• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

مجموعه مقالات SIMBOZ

سیب موز

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
20 فوریه 2007
نوشته‌ها
62
لایک‌ها
0
سن
35
محل سکونت
اون ور تر
عمه ننه= {...}
فرهنگ نامه اخراجی ها:

فرهنگ نامه اخراجی ها
ش م ر= شوش مولوی راه آهن

عمه ننه= {...}

شیتیل= حقوق نویسنده و کارگردان

کفشنده=مردی با دمپایی

منزل=محرم بیت المال

دکی=هالوی عشق جنگ

فرمانده=ریش با ریشه

کپک=ریش بدون ریشه

برادرمجید=حاج مجید رسوا

کریم سوسکه=اخراجی خط خورده

مجید سوزوکی=توبه نصوح

ده نمکی=کدام کارگردان کدام نویسنده
 

سیب موز

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
20 فوریه 2007
نوشته‌ها
62
لایک‌ها
0
سن
35
محل سکونت
اون ور تر
میگن چهار شنبه سوری یه رسم دیرینه است. ولی خیلی از مردم که میریزن توی خیابون ها تفریح می کنن هنوز نمی دونن سه شنبه شب وقت اصلی و از قدیم شب چهار شنبه سوری که بشه سه شنبه شب (چه شب تو شبی شد.) مردم به جشن و شادی می پرداختند.

اون طوری که اطلاع دارم این رسم در زمان ایران باستان و زدتشت به وجود اومده.

به نظر من ماجرای پریدن از روی آتیش از اینجا شروع میشه که: (پیوست:این مطلب رو من نوشتم و هیچ اعتبار تاریخی نداره فقط خواستم با این روز یه شوخی کرده باشم. از دوستانی که این مطلب رو خوندن و فکر کردن واقعیه عذر خواهی می کنم. قدرت بالا نوشته های منه دیگه

روزی روزگاری توی آریا آباد پایتخت ایران مردم کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند.
توی این شهر شلوغ مردی بوده به اسم سوری.

این سوری مرد یاحالی بوده و حسابی ملت ازش خوششون میومده. ولی خیلی دست و پا چلفتی بوده مردم وقتی ضایع شدن و سوتی های اون رو می دیدن می خندیدن و با تیکه پروندن به این سوری خان کلی کیف می کردن. اما این سوری خان اصلا از این کار اون ها بدش نمیومده و خوشحال میشده که همه به کار هاش بخندند.

روزی پادشاه ایران می خواسته یه جشن بزرگ به مناسبت عید نوروز برگزار کنه.

از روی تصادف این پادشاه مثل بقیه پادشاه های قصه ها یه دختر دم بخت داره و با کلی خواستگار از ممالک مختلف دنیا ولی این دختره اصلا نمی دونه شوهر جیه و فعلا قصد ازدواج نداره( فکر کنم می خواسته ادامه تحصیل بده)

نزدیک های عید بوده و همه داشتن برای جشن اماده می شدن. اما این دختر یکی یه دونه پادشاه اصلا به فکر آماده شدن برای جشن نبوده.
سه شنبه غروب بود که توی قصر حوصله اش سر میره و با لباس مبدل میره توی بازار یه چرخی بزنه. همین طور که توی بازار می چرخیده چند تا بچه سوسول که این دختر خانوم خوشگل رو می بینن پشت سرش راه می افتن و شروع می کنن به متلک گفتن. (به دلیل نا مناسب بودن الفاظ از گفتن آن معذورم)

خلاصه این دختر پادشاه که زیر لب می گفته چه غلطی کردم که اومدم بیرون سعی می کنه از دست این ولگرد ها فرار کنه .

که یکدفعه چشمش به یه حجره خالی می افته کسی توش نیست. سریع میره اون تو و در رو می بنده.ولگرد ها هم تا شب پشت در می مونن تا این دختر خانوم خسته بشه و بیاد بیرون ولی انگار دختر پادشاه اصلا فکر بیرون اومدن رو نداره پشت در گریه می کرده و از اون ها خواهش می کنه که دست از سرش بردارن
اما این پسر ها خیلی پر رو بودن برای همین میگن باشه میریم ولی نمی زاریم تو بیایی بیرون. از چهره اون ها معلوم بود فکر بدی توی کلشونه. یکی از اون ها مشعلی رو میاره در حجره رو آتیش می زنه. بعد با خنده میگن همون جا بمون تا بسوزی .

و سریع از اون جا فرار می کنن.آتیش به داخل حجره نفوذ می کنه و توی حجره هم آتیش می گیره. و دختر پادشاه خیلی می ترسه و کمک می خواد از شدت دما و زیادی دود روی زمین می افته دیگه توانی نداشته که میگه: خدایا یه نفر رو برای نجات من بفرست. هر کسی منو نجات بده من با اون ازدواج می کنم. ....(بریم نجاتش بدیم)

بقیشو تو وبلاگم بخونید:کلیک کنید
 

سیب موز

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
20 فوریه 2007
نوشته‌ها
62
لایک‌ها
0
سن
35
محل سکونت
اون ور تر
روزگار غريبي بود. با يه ماشين که چرخ نداشت! رفتم کنار دريايي که آب نداشت! توي درياي بي آب با توري که نخ نداشت!ماهي اي گرفتم که سر نداشت!انداختمش تو کيسه اي که ته نداشت! از خستگي به خونه اي تکيه دادم که ديوار نداشت! و يه يخ در بهشت خوردم که يخ نداشت!سوار ماشين شدم رفتم هتلي که سقف نداشت!با خودکاري که جوهر نداشت پايين رسيدي رو امضاء کردم که نوشته نداشت!و کليدي رو گرفتم که دندانه نداشت! بعد يه خدمتکاري که دست نداشت چمدان هايي که دسته نداشت رو از راه پله اي که پله نداشت بالا برد!!! رسيديم جلوي اتاقي که در نداشت با کليدي که دندانه نداشت وارد شدم!


از گرما پنکه اي را روشن کردم که پره نداشت! روي تختي خوابيدم که تشک نداشت!

صبح با صداي ساعتي که زنگ نداشت! از خواب بيدار شدم و ساعت مچي که بند نداشت رو دستم کردم و کفش هايي رو پوشيدم که کف نداشت!! وقتي از هتل بيرون اومدم يه فيل ديدم که خرطوم نداشت! نقشه اي از جيبم درآوردم که هيچ علامتي نداشت و با يه قطب نما که عقربه نداشت به سمتي رفتم که جهت نداشت!! رفتم و رفتم تا به کوهي رسيدم که سنگ نداشت! از اون بالا رفتم اون بالا آتشي روشن کردم که گرما نداشت! نمي دونم چي شد که جنگلي که درخت نداشت آتش گرفت! با تلفن همراهي که سيم کارت نداشت! به آتش نشاني زنگ زدم که مامور نداشت بعد از 25 سال که مامور ها دنيا اومدن و بزرگ شدن اومدن با شلنگ هايي که آب نداشت آتشي رو که دود نداشت رو خاموش کردند!!!

گرسنه شدم . رفتم توي رستوراني که غذا نداشت! از روي منوي که متن نداشت يه غذا انتخاب کردم که وجود نداشت!غذا رو که خوردم با پول هايي که گوشه نداشت حساب کردم! و با خلالي که چوب نداشت لاي دندان هايي که رنگ نداشت رو پاک کردم!!! اومدم بيرون.

توي خيابان يه سرهنگي که درجه نداشت! منو انداخت تو ماشيني که در نداشت! بعد برد کلانتري که پليس نداشت و انداختم تو زنداني که قفل نداشت!!!

تازه اون موقع فهميدم که زندگي ارزش زندگي رو نداشت!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دوست من

پس از اين براي ارائه مطالب خود از اين تاپيك استفاده نماييد .

براي هر مطلبي ايجاد يك تاپيك زياد شايسته نمي باشد .

بدين ترتيب خوانندگان مطالب شما هم سردرگم نمي شوند .


موفق باشيد .
 
بالا