خاطرات یک خونآشام: خونآشام متولد میشود(قسمت اول)
من اولش خونآشام نبودم که. بعداً خونآشام شدم که. آن هم نه به خاطر دوستی با دوستان ناباب، نه به خاطر بیسوادی و فقر فرهنگی، به خاطر انکار و طرد شدن از جامعه، و از همه مهمتر به خاطر انتقام به این روز افتادم که. اگر نمیدانی بدان و اگر نمیخوانی بخوان که چی شد که من خونآشام شدم که.
یک روز با نامزدم رفتم آبمیوه فروشی که. گفتم: «آقا نوشیدنی خنک چی دارید که؟»
نامرد اصلاً محل نگذاشت که. داشت موزهای گندیده و له شده را میریخت توی مخلوطکن و با شیر قاطی پاتی میکرد که. رفتم پیش دوستش. شاید هم همکارش بود که. من که فرق بین این دو را نمیفهمیدم که. گفتم: «مخمان از گرما جوش آورده. بی زحمت دوتا نوشیدنی خنک لطفاً که.» و به نامزدم لبخند زدم که یعنی ما را دست کم نگیرد که.
اما این یکی هم حواسش نبود که. داشت هویجهای کثیفی را که دو روز بود توی آب خیسانده بود، مثلاً آبکشی میکرد. به نامزدم گفتم: «انگار اینجا صاحاب ماحاب نداره که. هیشکی ما را به پشه هم حساب نمیکنه. چهطوره که خودمان از خودمان پذیرایی کنیم که؟»
بعد به اتفاق نامزدم رفتم سر آبمیوهها. رنگشان توی ذوق میزد که. سبز و نارنجی و سفید بودند. اما یکی از لیوانها سرخ بود که. نامزدم گفت: «این خودشه. من از این میخوام.»
از سلیقهاش خوشم آمد که. سرخی سرخی. به نظر من بالاتر از سرخی رنگی نیست که. گفتم: «بفرمایید. بخورید به حساب من که.» اما تا خواستیم نی نیشمان را توی لیوان فرو کنیم که با کیف و لذت بنوشیم که، آقاهه داد زد: «پشهها رو بزن. نشستن رو آب انارا.»
گفتم: «محبوبم فرار کن.» اما تا به خودمان بجنبیم دستی به طرفمان هجوم آورد و ویژژژژژژژژژژژ. نفهمیدم چی شد. تا به خودم آمدم، دیدم افتادهام روی زمین و سرم گیج میرود که. پیکر غرق در خون نامزدم هم افتاده بود زیر پای آن آقاهه که. خیلی ناراحت شدم. او مرده بود و حالا من پشهای تنها شده بودم که. گفتم: «حالا که اینجوری شد که، من هم انتقام میگیرم که.»
فردای آن روز بعد از مراسم ختم با شکوه نامزدم، رفتم ادارهی ثبت احوال و اسمم را عوض کردم که. حالا دیگر من اسماً خون آشام بودم، که. اما رسماً نمیدانم که هستم یا نیستم که.
ادامهی خاطرات، اگر زنده ماندم در یکی دو هقتهی بعد.
امروز حوصلهی بیدار شدن نداشتم که. تا ظهر خوابیدم که. ظهر با صدای وزوز یک خرمگس چینی بیدار شدم. از خرمگسها بدم میآید. بهخصوص که حالا چینیهایشان هم همه جا را پر کردهاند که. کمی چای و قهوه و نوشابه قاطی پاتی کردم ولی نخوردم که. یعنی چشمم به عکس نامزدم افتاد و حالم بد شد و اشکم هم چکید توی لیوان و دلم نیامد بخورمش که. باید میرفتم و انتقامش را میگرفتم که. او بهترین نامزد عالم بود و وقتی آن مردک توی آبمیوهفروشی او را کشت تصمیم گرفتم تا انتقامش را نگیرم از پا ننشینم. اما نمیدانم چرا همهاش دلم میخواهد بخوابم. به هر حال و به هر سختیای، هرجوری بود بیدار شدم و رفتم طرف آبمیوهفروشی. آبمیوهفروشی تعطیل بود و من باید انتقامم را از کس دیگری میگرفتم. رفتم توی خانهای که نزدیک آبمیوهفروشی بود؛ خانهای نیمه روشن و نیمهتاریک.
از آشپزخانه صدای چکچک شیر آب میآمد. دلم میخواست شیر آب را محکم کنم اما نمیتوانستم که! یعنی زورم نمیرسید. ظرفهای کثیف و شسته نشده همه جا ولو بود. بوی غذا مرا از خود بیخود میکرد. ولی من که برای غذا نیامده بودم که. خونآشامها هیچوقت جانشان را فدای شکمشان نمیکنند که. رفتم توی یک اتاق که بهش اتاق خواب میگفتند. به محض این که وارد شدم حس کردم خوابم میآید که. گیج و منگ و سنگ و بنگ و شنگ و ناهماهنگ شدم. زود سر و ته کردم و از اتاق آمدم بیرون که. حالم بهتر شد. کنار در ایستادم و گوش ایستادم که. یک بابایی را دیدم که نشسته بود بالای تختخواب دخترش که. کلهی بابا کچل بود. درست شبیه باند فرودگاه. جان میداد برای فرود آمدن که. اما ترسیدم که بزند توی کلهاش و مرا ناکار کند. همینجور که دور کلهاش پرواز میکردم که اجازهی فرود بگیرم، صدایش را شنیدم: «یکی بود... یکی نبود...» آخ جان، قصه. من قصه خیلی دوست دارم که. البته خونآشامها نباید قصه دوست داشته باشند. ترمز را کشیدم و نشستم پشت گوش باباهه. ولی باباهه خیلی زرنگ بود. چندبار دستش را در هوا تکان داد و میخواست مرا شکار کند که از دستش فرار کردم و رفتم زیر تخت که.
بابا کچله داشت قصهی خاله سوسکه را تعریف میکرد. وای! خاله سوسکه! مرا به یاد نامزدم انداخت که. چه روزگار عجیبیاست این روزگار. به قول شاعر: عجب رسمیه رسم زمونه... فکر میکنم بعد از شنیدن آن قصه در اتاق خواب بود که خوابم گرفت و هوش از سرم رفت که. اگر سردستهی خونآشامها بفهمد، کارم ساختهاست. ادامهی این داستان را که میتوانید که در هفتههای آینده بخوانید که!
انتقام چیز خوبیه که. و من تا انتقام نامزد عزیزم را نگیرم راحت نمیشوم که. همان نامزد عزیزی که توی آبمیوهفروشی به دست آن مرد آبمیوهفروش لعنتی کشته شد که. با تاریک شدن هوا از خانه بیرون رفتم که حساب یارو را برسم که. نیشم را با نیشساب تیز کرده بودم و به موهایم ژل زده بودم که فشن باشم که. چون حوصله نداشتم، یواشکی سوار یک ماشین دربستی شدم که میرفت آن طرفها. رفتم جلوی آبمیوهفروشی و از تعجب نیشم باز ماند که. تعطیل بود و روی درش چیزی نوشته بود که. فکر کردم نوشته به خاطر کشتن نامزدم «نیناشناش» تعطیل شده، ولی موضوع چیز دیگری بود که. نوشته بود به دلیل تخلف بهداشتی تا اطلاع ثانوی تعطیل است که. البته آخرش «که» نداشت که. با خودم گفتم بخشکی شانس که. حالا من از کی انتقام بگیرم که؟ من خون میخواهم که. ناگهان چشمم افتاد به یک آدم که خیلی لاغر و نحیف بود که. خوب براندازش کردم که ببینم از کجایش میتوانم چند سیسی خون بمکم که. اما دلم برایش سوخت که. طفلک خودش محتاج خون بود که. اگر اندازهی یک شیشه نوشابهی خانواده بهش خون میدادی باز هم فایده نداشت که. یک جارو هم توی دستش بود که با آن پیادهروها را جارو میکرد و آشغال توی جویها را جمع میکرد که. اشک تو چشمهام جمع شد که. یادم به نامزدم افتاد که همیشه خانهی مامانش را جارو میکرد که. همانطور که داشتم به گذشتهها فلشبک میزدم و اشک میریختم چشمم افتاد به یک آدم چاق و مُپُل. داشت بستنی میخورد که. باز هم یادم به نامزدم افتاد که عاشق بستنی بود که.
ناگهان چیز عجیبی دیدم که. آن پسر مپلتپل کاغذ بستنیاش را انداخت کف پیادهرو که. خیلی ناراحت شدم. کارش از کشتن نامزدم بدتر بود که. بعدش دیدم آن آدم لاغره که جارو دستش بود دولا شد و کاغذ بستنی را از روی زمین برداشت. دلم به حالش سوخت که. فکر کردم چرا بعضی آدمها این قدر از خودراضی هستند که اجازه میدهند آشغالشان را دیگران جمع کنند. خونم به جوش آمد که. من وقتی خونم به جوش میآید کلهام داغ میشود که. وقتی سرم داغ شد همهی ژلهایی که به موهایم زده بودم آب شد و چکید روی صورتم که. ژل جلوی چشمهایم را گرفته بود که. جایی را نمیدیدم که. یا اگر میدیدم همه جا را لرزان میدیدم که. فوری دستی کشیدم به زلفهایم و ویژژژژژ...
با یک ویراژژژژژژژژژژژ جانانه نشستم روی لپ آن پسر مُپُلی و از خودراضی. جای خونآشامهای عالم خالی! میک میک میک! چند قلپ خون غنیشده رفتم بالا و حالم جا آمد. ناگهان هوا لرزید و پسره دستش را بالا آورد که مرا به قتل برساند که. صحنهی هولناکی بود. باید در میرفتم که. ویژژژژژژ جاخالی دادم و در رفتم. او هم دستش خورد توی گوشش و آخش رفت هوا. خوشحال و خندان در رفتم که. ما پشهها یک قانون داریم که میگه:«نیش، نوش، کوش». معنیاش این است که نیش زدی، نوش کردی، گازشرو بگیر و برو. اگر زنده ماندم ادامهی خاطراتم را بعداً مینویسم.
خونآشام و نامزدش برای خوردن آبمیوه به مغازهی آبمیوه فروشی رفتند، اما تق! نامزدش به دست مرد آبمیوهفروش کشته شد. آیا او میتواند انتقام نامزد عزیزش را بگیرد؟ و حالا ادامهی ماجرا... دیشب تا صبح خوابم نمیبرد که. نمیدانم چرا. شاید به خاطر گرسنگی، شاید هم تشنگی، نیشم لک زده بود برای یک نوشیدنی خنک و باحال که. برای مکیدن چیزی به رنگ خون، چیزی تو مایههای آب هندوانه یا آب انار، یا شاهتوت که.
واییی، نه! به آبمیوه که فکر میکنم چهرهی معصوم و نازنین نامزدم جلوی چشمم میآید که و دیوانه میشوم که. چهار هفته از کشته شدنش گذشته و من هنوز نتوانستم انتقام بگیرم. صبح به قصد انتقام از خانه بیرون زدم که. خودم را تو آینه بغل یک ماشین مدل بالا برانداز کردم و زدم به شیشه که چشم نخورم یک وقت که. ما خون آشامها برای این که چشم نخوریم به جای این که بزنیم به تخته میزنیم به شیشه. باورم نمیشد که اینقدر خوشتیپ باشم که. طبق معمول خبری از قاتل نبود. نمیدانم از کجا فهمیده که من میخواهم انتقام بگیرم که. حتماً آن خرابشده را تعطیل کرده رفته خارج که. واییی که چقدر از آدمهای ترسو بدم میآید که.
بعد همانطور که داشتم کشیک میدادم که، چشمم افتاد به یکی از همین آدمهای از خودراضی که. زنگ در را زد و بعد رفت تو که. خواستم دنبالش بروم توی ساختمان که در را بست که نفهمم توی کدام طبقه و واحد رفته که. من هم به بالهایم پر و بال دادم و ویژژژژ... رفتم آسمان و از پنجره شیرجه زدم تو ساختمان که.
حدس بزنید چی دیدم که؟ یک خانم چاق و تپل دیدم که توی یک دستش کیکخامهای بود و توی دست دیگرش یک ران مرغ که. در حالی که یک گاز به این میزد و یک نیش به آن یکی، ایستاده بود روی وزنهی آدم کِشی (با آدم کُشی اشتباه نشود). وایییی! فکر کنم صدوهشتادتایی وزن داشت. بعدش زد زیر گریه و بلند گفت: «من چرا لاغر نمیشم؟»
شوهرش با دلجویی گفت: «عزیزم! پس اون تِرِدمیل رو واسه چی خریدم؟ ازش استفاده کن. چربیها رو بسوزون!»
خانمه اشکش را پاک کرد و رفت روی تردمیل که چربیهایش را بسوزاند که. از آنجایی که من از بوی چربی سوخته خوشم نمیآید زدم به چاک و جیم شدم که. اول خیابان و بعد شیرجه توی واحد پایینی که. آنجا یک ساختمان تاریک و نمور بود که. یک آدم بیحال هم افتاده بود روی مبل که داشت جانش بالا میآمد که. اگر آدمه را وزن میکردی که، به زحمت وزنش به بیست کیلو میرسید که. خروپف میکرد و خواب میدید که. من خوابش را بالای سرش روی پردهی نامریی میدیدم که. توی خوابش داشت چندتا گوسفند چاق و چله را تعقیب میکرد که. خیال داشت با گوشتشان کباب بپزد که. ناگهان دنگ! با کله خورد توی یک دیوار سیمانی و از خواب پرید که. فکر کنم مخش از دماغش بیرون پرید که.
من قلب مهربانی دارم که. درسته که خونآشام هستم اما نمیتوانم بیعدالتی را تحمل کنم که. فکر کردم بروم انتقام خون این بابا را بگیرم که داشت از گشنگی میمرد که. واسه همین ویژژژژ. پرکشیدم به سوی طبقه بالا که خانم همسایه داشت با تردمیل سقف را میلرزاند که. باید چند سیسی خون پرچرب از ایشون میکشیدم و تزریق میکردم به اوشون که نمیرد که. بالاخره ما هم وجدان داریم که.
یادآوری: روزی خونآشام و نامزدش برای خوردن آبمیوه به مغازهی آبمیوه فروشی رفتند. اما ناگهان تق! نامزدش به دست مرد آبمیوه فروش کشته شد. آیا او میتواند انتقام نامزد عزیزش را بگیرد؟ حالم زیاد روبهراه نیست که. مریض احوالم که. نه این که سرما خورده باشم، نه. ما خونآشامها سرماخوردن تو کارمان نیست که. مگر این که خونی که آشامیده باشیم ویروسی باشد و ویروس آنفولانزایش اساسی باشد که کارمان را بسازد که. ولی قضیهی من از جایی دیگر آب میخورد که. دیروز به قصد انتقام نامزدم از خانه زدم بیرون که. این خانم سوسکهی همسایه خیلی فضوله که. توی آسانسور به من گفت: «ننه، کجا میری؟» نگاهی به شاخکهای مش کردهاش انداختم و گفتم: «کار دارم ننه.» گفت: «خدا رو شکر که کار داری. چون الآن اکثر جوونا بیکارن.» گفتم: «باشه. شما کجا داری میری ننه؟» گفت: «کلاس تکواندو.» بهش نمیآمد اهل تکواندو و این چیزها باشد. گفتم: «بهبه! انگیزهات از تکواندو چیه؟ میخوای بری المپیک؟» گفت: «نه بابا. انگیزهام انتقامه. میخوام تکواندو یاد بگیرم بزنم اونایی که شوهر خدابیامرزمو کشتن ناکار کنم.» فهمیدم که فقط من نیستم که به دنبال قاتل هستم که. موجودات دیگری هم هستندکه دلسوزانه و عاشقانه به نابودی دیگران فکر میکنند که. بعد از اینکه کمکش کردم که از خیابان رد شود، راهم را کشیدم که بروم طرف آبمیوه فروشی کذایی که. حیف! باز هم بسته بود که. تو فکر تکواندو بودم و ننه سوسکه و اینا که چشمم به یک مغازه افتاد که. تو مغازهه پر از عکس شوهر ننه سوسکه بود که. البته چهرههایی هم از من و رفقام دیده میشد که. از پدرخوانده و سالار مگسها و بقیه هم تصویرهای زیبایی آویزان بود که. به خودم گفتم که: چه آتلیهی خوبی! برم توش ببینم عکس 4×6 دونهای چنده که. خب، بالأخره که هر کسی به عکس احتیاج دارد که. چون هر کسی بالأخره یک روز استخدام میشود که و میرود سر کار و باید برای تکمیل پرونده عکس ببرد که. ولی اوف اوف اوف. مغازهاش چه بوی گندی میداد که. داشتم خفه میشدم که به سرفه افتادم که. کنار سوراخی ایستادم که هوای تازه ازش میآمد توی مغازه که. صاحب مغازه داشت برای مشتریاش توضیح میداد. چیزی را بلندکرد و گفت: «این یکی از همه قویتره. هم سوسکها رو میکشه و هم پشهها رو تارومار میکنه.» برق از کلهام پرید. پس اینجا اسلحه فروشی بود که. پس عکس ما، یعنی اعضای «انجمن حشرات موذی» روی این جعبهها و قوطیها برای چی بود که؟ من که اصلاً سر در نمیآوردم که. باید کاری میکردم و چه کاری بهتر از فرار بود. باید به اعضای انجمن خبر میدادم که. باید اتحادیهی خون آشامهای مقیم مرکز را هم خبر میکردم که.
ولی قبل از بیرون رفتن باید کاری میکردم که. همانطور که خودم میدانم من پشهی ماجراجویی هستم که. حیف است پشهای برود در میدان دشمن و دست خالی برگردد که. بنابراین ویژژژژژ... رفتم عقب آمدم جلو، کمی بالا، کمی پایین و بعد ویژژژژژژژژژژژژ... آن دشمن فلان فلان شده را نیش زدم که و کمی از خونش را آشامیدم که. هر چند خونش خوشمزه نبود که. ولی بهتر از هیچی بود که. از همه بهتر این بود که دستش را برد بالا و برای این که مرا بزند کوبید توی صورتش! ـ دنگ!!!!!!!
خداییاش خیلی حال کردم که. بامزهتر از همهی اینها خندهی بچهای بود که همراه بابایش آمده بود آنجا که. او غش کرد از خنده. من که میمیرم برای خندهی بچهها که. البته این خلاف قانون ما خونآشامهاست که. ولی، من اینجوریم دیگر!
ادامهی خاطراتم را اگر نمردیم که در شمارههای آینده بخوانید که.
روزی خونآشام و نامزدش برای خوردن آبمیوه به مغازهی آبمیوه فروشی رفتند. اما ناگهان تق! نامزدش به دست مرد آبمیوه فروش کشته شد. آیا او میتواند انتقام نامزد عزیزش را بگیرد؟ دیشب نامزدم به خوابم آمد و گفت: «چرا انتقام مرا نمیگیری؟ بابا جان من مُردم از بیعرضگی تو! آبروی خونآشامها را بردهای.» من هم که توی خواب خونم به جوش آمد و گفتم که: «باشد. فردا حتماً انتقامت را میگیرم.» صبح ساعت 10 که شد ویژژژژژ. راه افتادم طرف خیابان که. رفتم و رسیدم به جلوی آبمیوهفروشی. با تعجب دیدم که مغازهاش باز بود که. این دفعه از در جلویی نرفتم که. از در پشتی رفتم که. میخواستم که غافلگیرش کنم که. اما از شانس آشغالم از در مغازه بیرون زد که. دنبالش راه افتادم که جیم نشود و به حسابش برسم که. او میرفت و من هم دنبالش میرفتم که دیدم رفت توی یک ساختمان متروکه که. با خودم گفتم مخفیگاهش اینجاست که. خوب گیرش آوردم که. وقتش بود که. خیلی وقتش بود که. قلبم به تاپ تاپ افتاده بود که. داشت از پلههای تاریک، بالا میرفت که. پلههای تاریک بهترین جا برای خونآشامهاست. ویز ویز کردم و موقعیت را بالا و پایین کردم که. ولی تا به خودم بیایم رفت توی آپارتمانی که روی درش عکس یک دندان بود که. فهمیدم. مخفیگاهش اینجاست که. یک مطب دندانپزشکی متروکه که بوی بدی میداد که. عجب قاتلی! معلوم شد که خیلی حرفهای است که. خواستم پشت سرش بروم تو، ولی او در را محکم بست و بادش مرا پرتاب کرد وسط پاگرد که. نباید گمش میکردم. سریع بیرون آمدم که. رفتم توی خیابان. میخواستم از پنجره داخل شوم ولی نمیدانستم کدام واحد و کدام اتاق است که. با ترس و لرز یکییکی پنجرهها را نگاه کردم که بالأخره پیدایش کردم که. خوشبختانه پنجره باز بود و توری هم نداشت. من از پنجرههای توریدار خاطرههای خوبی ندارم که. مثل برنامههای دوربین مخفی که برای کنف کردن ساخته شدهاند. شیرجه زدم توی اتاق که قاتل را دیدمش. بله دیدمش که نشسته بود روی صندلی چراغدار. یعنی خوابیده بود. مردی که لباس سفیدی پوشیده بود که جلوی دهانش را بسته بود که میخواست یک بلایی سرش بیاورد که. برای این که شناخته نشود جلوی دهانش را پوشانده بود که. فکر کردم حتماً نامزد او هم به دست این آبمیوه فروش کشته شده که میخواهد انتقام بگیرد که. دیدم یک انبردست برداشت و فرو کرد توی دهان مرد و یک کارهایی کرد که دادش رفت هوا. مرد نمیتوانست حرف بزند و فقط آخ و اوخ میکرد که خیلی باحال بود که. جیگرم حال آمد که آقای سفیدپوش گفت: «اگر از بچگی مسواک میزدی دندانت خراب نمیشد.»
آبمیوه فروش بلند شد. خون از دور لبهایش میچکید که. عجب خون سرخی داشت! واقعاً خونش آشامیدن داشت که من برای آقای دندانپزشک کف زدم و هورا کشیدم. بعد به دنبال آبمیوهفروش از اتاق بیرون رفتم که بببینم چه بلایی سرش میآید. توی اتاق بغلی خانمی نشسته بود که از همه پول میگرفت که از آبمیوه فروش هم یک بسته اسکناس گرفت. به ریشش خندیدم که هم پول داده بود و هم دندانش را. برای چندمین بار جگرم خنک شد که فکر میکنم جگر روح نامزدم هم خنک شده بود. در قانون خونآشامها به این میگویند انتقام نامحسوس. ادامهی خاطراتم را اگر نمردیم که در شمارههای آینده بخوانید که.
روزی خونآشام و نامزدش برای خوردن آبمیوه به مغازهی آبمیوه فروشی رفتند. اما ناگهان تق! نامزدش به دست مرد آبمیوه فروش کشته شد. آیا او میتواند انتقام نامزد عزیزش را بگیرد؟ دیشب که دلم واسه نامزدم تنگ شده بود که، یک شعر رمانتیک برایش سرودم که احساس وفاداریام را به او نشان بدهم که. میخواهم سنگ قبرش را عوض کنم که این شعر تازه را بدهم با آب طلای قرمز روی سنگ قبرش بنویسند که: ای که رفتی از بر ما وای بر ما وای بر ما! من چه سازم فصل پاییز با غم و اندوه و سرما! وای سرما! وای سرما! اما نصفههای شب نامزدم با لنگه کفش آمد توی خوابم و آن را کوبید توی ملاجم و گفت: «ای بچه خوخول[SUP](1)[/SUP]. هنوز انتقام منو نگرفتی؟ هنوز...» وای از این نامزدهای گیر سه پیچی! که الهی خداوند نصیب هیچ موجود زندهای نفرماید که. صبح برای انتقامگیری از آبمیوهگیری از خانه زدم بیرون که غافلگیرش کنم که. شانس آوردم که به موقع رسیدم که. مرد آبمیوهفروش داشت از مغازه میزد بیرون که. رفتم جلوش و گفتم: «کجا داری فرار میکنی؟ من اومدم انتقام بگیرم.» که او دستهایش را چندبار تکان داد و مرا پرت کرد. نزدیک بود بیفتم توی آب هویج و جوانمرگ شوم که خودم را توی هوا نگه داشتم که. میخواستم انتقام بگیرم که یک مرتبه دیدم پا گذاشت به فرار که نگیرمش که. گفتم: «کجا در میری قاتل؟» و رفتم دنبالش. قدمهایش را که تند کرد، منهم بال زدنم را تند کردم که. دوید، منم دویدم که. این دفعه دیگر نمیگذاشتم از دستم فرار کند که. داشتم بهش میرسیدم که پرید و سوار اتوبوس شد. منم پریدم که سوار اتوبوس شدم که. شده بود عین این فیلمهای جنایی. از این فیلمهایی که قهرمانش برای این که کشته نشود که میرود جاهای شلوغ. ولی من زرنگتر از این چیزا بودم که. رفتم و توی جیبش قایم شدم. بعد دیدم دست کرد تو جیبش که لابد میخواست مرا خفه کند که. اما گوشیاش را برداشت و شماره گرفت و شروع کرد به حرف زدن که: «الو، یه گونی هویج، یه جعبه سیب و یه جعبه پرتقال و یه جعبه موز بفرست مغازه.» صدایش خیلی بلند بود که. دیدم بعضی از مسافرها چپ چپ نگاهش میکنند که. من همینجوری دنبال فرصت بودم که دوباره با گوشیاش شمارهای گرفت. انگار آنتن نمیداد، چون که با صدایی که انگار توی بیابان است فریاد زد: «الو، صدامو میشنفی فلان فلان شده؟ گوشی رو بده به ننهات.» خیلی خشن بود که. از صدایش شیشههای اتوبوس داشت میلرزید که. من که داشتم فکر میکردم آیا ننه همان نامزد قبل از ازدواج است یا نه، که گوشی را دست به دست کرد و شروع کرد به دعوا «زن، چند بار بگم نذار بچهمون غیر از کتابای درسی چیز دیگهای بخونه... چی؟... حرف زیادی نزن... خودم دیدم که داشت این مجلههه اسمش چیه؟ دوچرخه... آره داشت دوچرخه میخوند... این مجله داره آبروی منو میبره... نمیخوام بفهمه باباش یه قاتله... میفهمی؟...» چند تا از مسافرها اعتراض کردند که یواش حرف بزند که. پیرمردی هم گفت: «چرا آرامش مردمو به هم میزنی؟» که آبمیوه فروش به پیرمرد بیچاره گفت: «دهه، مگه اینجا خونهی خالهاس که گرفتی خوابیدی؟ اینجا یه وسیلهی نقلیه عمومیه. تو وسیلهی نقلیه عمومی هر کی هر کاری دوست داره میکنه. حالیت شد؟ اگه ناراحتی با آژانس برو...» من که سر در نمیآوردم که. ولی فکر میکنم حق با او نبود که. بعد دوباره دیدیدیدیدیدیدیدیدیدد. گوشیاش زنگ خورد. من که جا خالی دادم و او گوشی را برد در گوشش و گفت: «الو.» بعد از کمی سکوت حالا دیگر همه منتظر بودندی ببیند مرد آبمیوه فروش دربارهی چی میخواهد حرف بزند و دعوا کند که گفت: «حیف که اینجا یه مکان عمومیه و زن و بچه نشسته وگرنه میشُستمت و میگذاشتمت تو جرز دیفال. آخه آدم هم این قده پر رو میشه؟ ... نه بابا... خاک بر سرت کنند... تو کی هستی که واسه من تکلیف تعیین میکنی. من اگه اراده کنم کاری میکنم که صدای بز بدی...» ببخشید که نمیتوانم بقیهی حرفهایش را توی دفتر خاطراتم بنویسم که. آخر من کمی خجالتیام که. نمیتونم حتی به یک پشه هم بگویم تو. من که از خجالت سرخ شدم که. گفتم کاشکی یک آژانس گرفته بودم که با آژانس مرد را تعقیب میکردم که این قدر حرفهای بدبد یاد نگیرم. در همین موقع ساکنین اتوبوس که از حرفهای زشت او و صدای بلندش به ستوه آمده بودند، از جای خود بلند شدند. راننده هم که از این رفتار زشت خسته شده بود که یک مرتبه بالای پل هوایی ترمز کرد. سکوت عجیبی حاکم شد که. رانندهی اتوبوس محترمانه یقهاش را گرفت و محترمانه از او خواست که از اتوبوس پیاده شود که. مرد گفت که «من ایستگاه بعدی پیاده میشم.» اما راننده یقهی او را چلاند و ... بله... اینجایش شطرنجی است.
خلاصه انتقام به خوبی و خوشی گرفته شد. من هم که میخواستم پیاده شوم که دیدم خوب نیست بالای پل هوایی پیاده شوم. اما تا توانستم به آن مرد شطرنجی شده خندیدم که روح نامزدم را بدینوسیله خنک کردم
که. ادامهی خاطراتم را اگر نمردیم که در شمارههای آینده بخوانید که.
1- خون آشامها به بچه سوسول و فوفول میگویند خوخول.
روزی خونآشام و نامزدش برای خوردن آبمیوه به مغازهی آبمیوه فروشی رفتند. اما ناگهان تق! نامزدش به دست مرد آبمیوه فروش کشته شد. آیا او میتواند انتقام نامزد عزیزش را بگیرد؟ من فکر میکنم که همه باید به وظایف خودشان چیکار کنند؟ عمل کنند که. مثلاً ما خونآشامها باید خون بیاشامیم که و آدمها باید مالیاتشان را پرداخت کنند که. البته ما خونآشامها هم که مالیات پرداخت میکنیم که. باور نمیکنید که سری به انجمن انتقال خون بزنید که خودتان ببینید چند درصد از درآمدمان را مالیات میدهیم. با این مقدمه برویم سر چی؟ سر اصل مطلب که انتقام باشد. چند شب پیش که دوباره نامزدم آمد توی خوابم و گفت که: «خاک بر سرت. اینطوری انتقام میگیرند؟ نامحسوس دیگه چه کوفتیه؟ اگه میدونستم اینقدر ترسویی هیچ وقت نامزدت نمیشدم. نترس، برو جلو، برو و انتقام محسوس و مخصوص بگیر.» و بله. اینجوری بود که امروز صبح دوباره برای تجدید انتقام از خانه بیرون آمدم که ویژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ. یک راست رفتم آبمیوهفروشی که. یک مشت مگس ولگرد آنجا پلاس بودند و داشتند کثافتکاری میکردند که.
اَه اَه اَه... هیچ از این مگسهای الکیپلاس خوشم نمیآید. اگر آدمها اشرف مخلوقات باشند که آنها اشرفمخوفات هستند. نگاهی به دور و بر انداختم که دیدم یارو هستش. گفتم خوب شد. امروز دیگر به مجازات میرسد. اما یکهو غیبش زد. فکر کردم که از ترس من غیبش زده. اما اشتباه میکردم که اینجوری فکر میکردم که. چون متوجه شدم که از دست یک آقایی قایم شده پشت ویترین یخچالی یا همان یخچال ویترینی که پیدا نباشد که. آقاهه از شاگرد مغازه سراغ صاحب مغازه را گرفت. فکر کردم شاید نامزد آن آقاهه هم به دست آبمیوهفروش کشته شده که. ولی آقاهه که خیلی با شخصیت و گوگولی مگولی بود که. از اینهایی که خونآشامها دوست دارند که گازش بگیرند و باهاشان روبوسی کنند که. ولی من درحال انتقامگیری بودم و دلم نمیخواست کار دیگری بکنم. آقاهه به شاگرد مغازه گفت: «کجاست و کی میآد؟» شاگرده پابهپا شد و گفت: «نمیدونم. حالا حالاها نمیآد. رفته ادارهی مالیات.» آقاهه گفت: «چی میگی؟ من خودم از ادارهی مالیات دارم میآم. این بابا سه ساله که مالیات نداده.» شاگرده گفت: «بفرمایید بشینین. آب هویج براتون بگیرم.» آقاهه گفت: «لازم نکرده. من رشوهی کثیف قبول نمیکنم.» شاگرده گفت: «تمیزه. هویجاشو با صابون ضدعفونی کردیم.» آقاهه عصبانی شد و گفت که: «اینو تو پروندهتون مینویسم.» من که دیدم بهترین موقعیت است. ویژژژژژژژژژژژژژژژژژ. گاز دادم و رفتم پشت یخچال ویترینی یا همان ویترین یخچالی که. آنجا بود که. تو خودش جمع شده بود و عین هویج مصنوعی نشسته بود وسط هویجهای واقعی که. هدفگیری کردم که. رفتم عقب آمدم جلو که. رفتم عقب آمدم جلو که. رفتم عقب آمدم جلو که. داشتم فکر میکردم که از کدام زاویه نیشش بزنم که و خونش را بیاشامم که یکهو جیغ کشید و پرید هوا. فکر کردم از ابهت و از ترس من اینجوری میکند. ولی دیدم که دارد داد میزند که: «موش. موش. موش.» مغازه به هم ریخت و همه دنبال موش کردندکه. حتی آقای مالیات بر درآمد که.
خلاصه، موشه از دکان آبمیوهگیری فرار کرد و آقای آبمیوهگیری مثل موش به چنگ آقای مالیاتگیری افتاد که. فکر میکنم که بد نشد که. باید چند میلیون تومان که معادل چند میلیارد سیسی خون است بدهد که. آخجان. آخجان. دلم خنک شد که. به این میگویند انتقام موشیارانه و هوشیارانه. امیدوارم این انتقام روح نامزد عزیزم را شادمان بفرماید. ادامهی خاطراتم را اگر نمردیم که در شمارههای آینده بخوانید که.
روزی خونآشام و نامزدش برای خوردن آبمیوه به مغازهی آبمیوه فروشی رفتند. اما ناگهان تق! نامزدش به دست مرد آبمیوه فروش کشته شد. آیا او میتواند انتقام نامزد عزیزش را بگیرد؟ دیروز توی دفتر مشقم صدبار نوشتم «من خونآشاممکه ، باید خون بیاشاممکه. من خونآشاممکه، باید خون بیاشاممکه.» و بدین وسیله از حسی عظیم سرشار شدم که باباجان، من خونآشاممکه، باید خون بیاشامم. و امروز سرشار از این حس کوبنده و نفرتانگیز از خواب بیدار شدم که. نیازی نبودکه دوباره به عکس نامزدم نگاه کنم که روحیهام برای انتقام قوی شود که. توی آینه به خودم زُلیدم، موهایم را ژِلیدم، نیشم را با نیشساب سابیدم و به خیابان پَرکشیدم که. فکر میکنید به کجا رفتم؟ خب معلوم است به خیابان آبمیوهفروشی. خوشبختانه خودش بود و داشت غیژ و غیژ و غیژ آب هویج میگرفت که. من ویژ و ویژ و ویژ رفتم طرفش که کارش را بسازم. داشت یک آوازی میخواند که توجهم را جلب کرد: «مدرسهها وا شده... مدرسهها وا شده...» فکر کردم که یعنی این مردک سبیل کلفت کچل، به مدرسه میرود که از این بابت خوشحال است؟ اما یک حسی بهم گفت شاید کلکی در کار باشد که. دست نگه دار. دست نگه داشتم. دیدم او هم دست نگه داشت. دکان را به شاگردش سپرد و از مغازه بیرون زد. من هم تعقیبش کردم. خیال میکرد میتواند از چنگ انتقامم فرار کندکه. سایه به سایه، گام به گام دنبالش رفتم و ولش نکردم که. بعدش دیدم رفت توی یک جایی که اولش نمیدانستم کجاست که. بعدش فهمیدم که آنجا یک کتابخانه است. کتابخانه؟ خیلی عجیب بود! به آن آدم کمفرهنگ نمیآمد اهل کتابخانهروی باشد. من که کلاً از آدمهای با فرهنگ خوشم میآید و دلم نمیآید که به نیش بکشمشان که.
داشتم فکر میکردم که بخشش هم چیز خوبی است و میتوان آدمهای با فرهنگ را بخشید. که چیز عجیبی دیدم. عینهو این فیلمها دیدم که یک آقایی آمد که مثل خودش عینک دودی زده بود که. شبیه پدرخوانده بود. کنارش نشست و در سکوت کتابخانه یواشکی از کیفش چیزی بیرون آورد ولی بهش نداد که. نیشم که تیز بود، گوشم را تیز کردم تا بهتر بشنوم.
- دیر کردی؟ - مأمورها دنبالم بودند. - آوردیش؟ - آره. اول پول رو رد کن بیاد. بعد جنس رو تحویل بگیر. - لعنت بر تو. اول باید ببینمش که اصله یا نه. - جون تو اصل اصله. بیا نگاهش کن.
ماجرا داشت حساس میشد. سرک کشیدم که . دیدم پدرخوانده کتابی را تحویل آبمیوهفروشخوانده داد. اسم کتاب این بود: «چگونه از مواد غیربهداشتی و آشغال میوهها لواشک تهیه کنیم.» نویسنده: «م.ع. کشکیان» - حیف که دیر شده. الآن مدتیه که مدرسهها باز شده. - تو چیکار به مدرسهها داری؟ مگه میخوای دیپلم بگیری؟ - نخیر. بخش اعظم فروش من دانشآموزیه. بچهها میمیرن واسهی لواشک...» لواشک غیربهداشتی؟! توزیع در بین دانشآموزان! خیانت که چه عرض کنم جنایت بزرگی بود که. خیلی عصبانی شدم و خون جلوی چشمهایم را گرفت که. ویژ ویژ ویژ به پرواز در آمدم و کتابخانه را به هم ریختم که. آنها که توجهی نکردند. وقتی دیدم اینجوریاست، رفتم سراغ کتابدار و تو گوش او هم ویژ ویژ کردم که خواب از چشمش بپرانم که. مثل سگی کوچولو که متوجه خطر شده باشد هی به خلافکارها اشاره کردم و دورشان خطوط منحنی ساختم. فکر میکنم متوجه شد. آمد بالای سرشان و گفت: «چشمم روشن. آخه اینجا جای خلافه؟ الآن زنگ میزنم به صدوده.» خوشم آمد. من که اگر کارهای بودم زنگ میزدم به یک عدد بالاتر که. در قانون ما خونآشامها مادهای وجود دارد که میگوید هر که خلافش بیشتر جمع مجذور اعداد به توان خودش ضربدر عدد پی. ادامهی خاطراتم را اگر نمردیم که در شمارههای آینده بخوانید که.
یادآوری: روزی خونآشام و نامزدش برای خوردن آبمیوه به مغازهی آبمیوه فروشی رفتند. اما ناگهان تق! نامزدش به دست مرد آبمیوه فروش کشته شد. آیا او میتواند انتقام نامزد عزیزش را بگیرد؟ یکی از بزرگان خونآشام فرموده که: شکست خونآشامها مقدمهی پیروزی آنان است. و من این پند زیبا را با خون نوشتهام و روی دیوار اتاقم چسباندهام که. بعضی جملهها آنقدر عمیق هستند که اگر آنها را با خون روی بنرهای بزرگراهها هم چاپ کنی باز هم کوچک است که. به هرحال امروز روز نحسی بود که. گند اندر گند. و من با تمام نیش و بندبند پاهایم این نحسی را احساس کردم که. ماجرا از این قرار بود که بعد از پیدا کردن آبمیوه فروش و گیر انداختنش توی یک اتاق یک متر در نیم متر که یک آفتابه هم توی آن بود، باید کارش را میساختم که. این دفعه خیال داشتم که برای همیشه انتقام نامزد عزیزم را بگیرم که. خیال داشتم از دماغش داخل شوم و ته حلقش را نیش بزنم که نشد. خطر از بیخ گوشم رد شد که. یعنی جای شما خالی شیرجه زدم توی دماغش. اما دماغش خیلی ضایع بود. خیلی زود پاهایم در مادهای لزج گیر کرد و مثل خرمگس توی گل گیر کردم. بعدش دیدم که دود غلیظی مجرای بینیاش را پر کرد که. جای شما خالی، داشتم خفه میشدم که. گیج و منگ و سنگ و ناهماهنگ شدم که به سرفه افتادم: «هپ... چی!» ما خون آشامها هر وقت سرفهمان میگیرد عطسه میکنیم که ضایع نشویم که.
خلاصه خودم را چسباندم به دیوارهی فوقانی تونل که دود خفهام نکند. اما توی موهایی که مثل علفهای هرز بود گیر افتادم که. مردک بینمک پک بعدی را به سیگارش زد که باز حجم عظیمی از دودهای مرگبار به سویم هجوم آورد که. فهمیدم آن جانیِ قاتل خیال دارد با این روش مافیایی مرا به قتل برساند که اعضای بدنم را به فروش برساند که. شاید هم میخواست بعد از خفه شدنم مرا بیاندازد توی مخلوطکن و با شیر موز و آب هندوانه قاطی کند و بدهد دست مشتریها. اما کور خوانده... خیال کرده... هه! که... هر چه زور داشتم توی پاها و بالهایم جمع کردم. موج سوم دودهای مرگزا داشت میآمد که خودم را تکان دادم و به سرعت رفتم طرف تونل جانبی که شبیه تونل کندوان بود که. تاریک و کمی زیاد باریک. ویژژژژژژ. داشتم خفه میشدم، داشتم با مرگ دست و پنجه نرم میکردم که. هر جوری بود بیرون آمدم و همانطور گیج و ویج و منگ و بنگ و سنگ چرخیدم و افتادم گوشهی اتاق. درست کنار آفتابه. کمی حالم جا آمد و اکسیژن آلوده مصرف کردم که. بلند شدم و خودم را از پنجره بیرون کشیدم. فکر کردم انتقام هم لیاقت میخواهد. فکر کردم این مردک دارد با این سیگار خودش خودش را میکشد، من چرا خودم را به زحمت بیندازم؟ رفتم دستشویی و دست و پایم را با صابون و آب گرم شستم و نیشم را ژل کشیدم که. یکی از بزرگان خونآشام گفته: «قاتل خودش خودش را میکشه، نیشت را به خونش آلوده مساز!» آخ، که من میمیرم برای این جملههای قصار و زیبا. خدا کند که امشب نامزدم به خوابم نیاید و تقاضای انتقام نکند که خسته شدم که. ادامهی خاطراتم را اگر نمردیم که در شمارههای آینده بخوانید که.
هفته نامه دوچرخه همشهری
این نشریه که به شکل هفته نامه پنجشنبه ها به چاپ می رسد ضمیمه رایگان روزنامه همشهری است. .نشریه دوچرخه شامل سرمقاله، شعر، داستان، گزارش و گفتگو، سرگرمی، دانستنی های علمی، هنر، ورزش و معرفی کتاب است و هر بخش با عنوان بندی ثابت در صفحات قرار دارند.
روزی خونآشام و نامزدش برای خوردن آبمیوه به مغازهی آبمیوه فروشی رفتند. اما ناگهان تق! نامزدش به دست مرد آبمیوه فروش کشته شد. آیا او میتواند انتقام نامزد عزیزش را بگیرد؟ پاییزه و پاییزه که / برگ از درخت میریزه که یادش بهخیر زمانی که میرفتم مهد کودک این شعر را برای نامزدم میخواندم که. او که پشهی سادهای بود فکر میکرد که من این شعر را برای او سرودهام که. حالا دیروز با دیدن برگ زرد درختان به یادش افتادم که. تصمیم گرفتم این دفعه صبح زود بروم برای انتقام که از قدیم گفتهاند سحرخیز باش که کامروا شوی که.
آفتاب نزده بود که ویژژژژژژژژژژ. گازشو گرفتم و رفتم و رسیدم به آبمیوه فروشی که. شانس ما را باش. مردک هنوز نیامده بود که خیابان هم خلوت بود که، یک نفر هم داشت خیابان را جارو میکرد که، و چه گردو خاکی به پا کرده بود که. نشستم جلوی در مغازه که وقتی باز شد اولین نفری باشم که میروم داخل که. همهجا سوت و کور بود و پرنده پر نمیزد که. فکر کردم که چرا مردم صبح زود آبمیوه نمیخورند که؟ مگر صبح زود آبمیوه گران است که؟ سرما داشت اذیتم میکرد که. دوست نداشتم سرما بخورم که. چون که ما خونآشامها بیمه نیستیم و دفترچه بیمه نداریم که. رفتم توی یک تلفن عمومی که گرمم بشود. ولی تلفنش در نداشت که. آنجا هم سرد بود. نمیتوانستم در آن هوای سرد منتظر بمانم که. هوس یک جای گرم کرده بودم که. نیاز به دلگرمی داشتم که. از تلفن دور شدم تا جای گرمی پیدا کنم. یک جایی که شیشههایش بخار گرفته بود پیدا کردم که. هر خونآشامی میداند که شیشهی بخار گرفته بهتر از شیشهی بخارنگرفته است که. به خاطر این که کلهات دنگ نمیخورد توی شیشه که. خلاصه، یک راهی پیدا کردم و پریدم توی مغازه که نمیدانستم چی میفروشد که. چه بویی میآمد که. چند تا آدم سیبیلو دیدم که شبیه آبمیوهفروش بودند که با سیبیلهای آویزان داشتند هُلُف هُلُف چیزی میخوردند و فکشان میجنبید. دلم میخواست بدانم چه کوفتی زهرمار میکنند که. بویش که خیلی حال به همزن بود که. نیمدور که چرخیدم ناگهان وایییی که. چند تا کلهی گوسفند دیدم. پوست از کلهشان کنده شده بود. بخار غلیظی از کلهها بلند میشد. تازه پاهایشان هم کنارشان توی سینی ردیف شده بود. کمی آنطرفتر شکمبه و چشم و اعضای بدن آن بیچاره هم بود. فکر میکنم آنجا اعضا فروشی بود. بالای دیوار هم نوشته بودند بنیآدم اعضای یکدیگرند... نگاهی به صاحب مغازه انداختم که سبیلش از دو طرف صورتش زده بود بیرون که. مثل فرمان دوچرخهی کورسی بود که. مرا که دید دستش را تو هوا تکان داد. فکر کردم دارد سلام میکند. من هم برایش دست تکان دادم و به انگلیسی گفتم: «گود مورنینگ». ولی آقای سبیل دوچرخهای این دفعه ملاقهاش را تکان داد و به شدت فرود آورد که کوبید توی سینی که. تازه فهمیدم که آن بی تمدن میخواهد مرا شکار کند که. فرز پریدم و جاخالی دادم و ویژژژژژژژژژژژژژژژ بال گذاشتم به فرار. از همان سوراخی که آمده بودم بیرون رفتم و نفس راحتی کشیدم که.
تصویرگری: مجید مهجور
اما بیرون مغازه اشکم در آمد که. نه از سرما که. بلکه از دیدن گوسفندی که داشت بروبر به کلهپزی نگاه میکرد که. آخی! آن طفلک هم گویا آمده بود از آقا کلهپز انتقام بگیرد که. چون بدجوری بعبع میکرد که. من که نفهمیدم که چه میگوید که. فکر میکنم که داشت شعری پاییزی برای نامزد عزیزش میسرود که. یکی از بزرگان خونآشام در جملهای حکیمانه و پرمغز گفته که: «توی این دنیا کسانی که با خاطرات نامزد خود زندهاند کم نیستند.» یکی دیگر هم گفته: «اگر نتوانستی انتقام بگیری مهم نیست. برو با یکی دیگر که مثل توست درد دل کن.» من هم همینکار را کردم سرم را گذاشتم روی شانهی گوسفنده و مثل چی گریه کردم که.
ادامهی خاطراتم را اگر نمردیم که در شمارههای آینده بخوانید که.
روزی خونآشام و نامزدش برای خوردن آبمیوه به مغازهی آبمیوه فروشی رفتند. اما ناگهان تق! نامزدش به دست مرد آبمیوه فروش کشته شد. آیا او میتواند انتقام نامزد عزیزش را بگیرد؟ من همیشه از بلبلها و قناریها خوشم میآمده که. از این که صدای خوبی دارند و هر وقت عشقشان کشید میزنند زیر آواز که. دیروز واسه خودم میچرخیدم و داشتم فکر میکردم که خیلی وقت است نه سینما رفتم، نه تئاتر، نه کنسرت. زمانی که نامزدم زنده بود، یادش به خیر هر هفته میرفتیم که مکانهای هنری و روحمان تازه میشد که. یادم است آخرین کنسرتی که رفتیم خیلی خوش گذشت. خواننده داشت با صدای قشنگش میخواند که: نمیدونی تو که عاشق نبودی چه سخته مرگ گل برای گلدون... آن موقع نمیدانستم که تا چند روز دیگر گلدون منم میمیرد که. خلاصه دیروز داشتم به آن خاطره فکر میکردم و در خیابانها ویژژژژژژژژژ... ویراژ میدادم که رسیدم به یک سیدی فروشی. جای نامزدم خالیکه. همان ترانه را شنیدم و یک مرتبه بالهایم شل شد و نتوانستم به رفتن ادامه بدهم. حیف که ما خونآشامها دستگاه پخش دیویدیپلیر نداریم وگرنه آلبومش را میخریدم که. سپس با کولهباری از رنج و اندوه رفتم طرف آبمیوه فروشی که این بار انتقام خونآلودم را بگیرم.
جان خودم خیلی انگیز پیدا کرده بودم که. دیدم با یک ساک از مغازه زد بیرون. میخواست از چنگال قانون فرار کند که خبر نداشت از نیشگال من نمیتواند فرار کند که. میخواست با ساکی که لابد پر از پول بود برود فرودگاه و از کشور خارج شود که. همانطور که دنبالش میکردم دیدم رفت یک جایی که بدجوری بوی صابون میداد. بعد دیدم لخت شد و یک پارچهی بزرگ و سرخ دورش پیچید که. گمانم اسم آن پارچه لنگ بود. تازه فهمیدم به آنجا میگویند حمام عمومیکه. عجب جای باحالی! یادم به فیلمی افتاد که با نامزدم دیده بودم. در آن فیلم هنرپیشه رفت توی حمام و انتقام گرفتکه. همهجا را بخار گرفته بود و من به درستی جلویم را نمیدیدم که. به غیر از خودم که قاتل بودم و مقتول چند نفر دیگر آنجا بودند که. لحظههای حساس و نفسگیری بود. طرف رفت توی یک اتاقک که دوش داشتکه. در را از پشت چفت کرد. به خیالش من از در وارد میشوم. اوج گرفتم و از بالای در او را زیرنظر گرفتمکه. داشتم ناحیهی نیش را انتخاب میکردم که دیدم اول آب گرم را باز کرد، بعد آب سرد. ای بابا! این چهکاری است؟ حالا من چطوری او را بنیشم؟
تصویرگری: مجید مهجور
در همینفکرها بودم که دیدم کلهی کچلش پر از کف شد. چشمهایش بسته بود و مرا نمیدید که. نمیدانم چرا چشمهایش را بسته بود. شاید فکر میکرد اگر او مرا نبیند، من هم او را نمیبینم که. حیف که آب مزاحم بود. ما خونآشامها کلاً با آب مشکل داریمکه. میخواستم انتقام بگیرم که یک مرتبه زد زیر آواز. نمیدانم حمامش خوب بود یا صدای او معرکه! باورم نمیشد این صدای آسمانی از دهان یک قاتل بیرون بیاید که. جالب این که داشت ترانهی مورد علاقهی مرا میخواند که: نمیدونی توکه عاشق نبودی چه سخته مرگ گل برای گلدون... دلم میخواست سرم را بگذارم روی شانهاش و زار زار گریه کنم. حیف که نمیشد. آخه خیس بود. ادامهی خاطراتم را اگر نمردیم که در شمارههای آینده بخوانید که.
روزی خونآشام و نامزدش برای خوردن آبمیوه به مغازهی آبمیوه فروشی رفتند. اما ناگهان تق! نامزدش به دست مرد آبمیوه فروش کشته شد. آیا او میتواند انتقام نامزد عزیزش را بگیرد؟
دیروز داشتم روزنامهی ورزشی میخواندم که دیدم نوشته که: انتقام کار احمقانهای است. داشتم از این حرف مثل خرمگس کیف میکردم که نامزدم آمد جلوی چشمهایم و نیشخندی زد و گفت: «ویش!!! خجالت بکش! پاشو پاشو، برو انتقام من رو بگیر!» جوری میگفت انتقام مرا بگیر که انگار میخواهد مهریهاش را بگیرد. بالاخره انتقامش را که میگیرم که اما از نیشخند و نیشگویی بدم میآید.
از جایم بلند شدم و رفتم خیابان آبمیوهگیری برای انتقام از مرد آبمیوهفروش. ایندفعه دیگر میخواستم راستیراستی انتقام نامزد عزیزتر از جانم را بگیرم و کار را تمام کنم که. اما وقتی رفتم داخل آبمیوهگیری که انتقامگیری کنم، دیدم که میخواهد از مغازه برود بیرون که خرید کند. ظاهراً هویج تمام کرده بود که باید میرفت دنبال هویج. ظاهراً آن روز، روز بدشانسی بود. من که نمیدانم بدشانسی چه روزی است. اسم شنبه و یکشنبه و دوشنبه را زیاد شنیدهام که، ولی روز بدشانسی را نه. البته شنیدهام که بعضی از ماههای سال سیویک روز است. فکر میکنم آن روز سیویکم که اضافه است، روز بدشانسی باشد که. به هرحال که ماشین مخصوص هویج نیامده بود که، ماشین یارو خراب بود و او میخواست با موتورسیکلت برود هویج بخرد که بیاورد که.
عالی بود و از این بهتر نمیشد که. دنبال یارو از مغازه رفتم بیرون. پرید روی موتور و من هم چسبیدم ترک موتور که سوار شوم که. اولینبار بود که میخواستم از روی موتور انتقام بگیرم. فکر میکنم که بهتر از انتقام در اتوبوس بود. اما نه، اشتباه میکردم چون تا میخواستم نیشم را توی تنش فرو کنم، باد میوزید و نمیگذاشت که. عجب آدم کلهگندهای بود که. از اسلحهای به نام باد استفاده میبرد که! آن هم باد سرد! از پشت شانهاش سرک کشیدم که. دیدم بدجوری ویراژ میرود و از لابهلای ماشینها میپیچد که. صدای بوقش هم خیلی تکرر داشت، یعنی کر کننده و ناجور بود که. یکمرتبه پیچید توی خیابانی یکطرفه و مثل خرمگس که بالهایش را تکان بدهد و ویراژ بدهد، گاز داد و ویراژ داد که. رسید به مغازهی هویجفروشی که من نتوانستم کارم را بکنم که. بعدش دیدم که دهتا کیسه پلاستیکی گندهی هویج گذاشت ترک موتورش و با کش و نخ و طناب آن را بست که. بعدش هم سوار شد که روشن کرد و راه افتاد. گفتم کجا! صبرکن که منهم بیایم. دوباره چسبیدم به یارو که راه افتاد.
باز همان وضع که تکرار شد. ویراژ و گاز و لایی که از لای ماشینها و خیابان یکطرفه. نمیگذاشت که با خیال راحت و در کمال خونسردی خونش را بیاشامم که. بالأخره نیرویم را جمع کردم که او را بنیشم که دیدم پلیس به او ایست داد. گمان کنم پلیس هم فهمیده بود که قرار است انتقامجویی صورت بگیرد که. اما آن آقای یارو از دست پلیس فرار کرد که و قاهقاهقاه خندید که توانسته از پلیس فرار کند. دیگر وقتش بود که رفتم نشستم روی گردنش و نیشم را آماده کردم. میخواستم نیشم را فرو کنم که ناگهان قیژژژژژ! کوژژژژژژ! تیچچچچچچ! فوژژژژژژ! کرچچچچچچچ! خیججججا بیججججر تروک!
تصویرگری: مجید مهجور
نگران نباشید که این صدای یک تصادف بود. آقای آبمیوهگیری نمیدانم چی را دید و چی را ندید که به چی خورد و به چی نخورد که آنهمه سروصدا داد. من که سرم جیگانجیگان یا همان گیجوگیج میرفت. خدا به داد او برسد. وقتی نگاه کردم که ببینم چی شده که دیدم که افتاده روی سقف یک کامیون و آخ و واخ میکند. صدای آخ و واخش شبیه انداختن هویج توی دستگاه آبمیوهگیری بود که. موتورش هم افتاده بود توی بالکن خانهای و داشت داد و دود میکرد که. کف خیابان هم که شده بود پر از هویج. شنیدهام خرگوشها هویج دوست دارند. برای یک لحظه، آرزو کردم کاش خرگوش بودم، خرگوش خونآشام. خرگوشی که به جای خون، آبهویج میخورد که.
ادامهی خاطراتم را اگر نمردیم که در شمارههای آیندهی دوچرخه بخوانید که.
طرز حرف زدن پشه های خون آشام اینطوریه!این داستان رو هم من ننوشتم!!این داستان را جناب فرهاد حسنزاده نوشته اند و من از روی علاقه به این داستان آن را اینجا باز نشر میکنم تا دیگران هم ازش بهره ببرند و هیچ ارتباطی هم با نویسنده داستان(فرهاد حسن زاده)ندارم.
روزی خونآشام و نامزدش برای خوردن آبمیوه به مغازهی آبمیوه فروشی رفتند. اما ناگهان تق! نامزدش به دست مرد آبمیوه فروش کشته شد. آیا او میتواند انتقام نامزد عزیزش را بگیرد؟
ورقهای دفترچهی خاطراتم دارد تمام میشود که. من نمیدانم چه باید بکنم که. دفتر دیگری بخرم یا لپتاپ بخرم که متأسفانه آنقدر چیزها گران شده که فکر میکنم بهتر است خاطراتم را در خاطرم نگه دارم و ننویسم که. میتوانم ننویسم اما نگران فرهنگ و ادبیات و خاطرات هستم. اگر فردا بچههای ما بخواهند خاطرات ما را مرور کنند، چهکار باید بکنند؟ اگر نسل آینده بخواهد بداند که ما خونآشامها چگونه انتقام میگرفتیم و در کتابخانههای مدارس این آثار ارزشمند و نفیس وجود نداشته باشد، چه خواهد شد که؟ اگر صدا و سیمای آیندگان خواست براساس خاطرات ما فیلمهای انیمیشن فاخر بسازد و منابع کم باشد، مجبور نمیشوند از این خونآشامهای غربی الگوبرداری کنند که؟
ولش کن، بهش فکر نکن، یکی از این خونآشامهای بزرگ خودمانی گفته: «اینقدر خون دل مخور عزیز... برو خون دلبران را بریز!»
واما دیروز چیشد؟ دیروز رفته بودم بیمارستان که. رفته بودم ملاقات بیمار. بیمار کی بود؟ جناب آقای آبمیوه فروش. خیلی سختم بود که بروم ملاقات یک قاتل بیرحم.
راستش آن هفته که با موتور تصادف کرد که ولو شد کف بالکن یکی از آپارتمانها، خودم با چشم خودم دیدم که پایش و دندهاش و مغزش شکست که بردندش بیمارستان. من که دلم برای او و انتقامگیری تنگ شده بود رفتم بیمارستان که. برایش آبمیوه هم خریدم که. یعنی آبانار خریدم که کمبود خونش جبران شود که. آسانسور جا نداشت که من مجبور شدم بروم لای کاکل ژلزدهی یک نوجوان خوشتیپ قایم بشوم.
تمام اتاقها را گشتم که بالأخره پیدایش کردم. بندهی خدا افتاده بود روی تخت و آخ و واخ میکرد که. اتفاقاً فرصت خیلی خوبی بود برای انتقام که. هیچکس توی اتاق نبود که و میشد بهتر انتقام نامزدم را بگیرم که. اما راستش دلم به حالش سوخت که. ما مثل بعضی از این آدمها نیستیم که نمک میخورند نمکدان را هم میخورندکه. تا چشمش به من افتاد گفت: «وای نه! نه!» طفلک داشت ننهاش را صدا میکرد که.
دلم به حالش خیلی سوخت که. دلم میخواست بروم ماچش کنم که ترسیدم فکر کند میخواهم خونش را بیاشامم.
داشتم یک قطره اشک میریختم که در اتاق باز شد و یک خانم و یک آقا آمدند توی اتاق. فکر میکنم که آنها هم از قبیلهی خونآشامها بودند که. ظاهرشان شبیه گوشتخوارها بود ولی بهشان میآمد خونآشام باشند. با چشمهای خودم دیدم که یک چیز سفیدی که سرش یک سوزن مانند نیش بود فرو کرد توی دستش که هزاران قطره خون مکید و ریخت توی سه تا شیشهی کوچولو که. با اینکه آب از دهانم راه افتاده بود اما خیلی ناراحت شدم که خونم به جوش آمد که. قبلاً نوشتم که ما خونآشامها مرام داریم که. میخواستم بروم جلو و آن دو نفر را نیش بزنم که دیدم آن آقا پرستاره به آبمیوهفروش یک شیشهی کوچولو داد و گفت: «بیا توی این هم ادرار کن، ببرم آزمایشگاه!»
تصویرگرى: مجید مهجور
این را که دیدم خیلی ناراحت شدم که. به خودم افتخار کردم که فقط خون مصرف میکنم که. خدا کند هیچ جنبندهای کارش به بیمارستان کشیده نشود. بعدش قاطی کردم و تصمیم گرفتم که هر دوتایشان را بنیشم که. ولی آن دو موجود از ترسشان فرار کردند و از اتاق رفتند بیرون و مرا با بیمار تنها گذاشتند که.
آخی! نازی! خیلی واسهاش گریه کردم که.ادامهی خاطراتم را اگر نمردیم که در شمارههای آینده بخوانید که.