روزي ،
درآن ــ دورسالها ــ
درگوشه ي حياط
باغچه اي را
نقاشي
كرده ام
روزي ،
درآن ــ پارسالها ــ
كه دانه ي گيلاسي
از
ميان انگشتان مادر
در پائيز باغچه سقوط كرد ،
ــ شدهمه ي اميدم ــ ؛
كه روزي ،
دراين ــ امسالها ــ
زير چتر شكوفه هايش
بنشينم ... بنويسم :
محبوبم ،
فردا تو مي آيي
ومن از كتاب چشمانت
خواهم آموخت
زيبا نوشتن را
خواهم آموخت
از شوق گريستن را
فردا تو مي آيي
ومن در طوافي عطرآگين
بوسه خواهم زد
بر ضريح چشمانت
ــ همه ــ ؛
حتي خدامي داند
براي من ... بهار
از همانجايي آغاز مي شود
كه تو مي آيي
فردا كه آمدي
از خودش بپرس ...
خدا ، همه جا بود
ــ مثل نبودنت ــ ؛
وقتي كه نبودي
نبودنت همه جا بود .
"برات رفیعی"