الان ديگه زندگى كردن تو شهراى بزرگ مخصوصا تهران تقريبا بدون سروصدا قابل تصور نيست. همه ي خونه ها تبديل شدن به آپارتمان هاي مرتفع و مجتمعهاى مسكونى پرجمعيت. دراكثر مناطق يه بزرگراه از نزديك خونه رد ميشه ( اگه از كنارش رد نشه!) . تو مناطق شمالغرب تهران مثل منطقه دو و پنج كه جديدسازتر هستن كهديگه همه جا بزرگراه شده. بزرگراهها هم كه متاسفانه يكى از آلوده كننده ترين منابع از لحاظ آلودگى صوتى هستن ( بخاطرعبور باسرعت خودروها) . تو مناطقى كه بزرگراه هم نباشه آنقدر حضور اتومبيل و موتورسيكلت پررنگه كه نگو و نپرس! تقريبا هيچ خانواده اى نيست كه موتور يا ماشين نداشته باشه و خوب طبيعيه كه ايننننننهمه موتور و ماشين ( كه خيلياشون عملا فرسوده و خارج از رده هستن ولى هنوز دارن استفاده ميشن) چه سروصدايى ايجاد ميكنه.
يادش بخير، يه زمانى كوچه پس كوچه هاى شميران تهران واقا به معناى واقعي كلمه تداعى كننده اوج آرامش و لطافت هوا بود. همه جا پر از باغ هاى وسيع و ساختمونهاي ويلايى ، و تك و توك ماشينايى رو ميديدى كه كنار كوچه پارك بودن. صبحها آدم باقدم زدن تو كوچه ها و گوش دادن به آواز پرنده ها و گنجشكا واقعا انرژى ميگرفت. اما حالا... فقط ساختمانهاى بلند و انبوه ماشيناى پارك شده تو كوچه ها، طورى كه اگه پاركينگ نداشته باشى بزرگترين دغدغه زندگيت ميشه پيداكردن جاى پارك وقتى خسته از سر كاربرميگردى...
تهران كه ديگه واقعا جاى " زندگى" نيست. هيچ نشانى از آرامش و آسايش توش وجود نداره. تا چشم و گوش كار ميكنه فقط استرس و نگرانى و سرصدا و آلودگىه. البت استرس جزئى از زندگى تو شهرهاى بزرگ همه دنياست چون ضرباهنگ زندگى تو شهرهاى بزرگ تو همه دنيا سريعه. اما تهران بخاطر عدم مديريت صحيح از ابتداى پيدايشش الان ديگه خيلى بد شده...
واقعا بقول شاعر " ايكاش من هم پرنده بودم / با شادمانى پر ميگشودم / ميرفتم از شهر به روستايى / آنجا كه دارد آب و هوايى" اما به اون دوستمون كه بالا گفت با مردم روستا سلوكمون نميشه هم موافقم، ماهايى كه عادت كرديم كار به كاركسى نداشته باشيم و خوشمون هم نمياد كسى كار به كارمون داشته باشه، از فضولى هاى بيجاى بعضى از اهالى روستا ( كه گاه حتى با نيت خير هست ولى ماهادوست نداريم) قطعا راضى نخواهيم بود.
خلاصه بدجورى گيركرديم، نه از شهرشلوغمون ميتونيم بريم بيرون و نه جايى هست كه بتونيم با آرامش توش هم كار كنيم و هم زندگى!