• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حسین پناهی

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند
یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند
یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم
که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد
یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم
چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
بر مي گردم
با چشمانم
كه تنها يادگار كودكي منند
آيا مادرم مرا باز خواهد شناخت ؟
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
مگه يادش که هميشه يادشه
يادمه قبل از سوال
کبوتر با پاي من راه مي رفت
جيرجيرک با گلوي من مي خوند
شاپرک با پر من پر مي زد
سنگ با نگاه من برفو تماشا مي کرد
سبز بودم درشب رويش گلبرگ پياز
هاله بودم در صبح گرد چتر گل ياس
گيج مي رفت سرم در تکاپوي سر گيج عقاب
نور بودم در روز
سايه بودم در شب
بيکرانه است دريا
کوچيکه قايق من
هاي ... آهاي
تو کجايي نازي
عشق بي عاشق من
سردمه
مثل يک قايق يخ کرده روي درياچه يخ ، يخ کردم
عين آغاز زمين
نازي : زمين ؟
يک کسي اسممو گفت
تو منو صدا کردي يا جيرجيرک آواز مي خوند
من : جيرجيرک آواز مي خوند
نازي : تشنته ؟ آب مي خواي ؟
من : کاشکي تشنه م بود
نازي : گشنته ؟ نون مي خواي ؟
من : کاشکي گشنه م بود
نازي : په چته دندونت درد مي کنه ؟
من : سردمه
نازي : خب برو زير لحاف
من : صد لحاف هم کمه
نازي : آتيشو الو کنم ؟
من : مي دوني چيه نازي ؟
تو سينه م قلبم داره يخ مي زنه
اون وقتش توي سرم
کوره روشن کردند
سردمه
مثل آغاز حيات گل يخ
نازي : چکنم ؟ ها چه کنم ؟
من : ما چرامي بينيم
ما چرا مي فهميم
ما چرا مي پرسيم
نازي : مگس هم مي بينه
گاو هم ميبينه
من : مي بينه که چي بشه ؟
نازي : که مگس به جاي قند نشينه رو منقار شونه به سر
گاو به جاي گوساله اش کره خر را ليس نزنه
بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه
خيلي هم خوبه که ما ميبينيم
ورنه خوب کفشامون لنگه به لنگه مي شد
اگه ما نمي ديديم از کجا مي فهميديم که سفيد يعني چه ؟
که سياه يعني چي؟
سرمون تاق مي خورد به در ؟
پامون مي گرفت به سنگ
از کجا مي دونستيم بوته اي که زير پامون له مي شه
کلم يا گل سرخ ؟
هندسه تو زندگي کندوي زنبور چشم آدمه
من : درک زيبايي ، درکي زيباست
سبزي سرو فقط يک سين از الباي نهاد بشري
خرمت رنگ گل از رگ گلي گم گشته است
عطر گل خاطره عطر کسي است که نمي دانيم کيست
مي آيد يا رفته است ؟
چشم با ديدن رودونه جاري نمي شه
بازي زلف دل و دست نسيم افسونه
نمي گنجه کهکشون در چمدون حيرت
آدمي حسرت سرگردونه
ناظر هلهله باد و علف
هيجاني ست بشر
در تلاش روشن باله ماهي با آب
بال پرنده با باد
برگ درخت با باران
پيچش نور در آتش
آدمي صندلي سالن مرگ خودشه
چشمهاشو مي بخشه تا بفهمه که دريا آبي است
دلشو مي بخشه تا نگاه ساده آهو را درک بکنه
سردمه
مثل پايان زمين
نازي
نازي : نازي مرد
من : تا کجا من اومدم
چطوري برگردم ؟
چه درازه سايه ام
چه کبود پاهام
من کجا خوابم برد ؟
يه چيزي دستم بود کجا از دستم رفت ؟
من مي خواهم برگردم به کودکي
قول مي دهم که از خونه پامو بيرون نذارم
سايه مو دنبال نکنم
تلخ تلخم
مثل يک خارک سبز
سردمه و مي دونم هيچ زماني ديگه خرما نمي شم
چه غريبم روي اين خوشه سرخ
من مي خوام برگردم به کودکي
نازي : نمي شه
کفش برگشت برامون کوچيکه
من : پابرهنه نمي شه برگردم ؟
نازي : پل برگشت توان وزن ما را نداره برگشتن ممکن نيست
من : براي گذشتن از ناممکن کيو بايد ببينيم
نازي : رويا را
من : رويا را کجا زيارت بکنم ؟
نازي ک در عالم خواب
من : خواب به چشمام نمي آد
نازي : بشمار تا سي بشمار ... يک و دو
من : يک و دو
نازي : سه و چهار
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
ما بدهكاريم
به كساني كه صميمانه ز ما پرسيدند
معذرت مي خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتيم
چونكه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
با تو
بي تو
همسفر سايه خويشم وبه سوي بي سوي تو مي آيم
معلومي چون ريگ
مجهولي چون راز
معلوم دلي و مجهول چشم
من رنگ پيراهن دخترم را به گلهاي ياد تو سپرده ام
و كفشهاي زنم را در راه تو از ياد برده ام
اي همه من
كاكل زرتشت
سايه بان مسيح
به سردترين ها
مرا به سردترين ها برسان
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
به خانه مي رفت
با كيف
و با كلاهي كه بر هوا بود
چيزي دزديدي ؟
- مادرش پرسيد -
دعوا كردي باز؟
- پدرش گفت -
و برادرش كيفش را زير و رو مي كرد
به دنبال آن چيز
كه در دل پنهان كرده بود
تنها مادربزرگش ديد
گل سرخي را در دست فشرده كتاب هندسه اش
و خنديده بود
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
بيراهه رفته بودم
آن شب
دستم را گرفته بود و مي کشيد
زين بعد همه عمرم را
بيراهه خواهم رفت
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
دستمال سرخ دارم
این جایم
بر تلی از خاکستر
پا بر تیغ می کشم
و به فریب هر صدای دور
دستمال سرخ دلم را تکان می دهم .
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
چشم من و انجیر
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جونور کامل کیه ؟
واسطه نیار به عزتت خمارم
حوصله هیچ کسی رو ندارم
کفر نمی گم سئوال دارم
یک تریلی محال دارم
تازه داره حالیم میشه چیکارم
می چرخم و می چرخونم سیّارم
تازه دیدم حرف حسابت منم
طلای نابت منم
تازه دیدم که دل دارم بستمش !
"راه" دیدم نرفته بود "رفتمش "
"جوانه" نشکفته را "رستمش "
"ویروس" که بود حالیش نبود "هستمش"
جواب زنده بودنم مرگ نیود ! جون شما بود ؟
مردن من مردن یک برگ نبود ! تو رو خدا بود
اون همه افسانه رو افسون ولش !!
این دل پر خون ولش !
دلهره گم کردن " گدار" مارون ولش !
تماشای پرنده ها بالای " کارون" ولش؟
خیابونا ، سوت زدنا ، شپ شپ بارون ولش
دیوونه کیه ؟
عاقل کیه ؟
جونوور کامل کیه
گفتی بیا زندگی خیلی زیباست ! دویدم !!
چشم فرستادی برام
تا ببینم
که دیدم
پرسیدم این آتش بازی تو آسمون معناش چیه ؟
کنار این جوی روون نعناش چیه ؟
این همه راز
این همه رمز
این همه سرو اسرار معماست ؟
آوردی حیرونم کنی که چی بشه ؟ نه والله !
مات و پریشونم کنی که چی بشه ؟ نه بالله !
پریشونت نبودم ؟!
من
حیرونت نبودم ؟!
تازه داشتم می فهمیدم که فهم من چقدر کمه !
"اتم " تو دنیای خودش حریف صدتا رستمه !
گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه !
انجیر می خواد دنیا بیاد آهن و فسفرش کمه !
چشمای من آهن انجیر شدن !
حلقه ای از حلقه ی زنجیر شدن !
عمو زنجیر باف زنجیر تو بنازم
چشم من و انجیر تو بنازم !
دیوونه کیه
عاقل کیه
جونور کامل کیه ؟!
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
اعتراف
من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم !
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم !
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم !
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم !
کودکان را دوست دارم
ولی از آئینه می ترسم !
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم !
من می ترسم پس هستم
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
پیاده روی
گز می کنم خیابان های چشم بسته از بر را
میان مردمی که حدوداً می خرند و
حدوداً می فروشند
در بازار بورس چشم ها و پیشانی ها
و بخار پیشانیم حیرت هیچ کس را بر نمی انگیزد
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
آشنایی منُ نازی
می اندیشیدم که گناه ،
تکرار تجربه هاست
و شیطان از دریچه ی صدف ِ پوسیده یی سَرک کشید ُ گفت :
خداوند ، اداره ی جهان را به انسان سپرده است !

در ساحل بودم ،
از مرغ ِ دریایی ندا رسید
هیچ کلمه یی سفیدی ِ حضور ِ مرا آیینه نمی شود !
گوش دادم به سقوط ِ بلوط ِ پیر ،
در جنگل ِ انبوه ِ پُشت ِ سَرم ....
و باد ، ندا داد :
راز جاودانگی را در قوزک ِ پایش بخوان !
و نهال نو می گفت :
روزُ شب حیات ِ مرا کفاف می دهد !

زمستانی از پی ِ زمستانی می گذشت ،
تا در بامدادی سفید
شعله یی در هیات ِ زنی دستش را بر شانه ی سردم گذاشت !
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
همه چی از یاد آدم می ره
مگه یادش که همیشه یادشه
یادمه قبل از سوال
کبوتر با پای من راه می رفت .
جیرجیرک با گلوی من می خوند.
شاپرک با پر من پر می زد .
سنگ با نگاه من برفو تماشا می کرد .
مست می کردم من با زنبور ، از گس عطر گل بابونه .
سبز بودم در شب رویش گلبرگ پیاز .
هاله بودم در صبح ، گرد چتر یاس .
گیج می رفت سرم ، در تکاپوی سر گیج عقاب .
نور بودم در روز ،
سایه بودم در شب .
خود هستی بودم ،
روشن و رنگی و مرموز و دوان .
من عفریته مرا افسون کرد
مرا از هستی خود بیرون کرد .
راز خوشبختی آن سلسله خاموشی بود
خود فراموش بود.
چرخ و چرخیدن خود با هستی
حذر از دیدن خود در هستی .
حلقه افتاد پس از طرح سوال .
ابدی شد قصه هجر و وصال.
آدمی مانده و آیا و محال .
بیکرانه است دریا
کوچیکه قایق من
های آهای
تو کجایی نازی
عشق بی عاشق من .
سردمه !!
مثل یک قایق یخ کرده رو دریاچه یخ ، یخ کردم .
عین آغاز زمین .
زمین !
یه کسی اسممو گفت !
تو منو صدا کردی یا جیرجیرک آواز می خوند ؟
جیرجیرک آواز می خوند .
تشنته ؟ آب میخوای ؟
کاشکی که تشنه م بود .
گشنته ؟ نون می خوای ؟
کاشکیکه گشنم بود .
دندونت درد می کنه ؟
سردمه .
خوب ! برو زیر لحاف .
صد لحاف هم کممه .
آتیشو الو کنم ؟
می دونی چیه نازی ؟
تو سینه ام قلبم داره یخ می زنه
اون وقتش توی سرم ، کوره روشن کردند .
پاتو چرا بستی به تخت ؟
پامو ! پامو بستم که اگه یه وقت
زمین سقوط کنه طوری نشم .
کی ، کی گفته زمین می خواد سقوط کنه ؟
قانون دافعه گفت .
چشممو دور می بینی می ری ددر !
بوی گوگرد می دی !
هی هوار !
فسفر و گوگردو تشخیص نمی دن !
وای از اقبالم !
باز بارون خیال ، آسیاب ذهنتو چرخونده ؟
باز فیلسوف و سوال.
باز عارف و سفال .
باز هستی و زوال .
باز آمال و محال .
باز شاعر و نهال .
باز کودک و خیال ؟
کجاها رفته بودی ؟
میخونه یا معبد ؟
رنج ما قوی تر از مشروبه !
میخونه افسونه !
پس چرا چشات شبیه چشای شیطونه ؟
من نمی بخشم اگه ، جای پات بی جای پام ، روی جایی حک بشه !
کجاها رفته بودی ؟
هیچ کجا !
رو شعاع هستی برا خودم می گشتم .
همه چی برای من ممکن بود
تو خودت می بینی ، همه چیز عادی بود
کاه دادم به خر
کفشامو بردم گذاشتم تو کپر ، که یه هو نصف شبی سگ نبره .
فرقونو شستم که سیمان تو کفش خشک نشه .
لحافو رو بچه ها پهن کردم .
همه چی ! همه چی !
همه چی برای من ممکن بود .
کار و تولید و تلاش
حرمت همسایه
می دونستم که سلام یعنی چه
می دونستم که زمان معناش چیه
من کیه
اون کدومه
می دونی ؟
بعدش هم ،
گردنُ صاف کردم
خیره ماندم به دور .
انگاری سایه م افتاد رو ماه
مثل یه هول
مثل یه غول
به خودم می گفتم : انسانم
من شعور همه آفاق هستم
می تونم برای شیر زائو ماما بشم .
می تونم پلنگو زنجیرش کنم.
می تونم با تیشه
چنار رو سرنگون کنم
می تونم !
بعدش هم زد به سرم که برم پشت سوال
برگردم به کودکی
تا که با چرخ خیال
وصله نور بدوزم به پیراهن شب .
یه هو وسوسه شدم رفتم توی نا ممکن !
تو ناممکن ، فیل هوا می کردن ؟
آره !خب! فیل هوا !
که می خواستی برگردی به کودکی ؟
آره ، آره خب ، پشت سوال
کی ؟ کجا ؟
کی ؟ کجا ؟
می خواستم ! می خواستم اما مقدورم نشد
باید مقدورم بشه
آه !
خنده های بی دلیل
گریه های بی دلیل
خیره گی ها ، خیره گی ها ، خیره گی
خیره گی ها و سکوت
خیره گی و افق سرخ غروب
خیره گی و علف ترد بهار
خیره گی و شبح کوه و درختان در شب
خیره گی و چرخش گردن جغد
خیره گی و بازی ستاره ها
خنده بر جنگ بز و گیوه ی پهن مادر
گریه بر هجرت یک گربه از امروز به قرنی دیگر
خنده بر عرعر خر .
من،
من باید برگردم ،
تا تو قبرستون ده ، غش عش ریسه برم
به سگ از شدت ذوق ، سنگ کوچیک بزنم
توی باغ خودمون انار دزدی بخورم
وقتی که هوای حلوا کردم با خدا حرف بزنم
آخه !
تنها من می دونم شونه چوبی خواهرم کجا افتاده .
آخه !
تنها من می دونم شونه چوبی خواهرم کجا افتاده .
کلید کهنه صندوق عجایت ، لای دستمال چه نوع پیر زنی پنهونه
راز خاموشی فانوس کجاست
گناه پای شل گاو سیاه گردن کیست
چه گلی را اگه پرپر بکنی شیر بزت می خشکه .
من باید برگردم تا به مادرم بگم ، من بودم اون شب ،
شیربرنج سحریتو خوردم
تا به بابام بگم ، باشه باشه ، نمی خواد کولم کنی !
گندوما را تو ببر ، من به دنبالت می آم
قول می دم که نشینم خونه بسازم با ریگ
دنبال مارمولکا ، نرم تا آن ور کوه !
من می خوام برگردم به کودکی !!
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
خوب آره که خیابونا و بارونا و آسمونا ارث بابامه.
واسه ی همینه هم که ازبوق سگ تا د ین ِ روز این کله ی پوکو
میگیرم بالا و از بی سیگاری می زنم زیر آواز
و اینقدر می خونم تا این گلوی وامونده وا بمونه
تا که شب بشه و بِچپم تو یه چار دیوار حلبی
که عمو بارون رو طا قش ، عقشِ ِ سیاه خیالی ِ منو ضرب گرفته.
شام که نیس !
خوب زحمت خوردنشو هم ندارم
در عوض
چشم من و پو تینای مچاله و پیریه که رفیق پرسه های بابام بودند
بعدش هم واسه اینکه قلبم نترکه
چشمارو می بندم و کله رو ول می کنم رو بالشی که پر از گریه های ننمه.
خواب که دیگه کار نیست تا مجبور باشی از کله ی سحر،
یا مفت بگی و یا مفت بشنفی و آخر سر اینقدر سر به سرت بذارند تا سر بذاری به خیابونا
هی
دل بده تا پته ی دلمو واست رو کنم
می دونی؟ ...
همیشه این دلم به آن دلم می گه زکی؟
تو این دنیای ِ هیشکی به هیشکی
این یکی دستت باید آن یکی دستتو بگیره
ورنه خلاصی ، خلاص!
اگه این نبود
حالیت میکردم که کوه ها را چه طوری جا به جا می کنند
و استکان ها را چه جوری می سازند
سرد و گرم و تلخ و شیرینش نوش جان .
من یاد گرفتم چه جوری شبا از رویاهام یه خدا بسازم
و دعاش کنم که:
عظمتتو جلال
امروز هم گذشت و هیشکی ما را نکشته !
بعدش هم چشارو می بندم و می سپارم به صدای فلوت ِ یدی کوره
که هفتاد سال تمومه ، عاشق یه دختر چارده ساله ی بوره !!
من هم عشق ِ سیاهمو سوت میزنم تا خوابم ببره
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
کاج ها در بکر اند
نیمکت کهنه باغ
خاطرات دورش را
در اولین بارش زمستانی
از ذهن پک کرده است
خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم
خاطره آوازهایی را که هرگز نخوانده بودی
 

ibest

کاربر فعال ادبیات
تاریخ عضویت
16 جولای 2012
نوشته‌ها
14,900
لایک‌ها
11,874
محل سکونت
0098
اولین نقطه ای که از مرکز کائنات گریخت

و بر خلاف محورش به چرخش در آمد ، سر من بود!

من اولین قابله ای هستم که ناف شیری را بریده است !

اولین آواز را من خواندم ،

برای زنی که در هراس سکوتُ سنگُ ***که ،

تنها نارگیل شامم را قاپیدُ برد !

من اولین کسی هستم که از چشم زنی ترسیده است !

من ماگدالینم ! غول تماشا !

کاشف دلُ فندقُ سنگ آتش زنه !

سپهر را من نیلگون شناختم !

چرا که همرنگ هوس های نا محدودِ من بوده !

خدا ، کران بیکرانۀ شکوهِ پرستش من بود

و شیطان ، اسطورۀ تنهائی اندیشه های هولناک من !

اولین دستی که خوشه اولین انگور را چید دستِ من بود !

کفش ، ابتکار پرسه های من بود

و چتر ، ابداع بی سامانی هایم !

هندسه ! شطرنج سکوت من بود

و رنگ ، تعبیر دل تنگی هایم !

من اولین کسی هستم که ،

در دایره صدای پرنده یی بر سرگردانی خود خندیده است !

من اولین سیاه مستِ زمینم !

هر چرخی که می بینید ،

بر محور ِ شراره های شور عشق من می چرخد
 

miladgraph

همکاربازنشسته
تاریخ عضویت
13 فوریه 2013
نوشته‌ها
3,781
لایک‌ها
6,018
محل سکونت
0098
عاشق حسین پناهی هستم ...
 

dashakol99

Registered User
تاریخ عضویت
8 مارس 2014
نوشته‌ها
530
لایک‌ها
2,452
محل سکونت
همونچا
مرحوم حسین پناهی هنرپیشه فقید میگفت بعد از مرگم مردم من را خواهند شناخت! وشاید بعضی از اشخاص فکر میکردند وی عقل درستی ندارد.

همینطور سخنانی که در این پست از مرحوم پناهی خواهید خواند بعضی از آن ها را همین حالا می فهمیدی و بعضی دیگر را با چند بار خواندن و یا در طول زندگیتان می فهمید و بعضی از سخنان مرحوم حسین پناهی را هیچوقت نخواهید فهمید یعنی فقط خود او می فهمد که چه گفته است.

sokhanan-h.panahi-40.jpg


بعضی ها خیلی فقیرند.

تنها داراییشان پول است !

«حسین پناهی»

.

بقییه ی سخنان در ادامه ی مطلب …


.

sokhanan-h.panahi-1.jpg


دیوار ها برای کوبیدن سر ناز کند

گریزی نیست

اندوه به دل ما گیر سه پیچ داده است

باید سر را به بیابان ها گذاشت !!

«حسین پناهی»

.

sokhanan-h.panahi-2.jpg


این روز ها به جای “شرافت” از انسان ها

فقط “شر” و “آفت” می بینی !

«حسین پناهی»

.

sokhanan-h.panahi-3.jpg


رخش گاری کشی می کند !

رستم، کنار پیاده رو سیگار می فروشد!

سهراب، ته جوب به خود می پیچد !

گرد آفرید، از خانه زده بیرون !

مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند !

ابوالقاسم برای شبکه ی سه سریال جنگی می سازد !

وای …

موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند !

«حسین پناهی»

.

sokhanan-h.panahi-4.jpg


بهزیستی نوشته بود:

شیر مادر، مهر مادر، جانشین ندارند.

شیر مادر نخورده، مهر مادر پرداخت شد !

پدر یک گاو خرید

و من بزرگ شدم

اما هیچکس حقیقت من را نشناخت !

جز معلم عزیز ریاضی ام !

که همیشه می گفت:

گوساله، بتمرگ !

«حسین پناهی»

.

sokhanan-h.panahi-5.jpg


صفر را بستند

تا ما به بیرون زنگ نزنیم

از شما چه پنهان

ما از درون زنگ زدیم !

«حسین پناهی»

.

sokhanan-h.panahi-15.jpg


ایجا در دنیای من ،

گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند !

دیگر گوسفند نمی درند!

به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند …!

«حسین پناهی»

.

sokhanan-h.panahi-16.jpg


نیم ساعت پیش،

خدا را دیدم قوز کرده

با پالتوی مشکی بلندش

سرفه کنان در حیاط

از کنار دو سرو سیاه گذشت

و رو به ایوانی که،

من ایستاده بودم آمد،

آواز که خواند تازه فهمیدم،

پدرم را با او اشتباه گرفته ام !

«حسین پناهی»

.

sokhanan-h.panahi-17.jpg


از آجیل سفره ی عید

چند پسته ی لال مانده است

آنها که لب گشودند؛ خورده شدند

آنها که لال مانده اند؛می شکنند

دندانساز راست می گفت:

پسته لال، سکوت دندان شکن است !

«حسین پناهی»

.

sokhanan-h.panahi-18.jpg


بی تو

نه بوی خاک نجاتم داد

نه شمارش ستاره ها تسکینم

چرا صدایم کردی؟

چرا؟

سراسیمه و مشتاق

سی سال بیهوده

در انتظار تو ماندم و نیامدی

نشان به آن نشان

که دو هزار سال

از میلاد مسیح می گذشت

و عصر

عصر ولیوم بود

و فلسفه

«حسین پناهی»

.

sokhanan-h.panahi-19.jpg


به من بگویید

فرزانگانِ رنگ بوم و قلم

چگونه خورشیدی را

تصویر می کنید

که ترسیمش

سراسر خاک را

خاکستر نمی کند؟

«حسین پناهی»

.

sokhanan-h.panahi-30.jpg


در انتهای هر سفر

در آیینه

دار و ندار خویش را مرور می کنم

این خاک تیره ی این زمین

پاپوش پای خسته ام

این سقف کوتاه آسمان

سرپوش چشم بسته ام

اما خدای دل

در آخرین سفر

در آیینه به جز دو بی کرانه ی کران

به جز زمین و آسمان

چیزی نمانده است

گم گشته ام،

کجا ندیده ای مرا؟

«حسین پناهی»

.

sokhanan-h.panahi-31.jpg


ما

در هیأت پروانه ی هستی

با همه ی توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم !

برای زمین، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد

یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست

اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم

سرانجام به خودمان خواهیم رسید.

«حسین پناهی»

.

sokhanan-h.panahi-32.jpg


به خوابی هزار ساله نیازمندم

تا فرسودگی گردن و ساق ها را از یاد ببرم

و عادت حمل دارای کهنه ی دل را

از خاطر چشم ها و پاها پاک کنم

دیگر هیچ خدایی

از پهنه مرا به گردنه نخواهد رساند

و آسمان غبار آلود این دشت را

طراوت هیچ برفی تازه نخواهد کرد

«حسین پناهی»

.



ما چیستیم؟

جز مولکولهای فعال ذهن زمین

که خاطرات کهکشان ها را

مغشوش می کند

«حسین پناهی»

.

sokhanan-h.panahi-34.jpg


من تعجب می کنم

چطور روز روشن

دو ئیدروژن

با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند

و آب از آب تکان نمی خورد !

«حسین پناهی»

.

sokhanan-h.panahi-44.jpg


من حسینم، پناهی ام

خودمو می بینم

خودمو می شنفم …

تا هستم جهان ارثیه ی بابامه.

سلاماش و همه ی عاشقاش

و همه ی درداش، تنهائیاش

وقتی هم نبودم مال شما.

«حسین پناهی»

.

sokhanan-h.panahi-45.jpg


چیزی دارد تمام می شود

چیزی دارد آغاز می شود

ترکِ عادت های کهنه

و خو گرفتن به عادت های نو

این احساس چنان آشناست

که گویی هزار بار زندگی اش کرده ام

می دانم و نمی دانم.

«حسین پناهی»

.

sokhanan-h.panahi-46.jpg


ماندن به پای کسی که دوستش داری

قشنگ ترین اسارت زندگی است

«حسین پناهی»

.

sokhanan-h.panahi-47.jpg


راست گفتن را نیز خوب یاد گرفته ام !!

حال من خوب است … خوبِ خوبِ !!

«حسین پناهی»

.

sokhanan-h.panahi-48.jpg


اجازه … اشک سه حرف ندارد !! اشک خیلی حرفدارد.

«حسین پناهی»

.

منبع: سایت تفریحی فان دون
 

dobeyti

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
9 دسامبر 2012
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
97
محل سکونت
ایران
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت…
حسین پناهی
 
بالا