• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

محمد رضا عبدالملکیان

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
زندگی نامه کوتاه او از انجمن شاعران ایران

محمد رضا عبدالملکیان

در سال 1331 در شهرستان نهاوند متولد شد . تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در همين شهرستان ادامه داد و پس از ادامه تحصيل در رشته كشاورزي ، با اخذ درجه ليسانس « مهندسي كشاورزي » در سال 1357 در موسسه مطالعات و تحقيقات اجتماعي دانشگاه تهران به كار مشغول و در سال 1363 به وزارت كشاورزي منتقل شد.
او تحصيلات خود را تا مقطع كارشناسي ارشد در رشته مديريت ادامه داد و در حال حاضر به عنوان مديركل دفتر آموزش‏هاي رسمي و حرف كشاورزي مشغول كار است.عبدالملكيان كار شعر را از دورة دبيرستان آغاز كرد و در سال 1354 نخستين مجموعه شعرش را منتشر كرد. او طي بيش از 30 سال فعاليت شعري علاوه بر چاپ و انتشار چندين عنوان مجموعه شعر ، عهده دار مسئوليت‏هاي گوناگون فرهنگي و ادبي نيز بوده است و از جمله در حال حاضر مدير عامل دفتر شعر جوان ،عضو هيئت مديره انجمن شاعران ايران و عضو شوراي عالي خانه هنرمندان است.


آثار:


1- مه در مه 1354 انتشارات گام

2- ريشه در ابر 1363 انتشارات برگ

3- رباعي امروز 1363 انتشارات برگ

4- ردپاي روشن باران 1374 انتشارات دارينوش

5- آوازهاي اهل آبادي 1374 انتشارات زلال

6- گزيده ادبيات معاصر 1378 انتشارات نيستان

7- ساده با تو حرف مي‏زنم 1382 انتشارات دارينوش

8- نوار كاست مهرباني با صداي خسرو شكيبايي انتشارات دارينوش
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
ساده با تو حرف می زنم

مثل آب

با درخت

مثل نور

با گیاه

مثل شب نورد ِ خسته ای

با نگاه ماه



ساده با تو حرف می زنم

ناگهان مرا چرا چنین

به ناکجا کشانده اند ؟!

کیست اینکه خیره مانده اینچنین

مات و مضطرب در نگاه ِ من ؟



من ؟ نه،

این، نه من

نه، نیستم!



این غریب!

این غریبه ی شکسته!

کیستم؟



مادرم کجاست؟

من کلاس چندمم؟

دفترم

کتاب فارسی

جزوه های خط من کجاست؟



من چرا چنین هراسناک و مضطرب... ؟

من که در کلاس

جزو بچه های خوب بوده ام

ساکن و صبور

من همیشه گوش داده ام

دفتر مرا نگاه کن

بارها و بارها

بی غلط نوشته ام :

"آب"

"آذر"

"آفتاب"

مشق های من مرتب است

موی سر و ناخنم....



پس چرا چنین؟



این غریب

این غریبه

در حصار قاب ِ آینه

اینکه شانه می کشد به موی خویش

کیست؟



شانه؟!

من کلاس چندمم؟



ساده با تو حرف می زنم

آن همه نگاه مهربان

آن همه درخت و

پرسه و

پرنده

آن همه ستاره و

سلام

آن همه پریدن و

رسیدن و

میان موجی از ستاره پر زدن

آن خدا و شب

خواب های پرنیانی بهار

آفتاب صبح ِ پشت بام

عطر باغچه

نربان و از میان شاخه ها

تا کنار ِ حوض ِ سبز خانه امدن

باز هم به ماهیان ِ سرخ سر زدن



ناگهان چرا چنین؟!

این همه شبان تار

بی ستاره

بی پرنده

بی بهار



این چقدر بی شمار

ــ شاخه های آهنین

ــ که قد کشیده اند

ــ رو به روی من



مات و گیج و گنگ

مانده ام میان

ــ آنچه هست و نیست

نه، نبوده، هیچگاه

این حصار و قاب

جزو درس های من نبوده است



من هنوز کوچکم

این لباس را

پس چرا بزرگ کرده اند؟

این یکی دو شیشه قرص

این سه چهار قبض برق و آب

این جواب آزمایش

این غذای بی نمک

این خطوط مبهم کتاب

عینکی که مانده روی میز

این زنی که هست

مادری که نیست

این سوال های بی جواب

مال کیست ؟



ساده با تو حرف می زنم

این توقف عجیب

این همه حساب

این شتاب صبح

این جقوق

این اداره

این دروغ چیست ؟



من مدیر نیستم

این اتاق هست

میز هست

پله هست

پشت در دوباره کیست ؟

حس مبهمی میان هست و نیست!



من بزرگ نیستم

شاعرم ولی

شعرهای این کتاب را

بچه های کوچه "دوآبه*" گفته اند

من دلم برای بچه های کوچه "دوآبه" می تپد

من دلم برای "هفت سنگ"

من دلم برای "زو"

"ماله" و "گــُلو"



من دلم برای آن شب قشنگ

من دلم برای جاده ای

ــ که عاشقانه بود

آن سیاهی و

سکوت

چشمک ِ ستاره های دور

من دلم برای «او» گرفته است



ساده با تو حرف می زنم

من دلم برای روزهای دورتر

قصه ی شبانه پدر

من دلم برای نعمت

احمد و منیر

طاهره

من دلم برای باغ گوشه

فرصت غروب

اولین ستاره

پنجیمن درخت سیب

من برای چشمه ای

که با دلم حرف داست

حس و حال قورباغه ها

من دلم برای تخت ِ چوبی سه لنگه ای

ــ چراغ ِ گرد سوز

رقص برگ و

بازی نسیم

من دلم برای سفره ای که ساده بود

نان تازه ی "تـِـو ِی"

چشم های مهربان

دست های کار

من دلم برای روزهای زندگی گرفته است



این رئیس

کیست ؟

این غرور

این قباله

این کلید خانه

چیست؟



ساده با تو حرف می زنم

این پرنده ای که من کشیده ام

چرا نمی پرد ؟

این ستاره

سرد و کاغذی است

این درخت

بی بهار مانده است

دانه ای این انار

طعم مرگ می دهد



من دلم گرفته

هر چه می روم نمی رسم

رد پای دوست

کوچه باغ عشق

سایبان زندگی کجاست ؟

من کلاس چندمم ؟

کودکی

بهانه ی بهار را گرفته است



دخترم نسیم

او که اضطراب امتحان

ــ به چهره اش نشسته است

او که تکیه می دهد به من

او چرا

مرا به کوچه های کودکی نمی برد ؟



ساده با تو حرف می زنم

من چقدر تشنه ام !

مادرم کجاست ؟



من چگونه بی چراغ

من چگونه، بی اشاره ای درست

می رسم به چشمه ای

ــ که چاره ساز زندگی است



دخترم نسیم

روبروی من نشسته است

مات !

خیره !

خنده !



خواب نیستم

بوی خاطرات دور

بی پونه

کوچه ی "دوآبه"

حوض سبز



دخترم سلام می کند

مادرم کنار در

مات !

خیره !

خنده !

ناگهان

هر سه کودکیم

هر سه پشت میز یک کلاس

زنگ فارسی است

باز :

"آب"

"آذر"

"آفتاب"



این پرنده ای که من کشیده ام

این پرنده می پرد

این پرنده آشناست

این پرنده در تمام مشصق های من

نوشته می شود



این پرنده بوی کوچه ی "دوآبه" می دهد

این پرنده خسته نیست

این پرنده با نسیم حرف می زند

چشم های این پرنده

چشم های مادر من است



قاب ها

حصارها

شکسته است



خواب نیستم

کیف من کجاست

دیر شد

به مدرسه نمی رسم...!
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
زیبا هوای حوصله ابری است

چشمی از عشق ببخشایم

تا رود آفتاب بشوید

- دلتنگی مرا

زیبا

زیبا هنوز عشق

در حول و حوش چشم تو می چرخد

از من مگیر

دست مرا بگیر و کوچه های محبت را

با من بگرد

یادم بده چگونه بخوانم

تا عشق در تمامی دل ها معنا شود

یادم بده چگونه نگاهت کنم که تُردی بالایت

در تندباد عشق نلرزد

زیبا

آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را

- احساس می کنم

آنگونه عاشقم که نیستان را

یکجا هوای زمزمه دارم

آنگونه عاشقم

- که در نفسم شعر است

زیبا

چشم تو شعر

چشم تو شاعر است

من دزد شعرهای چشم تو هستم

زیبا

زیبا کنار حوصله ام بنشین

بنشین مرا به شط غزل بنشان

بنشان مرا به منظره باران

بنشان مرا به منظره رویش

من سبز می شوم

زیبا

زیبا ستاره های کلامت را

- در لحظه های ساکتِ عاشق

بر من ببار

بر من ببار تا که برویم بهاروار

چشم از تو بود وعشق

بچرخانم

بر حول این مدار

زیبا تمام حرف دلم این است

من شعق را به نام تو آغاز کرده ام

در هر کجای عشق که هستی

آغاز کن مرا.

تماشا

آب و آبی

با تو می جوشد

آسمان

یا هر چه دریای است

سبز و سوری

با تو می روید-

- زمین

یا هر چه زیبایی است

ارغنون و عشق

با تو می ماند-

- لحن دل

یا آنجه لیلایی است

مهر و مینو

با تو می تابد

آنچه روشن

آنچه رویایی است

ماه و مه پیچیده در هم

فرصتی مانده است-

- پشت راز سبز جنگل

فرصتی بی و هم

پای رفتن هست و شوق نورسی-

- بامن -

- سمت و سویی تا سحرزایی است

چشم می چرخد تو را و باغ می چرخد

من می گویم

خیل شب بوهای شادابی که می چرخند و می جوشند و می رویند-

- می گویند:

«در چه چشمی»

«با چه آیینی»

«چنین آیینه آرایی است »

من نمی دانم تو را آن سان که باید گفت

من نمی گویم چنین

یا آنچنان

یا چون چرایی چند

از تو گفتن -

- پای دل در گِل

بالهای شعر من در بند

من نمی گویم

خیل بارانهای بار آور که می بارند و می پویند و می جویند-

- می گویند:

«تا نفس باقی است»

«فرصت چشمت تماشایی است»
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
مهربانی را بیاموزیم
فرصت ِ آیینه‌ها در پشت در مانده‌ست
روشنی را می‌شود در خانه مهمان کرد
می‌شود در عصر آهن
- آشناتر شد
سایبان از بید مجنون،
- روشنی از عشق
می‌شود جشنی فراهم کرد
می‌شود در معنی یک گل شناور شد
مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده‌ست
موسم نیلوفران یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبی‌ست
موسم نیلوفران یعنی
یک نفر می‌آید از آنسوی دلتنگی

می‌شود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
می‌شود در کوچه‌های شهر جاری شد
می‌شود با فرصت آیینه‌ها آمیخت
با نگاهی
با نفس‌های نگاهی
می‌شود سرشار -
-از راز بهاری شد

دست‌های خسته‌ای پیچیده با حسرت
چشم‌هایی مانده با دیوار رویاروی
چشم‌ها را می‌شود پرسید

یک نفر تنهاست
یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست
در زمین زندگانی
آسمان را می‌شود پاشید
می‌شود از چشم‌هایش ...
چشم‌ها را می‌شود آموخت

می‌شود برخاست
می‌شود از چارچوب کوچک یک میز بیرون رفت
می‌شود دل را فراهم کرد
می‌شود روشن‌تر از اینجا و اکنون شد

جای من خالی‌ست
جای من در عشق
جای من در لحظه‌های بی‌دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می‌گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت
جای من خالی‌ست
من کجا گم کرده‌ام آهنگ باران را؟!
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم؟!

می‌شود برگشت
می‌شود برگشت و در خود جستجویی کرد
در کجا یک کودک ده‌ساله در دلواپسی گم شد؟
در کجا دست من و سیمان گره خوردند؟
می‌شود برگشت
تا دبستان راه کوتاهی‌ست
می‌شود از رد باران رفت
می‌شود با سادگی آمیخت
می‌شود کوچک‌تر از اینجا و اکنون شد
می‌شود کیفی فراهم کرد
دفتری را می‌شود پر کرد از آیینه و خورشید
در کتابی می‌شود روییدن خود را تماشا کرد
من بهار دیگری را دوست می‌دارم

جای من خالی‌ست
جای من در میز ِ سوم، در کنار پنجره خالی‌ست
جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکب‌ها
جای من در چشم‌های دختر خورشید
جای من در لحظه‌های ناب
جای من در نمره‌های بیست
جای من در زندگی خالی‌ست

می‌شود برگشت
اشتیاق چشم‌هایم را تماشا کن
می‌شود در سردی ِ سرشاخه‌های باغ
جشن رویش را بیفروزیم

دوستی را می‌شود پرسید
چشم‌ها را می‌شود آموخت
مهربانی کودکی تنهاست
مهربانی را بیاموزیم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
درود
امید به اینکه تاپیک پر باری بشه

پارسال در نمایشگاه کتاب اهواز،در غرفه ای کار می کردم که مربوط به انتشارات دفتر شعر جوان بود و یکی از صاحباش اقای عبدالملکیان
و دو روز اخر تشریف اوردن اهواز و در غرفه بودن!
نوع برخوردشون رو خیلی دوست داشتم!مهربان!
و چیزی که خیلی در این آدم برای من دوست داشتنی بود حرفها و حکایتهایی بود که از دیگر بزرگان ادبیات می گفتن!
می تونم بگم اون دور روز و هم کلامی با آدم بسیار مهربانی چون ایشون یکی از خاطره های خوب منه!

و البته می تونم بگم از بین اثاری که من از ایشون خوندم کتاب "حالا که رفته ای" رو خیلی بیشتر دوست دارم
این کتاب رو بعد از فوت قیصر نوشتن و چون یکی از دوستان نزدیک ایشون بودند و تقریبا روزانه با هم ملاقات داشتند ،وقتی شعرهای این کتابو می خونی عمق ناراحتی شاعر رو متوجه میشی!
حتما از شعرهای این کتاب براتون می زارم

جسارت رو ببخشید اما دلم خواست عکسی که با استاد انداختم رو اینجا بزارم:)
Photo0805.jpg
 
Last edited:

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
درود
امید به اینکه تاپیک پر باری بشه

پارسال در نمایشگاه کتاب اهواز،در غرفه ای کار می کردم که مربوط به انتشارات دفتر شعر جوان بود و یکی از صاحباش اقای عبدالملکیان
و دو روز اخر تشریف اوردن اهواز و در غرفه بودن!
نوع برخوردشون رو خیلی دوست داشتم!مهربان!
و چیزی که خیلی در این آدم برای من دوست داشتنی بود حرفها و حکایتهایی بود که از دیگر بزرگان ادبیات می گفتن!
می تونم بگم اون دور روز و هم کلامی با آدم بسیار مهربانی چون ایشون یکی از خاطره های خوب منه!

و البته می تونم بگم از بین اثاری که من از ایشون خوندم کتاب "حالا که رفته ای" رو خیلی بیشتر دوست دارم
این کتاب رو بعد از فوت قیصر نوشتن و چون یکی از دوستان نزدیک ایشون بودند و تقریبا روزانه با هم ملاقات داشتند ،وقتی شعرهای این کتابو می خونی عمق ناراحتی شاعر رو متوجه میشی!
حتما از شعرهای این کتاب براتون می زارم

جسارت رو ببخشید اما دلم خواست عکسی که با استاد انداختم رو اینجا بزارم:)

سلام
دیشب خواستم لایک بزنم که خراب بود گفتم فردا درست میشه حتما ، که الانم درست نشده :D
همین جا لایک :heart:

------------

جهان را به شاعران بسپارید

مطمئن باشید

کلمات را بیدار می کنند

و در کرت ها٬ گل و گندم می کارند



جهان را به شاعران بسپارید

بیابان و باران

هردو خوشحال می شوند

و هردو جوانه می زنند

از سرانگشت کودکان دبستانی



جهان را به شاعران بسپارید

مطمئن باشید سربازان ترانه می خوانند و

عاشق می شوند

و تفنگ ها سر بر قبضه می گذارند و

بیدار نمی شوند



جهان را به شاعران بسپارید

دیوارها فرو می ریزند و

مرزها رنگ می بازند

درختان به خیابان می آیند

در صف اتوبوس به شکوفه می نشینند

و پرندگان سوار می شوند و

به همه ی همشهریان

تخمه ی آفتابگردان تعارف می کنند



مگر همین را نمی خواستید؟

پس چرا بیهوده معطل مانده اید؟

از تامل و تردید دست بردارید

و جهان را به شاعران یسپارید



این قافیه های سرگردان

اگر سر از صندوق ها در نیاورند

پیر می شوند و پرنده نمی شوند

و جهان بی پرنده

جهنمی است که فقط شلیک می کند
-----------
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
حالا که رفته ای
سرت را بر شانه ام بگذار
چشمانت را ببند
اگر در کناره ی کارون
شاعری را دیدی
که در جستجوی هفده سالگی اش بود
بیدارم کن!



کتاب:حالا که رفته ای
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
به همین دلخوشم
روزی كه
دیوارها كوتاه و كوتاه‌تر شوند
روزی كه
همین كوچه در دشت‌ها
گم شود...
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
زیبا هوای حوصله ابری است

چشمی از عشق ببخشایم

تا رود آفتاب بشوید

- دلتنگی مرا

زیبا

زیبا هنوز عشق

در حول و حوش چشم تو می چرخد

از من مگیر

دست مرا بگیر و کوچه های محبت را

با من بگرد

یادم بده چگونه بخوانم

تا عشق در تمامی دل ها معنا شود

یادم بده چگونه نگاهت کنم که تُردی بالایت

در تندباد عشق نلرزد

زیبا

آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را

- احساس می کنم

آنگونه عاشقم که نیستان را

یکجا هوای زمزمه دارم

آنگونه عاشقم

- که در نفسم شعر است

زیبا

چشم تو شعر

چشم تو شاعر است

من دزد شعرهای چشم تو هستم

زیبا

زیبا کنار حوصله ام بنشین

بنشین مرا به شط غزل بنشان

بنشان مرا به منظره باران

بنشان مرا به منظره رویش

من سبز می شوم

زیبا

زیبا ستاره های کلامت را

- در لحظه های ساکتِ عاشق

بر من ببار

بر من ببار تا که برویم بهاروار

چشم از تو بود وعشق

بچرخانم

بر حول این مدار

زیبا تمام حرف دلم این است

من شعق را به نام تو آغاز کرده ام

در هر کجای عشق که هستی

آغاز کن مرا.

تماشا

آب و آبی

با تو می جوشد

آسمان

یا هر چه دریای است

سبز و سوری

با تو می روید-

- زمین

یا هر چه زیبایی است

ارغنون و عشق

با تو می ماند-

- لحن دل

یا آنجه لیلایی است

مهر و مینو

با تو می تابد

آنچه روشن

آنچه رویایی است

ماه و مه پیچیده در هم

فرصتی مانده است-

- پشت راز سبز جنگل

فرصتی بی و هم

پای رفتن هست و شوق نورسی-

- بامن -

- سمت و سویی تا سحرزایی است

چشم می چرخد تو را و باغ می چرخد

من می گویم

خیل شب بوهای شادابی که می چرخند و می جوشند و می رویند-

- می گویند:

«در چه چشمی»

«با چه آیینی»

«چنین آیینه آرایی است »

من نمی دانم تو را آن سان که باید گفت

من نمی گویم چنین

یا آنچنان

یا چون چرایی چند

از تو گفتن -

- پای دل در گِل

بالهای شعر من در بند

من نمی گویم

خیل بارانهای بار آور که می بارند و می پویند و می جویند-

- می گویند:

«تا نفس باقی است»

«فرصت چشمت تماشایی است»

شرمنده اما لایک تنها کافی نبود ! من عاشق این شعرم اونم با دکلمه ی زیبای زنده یاد خسرو شکیبایی...

------
حالا که رفته ای
کنارش می نشینم
گریه نمی کند
دستش را می گیرم
گریه نمی کند
به پایش می افتم
گریه نمی کند
نکند اتفاقی افتاده است
که شعر گریه نمی کند
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
با هرچه عشق
نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود
راه تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست
که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو
می توان گشود

پ.ن:این رو هم زنده یاد خسرو شکیبایی دکلمه کردن اگه اشتباه نکنم

 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
حــالا کــه رفتــه اي،

پــرنــده اي آمــده اســت

در حــوالــي هميــن بــاغ روبــرو!

هيــچ نمــي خــواهــد،

فقــط مــي گــويــد: کــو کــو . . .
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
می‌شود در کوچه‌های شهر جاری شد
می‌شود با فرصت آیینه‌ها آمیخت
با نگاهی
با نفس‌های نگاهی
می‌شود سرشار -
-از راز بهاری شد

دست‌های خسته‌ای پیچیده با حسرت
چشم‌هایی مانده با دیوار رویاروی
چشم‌ها را می‌شود پرسید

یک نفر تنهاست
یک نفر با آفتاب و آسمان تنهاست
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
یادم بده چگونه بخوانم
تا عشق در تمامی دل ها معنا شود
یادم بده چگونه نگاهت کنم که تُردی بالایت
در تندباد عشق نلرزد

زیبا
آنگونه عاشقم که حرمت مجنون را
- احساس می کنم
آنگونه عاشقم که نیستان را
یکجا هوای زمزمه دارم
آنگونه عاشقم
- که در نفسم شعر است
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
دل روشنی دارم ای عشق
صدایم کن از هر کجا می توانی
صدا کن مرا از صدف های سرشار باران
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است ؟
...بگو با کدامین نفس می توان تا کبوتر سفرکرد ؟
بگو با کدامین افق می توان تاشقایق خطر کرد ؟
مرا می شناسی تو ای عشق !
من از آشنایان احساس آبم
و همسایه ام مهربانی است
و طوفان یک گل مرا زیر و رو کرد.
پرم از عبور پرستو
صدای صنوبر
سلام سپیدار
پرم از شکیب و شکوه درختان
و در من تپش های قلب علف ریشه دارد.
دل من ، گره گیر چشم نجیب گیاه است
صدای نفس های سبزینه را می شناسم
و نجوای شبنم مرا می برد تا افق های باز بشارت
مرا می شناسی تو ای عشق
که در من گره خورده احساس رویش
گره خورده ام من به پرهای پرواز
گره خورده ام من به معنای فردا
گره خورده ام من به آن راز روشن
که می آید از سمت سبز عدالت
دل تشنه ای دارم ای عشق
صدایم کن از بارش بید مجنون
صدایم کن از ذهن زاینده ی ابر
مرا زنده کن زیر آوار باران
مرا تازه کن در نفس های بار آور برگ
مرا خنده کن بر لبانی که شب را نگفتند
مرا آشنا کن به گل های شوقی
که این سو شکستند
و آن سو شکفتند
دل نورسی دارم ای عشق
مرا پل بزن تا نسیم نوازش
مرا پل بزن تا تکاپوی خورشید
مرا پل بزن تا حضور جوانه
مرا پل بزن تا سحر
تا سبدهای بار آور باغ
دل عاشقی دارم ای عشق
صدایم کن از صبر سجاده ی شب
صدایم کن از سمت بیداری کوه
صدایم کن از صبح یک مرد بر مرکب نور
صدایم کن از نور یک فتح ، بر شانه ی شهر
تو را می شناسم من ای عشق
شبی عطر گام تو در کوچه پیچید
من از شعر پیراهنی بر تنم بود
به دستم چراغ دلم را گرفتم
ودر کوچه عطر عبور تو پر بود
ودر کوچه ، باران چه یکریز وسرشار
گرفتم به سر چتر باران
کسی در نگاهم نفس زد
و سر تا سر شب پر از جستجوی تو بودم
و سر تا سر روز پراز جستجوی تو هستم
صدایم کن ای عشق
صدایم کن از پشت این جستجوی همیشه !
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
در من هنوز جرئت مردن نیست
فقط می خوابم
تا بیدار نباشم
مثل زنم که کنار من خوابیده است
مثل پدر که در قاب عکسی کهنه
مچاله شده
...و مثل مادرم که سال هاست از ردیف پنجم
تکان نخورده است

در من هنوز جرئت مردن نیست

" از کتاب دنیا به کبوترانش پشت کرده است"
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
جای من خالی‌ست
جای من در میز ِ سوم، در کنار پنجره خالی‌ست
جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکب‌ها
جای من در چشم‌های دختر خورشید
جای من در لحظه‌های ناب
جای من در نمره‌های بیست
جای من در زندگی خالی‌ست
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
مهــربــاني تــو ســرپنــاهي اســت
تــا پــرنــدگــان پــاييــز را

از زمستــان ايــن كــوچــه بگــذرانــد . . .
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
حالا که آمده اي

چترت را ببند

در ايوان اين خانه

جز مهرباني نمي بارد...
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
دوباره اين سوال را از هم مي پرسيم
مگر ما براي ماهي ها چکار کرده ايم

که اين همه قلاب مي اندازيم

در آب؟!
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
حـالـا کـه رفـتـه ای

ایـن مـ ـن نـیـسـتـم کـه نـدارمـت . . .

تـ ـو هـسـتـی . . .

هـمـیـشـه . .

هـمـه جـا . . .


فـقـط در آغـوش ِ دیـگـری . . . !
 
بالا