میگن چهار شنبه سوری یه رسم دیرینه است. ولی خیلی از مردم که میریزن توی خیابون ها تفریح می کنن هنوز نمی دونن سه شنبه شب وقت اصلی و از قدیم شب چهار شنبه سوری که بشه سه شنبه شب (چه شب تو شبی شد.) مردم به جشن و شادی می پرداختند.
اون طوری که اطلاع دارم این رسم در زمان ایران باستان و زدتشت به وجود اومده.
به نظر من ماجرای پریدن از روی آتیش از اینجا شروع میشه که: (پیوست:این مطلب رو من نوشتم و هیچ اعتبار تاریخی نداره فقط خواستم با این روز یه شوخی کرده باشم. از دوستانی که این مطلب رو خوندن و فکر کردن واقعیه عذر خواهی می کنم. قدرت بالا نوشته های منه دیگه
روزی روزگاری توی آریا آباد پایتخت ایران مردم کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند.
توی این شهر شلوغ مردی بوده به اسم سوری.
این سوری مرد یاحالی بوده و حسابی ملت ازش خوششون میومده. ولی خیلی دست و پا چلفتی بوده مردم وقتی ضایع شدن و سوتی های اون رو می دیدن می خندیدن و با تیکه پروندن به این سوری خان کلی کیف می کردن. اما این سوری خان اصلا از این کار اون ها بدش نمیومده و خوشحال میشده که همه به کار هاش بخندند.
روزی پادشاه ایران می خواسته یه جشن بزرگ به مناسبت عید نوروز برگزار کنه.
از روی تصادف این پادشاه مثل بقیه پادشاه های قصه ها یه دختر دم بخت داره و با کلی خواستگار از ممالک مختلف دنیا ولی این دختره اصلا نمی دونه شوهر جیه و فعلا قصد ازدواج نداره( فکر کنم می خواسته ادامه تحصیل بده)
نزدیک های عید بوده و همه داشتن برای جشن اماده می شدن. اما این دختر یکی یه دونه پادشاه اصلا به فکر آماده شدن برای جشن نبوده.
سه شنبه غروب بود که توی قصر حوصله اش سر میره و با لباس مبدل میره توی بازار یه چرخی بزنه. همین طور که توی بازار می چرخیده چند تا بچه سوسول که این دختر خانوم خوشگل رو می بینن پشت سرش راه می افتن و شروع می کنن به متلک گفتن. (به دلیل نا مناسب بودن الفاظ از گفتن آن معذورم)
خلاصه این دختر پادشاه که زیر لب می گفته چه غلطی کردم که اومدم بیرون سعی می کنه از دست این ولگرد ها فرار کنه .
که یکدفعه چشمش به یه حجره خالی می افته کسی توش نیست. سریع میره اون تو و در رو می بنده.ولگرد ها هم تا شب پشت در می مونن تا این دختر خانوم خسته بشه و بیاد بیرون ولی انگار دختر پادشاه اصلا فکر بیرون اومدن رو نداره پشت در گریه می کرده و از اون ها خواهش می کنه که دست از سرش بردارن
اما این پسر ها خیلی پر رو بودن برای همین میگن باشه میریم ولی نمی زاریم تو بیایی بیرون. از چهره اون ها معلوم بود فکر بدی توی کلشونه. یکی از اون ها مشعلی رو میاره در حجره رو آتیش می زنه. بعد با خنده میگن همون جا بمون تا بسوزی .
و سریع از اون جا فرار می کنن.آتیش به داخل حجره نفوذ می کنه و توی حجره هم آتیش می گیره. و دختر پادشاه خیلی می ترسه و کمک می خواد از شدت دما و زیادی دود روی زمین می افته دیگه توانی نداشته که میگه: خدایا یه نفر رو برای نجات من بفرست. هر کسی منو نجات بده من با اون ازدواج می کنم. ....(بریم نجاتش بدیم)
بقیشو تو وبلاگم بخونید:
کلیک کنید