برگزیده های پرشین تولز

داستانهای كودكانه

yue bochon

Registered User
تاریخ عضویت
17 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
726
لایک‌ها
2
محل سکونت
Huashan
عصاي سفيد



داستان عصاي سفيد روز پنجشنبه بود. مدرسه تعطيل شد. ساعت دوازده و ربع ظهر بود بچه ها كه مي خواستند بپيچند به داخل كوچه آقا مصطفي را ديدند. آقا مصطفي پير بود و نابينا و هميشه با عصاي سفيد كه مخصوص نابيناها بود راه مي رفت. بچه ها به آقا مصطفي سلام كردند. آقا مصطفي گفت : سلام بچه هاي خوبم. دست كرد توي جيبش و چند تا شكلات درآورد و به بچه ها داد. همه بچه ها گرفتند و تشكر كردند. و آقا مصطفي به راه خود ادامه داد. حسن به پشت خود نگاه كرد. ديد آقا مصطفي مي خواهد از خيابان بگذرد. به بچه ها گفت : بياييد برويم به آقا مصطفي كمك كنيم تا بتواند از عرض خيابان بگذرد. قاسم گفت : خيابان خلوت است و ما تازه يك ربع ديگر با بچه هاي محله پايين مسابقه فوتبال داريم بعداً يكي پيدا مي شود و آقا مصطفي را رد مي كند. حسن قبول كرد ، باز هم بچه ها به راه خود ادامه دادند ، چند قدمي بيشتر نرفته بودند كه صداي ترمز ماشيني را شنيدند ، فوراً به عقب بازگشتند و آقا مصطفي را ديدند كه افتاده بود در خيابان، راننده پياده شد و به آقا مصطفي نگاه كرد و با كمك چند نفر آقا مصطفي را داخل ماشين گذاشتند و به طرف بيمارستان راهي شدند. بچه ها به هم نگاهي كردند و به راه خود ادامه دادند، همه آنان ناراحت بودند. جمعه بود ، حدود ساعت 6 بعد از ظهر بچه ها آمده بودند با هم فوتبال بازي كنند. بعد از مدتي حسين نشست روي پله هاي خانه ي آقا مصطفي. يكي از بچه ها كه اسمش تقي بود ، گفت: حسين بازي را خراب نكن ! بلند شو تا بقيه بازي را ادامه دهيم! حسين با حالتي پريشان گفت : جمعه ها اين موقع آقا مصطفي مي آمد و روي اين پله ها مي نشست و به ما شكلات مي داد. همه بچه ها يك دفعه غمگين شدند و روي پله ها پهلوي حسين نشستند. قاسم سرش را پايين انداخت و گفت: همش تقصير من بود ، اگر آن حرف ها را نمي زدم اين اتفاق هيچ وقت نمي افتاد. حسن گفت: بچه ها من يك فكري كردم ، بياييد برويم عيادت آقا مصطفي! بچه ها گفتند: فكر خوبي است! ولي علي گفت : ما كه نمي دانيم كدام بيمارستان بستري است! بچه ها باز هم ساكت شدند. حسن دوباره گفت : بچه ها كسي كه با آقا مصطفي تصادف كرد، حسن آقا برق كش بود. مغازه اش كوچه بعدي است مي رويم و از او مي پرسم آقا مصطفي كدام بيمارستان بستري است. بچه ها به حسن آفرين گفتند و را افتادند به طرف مغازه حسن آقا برق كش. بعد از مدتي تقي ايستاد و بچه ها را متوجه خود كرد و گفت: بچه ها امروز جمعه است و حسن آقا بسته است! بچه ها از حركت باز ايستادند و حرف تقي را تصديق كردند. حسين گفت: خُب بچه ها ، فردا بعد از مدرسه مي رويم پيش حسن آقا برق كش. بچه ها يكي يكي خداحافظي كردند و به طرف خانه هايشان به راه افتادند. روز شنبه ساعت 12 بود كه زنگ مدرسه زده شد. قاسم، حسن، تقي و تعدادي ديگر از بچه ها به سوي مغازه حسن آقا راه افتادند و به مغازه رسيدند ، داخل مغازه شدند و به حسن آقا سلام كردند و تمام ماجرا را برايش تعريف كردند. حسن آقا گفت : بچه ها ! آقا مصطفي دو كوچه بالاتر در بيمارستان سينا بستري است. بچه ها بعد از خداحافظي از حسن آقا دور هم جمع شدند و قرار گذاشتند كه عصر به عيادت آقا مصطفي بروند . هنگام خداحافظي قاسم رو كرد به بچه هاوگفت: هرچه قدر پول توجيبي داريد بياوريد. حسن گفت : چرا ؟ قاسم در جواب او گفت : بعداً مي فهميد ! عصر ساعت چهار بود كه بچه ها همه دور هم جمع شدند. قاسم گفت : پول توجيبي ها را بدهيد به من. بعد خودش اسكناس 500 تومانيش را در آورد ، حسن 400 تومان و بقيه بچه ها روي هم 2100 تومان دادند . قاسم گفت : با اين پول يك دسته گل براي آقا مصطفي مي خريم . بچه ها از اين فكر قاسم خوشحال شدند و بعد از گرفتن دسته گل به طرف بيمارستان به راه افتادند . در بيمارستان اتاق آقا مصطفي را پيدا كردند و به ديدن او رفتند. بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند چو عضوي به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار تو كز محنت ديگران بي غمي نشايد كه نامت نهند آدمي
 

yue bochon

Registered User
تاریخ عضویت
17 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
726
لایک‌ها
2
محل سکونت
Huashan
خرگوش با هوش



خرگوش با هوش در جنگل سر سبز و قشنگي خرگوش باهوشي زندگي مي كرد . يك گرگ پيرو يك روباه بدجنس هم هميشه نقشه مي كشيدند تا اين خرگوش را شكار كنند . ولي هيچوقت موفق نمي شدند . يك روز روباه مكار به گر گ گفت : من نقشه جالبي دارم و اين دفعه مي توانيم خرگوش را شكار كنيم . گرگ گفت : چه نقشه اي ؟ روباه گفت : تو برو ته جنگل ، همانجا كه قارچهاي سمي رشد مي كند و خودت را به مردن بزن . من پيش خرگوش مي روم و مي گويم كه تو مردي . وقتي خرگوش مي آيد تا تو رو ببيند تو بپر و او را بگير .گرگ قبول كرد و به همانجائي رفت كه روباه گفته بود . روباه هم نزديك خانه خرگوش رفت و شروع به گريه و زاري كرد . با صداي بلند گفت : خرگوش اگر بدوني چه بلائي سرم آمده و همينطور با گريه و زاري ادامه داد ، ديشب دوست عزيزم گرگ پير اشتباهي از قارچ هاي سمي جنگل خورده و مرده اگر باور نمي كني برو خودت ببين . و همينطور كه خودش ناراحت نشان ميداد دور شد . خرگوش از اين خبر خوشحال شد پيش خودش گفت برم ببينم چه خبر شده است . او همان جائي رفت كه قارچهاي سمي رشد مي كرد . از پشت بوته ها نگاه كرد و ديد گرگ پير روي زمين افتاده و تكان نمي خورد . خوشحال شد و گفت از شر اين گرگ بدجنس راحت شديم . خواست جلو برود و نزديك او را ببيند اما قبل از اينكه از پشت بوته ها بيرون بيايد پيش خودش گفت :‌ اگر زنده باشد چي ؟ آنوقت مرا يك لقمه چپ مي كند . بهتر است احتياط كنم و مطمئن شوم كه او حتما مرده است . بنابراين از پشت بوته ها با صداي بلند ، طوريكه گرگ بشنود گفت : پدرم به من گفته وقتي گرگ ميمرد دهنش باز مي شود ولي گرگ پير كه دهانش بسته است . گرگ با شنيدن اين حرف كم كم و اهسته دهانش را باز كرد تا به خرگوش نشان بدهد كه مرده است . خرگوش هم كه با دقت به دهان گرگ نگاه مي كرد متوجه تكان خوردن دهان گرگ شد و فهميد كه گرگ زنده است . بعد با صداي بلند فرياد زد : اي گرگ بدجنس تو اگر مرده اي پس چرا دهانت تكان مي خورد . پاشو پاشو باز هم حقه شما نگرفت . و با سرعت از آنجا دور شد .
 

yue bochon

Registered User
تاریخ عضویت
17 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
726
لایک‌ها
2
محل سکونت
Huashan
خرس شكار نشده



دو شكارچي به نام آلفرد و اگوست ، از نزديك جنگلي مي گذشتند تا به منزلگاهي رسيدند نمودند بر يك رباطي ورود كه بر جنگل خرس نزديك بود آن منزلگاه نزديك جنگلي بود كه خرس بزرگي در آن زندگي مي كرد . شكارچيان ديدند كه همه مردم از هيكل بزرگ خرس و پوست با ارزش آن صحبت مي كنند . كه تا حالا هيچ شكارچي موفق به صيد آن نشده است سخن آمد از خرس اندر ميان براشان نمودند تعريف از آن كه در جثه بي حد بزرگ است او بود پوستش پر بها و نكو بسي آمده از شكار آوران كه عاجز بمانند از صيد آن آگوست گفت : ما دو نفر او را به زودي شكار مي كنيم آكوست آن زمان گفت كه ما دو يار به زودي نماييم او را شكار خلاصه از فردا صبح آن دو نفر به جنگل رفتند ، ولي هرچه گشتند از خرس خبري نبود كه نبود گويا آب شده و رفته زير زمين .پس به خانه برگشتند و چند روز بدين منوال گذشت . به جنگل برفتند آن دو جوان پي خرس گشتند هر سو روان قضا را نمودند هر جا گذر نديدند آن روز از خرس خبر ز جنگل سوي خانه باز آمدند بدين حال بودند خود روز چند ماجرا يك هفته ادامه پيدا كرد و آنها در آن منزلگاه ماندند و از صاحبخانه هر چه خوردني لازم داشتند مي گرفتند و به او گفتند : وقتي خرس را شكار كرديم ، پوستش را مي فروشيم و پول جا و غذايمان را مي دهيم بماندند يك هفته در آن رباط ز هر قسم ماكولشان در بساط خريدند از ميزبان نان و آب ندادند وجه طعام و شراب نمودند با او قرار و مدار كه سازيم چون خرس را ما شكار فروشيم پس جلد آن خرس را نماييم مر قرض خود را ادا آن دو صياد خود پسند در روياي خود پوست خرس را فروختند. ولي آن لحظه اي كه خرس را ديدند شجاعت خود را از دست دادند . چون آن خرس از فيل هم بزرگتر بود و گويا كوهي به حركت در آمده باشد . آلفرد كه تفنگ از دستش افتاد و از ترسش به بالاي درختي رفت . اما اگوست كه فرصتي براي بالا رفتن از درخت نداشت خودش را مانند مرده ها روي زمين انداخت و نفس هم نكشيد دو صيا با جرئت و خود پسند كه ناكشته اش پوست بفروختند در آن دم كه ديدند آن پيل تن نمودند گم جرات خويشتن فتاد آلفرد را تفنگش ز دست ز بيمش به بالاي شاخي بجست اگست آن زمان مرد چون خفتگان نياورد بيرون نفس از دهان خرس كه دستش به آلفرد نمي رسيد به سمت اگوست رفت و دماغ و گوشهاي او را بو كشيد و وقتي احساس كرد كه او مرده از آنجا دور شد . اكست با حال پريشان از زمين بلند شد و آلفرد هم از درخت پايين آمد ورا مرده پنداشت ، زو برگشت چو از چشم ايشان بسي دور گشت اكست از زمين جست شوريدبخت بشد آلفرد بر زمين از درخت آلفرد سعي كرد به روي خودش نياورد بعد با پوز خند به اكست گفت : خرسه دم گوشت چي مي گفت ؟ اكوست نگاهي به دوستش كرد و گفت : كه خرس به من گفته تا موقعي كه خرس را نكشته اي ، پوستش را نفروش بگفتا بر او با لب نيمخند چه در گوشت آن خرس بنهاد پند ؟ چنين داد پاسخ كه اين گفت اوست : چو ناكشته اي خر س ، مفروش پوست
 

yue bochon

Registered User
تاریخ عضویت
17 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
726
لایک‌ها
2
محل سکونت
Huashan
مكتبخانه



در زمانهاي قديم بچه ها در مكتب خانه درس مي خواندند . روزي بچه ها دور هم جمع شدند و گفتند : اين آموزگار ما هر چند در كار خود استاد است ولي نمي خواهد درسها را به ما خوب بياموزد و با ما راست نيست . بايد به دنبال فرصت مناسبي باشيم تا زشتي اينكار را به او نشان دهيم . روزي مادر يكي ازبچه ها براي آقا ميرزا يك سيني پلو و مرغ بريان و يك شيشه شربت آبليمو هديه آورد . آقا ميرزا خوشحال شد و دو نفر از بچه ها را صدا زد و گفت : اين مرغ و شيشه را به خانه من ببريد و به زنم بدهيد . ولي خيلي دقت كنيد دستمالي كه روي مرغ است كنار نرود ،‌كه مرغ خواهد پريد و به اين شيشه هم كسي لب نزند كه زهر كشنده است . بچه ها سيني را گرفتند و بيرون آمدند . با خود گفتند بهترين فرصت است كه استاد خود را بيدار كنيم . مرغ را خوردند و شربت هم نوشيدند و ظرف خالي را به در خانه آقا ميرزا بردند . وقت ناهار آقا ميرزا به خانه رفت و به زن گفت تا غذا را بياورد . زنش گفت : كدام غذا ، بچه ها فقط يك سيني و شيشه خالي به خانه آوردند . آقا ميرزا عصباني به مكتب رفت و از آن دو شاگرد پرسيد : مرغ و شربت چه شد ؟‌ بچه ها گفتند : آقا ميرزا تو به ما گفتي دقت كنيد تا دستمال از روي مرغ كنار نرود كه مرغ مي پرد ، ما دقت كرديم ولي در ميان راه باد تندي وزيد و دستمال را برد و مرغ هم پريد ، ما هم ديديم ديگر نمي توانيم روي شما را ببينيم و از آن شيشه زهر خورديم تا بميريم ، ولي نمرديم . آقا ميرزا پس از چند دقيقه سكوت گفت : شما درس بزرگي به من داديد و اي كاش با شما راست بودم . قول مي دهم كه روش خود را عوض كنم و چنان كرد .
 

yue bochon

Registered User
تاریخ عضویت
17 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
726
لایک‌ها
2
محل سکونت
Huashan
پيش گوئي حوادث



خواجه نصيرالدين طوسي در صدد بود تا بتواند رصدخانه اي را ايجاد كند . او از خان مغول درخواست كمك كرد وليكن هلاكوخان قبول نمي كرد . روزي كه دوباره بحث در اين موضوع در گرفت هلاكوخان به خواجه گفت : چرا بايد اين همه پول صرف كار بي ارزشي مثل رصدخانه شود . مگر پيشگوئيهاي نجومي به چه درد مي خورد و آيا مي توان از وقوع حوادث جلوگيري كرد ؟ خواجه نصيرالدين گفت : حرف شما صحيح است با پيگويي حوادث نمي توان نقشي در وقوع يا عدم وقوع يك حادثه داشت . خان گفت : حال كه بي تاثير است پس چرا اين همه پول خرج اين كار كنيم . خواجه نصيرالدين گفت : اگر شما اجازه فرماييد من نشان خواهم داد كه پيشگويي حوادث طبيعي چگونه مي تواند مفيد باشد . خواجه نصيرالدين بدنبال اثبات حرفش بود تا اينكه قرار شد شبي مهماني بزرگي در منزل خان با حضور بزرگان برپا شود . با اجازه خان و با دستور خواجه نصيرالدين تشت بزرگ مسي را مخفيانه به پشت بام بردند و به غلامان دستور داده شد كه در فرصتي مناسب تشت را از بالاي بام به حياط پرت كنند . زماني كه مهماني در اوج خود بود و همه سرگرم جشن بودند به دستور خواجه نصيرالدن تشت بزرگ مسي را از پشت بام به پايين انداختند و صداي وحشتناكي بلند شد . صدا به قدري وحشتناك بود كه ترس همه را فرا گرفت تعدادي بيهوش شدند و عده اي شمشير كشيند و هركس عكس العملي نشان مي داد . عده اي داد و فرياد مي كشيدند و.. در آن حال هلاكوخان با قهقه مي خنديد . زيرا مي دانست كه اين صدا جز افتادن آن تشت نيست . خواجه نصيرالدين گفت : همانطور كه خان شاهد هستند تنها ما دو نفر از اين صداي مهيب نترسيديم چون از وقوع آن خبر داشتيم . اگر ما در علم نجوم پيشرفت كنيم مي توانيم خيلي از حوادث طبيعي را پيش بيني كنيم و زمان حادثه دچار وحشت نمي شويم و حتي مي توانيم اقداماتي براي جلوگيري از تخريب و تلفات بيشتر انجام دهيم . بدين ترتيب خان مغول به اهميت نجوم پي برد و فرمان تاسيس رصدخانه مراغه صادر شد . كه بتدريج به بزرگترين مركز تحقيقات رياضي و نجوم تبديل شد .
 

yue bochon

Registered User
تاریخ عضویت
17 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
726
لایک‌ها
2
محل سکونت
Huashan
بابا برقي و خانه هاي ايراني



يكي از روزهاي گرم تابستان همه در خانه بودند . ناهارشان را خورده بودند . در اين هواي خيلي گرم در يك اتاق خنك يك چرت خيلي مي توانست لذت بخش باشد . ولي تازه خوابشان برد كه برق قطع شد . ديگه خوابيدن خيلي سخت بود . با اين گرما كه نمي شد خوابيد . چون در يك مدت كوتاه كم كم خنكي اتاق تبديل به يك گرماي طاقت فرسا مي شد . دختر كوچولو پيش خودش فكر كرد كه مردم قبل از اختراع برق و توليد اين كولرهاي خنك كننده چكار مي كردند . هنوز مشغول فكر كردن بود كه بابا برقي را كنار خود ديد . بابا برقي كه كه متوجه سوال دخترك شده بود آمده بود تا او را راهنمايي كند . بابا برقي گفت : عزيزم قديمها مردم راه هاي مناسبي براي حل اين مشكلات خود داشتند . نحوه ساخت خانه ها خيلي به آنها كمك مي كرد . در آن زمانها ديوارهاي خانه ها خيلي كلفت بود . و قطر آن 50 سانتيمتر و يا بيشتر بود . اين قطر زياد ديوارها در كنترل دماي اتاق موثر بود . زيرا در زمستان سرما به داخل كمتر نفوذ مي كرد و در تابستان جلوي گرما را مي گرفت . اين دفعه كه به ديدن مراكز تاريخي رفتي به قطر ديوارهايش دقت كن . مخصوصا جاهاي كه در و پنجره هست عمق ديوارها كاملا مشخص است عامل ديگر پنجره ها بودند . در آن زمان پنجره ها كوچكتر بود و مدل آنها ساده بود و اين سبب مي شد كه ساخت آنها راحتتر باشد .حتي گاهي پنجر هاي كوچك با شيشه هاي رنگي نه تنها در كنترل حرارت موثر بود بلكه نماي زيبايي به ساختمان مي داد . امروزه بعلت افزايش روشنائي از پنجره هاي بزرگتري در ساختمان استفاده مي شود كه اين سبب انتقال حرارت بين داخل و خارج ساختمان مي شود . و مشكل بدتري كه وجود دارد مدلهاي گوناگون پنجره ها و عدم دقت كافي براي ساخت پنجره ها باعث مي شود كه فاصله هاي زيادي بين درزهاي پنجره ها و در ها وجود داشته باشد و كمتر مردم به اين مسئله مهم دقت مي كنند . اين درزها كوچك عملا باعث ورود هواي سرد در زمستان به داخل ساختمان و در تابستان خروج هواي سرد از اتاق به خارج از ساختمان مي شود . همچنين مردم قديم از حصير براي جلوگيري تبادل حرارت از طريق پنجره ها استفاده مي كردند ودر ساعاتي كه آفتاب شديد مي شد اين حصير ها را پايين مي آوردند . اين حصيرها يك روشناي ملايم و لطيفي در منزل ايجاد مي كرد كه آرامبخش بود و جلوي ورود گرماي شديد آفتاب را در ساعات گرم روز مي گرفت . در قديم مردم به ايجاد محيط سبز در اطراف منزلشان اهميت مي دادند و در حفظ و نگهداري آن كوشا بودند . ولي امروزه مردم به اين امر دقت كافي نمي كنند . درختهاي زيادي در اطرافشان به مرور زمان در اثر بي دقتي و آبياري از بين مي روند . درختهاي بلند با ايجاد سايه در خنك نگهداشتن محيط موثر هستند . همچنين استفاده از بادگيرها و وجود حوض ها و فواره هاي وسط خانه ها در خنك كردن آن نقش داشتند . اگر شما مسافرتي به كاشان كني و از بناهاي تاريخي آن ديدن كني متوجه مي شوي كه خانه ها داراي زيرزمينهاي وسيع و بزرگي براي استراحت بودند . چون در زيرزمينها نور كمتري وارد ساختمان مي شد حتي در قسمتهائي از اين زيرزمينها كه با كلي پله پايين ميرفتي ديگر نوري وجود نداشت و درجه حرارت ممكن بود به صفر برسد و براي نگهداري مواد غذائي از اين مكانها استفاده مي كردند . خلاصه امروزه زندگي ما ، خانه هاي ما خيلي تغيير كرده ، ديوارها ي نازك و شيشه هاي بزرگ ، زندگي در طبقات بالاي ساختمانها ،ما را دچار مشكل كرده . البته ممكن است فكر كني مردم در كشورهاي اروپايي اين مشكلات را ندارند ? بايد گفت : آنها تدابير خاصي براي كارهاي خود دارند ولي ما به اين نكات دقت نكرديم و فقط ظاهر آنها را مي بينيم . استفاده از عايقهاي حرارتي در كف و حتي ديوارهاي ساختمانها باعث رفع مشكل قطر ديوارها در ساختمان مي شود ولي اكثر سازندگان ساختمانها براي سود بيشتر خود از استفاده از اين عايق ها خودداري مي كنند . ساخت درست پنجر ها و دربها كه درزهاي آن اينقدر باز نباشد كه يك انگشت داخل آن برود ، خيلي موثر است . تازه بعد از ساخت خوب و دقيق پنجره ها بايد از درزگيرها ، جلوي آن مقدار هواي كمي كه از اين درزها عبور مي كند را بگيريد . كاشت درختهاي سايه دار كنار پنجر هاي جنوبي و غربي ساختمان مي تواند هزينه هاي سرمايش منزل را در تابستات به ميزان قابل ملاحظه اي كاهش دهد . استفاده از سايه بانهاي متحرك جديد ( بجاي حصير هاي قديمي ما )‌مي تواند به طبقات بالاي ساختمان خيلي كمك كند . راستي يادت نره كه دستگاه تهويه مطبوع مركزي را در فاصله زماني مناسب سرويس و تنظيم شود . يا حتي در مورد كولرهاي آبي تميز بودن پوشالها كمك موثري در خنك كردن مي كند . يك پوشال كثيف كه كلي خاك روي آنرا گرفته موجب مي شود كه شما مجبور باشيد بيشتر كولر خود را روشن نگهداريد . اگر از دستگاه تهويه مركزي در خانه استفاده مي كنيد بهتر است از دستگاهي كه مناسب اندازه خانه اتان است استفاده كنيد . استفاده از دستگاهاي بزرگتر رطوبت هوا را كاهش مي دهد و تازه كلي بايد هزينه برق متحمل شويد . بهرحال اميدوارم كه با كاشت درخت ، استفاده از سايه بانهاي متحرك و سرويس به موقع دستگاه تهويه ، شما بتوانيد به مصرف بهينه سوخت و استفاده درست از منابع و انرژي كمك كنيد . دخترك از عمو برقي پرسيد . عمو برقي نطرتان در مورد اينكه به خانه هاي ساخته شده از نظر رعايت نكاتي كه گفتيد امتياز بدهند تا سازندگان در ساخت خانه هايشان دقت كنند . چيست ؟ يعني، آيا در كف ساختمان عايق حرارتي گذاشته اند؟‌ يا آيا ساخت در و پنجر ها خوب است؟ يا شيشه ها دو جداره باشند ؟و يا خيلي از نكاتي كه شما بيشتر وارد هستيد . عمو برقي گفت‌ : آره عزيزم پيشنهاد خوبي هست . اميدوارم روزي پيشنهاد تو عملي شود . در همين لحظه برق آمد و بابا برقي از دخترك خداحافظي كرد . و به او قول داد كه باز هم به او سر بزند و نكات مهم ديگري را به او آموزش بدهد . شما فكر مي كنيد دخترك بعد از ياد گرفتن اين اطلاعات فرداي آن روز با كمك والدينش چه كارهاي انجام دادند
 

yue bochon

Registered User
تاریخ عضویت
17 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
726
لایک‌ها
2
محل سکونت
Huashan
كلاه فروش



يكي بود و يكي نبود ، مردي بود كه از راه فروش كلاه زندگي مي كرد . روزي شنيد كه در يكي از شهرها كلاه طرفداران زيادي دارد . براي همين با تمام سرمايه اش كلاه خريد و به طرف آن شهر راه افتاد . روزهاي زيادي گذشت تا به نزديكي آن شهر رسيد . جنگل با صفائي نزديكي آن شهر بود و مرد خسته تصميم گرفت كه آنجا استراحت كند . كلاه فروش در خواب بود كه باصدايي بيدار شد با تعجب به اطرافش نگاه كرد و چشمش به كيسه كلاه ها افتاد كه درش باز شده بود و از كلاه ها خبري نبود مرد نگران شد دور و بر خود را نگاه كرد تا شايد كسي را ببينند ولي كسي را نديد . ناگهان صدائي از بالاي سر خود شنيد و سرش را بلند كرد و از تعجب دهانش باز ماند . چون كلاه هاي او بر سر ميمونها بودند . مرد با ناراحتي سنگي به طرف ميمونها پرت كرد و آنها هم با جيغ و هياهو به شاخها هاي ديگر پريدند . مرد كه از اين اتفاق خسارت زيادي ديده بود نمي دانست چكار كند ، زيرا بالارفتن از درخت هم فايده نداشت چون ميمونها فرار مي كردند . ناراحت بود و به بخت بد خود نفرين فرستاد . پيرمردي از آنجا عبور مي كرد ، مرد كلاه فروش را غمگين ديد از او پرسيد : گويا تو در اينجا غريبه اي ! براي چه اينقدر غمگين هستي . پيرمرد وقتي ماجرا را شنيد به او گفت : چاره اينكار آسان است آيا تو كلاه ديگري داري ؟‌ مرد كلاه فروش ، كلاه خود را از سرش در آورد و به پيرمرد داد . پيرمرد كلاه را بر سرش گذاشت و مثل ميمونها چندبار جيغ كشيد و بعد كلاه را از سر برداشت و در هوا چرخاند و بعد آنرا بر زمين انداخت . مرد كلاه فروش خيلي تعجب كرد ولي مدتي گذشت و ميمونها نيز كار پيرمرد را تقليد كردند و كلاه را از سرشان به طرف زمين پرتاب كردند . كلاه فروش با خوشحالي كلاه ها را جمع كرد و از تدبير و چاره انديشي مناسب آن پيرمرد تشكر كرد . هديه اي براي تشكر به پيرمرد داد و به راه خود ادامه داد .
 

yue bochon

Registered User
تاریخ عضویت
17 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
726
لایک‌ها
2
محل سکونت
Huashan
اويس و سرزمين جادوگرها



اويس پسر خيال پردازى بود با قدى بلند چشمانى سبز عينكى گرد و كوچك.او مدام سرزمينى در خيال خود مى ساخت و در سرزمين خود زندگى مى كرد در اين سرزمينها حيوانات صحبت مى كردند يا غولها به انسانها حمله مى كردند و... يك بار او سرزمينى ساخت كه با تمام سرزمينهاى او متفاوت بود در اين سرزمين نه خبرى از صحبت حيوانات بود نه پرواز ادمهاى بال دار و ... اين سرزمين , سرزمين جادوگرها بود البته ابتدا اين هم يك خيال پردازى بود اما بعد از اين كه روى كاغذ نوشته شد و تصاويرى درباره ان كشيد تبديل به واقعيت شد.او از اين سرزمين خيلى خوشش آمده بود و هر روز علاقه بيشترى به اين رؤيا پيدا مى كرد. يك روز كه او داشت داستان جديدى درباره سرزمين جادو گرها را شروع مى كرد نا گهان متوجه شد كه ديگر در اتاق خود نيست اول فكر كرد كه خيال پردازى مى كرده و از رؤيا در آمده اما بعد از مدتى متوجه شد كه انجا برايش آشناست كمى فكر كرد و بعد فهميد كه اينجا همانجايى هست كه لحظاتى پيش داستان جديدى درباره اش اغاز كرده بود. كمى فكر كرد و با خود گفت:( ا گه اينجا سرزمين جادوگرهاى من باشه پس بايد كسانى كه تو خيال من بودند اينجا باشن تو مدرسه بوعلى ايمان و شيدا و آرش هم بايد اينجا باشن) اويس تو همين خيال بود كه ايمان پسرى با چشمان قهوه اى موهايى با مدل آلمانى و لبانى كلفت از پشت سر اويس را صدا زد و گفت:(تو هم مثل ما دانش آموز جديدى؟)اويس كه خشكش زده بود برگشت و ديد كه ايمان , شيدا , آرش پشت سرش ايستاده اند نمى دانست بايد چه كار كند يك لحظه تصميم گرفت همه چيز را به آنها بگويد ولى يك چيز در مغزش به او اخطار مى داد كه اين كار را نكند.اويس در جواب ايمان گفت:(آره يعنى نه) شيدا با موهاى بلند و طلايى چشمانى آبى و قدى نسبت به پسرها كوتاه گفت :( بلاخره آره يا نه)اويس حسابى گيج شده بود و نمى دانست چه كار بايد بكند در همين حال آرش باصورتى گرد موهاى مشكى كه مدلش قارچى بود گفت:( شيدا مهم نيست.) وبه اويس گفت:(دوست دارى با ما سه تا دوست بشى؟) اويس كه خيلى خوشحال بود گفت:( بله خيلى خوشحال مى شم.) آرش گفت:(اسم من آرشه,اسم اين شيداست, واسم اين يكى هم ايمانه) شيدا به اويس گفت:(واسم توچيه؟) اويس كه تا آن لحظه به اينكه چگونه وارد آنجا شده بود فكر نكرده بود و حالا به فكر اين موضوع افتاده بود ترس تمام وجودش را تسخير كرد. شيدا به اويس رو كرد و گفت:(نگفتى اسمت چيه؟)اويس كه تازه به خودش آمده بود گفت:( اسم من؟اسم من اويسه) اويس دوباره به فكر فرو رفت به لحظاتى پيش فكر كرد به زمانى كه به آنجا آمده بود يادش آمد كه به خود گفته بود چه خوب مى شد كه خودش در آن مدرسه بود وبا آن سه نفر دوست مى شد و حالا آنجا بود وبا آنها دوست شده بود يك لحظه متوجه شد كه دفترى كه رؤيايش را در آن مى نوشت روى پايش بود دفتر را در جيبش گذاشت شيدا به او گفت:( اون دفتر چيه؟) اويس كه حل شده بود گفت :( هيچى چيز خاصى نبود.) از قيافه شيدا معلوم بود كه نارحت شده اويس كه اين وضعيت رو ديد ادامه داد و گفت :( ميدونى الان نمى تونم بگم.) *** گروه سه نفره خيال اويس به گروه چهار نفره اى تبديل شده بود كه اويس خودش عضوى از آن گروه بود اويس از خيلى چيزها بى خبر بود از اين كه او يك سال بايد دور از خوانواده باشد از اين كه از اول اين خيال واقعيت داشت از اينكه او تمام اين خيالها را شبها مى شنيد و صبحها فكر مى كرد اين بار هم خيال پردازيهاى خودش است. كساني كه مايل به خوندن ادامه داستان هستند به وبلاگ: http://www.harryoronohermine.persianblog.com مراجعه كنند.
 

yue bochon

Registered User
تاریخ عضویت
17 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
726
لایک‌ها
2
محل سکونت
Huashan
هري پاتر و جادوي خاطرات داستاني ايراني



پسري باريک اندام با قدي کشيده و موهاي مشکي رنگ از پنجره خانه شماره 4 به آسمان مينگريست.هري پسرخاصي بود با قدرت فوق العاده که در يکي از عادي ترين خانه هاي پريوت درايو در نزد دورسلي ها زندگي مي کرد.تابستان براي او هيچ فصل مناسبي نبود،دو ماه از آغاز تعطيلات گذشته بود و حالا چهار هفته تا ترک کردن منزل دورسليها باقي مانده بود و اين براي او معناي لذت بخشي داشت.براي دورسليها هم رفتن هري خوشايند مي نمود.دورسليها که اصلا علاقه اي به نگه داشتن اين پسر غير عادي نداشتند بعد از ملاقات با خانواده جادوگر رون ميل بيشتري براي بيرون کردن او داشتند ولي عللي مانع ارضاي اين ميل آ نها مي شد. هري در اتاقش نشسته بود وهنوز از خلال پنجره به آسمان صاف و بي ابر نگاه مي کردو در گوشه هاي آن به دنبال يک جغد سفيد رنگ مي گشت. سه ضربه کوتاه به در به هري نشان مي داد که مي تواند براي خوردن ناهار از اتاقش بيرون بيايد.دورسلي ها مي خواستند تا جاي ممکن از او دور بمانند ، در حقيقت مايل بودند وجود اين پسر را مانند خيلي چيزهاي ديگريکه از او و دوستانش مي ديدند انکار کنند.هري از پله ها پايين رفت و پشت ميز کنار دورسليها نشست. دادلي حريصانه ظرف غذايي که خاله پتونيا مشغول پر کردنش بود مي پاييد.عمو ورنون با اينکه ساکت بود ولي هري احساس مي کرد زير صورت سرخش در حال کشمکش با چيزي است،با اين حال هري فکر ميکرد اگر اتفاقي نيفتد ناهار مطلوبي خواهد بود. در واقع حدس هري درست بود در تمام مدت به غير از صداي نفرت انگيزي که دادلي موقع خوردن توليد مي کرد و رفتار آزار دهنده خاله اش همه چيز به نظر آرام مي آمد. خاله پتونيا و شوهرش به طرز رقت باري هنگام برخورد با پسرشان احمق به نظر ميرسيدند، خاله پتونيا که دوست نداشت قبول کند دادلي مثل خوک موقع غذا خوردن از خودش صدا در مي آورد مرتب به هري چشم غره ميرفت.هري ترجيح ميداد چيزي نگويد چيزي تا پايان تعطيلات نمانده بود مي توانست خودش را با اين فکر دلگرم کند. روشن شدن تلويزيون باعث شد دست از سر هري بر دارند . گوينده اخبار مردي ميانسال با موهاي قهوهاي رنگ بود . کراوات قرمز رنگش به شدت توجه هري را جلب ميکرد، وقتي به لبخند مصنوعي اش نگاه مي کرد احساس کرد مرد بسيار بدبختي است. براي يک لحظه هري متوجه شد موهاي مرتبش آشفته است و صورتش شکسته و دردآلود به نظر ميرسد.خنده اش به نظر تلخ ترين خنده اي بود که تا به حال ديده بود.هري به سرعت پلک زد همه چيز به شکل اولش برگشت حالا تصوير گوينده از صفحه تلويزين محو شده بود و زن جواني داشت در مورد شيوع بيماري جديدي در مناطق ساحلي هشدار ميداد وقتي شروع به بر شمردن علائم بيماري کرد هري احساس کرد دلش مي خواهد به اتاقش برگردد. به صورت عمو ورنون نگاه کرد چهره درهم و اخم آلودش نشان مي داد بالاخره از نزاع درونيش به نتايجي رسيده است. اين موضوع به نظر هري چندان مطلوب نمي آمد تصميم گرفت کمي بيشتر صبر کند ، دوباره به صفحه پهن و تخت تلويزيون نگاه کرد اثري از آن زن جوان نبود . گوينده اخبار اين بار داشت در مورد يکي از موفق ترين سرمايه داران کشور صحبت مي کرد . دوربين چرخيد و روي صورت او قفل شد هري احساس خاصي نسبت به او داشت با اينکه هيچ لبخندي به صورت نداشت ولي در صورت خشک و جديش رضايت و اعتماد خاصي به چشم مي خورد.چهره اش کاملا متفاوت بود مسن نبود .موهاي پرپشتش مشکي رنگ بود با اينکه نشسته بود ولي به نظر بسيار بلند قامت و درشت هيکل مي آمد. عمو ورنون ناگهان فرياد کشيد:" پتونيا بيا سر چارلز پيترسون را ببين!" بعد در حالي که آرزومندانه آه مي کشيد ادامه داد:" هيچ کس تا به حال به پاي او نرسيده ميگن تو تجارت جادو ميکنه .چندتا از بزرگترين کمپاني هاي کشور رو اداره ميکنه." هري فکر کرد اين بهترين موقعيت براي برگشتن به اتاقش است . صندلي را آهسته سر جايش برگرداند و روي پاشنه چرخيد تا به سمت پله ها برود ولي هنوز قدم اول را برنداشته بود که صداي عمو ورنون به او امر کرد سر جايش بماند هري به صفحه تلويزيون نگاه کرد دادلي کانال را براي ديدن برنامه دلخواهش تغيير داده بود. صورت سرخ عمو ورنون باد کرده بود و لحنش آميخته با تهديد بود. _سر جايت وايسا. ميخواهم باهات حرف بزنم.يکماه تا برگشتن تو به اون جايي که تو و دار و دستت بهش ميگيد مدرسه باقي مونده. صدايش کم کم بالا مي رفت و لحنش آزار دهنده مي شد. _خوب گوشهايت را باز کن آقاي پاتر ! چون فقط يکبار ميگم اگه از اينجا خوشت نمياد ، ازت ميخواهم اين افتخار رو از سر ما کم کني و از اينجا بري ولي بهت اجازه نميدم امنيت من و خانواده ام را با آوردن دوستان ديوانه ات به اين خانه به خطر بندازي. عمو ورنون از صندلي بلند شده بود و دستش را در هوا به نشانه تهديد تکان مي داد. هري دستانش را مشت کرده بود و مي فشرد، نمي خواست چيزي بگويد. عمو ورنون صدايش را پايين آورد وگفت: "لياقت تو آدم هايي مثل همانهاست.مي توني از جلوي چشمم دور شي و بايد بدوني اگه ايندفعه يکي از اون موجودات چوب به دست اطراف اين خونه ببينم خوب مي دونم بايد چه بلايي سرش بيارم." هري بدون اينکه برگردد و به او نگاه کند به راهش ادامه داد و از جلوي چهره خوک مانند دادلي که به او پوزخند مي زد گذشت .وقتي از پله ها بالا مي رفت خيلي دوست داشت بداند يک دورسلي در مقابل چوب جادو چه مي تواند بکند . با اينکه تهديد عمو ورنون به نظرش مسخره مي آمد ولي لازم بود يک جغد براي رون بفرستد و تا حدودي برايش توضيح دهد که اين اطراف آفتابي نشود ولي چطور مي توانست؟ هدويگ هنوز از نزد رون بر نگشته بود و اين عجيب بود. -------------------------------------------------------------------------------- هري تمام بعدازظهر را در اتاقش ماند و خودش را با نوشتن مقاله پرفسور اسنيپ در مورد معجون به ياد آورنده مشغول کرد. کتاب "صد معجون برتر " را جلويش باز کرده بود و سعي مي کرد مطلب جالبي بيابد همه نوع معجوني بود جز آنچه او مي خواست به نظر بي فايده مي رسيد.هري کتابي را که هرميون براي تولدش فرستاده بود با نام"جادوي معجون ها" را گشود. براي خوندن ادامه داستان به وبلاگ زير برين www.harryrostami.persianblog.com
 
بالا