امشب یه سر زدم به مجله 400 فیلم که مهر 88 منتشر شد. این شماره یکی از ماندگارترین و بهترین مجلات تاریخ ایران هست به نظرم. همیشه مطالب و نوشته های جالب خوانده نشده بسیاری میشه تو مجلات قدیمی پیدا کرد که برای بار اول و زمان خریدنشون به اونا توجه نکردیم و از نظرمون گذر کرده اند. یه مطلبی امشب خوندم که به نظرم از خیلی جهات زیباست و به صورت حرفه ای و تخصصی نوشته شده.
قلم نگارنده «جواد طوسی» بسیار صادقانه و روان ه و به دل میشینه. نوشته در جواب سوال سر دبیر، بهزاد رحیمیان است که از منتقدین پرسیده بود: چقدر و چگونه فیلم ها را می بینید و اینکه چه تغییری در عادت های فیلم دیدنتان در سال های اخیر (با توجه به انقلاب دیجیتال) حاصل شده است؟
[جواد طوسی متولد 1334 تهران، ليسانس حقوق قضايی (با سابقه قضايی در دادگستری). وی از سال 1363 با نگارش نقد مقالات براي مجلات سينمايی فيلم آغاز كرد و به دنبال سال های اخير با ديگر ماهنامه های سينمايی از جمله «دنيای تصوير»، «فيلم ويديو»، «گزارش فيلم» و «سينما» به همكاری پرداخت. از ديگر فعاليت های وی مي توان به: عضو هيأت داوران بخش مسابقه داخلی سينمای ايران (دوره 19 و 25 )، عضو هيأت انتخاب فيلم های بخش مسابقه سينمای ايران و فيلم های كوتاه در بيست و دومين جشنواره فيلم فجر، داور آخرين دوره جشنواره موضوعی ـ اجتماعی، اشاره كرد.]
فیلم دیدن این روزگار ما حکایت غریبی است. نه یک پای ثابت و به دردبخور، نه حال و حوصله و نه فیلم و سالنی که تو را سر ذوق آورد و این محیط و لحظات جاری در آن را تحمل پذیر کند و خاطره های بعدی را شکل ببخشد. این انزوا و احساس غربت و تک افتادگی را به میان سالگی و موهای زود سفید شده ربط بدهیم یا به خالی بودن جای آن لحظه ها و رابطه های ناب و کمیاب؟ سینما زمانی به حسی ماندگار مبدّل می شود که تو در این طی طریق بتوانی مناسک عاشقانه ات را خوب به جا آوری. مقصد آن جایی است که تو در رابطۀ پرشورت با آن پردۀ سفید متبرک بتوانی پیوندی ناگسستنی و انتخابی دلخواه داشته باشی. سینما مگر بدون شکل گیری خود جوش رویاها و فانتزی و همدلی و همراهی با ستاره ها و شمایل های اسطوره ای و آدم های تنها و زخم خورده ای که گریز از تقدیرشان ندارند، لذت و جاذبه ای دارد؟ سینما یعنی واسطه و بهانه ای برای قرار و مدار و به هم تکیه دادن و سنگ رفاقت را به سینه زدن و هم نفس و هم صدا شدن و به خلوت یکدیگر راه یافتن. سینما یعنی بغض و اشکی که در تاریکی از گونه ات سرازیر می شود. سینما به تو یاد می دهد که عاشق شوی و عاشق بمانی و گریه کردن را خوب بلد باشی.
خیلی وقت است که نمی توانم این مناسک را در یک اجرای عمومی و اجتماعی به جا آورم و به آن حس و حال و شور عاشقانه برسم. خیلی وقت است که دیگر انتخابی پر جذبه و مطمئن ندارم و مقصد را گم کرده ام. در حضور هرازگاهم به سالن های بیگانه با من و نسلم، خود را وصلۀ ناجوری می بینم که هیچ شباهتی با جماعت دوروبرم ندارم و آنها نیز گویی به چشم یک غریبۀ از دور خارج شده به من نگاه می کنند. در این موقعیتها با فلاش بک های ذهنی ام آرام می گیرم و سری به لاله زار و استانبول و نادری و... می زنم و سراغ گروه مولن روژها و سینما ایفل و همای و رکس و البرز و پردیس و دنیا و ادئون و حافظ و سعدی و تاج و رویال و ب ب و متروپل و تخت جمشید و پارامونت و رادیوسیتی و دیاموند را می گیرم و اول با بروبچه های قدیمی یکی دو پارت بیلیارد بازی می کنیم و بعد... حدیث عاشقی و رخ به رخ شدن با قهرمانها و ضد قهرمان هایی که دست از سرت برنمی دارند و شکل دیگری از بودن و سر پا ماندن و ستیز و مقاومت را به نمایش می گذارند.
صادقانه اعتراف می کنم که سینما برایم آن اجرای دلپذیر و سرزنده اش را در میزانسن بیرونی و عمومی از دست داده است. در این گذار تاریخی بی رحمانه و تبعید ناخواسته، پناه بردن به آن اتاق زیرزمین خانه و دوپینگ کردن با بعضی از نوارهای وی اچ اس و دی وی دی و سی دی حکم مسکّنی را دارد برای فروکش کردن دردی جانکاه. دیگر کار ما قافیه باخته ها از نوستالژی و حسرتخواری گذشته است. مرور و دیدن دوباره و چندبارۀ بعضی از فیلم های عمرمان مثل ورق زدن آلبوم عکسی است که گذشته ها و خاطره ها را در وجودت زنده می کند. حالا دیگر از آن نگاه و حضور تجمع یافته و سرخوش که در کانون رفاقت شکل می گرفت، به تنهایی و انزوا کشیده شده ایم و با دریغ بر گذشته ای چنگ می زنیم که رخ در نقاب خاک کشیده... آنقدر «گذشته باز» نیستم که بگویم سینما فقط در آن دوران طلایی خلاصه شده... ردیابی و جستجوهایم در سینمای این سالها نقاط وصل دیگری را رقم زده که نشان از زنده بودن سینما دارد. ولی بدا به حال ما که باید در خلوتی اندوهبار با این دنیای پررازورمز محشور شویم. دیگر آن دلدادگی و شور وشعف در حریم این رفاقت معنا پیدا نمی کند. غبار از تصاویر به جا مانده در ذهنم می گیرم تا کودکانه ها و قهرمانها و ستاره ها را بهتر ببینم و شناسایی کنم. با بیقراری در حال پرسه می زنم، به این امید که سینما هوای تازه ای باشد برای نفس کشیدن و عاشق ماندن ما خاکستر نشینان دیاری که یارانش عشق را فراموش کرده اند.