• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حسین منزوی

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
من این تاپیک رو به درخواست یکی از دوستانم باز کردم امیدوارم مفید واقع شود.


"حسین منزوی" غزلسرای معاصر در 1مهرماه 1325 در زنجان متولد و پس از سال ها تلاش در عرصه ادبیات به خصوص شعر ، 16 اردیبهشت ماه 1383 در تهران درگذشت و در زادگاهش به خاک سپرده شد.

تعدادی از آثار شعری منتشر شده از حسین منزوی بدین شرح است :
« حیدر بابا» ترجمه نیمایی از منظومه « حیدر بابایه سلام » سروده " شهریار " ، « با عشق در حوالی فاجعه» ، مجموعه غزلهای سروده شده از سال 1367 تا 1372. « از شوکران و شکر»، مجموعه غزلهای سروده شده از سال 1349 تا 1367. « حنجری زخمی تغزل»، دفتر ی از شعرهای آزاد و غزل که اشعار سروده شده از1345 تا 1349 را شامل می شود. « ازترمه و تغزل» ، گزیده اشعار ، 1376. « با عشق تاب می آورم» شامل اشعار سپید و آزاد سروده شده از سال 1349 تا 1372. « با سیاووش از آتش» ، برگزیده شعر.


حسین منزوی در اواخر عمر که خود شاهد حضور این شاعر توانا در خانه هنرمندان بودم متاسفانه پول تو جیبی خودرا هم نداشت و مرگ خوبی نداشت . روحش شاد
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
خیال خام پلنگ من به سوی ماه جهیدن بود
... و ماه را ز بلندایش به روی خاک کشیدن بود
پلنگ من - دل مغرورم - پرید و پنجه به خالی زد
که عشق - ماه بلند من - ورای دست رسیدن بود


گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظه دیدارت
شروع وسوسه ای در من به نام دیدن و چیدن بود
من و تو آن دو خطیم آری موازیان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به یکدیگر نرسیدن بود
اگر چه هیچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دمیدن بود
شراب خواستم و عمرم شرنگ ریخت به کام من
فریبکار دغل پیشه بهانه اش نشنیدن بود


چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم
تمام عمر قفس می بافت ولی فکر پریدن بود.


در پناه حق باشید
 

seymour

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
3 آگوست 2005
نوشته‌ها
6,209
لایک‌ها
84
محل سکونت
Tehran
حسین منزوی كه غزلیاتش چه از نظر فرم و چه به لحاظ معنا و زبان تعداد بسیاری از شاعران را تحت سیطره خود داشت دهه 50 را دهه حضور یك نسل تازه تر از شعر معاصر می دانست و در این باره گفته بود:

«این دهه در حقیقت، می توان گفت كه متعلق به هم نسلان من است، یعنی اگر ما نسل نیما را نسل اول شعر معاصر بدانیم، نسل اخوان و شاملو را نسل دوم، نسل فروغ، آتشی، رویایی و فرخ تمیمی را نسل چهارم، یك نیم نسل هم بین این دو می آید كه البته تفاوت زیادی با هم ندارند. یعنی شاعرانی همچون سیروس مشفقی، سیاوش مطهری و اصغر واقدی. بعد می رسیم به نسل ما، یعنی نسل شاعرانی كه بعد از جنگ جهانی دوم متولد شدند، آن هم با ویژگی های خاص تاریخی خود ولی این نسل، نسلی است كه دوباره زبانش را به طرف نوعی لیبرالیسم با نوعی زبان غنایی می چرخاند و دوباره حتی اگر مرثیه می سراید یا حماسه می آفریند از امید هم می گوید.»

نقل از وب سایت آوینی
288.gif
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
دخترم! بند دلم غمگینم!
شیشه عمر غبار آگینم!
جوجه گم شده در توفانم!
شاخه خم شده از بارانم!
ای جگر پاره ام! ای نیمه من !
میوه عشق سراسیمه من!
گل پیوند دو غربت! غزلم!
حاصل ضرب دو حسرت!غزلم!
ارث عصیان معمایی من!
امتدادخط تنهایی من!
ساقه سرزده از نخل تنم!
جویی از سیل خروشان که منم!
کوکب بخت شبالوده من!
غزل طبع تبالوده من!
غزلم! آینه اندوهم!
بانک افکنده طنین در کوهم!

پدرت خرد و خراب و خسته
خسته ای بر همگان در بسته
خانه جن زده متروک است
که پر از همهمه مشکوک است
روح ها-خاطره ها-اینجایند
می روند از دلم و می آیند
یادها خیل کفن پوشانند
جز من از هر که فراموشانند
کدرم پنجره بازم نیست
کسلم رخصت آوازم نیست

در پی همقدمی همنفسی
ایستادم که تو از ره برسی
آمدی ؟ باز کن این پنجره را
پر از آواز کن این حنجره را...

=============
در پناه حق باشید.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
در دست گلی دارم ، اینبار که می آیم
کانرا به تو بسپارم ، اینبار که می آیم
در بسته نخواهد ماند ، بگذار کلیدش را
در دست تو بسپارم ، اینبار که می آیم
هم هر کس و هر چیز ، جز عشق تو پالوده است
از صفحه پندارم ، اینبار که می آیم
خواهی اگر سنجی ، می سنج که جز مهرت
از هر چه سبکبارم ، اینبار که می آیم
سقفم ندهی باری ، جایی بسپار، آری
در سایه دیوارم ، اینبار که می آیم
باور کن از آن تصویر آن خستگی ، آن تخدیر
بیزارم و بیزارم ، اینبار که می آیم
دیروز بهل جانا! با تو همه از فردا
یک سینه سخن دارم ، اینبار که می آیم
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟
زخمی ام - زخمی سراپا می‌‏شناسیدم؟

با شما طی‌‏کرده‌‏ام راه درازی را
خسته هستم- خسته آیا می‌‏شناسیدم؟

راه ششصد ساله‌‏ای از دفتر(حافظ)
تا غزل‌‏های شماها، می‌‏شناسیدم؟

این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده است
من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم

پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم؟

می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را
همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم

اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیدم به حاشا، می‌‏شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا! می شناسیدم

اصل من بودم, بهانه بود و فرعی بود
عشق(قیس) و( حسن)لیلا می‌‏شناسیدم؟

در کف(فرهاد)تیشه من نهادم، من!
من بریدم(بیستون) را می شناسیدم

مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی می‌‏شناسیدم

من همانم, آشنای سال‌‏های دور
رفته‌‏ام از یادتان؟ یا می‌‏شناسیدم؟

==================================


تا صبحدم به ياد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره كرديم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب كرده خط كشيد
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم

تا كور سوي اختركان بشكند همه
از نام تو به بام افق ها ،‌ علم زدم

با وامي از نگاه تو خورشيد هاي شب
نظم قديم شام و سحر را به هم زدم

هر نامه را به نام و به عنوان هر كه بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

تا عشق چون نسيم به خاكسترم وزد
شك از تو وام كردم و در باورم زدم

از شادي ام مپرس كه من نيز در ازل
همراه خواجه قرعه ي قسمت به غم زدم
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
امروز سال‌روز تولد حسين منزوي است.

منوچهر آتشي منزوي را پرنده‌ي بي‌قرار غزل و قرباني فرشته‌ي بي‌رحم شعر معرفي مي‌كرد و او را به‌نوعي، بنيان‌گذار شيوه‌ي ديگري از تغزل مي‌دانست كه تغزلي بديع و چشمگير در غزل داشت.

به‌اعتقاد آتشي، شعرهاي منزوي تا كتاب دوم شعرهاي خوبي بودند، اما به‌مرور زمان نقاهت روح او به شعرش نيز سرايت كرد و شعرش را دچار نوعي كم‌جاني كرد.

محمود مشرف آزاد تهراني (م. آزاد) هم حسين منزوي را از نوآوران غزل معاصر مي‌دانست كه غزل را با مايه‌هاي شعر نو بيان مي‌كرد.

همچنين محمدعلي بهمني سهم بزرگي از غزل امروز را متعلق به حسين منزوي مي‌داند.

كريم رجب‌زاده نيز گفته است: حسين منزوي يكي از شاخصه‌هاي غزل ماست؛ ازجمله كساني كه از غزل پاسداري كرده و به آن هويت تازه بخشيدند. در دوره‌اي كه غزل با بي‌تفاوتي مواجه شده بود، منزوي نوعي از غزل را ساخت و بر آن پايداري كرد و غزل را به جايگاه اصلي‌اش رسانيد.

عليرضا طبايي هم عقيده‌اش را اين‌طور بيان كرده است كه: آثار حسين منزوي در طرح مجدد غزل و چهره‌اي تازه به غزل بخشيدن، در بين معاصران تأثيرگذار بود. منزوي ازجمله شاعراني است كه به‌رغم گرايش شاعران همدوره‌اش به آثار نيمايي، به غزل پرداخت و به دور از اين ديدگاه، با غزل شروع كرده و آثار برجسته‌اي نيز ارايه كرد.

بهروز ياسمي نيز در اظهارنظري عنوان كرده كه منزوي در اوج سردمداري احمد شاملو، مهدي اخوان ثالث و فروغ فرخزاد، آن غزل‌ها را منتشر كرد و حداقل از سبك هندي هيچ شاعري به اندازه او تأثير‌گذار نبوده است.

و همايون خرم با نام بردن از بهار، رهي ‌معيري، هوشنگ ابتهاج و شهريار به عنوان كساني كه تحت تاثير موسيقي بوده‌اند، حسين منزوي را هم در كنار اين شاعران قرار داده كه سخت تحت تاثير موسيقي بوده و اين به رواني و موسيقايي بودن كلامش كمك زيادي كرده است.

سيدعلي موسوي گرمارودي از حسين منزوي به عنوان يكي از برجسته‌ترين قريحه‌هاي شعري بويژه در ژانر غزل ياد كرده و گفته است كه شعر او داراي نگاه امروزي نسبت به مسائل است.

محمدرضا روزبه هم عقيده دارد: غزل منزوي اگرچه همواره دچار نوسان بود، اما از حيث زبان، ذهن و گرايش‌هاي فكري تأثير بسياري بر شاعران بعدش گذاشت.

به اعتقاد عليرضا قزوه، منزوي مرد غزل روزگار ماست، با اين توضيح كه شاعران بزرگ در روزگار ما شعرهاي‌شان زبانزد مردم كوچه و بازار مي‌شوند و منزوي اين خصوصيت را داشت و اين از مشكلات غزل امروز ما يا همان غزل گفتار و پست‌مدرن، خودنويس، خودكار يا هر اسمي كه مي‌خواهيم رويش بگذاريم است كه نمي‌تواند ضرب‌المثل شود و در حافظه‌ي مردم برود. منزوي در روزگاري كه غزل مهجور بود، كارستان كرد.

رضا سيدحسيني كارهاي منزوي را حيرت‌آور معرفي كرده و شعرش را از نظر قالب در چنان اوجي متصور شده كه به اعتقادش كم‌تر مي‌شود با آن برابري كرد و مقايسه‌ها هم اصلاً از نوع هم نيستند.

او خواستار اين شده كه منتقدان و شعرشناسان بيش‌تر درباره منزوي بنويسند، خصوصاً درباره‌ي قافيه‌هايش كه حيرت‌آور است.

اميرحسين سعيدي - شاعر و استاد دانشگاه - با اشاره به اين‌که غزل‌هاي حسين منزوي، خلاقيت غزل‌هاي حافظ را دارا بوده است، معتقد است: شعرهاي منزوي داراي نوعي موسيقي دروني و بيروني است و با ضرباهنگ جذابي که داراست، هر آهنگسازي را براي ساخت موسيقي جذب مي‌کند.

اما حسين منزوي عقيده داشت كه اگر منحني يا نموداري براي شعر معاصرمان رسم كنيم، بي‌شك، دو دهه‌ي ‌30 تا ‌40، از بردارهاي بالا و بلند اين نمودار خواهند بود، چون نسل حضوريافته در دو دهه‌ي‌ يادشده، در حال پيمودن دوران بالندگي، بلوغ و كمال نسبي‌اش بوده و انگيزه‌ي سرودن نيز داشته است.

اين گفته‌ها را غزل‌سراي معاصر در آستانه‌ي پنجاه‌وشش سالگي‌اش (يكم مهرماه‌ سال 81) و پيش از بستري شدنش در بيمارستان وقتي كه در محل ايسنا حضور يافت، به زبان آورد.

او زبان را ابزار شاعر و وسيله‌ي دست او مي‌دانست.

از حسين منزوي - متولد اول مهرماه 1325 در زنجان - تاكنون آثاري چون: حنجره‌ي زخمي غزل، صفرخان، با عشق در حوالي فاجعه، از شوكران و شكر (مجموعه غزل)، ترمه و تغزل، به همين سادگي، با عشق تاب مي‌آورم (مجموعه شعرهاي نيمايي)، با سياوش از آتش، از كهربا و كافور، از خاموشي و فراموشي، اين ترك پارسي‌گوي (بررسي شعر شهريار) و حيدربابا (ترجمه‌ي منظومه‌ي شهريار به شعر فارسي نيمايي) منتشر شده‌اند.
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
شهر حصاريان هميشه

و فاتحان هر گز

سگهای پير

و قحبه های بيمار

شهر جنازه های نارس تو در تو

يچيده لا ی کاغذ

افتاده پای ديوار

و کوچه خناق گرفته

از بوی تن ؛ زباله ؛ ادرار

٬

درها دهان ملتمس خانه ها

گوئی

در انتظار مهمان

خميازه می کشند

و پرده های سرخ که ميلرزند

بی شک برای گفتن

حرفی دارند

در پرده رونده ای از دود

جفت موقت من

تند و شتابناک می آيد

می آيد و دوازده بوسه را

مثل دوازده سکه

روی لبان بسته ی من می شمارد

و من درون چشمانش

تصوير آن رنده ی غمگين را می بينم

که بالهای سنگين دارد

٬

من چرت می زنم

و صفحه بی صدا می چرخد

ـ آقا شما چه ميل داريد ؟!

انسان يا بستنی ؟

لطفا ژتون !

او مو بلند ها را ترجيح می دهد

و ديگری ...

فرقی نمی کند

در زير سقف سرخ

هر رنگی سرخ است

ميدانچه ای قديمی

در بلخ يا بخارا يا بغداد

کالای زنده رد وبدل می شود

من می روم حقارت خود را

لای کتابهای تاريخم پنهان کنم .
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
شب که می رسد از کناره ها
گریه می کنم با ستاره ها

وای اگر شبی ز آستین جان
بر نیاورم دست چاره ها

همچو خامشان بسته ام زبان
حرف من بخوان از اشاره ها

ما ز اسب و اصل افتاده ایم
ما پیاده ایم ای سواره ها

ای لهیب غم آتشم مزن
خرمنم مسوز از شراره ها
 

saye*

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2006
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
1
چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی
بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی
تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است
از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی
ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه
از او و ما که منم تا من و شما که تویی
تویی جواب سوال قدیم بود و نبود
چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی
به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن
قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی
به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم
از این سغر همه پایان آن خوشا که تویی
جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا
کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی
نهادم اینه ای پیش روی اینه ات
جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی
تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای
نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی
 

saye*

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2006
نوشته‌ها
57
لایک‌ها
1
مرا ندیده بکیرید و بگذرید از من
که جز ملال نصیبی نمیبرید از من
زمین سوخته ام نا امید و بی برکت
که جز مراتع نفرت نمی چرید از من
عجب که راه نفس بسته اید بر من و باز
در انتظار نفس های دیگرید از من
خزان به قیمت جان جار می زنید اما
بهار را به پشیزی نمی خرید از من
شما هر اینه ، ایینه اید و من همه آه
عجیب نیست کز اینسان مکدرید از من
نه در تبری من نیز بیم رسوایی است
به لب مباد که نامی بیاورید از من
اگر فرو بنشیند ز خون من عطشی
چه جای واهمه تیغ از شما ورید از من
چه پیک لایق پیغمبری به سوی شماست ؟
شما که قاصد صد شانه بر سریداز ممن
برایتان چه بگویم زیاده بانوی من
شما که با غم من آشناترید از من
 

s a r a

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژانویه 2007
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
0
در وصف منزوي گفته‌اند كه او "شاعر عشق هميشه" است، با اين حال، خود او مي‌گويد: هرچند پايگاه تغزل را عشق و عاشقي دانسته‌اند، ولي به گمان من، تغزل مي‌تواند هر نوع حديث نفسي را در برگيرد منروي عشق است و بس

ليلا دو باره قسمت ابن سلام شد عشق بزرگ من آه چه آسان حرام شد
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
به همين سادگی

که کلاغ سالخورده

با نخستين سوت قطار

سقف واگن متروک را

ترک می گويد

دل؛

ديگر

در جای خود نيست

به همين سادگی!
 

Mahmoud58

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2005
نوشته‌ها
882
لایک‌ها
7
به همين سادگی

که کلاغ سالخورده

با نخستين سوت قطار

سقف واگن متروک را

ترک می گويد

دل؛

ديگر

در جای خود نيست

به همين سادگی!

این شعرش در نهایت سادگی خیلی زیبا و پر معناست !

مثل شعر " دل نیست کبوتر چو برخاست نشیند "
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
حسين منزوي در مقدمه‌ي از خاموشي‌ها و فراموشي‌ها مي‌نويسد: ... عمري براي ستايش عشق گلو پاره كرده‌ام از روزگار حنجره‌ي زخمي تغزل تا روزگار كهربا و كافور و بعد....

Roozna_200657121819296.jpg



واي از آن شب مشكوك، دست مرگ مي‌لرزيد

داد از اين جوانمرگي، نوبتت چه زود رسيد


پادشاه برج خراب، مرد شهر خاكستر

از شكوه استغنا، خواب آسمان مي‌ديد


با اشاره‌ي چه كسي، روح بادبادكي‌ات

دل بريد از خاكش، روي آسمان رقصيد؟


باز زنده‌اي هرچند، سرنوشت بختكي‌ات

جام شوكرانش را، در دهان تو پاشيد


تا در انجماد غزل، غنچه‌اي بروياني

برگ دفتر حافظ، قرن‌ها زمستان ديد


اي كه جاودانگي‌ات، عيب مرگ را پوشاند

تو كفن نپوشيدي، نه! كفن تو را پوشيد


حسين منزوي در مقدمه‌ي از خاموشي‌ها و فراموشي‌ها مي‌نويسد: ... عمري براي ستايش عشق گلو پاره كرده‌ام از روزگار حنجره‌ي زخمي تغزل تا روزگار كهربا و كافور و بعد....

براي شروع صحبت توضيحي درباره‌ي كلمه‌ي عشق ارايه مي‌دهم كه اگرچه بسيار شنيده شده اما بي‌نياز از يادآوري نيست زيرا در بعضي موارد ناچارم به همين توضيح مراجعه كنم.

عشق مشتق از عشقه است و آن گياهي ست كه به دور درخت مي‌پيچد و آب آن را بخورد و رنگ آن را زرد كند و برگ آن بريزد و بعد از مدتي خود درخت نيز خشك شود چون عشق نيز به كمال خود برسد قوا را ساقط گرداند و حواس را از كار بيندازد و طبع را از غذا باز دارد و ميان محب و خلق ملال افكند و از صحبت غير دوست ملول شود يا بيمار گردد و يا ديوانه شود و هلاك گردد.

در مسير شعرهاي حسين منزوي عشق براي شاعر به تكامل مي‌رسد. از كودكي شعرش تا پيري شعرش . البته كودكي كه داناست و پيري كه فرسوده و از كار افتاده نيست و بر پاست.

از آنجا كه تاريخ سرايش شعرها و تقدم و تاخر آنها در بعضي موارد براي من دقيقا مشخص نيست لاجرم بر اساس انتشار آنها خط سيري از تكامل اين عشق به زعم خود رسم مي‌كنم هر چند كه گاهي داراي نوسانهايي ميان جواني و پيري و كودكي‌اش باشد.

اين عشق لزوما عشق ملموس زميني نيست گرچه آن را شامل مي‌شود اما عشق به مفهوم كامل آن است كه در هر مرحله‌اي به شكلي متجلي مي‌شود.

كودك شاعر براي عشق ناآگاه نيست بلكه فقط ناخودآگاهتر از پير است و كودكي است كه جنيني و نوزادي را طي كرده ،راه رفته شنيده حس كرده يعني كودكي او دليل بر ندانستن او نيست بلكه در مقابل عشق فقط تجربه‌ي كمتري دارد پس آگاهانه مي گويد:

درياي شورانگيز چشمانت چه زيباست

آنجا كه بايد دل به دريا زد همين‌جاست

يا

مجال بوسه به لبهاي خويشتن بدهيم

كه اين بليغ ترين مبحث شناسايي ست

يا

شكسته‌ام زپس خود تمام پلها را

من از تو باز نمي‌گردم اي ديار عزيز!

صورت، عشق است. تن، عشق است. حتا وطن، عشق است. عشق ظاهر است اگرچه عميق باشد در توصيف خود از صورت بهره مي‌گيرد. شاعر دستي و چشمي به عشق دارد.

كودك بزرگتر مي‌شود دست به تجربه مي‌زند تجربه ي خواستن در اختيار داشتن و تصاحب كردن و سپس ناكام شدن . پس از حس ناكامي است كه مي‌گويد:

ليلا دوباره قسمت ابن السلام شد

عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

فعل «شد» است نه «شده است» يعني تمام شده و ديگر كام گرفتن از معشوق محال است.


بعد از ناكامي به خود وعده مي دهد خود را راضي مي كند به اين خيال كه:

دستش از گل چشمش از خورشيد سنگين خواهد آمد

بسته بار گيسوان از نافه‌ي چين خواهد آمد

و به اين اقرار مي‌رسد كه:

عشق يعني قلم از تيشه و دفتر از سنگ

كه به عمري نتوان دست در آثارش برد

و حتا به سوختن تن مي‌دهد:

كي‌ام كي‌ام؟ كه نسوزم من تو كيستي كه نسوزاني

بهل كه تا بشود اي دوست هر آنچه قصد شدن دارد

بعد از ناكامي و دردي كه از عشق دارد به درجه‌اي از تكامل مي‌رسد اما باز هم با احتياط خود را منسوب به عشق مي كند يعني چند حايل بين خود و عشق مي‌بيند تا مبادا ذره‌اي در تشريح عشق كوتاهي كرده باشد حايلهايي مثل «غزل» «آينه» و«تو»...:

آينه‌اي شد غزلم آينه‌ي كوچك تو

خيز و در اين آينه بين جلوه‌اي از خويشتن‌ات


تا جايي مي‌رسد كه عشق در هر چيزي جلوه‌گر است حتا در پيرهني كه چشم دارد و مي‌بيند ‌و لب دارد و مي‌بوسد و جان مي‌گيرد. پيراهني است كه پيراهن دوست است و به دليل تكرار دوست در تمام ابيات، خواننده را به شك مي‌اندازد كه نكند از دوست گفته نه از پيراهن او، اما پيراهن، خود دوست است، خود معشوق است، كه عاشق بر او رشك مي‌برد بر بوسه‌ي او رشك مي‌برد. پس خطاب به پيرهن مي‌گويد:

اي غرقه به خون پيرهن سبز تن دوست

وي بيرق گلگون برافراختن دوست

چون جامه‌ي پر نور اناالحق زن منصور

اي شاهد بر دار شهادت شدن دوست

گفتيم مگر حرز حفاظش شوي اما

تقدير چنين خواست كه باشي كفن دوست

در لحظه‌ي ديدار تو هم اشكم و هم رشك

زآن بوسه‌ي آخر كه زدي بر دهن دوست

از صافي سبز تو گذر كرد خوشا تو

خوني كه فرو ريخت به خاك وطن دوست

بودي تو و ديدي كه چه سيراب شكفتند

آن چار شقايق به بهار بدن دوست

تقدير تو را نيز رقم با خط خون زد

دستي كه تو را بافت به نام حسن دوست


اي جامه‌ي جان گشته ز افلاك گذشته

اي غرقه به خون پيرهن اي پيرهن دوست

و دوباره عشق با بيم و اميدش، بيم از رفتن و اميد به جاودانگي خود را عيان مي‌كند

خاك باران خورده آغشته‌ست با بوي تنت

باد بوي آشنا مي‌آورد از مدفنت


پس از طي كردن اين مراحل شاعر خود را محق مي‌داند كه عشق را مورد خطاب قرار دهد و از او كمك بخواهد زيرا كسي جز عشق نيست كه رنجش را بفهمد رنجي كه از خود عشق است:

اي عشق همتي كن رنجم به سر بر اي عشق

از پا نشسته داري، دستي برآور اي عشق

شاعربعد از اين‌همه تجربه ،درمي‌يابد كه ديگران عشق او را در نمي‌يابند و تجلي‌هاي عشق را در او به ظن خود، آنچنانكه هست نمي‌بينند و او را به اتهام عشق طعنه مي‌زنند پس شعر معجزه‌اي مي‌‌شود براي اثبات پيغمبري عشق كه رهروان انگشت شماري دارد يا شايد ندارد پيغمبري كه راستين است و راست مي‌گويد :

دعوي ام عشق است و معجز شعر و پاسخ طعن و تهمت

راست چون پيغمبري رو در روي ناباورانش


تا كجا اين تجربه پيش مي‌رود كه حتا مرگ نمودي از عشق است

گزيدم از ميان مرگها اينگونه مردن را:

تو را چون جان فشردن در بر آنگه جان سپردن را


گاهي شاعر به همان ناخودآگاهي نخست خود بر ميگردد اما نه با زبان پيري، نه از كارافتاده بلكه بيش از پيش جا افتاده :

همواره عشق بي خبر از راه مي‌رسد

چونان مسافري كه به ناگاه مي‌رسد

ديگر به اين دانستن مي‌رسد كه عشق همه جا هست و هيچ جايي نيست و چون گوشي نمي‌شنود ناچار خطاب به خودش مي‌گويد:

هركس رسيد از عشق ورزيدن به انسان گفت

اما تو را اي عاشق انسان كسي نشناخت

بار ديگر پير عشق كودكي‌اش رابه ياد مي آورد و با اين آگاهي كه عشق نرسيدن است مي‌گويد:

اينكه گاه مي خواهم كز تو دست بردارم

حرف سرد مهري نيست مشكلي دگر دارم

با تو عشق مي‌ورزم اي پريچه و خود نيز

از حضور يك دره در ميان خبر دارم

عشق من اگر تقويم بيست سال پس مي‌رفت

مي‌شد اين مزاحم را از ميانه بردارم

مشكلم بهار توست در خزان من آري

آنچه پيش رو داري من به پشت سر دارم. . .

گاهي عشق در مقابل مرگي كه نابودي است مي‌ايستد و جاودانگي مي‌بخشد:

مرگ از شكوه استغنا با من چگونه برتابد

با من كه شوكرانم را با دست خويش مي‌نوشم

در اين نوسان‌ها ترديد بارها به سراغ شاعر مي‌آيد.

بي قرار بودن يا نبودني كه گرچه مساله‌اي نيست اما بودن هست و نبودن كه براي شاعر پاسخ دارد اما باز روايتش مي‌كند كه شكايت نيست بلكه حتا به نارضايتي خود راضي است:

من و تو آن دو خطيم آري موازيان به ناچاري

كه هر دو باورمان زآغاز به يكدگر نرسيدن بود

يا

تو را به كينه چه ديني ست كاش مي‌آمد

كسي كه دين جهان را به عشق ادا مي‌كرد

يا

عصا كه مار شد اعجاز بود كاش اما

كسي به معجزه‌اي مار را عصا مي‌كرد( عصا در عالم شهادت تكيه‌گاهي‌ست جهت كسب كمال و حركت به سوي خدا و تخلق به كمال انسانيت كه عشق است همان عشق جهان شمول)

در همين پيش و پس كردن‌ها و نوسان بين ترديد و يقين، گاهي تجسم عشق همان معشوق عياني مي‌شود كه بيشتر در هيات زن است زن؛ شعر مي‌شود شعر،عشق مي‌شود وقتي كه مي‌گويد:

زن جوان غزلي با رديف آمد بود

كه بر صحيفه‌ي تقدير من مسود بود

بعد از تمام اين پيش‌روي‌ها و عقب‌نشيني‌ها، ديگر شاعر دگرديسي مي‌كند ديگري مي‌شود و ديگر خود نيست در كالبدي ديگر مي‌رود و شايد حتا جانش نيز، ديگري مي‌شود و پس از اين همه تعليق خود را معرفي كند:

نام من عشق است آيا مي شناسيدم؟

زخمي‌ام زخمي سراپا مي‌شناسيدم؟

شناختن به من ختم مي شود چون عشق، منِ شاعر است و قبل از هر شناختن دردي است با صداي« آ» دردي كه در شناختن است و در تمام شعر به تناوب تكرار مي‌شود مي‌شناسيدم از بستن لب شروع مي شود و لب كه باز مي شود شناختن را مي‌گويد و دوباره به گفتن م كه من شاعر است بسته مي شود. شاعري كه عشق است. براي نشان دادن بيشتر اين درد، آنچه را كه به تناوب در اين شعر تكرار مي‌شود جداگانه تكرار مي‌كنم يعني كلمات پا، آيا، حتا و ديگر كلماتي كه جزء مشترك آنها « آ » هست، غير مشتركشان را حذف مي‌كنم، پس درد شناختن عشق را در اين تكرار حس كنيم: آ مي‌شناسيدم...آ مي‌شناسيدم... آ مي‌شناسيدم...آ مي‌شناسيدم...

با توجه به همان ريشه‌ي كلمه‌ي عشق كه گياه عشقه‌است و با توجه به اينكه شاعر ديگر خود عشق است خود عشقه است مي‌گويد:

چنان گرفته تو را بازوان پيچكي‌ام

كه گويي از تو جدا نه كه با تو من يكي‌ام

و در انتها با اين همه انكار و با توجه به توضيح عشق كه بين محب و خلق ملال مي‌افكند عشق يعني خود شاعر اعلام مي‌كند كه من كه عشقم برايت جز ملال نمي‌آورم:

مرا نديده بگيريد و بگذريد از من

كه جز ملال نصيبي نمي بريد

و باقي هر چه از عشق است همان است كه از هر زبان كه مي‌شنوم نامكرر است.

مريم جعفري آذرماني

2/4/1386
 

Arianna

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
9 ژوئن 2006
نوشته‌ها
1,017
لایک‌ها
11
كي‌ام كي‌ام؟ كه نسوزم من تو كيستي كه نسوزاني


نام من عشق است آيا مي شناسيدم؟

زخمي‌ام زخمي سراپا مي‌شناسيدم؟



دردناك،غم انگيز ، سياه ولي زيبا!
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
غزلی چا‌پ‌نشده از حسین منزوی


شكوفه‌هاي هلو رُسته روي پيرهنت
دوباره صورتي ِصورتي‌ست باغ تنت

دوباره خواب مرا مي‌برد كه تا برسم
به روز صورتي‌ات رنگ مهربان شدنت

چه روزي آه چه روزي كه هر نسيم وزيد
گلي سپرد به من پيش رنگ پيرهنت

چه روزي آه چه روزي كه هر پرنده رسيد
نوكي به پنجره زد پيشباز در زدنت

تو آمدي و بهار آمد و درخت هلو
شكوفه كرد دوباره به شوق آمدنت

درخت، شكل تو بود و تو مثل آينه‌اش
شكوفه‌هاي هلو رُسته روي پيرهنت

و از بهشت‌ترين شاخه روي گونه‌ي چپ
شكوفه‌اي زده بودي به موي پُرشكنت

پرنده‌اي كه پريد از دهان بوسه‌ي من
نشست زمزمه‌گر روي بوسه‌ي دهنت

شكوفه كردي و بي‌اختيار گفتم آه
چقدر صورتي ِ صورتي‌ست باغ تنت
 

mohammad_molana

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
27 جولای 2005
نوشته‌ها
2
لایک‌ها
0
خیلی ازت ممنونم زیر نویس عزیز

من عاشق منزوی ام. خیلی لذت بردم.
راستی زنجانی هستین؟
 
بالا