Sayrex
کاربر قدیمی پرشین تولز
- تاریخ عضویت
- 1 می 2005
- نوشتهها
- 2,145
- لایکها
- 148
سلام :
حقیقت این اولین تاپیکی هست که دارم تو بخش آزاد ایجاد میکنم و به عمرم از این اسپم کاری ها نکردم و همه پست هام مفید بوده :دی
اما امروز داشتم تاپیک های بخش گفتگوی آزاد رو می خوندم که به اونهایی رسیدم که دنبال معافی و نرفتن خدمت و ... بود رسیدم . دیدم چه قدر هستند آدمهایی که از خدمت رفتن متنفراند و معتقد هستند که خدمت رفتن جز تلف کردن وقت چیز دیگه ای نیست . چرا دروغ بگم ( به قول مش قاسم دروغ چرا ! تا قبر آ...آ...آ...آ... ) خود من هم تا همین چند سال پیش قبل از اینکه برم خدمت همین نظر و داشتم اما الان که چندین ساله از این موضوع میگذره دیدم نسبت به این مسئله عوض شد و اگر الان بهم بگند بیا برو خدمت باور کنید میرم . ( چون با توجه به بدبختی های دوران بعد از خدمت و بزرگسالی، اون دوران در برابر الان پادشاهی میکنه ).
حالا این تاپیک و زدم کسایی که رفتن خدمت و مزه خدمت کردن تو هر کجای ایران و چشیدند بیان و از خاطرات بد و خوب خدمت اشون تعریف کنند . از خاطراتی که فقط یادی ازشون به جا مونده . حالا چه اونهایی که خوب بودند چه اونهایی که بد بودند .
اولیش رو هم خودم میگم
زمان آموزشی من تو بدترین زمان و بدترین مکان ممکنه بود . دی ماه سال 81 پادگان شهید بیگلری ه مشکین شهر ( 100 کیلومتری اردبیل زیر کوه های سهند و سبللان ). هوا به شدت سرد به طوری که شبها از سرما تف می انداختی رو هوا قالب یخ می افتاد رو زمین و همیشه شیر های آب باز بود و در جریان چون به محض بستن شیر های آب، آب در لوله ها یخ می بست. خلاصه از بدبختی های ریز و درشت که مارو ساعت 4 صبح بیدار میکردند و تو اون هوا مجبورمون میکردن برای گرفتن صبحونه تو محوطه صف بکشیم و .... بگدریم . یک روز یک کلاسی برگذار شد که ما باید توی آسایشگاه می شستیم اما این آسایشگاه به قدری گوچیک بود که برای نشتن باید به زور خودمونو بقل هم جا میکردیم . معلم کلاس فرمانده گردان بود . ایشون قبل از کلاس گفته بودند که کسی حق ندارد در کلاس ایشون چرت بزنه، هر کسی که چرت بزنه بقل دستیش باید محکم بزنه تو گوشش !! و از اونجایی که فشار خیلی زیاد بود و از صبح ساعت 4 بیدار باش و رژه و بشین پاشو و ... بود خیلی ها در حال موت بودند چه برسه به اینکه بخوان چرت هم بزنند .
از بخت بد ما این نفر بغلی ما خوابش برد . و فرمانده محترم این صحنه رو دید . با لحجه شیرین آذری یه نگاه به من کرد و گفت :
فلانی ، بزن تو قوشش ( گوشش ). من یه نگاه به این بابا کردم دیدم در خواب نازی فرو رفتخ و زدن تو گوشش این بابا = سکته در جا ! گفتم نمیشه جناب سروان .
گفت : به تو میگم بزن تو قوشش !!
گفتم بزنم میمره این بیچاره !
گفت پاشو بیا اینجا ! رفتم جلو کلاس . روبروش وایسادم . چنان زد تو گوشم 2 دور، دور خودم چرخیدم و چنان صدایی داد که اون نفری که بغل دست ما بود از خواب پرید .
بهم گفت : وقتی میگم بزن تو قوشش یعنی بزن تو قوشش !
بچه نبودم اما بغض کرده بودم . نه به این خاطر که سوسول باشم، به این خاطر که نه می تونستم چیزی بگم نه می تونستم گریه کنم لا اقل .ون سوزی چکی افسری که خوردم یه کم بخوابه .
خلاصه رفتم سر جام نشتسم و این بغل دستی که خواب بود گفت زد تو گوشت ؟ هه هه هه ... !
نتیجه گیری اخلاقی : تو خدمت رحم و مروت و انسان دوستی و مرانگی د 90% اوقات = کشک . خدمت به نوعی جامعه بیرون ماست که اگر رحم نکنی بهت رحم نمی کنند و یکی از مزایای خدمت هم همینه که شما رو برای جامعه و دنیای بیرون آماده میکنه . سر همین جریان عصر رفتم دفتر فرمانده و به خاطر اینکه سرپیچی از فرمان کرده بودم از فرمانده عذر خواهی کردم و فهمیدم که منظور اش از این کار چی بود .
اما خدایی هنوز همون اون صحنه به خوبی یادمه . صداش هنوز تو گوشمه :wacko:
حقیقت این اولین تاپیکی هست که دارم تو بخش آزاد ایجاد میکنم و به عمرم از این اسپم کاری ها نکردم و همه پست هام مفید بوده :دی
اما امروز داشتم تاپیک های بخش گفتگوی آزاد رو می خوندم که به اونهایی رسیدم که دنبال معافی و نرفتن خدمت و ... بود رسیدم . دیدم چه قدر هستند آدمهایی که از خدمت رفتن متنفراند و معتقد هستند که خدمت رفتن جز تلف کردن وقت چیز دیگه ای نیست . چرا دروغ بگم ( به قول مش قاسم دروغ چرا ! تا قبر آ...آ...آ...آ... ) خود من هم تا همین چند سال پیش قبل از اینکه برم خدمت همین نظر و داشتم اما الان که چندین ساله از این موضوع میگذره دیدم نسبت به این مسئله عوض شد و اگر الان بهم بگند بیا برو خدمت باور کنید میرم . ( چون با توجه به بدبختی های دوران بعد از خدمت و بزرگسالی، اون دوران در برابر الان پادشاهی میکنه ).
حالا این تاپیک و زدم کسایی که رفتن خدمت و مزه خدمت کردن تو هر کجای ایران و چشیدند بیان و از خاطرات بد و خوب خدمت اشون تعریف کنند . از خاطراتی که فقط یادی ازشون به جا مونده . حالا چه اونهایی که خوب بودند چه اونهایی که بد بودند .
اولیش رو هم خودم میگم
زمان آموزشی من تو بدترین زمان و بدترین مکان ممکنه بود . دی ماه سال 81 پادگان شهید بیگلری ه مشکین شهر ( 100 کیلومتری اردبیل زیر کوه های سهند و سبللان ). هوا به شدت سرد به طوری که شبها از سرما تف می انداختی رو هوا قالب یخ می افتاد رو زمین و همیشه شیر های آب باز بود و در جریان چون به محض بستن شیر های آب، آب در لوله ها یخ می بست. خلاصه از بدبختی های ریز و درشت که مارو ساعت 4 صبح بیدار میکردند و تو اون هوا مجبورمون میکردن برای گرفتن صبحونه تو محوطه صف بکشیم و .... بگدریم . یک روز یک کلاسی برگذار شد که ما باید توی آسایشگاه می شستیم اما این آسایشگاه به قدری گوچیک بود که برای نشتن باید به زور خودمونو بقل هم جا میکردیم . معلم کلاس فرمانده گردان بود . ایشون قبل از کلاس گفته بودند که کسی حق ندارد در کلاس ایشون چرت بزنه، هر کسی که چرت بزنه بقل دستیش باید محکم بزنه تو گوشش !! و از اونجایی که فشار خیلی زیاد بود و از صبح ساعت 4 بیدار باش و رژه و بشین پاشو و ... بود خیلی ها در حال موت بودند چه برسه به اینکه بخوان چرت هم بزنند .
از بخت بد ما این نفر بغلی ما خوابش برد . و فرمانده محترم این صحنه رو دید . با لحجه شیرین آذری یه نگاه به من کرد و گفت :
فلانی ، بزن تو قوشش ( گوشش ). من یه نگاه به این بابا کردم دیدم در خواب نازی فرو رفتخ و زدن تو گوشش این بابا = سکته در جا ! گفتم نمیشه جناب سروان .
گفت : به تو میگم بزن تو قوشش !!
گفتم بزنم میمره این بیچاره !
گفت پاشو بیا اینجا ! رفتم جلو کلاس . روبروش وایسادم . چنان زد تو گوشم 2 دور، دور خودم چرخیدم و چنان صدایی داد که اون نفری که بغل دست ما بود از خواب پرید .
بهم گفت : وقتی میگم بزن تو قوشش یعنی بزن تو قوشش !
بچه نبودم اما بغض کرده بودم . نه به این خاطر که سوسول باشم، به این خاطر که نه می تونستم چیزی بگم نه می تونستم گریه کنم لا اقل .ون سوزی چکی افسری که خوردم یه کم بخوابه .
خلاصه رفتم سر جام نشتسم و این بغل دستی که خواب بود گفت زد تو گوشت ؟ هه هه هه ... !
نتیجه گیری اخلاقی : تو خدمت رحم و مروت و انسان دوستی و مرانگی د 90% اوقات = کشک . خدمت به نوعی جامعه بیرون ماست که اگر رحم نکنی بهت رحم نمی کنند و یکی از مزایای خدمت هم همینه که شما رو برای جامعه و دنیای بیرون آماده میکنه . سر همین جریان عصر رفتم دفتر فرمانده و به خاطر اینکه سرپیچی از فرمان کرده بودم از فرمانده عذر خواهی کردم و فهمیدم که منظور اش از این کار چی بود .
اما خدایی هنوز همون اون صحنه به خوبی یادمه . صداش هنوز تو گوشمه :wacko: