترين چيز انديشه است و اگر نه باقي حرف ها باد هواست.
اما اگر اگزوپري هم يكي مثل ما بود يعني خودش نبود و شازده كوچولو را مي خواند نمي توانست جذابيت همين جزييات پيش پا افتاده را درباره زندگي نويسنده آن ناديده بگيرد
تمام آدم بزرگ ها، اول بچه بوده اند
آنتوان ماري روژه كنت دوسنت اگزوپري صبح 29 ژوئن 1900 به دنيا آمد. در خانه شماره 8 خيابان پيراي ليون كه اهالي آن تونيو صدايش مي كردند. پدر و مادرش هر دو از اشراف و اصيل زادگان ولايتي بودند و وقتي پدر مرد لقب كنت و لقب سنت كه به همه افراد خانواده تعلق داشت و به قديس بودن اجداد آن ها اشاره مي كرد، به آنتوان فرزند ارشد خانواده رسيد. اگزوپري به جزئيات شجره نامه اش توجه نداشت، معمولا لاف زني نمي كرد و اسمي از آن ها نمي برد. خانواده اش را خيلي دوست داشت و به آن ها وابسته بود ولي برخلاف مادرش رابطه خوني و عناوين قلمبه سلمبه را آداب داني نمي دانست. ترجيح مي داد مثل پدرش شوخ طبع ، شگفت آور و جذاب باشد. با همه اين ها به اسمش خيلي مي نازيد و مي گفت شيفته نام زيبا ي خود است. از شش سالگي شعر هايي مي گفت كه غير از خودش و برادرش شنونده ديگري نداشت كه تازه فرانسوا هم مجبور به شنيدن بود وگر نه كتك مفصلي از آنتوان مي خورد.
از همان موقع دلش مي خواست شعرهايش را چاپ كند. دردسرهاي اگزوپري به همين جا ختم نمي شد. عادت داشت نصفه شب ها شعر بگويد. پتو يا ملحفه اي دور خودش مي پيچيد راه مي افتاد و دنبال شنونده مي گشت. خواهر و مادر و برادرها را از خواب بيدار مي كرد و آن ها مجبور بودند كه در آن وقت شب شعرها را بشنوند و نظرشان را بگويند به مادرش مي گفت وقتي از خواب بيدار مي شويد ذهنتان آمادگي بيشتري دارد. اين عادت تا آخر عمر هم از سرش نيفتاد. دوستانش از دستش عاجز بودند هر وقت ساعت 2 ـ 3 نصفه شب تلفن زنگ مي زد مي دانستند اگزوپري پشت خط است و مي خواهد نظرشان را راجع به نوشته جديدش بداند. هيچ وقت هم معذرت خواهي نمي كرد. تمام افراد خاندان بزرگ متفق القول بودند كه بچه هاي اگزوپري به طرز وحشتناكي بي نظم، خرابكار و ياغي هستند. و آنتوان بدترين همه آن ها بود كه هميشه بهانه اي براي دعوا با ديگران داشت و تنها كسي بود كه با پدربزرگ فرناند شاخ به شاخ مي شد. تمام تصوير خاطرات كودكي اگزوپري معدود مي شد به سخت گيري ها و دقت و شدت تربيت خانواده و جمله دايي اش كه مي گفت: اگر باز هم شلوغ كني مي روم امريكا و يك ماشين شلاق زني بچه ها مخصوص تو مي خرم.
اما با تمام اين ها اگزوپري در سي سالگي به مادرش مي نويسد دنياي خاطرات كودكي به طور نااميد كننده اي از خاطرات ديگر واقعي تر است و در نامه كوتاه ديگري از آيرس به همسرش (همان زمان كه پرواز شبانه را مي نوشت) نوشت مطمئن نيستم كه بعد از آن روزهاي پر از شگفتي كودكي احساس خوشبختي كرده باشم. و در آستانه چهل سالگي همه جا مي گفت: تنها يك چيز است كه هميشه مرا اندوهگين مي كند و آن اين است كه مي بينم بزرگ شده ام.


بچه هاي خانواده اگزوپري، از چپ: ماري، مادلن، گابريل، آنتوان و سيمون


اين بچه، ياغي است
اگزوپري اولين بار در اواخر جولاي 1912 سوار هواپيما شد. هر روز تمام تابستان را با خواهرش گابريل سوار دوچرخه مي شد و به پايگاه هوايي جديد التاسيس آمبريو مي رفت كه چهار مايل از قصر آن ها فاصله داشت.
آنتوان روز به روز بيشتر به پرواز اشتياق نشان مي داد كاري كه مادرش به كلي قدغن كرده بود. اوضاع تحصيلش چندان تعريفي نداشت. مدير مدرسه شان مي گفت: در زبان فرانسه به خاطر تلفظ وحشتناكش نمره هاي بد مي گرفت و باقي درس هايش هم آن طوري كه توقع داشتيم نبود اما شاعري و طراحي اش شاهكار بود. حاضر بود استعداد خودش را براي هر چيزي كه به درس و مدرسه مربوط نبود، صرف كند. 16 ساله بود كه داستايوفسكي را كشف كرد. (فورا احساس كردم با جهاني وسيع و بدون مرز روبه رو هستم) فوتبال بازي مي كرد آن هم در نوك حمله. شمشير بازي هم مي كرد، اما بعدها ادعا كرد از اين كه قسمتي از وقتش را صرف ورزش كرده بود، راضي نيست. دست و پا چلفتي بود، ناهنجار، زمخت، تودار و دائما در رنج و درد. از همشاگردي هايش يك سرو گردن بلند تر بود و بايد آخر صف مي ايستاد و هميشه از بچه هايي كه به دماغ بزرگش مي گفتند شيپور شاكي بود، ولي با وجود اين بين بچه ها محبوب بود وقتي اگزوپري بهت لبخند مي زد، تمام غصه ها را از يادت مي برد اين را يكي از دوستان دوران پيش دانشگاهي اش گفته بود.
يك آدم بزرگ متفاوت
۲۸ ساله بود. آرام گرفته بود و آرام تر از آن نمي شد. نگراني مالي نداشت. گرفتار عشق و عاشقي نبود. دلواپس كار به نظر نمي رسيد. در صحراي غربي زندگي مي كرد؛ جايي به نام زوبي . 5 سال پيش فرانسه را ترك كرده بود و حالا در كلبه چوبي قايقي زندگي مي كرد كه وقتي مد مي شد آب تا زير پنجره اش مي رسيد. ظاهرا اتاقش فقيرانه بود. روي يك تشك كاهي مي خوابيد. دري كهنه پيدا كرده بود و زيرش دو بشكه روغن گذاشته بود و اين طوري ميزي دست و پا كرده بود كه البته براي قد او، كوتاه بود. مرتب با مادرش نامه نگاري مي كرد. سفارش كرده بود فورا برايش چيزهايي بفرستند: كوزه آب، لگن فلزي، ماشين تحرير، قفسه كتاب، گرامافون كوكي و ...
در آن خانه صحرايي با يك بوزينه جنگل هاي گرم امريكاي جنوبي، يك سگ، يك گربه چاق و چله و يك كفتار اهلي زندگي مي كرد. از نظر اگزوپري آن سرزمين بي خاصيت، زيبا بود و همين قدر كه عنوان چندش آور دو را از جلوي اسمش بر مي داشت برايش كافي بود. مدام براي مادرش مي نوشت ديگر روي پاكت عنوان كنت را نقل نكنيد.
با اين كه رييس فرودگاه گاپ زوبي بود به سر و وضعش نمي رسيد. غير از خودش كسي او را زيبا نمي دانست. دست هايش هميشه روغني بود. موها و ناخن هايش را كوتاه و تميز نمي كرد. به شوخي مي گفت: گران است، وسعم نمي رسد. پيك جنوب را كه حاصل همين شيوه زندگي و شيفته گي اش به صحرا بود در همان زمان نوشت. زندگي در جنوب براي اگزوپري چيز ديگري بود. اين جا براي من يك دهليز است، پر از رمز و راز، پر از شگفتي و پر از قلب آفريقا.
همين گوشه كوچك نفش مهمي در پيك جنوب ، شازده كوچولو و پيش نويس اول پرواز شبانه داشت و حتي در باد، شن و ستارگان (زمين انسان ها) به آن اشاره كرده است (فقط در صحراست كه خود را به هزار دست خيالي مي سپارم).
ديگر اگزوپري شهرت زيادي داشت. سي و چند ساله بود. مديران، بي قيدي ها و بي پروايي هاي گذشته اش را فراموش كرده بودند و به خاطر كارداني و تدبيرش چه ستايش ها كه نمي كردند. خوب مي نوشت. اصرار كودكانه اش به ماجراجويي و رويارويي با خطر به خون سردي و منطق تبديل شده بود. در خط هوايي، مديري قابل اعتماد بود. دوره عالي هوانوردي را گذرانده بود. به رياست شعبه آئروپستال درآمده بود. ازدواج كرده بود. همان زمان پرواز شبانه را نوشت كه جايزه فمينا را به خود اختصاص داد. 29 دسامبر 1935 خواست ركورد مدت پرواز از پاريس تا سايگون را بشكند. هواپيمايش در دويست كيلومتري قاهره سقوط كرد. با پروو مكانيسينش پنج روز در صحرا سرگردان بودند تا بالاخره كارواني آن ها را پيدا كرد. شانس آورده بودند.


خانه اي درنيويورك،۱۹۴۲،پيش نويس هاي شازده كوچولو روي ميز پراكنده است.


دلتنگي هاي نويسنده خيابان پنجم
سال هاي 1941 و 42 بود كه بعضي ها به اگزوپري پيشنهاد كردند كتابي براي كودكان بنويسد و خودش هم نقاشي هايش را بكشد. آن زمان آنتوان خيلي مريض و دلتنگ بود. هر وقت هوس نقاشي به كله اش مي زد، چيزهايي مي كشيد (با آبرنگ هايي كه از فروشگاه بزرگ خيابان هشتم خريده بود) و گاهي برايشان چند خطي مي نوشت. تابستان و پاييز همان سال (1942) شازده كوچولو را نوشت و نقاشي كرد. با همان روش عجيب و غريب خودش. و در خانه اي در خيابان پنجم نيويورك در شب هاي طولاني، وقتي از قهوه، كوكاكولا و سيگار نيرو مي گرفت، مي نشست و مي نوشت. لكه هاي اين سه روي كاغذ در كنار خط خطي ها ديدني بود. اگزوپري با قلم ها و مدادهاي گوناگون مي نوشت و مي كشيد، كم و زياد مي كرد، حذف مي كرد، خط مي زد و دوباره در حاشيه مي نوشت. صفحه كاغذها گاهي آن قدر شلوغ و بدخط مي شد كه خودش هم به زور سر در مي آورد. شكل ها را پشت پوست پياز مي كشيد. گالانتيه (يكي از دوستانش) مي گفت براي هر يك از نقاشي ها كه به چاپخانه فرستاد، 100 صفحه كاغذ جر واجر كرد . از آن متن مختصر مطمئن نبود. مي نوشت و پاره مي كرد. پاره مي كرد و مي نوشت. به يكي از خبرنگاران گفته بود مشكل ترين مرحله نوشتن، شروع است. ولي گويا با شازده كوچولو چنين مشكلي نداشت. طرح داستان ناگهان و يك جا به ذهنش رسيده بود. نقاشي از متن مشكل تر بود. به خصوص با بائوباب ها آن قدر كلنجار رفت كه ديگر خسته شده بود. آخر سر به اين نتيجه رسيد كه بهتر است آن ها را در سه جهت حول يك دايره بكشد. در طول داستان لباس شازده كوچولو تغيير مي كرد. در مورد مار بوآ فورا به نتيجه نرسيد. مي گفت: كشيدن ماري به آن بزرگي برايم مشكل بود. استعداد خوبي در نقاشي ندارم. يك بار يكي از دوستانم آن را با سيب زميني اشتباه گرفت.
مثل درختي كه بيفتد آرام آرام به زمين افتاد
اين اواخر خيلي حواس پرت و گيج شده بود. همه از دستش به ستوه آمده بودند. همسرش در آخرين هفته نوامبر 42 تركش كرد. دوستانش از بدقولي هايش گله مي كردند. به يكي از آن ها نوشته بود مي دانم كه از من عصباني هستي، مي فهمم، اين روزها خودم هم از دست خودم عصباني هستم. حال خودم را نمي فهمم. هوش و حواس ندارم. كارهاي عجيب و غريب مي كنم. يادم مي رود بايد سوار چه قطاري شوم. آدرس ها و صورت حساب ها را گم مي كنم. يادم مي رود به تلفن ها جواب بدهم. وقتي عصباني مي شوم، سردردهاي بدي مي گيرم. وقتي مي خواهم بنويسم ذهنم خالي مي شود.
اگزوپري تا آخرين سال زندگي اش هم به فرانسه برنگشت. شمال آفريقا و جزيره كرس دم دستش بود. بدجوري به اين شهر فرانسوي نشين كه در مقابل اشغال سر خم نكرده بود خو گرفته بود و الجزيره برايش سرزمين موعودي بود كه او را ياد ملودرام هاي هاليوودي، آليس در سرزمين عجايب و دزدان دريايي پنزانس مي انداخت. هنوز تك و توك پروازهايي مي كرد، ولي مي گفت اين ماموريت هاي جنگي ديگر برايش جالب نيستند.
بالاخره روز سي ويكم ژوئيه 1946 به اصرار زياد اجازه گرفت آخرين پروازش را بكند. ساعت هشت ونيم صبح از زمين برخاست تا ماموريت خود را بر فراز منطقه گرنوبل انجام دهد. ساعت سيزده وسي دقيقه با پيام كوتاهي خبر داد ذخيره بنزينش دارد تمام مي شود. ساعت چهارده و سي دقيقه همه يقين داشتند كه ديگر در آسمان نيست.


در بين تمام قله هاي سر به فلك كشيده ادبيات جهان، بين تمام قاره ها، اگزوپري انگار جزيره اي تك افتاده است. او نه نوبل گرفته، نه شنيده ايم جايي سخنراني كرده باشد و نه تعداد كتاب هايش آن قدر زياد است كه بشود درباره آن ها و طرز تفكر او دست به تحقيق و مطالعه زد. يك نويسنده كوچك كه اصلا تصور كردنش بدون اين كه مدام به شازده كوچولو تشبيه اش كنيم، ممكن نيست. آدمي كه با حرف هاي ساده و كودكانه اش دنيايي بزرگ و عجيب را مي سازد و انگار از درون همه آدم ها حرف مي زند. آن قدر راحت و آن قدر صميمي كه يك بار خواندن كتاب اش، همان يك كتاب نمونه اي كافي است تا شيفته اش شوي. و شايد اين همه صميميت و اين جايي كه سنت اگزوپري براي خودش توي دل همه آدم هاي دنيا باز كرده به همين خاطر است. نه فقط آدم بزرگ ها و عصا قورت داده ها ـ كه ما هم مثل او دوستشان نداريم ـ بلكه بچه ها و همه آدم باحال هاي دنيا هميشه او را خوانده اند و از او گفته اند. در هر سني كه بوده اند دوستش داشته اند و هر چقدر هم ادعا داشته اند باز هم از اين كه بگويند كتاب كوچك و كودكانه او را مي پرستند، ابايي نداشته اند.
چقدر آدم هايي را مي شناسم كه با همان اصطلاحات او تاريخي ترين لحظات زندگي شان را زندگي كرده اند. با همان اصطلاحات عاشق شده اند و با همان اصطلاحات بريده اند. چند نفر توي دنيا تا حالا به كسي كه حسي را در آن ها برانگيخته، گفته اند: فكر مي كنم كارم تمام است. تو داري اهلي ام مي كني چقدر آدم بوده اند كه براي توضيح دادن اوضاعشان گفته اند اما من گل سرخي دارم كه در دنيا يگانه است چند ميليون نفر تا حالا با ديدن بهترين گل هاي سرخ جهان لب گزيده اند و گفته اند: شما هيچ به گل من نمي مانيد، براي شما نمي توان مرد!
و قدرتي كه در سنت اگزوپري و در كتاب بي همتايش نهفته است از همان خوني مي آيد كه در رگ هاي كتاب جاري است.
حس عجيبي كه با تمام سادگي، كتاب را به موجودي زنده و آن را به پديده اي ابدي تبديل كرده است. سال ها آمده اند و رفته اند و ميليون ها نفر در سرتاسر دنيا با شازده كوچولو و اگزوپري زندگي كرده اند. او را فهميده اند و باخواندن او پنجره هاي تازه اي به روي جهان برايشان گشوده شده است.
شازده كوچولو شبيه هيچ كس نيست؛ اگر چه بخشي از آدمي را مي گويد كه گويي از ازل در وجودش نهاده شده است. او با حرف هايش و با سفري كه طي مي كند از زندگي آدم مي گويد و انگار آن حس گمشده را در آدم زنده مي كند. حسي كه آدم بزرگ ها گم اش كرده اند و به خاطر همين است كه دنيا اين قدر بد شده است.
اگزوپري هم مثل آفريده اش در هاله اي از وهم و شگفتي، در شگفت زدگي و ناپايداري پيچيده شده است. وجودي بيش از اندازه حساس و لبريز از مرگ و زندگي. اگزوپري گويي براي جاودانه كردن اثرش، براي اين كه بگويد چطور مي توانسته خود را، سرنوشت خود را در آن چه مي نويسد پيش بيني كند، از آخرين سفر هوايي خود هيچ گاه باز نگشت. شازده وار به سياره كوچكي كه كسي نمي دانست كجاست، سفر كرد و دنيا را با كتاب عاشقانه كوچك اش تنها گذاشت، اما كاري كه اگزوپري كرد هيچ كم از كاري نبود كه بزرگ ترين هنرمندان جهان كرده اند. شايد همه آن چه كه درباره تعداد خوانندگان اگزوپري مي گويند اغراق آميز باشد ـ اگر چه به شخصه بسياري از كتابخوان ها را مي شناسم كه پس از گذشت سال ها همچنان مصرف شازده كوچولوشان بسيار بالاست! ـ اگرچه اين كه مي گويند در غرب پس از انجيل، اين پرتيراژترين كتاب همه سال هاي اخير بوده است مي تواند بزرگ نمايي باشد و اين كه مي گويند در تمام اين سال ها محبوب ترين كتاب همه كتابخوان هاي اروپا بوده كمي زياده از حد به نظر برسد؛ اما واقعيت اين است كار اگزوپري نه كم تر از جيمز جويس است و نه پروست. نه بالزاك و نه داستايوفسكي و نه هيچ كس ديگر. اين را از اين همه مصرفي كه كتاب او دارد مي شود فهميد و اين همه جذابيت از همان ساده دلي و هوشمندي مي آيد كه شازده كوچولو را تبديل به شاهكاري دوست داشتني مي كند. گويي فقط اوست كه دوباره به يادمان مي آورد كه آدم ها ديگر وقت شناختن هيچ چيز را ندارند. آن ها چيزهاي ساخته شده را از دكان مي خرند و چون كاسبي نيست كه دوست بفروشد، آن ها مانده اند بدون دوست.
فقط اوست كه به درستي به ما مي گويد ... زيبايي بيابان به خاطر چاهي است كه در دل خود پنهان كرده است. و سرانجام هيچ كس بهتر از اگزوپري و كتابش نمي توانند بگويند چرا اين همه عاشقانه به يادش مي آوريم و چرا اين همه وقت خواب بالاي سرماست. چرا كه ارزش هر چيز در وقتي است كه برايش صرف كرده ايم. و ما ديگر براي كدام كتاب، با كدام كتاب اين همه عاشق شده ايم و خاطره داريم؟



منبع
 

merulaalba

Registered User
تاریخ عضویت
22 آگوست 2004
نوشته‌ها
149
لایک‌ها
7
اگه قرار باشه سه نفر رو که بر زندگی من تاثیر گذاشتند اسم ببرم, صدر در صد یکیشون همین آنتوان دو سنت اگزو پری خواهد بود.
به طور حتم زندگی این مرد جذابترین داستان اونه.:)
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آنچه در ادبيات قرن بيستم، چه از نظر عامه مردم و ذوق و قريحه حاكم بر جامعه و چه از نظر منتقدين عصر، بيش از هر چيزي، مذموم و نكوهيده به نظر مي آيد، و ديرگاهي است كه جايگاه ارزشي خود را از دست داده، حضور شاعر يا نويسنده در مقام ناصح و اندرزگوست. يعني انسان غربي قرن بيستمي به هيچ وجه نمي تواند پذيراي الگوهاي اخلاقي و كليشه هاي رايجي باشد كه مصلحان اخلاق گراي اجتماعي براي او عرضه مي كنند. و اين شايد يكي از همان دلايلي باشد كه توجه منتقدان را كمتر به سوي آثاري كه اگزوپري نگاشته، معطوف ساخته است. زيرا كه ادبيات اين عصر يا به دنبال عناصر تازه اي در قلمرو مفاهيم زيبايي شناختي بوده، كه نمونه آن را در آفريده هاي نويسندگاني چون «مارسل پروست»مي توان يافت. و يا متأثر از آراي فلسفي جديدي بود كه توسط فلاسفه و متفكران بزرگي چون سارتر ارائه شد.
اگزوپري نه واضع يك تفكر ادبي خاصي است ونه انديشمند و اديبي صاحب سبك در ادبيات فرانسه. او تنها جست وجو گري است آزرده و در عين حال اميدوار كه در جهاني سرشار از بهت و يأس و تباهي، جهاني كه در آن، انسانها به هيچ اسلوب و آئيني و مسلكي پايبند نيستند، مي كوشد تا همچنان بر باورهاي آرمان خواهانه خويش استوار باقي بماند.
اما آنچه كه امروزه از اگزوپري در تاريخ ادبيات سر به سر فضاحت قرن بيستم، نويسنده اي ماندگار ساخته ، نوع نگاه او به زندگي و شيوه منحصر به فرد او در خلق فضايي است كه مشحون از مهرورزي، نوع دوستي، عشق و تبسم است. و در واقع چنين نگاهي است كه بنيان انديشه هاي زيبايي شناختي او را تشكيل مي دهد.
نوع تعليم و تربيتي كه او در كانون خانواده آموخته و سپس حرفه اي كه در زندگي اش برگزيده، همواره عشق به پايداري ومبارزه جويي را در وجود او بيدار ساخته است.
آثار وتبعات دو جنگ جهاني خصوصاً جنگ جهاني دوم آنچنان است كه اكثر نويسندگان عصر را دچار يأس و بدبيني ساخته و اين شيوه تفكر عيناً در آثارشان نيز تجلي مي يابد: ميل به گريز، نفي ارزشهاي گذشته، طرد سنت ها و... دگرگوني معيارهاي اخلاقي و اجتماعي.
اما درست در بحبوحه چنين شرايطي است كه اگزوپري سعي در وفادار ماندن به تمامي سنت هاي نياكان خويش دارد. در خلال مماشات با ديگران، خصوصاً همكاران خويش، روحيه تعاون و همكاري را فرا مي گيرد؛ و اين كه چگونه هدفي مشترك مي تواند افراد را در كنار يكديگر گرد آورده تا براي رسيدن به يك ارزش غايي تلاش كنند. و بي ترديد از اين رهگذار، هم به وظايف انساني خويش عمل كرده و هم به تجارب جديد دست مي يابند. و از اين روست كه در «سرزمين انسانها» مي نويسد: «بزرگي و عظمت يك پيشه در گرو متحد ساختن انسانها با يكديگر است». و در تاريخ ادبيات فرانسه، هيچ نويسنده اي را نمي توان يافت، كه تا بدين پايه به شغل و حرفه اش دلبستگي داشته، و پيشه اش در نوع نگاه، فلسفه زندگي و آثاري كه خلق كرده، مؤثر بوده باشد. در تمامي آثاري كه او نگاشته، هواپيما و پرواز، از عناصر اصلي داستان محسوب مي شوند.
در حقيقت در قاموس انديشه هاي او، پرواز مفهومي فراتر از انجام يك وظيفه شغلي را يافته بود، عشق او به پرواز مفهوم «بودن» و «پيوند يافتن با انسانها» را در ذهن او تداعي مي كرد، ونيز ميل به ثمر بخش بودن وشايد حتي ، نوعي جاودانگي. در تمام طول مدت حياتش، شوق پرواز همواره جزو لاينفك و ضروري زندگي او بود؛ آنچنانكه وقتي شركت هواپيمايي "Air Franceس براي مدتي، پروازهاي او را لغو كرد، شرايط روحي و زيستي او به كلي دگرگون شد.
در تمام اين مدت قواي تخيل او براي نوشتن نيز، به كلي زايل شده بود و ذهن آشفته او انگيزه و توانايي خلق اثر را از دست داده بود. گويي شوق پرواز و ميل به آفرينش، همچون دو عنصر، چنان در تار و پود وجود او در هم تنيده شده بودند كه عدم حضور يكي، موجب حذف آن ديگر مي شد.
عزلت گزيني هاي گاه روحاني او كه با فرجام هايي بيش و كم رمانتيك گونه همراه مي شود، براي انساني كه ، چه در عرصه پيشه برگزيده اش و چه در عرصه احوال دروني و ويژگي هاي شخصيتي اش ، سراسر تلاش و حركت و پويايي را مي توان سراغ گرفت، چه توجيهي را مي توان ارائه كرد؟ آيا انزواي تراژيك او را بايد نوعي تناقض و دوگانگي قلمداد كرد كه با منش واقعي او كه همواره در صدد ايجاد پلي ارتباطي و عاطفي ميان خويش و ديگران بود، هيچ گونه سنخيتي ندارد؟ شايد چنين انزواجويي هايي ما حصل همان روح آرمانخواه، صلح طلب و نيك انديشي باشد كه واقعيت هاي تلخ و شرر بار جهان بيرون را هم سو و هماهنگ با تمنيات دروني خويش نمي يابد. اگزوپري از همان نخستين آثار خويش ميل لجام گسيخته اي براي قداست بخشيدن به ارزشهاي انساني دارد. گويي هر انساني به واسطه اعمال و وظايفي كه بر عهده او نهاده شده، با اراده اي خود متعين، در راستاي سرنوشتي حركت مي كند كه بتواند اين نياز دروني براي اعتلا بخشيدن به آنچه را كه واقعيت عيني و طبيعي او به شمار مي رود، تجلي بخشد. «لئون ورث» ، همان كسي كه كتاب «شازده كوچولو» به او پيشكش شده، در اين رابطه مي نويسد: «جهان متعالي او از روزمرگي ها و طبيعت دروني او قابل بازشناختن نبود».
پنداري، همچون شواليه اي سرگردان، سوار بر مركب خويش ، در پي يافتن جهاني تحميل پذيرتر و صلح آميز تر است.
گاه، در كسوت يك اخلاق گراي تمام عيار، توصيف او از موقعيت انسان ها و پرسوناژهاي خويش چنان است كه نوعي اخلاق آريستوكراتيك و اشرافي را كه به گونه اي يادآور نفوذ انديشه هاي نيچه و حضور «ابرمرد» اوست، در خاطره ها تداعي مي كند. اخلاقي كه در آن، گروهي از طبقه فرودست بايد پيوسته فرمانبردار شخصي يا اشخاصي از طبقه چيره دست باشند. گرچه چنين شيوه تفكر برتري جويانه گاه در بخش هايي از آثار او خودنمايي مي كند اما آنچه كه اساس انديشه هاي او را از آراي فيلسوف بدبيني همچون نيچه متمايز مي كند، نگاه شاعرانه وآرامان گرايانه اي است كه او با شور و هيجان زايدالوصفي، همچون دم مسيحايي در كالبد عناصر مادي داستان هاي خويش مي دمد تا جنبه روحاني، معنوي و ارزش فراواني به آنها بخشد. و بدينسان، جهان اسفل و مادي انسانها را به مرتبتي سزاوار روح انساني برساند. و درست از همين روست كه روابط ميان افراد، در آفريده هاي او بر بنيان ايده آل هاي مشتركي استوار گرديده كه نوعي همدلي صادقانه وصميمانه، ميان آنها برقرار مي سازد. نمونه بارز چنين موقعيتي را مي توان شخصيت «ريوير» و نوع ارتباط او با ديگر اجزاي مجموعه اش، در رمان «پست جنوب» يافت.
بنابراين صرف نظر از فصل هايي از «پرواز شبانه» و «دژ» كه ممكن است اومانيسمي اشرافي را در ذهن القا كند، در ساير موارد شيوه تفكر اخلاقي او آشكارا از باورهاي حماسي او سرچشمه مي گيرد.
او مي كوشد تا تمامي كوشش هاي انساني را در مدار خرد انسان باورانه قرار دهد. مداري كه موجود انساني فارغ از چرخه باطل روزمرگي ها در راستاي اعتلاي آرمانهاي سترگ خويش روان است و جهان متمدن، ديگر عناصر انساني خويش را در روند توسعه ماشينيسم، مستهلك وفرسوده نمي سازد و جهان مدرن ساخته وپرداخته او به عنوان ابزاري براي ويران ساختن شرافت وكرامت انساني او مورد استفاده قرار نمي گيرد. بلكه اين تمدن در راستاي مناعت طبع او و تن ندادن به دنائتي كه با روح انساني او منافات دارد، حركت مي كند.
اومانيسم اخلاق گرايي او را مي توان اومانيسمي پراگماتيك وكنشگر ناميد. يعني جامعه اي كه داعيه تمدن، خردورزي ودموكراسي دارد، تمام اجزاي آن بايد روحيه تعهد ومسؤوليت پذيري را در خويش داشته باشد. يعني هر جزء از اين پيكره عظيم انساني در عين حفظ ويژگي هاي فردي وقابليت هاي شخصي خويش، بايد در جهت برآوردن نيازمندي هاي اين مجموعه حركت كرده و هركسي به سهم خويش بايد در جهت زدودن زنگارهاي پلشتي و درنده خويي وساختن جهاني متعالي وپويا كه بسياري از عناصر سترون ومنفعل به نيروهايي سازنده تبديل شده اند، حركت كند و بدينسان، در راستاي چنين تحولي، سبعيتي شرربار، مقهور روحانيتي در خور شأن ومنزلت انساني خواهد شد وتعهدي خودخواسته جايگزين قهريتي ددمنشانه خواهد گرديد.
در تشريح انديشه هاي اومانيستي اگزوپري، نكته شايان توجه اين است كه اومانيسم او تنها يك مجموعه خاص انساني را در برنمي گيرد، بلكه شمولي بسيار فراگير مي يابد. يعني اگرچه اين حوادث شخصي هريك در ظرف زماني و مكاني مشخصي تجربه شده اند، اما مي توان آنها را به مجموعه هاي انساني بيشماري در ظرف هاي زماني متفاوت تسري داد. در بطن انديشه هاي او، گاهي نوعي متافيزيك حضور جريان مي يابد. يعني در تقابل انسان با طبيعت، گاه رخدادها در بستري فراتر از مسائل علت ومعلولي جهان جريان يافته واز اين رو چرخه مسائل مادي، از ديدگاه فرامادي مورد بررسي قرار مي گيرد ودرست در همين جاست كه قدرت تخيل وتوان حسي او به حركت درمي آيد. آنگونه كه مخاطب، اين تخيل سرشار را در توصيف او، از حوادث داستان هايش بخوبي درمي يابد.
وبا ترسيم چنين موقعيت هايي است كه احساس عميق او كه مشحون از حس لطافت وزيبايي نسبت به نوع انساني است ، آشكار مي گردد.
پيوند حسي او با عناصر موجود در طبيعت: گياه، درخت ، بوته گل سرخ، هوا ، آفتاب ، دريا و … حكايت از حضور عميق عناصري دارد كه بيش از هرچيز پيام آور سعادت ورستگاري اند. اما چنانچه اين عوامل در آثار نويسندگاني همچون «كلودل»، «ژيونو» ، «برنانوس»، «مورياك» و «كولت» نقش جانبي وفرعي را بازي مي كند، در آثار اگزوپري از عناصر اساسي و وحدت بخش داستان محسوب مي شوند وبي شك در فقدان حضور معجزه آساي چنين فضايي كه همگوني فراواني با بافت روايي داستان دارد، درك زيبايي شناختي آثار او غيرممكن مي نمايد و دقيقاً در همين جاست كه اومانيسم پرقدرت او در چالش با نيروهاي سركش طبيعت و رام كردن اين نيروها كارگر مي افتد.
در آثاري كه او نگاشته، همواره شخصيت ها در چرخه اي قرار مي گيرند كه سيري فرارونده براي وصول به تعالي را مي پيمايند. طيف گسترده اين حركت از تجارب كم قدر وكنش هاي صرفاً مادي وفيزيكي آغاز وبه رسالت عظماي انساني و معنويتي سزاوار منش متعالي آنها ختم مي گردد و درست دراين منحني صعودي است كه آدمي از يلگي به تعهد وتقيد، از دنائت به رفعت وشوكت، از انفعال وخمودگي به اقتدار وجسارت، از رؤيا به واقعيت واز سرخوردگي ومرارت به عنصر پويا وهستي بخش عشق مي رسد.
پروازهاي بيشمار اگزوپري برفراز صحاري خشك، صخره ها وشوره زارها كه براي او همواره نمادي از ستروني و زمختي «سرزمين انسانهاست» پيوسته در تقابل با زندگي وانسان هايي است كه عناصر اصلي اين زندگي محسوب مي شوند و درست دراين پارادكس است كه جهان شكوفا با تمامي اشكال شگفت انگيزش، خصوصاً آنجا كه روابط شكوهمند ميان انسانها به آن جلوه اي ديگرگونه مي بخشد، پديدار مي گردد. تعلق خاطر او به عناصر پويا و حيات بخش زندگي ، چنان بود كه حتي لحظات پرواز كه همواره براي او شكوهمندترين لحظات محسوب مي شدند ترس از جدايي از حضور درميان انسانها را به همراه داشت.
گويي، تأمل در وجوه خشن «سرزمين انسانها» او را به درك وجوه دلپذير زندگي رهنمون مي سازد وانسان به عنوان يگانه آفريده اين مجموعه است كه حيات، بركت وشكوفايي را در شريانهاي اين پيكره هستي بخش روان مي سازد.
از ديدگاه اگزوپري، ظهور وپيدايش حيات برعرضه خاك و سپس ميلاد آدمي به عنوان يگانه عالم هستي، به عنوان دوحادثه عظيم وشگفت انگيز جهان طبيعت به شمار مي آيند واز اين روست كه مي نويسد: «جهان به واسطه حضور آدمي است كه اراده عظيم خويش را قوام مي بخشد…»و چنين اظهار نظرهايي، بخوبي مشابهت آشكار آراي اگزوپري با انديشه هاي «هانري برگسون» را نمايان مي سازد . چرا كه ، از نظرگاه برگسون نيز، ظهور حيات در ماده اي غيرارگانيك و نيز پيدايش خرد وآگاهي دراين مجموعه حيات مند ازجمله رخدادهاي شگرف جهان خلقت محسوب مي شود. اما اومانيسمي كه اگزوپري ارائه مي دهد، بي هيچ وجه درتقابل وبا تنافر با اصول آفرينش وطبيعت قرار نمي گيرد. چرا كه مبارزه پيوسته انسان در طول تاريخ با عناصر عقيم، مخرب وهستي زداي طبيعت ورام كردن اين عناصر وبه خدمت گرفتن آنها ، نه تنها تخطي از قوانين تخلف ناپذير طبيعت نبوده ، بلكه به نوعي حركت در جهت همگوني وهماهنگي با آنها نيز مي باشد.
از اين رو، انسان به عنوان اشرف مخلوقات، نه تنها بايد رسالت عظيم خويش را در صيانت وپاسداري از زندگي ، خرد و وجدان انساني به انجام برساند بلكه بايد جنبه هاي روحاني ، معنوي وعاطفي زندگي را همچون مشعلي فروزان ، بقا و جاودانگي بخشد.
كتا ب«خلبان جنگ » او گرچه در آمريكا خوانندگان بسياري يافت و نسل جوان آمريكا مشتاقانه از چنين اثري حمايت كرد، اما كتاب، غضب بسياري از هموطنان فرانسوي او را كه به آمريكا پناهنده شده بودند، برانگيخت. اما واقعيت اين است كه اگزوپري از تمامي سياست بازيهاي حزبي مبرا بود. او مرد پيكار و عمل بود نه مرد سياست. او تمامي افتراهايي را كه به او نسبت داده مي شد، مي شنيد و رنج فراواني راتحمل مي كردو بيشتر در پيله تنهايي خويش فرومي رفت.
غم واندوه فراوان او در هفته هاي پاياني عمرش، بسياري را بر آن داشت كه سقوط هواپيما و مرگ دلخراش او را نوعي خودكشي يا مرگي خودخواسته قلمداد كنند. گرچه آشفتگي ذهني و روان پريشان و ناآرام او در روزهاي پيش از مرگش واقعيتي انكارناپذير است اما اين حقايق به هيچ وجه نمي تواند براهيني مستدل براي خودكشي او باشند.
چرا كه او براي اثبات موجوديت خويش، در تمام عمر خود بارها با مرگ جنگيده بود و در اين راه هرگز كوچكترين سستي و اهمالي را به خويشتن راه نداده بود.
اما به هر روي چنين مرگي، طومار حماسي زندگي او را به اوج رفعت وكمال آن رساند و نام و ياد او را همچون قهرمانان حماسي داستانهايش تا سر حد يك افسانه بركشيد تا بدينسان نه فقط زندگي شخصي و آثاري كه آفريد، بلكه حتي مرگ او نيز گواهي راستين بر قداست ارزشهايي باشد كه او براي صيانت آنها رنجي فراوان كشيد و حتي زندگي خويش را بر سر آن پيشكش نمود.
«شازده كوچولو »، معروف ترين، پرخواننده ترين و شورانگيزترين اثر سنت اگزوپري است كه در اواسط جنگ دوم جهاني، به رشته تحرير درآمد و علي رغم ساختار ظاهري سهل و آسانش، رازآميزترين و پرمغزترين اثر نويسنده آن به شمار مي رود.
دوران اگزوپري ، دوران كابوس سياه مدرنيته، دوران انقياد عمومي و فقر معنوي است. جهان ضداسطوره هاي مدرن و ظهور دستگاههاي سركوبگر سياسي است كه در قالب نظامي توتاليتر، انحطاط و بردگي عمومي را براي جوامع انساني به همراه آورده اند و اگزوپري در اين **** آشفته و هول انگيز، همچون آخرين فروغ مغرب زمين مي كوشد تا ميراث دار ارزشها و ايده آلهاي بشري، پاسدار كرامت انساني و احياگر اسطوره ها و افسانه هاي سرزمين خويش باشد. انديشه هاي تنزه طلبانه او، بارقه اميد به جهاني آرماني را، در دل آدمي افروخته نگاه مي دارد.

منبع
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به تو فكر مي كردم كه شازده كوچولو در زد، داد زدم بيا تو. در را با احتياط باز كرد. سرش پايين بود كه صندلي را به طرف در چرخاندم. گفتم: سلام. سرش را كه براي گفتن سلام بالا برد حس كردم قيافه اش آشناست. همان موهاي طلايي كودكي خودم را داشت. نگاهش از چشم هاش هم آشناتر بود، همان نگاه گيج و كنجكاو من بود. جلوتر كه اومد شناختمش. بلند شدم دست كودكيمو گرفتم. نشوندمش كنار خودم روي تخت. ني ني جاقال هنوز گوشه تخت افتاده بود. همان جايي كه بين كتابهاي سالهاي جواني، سالهاي قشنگ كودكيمو جاگذاشته بودم.
گفتم: چه عجب از اين طرفها! جواب داد: اومدنم به اين جا فقط براي دلتنگي براي ني ني جاقال بود، يك وقت فكر نكني با تو كار دارم.
بعد دست هاي كوچكشو دراز كرد و ني ني جاقال خسته از تنهايي رو برداشت. مدتها بود صورت ني ني جاقال را نديده بودم چقدر خسته شده بود. مسافر كوچولو نگاهم كرد بعد عروسك زمان كودكيمو تنگ توي آغوشش فشار داد. با چشم هاش داشت به من مي گفت: اوني كه پير شده تغيير كرده فرسوده شده هماني كه بين سطور تئوري هاي بورخس، كافكا، ماركز، يوسا… جا گذاشتي.
زير پاهام تلمبار كتاب بود. همه كتابهايي كه روزگاري عطش روحم را فروكش مي كرد. همان كتابهايي كه ۳ وعده به خورد عادتم مي دادم تا به ني ني جاقال فكر نكنم.
كاملاً يادم رفته بود دريافت هاي سالهاي اخيرم از كجا آب مي خوره. من تنها ورق زده بودم و خوانده بودم آخه مي دونيد من يك آدم بزرگ سرم را به كارهاي هفت من نه شي گرم نمي كنم بايد چيز ياد بگيرم، چيزهاي بزرگ.
مسافر كوچولو داره تو فكرهاي من راه مي رود. مي گه: آره مي دونم شما آدم بزرگها هر وقت حرفي براي گفتن نداريد، وقتي نمي دونيد چي داريد مي گيد، شروع مي كنيد به بافتن فلسفه و حرفهاي قلمبه سلمبه به خاطر همين هم توي دنياي وارونه شما آدم بزرگ ها هر كي بگه ببخشيد من از فلسفه و تئوري هاي شما سردرنمي آورم. بهش مي خنديد و با صراحت مي گيد لباس بچگي رو از روحت در بيار، او نوقت تو هم مي شي عين ما، همه چيزهاي الكي رو مي فهمي، در حقيقت چيزهايي رو مي فهمي كه اصلاً نبايد بفهمي يا چيزهايي را كه شك داري وجود خارجي داره يا تنها زاييده تئوري هاته اونارو مي فهمي.
مي روم در پياده روي فكرهاي كودكيم، از بس شفاف و صيقلي پاهام ليز مي خوره سر مي خورم تا عمق احساسم، همان جا انتهاي دالان هاي ذهنم كسي صدام مي كنه، مي گم تو كي هستي، صداي گل سرخ مي ياد سرم را مي گيرم به طرف صدا، مي بينم ني ني جاقال داره مي يابد. درست شده مثل همان روزهاي اول كه از جعبه درش آوردم. لب هاش سرخ سرخه، چشم هاش مثل همان موقع ها برق مي زنه، وقتي مي رسه بالاي سرم مي گه چقدر پير شدي، چقدر بزرگ شدي، كجا بودي اين همه سال دلم برات تنگ شده بود. حيفت نيومد از اينجا رفتي؟ نگاه كن ببين اينجا چقدر خوبه!
درست مي گفت: عجب جايي بود، آسمونش آبي بود و صاف. اونجا از ابرهاي بغض و حسادت خبري نبود، زمينش پاك بود و هموار، اثري از گودال هاي نخوت و قورت ديده نمي شد ديوارهايي داشت به بلندي رهايي، همشون از جنس خيال. مي شد فقط چشم هاتو ببندي و دست هاتو دراز كني تا بتوني از همشون يك جا رد بشي. اصلاً تو دنياي كودكي ديوار معني نداشت.ني ني جاقال لب برچيده: با دلخوري مي پرسه: نگفتي چي شد برگشتي اين ورها، مي دوني چقدر خنده دار شدي وسط اين همه چيز راستكي كه تو فكر مي كني همشون الكيه.
هيچي نمي گم توي عمق چشم هاي ني ني جاقال كودكي رو مي بينم كه طناب بازي مي كنه چقدر سرمست مي خنده (واقعاً مي شه اين طور خنديد) مي رود توي باد، مي خواد پرواز كنه، آره داره پرواز مي كنه. فرياد شادي مي زنه. من از اين جاپشت اين چشم هاي شيشه اي دارم نگاهش مي كنم. درست همين جايي كه شادي رو از دست دادم.
آنتوان دو سن تگزوپري فاتح تمام تئوري هايي است كه سالهاي پس از جواني و حتي ميانسالي سعي در باور آنها داريم او بدون هيچ ابزاري كه حاكي از تمايز او شود پا به دنياي قلب هاي ما مي گذارد همان جايي كه كمتر سعي در ويراني آن داشتيم.
اگزوپري با شجاعت وارد حريم كودكانه ما مي شود و سعي مي كند در اين سير و سلوك تمام آنچه در اين سالها از دست داده ايم به ما بازگرداند.
شازده كوچولو داستان كودكي همه ماست. داستاني بسيار ساده كه از فرط سادگي ، هيچ كداممان سعي درخواندن آن نداشتيم.
اگزوپري آدم بزرگي است كه ناگهان كودكي را به ياد مي آورد همچنين درمي يابد مختصات زمان ومكان همه فرضي است وآنچه وجود دارد همان است كه دركودكي دريافته. او با اين انديشه با احتياط وارد سياره ب ۶۲۱ مي شود و با مشاهده گل سرخ به آنچه در تمام اين سالها برسر خود آورده پي مي برد. پس از آن سعي مي كند از خود يعني همان گل سرخ بگريزد اما درنهايت درانتهاي داستان كودكي اش را پيدا مي كند.
همان طور كه درعالم واقعيت همراه با هواپيمايش پس از عبور از يك پل به جايي سفر مي كند كه ديگر كسي او را نمي بيند، شايد همسفر پرندگان مهاجر مي شود ودرنيمه ر اه به كسي تبديل مي شود كه بود و حالا دراخترك ب۶۲۱ جاي كافي براي او و كودكي اش كاملاً باز مي شود.
اگزوپري با ترك اخترك خود پس از سيروسلوك در ۶خوان و لمس نقصانهايي چون قدرت جاه طلبي، سرشكستي… به خوان هفتم يعني زمين مي رسد.
بر روي كره خاكي هرچه بيشتر مي گردد كمتر همدل و دوست پيدا مي كند تا عاقبت وتنها موجودي كه به او اجازه دل بستن مي دهد همان موجودي است كه بخاطر زيركي دربين ما آدمها به حيله گري متهم مي شود. زيرا ما هميشه فقدان آگاهي هايمان را در لفافه لغات بديع پنهان مي كنيم تا ديگران به ضعف هايمان پي نبرند تا آنجا كه حتي تظاهر به ديدن لباس خيالي اطرافيانمان مي كنيم و هرگز اجازه دوست شدن به كسي كه زير كتراز ماست را به خود نمي دهيم.
با اگزوپري درملاقات با روباه درمي يابيم هرآنچه به ديگران نسبت مي دهيم ناشي از ضعف خودمان است بنابراين از حربه «زبان» استفاده مي كنيم تا به بازرگاني دلخوري ادامه دهيم ودراين ميان چيزي كه بيشتراز همه از دست مي دهيم چيزي نيست جز خودمان ، همان خودي كه نگاه دلش را نقاب كشيده ايم. شازده كوچولو درسفر بر روي زمين درمي يابد هرچيز و هركسي كه متعلق به صداقت وپاكي شود خاص مي گردد تا آنجا كه اگر وارد گلستان با پنج هزارگل سرخ شود تنها و تنها به گلي مي انديشد كه مسؤولش است گلي كه وقت براي او صرف كرده و كودكي اش را به او اختصاص داده.
اگزوپري درسفر همراه با شازده كوچولو فرياد مي زند شما هم مثل من مسافريد پس دراين سفرخودتان را دربين ديوارهاي ساختگي ذهنتان جا نگذاريد. تاوقتي مي شود عاشق يك شاخه گل شد و دل به خوش خوشك رفتن به بركه اي خوش كرد ميليونها ميليون رقم انبارشده دربانكهايتان پوچ و بي معني است او با به محاكمه كشيدن خودش به ما گوشزد مي كند محاكمه خود از تمام محاكمه ها سخت تر است و به ما يادآور مي شود زندگي خود را درقالب هاي ساختگي ذهنمان محصور نكنيم.
او با تلنگي به لطيف ترين وحساس ترين قسمت قلبمان عشق را بخاطرهاي رفته مان مي آورد و صادقانه يادآور مي شود اگر توانستيد عشق را تجربه كنيد تاوان آن را هم لاجرم بايد بپردازيد. درسرزمين خاكي همه چيز تاوان دارد حتي عشق كه اگر روزي روزگاري جرأت كرديد واهلي شديد بايد تحمل داشته با شيد وبدانيد حتماً روزي رود اشك هايتان برپهن دشت احساساتتان جاري مي شود.
اهلي شدن به ظن او به معني تعلق پيداكردن درتمام جوانب است پس از اهلي شدن ، پس از عاشق شدن مي فهميم كه ديگر به خود تعلق نداريم بلكه شايد نيم بيشترمان يا حتي تمام هستي وجوديمان متعلق به ديگري است.
اگزوپري خوب مي داند و به روشني در شازده كوچولو اشاره مي كند تجربه چنين تعلقي ساده نيست. تجربه اي است ژرف و درخور درون مايه هستي.
پس از گذراندن اين خوان است كه شازده كوچولو درمي يابد چگونه با چشم دل هرآنچه را كه با چشم سر نديده ببيند.اگر منصف باشيم بايد بگوييم او تمام اين دريافت ها را در عرفان شرقي تجربه كرده منتهي اگزوپري شاهزاده قدرتمندي است كه با بازگشت به كودكي تمام ويرانه هاي ذهن خود را بازسازي مي كند و بر روي آن شهري با خانه هاي رؤيايي مي سازد.
اگزوپري در داستان شاهزاده كوچولو داستان را به انتخاب خود تمام نمي كند بلكه به مخاطبش فرصت مي دهد تا پايان شاهزاده كوچولو را هرآنطور كه شايسته ذهنش است تمام كند. همان طور كه خود اگزوپري عاقبت سفر به اخترك ب۶۲۱ را انتخاب مي كند. شايد ناگهان بخاطر آورده كه پوزبند گوسفند را فراموش كرده يا چيزي ازاين دست چيزها كه فقط از عهده كودكي اگزوپري برمي آيد. اما ما مطمئن هستيم اگزوپري هم اكنون دركنار شاهزاده كوچولو به همه ما آدم بزرگها چشمك مي زند و به تمام كودكاني كه صورت خندان او، گل سرخ وشاهزاده كوچولو را مي بينند شادمانه مي خندد.
خداحافظ سنت اگزوپري
شايد مردم ما هم اختركي كشف كنند تا همه آدمها با قلب هاي شيشه اي كودكي خود به آنجا سفر كنند. خداحافظ سنت اگزوپري
 

Dorhato

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2019
نوشته‌ها
103
لایک‌ها
15
سن
33
حرفه نویسندگی
اگزوپری برندهٔ جوایز ادبی معتبر فرانسه و همچنین برندهٔ جایزهٔ کتاب ملی آمریکا گردید.
عمده شهرت وی به واسطه کتاب شازده کوچولو و نوشته‌های تغزلی او با عنوان زمین انسان‌ها و پرواز شبانه است. آثار او، از جمله کتاب شازده کوچولو به ۳۰۰ زبان و گویش ترجمه شده‌است.

منبع: وی کی پدیا
 
بالا