برگزیده های پرشین تولز

آرشیو کتابهای داستان و رمان

SilentStar

Registered User
تاریخ عضویت
20 ژوئن 2007
نوشته‌ها
572
لایک‌ها
230
محل سکونت
Tehran
هری پاتر و تالار اسرار | فارسی | فرمت جاوا

bk2.jpg
 

فایل های ضمیمه

  • harry potter va talare asrar.zip
    348.2 KB · نمایش ها: 20

SilentStar

Registered User
تاریخ عضویت
20 ژوئن 2007
نوشته‌ها
572
لایک‌ها
230
محل سکونت
Tehran
هری پاتر و جام آتش | فارسی | فرمت جاوا

4mbp7p5.jpg
 

فایل های ضمیمه

  • Harry Potter va jame atash.zip
    671.7 KB · نمایش ها: 14

SilentStar

Registered User
تاریخ عضویت
20 ژوئن 2007
نوشته‌ها
572
لایک‌ها
230
محل سکونت
Tehran
شب یلدا | فرمت PDF

همین الان پیداش کردم و هنوز خودم نخوندمش! عیب نداره , به اتفاق هم تو این شب یلدا میشینیم میخونیمش ببینیم چیه! :happy:
 

فایل های ضمیمه

  • utf-8''Yalda Night.pdf
    49.6 KB · نمایش ها: 12

Bella_aster

مدیران قدیمی
تاریخ عضویت
21 آپریل 2007
نوشته‌ها
6,331
لایک‌ها
2,615
محل سکونت
Tehran
هری پاتر و تالار اسرار | فارسی | فرمت جاوا

هری پاتر و جام آتش | فارسی | فرمت جاوا
wow... مرسی محمد عزیز...
foryou.gif


بقیه کتابهای هری رو هم میتونید بذارید؟ به خصوص شاهزاده دورگه و یادگاران مرگ (قدیسان مرگبار) و محفل ققنوس ...
 

Flint Lockwood

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 مارس 2007
نوشته‌ها
6,973
لایک‌ها
319
محل سکونت
Manhattan
مرسی مهدی جان ..:blush: .... شما هم که رسما ترکوندی ها! :happy: ایندکس صفحه اول هم خیلی جالبه...:D

72.gif
72.gif
لطف داری محمد جان ، ممنون
خسته نباشی
20.gif


wow... مرسی محمد عزیز...
foryou.gif


بقیه کتابهای هری رو هم میتونید بذارید؟ به خصوص شاهزاده دورگه و یادگاران مرگ (قدیسان مرگبار) و محفل ققنوس ...

سلام مینا خانوم
محفل ققنوس تو تاپیک هست (جاوا)
20.gif


کتاب هری پاتر و محفل ققنوس

شاهزاده دو رگه رو هم PDF ش رو Attach کردم براتون
281.gif
:

هری پاتر و شاهزده دورگه - اثر جی کی رولینگ (ترجمه فارسی)

bk6.jpg
 

فایل های ضمیمه

  • harry-potter-va-shahzadeye-nime-khales-1.pdf
    2.9 MB · نمایش ها: 14
  • harry-potter-va-shahzadeye-nime-khales-2.pdf
    24 KB · نمایش ها: 8
Last edited:

Bella_aster

مدیران قدیمی
تاریخ عضویت
21 آپریل 2007
نوشته‌ها
6,331
لایک‌ها
2,615
محل سکونت
Tehran
سلام مینا خانوم
محفل ققنوس تو تاپیک هست (جاوا)
20.gif


کتاب هری پاتر و محفل ققنوس
اوپس
blushdown.gif
... دیده بودم... یادم رفت... مرسی...
rose.gif

شاهزاده دو رگه رو هم PDF ش رو Attach کردم براتون
281.gif
:

هری پاتر و شاهزده دورگه - اثر جی کی رولینگ (ترجمه فارسی)

bk6.jpg
مرسی... خوب الان PDF رو چیکار کنم؟!
ruminating.gif
 

Flint Lockwood

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 مارس 2007
نوشته‌ها
6,973
لایک‌ها
319
محل سکونت
Manhattan
مرسی... خوب الان PDF رو چیکار کنم؟!
ruminating.gif
با نرم افزار خوندن فایل های PDF میتونید تو گوشی باز ش کنید :)


نرم افزار MobilePdf تنها نرم افزار موجود برای خواندن فایل های PDF در گوشی های موبایل است. این نرم افزار تا به حال به دلیل کامل نبودن قابلیت استفاده برای کاربران را نداشته است. نسخه کامل و کرک شده نرم افزار فوق

نرم افزار فوق بر روی گوشی های جاوا سونی اریکسون تست شده است.
این نسخه تا 10 سال نیازی به Active Code ندارد.

Download Link
پسورد : www.ir-tci.org
 
Last edited:

Flint Lockwood

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 مارس 2007
نوشته‌ها
6,973
لایک‌ها
319
محل سکونت
Manhattan
نسخه جاوا رو یافتم !
302.gif


هری پاتر و یادگاران مرگ | فرمت جاوا | ترجمه فارسی

200px-Harry_Potter_and_the_Deathly_Hallows.jpg
 

فایل های ضمیمه

  • hp7.zip
    590.8 KB · نمایش ها: 13

Bella_aster

مدیران قدیمی
تاریخ عضویت
21 آپریل 2007
نوشته‌ها
6,331
لایک‌ها
2,615
محل سکونت
Tehran
با نرم افزار خوندن فایل های PDF میتونید تو گوشی باز ش کنید :)




نرم افزار فوق بر روی گوشی های جاوا سونی اریکسون تست شده است.
این نسخه تا 10 سال نیازی به Active Code ندارد.

Download Link
پسورد : www.ir-tci.org
مرسییی...
thanks.gif

نسخه جاوا رو یافتم !
302.gif


هری پاتر و یادگاران مرگ | فرمت جاوا | ترجمه فارسی

200px-Harry_Potter_and_the_Deathly_Hallows.jpg
احسنت! :دی

آقا مجددا ممنونم...
wubpink.gif


یعنی چرا شاهزاده دورگه جاوا نداره؟!
huhsmileyf.gif
 

Flint Lockwood

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 مارس 2007
نوشته‌ها
6,973
لایک‌ها
319
محل سکونت
Manhattan
مرسییی...
thanks.gif


احسنت! :دی

آقا مجددا ممنونم...
wubpink.gif


یعنی چرا شاهزاده دورگه جاوا نداره؟!
huhsmileyf.gif
خواهش میکنم
26.gif


درسته ، خودم هم تعجب کردم
اگه PDF کتاب رو به Word یا txt تبدیل کنید بعد میتونید با پرنیان کتابش رو بصورت جاوا در بیارید
البته تبدیل PDF فارسی یکم مشکل هست ، هر نرم افزاری یه مشکلاتی داره ( یه برنامه هم برای این کار تو پست 3 گذاشتم )
 

Bella_aster

مدیران قدیمی
تاریخ عضویت
21 آپریل 2007
نوشته‌ها
6,331
لایک‌ها
2,615
محل سکونت
Tehran
درسته ، خودم هم تعجب کردم
اگه PDF کتاب رو به Word یا txt تبدیل کنید بعد میتونید با پرنیان کتابش رو بصورت جاوا در بیارید
البته تبدیل PDF فارسی یکم مشکل هست ، هر نرم افزاری یه مشکلاتی داره ( یه برنامه هم برای این کار تو پست 3 گذاشتم )
باشه... امتحان میکنم... اگه درست جواب داد نسخه جاواش رو همینجا میذارم ...
 

Flint Lockwood

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 مارس 2007
نوشته‌ها
6,973
لایک‌ها
319
محل سکونت
Manhattan
خواستگاری یا انتخاب
موضوع: ادبیات داستانی
نویسنده: م. مودب پور
زبان: فارسی
فرمت: PDF

3179.JPG
 

فایل های ضمیمه

  • khastegari-ya-entekhab.pdf
    495.6 KB · نمایش ها: 20
Last edited:

Flint Lockwood

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 مارس 2007
نوشته‌ها
6,973
لایک‌ها
319
محل سکونت
Manhattan
آن مرد در باران رفت
موضوع: ادبیات داستانی
نویسنده: شهرام شفیعی
زبان: فارسی
فرمت: PDF
 

فایل های ضمیمه

  • an-mard-dar-baran-raft.pdf
    670.8 KB · نمایش ها: 8

Flint Lockwood

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 مارس 2007
نوشته‌ها
6,973
لایک‌ها
319
محل سکونت
Manhattan
کوری | فرمت جاوا

نويسنده: ژوزه ساراماگو
مترجم: مينو مشيري

cd53269ba504fa9b6e27806337d64da0.jpg


رمان "کوري" در سال 1995 منتشر شد. ساراماگو مي گويد:" اين کوري واقعي نيست، تمثيلي است. کور شدن عقل و فهم انسان است. ما انسان ها عقل داريم و عاقلانه رفتار نمي کنيم...."
کوري مورد نظر ساراماگو در اين کتاب کوري معنوي است. قانونمندي و رفتار عاقلانه خود به نوعي آغاز بينايي است.مي توان اين نکته را در سخنان شخصيت هاي داستان مخصوصا در پايان در سخن زن دکتر که مي گويد:" چرا ما کور شديم، نمي دانم، شايد روزي بفهميم، مي خواهي عقيده ي مرا بداني، بله، بگو، فکر مي کنم ما کور شديم، ما کور هستيم کور اما بينا، کورهايي که مي توانند ببينند اما نمي بينند."
اين کتاب برنده ي جايزه ي نوبل 1998 شده است.
 

فایل های ضمیمه

  • koori.zip
    311 KB · نمایش ها: 20
Last edited:

Flint Lockwood

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 مارس 2007
نوشته‌ها
6,973
لایک‌ها
319
محل سکونت
Manhattan
مجموعه داستان های کوتاه و تفکرانگیز| فرمت جاوا

داستان های جالبی هستند / برای هر سری چند نمونه از داستان هاش رو هم میزارم

مجموعه شماره 1 (چند نمونه) :


----------------
من یک سنت پیدا کردم

روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای یک سنتی پیدا کرد. او از پیدا کردن این پول ،آن هم بدون هیچ زحمتی، خیلی ذوق زده شد. این تجربه باعث شد که بقیه روزها هم با چشمهای باز، سرش را به سمت پایین بگیرد ( به دنبال گنج !). او در مدت زندگیش، 296 سکه یک سنتی، 48 سکه 5 سنتی، 19 سکه 10 سنتی، 16 سکه 25 سنتی، 2 سکه نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده 1 دلاری پیدا کرد. یعنی در مجموع 13 دلار و 26 سنت.
در برابر به دست آوردن این 13 دلار و 26 سنت، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید، در خشش 157 رنگین کمان و منظره درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد.
او هیچگاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان،در حالی که از شکلی به شکل دیگر در می آمدند، ندید. پرندگان در حال پرواز، در خشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.
------------------------
پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش راشخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود .تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود . پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد :
پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم . من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد.من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي .
دوستدار تو پدر !

پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم!
---------------------------------------
يه سخنران معروف سمينار خود را با بالا گرفتن يك 20 دلاری آغاز نمود. او از 200 نفر شرکت کننده در سمينار پرسيد : کی اين اسکناس 20 دلاری رو دوست داره؟ دست ها شروع به بالا رفتن کرد. او گفت : من می خوام اين 20 دلاری رو به يکی از شما بدم. اما اول بذارين يه کاری بکنم. سپس شروع به مچاله نمودن اسکناس کرد. پس دوباره پرسيد : کسی هست که هنوز اين اسکناس رو بخواد؟ باز دست ها بالا رفت.

او اينگونه ادامه داد : خب ، اگر من اينکار رو با اسکناس بکنم چی؟ و بعد اسکناس رو به زمين انداخت و با کفش خود شروع به ماليدن آن به کف اتاق کرد.

سپس آنرا که کثيف و مچاله شده بود برداشت و باز گفت : هنوز کسی هست که اين 20 دلاری رو بخواد؟ اما هنوز دست ها در هوا بود.


سخنران گفت : دوستان من ، همگی شما يک درس با ارزش فرا گرفتيد. شما بی توجه به اينکه من چه بلايی سر اين اسکناس آوردم باز هم خواستار آن بوديد زيرا هيچ چيز از ارزش آن کم نشده بود و هنوز 20 دلار می ارزيد.

خيلی از اوقات در زندگيمون ، ما بوسيله تصميم هايی که می گيريم و وقايعی که واسه مون پيش مياد ، پرتاب ، مچاله و به زمين ماليده می شيم . در اين جور مواقع احساس می کنيم که ارزش خود را از دست داده ايم. اما مهم نيست که چه اتفاقی افتاده يا خواهد افتاد ، به هر حال شما هرگز ارزش خود را از دست نمي*دهيد : تميز يا کثيف ، مچاله يا صاف ، باز هم شما از نظر اونايی که دوستتون دارن ارزش فوق العاده زيادی دارين. ارزش زندگی ما با کارهايی که انجام می دهيم و افرادی که می شناسيم تعيين نمی گردد بلکه بر اساس اون چيزی که هستيم تعيين می شه.
 

فایل های ضمیمه

  • Short Story (1).zip
    72.1 KB · نمایش ها: 27
Last edited:

Flint Lockwood

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 مارس 2007
نوشته‌ها
6,973
لایک‌ها
319
محل سکونت
Manhattan
مجموعه داستان های کوتاه و تفکرانگیز | فرمت جاوا


مجموعه شماره 2 (چند نمونه) :

درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بيا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خيلی پريشان بود به طرف دکتر دويد و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس ميزد ادامه داد : التماس ميکنم با من بياييد، مادرم خيلی مريض است. دکتر گفت : بايد مادرت را اينجا بياوری، من برای ويزيت به خانه کسی نميروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نميتوانم، اگر شما نياييد او ميميرد! و اشک از چشمانش سرازير شد ...............
-----------------------------

جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.


پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: چی شده؟

جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم. واقعم عصبانی شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است. جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد. بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت ................
---------------------------------------

مکالمه ى تلفنى
از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش تا خوک و یک گاو است.

در راه روی بیمارستان یک تلفن همگانی هست. هر شب، مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زند. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کند: "گاو و خوک را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. به زودی بر می گردیم...."
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت: عزیزم، اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.................
 

فایل های ضمیمه

  • Short Story (2).zip
    71.4 KB · نمایش ها: 24

Flint Lockwood

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 مارس 2007
نوشته‌ها
6,973
لایک‌ها
319
محل سکونت
Manhattan
مجموعه داستان های کوتاه و تفکرانگیز | فرمت جاوا


مجموعه شماره 3 (چند نمونه) :

-----------------------
خرس ها ، گرگها و روباه ها همواره به گله های گوسفند حمله می کنند و گوسفندان همیشه از این موضوع در هراس هستند . چوپان یکی از این گله ها روزی تصمیم گرفت با این حیوانات مقابله کند .
وی به گوسفندان گفت که می خواهد از خرس ، گرگ و یا روباه دعوت کند که مسئولیت چوپانی گله را بر عهده گیرد . گوسفندان از این تصمیم متعجب شدند و موضوع را نمی فهمیدند . اما چوپان گله علت برای آنان توضیح نداد .

وی این خبر را به گوش خرس ، گرگ و روباه رساند . خرس ، گرگ و روباه با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدند . زیرا اگر مسئولیت پیشاهنگی گله را بر عهده می گرفتند ، می توانستند همه گوسفندها را بخورند . اما چه کسی برای مقام پیشاهنگی مناسب است ؟..........
-----------------------

روزى از روزگاران قديم، تاجرى *ميخواست از رودخانه عبور کند، پس قايقى اجاره کرد و به راه افتاد ولى وقتی به وسط رودخانه رسید قايق به موج تندی برخورد کرد و واژگون شد و تاجر در میان اب افتاد. تاجر که خود را در حال غرق شدن مى*ديد شروع کرد به فرياد زدن و کمک خواستن.

اتفاقا ماهیگیر پیری در رودخانه تور ماهیگیریش را پهن کرده بود و سرگرم ماهیگیری بود که فریادهای همراه با اضطراب مرد تاجر را شنید. تاجر تا او را ديد فرياد زد و التماس کنان گفت : "ای ماهیگیر! من مرد ثروتمندی هستم، اگر مرا از غرق شدن نجات بدهی در عوض صد سکه ى نقره به تو خواهم داد. زود باش ، بیا عجله کن. "

مرد ماهیگیر بدون اينکه حرفى بزند یک راست به سوی او آمد و با سرعت او را از اب بالا کشید و نجات داد و به کنار رودخانه رسانید. مرد تاجر لباسهایش را عوض کرد و سپس ده سکه ى نقره به مرد ماهیگیر داد.

مرد ماهیگیر به سکه ها نگاه کرد و با تعجب از تاجر پرسيد : "مگر نگفتی صد سکهء نقره می دهم، پس چرا... "، مرد تاجر مجال نداد ماهیگیر حرفش را تمام کند با کمال بیحوصلگی گفت :"تو مگه چقدر در روز درمياورى که بيشتر مى*خواهى؟! امروز در عرض چند لحظه ده سکه ى نقره به دست آورده ای چطور راضی نیستی؟.................
-------------------------
جنگ و صلح
دو کشور بودند که که سالها درگیری مرزی داشتند . روزی از روزها ، ژنرال کشور اول با یک دوربین در حال شناسایی ایستگاه ارتش کشور دوم بود . ناگهان متوجه شد که نفرات ارتش کشور دوم به غیر از چند سرباز که سر کشیک بودند ، در میدانی جمع شده و چند دکتر با عجله ماده ای را به سربازان تزریق می کنند .

ژنرال متعجب شد و در این اندیشه فرو رفت که مگر دشمن می خواهد وارد جنگ میکروبی شود که سربازانش را مایه کوبی می کند ؟ ژنرال دو باره با دوربین نگاه کرد . ولی این بار دید که به سربازان کشور دوم ماده ای تزریق نشده است . بلکه آنان خون جمع آوری می کنند . با این حال فکر کرد که جمع کردن خون چه فایده ای دارد ؟ چندی نگذشت که ژنرال اطلاعاتی از جاسوس خود در کشور دوم به دست آورد مبنی بر اینکه در دهکده ای در محل استقرار ارتش کشور دوم یک زن در شرف زاییدن بود . اما خون زیادی از او رفته بود و زن و بچه اش در وضع خطرناکی قرار داشتند و بی درنگ باید به آنها خون می رسید . ولی گروه خونى این خانم از نوع کمیاب بود و در بیمارستان اصلا وجود نداشت . به همین سبب ، ژنرال کشور دوم قاطعانه تصمیم گرفت از سربازان ارتش خود خون جمع کند تا گروه خونی آنها آزمایش شود . در پایان این اطلاعات جاسوسی آمده است : حالا فرصت خوبی برای حمله به کشور دوم است ....................
------------------------
روزی روزگاری، عابد خداپرستی بود که در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا میکرد، آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا زیاد شده بود که خدا هر شب به فرشتگانش امر میکرد تا از طعام بهشتی، برای او ببرند... و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت ، روزی خدا به فرشتگانش گفت: امشب برای او طعام نبرید، بگذارید امتحانش کنیم.
آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبری نشد، تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و................
----------------------
روزی استاد به هر یک از شاگردانش پرنده ای داد و گفت گفت برای جلسه بعد این پرنده را در جایی که هیچ کس نباشد سر ببرید و بای من بیاورید
روز موعود تمام شاگردان به جز یک نفر پرنده های سر بریده را آوردند اما آخرین نفر ................
-------------------
 

فایل های ضمیمه

  • Short Story (3).zip
    75.5 KB · نمایش ها: 23

Flint Lockwood

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 مارس 2007
نوشته‌ها
6,973
لایک‌ها
319
محل سکونت
Manhattan
مجموعه داستان های کوتاه و تفکرانگیز | فرمت جاوا


مجموعه شماره 4 (چند نمونه) :


یک روز کارمند پستی که به نامه هایی که آدرس نامعلوم دارند رسیدگی می کرد، متوجه نا مه ای شد که روی پاکت آن با خطی لرزان نوشته شده بود نامه ای به خدا . با خودش فکر کرد بهتر است نامه را باز کرده و بخواند. در نامه این طور نوشته شده بود خدای عزیزم بیوه زنی 83 ساله هستم که زندگی ام با حقوق نا چیز باز نشستگی می گذرد. دیروز یک نفر کیف مرا که صد دلار در آن بود دزدید. این تمام پولی بود که تا پایان ماه باید خرج می کردم. یکشنبه هفته دیگر عید است و من دو نفر از دوستانم را برای شام دعوت کرده ام. اما بدون آن پول چیزی نمی توانم بخرم . ? هیچ کس را هم ندارم تا از او پول قرض بگیرم. تو ای خدای مهربان تنها امید من هستی به من کمک کن. .........
----------------------
روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:..........
--------------------
کودکي که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسيد:مي گويند فردا شما مرا به زمين مي فرستيد،اما من به اين کوچکي وبدون هيچ کمکي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم؟

خداوند پاسخ داد:در ميان تعداد بسياري از فرشتگان،من يکي را براي تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداري خواهد کرد.

اما کودک هنوزاطمينان نداشت که مي خواهد برود يا نه: اما اينجا در بهشت، من هيچ کاري جز خنديدن و آواز خواندن ندارم و اين ها براي شادي من کافي هستند.

خداوند لبخند زد: فرشته تو برايت آواز خواهد خوان دو هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهي کرد و شاد خواهي بود.

کودک ادامه داد: من چگونه مي توانم بفهمم مردم چه ميگويند وقتي زبان آنها را نمي دانم؟.

.خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زيباترين و شيرين*ترين واژه هايي را که ممکن است بشنوي در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوري به تو ياد خواهد داد که چگونه صحبت کني.

کودک با ناراحتي گفت: وقتي مي خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟........

------------------

خدا گفت:چيزي از من بخواهيد, هر چه که باشد, شما را خواهم داد. سهمتان را از هستي طلب کنيد که خدا بسيار بخشنده است
و هر که آمد, چيزي خواست؛ يکي بالي براي پريدن, ديگري پايي براي دويدن. يکي جثه اي بزرگ خواست و آن يکي چشماني تيز. يکي دربار را انتخاب کرد و يکي آسمان را
در اين ميان کرمي کوچک جلو آمد و به خدا گفت :خدايا, من چيز زيادي از اين هستي نمي خواهم. نه چشماني تيز و نه جثه اي بزرگ, نه بالي و نه پايي, نه آسمان و نه دريا
تنها ...........
----------------
 

فایل های ضمیمه

  • Short Story (4).zip
    74.7 KB · نمایش ها: 27

Flint Lockwood

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 مارس 2007
نوشته‌ها
6,973
لایک‌ها
319
محل سکونت
Manhattan
مجموعه داستان های کوتاه و تفکرانگیز | فرمت جاوا


مجموعه شماره 5 (چند نمونه) :

پسری نابینا بدلیل مشکلات زندگی گدایی می کرد .کنار خیابان نشسته بود و کلاهی جلوی پاهای خود گذاشته بود . همراهش یک تخته سیاه بود که روی آن نوشته شده بود:نابینا هستم، کمکم کنید! یک روز گذشت،اما فقط چند سکه در کلاه پسر انداخته شد.پسر با این سکه ها یک نان کوچک برای خودش خرید و روز دوم همچنان در کنار خیابان نشست معلم دانشگاه از کنارش گذشت، با همدردی در کلاه پسر پولی انداخت. وقتی که نگاهش به جمله روی تخته سیاه افتاد، چند دقیقه با خود فکر کرد و جمله قبلی را پاک کرد و کلمات دیگری نوشت بعد از آن، پسر نابینا متوجه شد که ......
-----------
برگ های کهنه و زرد شده دفتر را باز کرد و با خواندن نوشته های آن، لبخند خوشحالی در صورت پیرمرد ظاهر شد. با خواندن این جمله های ساده و بچگانه، چشمانش روشن شده و گویی صدای شیرین پسر شش ساله اش از گوشه اتاق به گوشش رسید و با نیروی سحرآمیزش، روزهای دور شده را جلوی چشم او مجسم کرد. این یادداشت های کوتاه میل پیرمرد را به زندگی و خوشحال بودن زنده کرد. اما به دنبال این میل قوی، احساس غم و ناراحتی هم بر او چیره شد. چون، داستان های پسرش با خاطرات خود او کاملا فرق می کرد. چرا؟ پیر مرد از خودش پرسید و به اتاقش برگشت. در قفسه کتاب ها را باز کرد و دفترچه خاطرات خود را بیرون آورد. آن را کنار دفترچه خاطرات پسرش گذاشت و شروع به خواندنشان کرد. ........
-----------
هه*هه پسر سه ساله من است. با بچه های دیگر فرقی ندارد و هر روز دنبال سؤال پرسيدن است:" مامان، چرا این طور شده؟" " مامان، اگر این طور باشد، چه اتفاقی می افتد؟" بعضی وقت ها از سوالاتش بسیار خسته می شوم و بعضی وقت ها خودم هم نمی توانم جوابش را بدهم . به او امکان می دهم خودش جواب را پیدا کند و البته برخی مواقع بر خلاف توقع ، جواب های جالب و بامزه اى پیدا می کند (^.^)
روزی، نگاهش به درخت کوچکی افتاد. " چرا درخت کوچولو راه نمی رود؟" " آه، فقط یک پا دارد. ماما، ازاینکه دو تا پا دارم بسیار خوشحالم."
" ماما! ببین روغن از داخل ظرف می ریزد! چرا؟"" شاید مشکلی پیش آمده است ، آها! دارد گریه می کند."
" ماما، چرا باران می بارد ؟" " آه! متوجه شدم، ابرهای سیاه آسمان را کثیف کرده است، باران آسمان را می شوید."
" ماما، چرا قطره های باران به زمین می ریزد و نه به آسمان؟" " زمین مادرشان است، نه؟ مثل شما که مرا در آغوش می گیريد. "
"چرا باران قطع شد؟" " حتما از بارش خسته شده است." ........
------------
يك نجار مسن به كارفرمايش گفت كه مي خواهد بازنشسته شودتا خانه اي براي خود بسازد و در كنار همسر و نوه هايش دوران پيري را به خوشي سپري كند.
كار فرما از اينكه كارگر خويش را از دست مي داد، ناراحت بود ولي نجار خسته بود و به استراحت نياز داشت. كارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه اي برايش بسازد و بعد بازنشسته شود. ........
-------------------
ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده می داند
ارزش یک ماه را مادری که فرزندی نارس به دنیا آورده می داند
ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه می داند .....
-------------
سالهاي بسيار دور پادشاهي زندگي ميكرد كه وزيري داشت.
وزير همواره ميگفت: هر اتفاقي كه رخ ميدهد به صلاح ماست.
روزي پادشاه براي پوست كندن ميوه كارد تيزي طلب كرد اما در حين بريدن ميوه انگشتش را بريد،
وزير كه در آنجا بود گفت: نگران نباشيد تمام چيزهايي كه رخ ميدهد در جهت خير و صلاح شماست.
پادشاه از اين سخن وزير برآشفت و از رفتار او در برابر اين اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زنداني كردن وزير را داد.
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش براي شكار به نزديكي جنگلي رفتند. پادشاه در حالي كه مشغول اسب سواري بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهي شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالي كه پادشاه به دنبال راه بازگشت بود
به محل سكونت قبيلهاي رسيدكه مردم آن در حال تدارك مراسم قرباني براي خدايانشان بودند،...........
----------
 

فایل های ضمیمه

  • Short Story (5).zip
    74.5 KB · نمایش ها: 24

Flint Lockwood

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
20 مارس 2007
نوشته‌ها
6,973
لایک‌ها
319
محل سکونت
Manhattan
مجموعه داستان های کوتاه و تفکرانگیز | فرمت جاوا


مجموعه شماره 6 (چند نمونه) :

مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت. بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند. پيشكار رفت و همه ي كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آنها در باغ به كار مشغول شدند. كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند.


روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند. گر چه اين كارگران تازه ، غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد. شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود ، او همه ي كارگران را گردآورد و به همه ي آنها دستمزدي يكسان داد. بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند، آزرده شدند و گفتند: (( اين بي انصافي است. چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند. بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند. آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند)). ...........

----------------------

ملا نصرالدين هر روز در بازار گدايي مي*کرد و مردم با نيرنگي٬ حماقت او را دست مي*انداختند. دو سکه به او نشان مي*دادند که يکي شان طلا بود و يکي از نقره. اما ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي*کرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد مي*آمدند و دو سکه به او نشان مي دادند و ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب مي*کرد. تا اينکه مرد مهرباني از راه رسيد و از اينکه ملا نصرالدين را آنطور دست مي*انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اينطوري هم پول بيشتري گيرت مي*آيد و هم ديگر دستت نمي*اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما ........

---------------------

يك روز ملا نصرالدين ديگي از همسايه خود قرض كرد. فرداي آن روز ديگچه*اي توي آن گذاشت و به همسايه پس داد.


همسايه پرسيد: «اين ديگچه از كجا آمده؟»


ملا نصرالدين گفت:* «ديگ شما آبستن بود. ديشب زاييد. اين هم بچه آن است.»


همسايه با خوشحالي ديگ را گرفت و رفت. چند روز بعد ملا نصرالدين دوباره همان ديگ را از همسايه قرض كرد. مدتي گذشت و از ديگ خبري نشد. همسايه به خانه نصرالدين آمد و سراغ ديگ را گرفت.........

------------------

يک روز مردي ميرفت به شهر که هيزم بفروشد. بين راه نصرالدين به او رسيد و پرسيد: «اين حطب مرتب بر حمار اسوداللون را هر رطل شرعي به چند درهم در معرض بيع و شرا در مي آوري؟»

مرد نگاهي به او کرد و گفت: «داداش! .........
 

فایل های ضمیمه

  • Short Story (6).zip
    74.6 KB · نمایش ها: 26
بالا