(1)
برخیز، شتربانا! بربند کجاوه
کز چرخ همیگشت عیان رایت کاوه
از شاخ شجر برخاست آوای چکاوه
وز طول سفر حسرت من گشت علاوه
بگذر به شتاب اندر، از رود سماوه
در دیده من بنگر دریاچهی ساوه
وز سینهام آتشکدهی پارس نمودار
(2)
از رود سماوه ز ره نجد و یمامه
بشتاب و گذر کن بهسوی ارض تهامه
بردار پس آنگه گهرافشان سرِ خامه
این واقعه را زود نما نقش به نامه
در ملک عجم بفرست با پرّ حمامه
تا جمله ز سر گیرند دستار و عمامه
جوشند چو بلبل به چمن، کبک به کهسار
(3)
بنویس یکی نامه به شاپور ذوالاکتاف
کز این عربان دست مبُر، نایژه مشکاف
هشدار، که سلطان عرب داورِ انصاف
گسترده به پهنای زمین دامنِ الطاف
بگرفته همه دهر، ز قاف اندر تا قاف
اینک بدَرَد خشمش پشت و جگر و ناف
آن را که دَرَد نامهاش از عُجب و ز پندار
(4)
با ابرهه گو خیر به تعجیل نیاید
کاری که تو میخواهی از فیل نیاید
رو، تا به سرت جیشِ ابابیل نیاید
بر فرق تو و قوم تو سجّیل نیاید
تا دشمن تو مهبط جبریل نیاید
تا کید تو در مورد تضلیل نیاید
تا صاحب خانه نرساند به تو آزار
(5)
زنهار! بترس از غضب صاحب خانه
بسپار به زودی شتر سبط کنانه
برگرد از این راه و مجو عذر و بهانه
بنویس به نجّاشی اوضاع، شبانه
آگاه کناش از بدِ اطوار زمانه
وز طیر ابابیل یکی بر به نشانه
کآنجا شودَش صدق کلام تو پدیدار
(6)
بوقَحف چرا چوب زند بر سرِ اشتر؟
کاشتر به سجود آمده با ناز و تبختر
افواج ملک را نگر، ای خواجه بهادر!
کز بال همی لعل فشانند و ز لب دُر
وز عدّتشان سطح زمین یکسره شد پُر
چیزی که عیان است چه حاجت به تفکّر؟
آنرا که خبر نیست فگار است ز افکار
(7)
زی کشور قسطنطین یک راه بپویید
وز طاق ایاصوفیه آثار بجویید
با پطرک و مطران و به قسیس بگویید
کز نامه انگلیون اوراق بشویید
مانند گیا بر سر هر خاک مرویید
وز باغ نبوّت گل توحید ببویید
چونان که ببویید مسیحا به سرِ دار
(8)
این است که ساسان به دساتیر خبر داد
جاماسب به روز سوم تیر خبر داد
بر بابکِ بُرنا پدر پیر خبر داد
بودا به صنمخانهی کشمیر خبر داد
مخدوم سرائیل به ساعیر خبر داد
و آن کودک ناشسته لب از شیر خبر داد
ربیون گفتند و نیوشیدند احبار
(9)
از شقّ سطیح این سخنان پرس ز مانی
تا بر تو بیان سازند اسرار نهانی
گر خواب انوشروان تعبیر ندانی
از کنگرهی کاخش تفسیر توانی
بر عبد مسیح این سخنان گر برسانی
آرد به مداین درت از شام نشانی
بر آیت میلاد نبی سیّدِ مختار
(10)
فخر دو جهان، خواجهی فرّخرخِ اسعد
مولای زمان، مهترِ صاحبدلِ امجد
آن سیّد مسعود و خداوندِ مؤیّد
پیغمبرِ محمود، ابوالقاسم احمد
وصفش نتوان گفت به هفتاد مجلّد
این بس که خدا گوید «ما کانَ محمّد...»
بر منزلت و قدرش یزدان کند اقرار
(11)
اندر کف او باشد از غیب مفاتیح
واندر رخ او تابد از نور مصابیح
خاک کف پایش به فلک دارد ترجیح
نوش لب لعلش به روان سازد تفریح
قدرش ملکالعرش به ما ساخته تصریح
وین معجزهاش بس که همیخواند تسبیح
سنگی که ببوسد کفِ آن دست گهربار
(12)
ای لعلِ لبت کرده سبک سنگ گهر را!
وی ساخته شیرین کلمات تو شکر را!
شیروی به امر تو دَرَد نافِ پدر را
انگشتِ تو فرسوده کند قرصِ قمر را
تقدیر به میدان تو افکنده سپر را
و آهوی ختن نافه کند خون جگر را
تا لایق بزم تو شود نغز و بهنجار
(13)
موسی ز ظهور تو خبر داده به یوشع
ادریس بیان کرده به اخنوخ و همیلع
شامول به یثرب شده از جانب تبّع
تا بر تو دهد نامهی آن شاه سمیدع
ای از رخ دادار برانداخته برقع!
بر فرق تو بنهاده خدا تاج مرصّع
در دست تو بسپرده قضا صارم تبّار
(14)
تا کاخ صمد ساختی ایوان صنم را
پرداختی از هر چه بهجز دوست حرم را
برداشتی از روی زمین رسمِ ستم را
سهم تو دریده دل دیوان دُژَم را
کرده تهی از اهرمنان کشورِ جم را
تأیید تو بنشانده شهنشاه عجم را
بر تخت، چو بر چرخ برین ماهِ ده و چار
(15)
ای پاکتر از دانش و پاکیزهتر از هوش!
دیدیم تو را، کردیم این هردو فراموش
دانش ز غلامیت کشد حلقه فرا گوش
هوش از اثر رای تو بنشیند خاموش
از آن لب پر لعل و از آن بادهی پرنوش
جمعی شده مخمور و گروهی شده مدهوش
خلقی شده دیوانه و شهری شده هشیار
(16)
برخیز و صبوحی زن بر زمرهی مستان
کاینان ز تو مستند در این نغز شبستان
بشتاب و تلافی کن تاراج زمستان
کو سوخته سرو چمن و لالهی بستان
داد دل بستان ز دی و بهمن، بستان
بین کودک گهواره جدا گشته ز پستان
مادرش به بستر شده بیمار و نگونسار
(17)
ماهت به مُحاق اندر و شاهت به غَری شد
وز باغ تو ریحان و سپرغم سپری شد
اندُه ز سفر آمد و شادی سفری شد
دیوانه به دیوان تو گستاخ و جری شد
و آن اهرمن شوم به خرگاهِ پری شد
پیراهن نسرین تنِ گلبرگِ طَری شد
آلوده به خونِ دل و چاک از ستمِ خار
(18)
مرغان بساتین را منقار بریدند
اوراق ریاحین را طومار دریدند
گاوان شکمخواره به گلزار چریدند
گرگان ز پی یوسف بسیار دویدند
تا عاقبت او را سوی بازار کشیدند
یاران بفُرُختندش و اغیار خریدند
آوَخ ز فروشنده، دریغا ز خریدار
(19)
ماییم که از پادشهان باج گرفتیم
زآن پس که از ایشان کمر و تاج گرفتیم
دیهیم و سریر از گهر و عاج گرفتیم
اموال و ذخایرشان تاراج گرفتیم
وز پیکرشان دیبهی دیباج گرفتیم
ماییم که از دریا امواج گرفتیم
و اندیشه نکردیم ز طوفان و ز تیّار
(20)
در چین و ختن ولوله از هیبت ما بود
در مصر و عدن غلغله از شوکت ما بود
در اندلس و روم عیان قدرت ما بود
غرناطه و اشبیلیه در طاعت ما بود
صفلیه نهان در کنف رایت ما بود
فرمان همایون قضا آیت ما بود
جاری به زمین و فلک و ثابت و سیّار
(21)
خاک عرب از مشرق اقصی گذراندیم
وز ناحیهی غرب به افریقیه راندیم
دریای شمالی را بر شرق نشاندیم
وز بحر جنوبی به فلک گرد فشاندیم
هند از کف هندو، خُتن از تُرک ستاندیم
ماییم که از خاک بر افلاک رساندیم
نام هنر و رسم کرم را به سزاوار
(22)
امروز گرفتار غم و محنت و رنجیم
در داو فره باخته اندر شش و پنجیم
با ناله و افسوس در این دیر سپنجیم
چون زلف عروسان همه در چین و شکنجیم
هم سوخته کاشانه و هم باخته گنجیم
ماییم که در سوگ و طرب قافیه سنجیم
جغدیم به ویرانه، هزاریم به گلزار
(23)
ای مقصد ایجاد! سر از خاک به در کن
وز مزرع دین این خس و خاشاک به در کن
زین پاک زمین مردمِ ناپاک به در کن
از کشور جم لشگر ضحّاک به در کن
از مغز خرد نشئهی تریاک به در کن
این جوق شغالان را از تاک به در کن
وز گلهی اغنام بران گرگ ستمکار
(24)
افسوس، که این مزرعه را آب گرفته
دهقانِ مصیبتزده را خواب گرفته
خون دل ما رنگِ میِ ناب گرفته
وز سوزشِ تب پیکرمان تاب گرفته
رخسارِ هنر گونهی مهتاب گرفته
چشمانِ خرد پرده ز خوناب گرفته
ثروت شده بیمایه و صحّت شده بیمار
(25)
ابری شده بالا و گرفتهست فضا را
از دود و شرر تیره نمودهست هوا را
آتش زده سکّان زمین را و سما را
سوزانده به چرخ اختر و در خاک گیا را
ای واسطهی رحمتِ حق! بهر خدا را
زین خاک بگردان ره طوفان بلا را
بشکاف ز هم سینهی این ابر شرر بار
(26)
چون برّهی بیچاره به چوپانش نپیوست
از بیم به صحرا در، نه خفت و نه بنشست
خرسی به شکار آمد و بازوش فروبست
با ناخن و دندان ستخوانش همه بشکست
شد برّهی ما طعمه آن خرس زبردست
افسوس از آن برّهی نوزادهی سرمست
فریاد از آن خرسِ کهنسالِ شکمخوار
(27)
چون خانهخدا خفت و عسس ماند ز رُفتن
خادم پیِ خوردن شد و بانو پیِ خفتن
جاسوس پس پرده پی راز نهفتن
قاضی همهجا در طلب رشوه گرفتن
واعظ به فسون گفتن و افسانه شنفتن
نه وقت شنفتن ماند، نه موقع گفتن
و آمد سرِ همسایه برون از پس دیوار
(28)
با فرّ خداوند تعالی و تقدّس
از لوثِ زلل پاک کن این خاکِ مقدّس
در دولت شاهی که در این کاخِ مسدّس
با تاجِ مرصّع شد و با تختِ مقرنس
پرداخت صف باغ ز هر خار و ز هر خس
بر او دو جهان اندک و او بر دو جهان بس
بسیار برش اندک و زو اندک بسیار
(29)
شاه ملکان، حامیِ دین، شاه مظفر
کز او شده بر پا عَلَمِ دینِ پیمبر
از داد نگین دارد و از دانش افسر
ماه است به چرخ اندر و شاه است به کشور
چون او نه یکی شاه درین تودهی اغبر
چون او نه یکی ماه بر این طارم اخضر
وین هردو پدید است ز گفتار و ز دیدار
(30)
با فرّ تو ای شاه! رعیّت نخورد غم
با خوی خوشت ابر بهاری نزند دم
از شرم کف راد تو گوهر ندهد یم
جز بر در تو گردن گردون نشود خم
از مهر تو جستهست بشر جان و شجر نم
از بیم تو کردهست قدر خوف و قضا رم
وز هول تو گشتهست تعب زار و ستم خوار
(31)
تو سایهی آن ذات همایون قدیمی
پیروزگر از فرّهی یزدان کریمی
بگزیدهی آن داور رحمان رحیمی
بر خلق جهان حاکم و در کار حکیمی
از بهر پناهنده به از کهف و رقیمی
دارای عصا و ید بیضای کلیمی
هم دشمن جادویی و هم آفت سحّار
(32)
خویش به رخ ما درِ فردوس گشودهست
عدلش همه گیتی را فردوس نمودهست
کلکش همه جا غالیه و عنبر سودهست
دین در کنفش رخت کشیدهست و غنودهست
قهرش سر بیدینان با تیغ درودهست
تا تیرگی از آینهی ملک زدودهست
وز صارم دین شسته و پرداخته زنگار
(33)
ای قاضی مطلق، که تو سالارِ قضایی!
وی قائم بر حق، که در این خانه خدایی!
تو حافظِ ارضی و نگهدارِ سمایی
بر لوحِ مَه و مهر فروغی و ضیایی
در کشور تجرید مِهین راهنمایی
بر لشگر توحید امیرالامرایی
حق را تو ظهیرستی و دین را تو نگهدار
(34)
در پرده نگویم سخن خویش، علیالله
تا چند در این کوه و در آن دشت و در آن چاه؟
برخیز، که شد روز شب و موقع بیگاه
بشتاب، که دزدان بگرفتند سرِ راه
آن پردهی زَرتار که بودی به درِ شاه
تاراج حوادث شد با خیمه و خرگاه
در دار نمانده است ز یاران تو دیّار
(35)
این ملک خداداده خداوند تو را داد
وین تاج رسول عربی بر تو فرستاد
تا شاخ ستم را بکَنی ریشه ز بنیاد
وین مُلک ز داد تو شود خرم و آباد
در دولت خود تازه کنی رسم و رهِ داد
با تیغ عدالت بزنی گردن بیداد
وز دست حوادث ببری خاتم زنهار
(36)
زنهارخوران را فکنی ریشه بهخون بر
بیدادگران را کنی از تخت نگون بر
ای بسته دل عشق به زنجیر جنون بر!
دانش برِ کِلکت پی تعلیم فنون بر
آن را که به کار تو بگوید چه و چون بر
ایزد شودش سوی فنا راهنمون بر
کاندر دو جهان نیست تو را جز به خدا کار