ناکاتا در را باز کرده بود و داشت بیرون می رفت که ایستاد و به طرف افسر برگشت."ببخشید قربان. ولی شما فردا در همین منطقه هستید؟"
پلیس با احتیاط گفت:"بله هستم. فردا غروب اینجا سر پستم. چرا می پرسید؟"
"حتی اگر هوا آفتابی باشد،پیشنهاد می کنم با خودتان چتر بیاورید ."
پلیس سری جنباند. سربرگرداند و نگاهی به ساعت دیواری انداخت. همقطارش دیگر باید تلفن بزند. "باشد. یادم می ماند که بیاورم."
"فردا از آسمان مثل باران ماهی می بارد.به نظرم بیشتر ساردین باشد. با تعدادی ماهی ماکرو."
پلیس خندید."ساردین و ماهی ماکرو، هان؟ پس بهتر است چتر را وارونه کنم و چند تایی بگیرم. با سرکه خوراک خوشمزه ای می شود."
ناکاتا با قیافه ای جدی گفت:"ماهی ماکروی سرکه زده یکی از غذاهای دلخواه ناکاتاست. اما تا فردا آن وقت به نظرم از اینجا رفته باشم."
کافکا در کرانه / هاروکی موراکامی/ برگردان :مهدی غبرایی