حسين منزوي در مقدمهي از خاموشيها و فراموشيها مينويسد: ... عمري براي ستايش عشق گلو پاره كردهام از روزگار حنجرهي زخمي تغزل تا روزگار كهربا و كافور و بعد....
واي از آن شب مشكوك، دست مرگ ميلرزيد
داد از اين جوانمرگي، نوبتت چه زود رسيد
پادشاه برج خراب، مرد شهر خاكستر
از شكوه استغنا، خواب آسمان ميديد
با اشارهي چه كسي، روح بادبادكيات
دل بريد از خاكش، روي آسمان رقصيد؟
باز زندهاي هرچند، سرنوشت بختكيات
جام شوكرانش را، در دهان تو پاشيد
تا در انجماد غزل، غنچهاي بروياني
برگ دفتر حافظ، قرنها زمستان ديد
اي كه جاودانگيات، عيب مرگ را پوشاند
تو كفن نپوشيدي، نه! كفن تو را پوشيد
حسين منزوي در مقدمهي از خاموشيها و فراموشيها مينويسد: ... عمري براي ستايش عشق گلو پاره كردهام از روزگار حنجرهي زخمي تغزل تا روزگار كهربا و كافور و بعد....
براي شروع صحبت توضيحي دربارهي كلمهي عشق ارايه ميدهم كه اگرچه بسيار شنيده شده اما بينياز از يادآوري نيست زيرا در بعضي موارد ناچارم به همين توضيح مراجعه كنم.
عشق مشتق از عشقه است و آن گياهي ست كه به دور درخت ميپيچد و آب آن را بخورد و رنگ آن را زرد كند و برگ آن بريزد و بعد از مدتي خود درخت نيز خشك شود چون عشق نيز به كمال خود برسد قوا را ساقط گرداند و حواس را از كار بيندازد و طبع را از غذا باز دارد و ميان محب و خلق ملال افكند و از صحبت غير دوست ملول شود يا بيمار گردد و يا ديوانه شود و هلاك گردد.
در مسير شعرهاي حسين منزوي عشق براي شاعر به تكامل ميرسد. از كودكي شعرش تا پيري شعرش . البته كودكي كه داناست و پيري كه فرسوده و از كار افتاده نيست و بر پاست.
از آنجا كه تاريخ سرايش شعرها و تقدم و تاخر آنها در بعضي موارد براي من دقيقا مشخص نيست لاجرم بر اساس انتشار آنها خط سيري از تكامل اين عشق به زعم خود رسم ميكنم هر چند كه گاهي داراي نوسانهايي ميان جواني و پيري و كودكياش باشد.
اين عشق لزوما عشق ملموس زميني نيست گرچه آن را شامل ميشود اما عشق به مفهوم كامل آن است كه در هر مرحلهاي به شكلي متجلي ميشود.
كودك شاعر براي عشق ناآگاه نيست بلكه فقط ناخودآگاهتر از پير است و كودكي است كه جنيني و نوزادي را طي كرده ،راه رفته شنيده حس كرده يعني كودكي او دليل بر ندانستن او نيست بلكه در مقابل عشق فقط تجربهي كمتري دارد پس آگاهانه مي گويد:
درياي شورانگيز چشمانت چه زيباست
آنجا كه بايد دل به دريا زد همينجاست
يا
مجال بوسه به لبهاي خويشتن بدهيم
كه اين بليغ ترين مبحث شناسايي ست
يا
شكستهام زپس خود تمام پلها را
من از تو باز نميگردم اي ديار عزيز!
صورت، عشق است. تن، عشق است. حتا وطن، عشق است. عشق ظاهر است اگرچه عميق باشد در توصيف خود از صورت بهره ميگيرد. شاعر دستي و چشمي به عشق دارد.
كودك بزرگتر ميشود دست به تجربه ميزند تجربه ي خواستن در اختيار داشتن و تصاحب كردن و سپس ناكام شدن . پس از حس ناكامي است كه ميگويد:
ليلا دوباره قسمت ابن السلام شد
عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد
فعل «شد» است نه «شده است» يعني تمام شده و ديگر كام گرفتن از معشوق محال است.
بعد از ناكامي به خود وعده مي دهد خود را راضي مي كند به اين خيال كه:
دستش از گل چشمش از خورشيد سنگين خواهد آمد
بسته بار گيسوان از نافهي چين خواهد آمد
و به اين اقرار ميرسد كه:
عشق يعني قلم از تيشه و دفتر از سنگ
كه به عمري نتوان دست در آثارش برد
و حتا به سوختن تن ميدهد:
كيام كيام؟ كه نسوزم من تو كيستي كه نسوزاني
بهل كه تا بشود اي دوست هر آنچه قصد شدن دارد
بعد از ناكامي و دردي كه از عشق دارد به درجهاي از تكامل ميرسد اما باز هم با احتياط خود را منسوب به عشق مي كند يعني چند حايل بين خود و عشق ميبيند تا مبادا ذرهاي در تشريح عشق كوتاهي كرده باشد حايلهايي مثل «غزل» «آينه» و«تو»...:
آينهاي شد غزلم آينهي كوچك تو
خيز و در اين آينه بين جلوهاي از خويشتنات
تا جايي ميرسد كه عشق در هر چيزي جلوهگر است حتا در پيرهني كه چشم دارد و ميبيند و لب دارد و ميبوسد و جان ميگيرد. پيراهني است كه پيراهن دوست است و به دليل تكرار دوست در تمام ابيات، خواننده را به شك مياندازد كه نكند از دوست گفته نه از پيراهن او، اما پيراهن، خود دوست است، خود معشوق است، كه عاشق بر او رشك ميبرد بر بوسهي او رشك ميبرد. پس خطاب به پيرهن ميگويد:
اي غرقه به خون پيرهن سبز تن دوست
وي بيرق گلگون برافراختن دوست
چون جامهي پر نور اناالحق زن منصور
اي شاهد بر دار شهادت شدن دوست
گفتيم مگر حرز حفاظش شوي اما
تقدير چنين خواست كه باشي كفن دوست
در لحظهي ديدار تو هم اشكم و هم رشك
زآن بوسهي آخر كه زدي بر دهن دوست
از صافي سبز تو گذر كرد خوشا تو
خوني كه فرو ريخت به خاك وطن دوست
بودي تو و ديدي كه چه سيراب شكفتند
آن چار شقايق به بهار بدن دوست
تقدير تو را نيز رقم با خط خون زد
دستي كه تو را بافت به نام حسن دوست
اي جامهي جان گشته ز افلاك گذشته
اي غرقه به خون پيرهن اي پيرهن دوست
و دوباره عشق با بيم و اميدش، بيم از رفتن و اميد به جاودانگي خود را عيان ميكند
خاك باران خورده آغشتهست با بوي تنت
باد بوي آشنا ميآورد از مدفنت
پس از طي كردن اين مراحل شاعر خود را محق ميداند كه عشق را مورد خطاب قرار دهد و از او كمك بخواهد زيرا كسي جز عشق نيست كه رنجش را بفهمد رنجي كه از خود عشق است:
اي عشق همتي كن رنجم به سر بر اي عشق
از پا نشسته داري، دستي برآور اي عشق
شاعربعد از اينهمه تجربه ،درمييابد كه ديگران عشق او را در نمييابند و تجليهاي عشق را در او به ظن خود، آنچنانكه هست نميبينند و او را به اتهام عشق طعنه ميزنند پس شعر معجزهاي ميشود براي اثبات پيغمبري عشق كه رهروان انگشت شماري دارد يا شايد ندارد پيغمبري كه راستين است و راست ميگويد :
دعوي ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت
راست چون پيغمبري رو در روي ناباورانش
تا كجا اين تجربه پيش ميرود كه حتا مرگ نمودي از عشق است
گزيدم از ميان مرگها اينگونه مردن را:
تو را چون جان فشردن در بر آنگه جان سپردن را
گاهي شاعر به همان ناخودآگاهي نخست خود بر ميگردد اما نه با زبان پيري، نه از كارافتاده بلكه بيش از پيش جا افتاده :
همواره عشق بي خبر از راه ميرسد
چونان مسافري كه به ناگاه ميرسد
ديگر به اين دانستن ميرسد كه عشق همه جا هست و هيچ جايي نيست و چون گوشي نميشنود ناچار خطاب به خودش ميگويد:
هركس رسيد از عشق ورزيدن به انسان گفت
اما تو را اي عاشق انسان كسي نشناخت
بار ديگر پير عشق كودكياش رابه ياد مي آورد و با اين آگاهي كه عشق نرسيدن است ميگويد:
اينكه گاه مي خواهم كز تو دست بردارم
حرف سرد مهري نيست مشكلي دگر دارم
با تو عشق ميورزم اي پريچه و خود نيز
از حضور يك دره در ميان خبر دارم
عشق من اگر تقويم بيست سال پس ميرفت
ميشد اين مزاحم را از ميانه بردارم
مشكلم بهار توست در خزان من آري
آنچه پيش رو داري من به پشت سر دارم. . .
گاهي عشق در مقابل مرگي كه نابودي است ميايستد و جاودانگي ميبخشد:
مرگ از شكوه استغنا با من چگونه برتابد
با من كه شوكرانم را با دست خويش مينوشم
در اين نوسانها ترديد بارها به سراغ شاعر ميآيد.
بي قرار بودن يا نبودني كه گرچه مسالهاي نيست اما بودن هست و نبودن كه براي شاعر پاسخ دارد اما باز روايتش ميكند كه شكايت نيست بلكه حتا به نارضايتي خود راضي است:
من و تو آن دو خطيم آري موازيان به ناچاري
كه هر دو باورمان زآغاز به يكدگر نرسيدن بود
يا
تو را به كينه چه ديني ست كاش ميآمد
كسي كه دين جهان را به عشق ادا ميكرد
يا
عصا كه مار شد اعجاز بود كاش اما
كسي به معجزهاي مار را عصا ميكرد( عصا در عالم شهادت تكيهگاهيست جهت كسب كمال و حركت به سوي خدا و تخلق به كمال انسانيت كه عشق است همان عشق جهان شمول)
در همين پيش و پس كردنها و نوسان بين ترديد و يقين، گاهي تجسم عشق همان معشوق عياني ميشود كه بيشتر در هيات زن است زن؛ شعر ميشود شعر،عشق ميشود وقتي كه ميگويد:
زن جوان غزلي با رديف آمد بود
كه بر صحيفهي تقدير من مسود بود
بعد از تمام اين پيشرويها و عقبنشينيها، ديگر شاعر دگرديسي ميكند ديگري ميشود و ديگر خود نيست در كالبدي ديگر ميرود و شايد حتا جانش نيز، ديگري ميشود و پس از اين همه تعليق خود را معرفي كند:
نام من عشق است آيا مي شناسيدم؟
زخميام زخمي سراپا ميشناسيدم؟
شناختن به من ختم مي شود چون عشق، منِ شاعر است و قبل از هر شناختن دردي است با صداي« آ» دردي كه در شناختن است و در تمام شعر به تناوب تكرار ميشود ميشناسيدم از بستن لب شروع مي شود و لب كه باز مي شود شناختن را ميگويد و دوباره به گفتن م كه من شاعر است بسته مي شود. شاعري كه عشق است. براي نشان دادن بيشتر اين درد، آنچه را كه به تناوب در اين شعر تكرار ميشود جداگانه تكرار ميكنم يعني كلمات پا، آيا، حتا و ديگر كلماتي كه جزء مشترك آنها « آ » هست، غير مشتركشان را حذف ميكنم، پس درد شناختن عشق را در اين تكرار حس كنيم: آ ميشناسيدم...آ ميشناسيدم... آ ميشناسيدم...آ ميشناسيدم...
با توجه به همان ريشهي كلمهي عشق كه گياه عشقهاست و با توجه به اينكه شاعر ديگر خود عشق است خود عشقه است ميگويد:
چنان گرفته تو را بازوان پيچكيام
كه گويي از تو جدا نه كه با تو من يكيام
و در انتها با اين همه انكار و با توجه به توضيح عشق كه بين محب و خلق ملال ميافكند عشق يعني خود شاعر اعلام ميكند كه من كه عشقم برايت جز ملال نميآورم:
مرا نديده بگيريد و بگذريد از من
كه جز ملال نصيبي نمي بريد
و باقي هر چه از عشق است همان است كه از هر زبان كه ميشنوم نامكرر است.
مريم جعفري آذرماني
2/4/1386