برگزیده های پرشین تولز

درنگ

KnownAsDerang

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2008
نوشته‌ها
3
لایک‌ها
0
پس از استقبال سردی که از اولین نوشته ام در این جا صورت گرفت ، تصمیم گرفتم تاپیک جداگانه ای برای خود بسازم. من برای آرام شدن می نویسم. هرگاه که احساس می کنم دیگر توان تحمل شرایط جاری را ندارم ، شروع به نوشتن می کنم. در گذشته خواندن نوشته ها و کتب اشخاص دیگر مرا آرام می ساخت. من نیز تصمیم گرفتم بخشی از آنچه را که می نویسم منتشر سازم. شاید به این ترتیب حداقل یک نفر پیدا شود که از خواندن حرف های من احساس آرامش کند.
ممکن است افراد کمی از این تاپیک بازدید کنند. ممکن است بسیاری از شما از نوشته های من متنفر باشید. ممکن است نوشته هایم را بسیار سطحی و ناشیانه قلمداد کنید. اما اگر ذره ای این نوشته ها برایتان جالب بود ، از شما تقاضا دارم که نظرات خود را بیان کنید.

آثار من:

تنها و سوخته
 

KnownAsDerang

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2008
نوشته‌ها
3
لایک‌ها
0
چشمانم را باز می کنم. در یک اتاق خالی بر روی زمینی سخت و سرد افتاده ام.دیگر تحمل خود را از دست داده ام. از افکار تکراری و زجر آوری که در ذهنم رسوخ کرده اند متنفرم. به اطراف خود نگاه می کنم. به دیوار ها نگاه می کنم. به زمین نگاه می کنم. به هوایی که اتاق را پر کرده است نگاه می کنم. به خودم نگاه می کنم. در تمامی چیز هایی که می بینم ، حسی مشترک نهفته است. همه جا از این حس نحس پر گشته است.
لحظاتی قبل را در خواب گذرانده بودم. اما برای چه؟ برای فرار از این حس منفور؟ به امید لحظه ای آرامش؟ اما نه . دیگر حتی خواب نیز آرامش را از من دریغ می کند. این حس زهرآلود حتی در خواب هایم نیز نفوذ کرده است. دیگر هیچ جایی از این دنیای پست را نمی توان یافت که از این حس تهی باشد.
فشار درد مرا از جای بر می خیزاند. دیگر حتی لحظه ای توان تحمل را در خود نمی بینم. از این اتاق تنگ بیرون می روم. پنجره ای می یابم و از آن به بیرون نگاه می کنم. آسمان ابری و تیره است. هوا سرد و ساکن است. هیچ جنبنده ای را نمی توان دید. همه جا غرق در سکوت است . دنیای اطرافم خلوت خلوت است.
ناگهان همان حس تهوع آور در وجودم منفجر می گردد. احساس می کنم می خواهم بالا بیاورم. سرم گیج می رود. چشمانم اندک دید تار خود را با سیاهی معاوضه می کنند. پاهایم توان خود را از دست می دهند و بر زمین می افتم.
به راستی دیگر توان تحمل را ندارم. به سمت در می روم و به سرعت از خانه خارج می شوم . از این مأمن نحس تنهایی.
اما ...
تاکنون اطراف خود را این چنین ندیده ام. جمعیتی عظیم اطراف مرا فرا گرفته اند. کوچه ها ، خیابان ها ، همه جا مملو از جمعیت است. دیگر خیابان ها دیده نمی شوند. دیگر زمین دیده نمی شود. دیگر هوایی که همه جا را پر کرده است دیده نمی شود. دیگر خودم دیده نمی شوم.
به سختی از میان جمعیت عبور می کنم. اما این سیل ، پایان ناپذیر و بی انتها است. ضربات پی در پی جمعیت است که مرا زجر می دهد. از تمامی این موجودات اطرافم متنفرم. از تمامی آنها حالم بهم می خورد.
اکنون همان حس نحس وجود مرا می شکافد. از تمامی شکاف های وجودم به بیرون می تراود. حسی لزج که مرا لبریز نموده است و اکنون از من به بیرون می پاشد. حس نحس تنهایی. در میان این جمعیت بی پایان بی اراده پیش می روم. بوی تعفنی که از لاشه من بر می خیزد همگان را متوجه من می سازد. همه به من نگاه می کنند و با لبخند هایی مشمئز کننده مرا به یکدیگر نشان می دهند. از تمامی آنها متنفرم. می خواهم از آنها دور شوم. می خواهم لایه ای از نفرت را به دور خود بپیچم و از نگاه های این موجودات دور شوم. دیگر تحمل این رگبار نگاه ها را ندارم.
از میان این جمعیت انبوه سگی ولگرد را می بینم. سیل تنهایی که از چشمانش به بیرون می پاشد را می بینم. او نیز تنهاست. او نیز متنفر است. او نیز از تمامی این موجودات اطرافش متنفر است. من نیز از او متنفرم. من نیز از او حالم بهم می خورد.
ناگهان نوری خیره کننده را می بینم. ناگهان از دور یک آشنا را می بینم. شخصی که او را نمی شناسم اما سخت با او آشنایم. لحظه ای حس می کنم راهی برای رهایی از این تنهایی یافته ام. می دوم. با تمام وجود می دوم. از میان این جمعیت نحس می دوم. از پی او می دوم.
به او می رسم. منفجر می گردم. فریاد می زنم. فریاد می زنم من تنها هستم. فریاد می زنم مرا نجات بده. لحظه ای می ایستد. به من نگاه می کند. نگاهش انبوه امید رهایی از تنهایی را بر جان من می پاشد. اما ناگهان مرا از خود دور می سازد. از من روی می گرداند . مرا از خود دور می سازد و می رود. با حرکاتی که التماس در آنها موج می زند و با چشمانی که التماس در آنها می جوشد و با قلب متلاشی گشته ای که قطرات التماس از آن فرو می ریزد به سوی او می دوم. اما او مرا از خود دور می سازد. از من دور می شود و می رود.
وجودم سراسر آتش می شود. شعله های سوزان و بی رحم آتش مرا در خود می بلعند. تنهایی تبدیل به آتشی گشته است که شراره هایش از وجودم بر می خیزد و دیگران را غرق در حیرت و بهت می سازد. می سوزم. می سوزم و شعله می کشم. جمعیت بی پایان اطرافم می هراسند. می هراسند و از من فرار می کنند. می ترسند این شعله ها به آنان نیز سرایت کنند.
خون در رگ هایم می جوشد و از زخم هایم به بیرون می پاشد. به بیرون می پاشد و تمام اطراف مرا آلوده و نجس می سازد. دود سیاه غلیظ و بوی مشمئز کننده ای که از من به هوا می خیزد ، تمامی این هوای سنگین را مسموم می سازد. کلاغ ها را می بینم که نفسشان می گیرد و می میرند.
باد جرات وزیدن را از دست داده است. ابر جرات باریدن را از دست داده است. خورشید جرات تابیدن را از دست داده است. زمین جرات چرخیدن را از دست داده است. زمان جرات گذشتن را از دست داده است.
دیگر چیزی از من باقی نمانده است. لاشه نیم سوخته و سوزان من بر روی زمین می افتد. ناگهان همه فکر می کنند من نابود شده ام.
باد جرات وزیدن می یابد و می وزد و دود مسموم وجودم را در هوا پخش می کند. موجودات اطرافم می میرند. ابر جرات باریدن می یابد و می بارد و گنداب وجودم را بر زمین پخش می کند. موجودات اطرافم می میرند. خورشید جرات تابیدن می یابد و می تابد و لاشه مرا از هم می پاشد. موجودات اطرافم می میرند. زمین جرات چرخیدن می یابد و می چرخد و روز و شب مرا به یکدیگر نشان می دهند. موجودات اطرافم می میرند. زمان جرات گذشتن می یابد و می گذرد و مرا می پوساند. موجودات اطرافم می میرند.

هنگامی که لاشه هایی که اطرافم را فرا گرفته اند می بینم ، زجر از حد می گذرد و من ، می میرم.
 
بالا