ميرزا بالاخره قلمدانش را پيدا کرد، خطکش و قلمهاي ني و قلمتراش و دوات ليقهدار هم داشت. مرکبش حتماً خشک شده بود. چند جور قلم ريز و درشت هم داشت. اگر مشتري باز به تورش ميخورد از آنها هم ميتوانست استفاده کند. رفت به پستو و در را از تو قفل کرد. زن روي نيمکت و با دو چشم بسته دراز کشيده بود. لبخند ميزد. ميرزا از کتري آب توي دوات ريخت. بچه نشسته بود و با يک دسته کليد بازي ميکرد. ميرزا چشم بست و نشست دامن چادر را پس زد و بعد دامن پيراهن و ژاکت را بالا زد. صداي شکستن چيزي آمد و بعد چيزي مثل هوار پايين ريخت. ميزرا حتي چشم نگشود، کورمال بر سطح صاف و گرم دست کشيد، مثل کاغذي که اول صاف ميکنند، بعد با خطکش و قلمني يک مستطيل کشيد و خانه خانهاش کرد، بعد زيرچشمي نگاه کرد، همانقدر که بتواند توي هر خانه به حرف يا عدد رمز جعفرش را بنويسد. سعر 111 را زياد آورد. زن ميلوليد و گاهي حتي صداي کر و کر خندهاش ميآمد. ميرزا با دو چشم اشکآلود باز پلک بر هم گذاشت و سعر 111 را پايين پاي مستطيل کشيد، بعد هم سر بلند کرد رو به تيرهاي سياه شدهء سقف نگاه کرد و بعد به دو دست پير و لرزانش، گفت: «اللهم ارزقنا.»
بعد هم در را باز کرد و آمد بيرون. وقتي معصومه بيرون آمد، ميرزا حتي نگاهش نکرد. ريز ميخنديد، گفت: «دستتان درد نکند. ميبينيد خوابش برده است.»
نيازش را هم گذاشت جلو ميرزا و رفت. فقط دو کاسهء چينياش را شکسته بودند و يک تکه هم از گچ سقف روي پلهء دوم منبر جنسها ريخته بود. فداي سرش! تکهها را جمع کرد و توي يک دستمال ريخت. گره زد. خنديد. مگر ديوانه شده بود که او هم ميخواست اختراع کند؟ صاحب کتاب گفته بود اشياء هم جان دارند. به رجب زاغي هم تلفن کرد. مظنهء دلار را پرسيد. رجب ميگفت: «از هزار تا يک ميليونش حاضر است. شما امر بفرماييد.»
عصر حسابي سرش شلوغ شد. مردم انگار ديوانه شده بودند. چندتايي دنبال قصري مسي آمده بودند.پلاستيکياش گران شده بود. فقط دو تا داشت که يکياش نقش گوزن داشت. دم غروب جعفرش آمد. ميگفت: «سر راهم گفتم سري بزنم.»
تا باز حرف زنها را پيش نکشد، ميرزا در و بيدر برايش حرف زد، و گفت که : «ما هم مير نوروزي داشتهايم. شايد شما هم همين را اختراع کردهايد.»
نشسته بود لبهء پلهء اول منبر جنسها، جاي خالي همان قصري مسي بينقش، دو بقچه هم حمايل گردنش کرده بود و حالا فقط نخ کيسههاش را يکييکي باز ميکرد، کف دستش ميريخت، با انگشت به هم ميزد و باز ميريخت توي کيسهاش و نخش را ميکشيد و به حلقهحلقههاي کمربندش ميآويخت. وقتي ميرزا مظنهء دلار را برايش گفت، جعفر سر بلند کرد: «خودتان گفتيد فايده ندارد.»
«البته، براي اينکه حتي يک دلارياش را جلو چراغ ميگيرند.»
«از من ميشنوند زير ميکروسکپ بگذارند.»
«يعني نميبينند؟»
«فقط شما چشم باطنبين داريد، ارباب.»
باز رفت سراغ کيسهء قراضههاش. انگار از اول شروع کرد. خير، خيال آمدن نداشت. ميرزا اسکناسها را دسته ميکرد، گفت: «تو نميآيي؟»
سر بلند کرد: «چرا حالا؟ من دل ديدنش را ندارم. کارشان که تمام شد ميرويم.»
«مگر تمام نشده؟»
پايين پريد و به طرف پستو رفت. دمش همچنان دور پايهء اين طرف حلقه بسته بود، گاهي هم سرش مثل مار سر کنده بر زمين ميخورد. شايد تا در درياي اندوه غرق نشود، لنگرش بود. ميرزا حتي ديگر نتوانست لبخند بزند. ميرفت خانهء صديقهاش. نبض خودش را هم گرفت. کاش اصلاً مريض ميشد و يک سر و يک کله حداقل يک ماهي ميافتاد. گفت: «جعفر، من رفتم.»
شنيد: «حالا يک دقيقه تشريف بياوريد.»
صدايش از لاي در نيمه باز ميآمد. ميرزا ناچار رفت. دم هم در کنارش ميلغزيد و ميرفت. نميترسيد. از اين بدتر که نميشد. گيرم ميبردندش، ببرند. از ميرزا ميشنيدند ميتوانستند سلول به سلول ببرندش و آنجا سوارش کنند. جعفرش روي قفسهء بالايي نشسته بود و گريه ميکرد و کيسهها را يکي يکي توي کاسهء چيني يا گلدان نقره، يا دوغخوري شيشهاي ميگذاشت. بقچهها هنوز حمايل گردنش بود. گفت: «شما نميترسيد، ارباب؟»
«از چي؟»
«خوب، بعضي آدمها براي اينکه پاک شوند، اعتراف ميکنند تا در اين دار دنيا بارشان سبک شود، اما بالاخره تن شماها که از آهن نيست.»
«حرفت را بزن.»
«ما گاهي ارباب، تا مخاطب خودش بفهمد، حرف را در پرده ميزنيم، يا اصلاً دور ميزنيم، چون به اصطلاح اهل علم ما اهل هوا عالم صغيريم، نسخهء عالم کبير، مثلاً همين منشي محکمه پدر من را درآورد تا فهميدم که ما هم داريم به تسخير آدمها ميرسيم. نسخهاش را هم به من داد.»
دو بقچه حمايل گردنش را باز کرد، يکي را روي قفسه جا داد و آن يکي را باز کرد و از توي آن چيزي درآورد، يک طبقه هم پايين آمد: «بفرماييد، اينها را هم براي نمونه به من داد.»
ميرزا عينکش را درآورد و به چشم گذاشت. چند تار مو بود: دو تا سياه و يکي سرخ و يکي سفيد. ميرزا گفت: «مال کوچولخانم که نيست؟»
«اختيار داريد، ارباب. ميبينيد که.»
«پس مال کيست؟»
«خودتان بايد حدس بزنيد.»
«نه، اصلاً ولش کن. گيرم که موي پاپ باشد، يا آن يکي را از ريش فيدل کاسترو کنده باشيد، اما آخر نگفتي کوچولخانم را چرا کشتيد؟»
«نکشتيم، ارباب. حيات ابد بهش داديم. درد هم نکشيد، چون به قول ادباي شما تن رها کرد تا پيراهن نخواهد. پس حالا هم هستش، ديگر هم نه پير ميشود و نه چراغ ميزند.»
ميرزا آمد بيرون. اصلاً ميدويد. صداي گريهء جعفرش را هم ميشنيد. در را کشيد پايين. اما مطمئن بود که قبل از او از در بيرون زده است. شايد هم بعد ميآمد. وقتي سوار ماشيناش شد، بيآنکه نگاه کند فهميد که يکي توي ماشين هست. جعفر سعر 114 بود. همان وسط صندلي عقب نشسته بود. گفت: «تا دير نشده بايد بجنبيم، ارباب. بابام ديوانه ميشود. ميترسم کاري دستمان بدهد.»
ميرزا پرسيد: «بقيه کجا هستند؟»
«ميآيند.»
ديلاق عجله داشت، اصرار ميکرد ميرزا ديگر پشت چراغ قرمز نماند، حتي گفت چطور ميانبر بزند. ميگفت: «در ولايت هوا از بس مرد کم است آنقدر زن هست که يک مرد ميتواند، اگر بخواهد ده تا زن بگيرد؛ اما بديش اين است که بايد در هم بردارد.»
مرتب هم خميازه ميکشيد. ميرزا گفت: «اگر روزي سه تا بهت بدهم، حاضري يک جاروي کوچولو براي من بياوري؟»
«شما جان بخواهيد، ارباب.»
«جدي گفتم.»
«ميدانم، اما خودتان که ميدانيد ما رشوه قبول نميکنيم.»
ميرزا داد زد: «من با تو تختهنرد بازي نميکنم.»
نزديک هم بود که بزند به يک دوچرخهسوار. ديلاق گفت: «چرا عصباني شديد؟ خوب، باشد، طاس ميريزيم.»
بالاخره هم رسيدند. ميرزا اول ماشينش را به گاراژ برد، بعد هم در را باز کرد و تعارف کرد تا ديلاق برود تو. ديلاق نگاه کرد و برگشت پشت پاي ميرزا پنهان شد، گفت: «حق داريد که بترسيد. هنوز هستند. اما ديگر دير شده، اگر قيد دو تا جريمه را زده بوديد، سر وقت ميرسيديم.»
«مگر چه کساني اينجا هستند؟»
«خودتان بالاخره ميبينيد.»
دوقلوها وسط لچکي اين طرف حوض نشسته بودند، با سرِ باز و روي برفها. فقط کمانابرو گريه ميکرد. ميرزا برگشت و به ديلاق گفت: «بيا تو، مادرت نيست.»
«اينها را که نميگفتم.»
نميآمد تو. ميگفت: «پدرم اگر بفهمد باز خوردهام عاقم ميکند.»
ميرزا ديگر محلش نگذاشت. دخترها روبهروي هم نشسته بودند و گلبرگهاي يک گل نرگس را به نوبت ميکندند و بر پشتهء کوچکي که ميان برفها بود ميريختند. ميرزا که نزديکتر رفت چادرهاي چيتشان را به سر کشيدند. اين بار با هم گريه کردند. ميرزا پرسيد: «مادرتان کجاست؟»
هر دو به دالان اشاره کردند. ميرزا باز برگشت. ميدويد. چطور نديده بود که پردهء جلو اندروني را بالا زده بودند و در هم باز بود؟ بوي نا دو اتاق تو در توي اندوني را برداشته بود. در رو به حياطخلوت هم باز بود. انگار باجي بود که دست به کمر گرفته بود و با دست ديگر آجرهاي قزاقي کف حياطخلوت را ميشست. نه، باجي نبود. مادر زنش بود. گفت: «حالا ميآيي؟ خوشا به غيرتت.»
ميرزا گفت: «اين قفل را چطور باز کرديد؟ من هم نميدانم که کليدش کجاست.»
«با يک ميخ.»
رگههاي عنابيرنگ در کاسهطور سيماني چاهک ميچرخيد. ميرزا گفت: «آخر چرا؟ آن زن بيچاره که گناهي نکرده بود.»
«پس چرا وقتي گفتم، نيامدي شهادت بدهي؟»
ميرزا بايست، هر طور بود، جارويي يا حتي برسي از ديلاق ميبرد. صدايش زد و به آشپزخانه رفت. روي ميز آشپزخانه کنار آجيلخوري نشسته بود و با استکان خودش طاس ميريخت. جفت شش آورده بود. سه بادام هم کنار پايهء آجيلخوري گذاشته بود. ميرزا گفت: «سر يک جارو.»
«چه جارويي؟»
«خودت ميداني.»
«نه، در ولايت ما رسم اين است که درست بگوييم چه ميخواهيم تا بعد نتوانيم دبه بياييم. من، آهان، اين سه تا بادام را ميخواهم. اما به اين شرط که به بابام نگوييد، بخصوص حالا که عصباني است.»
باز جفت شش آورد، ميخنديد: «ميدانيد، ارباب، از امشب ديگر مجبور است با مادرم سر کند، شب و نصف شب هم نميتواند بهانه بياورد که دهانش بو ميدهد تا برود سراغ گردنبلورياش.»
باز هم جفت شش آورد. ميرزا پرسيد: «ببين جعفر، يعني واقعاً محکمه برايش تشکيل دادهايد؟»
«البته، ارباب. قانوني هم بود، حتي دو تا منشي هم فرستاده بودند تا اقوال زانيه را از الف تا ياء ثبت کنند.»
«تو چي، تو هم شهادت دادي؟»
«من که نديده بودم.»
«پس چطور محکوم شد؟»
«قاضيهاي ما خيلي کار کُشتهاند، بالاخره از زير زبان متهم ميکشند.»
«آخر چطور؟»
«با منقاش، ارباب.»
باز هم جفت شش آورد. ميرزا فقط نگاهش کرد. ديلاق سر به زير انداخته بود، ميلرزيد. ميرزا ديگر صبر ايوب پيدا کرده بود. اين يکي ديگر نميتوانست مدام دور بزند. بالاخره ديلاق سر بلند کرد. حبابي به لبهاي لرزانش چسبيده بود، گفت: «من خودم کشيدهام. يکي با يک منقاش کوچک نقره ميآيد و هي زير زبان متهم را ميکشد و هي ميپرسد،سؤال پشت سؤال. بعد که منقاشچي رفت، ناخنباشي ميآيد و هي ناخن ميزند و ميپرسد. يک ساعت، دو ساعت، صد ساعت، ميپرسند يا کابل ميزنند. من که با همان چند کابل اول گفتم.»
«اين که شهادت نيست.»
«چرا نيست، ارباب؟ بالاخره که ميگويد، اصل گفتن است. گردنبلوري هم حتماً به نيتش اعتراف کرده، گفته: "بله، دلم ميخواسته است." خواستن هم که معلوم است توانستن است. سفر اولش بوده، مثل همين لُپاناري خودمان. بالاخره ميترسم کاري دست خودش بدهد.»
باز هم ريخت. جفت شش آورد. به ميرزا نگاه کرد و حباب گوشهء لبش را ترکاند. ميرزا هم نشست پشت ميز، گفت: «ببينم تو اسم رمز آن يارو، همان حاکمتان، را ميداني؟»
ديلاق ميخنديد و مثل پدرش دست بر شکم ندارياش ميکشيد: «اي ارباب، نکند شما هم ميخواهيد مثل پدرم کلهگندهها را تسخير کنيد؟»
«واقعاً پدرت ميخواهد اين کار را بکند؟»
«ما مأذون نيستيم، اما خوب، خودم ديدم که چند تا مو از منشي محکمه گرفت.»
«مال کي بود؟»
«نفهميدم. اما چون منشي لاي موهاي خودش بافته بود فهميدم حتماً موي کلهگندههاي خاک است. اگر اشتباه نکنم از کوبا آمده بود. آنجا هم يکي گمانم دزدي کرده بود.»
باز ريخت و جفت شش آورد. خميازه کشيد، گفت: «خودتان که شاهديد، تمام مفاصل من دارند از هم درميروند. انگار تنم را سيمکشي کردهاند.»
ميرزا گفت: «ميخواهي بخواه، ميخواهي نخواه، من رمز همان برادر حاتم طايي را ميخواهم.»
«گيرم که برديد و احضارش کرديد، آنوقت تکليف ما چه ميشود؟»
«خوب، يکي ديگر را انتخاب کنيد.»
«رحم کنيد، ارباب. هيچکس شهرت او را ندارد که به اتفاق آراء انتخاب شود.»
«خوب، به اکثريت آراء باشد.»
«بعد دو دستگي ميافتد، حتي اگر يک رأي مخالف باشد. اين حاکم ما، ارباب، صد سال است که سابقه دارد. اولش، گردن آنها که ميگويند، يک پينهدوز عادي بوده، ماها هم هر هشت سال يکي را انتخاب ميکردهايم. اما همهاش اختلاف کلمه بود. بعد عقلاي ما به فکر افتادند که حتي اگر يک نفر مخالف باشد انتخابات باطل شود. چند سال حاکم نداشتيم، چون نامزدها هر چه هم خوب بودند، يا اختراع کرده بودند، فقط عدهء کمي ميشناختندشان، تا بختمان زد و اين پينهدوز پيداش شد و به اتفاق آراء انتخاب شد.»
باز جفت شش آورد. ميرزا گفت: «يعني رفت توي چاه زمزم زهرآب ريخت؟»
«نه، توي مادر چاه قنات. چنان هم مشهور شد که وقتي رأي گرفتند حتي يک برگه سفيد هم نديدند. مثلاً پدربزرگم ميگويد: "مأموران حوزه پرسيدند، به کي ميخواهي رأي بدهي؟ گفتم، نميدانم. آنها هم يک مشت اسم برايم خواندند. فقط اسم دو سه تا را شنيده بودم. يکيشان دوربين عکاسي اختراع کرده بود، يکي هم کتابي نوشته بود که همهء کلماتش سرهء سره بود. ملکالشعراي ما هم بود که تازگيها قصيدهاي بي نقطه گفته بود. اما تا اسم اين بابا را شنيدم، شناختم." انگشت زده بود جلو عکسش و بعد هم اسمش، از بس عکسش را ديده بود: در حال باز کردن کمربند؛ در موقع باز کردن دکمه؛ در لحظهء اهناهن گفتن، اسمش را هم که همه ميدانستند.»
«حالا چي؟»
«حالا که انتخابات نيست.»
«هر وقت انتخابات باشد.»
«اگر باشد، باز به اتفاق آراء رأي ميآورد، چون هر دم به ساعت يک کاري ميکند تا اسمش از زبانها نيفتد. همين امروز منشي دوم گفت، نقطهء وجود حکم کردهاند که در بيتالدخان هيچکس مأذون نيست به هالهء زنها يا پسربچهها نگاه کند. به هالهء زن خودشان بياشکال است.»
باز خميازه کشيد و ريخت و جفت شش آورد. ميرزا گفت: «سر همان جارو؟»
«چه جارويي؟»
«از همين جاروها که بشود باش اينجا را خوب جارو کرد.»
«نکند ميخواهيد ما را ...؟»
«تو کاريت نباشد.»
«فهميدم، ارباب. چشم.»
ميرزا چشم بست، جفت يک را در خزانهء پيشين مغز در نظر آورد، گفت: «هر کس کمتر آورد، برده است.»
صداي به هم خوردن طاسها را هم شنيد، و بعد شنيد که روي ميز افتادند. نگاه کرد: يکي نشسته بود. يک بود. و آن يکي داشت ميچرخيد. ديلاق يک بادام برداشت و دندان زد. ميرزا گفت: «هنوز نبردي.»
«ميبرم، ارباب.»
ميرزا چشم بست و شش را در همان خانهء پيشين احضار کرد و گوش داد، حتي زير لب هم گفت: «شش، شش، شش.»
وقتي نگاه کرد، دو نقطهء سياه ديد. ميرزا نفسي به راحتي کشيد. بلند شد، گفت: «من بعد ميريزم. تو اگر مطمئني بادامهايت را بردار.»
به نشيمن رفت. سردش بود. به طرف در رو به پنجدري رفت. صدايي ميآمد. گوش داد. غژ و غوژهايي شنيد. اما نفهميد چه کساني حرف ميزنند يا چه ميگويند.
به آشپزخانه برگشت و به ايوان رفت. صداي زنگ در ميآمد. نکند دامادش باشد؟ بهتر نبود محل نميگذاشت؟ اما کليد داشتند. طاهرهاش که داشت. باجي بود. نوهء پسرياش هم کنارش ايستاده بود و به يک دست سبزيخوردن داشت و به دست ديگر زير بال باجي را گرفته بود تا او بتواند، مثل حالا، نوک عصايش را روي دکمهء زنگ بگذارد و فشار بدهد. ميرزا را که ديد، گفت: «کجايي مرد؟ دستم افتاد.»
ميرزا گفت: «عجب! از اين طرفها؟ همين امروز خواستم زنگ بزنم.»
خنديد: «تو از اين غيرتها نداري.»
بعد بستهء سبزيخوردن را از نوهاش گرفت، گفت: «ساک من را بده و برو. ميرزا، کارم که تمام شد، ميرساندم.»
براي صلهء ارحام آمده بود، ميگفت: «ديشب خواب فرخلقا را ديدم. پشت به من کرده بود.»
انگار دنيا را به ميرزا داده بودند، نه آنطور که جعفرش داشت ميداد و حتماً ميخواست مو به مو و بعد سلول به سلول کلهگندهها را مسخر او کند. حتماً هم اگر افسارش را ول ميکرد، ميرفت فرمانده پيمان ناتو را يا خود حضرت پاپ را سلول به سلول برايش ميآورد تا بعد بيايند و سوار کنند. ميرزا باجي را برد توي نشيمن. ساکش را هم برد. باجي چادرش را برداشت. چه گيسي سفيد کرده بود. ميرزا محرم بود. باجي به مخده تکيه داد و گفت: «ديشب دلم شور ميزد.»
همهاش ميخواست بداند اين همه مدت ميرزا کجا بوده است. ميرزا قليان برايش چاق کرد و با هم نشستند به حرف زدن. ميرزا هر چه به اين طرف و آن طرف نگاه کرد از ولايت هوا کسي را نديد.
معلوم بود که باجي خيال ماندن دارد. پاک کردن سبزيخوردن را گذاشت براي صبح. همهاش هم از بچههاش گفت و نوههاش. يک دور تسبيح نوه داشت. اسم بعضيها يادش نبود. گفت: «خوب، ميرزا، من که ميبيني يک پايم لب گور است، امروز نه، فردا رفتنيام.»
حتي گفت که فرخلقا ميرزا را اول به خدا و بعد به او سپرده، گفت: «مرد، اين قدر بيوه توي دست و پا ريخته، يکيشان را بگير که وقتي چانه مياندازي آب تربت به حلقت بکند.»
ميرزا خنديد: «آخر، باجي، شما که بهتر از من ميدانيد، ما مردها هر چه پيرتر ميشويم، دلمان بيشتر براي جوان و جوانترهاش ميرود.»
«مردهشور دلتان را ببرد.»
بعد هم که دو تا پک قلاج زد، گفت: «فکر آنها را هم کردهاي؟»
«که چي؟»
«که جوان را تيري در پهلو به که پيري؟»
همان باجي بود، ميخنديد و بر زانوي ميرزا ميزد. با فرخلقاش از سر جدا بودند. توي همين خانه عقد خواهري بستند. حتي حمام توي آبيشان با هم بود. ميرزا گفت: «ببينم باجي، فرخلقا ديشب چي تنش بود؟»
«همان بلوز و دامن که خودم براش آوردم و از عزاي محمدتان درش آوردم.»
«يک روبان گل کرده هم به يخهاش بود؟»
«خوب يادت مانده!»
شام حاضري خوردند. بعد هم باجي چادر و چارقد سر کرد و جانماز و رحل و قرآن برداشت و رفت توي پنجدري. وقتي هم ميرزا جاش را برد و انداخت همانجا وسط اتاق، حتي سر بلند نکرد. هر شب يک جزو ميخواند و خيرات اسيران خاک ميکرد. ميرزا بعد از نماز مغرب و عشا يک استکان چاي کمرنگ برايش برد. عينکش را هم زده بود. باجي گفت: «حالا که ميروي در و بام را قفل کني، آن در دستشويي رو به دالان را باز کن.»
توي دالان بوي کافور ميآمد. در اندروني باز بود. ميرزا جرأت نکرد تو برود. در را بست و قفل بلژيکياش را فشار داد. به حياط که برگشت کورسوي شمعي را توي لچکي ديد. جعفرش بود،گفت: «کاش، ميرزا، مرا هم با خودش ميبرد. حالا کزا يکي مثل او ميتوانم پيدا کنم؟»
برف دور پشتهء کوچک بيشتر آب شده بود. جعفر روي يک کاسهء مسي دمرو کرده نشسته بود. ميرزا گفت: «حالا چرا اينجا نشستهاي؟»
«نترسيد ميرزا، کار عقب نميماند. حتماً آنزا تا حالا خبر شدهاند که من سه روز بايد براي هدايت تن مثالي کوچولخانم اينزا بنشينم.»
«مقصود من که اين نبود.»
«ممنون، ارباب، که به من مرخصي داديد.»
شمع ديگري هم از جيبش درآورد، گفت: «بگيريد، روشن کنيد. همهاش که نبايد به فکر مال دنيا بود.»
اگر باجي ميديد، چه ميگفت؟ گفت: «ببينم جعفر، ديگران هم اين نور شمع را ميبينند؟»
«البته که ميبينند. من از يک شيرينيفروشي گرفتم. آشناست.»
ميرزا هم نشست. شمع را روشن کرد و پايين پاي خاک فرو کرد، گفت: «حالا حتماً اينجاست؟»
«تنش بله، اما خودش رفته است به فلک اثير. براي همين بايد برايش شمع روشن کرد، تا هر چه زودتر برود به فلک قمر.»
«بعد؟»
«بعدش که معلوم است. ما مثل شما غربزده نشدهايم. افلاک ما سالم ماندهاند، چون وقتي تن مثالي گاليله اعتراف کرد که به کلفتش نظر سوء داشته است، ديگر هيچکس هوس نکرد منکر بديهيات شود. خيلي هم بهتر شد.»
سر و سينه راست کرد: «حالا ما، ارباب، همانطوريم که قبلاً بوديم. فقط مانده است اين چند تا چيز که داريم اختراعشان ميکنيم.»
ميرزا کاري به اين حرفها نداشت. اگر از او ميشنيدند، ميتوانستند تن مثالي مخترع همين العباسها را وادارند تا زناي با محارم کند. گفت: «ببينم جعفر، اين را ديگر چرا کشتيد؟»
جعفر چنان خنديد که شمعها خاموش شد. ميرزا صداي لرزش جامهاي پنجدري را هم شنيد. حتي شنيد که باجي صدايش ميکند. دست دراز کرد تا جلو دهان جعفرش را بگيرد؛ اما ديگر دير شده بود. چنگ جعفر بر دهانش بود و ميرزا را با چشم چپ نگاه ميکرد. ميرزا کبريتش را درآورد و شمعها را روشن کرد. حالا با چشم راست نگاهش ميکرد، گفت: «نترس، ارباب، من حواسم زمع زمع است، چون ميدانم چشمِ دلِ بازي روشن است. مطمئن است که ما هستيم، درست مثل اينکه ببيندمان.»
ميرزا گفت: «اينها به قول خودت اطناب ممل است. جواب من را بده.»
«نه، اشتباه کردي، ارباب، درست است که مطول خواندهاي، اما سالهاست که دوره نکردهاي، ما اين را تزاهلالعارف ميگوييم، به همان زيم زعفر.»
«يا تَخرخُر. جواب من چي شد؟»
جعفر سه بار سرفه کرد، دست هم بر گردي توپمانند شکمش ميکشيد: «بله، عرضم به خدمت ارباب خودم، اول که کوچولخانم بنده و يا گردنبلوري حضرتعالي زنده است. ما فقط تن عاريتياش را گرفتيم که اينزاست. دوماً به قول ما گفتني گناه با خطور به ذهن واقع ميشود، از باب مثال، که برادر حاتم ما هميشه ميزند، هر دو دست تخممرغدزد را بايد بريد تا ديگر دستي نداشته باشد که بعدها شتر بدزدد.»
کلاهش را برداشت. انگشت بر خط سفيد لبهء کلاهش کشيد: «ميبينيد ارباب، خود به خود دارد رفو ميشود.»
ميرزا بلند شد. برف به شکل همان بيضي که بود يک وجب هم بيشتر پس نشسته بود. گفت: «من حالا ديگر بايد بروم بخوابم.»
راه افتاد. باز مفاصلش درد ميکرد و کاسهء زانوي راستش لق ميخورد، اما غژ و غوژ همچنان ميآمد. هر چه دورتر ميشد، بلندتر و واضحتر ميشنيد: «خوب بخوابيد، ارباب. فکرش را هم نکنيد. زن براي من فت و فراوان است. حالا به هر مرد از چهار تا هم بيشتر ميرسد. تازه، کنيز هم به قول شما داريم اختراع ميکنيم. به قول برادر حاتم طايي ما، احکام را که نميشود معلق گذاشت. وقتي حد مباشرت با فيل هست، يکي بايد با فيل مباشرت کند. غصهء گردنبلوري را هم نخوريد، ميرسد، اگر شما هم همتي بدرقهء راهش کنيد، زودتر هم ميرسد، بعد من و شما آقاي اين ولايت ميشويم. ردخور هم ندارد. زايچهء شما با من يکي است.»
حتماً ميخواهد برساندش به فلک پنجم. يکييکي از پلههاي ايوان بالا ميرفت و ميشنيد: «مقدر همين بود، ارباب. الخير في ماوقع. به آنها هم همين را بگوييد.»
ميرزا از سر ايوان برگشت: «به کي بگويم؟»
جعفر به سمت دالان اشاره کرد و بعد به خاک جلو پايش اشاره کرد: «به همانها که اين بلا را بر سر شما آوردند.»
ميرزا داد زد: «من اين وسط چه کارهام؟»
«معلوم است، اگر شما چشمتان را درويش ميکرديد ...» باز به خط هنوز رفو نشدهء لبهء کلاهش اشاره کرد، «اين بلا سر کلاه من نميآمد. پس خودتان هم بايد تقاصش را پس بدهيد.»
ميرزا راه افتاد، بيشتر با خودش غر ميزد: «ديوانه شده.»
«فکر نکنيد که ميشود در رفت. حالا در ولايت شما هم حکم حکم برادر حاتم طايي ماست.»
ميرزا داد زد: «هر غلطي ميتوانيد بکنيد، من که ديگر خسته شدم.»
«خودتان خواستيد، ارباب. من که گفتم مثل ترک بام است.»
ميرزا باز داد زد: «از من ميشنويد، آنقدر بياييد که ديگر حتي نشود سوزن روي اين زمين انداخت.»
باز هم ميخواست بگويد، اما فهميد که باجي پشت سرش است. چطور نديده بود که توي درگاهي پنجدري ايستاده است؟ ميگفت: «چرا نصفشبي داد ميزني؟ مردم را بيدار کردي.»
ميرزا تا شمعها را ديگر نبيند، جلو باجي ايستاد، حتي دست دراز کرد و بازويش را گرفت و بردش توي نشيمن، همهاش هم ميگفت: «چيزي نيست. عادتم است. شب که ميشود ياد آن مرحومه ميافتم.»
بعد هم در را باز کرد و آمد بيرون. وقتي معصومه بيرون آمد، ميرزا حتي نگاهش نکرد. ريز ميخنديد، گفت: «دستتان درد نکند. ميبينيد خوابش برده است.»
نيازش را هم گذاشت جلو ميرزا و رفت. فقط دو کاسهء چينياش را شکسته بودند و يک تکه هم از گچ سقف روي پلهء دوم منبر جنسها ريخته بود. فداي سرش! تکهها را جمع کرد و توي يک دستمال ريخت. گره زد. خنديد. مگر ديوانه شده بود که او هم ميخواست اختراع کند؟ صاحب کتاب گفته بود اشياء هم جان دارند. به رجب زاغي هم تلفن کرد. مظنهء دلار را پرسيد. رجب ميگفت: «از هزار تا يک ميليونش حاضر است. شما امر بفرماييد.»
عصر حسابي سرش شلوغ شد. مردم انگار ديوانه شده بودند. چندتايي دنبال قصري مسي آمده بودند.پلاستيکياش گران شده بود. فقط دو تا داشت که يکياش نقش گوزن داشت. دم غروب جعفرش آمد. ميگفت: «سر راهم گفتم سري بزنم.»
تا باز حرف زنها را پيش نکشد، ميرزا در و بيدر برايش حرف زد، و گفت که : «ما هم مير نوروزي داشتهايم. شايد شما هم همين را اختراع کردهايد.»
نشسته بود لبهء پلهء اول منبر جنسها، جاي خالي همان قصري مسي بينقش، دو بقچه هم حمايل گردنش کرده بود و حالا فقط نخ کيسههاش را يکييکي باز ميکرد، کف دستش ميريخت، با انگشت به هم ميزد و باز ميريخت توي کيسهاش و نخش را ميکشيد و به حلقهحلقههاي کمربندش ميآويخت. وقتي ميرزا مظنهء دلار را برايش گفت، جعفر سر بلند کرد: «خودتان گفتيد فايده ندارد.»
«البته، براي اينکه حتي يک دلارياش را جلو چراغ ميگيرند.»
«از من ميشنوند زير ميکروسکپ بگذارند.»
«يعني نميبينند؟»
«فقط شما چشم باطنبين داريد، ارباب.»
باز رفت سراغ کيسهء قراضههاش. انگار از اول شروع کرد. خير، خيال آمدن نداشت. ميرزا اسکناسها را دسته ميکرد، گفت: «تو نميآيي؟»
سر بلند کرد: «چرا حالا؟ من دل ديدنش را ندارم. کارشان که تمام شد ميرويم.»
«مگر تمام نشده؟»
پايين پريد و به طرف پستو رفت. دمش همچنان دور پايهء اين طرف حلقه بسته بود، گاهي هم سرش مثل مار سر کنده بر زمين ميخورد. شايد تا در درياي اندوه غرق نشود، لنگرش بود. ميرزا حتي ديگر نتوانست لبخند بزند. ميرفت خانهء صديقهاش. نبض خودش را هم گرفت. کاش اصلاً مريض ميشد و يک سر و يک کله حداقل يک ماهي ميافتاد. گفت: «جعفر، من رفتم.»
شنيد: «حالا يک دقيقه تشريف بياوريد.»
صدايش از لاي در نيمه باز ميآمد. ميرزا ناچار رفت. دم هم در کنارش ميلغزيد و ميرفت. نميترسيد. از اين بدتر که نميشد. گيرم ميبردندش، ببرند. از ميرزا ميشنيدند ميتوانستند سلول به سلول ببرندش و آنجا سوارش کنند. جعفرش روي قفسهء بالايي نشسته بود و گريه ميکرد و کيسهها را يکي يکي توي کاسهء چيني يا گلدان نقره، يا دوغخوري شيشهاي ميگذاشت. بقچهها هنوز حمايل گردنش بود. گفت: «شما نميترسيد، ارباب؟»
«از چي؟»
«خوب، بعضي آدمها براي اينکه پاک شوند، اعتراف ميکنند تا در اين دار دنيا بارشان سبک شود، اما بالاخره تن شماها که از آهن نيست.»
«حرفت را بزن.»
«ما گاهي ارباب، تا مخاطب خودش بفهمد، حرف را در پرده ميزنيم، يا اصلاً دور ميزنيم، چون به اصطلاح اهل علم ما اهل هوا عالم صغيريم، نسخهء عالم کبير، مثلاً همين منشي محکمه پدر من را درآورد تا فهميدم که ما هم داريم به تسخير آدمها ميرسيم. نسخهاش را هم به من داد.»
دو بقچه حمايل گردنش را باز کرد، يکي را روي قفسه جا داد و آن يکي را باز کرد و از توي آن چيزي درآورد، يک طبقه هم پايين آمد: «بفرماييد، اينها را هم براي نمونه به من داد.»
ميرزا عينکش را درآورد و به چشم گذاشت. چند تار مو بود: دو تا سياه و يکي سرخ و يکي سفيد. ميرزا گفت: «مال کوچولخانم که نيست؟»
«اختيار داريد، ارباب. ميبينيد که.»
«پس مال کيست؟»
«خودتان بايد حدس بزنيد.»
«نه، اصلاً ولش کن. گيرم که موي پاپ باشد، يا آن يکي را از ريش فيدل کاسترو کنده باشيد، اما آخر نگفتي کوچولخانم را چرا کشتيد؟»
«نکشتيم، ارباب. حيات ابد بهش داديم. درد هم نکشيد، چون به قول ادباي شما تن رها کرد تا پيراهن نخواهد. پس حالا هم هستش، ديگر هم نه پير ميشود و نه چراغ ميزند.»
ميرزا آمد بيرون. اصلاً ميدويد. صداي گريهء جعفرش را هم ميشنيد. در را کشيد پايين. اما مطمئن بود که قبل از او از در بيرون زده است. شايد هم بعد ميآمد. وقتي سوار ماشيناش شد، بيآنکه نگاه کند فهميد که يکي توي ماشين هست. جعفر سعر 114 بود. همان وسط صندلي عقب نشسته بود. گفت: «تا دير نشده بايد بجنبيم، ارباب. بابام ديوانه ميشود. ميترسم کاري دستمان بدهد.»
ميرزا پرسيد: «بقيه کجا هستند؟»
«ميآيند.»
ديلاق عجله داشت، اصرار ميکرد ميرزا ديگر پشت چراغ قرمز نماند، حتي گفت چطور ميانبر بزند. ميگفت: «در ولايت هوا از بس مرد کم است آنقدر زن هست که يک مرد ميتواند، اگر بخواهد ده تا زن بگيرد؛ اما بديش اين است که بايد در هم بردارد.»
مرتب هم خميازه ميکشيد. ميرزا گفت: «اگر روزي سه تا بهت بدهم، حاضري يک جاروي کوچولو براي من بياوري؟»
«شما جان بخواهيد، ارباب.»
«جدي گفتم.»
«ميدانم، اما خودتان که ميدانيد ما رشوه قبول نميکنيم.»
ميرزا داد زد: «من با تو تختهنرد بازي نميکنم.»
نزديک هم بود که بزند به يک دوچرخهسوار. ديلاق گفت: «چرا عصباني شديد؟ خوب، باشد، طاس ميريزيم.»
بالاخره هم رسيدند. ميرزا اول ماشينش را به گاراژ برد، بعد هم در را باز کرد و تعارف کرد تا ديلاق برود تو. ديلاق نگاه کرد و برگشت پشت پاي ميرزا پنهان شد، گفت: «حق داريد که بترسيد. هنوز هستند. اما ديگر دير شده، اگر قيد دو تا جريمه را زده بوديد، سر وقت ميرسيديم.»
«مگر چه کساني اينجا هستند؟»
«خودتان بالاخره ميبينيد.»
دوقلوها وسط لچکي اين طرف حوض نشسته بودند، با سرِ باز و روي برفها. فقط کمانابرو گريه ميکرد. ميرزا برگشت و به ديلاق گفت: «بيا تو، مادرت نيست.»
«اينها را که نميگفتم.»
نميآمد تو. ميگفت: «پدرم اگر بفهمد باز خوردهام عاقم ميکند.»
ميرزا ديگر محلش نگذاشت. دخترها روبهروي هم نشسته بودند و گلبرگهاي يک گل نرگس را به نوبت ميکندند و بر پشتهء کوچکي که ميان برفها بود ميريختند. ميرزا که نزديکتر رفت چادرهاي چيتشان را به سر کشيدند. اين بار با هم گريه کردند. ميرزا پرسيد: «مادرتان کجاست؟»
هر دو به دالان اشاره کردند. ميرزا باز برگشت. ميدويد. چطور نديده بود که پردهء جلو اندروني را بالا زده بودند و در هم باز بود؟ بوي نا دو اتاق تو در توي اندوني را برداشته بود. در رو به حياطخلوت هم باز بود. انگار باجي بود که دست به کمر گرفته بود و با دست ديگر آجرهاي قزاقي کف حياطخلوت را ميشست. نه، باجي نبود. مادر زنش بود. گفت: «حالا ميآيي؟ خوشا به غيرتت.»
ميرزا گفت: «اين قفل را چطور باز کرديد؟ من هم نميدانم که کليدش کجاست.»
«با يک ميخ.»
رگههاي عنابيرنگ در کاسهطور سيماني چاهک ميچرخيد. ميرزا گفت: «آخر چرا؟ آن زن بيچاره که گناهي نکرده بود.»
«پس چرا وقتي گفتم، نيامدي شهادت بدهي؟»
ميرزا بايست، هر طور بود، جارويي يا حتي برسي از ديلاق ميبرد. صدايش زد و به آشپزخانه رفت. روي ميز آشپزخانه کنار آجيلخوري نشسته بود و با استکان خودش طاس ميريخت. جفت شش آورده بود. سه بادام هم کنار پايهء آجيلخوري گذاشته بود. ميرزا گفت: «سر يک جارو.»
«چه جارويي؟»
«خودت ميداني.»
«نه، در ولايت ما رسم اين است که درست بگوييم چه ميخواهيم تا بعد نتوانيم دبه بياييم. من، آهان، اين سه تا بادام را ميخواهم. اما به اين شرط که به بابام نگوييد، بخصوص حالا که عصباني است.»
باز جفت شش آورد، ميخنديد: «ميدانيد، ارباب، از امشب ديگر مجبور است با مادرم سر کند، شب و نصف شب هم نميتواند بهانه بياورد که دهانش بو ميدهد تا برود سراغ گردنبلورياش.»
باز هم جفت شش آورد. ميرزا پرسيد: «ببين جعفر، يعني واقعاً محکمه برايش تشکيل دادهايد؟»
«البته، ارباب. قانوني هم بود، حتي دو تا منشي هم فرستاده بودند تا اقوال زانيه را از الف تا ياء ثبت کنند.»
«تو چي، تو هم شهادت دادي؟»
«من که نديده بودم.»
«پس چطور محکوم شد؟»
«قاضيهاي ما خيلي کار کُشتهاند، بالاخره از زير زبان متهم ميکشند.»
«آخر چطور؟»
«با منقاش، ارباب.»
باز هم جفت شش آورد. ميرزا فقط نگاهش کرد. ديلاق سر به زير انداخته بود، ميلرزيد. ميرزا ديگر صبر ايوب پيدا کرده بود. اين يکي ديگر نميتوانست مدام دور بزند. بالاخره ديلاق سر بلند کرد. حبابي به لبهاي لرزانش چسبيده بود، گفت: «من خودم کشيدهام. يکي با يک منقاش کوچک نقره ميآيد و هي زير زبان متهم را ميکشد و هي ميپرسد،سؤال پشت سؤال. بعد که منقاشچي رفت، ناخنباشي ميآيد و هي ناخن ميزند و ميپرسد. يک ساعت، دو ساعت، صد ساعت، ميپرسند يا کابل ميزنند. من که با همان چند کابل اول گفتم.»
«اين که شهادت نيست.»
«چرا نيست، ارباب؟ بالاخره که ميگويد، اصل گفتن است. گردنبلوري هم حتماً به نيتش اعتراف کرده، گفته: "بله، دلم ميخواسته است." خواستن هم که معلوم است توانستن است. سفر اولش بوده، مثل همين لُپاناري خودمان. بالاخره ميترسم کاري دست خودش بدهد.»
باز هم ريخت. جفت شش آورد. به ميرزا نگاه کرد و حباب گوشهء لبش را ترکاند. ميرزا هم نشست پشت ميز، گفت: «ببينم تو اسم رمز آن يارو، همان حاکمتان، را ميداني؟»
ديلاق ميخنديد و مثل پدرش دست بر شکم ندارياش ميکشيد: «اي ارباب، نکند شما هم ميخواهيد مثل پدرم کلهگندهها را تسخير کنيد؟»
«واقعاً پدرت ميخواهد اين کار را بکند؟»
«ما مأذون نيستيم، اما خوب، خودم ديدم که چند تا مو از منشي محکمه گرفت.»
«مال کي بود؟»
«نفهميدم. اما چون منشي لاي موهاي خودش بافته بود فهميدم حتماً موي کلهگندههاي خاک است. اگر اشتباه نکنم از کوبا آمده بود. آنجا هم يکي گمانم دزدي کرده بود.»
باز ريخت و جفت شش آورد. خميازه کشيد، گفت: «خودتان که شاهديد، تمام مفاصل من دارند از هم درميروند. انگار تنم را سيمکشي کردهاند.»
ميرزا گفت: «ميخواهي بخواه، ميخواهي نخواه، من رمز همان برادر حاتم طايي را ميخواهم.»
«گيرم که برديد و احضارش کرديد، آنوقت تکليف ما چه ميشود؟»
«خوب، يکي ديگر را انتخاب کنيد.»
«رحم کنيد، ارباب. هيچکس شهرت او را ندارد که به اتفاق آراء انتخاب شود.»
«خوب، به اکثريت آراء باشد.»
«بعد دو دستگي ميافتد، حتي اگر يک رأي مخالف باشد. اين حاکم ما، ارباب، صد سال است که سابقه دارد. اولش، گردن آنها که ميگويند، يک پينهدوز عادي بوده، ماها هم هر هشت سال يکي را انتخاب ميکردهايم. اما همهاش اختلاف کلمه بود. بعد عقلاي ما به فکر افتادند که حتي اگر يک نفر مخالف باشد انتخابات باطل شود. چند سال حاکم نداشتيم، چون نامزدها هر چه هم خوب بودند، يا اختراع کرده بودند، فقط عدهء کمي ميشناختندشان، تا بختمان زد و اين پينهدوز پيداش شد و به اتفاق آراء انتخاب شد.»
باز جفت شش آورد. ميرزا گفت: «يعني رفت توي چاه زمزم زهرآب ريخت؟»
«نه، توي مادر چاه قنات. چنان هم مشهور شد که وقتي رأي گرفتند حتي يک برگه سفيد هم نديدند. مثلاً پدربزرگم ميگويد: "مأموران حوزه پرسيدند، به کي ميخواهي رأي بدهي؟ گفتم، نميدانم. آنها هم يک مشت اسم برايم خواندند. فقط اسم دو سه تا را شنيده بودم. يکيشان دوربين عکاسي اختراع کرده بود، يکي هم کتابي نوشته بود که همهء کلماتش سرهء سره بود. ملکالشعراي ما هم بود که تازگيها قصيدهاي بي نقطه گفته بود. اما تا اسم اين بابا را شنيدم، شناختم." انگشت زده بود جلو عکسش و بعد هم اسمش، از بس عکسش را ديده بود: در حال باز کردن کمربند؛ در موقع باز کردن دکمه؛ در لحظهء اهناهن گفتن، اسمش را هم که همه ميدانستند.»
«حالا چي؟»
«حالا که انتخابات نيست.»
«هر وقت انتخابات باشد.»
«اگر باشد، باز به اتفاق آراء رأي ميآورد، چون هر دم به ساعت يک کاري ميکند تا اسمش از زبانها نيفتد. همين امروز منشي دوم گفت، نقطهء وجود حکم کردهاند که در بيتالدخان هيچکس مأذون نيست به هالهء زنها يا پسربچهها نگاه کند. به هالهء زن خودشان بياشکال است.»
باز خميازه کشيد و ريخت و جفت شش آورد. ميرزا گفت: «سر همان جارو؟»
«چه جارويي؟»
«از همين جاروها که بشود باش اينجا را خوب جارو کرد.»
«نکند ميخواهيد ما را ...؟»
«تو کاريت نباشد.»
«فهميدم، ارباب. چشم.»
ميرزا چشم بست، جفت يک را در خزانهء پيشين مغز در نظر آورد، گفت: «هر کس کمتر آورد، برده است.»
صداي به هم خوردن طاسها را هم شنيد، و بعد شنيد که روي ميز افتادند. نگاه کرد: يکي نشسته بود. يک بود. و آن يکي داشت ميچرخيد. ديلاق يک بادام برداشت و دندان زد. ميرزا گفت: «هنوز نبردي.»
«ميبرم، ارباب.»
ميرزا چشم بست و شش را در همان خانهء پيشين احضار کرد و گوش داد، حتي زير لب هم گفت: «شش، شش، شش.»
وقتي نگاه کرد، دو نقطهء سياه ديد. ميرزا نفسي به راحتي کشيد. بلند شد، گفت: «من بعد ميريزم. تو اگر مطمئني بادامهايت را بردار.»
به نشيمن رفت. سردش بود. به طرف در رو به پنجدري رفت. صدايي ميآمد. گوش داد. غژ و غوژهايي شنيد. اما نفهميد چه کساني حرف ميزنند يا چه ميگويند.
به آشپزخانه برگشت و به ايوان رفت. صداي زنگ در ميآمد. نکند دامادش باشد؟ بهتر نبود محل نميگذاشت؟ اما کليد داشتند. طاهرهاش که داشت. باجي بود. نوهء پسرياش هم کنارش ايستاده بود و به يک دست سبزيخوردن داشت و به دست ديگر زير بال باجي را گرفته بود تا او بتواند، مثل حالا، نوک عصايش را روي دکمهء زنگ بگذارد و فشار بدهد. ميرزا را که ديد، گفت: «کجايي مرد؟ دستم افتاد.»
ميرزا گفت: «عجب! از اين طرفها؟ همين امروز خواستم زنگ بزنم.»
خنديد: «تو از اين غيرتها نداري.»
بعد بستهء سبزيخوردن را از نوهاش گرفت، گفت: «ساک من را بده و برو. ميرزا، کارم که تمام شد، ميرساندم.»
براي صلهء ارحام آمده بود، ميگفت: «ديشب خواب فرخلقا را ديدم. پشت به من کرده بود.»
انگار دنيا را به ميرزا داده بودند، نه آنطور که جعفرش داشت ميداد و حتماً ميخواست مو به مو و بعد سلول به سلول کلهگندهها را مسخر او کند. حتماً هم اگر افسارش را ول ميکرد، ميرفت فرمانده پيمان ناتو را يا خود حضرت پاپ را سلول به سلول برايش ميآورد تا بعد بيايند و سوار کنند. ميرزا باجي را برد توي نشيمن. ساکش را هم برد. باجي چادرش را برداشت. چه گيسي سفيد کرده بود. ميرزا محرم بود. باجي به مخده تکيه داد و گفت: «ديشب دلم شور ميزد.»
همهاش ميخواست بداند اين همه مدت ميرزا کجا بوده است. ميرزا قليان برايش چاق کرد و با هم نشستند به حرف زدن. ميرزا هر چه به اين طرف و آن طرف نگاه کرد از ولايت هوا کسي را نديد.
معلوم بود که باجي خيال ماندن دارد. پاک کردن سبزيخوردن را گذاشت براي صبح. همهاش هم از بچههاش گفت و نوههاش. يک دور تسبيح نوه داشت. اسم بعضيها يادش نبود. گفت: «خوب، ميرزا، من که ميبيني يک پايم لب گور است، امروز نه، فردا رفتنيام.»
حتي گفت که فرخلقا ميرزا را اول به خدا و بعد به او سپرده، گفت: «مرد، اين قدر بيوه توي دست و پا ريخته، يکيشان را بگير که وقتي چانه مياندازي آب تربت به حلقت بکند.»
ميرزا خنديد: «آخر، باجي، شما که بهتر از من ميدانيد، ما مردها هر چه پيرتر ميشويم، دلمان بيشتر براي جوان و جوانترهاش ميرود.»
«مردهشور دلتان را ببرد.»
بعد هم که دو تا پک قلاج زد، گفت: «فکر آنها را هم کردهاي؟»
«که چي؟»
«که جوان را تيري در پهلو به که پيري؟»
همان باجي بود، ميخنديد و بر زانوي ميرزا ميزد. با فرخلقاش از سر جدا بودند. توي همين خانه عقد خواهري بستند. حتي حمام توي آبيشان با هم بود. ميرزا گفت: «ببينم باجي، فرخلقا ديشب چي تنش بود؟»
«همان بلوز و دامن که خودم براش آوردم و از عزاي محمدتان درش آوردم.»
«يک روبان گل کرده هم به يخهاش بود؟»
«خوب يادت مانده!»
شام حاضري خوردند. بعد هم باجي چادر و چارقد سر کرد و جانماز و رحل و قرآن برداشت و رفت توي پنجدري. وقتي هم ميرزا جاش را برد و انداخت همانجا وسط اتاق، حتي سر بلند نکرد. هر شب يک جزو ميخواند و خيرات اسيران خاک ميکرد. ميرزا بعد از نماز مغرب و عشا يک استکان چاي کمرنگ برايش برد. عينکش را هم زده بود. باجي گفت: «حالا که ميروي در و بام را قفل کني، آن در دستشويي رو به دالان را باز کن.»
توي دالان بوي کافور ميآمد. در اندروني باز بود. ميرزا جرأت نکرد تو برود. در را بست و قفل بلژيکياش را فشار داد. به حياط که برگشت کورسوي شمعي را توي لچکي ديد. جعفرش بود،گفت: «کاش، ميرزا، مرا هم با خودش ميبرد. حالا کزا يکي مثل او ميتوانم پيدا کنم؟»
برف دور پشتهء کوچک بيشتر آب شده بود. جعفر روي يک کاسهء مسي دمرو کرده نشسته بود. ميرزا گفت: «حالا چرا اينجا نشستهاي؟»
«نترسيد ميرزا، کار عقب نميماند. حتماً آنزا تا حالا خبر شدهاند که من سه روز بايد براي هدايت تن مثالي کوچولخانم اينزا بنشينم.»
«مقصود من که اين نبود.»
«ممنون، ارباب، که به من مرخصي داديد.»
شمع ديگري هم از جيبش درآورد، گفت: «بگيريد، روشن کنيد. همهاش که نبايد به فکر مال دنيا بود.»
اگر باجي ميديد، چه ميگفت؟ گفت: «ببينم جعفر، ديگران هم اين نور شمع را ميبينند؟»
«البته که ميبينند. من از يک شيرينيفروشي گرفتم. آشناست.»
ميرزا هم نشست. شمع را روشن کرد و پايين پاي خاک فرو کرد، گفت: «حالا حتماً اينجاست؟»
«تنش بله، اما خودش رفته است به فلک اثير. براي همين بايد برايش شمع روشن کرد، تا هر چه زودتر برود به فلک قمر.»
«بعد؟»
«بعدش که معلوم است. ما مثل شما غربزده نشدهايم. افلاک ما سالم ماندهاند، چون وقتي تن مثالي گاليله اعتراف کرد که به کلفتش نظر سوء داشته است، ديگر هيچکس هوس نکرد منکر بديهيات شود. خيلي هم بهتر شد.»
سر و سينه راست کرد: «حالا ما، ارباب، همانطوريم که قبلاً بوديم. فقط مانده است اين چند تا چيز که داريم اختراعشان ميکنيم.»
ميرزا کاري به اين حرفها نداشت. اگر از او ميشنيدند، ميتوانستند تن مثالي مخترع همين العباسها را وادارند تا زناي با محارم کند. گفت: «ببينم جعفر، اين را ديگر چرا کشتيد؟»
جعفر چنان خنديد که شمعها خاموش شد. ميرزا صداي لرزش جامهاي پنجدري را هم شنيد. حتي شنيد که باجي صدايش ميکند. دست دراز کرد تا جلو دهان جعفرش را بگيرد؛ اما ديگر دير شده بود. چنگ جعفر بر دهانش بود و ميرزا را با چشم چپ نگاه ميکرد. ميرزا کبريتش را درآورد و شمعها را روشن کرد. حالا با چشم راست نگاهش ميکرد، گفت: «نترس، ارباب، من حواسم زمع زمع است، چون ميدانم چشمِ دلِ بازي روشن است. مطمئن است که ما هستيم، درست مثل اينکه ببيندمان.»
ميرزا گفت: «اينها به قول خودت اطناب ممل است. جواب من را بده.»
«نه، اشتباه کردي، ارباب، درست است که مطول خواندهاي، اما سالهاست که دوره نکردهاي، ما اين را تزاهلالعارف ميگوييم، به همان زيم زعفر.»
«يا تَخرخُر. جواب من چي شد؟»
جعفر سه بار سرفه کرد، دست هم بر گردي توپمانند شکمش ميکشيد: «بله، عرضم به خدمت ارباب خودم، اول که کوچولخانم بنده و يا گردنبلوري حضرتعالي زنده است. ما فقط تن عاريتياش را گرفتيم که اينزاست. دوماً به قول ما گفتني گناه با خطور به ذهن واقع ميشود، از باب مثال، که برادر حاتم ما هميشه ميزند، هر دو دست تخممرغدزد را بايد بريد تا ديگر دستي نداشته باشد که بعدها شتر بدزدد.»
کلاهش را برداشت. انگشت بر خط سفيد لبهء کلاهش کشيد: «ميبينيد ارباب، خود به خود دارد رفو ميشود.»
ميرزا بلند شد. برف به شکل همان بيضي که بود يک وجب هم بيشتر پس نشسته بود. گفت: «من حالا ديگر بايد بروم بخوابم.»
راه افتاد. باز مفاصلش درد ميکرد و کاسهء زانوي راستش لق ميخورد، اما غژ و غوژ همچنان ميآمد. هر چه دورتر ميشد، بلندتر و واضحتر ميشنيد: «خوب بخوابيد، ارباب. فکرش را هم نکنيد. زن براي من فت و فراوان است. حالا به هر مرد از چهار تا هم بيشتر ميرسد. تازه، کنيز هم به قول شما داريم اختراع ميکنيم. به قول برادر حاتم طايي ما، احکام را که نميشود معلق گذاشت. وقتي حد مباشرت با فيل هست، يکي بايد با فيل مباشرت کند. غصهء گردنبلوري را هم نخوريد، ميرسد، اگر شما هم همتي بدرقهء راهش کنيد، زودتر هم ميرسد، بعد من و شما آقاي اين ولايت ميشويم. ردخور هم ندارد. زايچهء شما با من يکي است.»
حتماً ميخواهد برساندش به فلک پنجم. يکييکي از پلههاي ايوان بالا ميرفت و ميشنيد: «مقدر همين بود، ارباب. الخير في ماوقع. به آنها هم همين را بگوييد.»
ميرزا از سر ايوان برگشت: «به کي بگويم؟»
جعفر به سمت دالان اشاره کرد و بعد به خاک جلو پايش اشاره کرد: «به همانها که اين بلا را بر سر شما آوردند.»
ميرزا داد زد: «من اين وسط چه کارهام؟»
«معلوم است، اگر شما چشمتان را درويش ميکرديد ...» باز به خط هنوز رفو نشدهء لبهء کلاهش اشاره کرد، «اين بلا سر کلاه من نميآمد. پس خودتان هم بايد تقاصش را پس بدهيد.»
ميرزا راه افتاد، بيشتر با خودش غر ميزد: «ديوانه شده.»
«فکر نکنيد که ميشود در رفت. حالا در ولايت شما هم حکم حکم برادر حاتم طايي ماست.»
ميرزا داد زد: «هر غلطي ميتوانيد بکنيد، من که ديگر خسته شدم.»
«خودتان خواستيد، ارباب. من که گفتم مثل ترک بام است.»
ميرزا باز داد زد: «از من ميشنويد، آنقدر بياييد که ديگر حتي نشود سوزن روي اين زمين انداخت.»
باز هم ميخواست بگويد، اما فهميد که باجي پشت سرش است. چطور نديده بود که توي درگاهي پنجدري ايستاده است؟ ميگفت: «چرا نصفشبي داد ميزني؟ مردم را بيدار کردي.»
ميرزا تا شمعها را ديگر نبيند، جلو باجي ايستاد، حتي دست دراز کرد و بازويش را گرفت و بردش توي نشيمن، همهاش هم ميگفت: «چيزي نيست. عادتم است. شب که ميشود ياد آن مرحومه ميافتم.»