• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

حكايات آموزنده و شنيدني - عبرت آموز - طنز

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
یک روز زن و شوهری در ساحل مشغول توپ بازی بودند که زن ضربه ای محکم به توپ میزنه و توپ مستقیم میره به سمت شیشه های خونه ای که در اون نزدیکی بوده و ...تَََق ! شیشه میشکنه
.
مرد عصبانی نگاهی به زن میکنه و میگه ببین چکارکردی؟ حالا باید هم معذرت خواهی کنیم هم خسارتشون رو جبران کنیم.
دو تایی راه می افتن طرف خونه. به نظر نمی آمده که کسی توی خونه باشه. یک کم بیرون خونه رو ورانداز میکنن و بعد مرد در میزنه! یک صدایی میگه بیان تو ! اول زن و بعد شوهرش وارد میشن. و مردی رو میبینند که با شورت روی زمین نشسته.
شوهر توضیح میده که همسر من اشتباها توپ رو به این سمت انداخت. ما آمدیم که عذر خواهی کنیم و خسارتتون رو پرداخت کنیم. مرد لخت سری تکون میده و میگه عیبی نداره. من غول چراغ جادو هستیم و وقتی شیشه شکست، توپ به شیشه ای که من توش حبس بودم خورد و اون رو شکست و من آزاد شدم. من میتونم 3 تا آرزو رو بر آورده کنم.
پس هر کدومتون یک آرزو بکنین و آرزوی سوم هم سهم خودم. اول به شوهر می گه که آرزو کنه. مردکمی فکر میکنه و میگه من میخوام تا پایان عمر ماهی 1.5 ملیون دلار حقوق بگیرم. غول میگه برای محبتی که در حق من کردی کمه. تو از الان تا آخر عمرت یک کار شاد و دوست داشتنی با بهترین بیمه و مزایا و در بهترین دفتر ها با حقوق حداقل ماهی 1.5 ملیون دلار خواهی داشت.
بعد به زن میگه تو چی میخوای؟ زن میگه من میخوام که در تمام کشورهای دیدنی دنیا یک خونه برای خودم داشته باشم. غول میگه: این برای محبتی که تو در حق من کردی کمه. تو از الان در تمام کشورهای توریستی و زیبای دنیا ویلایی بزرگ با بهترین امکانات تفریحی و خدمه آموزش دیده خواهی داشت.
و بعد نفس عمیقی میکشه و میگه حالا نوبت منه. و رو به مرد میگه: من آرزو دارم امروز بعد از ظهر رو با همسر تو بگذرونم.
زن و شوهر به هم نگاه میکنند. زن زیر چشمی نگاهی به هیکل سوخته و ورزیده غول میکنه و خوشحال میشه. اما با بی تفاوتی به شوهرش میگه من برام مهم نیست. هرچی تو بگی. میدونی که فقط توو بغل تو به من خوش میگذره.
مرد هم از ترس اینکه نکنه اون همه امکانات و پول از دستش بره، با اینکه قلبا راضی نبوده، میگه عزیزم من به تو اطمینان دارم. و بعد آروم تر میگه فقط نگذار خیلی بهش خوش بگذره.
بالاخره زن و غول به طبقه بالا میرن. ... بعد از 3 ساعت نان استاپ س.ک.س . و در حالیکه هر دو خسته بودند، غول از زن میپرسه از خودت و شوهرت بگو.
زن میگه که شوهرم مدیر تجاری یک شرکت و من هم حسابدار یک فروشگاه بزرگ هستم.
غول میپرسه درس هم خوندین؟
زن با افتخار میگه بله. هر دوی ما در رشتمون مدرک مستر داریم
غول میپرسه چند سالتونه؟
زن میگه هردوی ما 35 ساله هستیم.
غول با تعجب میگه: هر دوتون 35 ساله اید. مستر دارین و اونوقت باور میکنین که غول چراغ جادو وجودداره ؟ متاسفم براتون
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
مرد برای اعتراف نزد کشیش رفت.

«
پدر مقدس، مرا ببخش. در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم»

«
مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم»

«
اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد»

«
خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده. اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی، بنابر این بخشیده می شوی»

«
اوه پدر این خیلی عالیه. خیالم راحت شد. حالا میتونم یه سئوال دیگه هم بپرسم؟»

«
چی می خوای بپرسی پسرم؟»

«
به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟»
 

arshia100

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 دسامبر 2012
نوشته‌ها
4
لایک‌ها
0
رمان جدال پر تمنا (قسمت 1)

جلوی آینه تند تند موهامو با یه دست کردم تو و با اون دستم سعی کردم کلاسورم رو زیر بغلم نگه دارم ... از زور هیجان داشتم خفه می شدم ... موهای بلوطی رنگم مدام از زیر دستم فرار می کردن و باز می افتادن بیرون ... با حرص گفتم:
- مثل موی گربه! آخرم همین روز اولی اخطار می گیرم ...
داشت دیرم می شد ... زدم از خونه بیرون ... خدا رو شکر که مامی رفته بود با دوستاش باغ پاپا هم نبود ... تکلیف وارنا هم که مشخص بود دیگه ... همیشه خونه خودش بود ... ما رو آدم هم حساب نمی کرد ... مانتوی بلند سورمه ای پوشیده بودم با مقنعه مشکی و شلوار تنگ مشکی ... کفش های عروسکی مشکی و سورمه ای و کیف کوله پشتی جین ... سوئیچ ماشینمو برداشتم و از در زدم بیرون ... گل خوشگلم وسط حیاط پارک شده بود ... پاپا برای قبولیم توی دانشگاه خریده بود ... وارنا هم از همون روزی که گرفتمش اینقدر باهام کار کرد که الان یه پا راننده شده بودم ... نشستم پشت فرمون و در رو با ریموت باز کردم ... صدای زنگ موبایلم بلند شد ... گوشی رو از توی کوله ام در آوردم و راه افتادم ... اسم آرسن افتاده بود روی گوشی ... پسر دوست پاپا، آقای سرکیسیان ... گوشی رو گذاشتم در گوشم و گفتم:
- به به آرسن به سلامت باد ... چطوری برادر؟
خندید و گفت:
- شیطون دانشجو در چه حاله؟
- ساعت سه و نیم ظهر زنگ زدی حالمو بپرسی؟
- ای بابا ... ما رو باش زنگ زدیم یه کم بهت روحیه بدیم خانوم خوشگله ...
- کوفت! می دونی بدم می یاد از این کلمه هی بگو ...
- خوب بگم جوجه اردک زشت راحت میشی؟ هر چند که واقعا هم مثل جوجه اردک زشت می مونی ... یادته بچه بودی رنگ زغال بودی؟ خدا رو شکر بزرگ شدی یه کم رنگ عوض کردی ...
همینطور تند تند داشت می گفت و می رفت ... داد زدم:
- بمیری آرسن ... حالا خودت خوبی که رنگ ماستی؟ اونم ماست پگاه! هم شله ... هم سفید و بی ریخت ...
خندید و گفت:
- خب بابا ... سفید سفید صد تومن ... خیالت راحت شد؟
- بلی ...
- بلی گفتنت رو بخورم ...
- هوی آرسن ... باز چشم عمو لئون رو دور دیدی بلبل شدیا ...
غش غش خندید و گفت:
- کجایی؟
- اگه بذاری تو راه دانشگاه ...
- اووووف ... ساعت چهار کلاس داریا ... چه دل گنده ای تو!
- خودتی ... خوب قطع کن تا من بتونم این پای چلاق رو بچلونم روی گاز ...
- برو بابا فقط خواستم بهت انرژی مثبت بدم ... نری اون دانشگاه رو بذاری روی سرتا ... ویولت! اینجا ایرانه ... حواستو جمع کن که مثل من نشی ...
- تقصیر خودته! می خواستی خالکوبی نکنی قد گوزن روی بازوت بعدم با رکابی بری دانشگاه ... تازه وقتی هم بهت گیر دادن زبون درازی کردی ...
خندید و گفت:
- ای بابا ... رکابی چیه ... تی شرت بود ...
- حرف بیخود نزن آرسن ... خودم دیدم ... یه نیم وجب آستین که بیشتر نداشت ...
بازم خندید و گفت:
- برو دختر ... برو که حالا منو سیاسی هم می کنی ...
با خنده گفتم:
- زت زیاد برادر ... سلام به عمو لئون و زن عمو یوکا برسون ...
- بزرگیتو ...
- خداحافظ ...
- ویولت ...
- هان؟!!! دیگه چیه؟
- تو رو خدا رعایت کن ... روابط دختر پسرا توی دانشگاه خیلی محدوده ... فکر نکنی اینم جمع خونوادگی خودمونه ...
- لال می شی یا نه آرسن؟ اینقدر که تو بهم سفارش کردی اون وارنا نکرده ...
- خب من بیشتر نگرانم ...
- باشه ... باشه ... باشه ... تموم شد؟
- آره دیگه برو به سلامت ...
- خدافظی ...
- خداحافظ ...
گوشی رو قطع کردم و پرت کردم روی صندلی کنارم ... یه ربع دیگه بیشتر وقت نداشتم ... پامو فشار دادم روی گاز و با سرعت پیش رفتم ... به چهارراه نزدیک دانشگاه که رسیدم چراغ قرمز شد ... اولین ماشینی بودم که مجبور به توقف شدم و با حرص چند بار کوبیدم روی فرمون و گفتم:
- لعنتی ... لعنتی ... لعنتی ...
صدایی از ماشین کناری باعث شد حواسم به اون سمت کشیده بشه ...
- حرص نخور خانوم خوشگله ... موهات می ریزه ...
سریع شروع کردم به آنالیز کردنش .. یه پسر حدودا هم سن و سال خودم ... هجده نوزده ساله ... با موهای تیغ تیغ ... یه شال گردن پارچه ای دور گردنش پیچیده بود به رنگ خاکستری ولی لباساشو نمی دیدم ... قیافه اش بچه گونه و بامزه بود ... خوشم اومد ازش ... توی ماشین کناری بود ... یه پورشه زرد رنگ ... عجب ماشینی! با ناز خندیدم و زل زدم توی صورتش و گفتم:
- نه نترس موهام زیاده هر چی هم بریزه کچل نمی شم ...
عینک مارک دارشو از روی چشمای گرد قهوه ایش برداشت و گفت:
- دختر تو چه چشایی داری!!!! سگ که هیچی گرگ داره!
دوباره خندیدم و گفتم:
- باید مالیات بدم؟
- ما سگ کی باشیم خانومی؟ کجا تشریف می برین حالا که اینقدر عجله دارین؟
چراغ سبز شد ... از بوقای ماشینای پشت سری فهمیدم ... دنده رو زدم یک و راه افتادم ...
کنار به کنارم اومد و گفت:
- نگفتی ...
رفتم دنده دو و گفتم:
- فکر می کنی این خیابون می رسه به کجا؟
- دانشگاه ...
- دقیقا ...
- ایول ... می ری دانشگاه؟
- اوهوم ...
- پس هم دانشگاهی هستیم ... خوش شانسی به این می گن خانومی ...
ازش خوشم اومده بود ... پسر بامزه ای بود ... از سر و وضعش هم مشخص بود بچه مایه داره ... می شه یه مدت باهاش بود ... آرسن می فهمید منو می کشت! از قیافه آرسن خنده ام گرفت ... پسره سریع گفت:
- به چی خندیدی؟
- هیچی ... یاد یه جوک افتادم ...
- بگو منم بخندم ...
- نمی شه ... می دونی که ...
نمی دونم پیش خودش چه فکری کرد که غش غش خندید و گفت:
- ای شیطون ... راستی من رامینم ... اسم تو چیه؟
زل زدم بهش ... رامین! همه حواسم رفته بود به اون ... اصلا متوجه جلوم نبودم ... خواستم دهن باز کنم اسممو بگم که صدای داد اون با برخورد شدید ماشین با یه شی همزمان شد ... با ترس به جلو خیره شدم ... زیر لب نالیدم:
- اوه اوه ... ماشین یارو داغون شد! آخه تو این وسط چی کار داشتی؟
رامین از ماشین کناری داد زد:
- خوبی خانومی؟
اصلا دیگه نمی تونستم چشم از ماشین جلویی بگیرم که بخوام جوابی به سوال رامین بدم ... سر جام خشک خشک شده بودم ... تا حالا سابقه نداشت تصادف کنم ... خوبه کمربندمو بسته بودم وگرنه با سر می رفتم توی شیشه ... وارنا اگه می فهمید اینقدر بی احتیاطی کردم دیگه اسممو هم نمیاورد ... داشتم یه همین چیزا فکر می کردم که در ماشین یارو باز شد ... انگار طرف تازه فهمید چی شده! از سمت راست یه دختر چادری پرید بیرون ... ولی نگاهم به در سمت راننده بود ... وی حالا لابد شوهرش هم از اون بسیجی هاست! خدایا حسابم پاکه ... صدای رامین دوباره عین وزوز بلند شد:
- من پارک می کنم می یام نترسیا ... من الان می یام ...
فقط سرمو تکون دادم ... یارو بالاخره اومد پایین ... اوه اوه! نگفتم از اون بسیجی هاست! ته ریششو نگاه ... عینکش نصف صورتشو گرفته بود و نمی شد درست قیافه اش رو ببینم ... قدش که بلند بود ... هیکلشم که! ... رسید کنار ماشین ... دو ضربه زد روی سقف ... بالاخره به خودم جرئت دادم و چرخیدم به سمتش ... ابروهای پهنش در هم گره خورده بود حسابی ... با خشم گفت:
- می شه تشریف بیارین پایین؟
آب دهنمو قورت دادم ... وای چرا حلقم اینقدر خشک شده؟ ترمز دستی رو خوابوندم و ناچارا رفتم پایین ... نباید می فهمید ترسیدم وگرنه می گفت تو که اینقدر ترسویی غلط می کنی بشینی پشت فرمون ... قدم تا روی سینه اش بود و برای دیدن چهره اش باید سرم رو می گرفتم بالا ... اخماش اینقدر درهم بود که ناخودآگاه منم اخم کردم و گفتم:
- خوب حواسم نبود ...
این بدترین جمله ای بود که می شد توی اون لحظه بگم ... ولی هول شده بودم دیگه ... هول شدن که شاخ و دم نداشت ... پوزخند زد و گفت:
- مثل اینکه یه چیزی هم بدهکار شدم ...
اوه چه خشن بود! سریع شونه بالا انداختم و گفتم:
- خب حالا چی کار کنم؟!
انگار خونسردی و پرویی من دیوونه اش کرد ... دادش بلند شد:
- خانوم محترم! زدی ماشین منو داغون کردی ... حالا دو قورت و نیمت هم باقیه؟! اصلا شما هجده سالت شده که نشستی پشت فرمون؟
چشمامو گرد کردم و مثل میخ طویله فرو کردم تو چشماش ... می دونستم چشمام وحشیه و تا گردش می کنم حساب طرف پاکه ... همیشه آرسن بهم می گفت چشماتو که اینجوری می کوبی تو صورت یه پسر باید منتظر باشی که فرداش با دسته گل بیاد در خونه تون ... الان وقت این فکرا نبود باید جواب این بچه پرو رو می دادم ...
- اصلا زدم که زدم! الان هم وقت ندارم وایسم اینجا به فرمایشات جنابعالی گوش کنم. کلاس دارم ... باید خسارت بدم باشه می دم .... برو از پاپا بگیر ...
اینبار پوزخندش پر از نفرت بود ... زیر لب تکرار کرد:
- پاپا! دختره لوس ...
صداش درسته که یواش بود ولی گوشای منم زیاد از حد تیز بود ... یه قدم رفتم طرفش که سریع رفت عقب ... پوزخندی زدم و گفتم:
- چیه آقا ؟ ترسیدی؟ نترس نمی خوام بخورمت ...
انگشت اشاره شو گرفت سمتم ... دندون قروچه ای کرد و گفت:
- هی دختر ... حد خودتو نگه دار!
فهمیدم طرف از اون مومن هاست ... وگرنه محال بود بکشه عقب ... باید یه کم سر به سرش می ذاشتم که بعدا برای آرسن و وارنا تعریف کنم بخندیم ... جلوش گارد گرفتم ... دان دو کاراته داشتم ... می دونستم که حتی اگه قضیه جدی بشه از پسش بر می یام ... ساعت چهار بود دیگه به کلاس نمی رسیدم ... زن طرف مثل ماست چسبیده بود به ماشینشون ... خنده ام گرفت ... من جای این بودم الان با چنگ و دندون از شوهرم دفاع می کردم ... پسره با تعجب به من نگاه کرد ... نمی دونست برای چی گارد گرفتم ... با داد گفتم:
- چیه؟!!! دعوا داری؟ خوب بیا جلو ... بیا ببینیم کی قوی تره ...
عینکشو برداشت ... یا مریم مقدس!!! توبه ! همیشه فکر می کردم خاص ترین چشمای دنیا رو خودم دارم ... اما انگار اشتباه می کردم ... این پسر بسیجی ... چه چشمایی داشت! به خصوص که با پوست تیره و موهای سیاهش تضاد عجیبی ساخته بود ... سبز! رنگ زمرد ...

صداش منو از توی شوک کشید بیرون ...
- جمع کن این بساطو ... این بچه بازیا چیه؟ مدارک ماشینتو بیار زنگ می زنم افسر بیاد ....
اصلا نفهمیدم چی شد که یه ضربه مای گیری ول کردم توی رون پای پسره ... انگار رنگ چشماش اینقدر شوکه ام کرده بود که دیگه دست خودم نبود ... پسره پاشو گرفت و داد زد:
- چته وحشی؟
عینکشو پرت کرد سمت دختر چادریه و گفت:
- اینو بگیر بببینم آراگل ...
دختره با ترس گفت:
- آراد تو رو خدا ... این کارا از تو بعیده ... خانوم خواهش می کنم ...
اومدم به پسره بگم خدا بیامرزتت که مشت محکمش خورد توی شونه ام و نفسم رو توی سینه حبس کرد ... شونه امو گرفتم و از درد کمی خم شدم ... جمعیت داشت دورمون جمع می شد ... پسره رفت سمت دختره و گفت:
- الحمدالله روز به روز جامعه مون داره بهتر می شه ... بریم آراگل ...
حس کردم غرورم زخمی شده ... پسره بی شرف جلوی همه آبروی منو برد ... اینا همه دانشجوی همین دانشگاهن ... دو روز دیگه باهاشون چشم تو چشم می شدم ... باید یه کاری می کردم که بتونم سرمو بالا بگیرم ... پسره پشتش به من بود ... با غیض رفتم طرفش و این بار یه ماواشی گری زدم صاف توی گردنش که نفسش بند اومد ... گردنشو گرفت و گفت:
- آهههه
جیغ دختره بلند شد و دستشو گرفت جلوی دهنش ... همه به هیجان اومدن و صدای دست و جیغشون بلند شد ... مردم علاف ... الان دیگه باید در می رفتم ... وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرم بیاد از اون حرکت ماهرانه این پسر مشخص بود که رزمی کاره ... بزنه ناکارم کنه خیلی بد می شه ... وای آرسن کجایی از من دفاع کنی؟ راه افتادم سمت ماشین ... باید ماشینو یه جایی پارک می کردم و می رفتم داخل دانشگاه ... به کلاس ساعت شش دیگه باید می رسیدم ... هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که پخش زمین شدم ... طول کشید تا فهمیدم چی شده ... کثافتتتتتت! از پشت زده بود توی پشت زانوم ... پام خم شد تعادلمو از دست دادم و خوردم زمین ... خواستم بلند شم گازش بگیرم ... انگار دفاع حرفه ای فایده نداشت ... باید هم موهای سیاهشو می کندم ... هم گازش می گرفتم ... هم اینقدر سرش داد می زدم که کر بشه ... اما با صدای سوت و داد دو تا مرد همه افکارم پرید دود شد رفت توی هوا ...
- اینجا چه خبره؟!!!!! مگه میدون جنگه؟!!!
جمعیت سریع متفرق شد ... از لباسای آبی مردا متوجه شدم که مسئولین حراست هستن ... دیگه تموم شد ... الان مثل آرسن اخراج می شم و باید بشینم دوباره بخونم واسه سال بعد ... وای که اگه اخراج بشم این پسره رو از هستی ساقط می کنم ... یکی از مردا اومد سمت من ... یکیشون هم زیر بازوی پسره رو گرفت و بردش سمت در دانشگاه ... ایستادم و مظلومانه زل زدم توی صورت مرده ... چه چهره خشن و عبوسی داشت ... از قماش همون پسره است! دیگه اینبار مسیحم نمیتونه به دادم برسه ... معلومه که اینا طرف اون پسره رو می گیرن ... من حتما اخراجم ... خدایا این انصاف نیست!!! مرده گفت:
- دانشجوی همین دانشگاهی؟
با تته پته گفتم:
- بب ... بب .. بله ...
با بی سیمش سمت در اشاره کرد و گفت:
- راه بیفت ...
- ک کجا؟
داد زد:
- راه بیفت میگم ... کمیته انضباطی ...
واااااای! کمیته انضباطی ... همه دخترای فامیل بهش می گفتن وحشت کده! اگه می فهمیدن همین روز اول دچار وحشت کده شدم چقدر مسخره ام می کردن ... به تلافی همه حرفایی که بهشون می زدم ...
- آخه دو تا مرد ریشو ترس داره؟ چهارتا عشوه می یای کار حله!
چقدر اونا حرص می خوردن و می گفتن تو نمی فهمی ... منم با خنده می گفتم خودتون نمی فهمین ... حالا می فهمیدن چی میگن! آدم سکته می کرد ... وارد یه جایی شبیه اداره شد ... منم پشت سرش بودم ... پشت در یه اتاق ایستاد که روش نوشته بود رئیس کل ... بی اراده دستم رفت سمت مقنعه ام و سعی کردم موهامو بکنم تو ... دختر چادریه پشت در نشسته بود و داشت اشک می ریخت ... مرده با تحکم به من گفت:
- بشین اینجا تا صدات کنن ...
بدون هیچ حرف اضافه ای نشستم ... خود مرده زد به در اتاق و رفت تو درو هم بست ... نگام چرخید سمت دختر چادریه ... اووووه من و اون پسره رو گرفتن این چه زاریییی می زنه! با اخم گفتم:
- شما چرا گریه می کنی حالا؟!
با تعجب نگام کرد و گفت:
- شما نمی ترسی؟
- چرا ...
- خب پس!
- انتظار داری منم بشینم اینجا مثل تو اشک بریزم؟ نه ... من اشک ریختن اصلا بلد نیستم ... فوقش اخراجم می کنن ... بعد چی می شه؟ هان پاپام دو تا داد می زنه سرم ... مامی باهام قهر می کنه تا یه هفته ... بعدم خیلی راحت همه چیز فراموش می شه و من سال بعد دوباره کنکور می دم ...
دختر مبهوت مونده بود روی صورت من ... لابد داشت با خودش می گفت چه احمق الکی خوشیه این! ولی من فقط داشتم به یه چیز فکر می کردم ... اون تو هر اتفاقی هم که می افتاد منو دار نمی زدن! دختره دستمو گرفت یهو توی دستش ... مثل برق گرفته ها نگاش کردم ... لبای خوش فرمشو با زبونش خیس کرد ... تازه فرصت کردم توی صورتش نگاه کنم .... چقدر چشماش شبیه چشمای اون پسره بود! سبز زمردی ... ولی برق چشمای اونو نداشت ... خوشگل بود تقریبا ... البته اگه دماغشو عمل می کرد ... چون دماغش یه جورایی تو ذوق می زد ... زیادی پهن بود ... یه کم فکر کردم تا قیافه پسره یادم بیاد! اه ... جز چشماش هیچی یادم نبود ... صدای دختره منو از فکر به چهره پسره کشید بیرون ...
- تو رو خدا رفتی تو یه چیزی نگی که داداشمو اخراج کنن ... تو رو جون مامانت ... به امام زمون آراد حقش نیست ... امروز روز اولشه که اومده دانشگاه ...
چی می گفت این برای خودش پشت سر هم ... با تعجب نگاش کردم و گفتم:
- داداشت؟ من فکر کردم شوهرته بابا ... ببینم دانشجوی ترم اوله؟!!!
دماغشو کشید بالا ... چونه ظریفش لرزید ... چادرشو یه کم صاف کرد و گفت:
- آره ...
- وا! بهش نمی یاد ... این که سنش ...
سریع گفت:
- مشکل داشت ... تازه تونست بیاد ... خواهش می کنم ...
- من باید چی کار کنم؟
- نمی دونم ... فقط چیزی نگو که اخراجش ...
در اتاق با صدای نکره ای باز شد ... کله گنده مرد ریشوئه اومد بیرون ...
- بیا تو ...
مثل عزرائیل به آدم نگاه می کرد ... دختره دوباره دستمو سریع گرفت و زل زد توی چشمام ... با یه دنیا التماس ... نمی دونم چرا دلم براش سوخت و سرمو تکون دادم ...
 

managermd

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
28 می 2005
نوشته‌ها
1,364
لایک‌ها
232
سن
46
محل سکونت
آگهی
همانطور که می دانیم برپایه پیشگوئی قوم مایا جهان در روز ۲۱ دسامبر ۲۰۱۲ به پایان می رسید اما کسی چه می داند که بزرگمردی که داستان رشادت او در نجات یک شهر زبانزند مردم ایرانزمین شده بود این بار دنیا را نجات داد.

پطروس مردی با قلبی کودکانه در هلند بود. وقتی کودک بود مادرش داستانی را برای پطروس تعریف کرد که چطور کودکی با انگشت خود یک شهر را نجات داد و پطروس عمیقا به داستان جذب شد و این داستان فکر و ذهنش را مشغول کرد تا اینکه بر پایه قانون جذب همان اتفاق سرنوشت پطروس شد. سوراخ کوچکی در سد ایجاد شده بود و اگر پطروس کاری نمی کرد شهر زیر آب می رفت. پس پطروس انگشت خود را در سوراخ کوچک سد فروکرد تا سوراخ بزرگ نشود تا شکاف در سد ایجاد کند وسد بشکند و شهر زیر آب رود. صبح که ماموران سد آمدند پطروس را درحالی که انگشتش توی سوراخ سد بود و بیهوش شده بود پیدا کردند. از آن روز به بعد پطروس قهرمان مردم هلند شد و از او مجسمه ساختند به عنوان الگوئی نامیرا.

IMG15172891.jpg


و سالها از آن روز می گذرد و اینک پطروس مردی بزرگ شده، پطروس در کشورش هلند مثل ایران منابع طبیعی مثل گاز داشت. اما با تلاش مردم کشورش درک کردند که نباید همینجوری از آن استفاده کنند. اسمش را بیماری هلندی گذاشتند و زود درمانش کردند و اجازه ندادند این زخم ساده مثل ایرانیان تبدیل به یک سرطان ملی شود. مثل مردم ایران نشد که نفهمیدند نفت مثل هر ابزار دیگری اگر به موقع و سرجایش از آن استفاده نشود می تواند خیلی خطرناک باشد ! در نتیجه مردم کشور پطروس سریع خطر را حس کردند و اجازه ندادند تا آن منبع طبیعی زیرزمینی جای همه جوانمردیها، تلاشها و تولید را بگیرد. پس پطروس هنوز مردی کوچک بود با قلبی به وسعت کهکشانها.

پطروس داستان قوم مایا را شنیده بود و عمیقا نگران بود. از سوی دیگر در همسایگی پطروس یعنی مرز بین فرانسه و سوئیس تونلی ۲۶ کیلومتری کنده شده بود برای شناخت راز آفرینش. پطروس شنیده بود که این تونل ممکن است باعث ایجاد یک سیاهچاله شده و در کمترین زمان ممکنه زمین را ببلعد.

پطروس وقتی همزمانی این دو رویداد یعنی پیشگوئی قوم مایا و مرکز تحقیقات هسته ای اروپا را شنید ترسید و احتمال داد این دو به هم ربط دارند.

پس اراده کرد در آن شب سرد به نزدیکی تونل برود تا ببیند آیا هیچ جریان مشکوکی دیده می شود یا خیر. پس از ساعتها دوچرخه زدن به نزدیکی تونل رسید. اما تونل صد متر زیر زمین بود ! در نتیجه دنبال راهی گشت . کمی بعد یک تونل که به تونل اصلی می رسید را پیدا کرد. سُرخورد و داخل تونل شد. شروع به قدم زدن در کنار تونل کرد تا ببینید مورد مشکوکی وجود دارد یا نه .

وای خدای من ! این حرف از دهان پطروس بیرون آمد وقتی دید که یک سوارخ در تونل وجود دارد. نمی دانست چه کند. درست مثل کودکیهایش که نمی دانست چه کند جز اینکه سوراخ سد را با انگشت محکم نگه دارد. سوراخ بزرگ بود و البته پطروس مردی بزرگ شده بود. پس چاره را در آن دید که پیراهنش را از تن درآورده دور پایش بپیچد و پایش را در سوارخ فرو کند.

پس از مدتی این کار را کرد و همانجا کنار تونل در حالی که پایش در شکاف تونل بود به خواب رفت. اما پیش از آن با موبایلش همه جریان را به پلیس کشورش خبر داد.

تا کامل شدن تحقیقات پلیس و اینکه باور کنند این تلفن واقعی بوده چند ساعتی طول کشید..

پطروس را از روی محل تماسش پیداکردند و سوارخ را تعمیر کردند و او را در حالی که تمام بدنش سبز شده بود به بیمارستان انتقال دادند.

و این بار هم پطروس با فروکردن پای خود در تونل نه یک شهر بلکه یک زمین و مردمش و نسلهای بعد را نجات داده بود ! زیرا دیشب یک آزمایش هسته ای انجام شده بود و پای پطروس مانع از خروج ذره های اتمی شده بود و اینطور بود که دنیا را نجا داده بود . اما کسی نمی دانست پطروس بر اثر برخورد با ذره خدا تبدیل به یک هالک شده بود. انسانی با قدرتهای خارق العاده ! پطروس از ترس سیاستمداران ترسید و از بیمارستان فرار کرد .

اما هنوز قلب یک کودک در سینه پطروس بزرگ می طپید.

کسی چه می داند شاید این تقدیر و کمکی بود به انسانها تا این بار پطروس کوچک ما هالک شود تا این بار شاید زمین را از خطر حمله موجودات فضائی حفظ کند.

اما هر چه باشد همه ما پطروس را دوست داریم و به احترامش کلاهمان را از سر بر میداریم



نوشته مهدی محمدی دهقانی

پطروس فداکار و پایان دنیا
 
Last edited:

managermd

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
28 می 2005
نوشته‌ها
1,364
لایک‌ها
232
سن
46
محل سکونت
آگهی
درود به دوستان عزیز.
از خوانندگان محترم تقاضا دارم چنانچه این داستان رو خوندند و براشون جالب بود :
1- اگه ممکن بود لطف کنند و لینک اینص فحه رو برای دیگران بفرستند. چون این درسهای ناخوداگاه ذهنی داره.
2- اگه ممکن بود سپاسگزار می شم لطف کنند نظر ، نقد ، احساسشون رو یا برداشتشون رو از این داستان اینجا بگن.
این به من به عنوان نویسنده داستان کمک می کنه تا نظرات مخاطبان رو متوجه بشم و در داستانهای بعدی سعی کنم کیفیت بهتری از داستانها ارائه بدم.

سپاسگزارم.
مهدی محمدی دهقانی
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...


كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدابگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود.مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زير لب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌ رهاورد برگردي. كاش‌ مي‌دانستي‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت. و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد. مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت . رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود. به‌ ابتداي جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست. و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت. دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيدو گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي! درخت‌ گفت زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم. و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست .
 

Farzad.N

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 فوریه 2013
نوشته‌ها
39
لایک‌ها
5
[h=3]داستان جذاب ” کریم خان زنـد و مـرد درویش “[/h] درویشی تهی ‌‌دســت از کنار بـاغ کریــم خان زند عــبور مـیکرد …

چشمش بــه شـاه افتاد و بـا دست اشاره‌ای به او کرد …

کریم خان دسـتور داد درویش را به داخل باغ آوردند …
کریــم خان گفـت : ایــن اشاره ‌هـای تــو برای چــه بود؟
درویش گفـت : نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم !…
آن کریم بـه تو چقدر داده است و به مــن چقــدر داده است؟
کریم خان در حال کشـیدن قلیان بود؛ گفت چـــه ‌میخواهی؟
درویش گفت : همــین قلیان، مرا بس است ...
چند روز بعــد درویش قـلیان را بــه بازار برد و قلیان بفروخت …

خریدار قلیان کسی نبود جز کسی کـــه مـیخواست نـزد کریم خان رفته و تحفه بــرای خان ببرد … پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد …
روزگاری سپری شد ، درویش جهت تشکر نــزد خان رفت …
ناگه چشمش به قلیان افــتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تـو؛ کریــم فقط خـداست، کـه جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست .
 

drx0x

Registered User
تاریخ عضویت
17 سپتامبر 2012
نوشته‌ها
730
لایک‌ها
81
محل سکونت
خراسان جنوبی
یک روز ملا نصر الدین برای تعمیر بام خانه خود مجبور شد، مصالح ساختمانی را بر پشت الاغ بگذارد و به بالای پشت بام ببرد. الاغ هم به سختی از پله ها بالا رفت . ملا مصالح ساختمانی را از دوش الاغ برداشت و سپس الاغ را بطرف پایین هدایت کرد. ملا نمی دانست که خر از پله بالا می رود، ولی به هیچ وجه از پله پایین نمی اید. هر کاری کرد الاغ از پله پایین نیآمد. ملا الاغ را رها کرد و به خانه آمد . که استراحت کند. در همین موقع دید الاغ دارد روی پشت بام بالا و پایین می پرد .وقتی که دوباره به پشت بام رفت ، می خواست الاغ را ارام کند که دید الاغ به هیچ وجه آرام نمی شود. برگشت . بعد از مدتی متوجه شد که سقف اتاق خراب شده و پاهای الاغ از سقف چوبی آویزان شده، بالاخره آلاغ از سقف به زمین افتاد و مرد.
بعد ملا نصر الدین گفت لعنت بر من که نمی دانستم که اگر خر به جایگاه رفیع و پست مهمی برسد هم آنجا را خراب می کند و هم خودش را می کشد .!
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
دختر و بقال

دختر كوچولو وارد بقالي شد و كاغذي به طرف بقال دراز كرد و گفت: مامانم گفته چيزهايي كه در اين ليست نوشته بهم بدي، اين هم پولش.

بقال كاغذ رو گرفت و ليست نوشته شده در كاغذ را فراهم كرد و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندي زد و گفت: چون دختر خوبي هستي و به حرف مامانت گوش مي‌دي، مي‌توني يك مشت شكلات به عنوان جايزه برداري.

ولي دختر كوچولو از جاي خودش تكون نخورد، مرد بقال كه احساس كرد دختر بچه براي برداشتن شكلات‌ها خجالت مي‌كشه گفت: "دخترم! خجالت نكش، بيا جلو خودت شكلاتهاتو بردار"

دخترك پاسخ داد: "عمو! نمي‌خوام خودم شكلاتها رو بردارم، نمي‌شه شما بهم بدين؟ "

بقال با تعجب پرسيد: چرا دخترم؟ مگه چه فرقي مي‌كنه؟

و دخترك با خنده‌اي كودكانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!

منبع:زنان بلاگ
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت !
پرسیدند :چه می کنی ؟
پاسخ داد :...در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را
پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم ...
گفتند :
حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است
و این آب فایده ای ندارد
گفت :شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ،
اما آن هنگام که خداوند می پرسد :
زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟
پاسخ میدهم :
.
.

هر آنچه از من بر می آمد .
 

greywarden

Registered User
تاریخ عضویت
9 اکتبر 2012
نوشته‌ها
809
لایک‌ها
2,080
آورده اند روزی بهلول نزد قاضی نشسته بود که ..
قلم قاضی از دستش به زمین افتاد ..

بهلول به قاضی گفت :
جناب قاضی کلنگت افتاد آنرا از زمین بردار ..

قاضی به تمسخر گفت :
واقعاً اینکه میگویند بهلول دیوانه است .. صحیح است .. آخر این قلم است نه کلنگ ! ..

بهلول جواب داد :
مردک .. تو دیوانه هستی که هنوز نمیدانی ..

با احکامیکه با این قلم مینویسی خانه های مردم خراب می کنی ..

حال تو بگو این قلم است یا کلنگ ؟ ..
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
پادشاهي قصري زرنگار بنا کرد و سپس حکيمان و نديمان را فرا خواند و گفت: آيا در اين بنا عيبي مي بينيد؟

همگان زبان به تحسين گشودند و از بي عيب بودن آن کاخ گفتند، تا اين که زاهدي برخاست و گفت: قصر نيکويي است اما حيف که رخنه اي در آن ديده مي شود که اگر اين رخنه نبود اين کاخ با قصر فردوس برابر بود.

شاه گفت: کدام رخنه، من رخنه اي نمي بينم. گفت: آن رخنه را فقط عزرائيل مي بيند و اين رخنه براي عبور او و گرفتن جان شما ساخته شده است.

گرچه اين قصر است خرم چون بهشت مرگ بر چشم تو خواهد کرد زشت

برگرفته از منطق الطير
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
دو دوست براي تفريح به ييلاق هاي خارج از شهر رفتند. در بين راه بر سر زمان استراحت اختلاف نظر پيدا کردند و يکي از آن ها در اثر عصبانيت بر روي ديگري سيلي محکمي زد.

آن يکي که سيلي خورده بود سخت آزرده شد، اما بدون آن که چيزي بگويد روي شن هاي کنار رودخانه نوشت: «امروز بهترين دوستم به من سيلي زد.»

سپس راه خود را ادامه دادند و به قسمت عميق رودخانه رسيدند. آن دوستي که سيلي خورده بود پايش لغزيد و نزديک بود با جريان آب به سمت پرتگاهي خطرناک برود که دوستش او را نجات داد.

وقتي نفسش بالا آمد سنگ تيزي برداشت و به زحمت روي صخره اي نوشت: «امروز بهترين دوستم،جانم را نجات داد.»

دوستش با تعجب پرسيد: «چرا آن دفعه روي شن ها نوشتي و اين بار روي صخره؟» ديگري لبخند زد و گفت: «وقتي بدي مي بينيم بايد روي شن ها بنويسيم تا به راحتي با جريان آب شسته شود و وقتي محبتي در حق ما مي شود بايد روي سنگ سختي حک کنيم تا براي هميشه بماند.»
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
مردي به نام استيو، براي انجام مصاحبه حضوري شغلي که صدها متقاضي داشت به شرکتي رفت. مدير شرکت، به جاى آن که سين جيم کند، يک ورقه کاغذ گذاشت جلوي استيو و از او خواست براي استخدام، تنها به يک سوال پاسخ بدهد.

سوال اين بود: شما در يک شب بسيار سرد و توفانى، در جاده اى خلوت رانندگى مي کنيد، ناگهان متوجه مي شويد که سه نفر در ايستگاه اتوبوس، به انتظار رسيدن اتوبوس، اين پا و آن پا مي کنند و در آن باد، باران و توفان چشم به راه کمک هستند.

يکى از آن ها پير زن بيمارى است که اگر هر چه زودتر کمکى به او نشود ممکن است همان جا در ايستگاه اتوبوس غزل خداحافظى را بخواند.

دومين نفر، صميمى ترين و قديمى ترين دوست شماست که حتى يک بار شما را از مرگ نجات داده است و نفر سوم، همسر آينده شماست که حالا با او در دوران نامزدي به سر مي بريد؛ اما خودروي شما فقط يک جاى خالى دارد، شما از ميان اين 3 نفر کدام يک را سوار مى کنيد؟ پيرزن بيمار؟ دوست قديمى؟ يا نامزدتان را؟

جوابى که استيو نوشت باعث شد از ميان صدها متقاضى، به استخدام شرکت در آيد. پاسخ اين بود: من سوئيچ ماشينم را مي دهم به آن دوست قديمى ام تا پير زن بيمار را به بيمارستان برساند، و با نامزدم در ايستگاه اتوبوس مي مانم تا شايد اتوبوس از راه برسد.
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
فردی خواست خانه اي بسازد. نجاري آورد و گفت: چوب هاي کف را در سقف بگذار و چوب هاي سقف را در کف اتاق.

نجار سبب را پرسيد، گفت: مي گويند آدم وقتي ازدواج مي کند زندگي اش زير و رو مي شود، من مي خواهم چوب هاي خانه ام را همين حالا زير و رو کنم تا هنگامي که ازدواج کردم همه چيز به حالت اول برگردد.
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟

چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد می‌کشند؟

شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را ازدست می‌دهیم.

استاد پرسید: اینکه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟

چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

سرانجام استاد چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند.

هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها بایدصدای شان را بلندتر کنند.

سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است .

استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.

سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.
...

امیدوارم روزی رسد که تمامی انسان ها قلب هایشان به یکدیگر نزدیک شود
 

sinnaa

Registered User
تاریخ عضویت
27 جولای 2010
نوشته‌ها
6,537
لایک‌ها
3,555
محل سکونت
بر بال خوش خیالی
غلامي کنار پادشاهي نشسته بود. پادشاه خوابش مي آمد، اما هر گاه چشمان خود را مي بست تا بخوابد، مگسي بر گونه او مي نشست و پادشاه محکم به صورت خود مي زد تا مگس را دور کند.

مدتي گذشت، پادشاه از غلامش پرسيد:«اگر گفتي چرا خداوند مگس را آفريده است؟» غلام گفت: «مگس را آفريده تا قدرتمندان بدانند بعضي وقت ها زورشان حتي به يک مگس هم نمي رسد.»

منبع: جوامع الحکايات
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.


پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به ...

پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالی که آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزو می کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و می گوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شما در آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد، بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده، دوست عزیر!
دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، اینبهترین خبری است که شنیدم.
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
یه بازاریابِ جارو برقی درِ یه خونه ای رو میزنه،و تا صاحبخونه در رو باز میکنه قبل از اینکه حرفی زده بشه،بازاریاب میپره تو خونه و یه کیسه حاوی آشغال از جمله خرده های کاغذ ، سنگریزه ، شن رو روی فرش خالی میکنه و میگه:

اگه من قادر به جمع و تمیز کردنِ همه ی اینها با این جاروبرقی قدرتمند نباشم حاضرم که تمامِ این چیزایی رو که رو فرشتون ریختم رو بخورم!

صاحبخونه درحالی که شوکه شده بود می پرسه : سُــسِ سفید میخوای یا قرمز؟

بازاریاب: چــــرا؛ چطور مگه؟

صاحبخونه : چند وقته برقِ خونه مون قطعه ...
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
امتحانات پایان ترم دانشگاه بود ؛ چیز زیادی از درس حالیم نبود چون کلاسهای دانشگاه رو یک خط در میون رفته بودم و بیشتر از حضور غیبت داشتم .

سر جلسه امتحان یه دختره بغل دسـت مـن نشسته بـود قیافــش از اون درس خونا نشون می داد ، گفتم لااقـل ۲۰ نگیــرم ۱۷که رو شاخشه .

خلاصـه کـلی باهاش هماهنگ کـردم که بهـت علامت دادم چطور برسونو از ایـن حرفا ! هیچی دیگه تا برگـه های امتحانی رو آوردن ؛ دیـدم بلند شد برگـه هارو پخش کرد و گفـت بچه ها سرتـون تو بـرگه خودتـون باشه!

چنان شوکه شدم ؛ انگار یک سطل آب سرد رو صورتم خالی کرده باشند ...
 
بالا