ژاپن
زن تصويرى
روزى روزگارى مردى زندگى مى کرد به نام "گومبى". گومبى فقير و کم عقل بود و در کلبه اى تک و تنها زندگىمى کرد چون کسى حاضر نبود با او ازدواج کند.
يک روز تنگ غروب، زن جوانى به در خانه ى او آمد و خواهش کرد شب را در آنجا به صبح برساند. گومبى که تا آن زمان چنين زن زيبايى نديده بود خيلى خوشحال شد که آن زن ميخواست شب در آن کلبه بماند. همان شب بعد از شام زن جوان گفت: "انگار تو اينجا تنها زندگى مى کنى. من هم تنها هستم. دلت مى خواهد زنت بشوم؟"
گومبى مى خواست از خوشحالى پر در بياورد! به اين ترتيب آنها با هم ازدواج کردند.
ازدواج، گومبى را خيلى خوشحال کرد اما مانع کارش هم شد چون او به قدرى به زن جوانش علاقمند بود که حتى يک لحظه هم نمى توانست چشم از او بردارد. وقتىکفش حصيرى مى بافت، درازى کفش ها به يک و نيم يا دو متر مى رسيد و او اصلا متوجه نمى شد چون فقط به زنش نگاه مى کرد نه به کارش. وقتى بارانى هاى حصيرى درست مىکرد درازى بارانىها به سه چهار متر مى رسيد چون بجاى اينکه متوجه کارش باشد تمام هوش و حواسش به اين بود که زنش چکار مى کند. اين بود که کفش ها و بارانى هايى که او مى بافت به درد کسى نمى خورد.
پس کار بيرون از خانه را انتخاب کرد و به مزرعه رفت. اما باز هرچند دقيقه يک بار به سوى منزل مى دويد و فرياد مى کشيد: "زن عزيز، آنجا هستى؟" و به اين ترتيب بيرون از خانه هم نمى توانست زياد کار کند.
زن با خودش گفت: "اينطورى نمى شود!" و رفت به شهر و از يک نقاش خواست که صورت او را روى کاغذ نقاشى کند. بعد آن نقاشى را برداشت و اورد به خانه و به گومبى گفت: "اين تصوير من است. موقعى که در مزرعه کار مى کنى آنرا به نزديک ترين درخت آويزان کن. وقتى به آن نگاه مى کنى دلت براى من تنگ نمى شود."
گومبى همانطور که زنش گفته بود عمل کرد. هر چند دقيقه دست از کار مىکشيد تا به تصوير زنش نگاه کند و به اين ترتيب ديگر تند و تند به طرف خانه نمى دويد. اما يک روز باد تندى وزيد و تصوير را کند و به اسمان برد. گومبى تلاش کرد آنرا بگيرد اما فايده اى نداشت و کاغذ نقاشى شده با باد رفت. گومبى گريه کنان به خانه دويد و قضيه را براى همسرش تعريف کرد. زن گفت: "شوهر عزيز، ناراحت نباش. به شهر مى روم و از نقاش مى خواهم تصوير ديگرى از من بکشد."
اما بشنويم از آن تصوير که پرواز کنان رفت و رفت و سرانجام در باغ قلعه اى پايين آمد. وقتىحاکم قلعه تصوير را ديد يک دل نه صد دل عاشق آن زن شد و با خود گفت: "لابد چنين زنى هست که تصويرش را کشيده اند." آنگاه به غلامانش فرمان داد که هرچه زودتر آن زن را پيدا کنند و به حضورش بياورند.
آدم هاى حاکم آن تصوير را دستشان گرفتند و ده به ده گشتند و از هر کسى سراغ آن زن را گرفتند. بالاخره به دهى رسيدند که گومبى در آن زندگىمى کرد. آن تصوير را به روستايى ها نشان دادند و پرسيدند: "آيا اين زن را مى شناسيد؟" روستايىها همينکه تصوير را ديدند گفتند: "البته که مى شناسيم. اين تصوير زن گومبى است."
وقتى به خانه ى گومبى رسيدند زنى را ديدند که بى کم و کاست شبيه آن تصوير بود. خود خودش بود. گفتند: "بايد او را به قصر حاکم ببريم." و کوشش کردند او را ببرند.
گومبى التماس کنان گفت: "خواهش مىکنم او را نبريد." اما خواهش و التماس او بى نتيجه بود. آنقدر گريه کرد که از اشک هايش حوضچه اى درست شد.
زنش آهسته گفت: "انقدر گريه نکن گومبى. حالا کارى از دست ماها ساخته نيست، اما درست گوش کن. تو بايد شب سال نو به آن قلعه بياييى، وقتى هم که مى ايى چند تا درخت کاج با خودت بياور. آنوقت دوباره همديگر را مى بينيم و همه چيز را روبراه مى کنيم."
پيش از آنکه زن بتواند چيز ديگرى بگويد او را کشان کشان به سوى قلعه بردند.
از آن به بعد هر روز کار گومبى غصه خوردن بود و فکر کردن که ايا وقت رفتن است يا نه، بالاخره يک وقت کسى به او گفت که امشب شب سال نو است. او هم چند تا بريده ى درخت کاج به دوش گرفت و به راه افتاد. به اين فکر که بزودى زن عزيزش را مى بيند! وقتى به دروازه ى قلعه رسيد فرياد کرد: "درخت کاج، درخت کاج، کاج هاى خوب براى شب عيد!"
زنش از داخل قلعه صداى او را شنيد و لبخند زد. از وقتى او را به زور به قلعه آورده بودند اين اولين بار بود که لبخند مى زد. حاکم قلعه از دين لبخند شاد او چنان خوشحال شد که به خدمتکارانش دستور داد مرد کاج فروش را به داخل قلعه بياورند.
وقتى گومبى پيدا شد زن شادتر هم شد و چنان با شادى او را نگاه کرد که حاکم با خودش گفت: "اگر يک کاج فروش بتواند او را اينهمه خوشحال کند من هم الان يک کاج فروش مى شوم."
آنگاه به گومبى دستور داد که لباس هايش را با او عوض کندو در حاليکه لباس هاى ژنده ى کاج فروش را به تن داشت در باغ قلعه بالا و پايين رفت و فرياد زد: "درخت کاج، درخت کاج، کاج هاى خوب براى شب عيد!"
اين وضع زن گومبى را شادتر کرد. دست هاى کوچکش را به هم زد و از ته دل خنديد. حاکم از ديدن خنده ى زن چنان خوشحال شد که همانطور کاج به پشت توى باغ شروع کرد به رقصيدن و مرتب فرياد زدن: "درخت کاج، درخت کاج؛ کاج هاى خوب براى شب عيد." او همچنان دور باغ مى دويد و مى رقصيد و بعد بى آنکه بفهمد به همان صورت از دروازه ى قلعه بيرون رفت.
همينکه حاکم از دروازه بيرون رفت، زن گومبى به خدمتکار گفت دروازه هاى قلعه را ببندند. بعد از مدتىحاکم فهميد که از باغ بيرون آمده است و فورا به سوى دروازه ى قلعه برگشت و با کمال تعجب ديد که دروازه ها بسته است. فرياد کشيد: "بگذاريد داخل شوم! بگذاريد داخل شوم!" اما کسى به فريادهايش توجهى نکرد.
اما در داخل قلعه، گومبى و زن زيرکش هر چه را که مى شد آرزو کنند در اختيار داشتند و آن پس به خوبى و خوشى با هم زندگى کردند.
بازگو شده توسط کى گوسکى
نقاشى از توشيو کاجى ياما
اديت:
سايت freeshare متأسفانه ديگر کار نمىکند به همين دليل عکس را رى آپلود کردم.