• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

دفترچه خاطرات دوران خدمت

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
دیگه یه حس بدی داره بهم دست میده
lecturef.gif

انگار این تاپیک یه وبلاگ شخصیه و گهگاهی یکی نظر میده
swearing.gif

فعلا خداحافظ تا کسی هم پیدا بشه تا خاطره بزاره
hiker.gif

نه بابا وبلاگ شخصی نیست

من خودم همش میام میخونم منتظر یه خاطره جدیدم فقط چون چیزی نداشتم بگم پست نمی زدم
شما ادامه بده بنویس این شیرین کاریت خیلی باحاله
 

test84

Registered User
تاریخ عضویت
9 دسامبر 2007
نوشته‌ها
242
لایک‌ها
2
لول!
عحب حالی بهمون دادی! خداس این تاپیک!

من که هنوز نرفتم آموزشی، یعنی رفتیم و گفتن 2شمبه بیاین برین ترمینال، کلا 45 دقیقه زیر دست اینا بودم که تو همون مدّت اینقدر خندیدیم که دلدرد گرفته بودم.

اون روزی که ما رفتیم تقسیم بشیم، روز لیسانس به بالا ها بود، اون طرف گفت شما "تحصیل کرده" هستین و انتظار ما از شما بیشتر از بقیه است ... آقا دیگه شده بود موضوع خنده تو همین 2دقیقه، به صف بغلی میگفت بشینین، مگه میشستن، بعد بچه ها میگفتن شماها تحصیل کرده این و اینا، کلی خندیدم. آخر سر هم بچه ها همه این افسر هارو کچل کردن! لول.

شما بیا باز مطلب بذار، خداییش منم مطلب میذارم.
 

shahramcat

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
25 ژانویه 2005
نوشته‌ها
2,131
لایک‌ها
165
سن
43
محل سکونت
Iran , Tehran
سلام

من ماه 12 سال 87 رفتم خدمت ارتش با لیسانس ..... آموزشی افتادم 01 تهران ....... واقعا دوران آموزشی خاطره میشه .... تو یک آسایشگاه که 50 نفر ظرفیت داره 50 تا آدم از گوشه کنار ایران هستن که باید صبح تا شب با همدیگه مدارا کنن ! مخصوصا ترکها و لرها !

ما یه همقطار داشتیم ایشون ترک 12 سیلندر اردبیل بود اسمش یادم رفته اما عمرا حرفاش و قیافش تا دم مرگ یادم نمیره !‌ یک سری حرفایی میزد که ماها مونده بودیم چطور این بدون فکر اینارو میگه ! مثلا یکروز بحث استتار بود تو کلاس فرمانده گفت حالا یک مثال از خودتون بزنید ببینم ایشون دستش رو بالا برد گفت : مثلا ما یک تانک داریم میخایم اون رو استتار کنیم برمیداریم یکطوری تغییر شکلش میدیم به هلی کوپتر که دیگه نفهمن تانک هست :lol::lol:!!!!!!! آقا مارو میگی کلک و پرمون از استعداد و نبوغ هموطنمون ریخته بود ! 2 3 تا از بچها از خنده به حالت اغما رفته بودن ! .......


یکروز من افتاده بودم یگان آماده .... باید 24 ساعت با تجهیزات و حالت کامل آماده باشی تا وقتی پیش میزنن 3سوت به خط شی ! آقا افسر سر اومد پیش رو زد ماهم 3سوت بخط شدیم هر 45 نفر ! گفت خوب بود برید حالا باز پیش میزنم یکنفر کم باشه دهنتون آسفالته !

من هم گفتم این الان پیش زده رفت تا 2 3 ساعت دیگه ! رفتم آسایشگاه بیل و کلاه گذاشتم راهی شدم سمت بوفه .... یه دلستر با کیک زدم تو رگ حدود 20 دقیقه ای شد .... نمور راه افتادم سمت گروهان رفتم تو آسایگاه دیدم اه !!!!! پس اینا کجان ! :eek: هیچکس نبود ! نه تو نه بیرون ! آقا انگار شوک 220 ولت زدن به من ! :lol: پریدم از نگهبان پرسیدم گفتم اینا کجان گفت پیش زد رفتن همه !!!!! من 2 دستی به ولاه زدم تو سرم :lol: ! باور نمیکنید حالم بد شد ! گفتم دهنمو سرویس میکنه :lol::lol::lol::lol:

اومدم بیل و کلاه رو برداشتم دیدم سروصدا میاد از بیرون ! از پنجره نگاه کردم دیدم افسر سر داره میگه برید همه بیلاتون رو بیارید که باغچهای پادگان خیلی وقته بیل نخورده !!!!!! چرا ؟ چون همه بودن بغیر از من ! یک نفر کم بوده همه بخاطر من تنبیه شدن که باغچه بیل بزنن ! :f34r::f34r: گفتم وای ی ی الان من رو ببینن با بیل نصفم میکنن ! :(

تا اومدم در برم تو توالت یگان اومد تو دمه در خوردیم به هم ! آقا صحنه ای بود که به عمرم انقدر ضایع نشده بودم ! هرکی یه فحش میداد رفیقام که باهم تورگی بودیم فحشم میدادن ... این همقطار اردبیلی که رسما میخاست نصفم کنه ! :lol: انقدر عصبانی بود سیماش قاطی کرده بود ترکی فش میداد ! ناخودآگاه فقط فش میداد به من ! (قس کش ! مگییه ما مسگره توایم آخه ! )

شده بودم عینه لبو:blush: ! 44 نفر به خاطر من باید تمام باغچهای دور یگان رو زیرورو میکردن با بیل نفری ! گفتم یکاری بکنم اینا دست از سر من بردارن ... وقتی بابیل بخط شدن رفتم جلو گروهان وایسادم روبرو بچها گفتم : من از همتون عضرمیخام تقصیر من بود شرمنده ! یکی از بچها هم نامردی نکرد از ته بلند گفت : کونت پارس ! :lol:

خلاصه اونروز 2 ساعتی باغچه زیرورو کردیم برگشتیم اما من تا اون روز اینقدر خجالت نکشیده بودم !
 

farzan.B

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,662
لایک‌ها
1,244
اون جائی که ما بودیم یه جائی بود که شبکه های ارمنستان
armenia.gif
راحت میوفتاد روی آنتن تلویزیون و یه 10 تا کانالی رو با کیفیت آینه داشتیم
yes.gif
،

والاه مای بدبخت .. قم رو میگیریم و قزوین...:lol::lol::(:lol:
 

بالاخان

Registered User
تاریخ عضویت
1 آپریل 2011
نوشته‌ها
37
لایک‌ها
0
سن
33
محل سکونت
تهران - **** آباد
مرسی. خیلی جالب بود. از دوستان میخوام بازم بیان و تعریف کنن. البته خاطرات شیرین و خنده دارش رو بگید، نه بدبختی هاش رو :wacko:
 

takesh

Registered User
تاریخ عضویت
4 مارس 2012
نوشته‌ها
5,312
لایک‌ها
4,325
محل سکونت
جَـفَـنـگِـــستــانــ...... . . . . .
چرا من اینجا رو تا الان ندیدم
بذار از اول تاپیک رو بخونم میام یه عالم خاطره دارم
البته باحالاشو تو تاپیکای دیگه گفتم شاید بگم تکراری باشه
 

takesh

Registered User
تاریخ عضویت
4 مارس 2012
نوشته‌ها
5,312
لایک‌ها
4,325
محل سکونت
جَـفَـنـگِـــستــانــ...... . . . . .
میگم چرا اینو ندیدم نگو زیر خاکی اوردم بالا :lol:حالا چجور بماند:lol:
نه چرا؟بذار بگم اینم خنده داره
--------------------------------
آقا تو صفحه اصلی سایت بودم یهو دیدم نوشته امروز تولد بالا خانه ما هم تو دهات اجدادیمون یه مش بالاخانی داشتیم یه خرداشت و خورجین و. . . خدا رحمتش کنه گفتم این حتمی یه ربطی بهش داره :blink:؛هیچی دیگه داشتم نوشته ها و مشخصاتش رو میدیدم که امدم اینجا:lol::lol:
--------------------------------------------
اوه من دنیای خاطراتم اعم از خالی بندی و راستکی و . . .دیگه خدمت که تهشه حالا میام میگم
 

takesh

Registered User
تاریخ عضویت
4 مارس 2012
نوشته‌ها
5,312
لایک‌ها
4,325
محل سکونت
جَـفَـنـگِـــستــانــ...... . . . . .
از اول شروع میکنم میریم جلو:p
---------------------
آقا ازر داستان پذیرشم براتون بگم
من تو عمرم یه بار هم نرفتم مسجد ببینم این بسیجی ها چه میکنندواینا ؛ ولی میخاستم خودمو بچپونم **** پارتیم نداشتم همه گفتن باید 2 سال بسیجی فعال داشته باشی منم دیگه بیخیال شدم گفتم هرچی و هرجا بادا باد
تا اینکه بابام رئیس بسیج محله رو میبینه و داستان منو بهش میگه خلاصه در نهایت حیرت که هنوزم باورم نمیشه چند روز بعدش دیدم یه پرونده برام ردیف کرده(هرجا هست خدا کارنامه کردارو رفتارشو از بقیه هم خدمتیاش جدا کنه و خیرش بده) که من سابقه بسیج دارم آقا منم آماده شدم پروندرو ببرم **** مرکز واسه درخواست پذیرش خلاصه منم با آستین کوتاه و صورت مثل ماه و. . .رفتم **** همینکه رسیدم دم درش دژبان گفت اگه همین الان نری بیرون عقیدتی یا. . . میندازت بازداشتگاه که هیچ اون پروندتم پاره میکنه خلاصه منم در رفتم
بعد همسایمون گفت من **** کار کردم اگه میخای کارت ردیف شه ریشاتو نزن و . . .
بعد منم بعدیه هفته با یه عالم ریش که از خارش داشت منو میکشت و چندروز حموم نرفتن و یقه آخوندی در حد خفه شدن و. . . رفتم و یه ساعته کارم ردیف شد:lol:
 

takesh

Registered User
تاریخ عضویت
4 مارس 2012
نوشته‌ها
5,312
لایک‌ها
4,325
محل سکونت
جَـفَـنـگِـــستــانــ...... . . . . .
استقبالی نشد :دی
عاغا من تو یه انجمن دیگه داستان هایی از خدمت نوشتم که متاسفانه اونجا کشش و ظرفیت نداشتن الان از اونجا انتقال میدم اینجا و اونجا رو پاک میکنم

سال 85
آموزشی گیلان غرب - شهید ثابت خواه
مابقی کلا کرج - میدون **** (فرماندهی کل استان تهران)
-------
خاطره که همش خاطرس :دی
ولی یه درس عبرت بگم - من همون هفته اول به خاطر دمپایی 1 ماه اضافه خوردم!!! سعی کنید هرگز با دمپایی و ... نرید بیرون پادگان
یه بارم میخاستم در برم خونه شب و مثل 10000بار گذشته صب بیام پادگان که دژبان اونی بود که باهم لج بودیم نزاشت برم بیرون منم از روی دیفالت پریدم که در برم خلاصه گرفتنمون و بردنمون دادگاه نظامی با هزار جور تهمت و ............
تفریحاتمون هم کش رفتن روغن و رب و گوشت و پنیر و ..... از آماد و پشتیبانی برای مصرف سرباز های واحد تاسیسات قرارگاه بود ( آخه فرماندهاشون باهم لج بودن مواد خوراکی کم میدادن قرارگاه هم همشو میخورد به ما که میرسید میگفت نداریم :(
عملیات هیجان انگیزمون هم بنزین دزدی واسه مصرف موتور تاسیسات بود که اونم بهمون سهمیه نمیدادن ماهم ساعت 3 شب با شلنگ و 20 لیتری میرفتیم ماشینای اداری رو خالی میکردیم
در کل از خودشون کندیم و واسه خوشون خرج کردیم !! ولی ناموسن یام نیس حتی ذره ای هیشکدوم از بچه ها برده باشن بیرون برای مصرف شخصی
خدمت یعنی این :wink:

در کل هرچی هم که باشه خدمت اسمش اجباریه و واقعا زور داره صب تا شب چرا باید رژه بری؟ چرا وختی بالاسرت 60 دوربین فوق پیشرفتس باز باید پست بدی؟ چرا باید گشنگی بکشیم؟ چرا باید کارای زشت رو یادبگیریم؟ چرا باید..................
خدمت تو ایران یعنی بردگی (این حرف منو با آب طلا بنویسید)
 

Gt.Planet

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 آگوست 2013
نوشته‌ها
179
لایک‌ها
152
محل سکونت
فی مَقَر
من همش 5روز آموزشی بودم تو کل خدمدم....ولی یه خاطره مافیایی دارم.....

آقا نمایشگرت روز بد نبینه مارو روز اول ول کرده بودن تو یه نماز خونه پادگان آموزشی **** ...3ساعت اونجا ول بودیم کسی نمییومد بگه کی هستید ازکوجا اومدید...مامور بدرقه مون که درجه دار نیرو انتظامی بود داد و بیداد کرد که یکی بیاد ب کار ما برسه و برگرده..آقا کسی نییومد...

بعد از چند دیقه یه سرباز 3پاهی اومد مامور بدرقه بهش گفتم بروکی.....تو پوتین هات برو بگو گنده تون بیاد..بعد یه سپاهی شکم گنده دیگه اومد بعد آقا من کمکم داشت خواب مییومد یهو سر و صدا شد این دوتا درگیری لفظی پیدا کردن. مامور بدرقه میگفت نصف درجه هام شرف داره ب کل اسمت و طهارت **** و این حرفا بعدش ..مامور بدرقه کلت ش رو کشید بیرون میخواست بزنه ب پای طرف یه پسره بود ب اسم بهنام کشتی گیر هم بود بچه حصارک هم بود پرید مامور بدرقه رو گرفت ........

تو این 5روز همش میرفتیم نماز خونه با شلوار بگی و شیرازی میچرخیدیم اینقدر غذا اضافه مییومد میریختن تو کانال آب.....

بعد دیگه من کمیسیون پزشکی شدم برگشتم...بعداز11ماه ک برگشتم ب محل آموزشی م بره امضا گرفتن و اینا بره معاف شدن بهم گفتن لباساتو بده! گفتم باووو تو این 5روزی ک من اینجا بود ب پیر ب شیر بپیغمبر ب مالباس نداده بودید!!!! گفت نه من حالی م نی لباس ندی امضا نمکینم...گفت پولشو بده گفتم چقد گفت 250!!!!!!!!!!!!!

یکی دیگه اومد منو کشید کنار گفت بیا این شماره حساب شما200بده! شماره حساب شخصی خودش هم بود...آقا 11ماه ک بره معافی بالا پایین کردم هیچ این 200تومن سوز داشت.....

آخرشم اینو دادن ب ما :D......

 

takesh

Registered User
تاریخ عضویت
4 مارس 2012
نوشته‌ها
5,312
لایک‌ها
4,325
محل سکونت
جَـفَـنـگِـــستــانــ...... . . . . .
من همش 5روز آموزشی بودم تو کل خدمدم....ولی یه خاطره مافیایی دارم.....
برو کیـ.....................:lol:


صوبت از تشویقی و... شد تو پست قبلیم یاد داستاناش افتادم :twisted:
اگه یادتون باشه سال 86 سرمای بی سابقه ای بود بطوریکه پادگان های نظامی که تعطیلی تو کارشون نیست چند روز پیاپی کلا تعطیل شد حتی سربازا دیگه رو برجک نمیرفتن یا میرفتن شوت میشدن پاشون میشکست 1 ماه میرفتن استعلاجی :دی خلاصه افسر نگهبان و فرمانده مرفوک ولی بودن و شیفتشون باید میومدن !! ماهم که از اولین موج سرما مثل هرسال پیشواز رفته بودیم دمای موتورخونه رو کم میکردیم تا آب داغ دیگه به طبقات بالا واسه رده بالاها نره! اونم هی زنگ میزد میگفت سرباز تکش چه نشسته ای که فلان جام یخ زده نمیتونم بشینم حتی رو صندلی! ماهم الکی یه چرت میزدیم نیم ساعت بعدش زنگ میزدیم که سرهنگ دادا موتورخونه کشش نداره گاز فشارش کمه و... این بدبختم میگفت فقط امروزکه من هستم یه کاریش کن من مریز نشم جبران میکنم :twisted:
منم الکی میگفتم باید شیر قسمتای دیگه رو ببندم که خیلی سخته و... فلان اونم میگفت بهت تشویقی میدم فقط این شوفاژلامصب رو یه کاریش کن گرم شه::دی منم 1 ساعت میخابیدم و بعد میرفتم درجه شوفاژخونه رو زیاد میکردم و رادیاتش رو یه هواگیری میکردم و اینم مثل## کیف میکرد و چند روز بعدش تشویقی میداد :دی
یا یه ترفند هم این بود که سرباز نیرو انسانی رو اذیت میکردیم تا قشنگ دهنش اسفالت بشه از سرما و گرما تا بیاد التماس بعد یکاری واسش میکردیم اونم یکی درمیون برگه های مرخصیمون رو از پرونده کش میرفت که آخر سر حساب نشه و بیشتر مرخصی بریم
یادمه تمام سربازای ارشد آرزشون خدمت تو تاسیسات بود چون هیچکس از این قسمت سر در نمیورد ماهم همیشه خدا مرخصی بودیم طوری که یادمه از ماهه 15 به بعد من 12-72 خدمت میکردم :mrgreen: یعنی 72 ساعت نبودم 12 ساعت میومد یه خودی نشون میدادمو یه برگه مرخصی مینوشتمو میرفتم خونه :mrgreen: رسمیمون هم آدم باهال و زرنگی بود و هوای سربازا رو شدید داشت هم سربازای تاسیسات خعلی تودار بودن نمیزاشتن سربازای دیگه از کارشون سردربیارن و برن زیرآبشون رو بزنن :lol:
اینم یه قسمت دیگه از داستان ما :wink:

البته همیشه هم به قولشون عمل نمیکردن ! از هر 10 تا قولی که واسه تشویقی میدادن به یکیش عمل مینمودن
 
بالا