امشب باید یه چیزی بنویسم.اگر بد هست (مثل قبلی ها ببخشید )
از دور که دیدمش ابتدا نشناختم.گفتم شاید پدرش باشد.یا شاید برادر بزرگترش.شاید هم دایی اش.آخر من فقط خودش را دیده بودم و حتی اسمش را هم نمیدانستم
مثل هر روز کنار درخت توی پارک ایستاده بود و منتظر بود که پرنده ای بیاید و ازو عکس بگیرد.شاید هم فقط او بود که پرنده ها را می شناخت.آخر تا یادم می آید هیچ باری نشده بود که پیشش بروم و بگوید امروز یک عکس گرفته.هر چند آدم تو داری بود ولی فکر میکردم همه ی شخصیتش دست من است.این که به چه چیزی علاقه دارد.یا از چه چیزی بدش می آید.
هنوز هم آن جا ایستاده بود.نمیدانم این چند سنگ فرش لعنتی چرا انقدر دیر میگذشت که انقدر حرف زدم.انگار هر لحظه از من دور تر میشد.و از دور پیدا بود که مثل همیشه غمگین است.
از دور پیدا بود که دل دارد.که به خاطر یک عکس ناقابل التماس کسی را نمیکند.شاید هم فقط من بودم که این را میفهمیدم.چون من هم عاشق عکس گرفتن بودم.همیشه دنبال مناظر بودم و از آدم ها فراری.ولی نمیدانم که چطور شد این آدم نظرم را جلب کرد.6 ماه پیش درست سر ساعت 8 داشتم رد میشدم که دیدم آمده است نفس بکشد.آخر ریه هایش هم نمیتوانست هوای بعد از ساعت 8 را ببلعد.یا شاید از آن روز که با من آشنا شد این گونه شد.آخر من چند ماهی بود سراغش نرفته بودم.دلم ان جا بود ولی او که نمیتوانست ببیند.دلم آن جا بود ولی خودم جلویش را میگرفتم که هر روز ساعت 8 کنار ان درخت نرود.روز اول چشمهایش خیلی خوب و تمیز بود.طوری نگاهت میکرد که انگار سال هاست تو را می شناخته.یا شاید در مورد من این طور بود.آخر من که کس دیگری را جز خودم و او ان جا ندیده بودم.
زیاد حرف نمیزد.کلماتش را ذخیره میکرد تا شاید اگر زمستانی در حرف هایش ایجاد شود.و انبار مغزش خالی شود باز هم حرفی برای گفتن داشته باشد.و وقتی که حرف میزد.من بودم که فکر میکردم او را سال هاست میشناسم.هنوز از دور میدیدمش.هنوز هم این سنگ فرش های لعنتی تمام نشده بود.هنوز هم من به این فکر میکردم که چه بگویم.
یک ماه از آن شش ماه گذشته بود که به او گفتم میخواهم جهان را از چشمان تو ببینم.هر چند نمیدانم دوستم داری یا نه ولی میخواهم نگاه هایمان را عوض کنیم.
ان روز را یادم می آید که دیگر هیچ حرفی نزد.و فردا درست ساعت 8 بود که من به او رسیدم و گفت که اگر به خاطر دوست داشتن تو است من همبازی ات میشوم.فقط یادت نرود که از نگاهم خوب مراقبت کنی.یادت نرود که هر روز ساعت 8 بیایی و نفس بکشی.چه من باشم یا نباشم.آخر گیاهی که کاشته ام همیشه به این چیز ها حساس بوده.خودم هم نمیدانم چرا به این جا رسیدم ولی به خاطر دوست داشتن تو.میتوانیم فردا برویم و چشمهایمان را عوض کنیم.
من ذوق زده بودم و او افسرده.من مدام حرف میزدم و او هیچ چیزی نمیگفت.برای خودم هم عجیب بود که چرا یک نگاه عوض کردن انقدر ناراحتش میکند.
گفتم اگر پشیمانی بیا برگردیم.من دوست ندارم ناراحتت کنم.گفت راه رفتنی را باید رفت.همیشه بین تصمیم هایم وقفه ایجاد کردم و این بار نمیخواهم این طور بشود.تا من یا تو دلزده از معامله یمان شویم.
آن روز من چشم های رنگی ام را به او هدیه دادم و او چشم های سیاه و سفیدش را.چشمهایی که همیشه بسته بود.یا شاید چشمان من این جور میدید.
یک هفته بعد من صاحب پاکی نگاه او شدم و او به ناچار صاحب رنگارنگی نگاه من.برایم خیلی عجیب بود که چرا همه چیز را سیاه میبینم.آخر او گفته بود چیزهای سفید را راحت میبیند.و گفته بود که من هم سفیدم و میبینتم.نمیدانم مشکل از کجا بود که رنگ بندی اش به هم خورده بود یا نکند من تنظیماتش را به هم ریخته بودم.
ماه های اول همه چیز سیاه بود.و من هیچ چیز سفیدی را رویت نکردم.یا شاید میدیدم و نمیفهمیدم.آخر به خودم هم که نگاه میکردم سفیدی ای وجود نداشت.نکند دروغ گفته بود؟
نه! او هیچ وقت دروغ نمی گفت.ماه ها گذشت و هر روز برایم سالی بود.مثل همین فاصله ی کم من تا او.که سال هاست دارد طول میکشد.ماه ها گذشت و من از خودم گذشتم.هر روز به دنبال سفیدی میرفتم و دست خالی بر میگشتم.هر روز به یاد حرف هایش می افتادم و دوست نداشتم ببینمش.چون او دنیای سیاهش را گران تر از قیمت واقعی اش به من داده بود.مگر نگفته بود که دریچه ها همیشه باعث ورود نور میشوند؟ مگر نگفته بود که هر چقدر دریچه ی دلت بازتر باشد سفیدی بیشتری را میبینی.آخ.چقدر روی این موضوع کار کردم تا فهمیدمش.یادم می آید درست چند روز پیش بود که ساعت 8 صبح.شاید هر روز از این هفته های محدود.چشمانم را بستم که از این سیاهی خلاص بشوم.و آن موقع بود که تازه فهمیدم دریچه ی قلب من جای دیگری است.و فهمیدم که او راست میگفته.چشمانم را بستم و به خودم نگاه کردم.و دیدم هنوز کمی نور در بدنم هست.و آن روز بود که آرزو کردم یک بار دیگر ببینمش.انگار سنگ فرش ها تمام شد و به او رسیدم.و گفتم سلام.و جواب داد سلام.
و گفت من دنیای رنگی تو را نمیخواهم.مگر قرار نبود هر روز به گل های باغ من آب بدهی و آن ها را بیاوری تا هوایی تازه کنند؟
گفتم: تازه فهمیدم که چرا انقدر کم حرف میزدی.من تازه چند روز است دنیای تو را پیدا کردمش.تازه فهمیدم که چرا می آیی و نفس میکشی.تازه فهمیدم که چرا بعد از این همه روز فقط یک عکس گرفتی.و آن هم عکس من
گفت: قرار ما بر این نبود که بروی و پشت سرت را نگاه نکنی.تو دیدنم را از من گرفتی.کاش حداقل عشقی بود که بتوان به حساب آن قید تمام آن دنیا را زد.کاش ارزش ندیدن هایم را زودتر میفهمیدی.
گفتم: حالا که آمده ام.حالا که تو را مثل نور میبینم.همان نوری که تو از آن حرف میزدی.دلت می آید بشکنی ام؟
گفت:طبیعت همیشه راست میگفته.مثل حالا که فرق من با تو زمین تا آسمان است.نمیشود بی خیال آسمان باشم.آخر من هم همان 6 ماه پیش تازه فهمیده بودم که باید نفس بکشم.که باید دنبال سفیدی ها باشم.تاریخ دو بار تکرار میشود.و این بار دوست ندارم که آسمان به این زیبایی را از دست بدهم
گفتم:من هم به زمینی احتیاج دارم که باغی داشته باشد.تا بتوانم گل هایش را آب بدهم.
خندید.و زمزمه کرد:کاری که من پیش از این انجام میدادم.
هفته ی پیش فهمیدم که کور بودن هیچ وقت دلیل بر نبودن نیست.فهمیدم که چشم ها فقط وسایل ظاهری اند.
چند ماه پیش من نگاهم را به فردی هدیه دادم که میدانستم ارزشش را دارد تا روزی که نباشم عاشقش بمانم.چند هفته پیش فهمیدم که برای دیدنم لازم بود خودم را بکشم.که دیگر چیزی به اسم من وجود نداشته باشد.
و چند لحظه پیش ما برای اولین بار همدیگر را بوسیدیم.نمیتوانم توصیفش کنم.آخر جایی که زمین و آسمان به هم پیوند میخورند آخر دنیاست.و چشمان من آن جا را هنوز ندیده
قدم بر سنگ فرش هایی گذاشتیم که هر کدام انگار ثانیه ای بیشتر طول نمیکشید.
یادم می آید میدویدم که همه چیز یک لحظه سیاه شد.
آخر دنیا جایی است که آسمان و زمین به هم پیوند میخورند.و ما نیز این کار را کردیم و از من نخواهید که توضیح دهم.چون فقط مردنمان را یادم می آید.
و حالا انگار آن درخت رنگ دیگری گرفته.و همه جا سفید است.ما لباس هایمان را گم کرده ایم ولی با این حال انگار فرد دیگری این جا نیست.
تاریخ دو بار تکرار میشود.آن زمان که هوا به آن سیب گاز زد آدم فکر نمیکرد که وجودش ارزش تحمل زمین را داشته باشد.و این بار که من سیب را گاز زدم مطمئن بودم با وجود او همه جا بهشت است.زندانی وجود ندارد.و همه جا بوی آب می آید.همه جا دل من میلرزد و نمیتوانم لرزشش را توضیح دهم.
او رفته است که کلبه ای بسازد و من به این فکر میکنم باغ به این بزرگی چقدر وقت میخواهد تا به گل هایش آب بدهم.و همه جا بوی آب می آید
او رفته است و من هنوز گاز دوم به سیب را نزده ام.که صدایم میزند.
ما در این جا خوشبختیم.همان جایی که آسمان به زمین میرسد و تاریخ تکرار میشود.
همان جایی که بوی آب می آید و تمام سیب هایش قرمز است.
همان جایی که دل من مدام میلرزد
همان جایی که نتیجه میگیرم بوسه او ارزشش را داشت
---------------------------------
خوب! تموم شد.راستش همین جور که تایپ میکردم ادامه اش میومد.جوری که میتونستم توصیفات رو بیش از این ادمه بدم
حالا محتاج نظرات شما ام.احساس خودم اینه که این یکی یه کم بهتر از قبلی هاست
آرام/حامد/سید.یا شاید هر کدوم از بچه های دیگه.خیلی خوشحال میشم اگر نظر بدید