yue bochon
Registered User
عصاي سفيد
داستان عصاي سفيد روز پنجشنبه بود. مدرسه تعطيل شد. ساعت دوازده و ربع ظهر بود بچه ها كه مي خواستند بپيچند به داخل كوچه آقا مصطفي را ديدند. آقا مصطفي پير بود و نابينا و هميشه با عصاي سفيد كه مخصوص نابيناها بود راه مي رفت. بچه ها به آقا مصطفي سلام كردند. آقا مصطفي گفت : سلام بچه هاي خوبم. دست كرد توي جيبش و چند تا شكلات درآورد و به بچه ها داد. همه بچه ها گرفتند و تشكر كردند. و آقا مصطفي به راه خود ادامه داد. حسن به پشت خود نگاه كرد. ديد آقا مصطفي مي خواهد از خيابان بگذرد. به بچه ها گفت : بياييد برويم به آقا مصطفي كمك كنيم تا بتواند از عرض خيابان بگذرد. قاسم گفت : خيابان خلوت است و ما تازه يك ربع ديگر با بچه هاي محله پايين مسابقه فوتبال داريم بعداً يكي پيدا مي شود و آقا مصطفي را رد مي كند. حسن قبول كرد ، باز هم بچه ها به راه خود ادامه دادند ، چند قدمي بيشتر نرفته بودند كه صداي ترمز ماشيني را شنيدند ، فوراً به عقب بازگشتند و آقا مصطفي را ديدند كه افتاده بود در خيابان، راننده پياده شد و به آقا مصطفي نگاه كرد و با كمك چند نفر آقا مصطفي را داخل ماشين گذاشتند و به طرف بيمارستان راهي شدند. بچه ها به هم نگاهي كردند و به راه خود ادامه دادند، همه آنان ناراحت بودند. جمعه بود ، حدود ساعت 6 بعد از ظهر بچه ها آمده بودند با هم فوتبال بازي كنند. بعد از مدتي حسين نشست روي پله هاي خانه ي آقا مصطفي. يكي از بچه ها كه اسمش تقي بود ، گفت: حسين بازي را خراب نكن ! بلند شو تا بقيه بازي را ادامه دهيم! حسين با حالتي پريشان گفت : جمعه ها اين موقع آقا مصطفي مي آمد و روي اين پله ها مي نشست و به ما شكلات مي داد. همه بچه ها يك دفعه غمگين شدند و روي پله ها پهلوي حسين نشستند. قاسم سرش را پايين انداخت و گفت: همش تقصير من بود ، اگر آن حرف ها را نمي زدم اين اتفاق هيچ وقت نمي افتاد. حسن گفت: بچه ها من يك فكري كردم ، بياييد برويم عيادت آقا مصطفي! بچه ها گفتند: فكر خوبي است! ولي علي گفت : ما كه نمي دانيم كدام بيمارستان بستري است! بچه ها باز هم ساكت شدند. حسن دوباره گفت : بچه ها كسي كه با آقا مصطفي تصادف كرد، حسن آقا برق كش بود. مغازه اش كوچه بعدي است مي رويم و از او مي پرسم آقا مصطفي كدام بيمارستان بستري است. بچه ها به حسن آفرين گفتند و را افتادند به طرف مغازه حسن آقا برق كش. بعد از مدتي تقي ايستاد و بچه ها را متوجه خود كرد و گفت: بچه ها امروز جمعه است و حسن آقا بسته است! بچه ها از حركت باز ايستادند و حرف تقي را تصديق كردند. حسين گفت: خُب بچه ها ، فردا بعد از مدرسه مي رويم پيش حسن آقا برق كش. بچه ها يكي يكي خداحافظي كردند و به طرف خانه هايشان به راه افتادند. روز شنبه ساعت 12 بود كه زنگ مدرسه زده شد. قاسم، حسن، تقي و تعدادي ديگر از بچه ها به سوي مغازه حسن آقا راه افتادند و به مغازه رسيدند ، داخل مغازه شدند و به حسن آقا سلام كردند و تمام ماجرا را برايش تعريف كردند. حسن آقا گفت : بچه ها ! آقا مصطفي دو كوچه بالاتر در بيمارستان سينا بستري است. بچه ها بعد از خداحافظي از حسن آقا دور هم جمع شدند و قرار گذاشتند كه عصر به عيادت آقا مصطفي بروند . هنگام خداحافظي قاسم رو كرد به بچه هاوگفت: هرچه قدر پول توجيبي داريد بياوريد. حسن گفت : چرا ؟ قاسم در جواب او گفت : بعداً مي فهميد ! عصر ساعت چهار بود كه بچه ها همه دور هم جمع شدند. قاسم گفت : پول توجيبي ها را بدهيد به من. بعد خودش اسكناس 500 تومانيش را در آورد ، حسن 400 تومان و بقيه بچه ها روي هم 2100 تومان دادند . قاسم گفت : با اين پول يك دسته گل براي آقا مصطفي مي خريم . بچه ها از اين فكر قاسم خوشحال شدند و بعد از گرفتن دسته گل به طرف بيمارستان به راه افتادند . در بيمارستان اتاق آقا مصطفي را پيدا كردند و به ديدن او رفتند. بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند چو عضوي به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار تو كز محنت ديگران بي غمي نشايد كه نامت نهند آدمي
داستان عصاي سفيد روز پنجشنبه بود. مدرسه تعطيل شد. ساعت دوازده و ربع ظهر بود بچه ها كه مي خواستند بپيچند به داخل كوچه آقا مصطفي را ديدند. آقا مصطفي پير بود و نابينا و هميشه با عصاي سفيد كه مخصوص نابيناها بود راه مي رفت. بچه ها به آقا مصطفي سلام كردند. آقا مصطفي گفت : سلام بچه هاي خوبم. دست كرد توي جيبش و چند تا شكلات درآورد و به بچه ها داد. همه بچه ها گرفتند و تشكر كردند. و آقا مصطفي به راه خود ادامه داد. حسن به پشت خود نگاه كرد. ديد آقا مصطفي مي خواهد از خيابان بگذرد. به بچه ها گفت : بياييد برويم به آقا مصطفي كمك كنيم تا بتواند از عرض خيابان بگذرد. قاسم گفت : خيابان خلوت است و ما تازه يك ربع ديگر با بچه هاي محله پايين مسابقه فوتبال داريم بعداً يكي پيدا مي شود و آقا مصطفي را رد مي كند. حسن قبول كرد ، باز هم بچه ها به راه خود ادامه دادند ، چند قدمي بيشتر نرفته بودند كه صداي ترمز ماشيني را شنيدند ، فوراً به عقب بازگشتند و آقا مصطفي را ديدند كه افتاده بود در خيابان، راننده پياده شد و به آقا مصطفي نگاه كرد و با كمك چند نفر آقا مصطفي را داخل ماشين گذاشتند و به طرف بيمارستان راهي شدند. بچه ها به هم نگاهي كردند و به راه خود ادامه دادند، همه آنان ناراحت بودند. جمعه بود ، حدود ساعت 6 بعد از ظهر بچه ها آمده بودند با هم فوتبال بازي كنند. بعد از مدتي حسين نشست روي پله هاي خانه ي آقا مصطفي. يكي از بچه ها كه اسمش تقي بود ، گفت: حسين بازي را خراب نكن ! بلند شو تا بقيه بازي را ادامه دهيم! حسين با حالتي پريشان گفت : جمعه ها اين موقع آقا مصطفي مي آمد و روي اين پله ها مي نشست و به ما شكلات مي داد. همه بچه ها يك دفعه غمگين شدند و روي پله ها پهلوي حسين نشستند. قاسم سرش را پايين انداخت و گفت: همش تقصير من بود ، اگر آن حرف ها را نمي زدم اين اتفاق هيچ وقت نمي افتاد. حسن گفت: بچه ها من يك فكري كردم ، بياييد برويم عيادت آقا مصطفي! بچه ها گفتند: فكر خوبي است! ولي علي گفت : ما كه نمي دانيم كدام بيمارستان بستري است! بچه ها باز هم ساكت شدند. حسن دوباره گفت : بچه ها كسي كه با آقا مصطفي تصادف كرد، حسن آقا برق كش بود. مغازه اش كوچه بعدي است مي رويم و از او مي پرسم آقا مصطفي كدام بيمارستان بستري است. بچه ها به حسن آفرين گفتند و را افتادند به طرف مغازه حسن آقا برق كش. بعد از مدتي تقي ايستاد و بچه ها را متوجه خود كرد و گفت: بچه ها امروز جمعه است و حسن آقا بسته است! بچه ها از حركت باز ايستادند و حرف تقي را تصديق كردند. حسين گفت: خُب بچه ها ، فردا بعد از مدرسه مي رويم پيش حسن آقا برق كش. بچه ها يكي يكي خداحافظي كردند و به طرف خانه هايشان به راه افتادند. روز شنبه ساعت 12 بود كه زنگ مدرسه زده شد. قاسم، حسن، تقي و تعدادي ديگر از بچه ها به سوي مغازه حسن آقا راه افتادند و به مغازه رسيدند ، داخل مغازه شدند و به حسن آقا سلام كردند و تمام ماجرا را برايش تعريف كردند. حسن آقا گفت : بچه ها ! آقا مصطفي دو كوچه بالاتر در بيمارستان سينا بستري است. بچه ها بعد از خداحافظي از حسن آقا دور هم جمع شدند و قرار گذاشتند كه عصر به عيادت آقا مصطفي بروند . هنگام خداحافظي قاسم رو كرد به بچه هاوگفت: هرچه قدر پول توجيبي داريد بياوريد. حسن گفت : چرا ؟ قاسم در جواب او گفت : بعداً مي فهميد ! عصر ساعت چهار بود كه بچه ها همه دور هم جمع شدند. قاسم گفت : پول توجيبي ها را بدهيد به من. بعد خودش اسكناس 500 تومانيش را در آورد ، حسن 400 تومان و بقيه بچه ها روي هم 2100 تومان دادند . قاسم گفت : با اين پول يك دسته گل براي آقا مصطفي مي خريم . بچه ها از اين فكر قاسم خوشحال شدند و بعد از گرفتن دسته گل به طرف بيمارستان به راه افتادند . در بيمارستان اتاق آقا مصطفي را پيدا كردند و به ديدن او رفتند. بني آدم اعضاي يكديگرند كه در آفرينش ز يك گوهرند چو عضوي به درد آورد روزگار دگر عضوها را نماند قرار تو كز محنت ديگران بي غمي نشايد كه نامت نهند آدمي