saba_s
Registered User
- تاریخ عضویت
- 1 جولای 2009
- نوشتهها
- 84
- لایکها
- 0
قصه عشق - فصل بيستم
دنبال نازنين رفتم وبعداز سوار كردن اون به طرف بانك حركت كردم كه تا قبل از تعطيل شدن اون مازاد پولماشين رو به حسابم برگردونم.
اين كار رو كردم .
براي نهار به رستوران قصرموج تو ميرداماد رفتيم بعد از نهار دم در رستوران يه زن كولي فالگير راهمون رو بستو با اصرار خواست كه آينده مارو پيش بيني كنه............
من اصلا از اين چيزهاخوشم نمي اومد ، اما با اصرار نازنين قبول كردم.
زن كولي دست نازنين رو گرفت وشروع به حرف زدن كرد.....
خانوم جان درد وبلات بخوره تو سر گلنار خاتون كه منباشم....
خوش قلبي و خوش نهاد.....
رنج ديگران رنجته و........... درد ديگرانغمت..........
جونم بگه براي خانوم خوشگله خودوم........
دل پاكي داريو....... يه عشق افلاطوني مهمون اونه.......
غم زياد خوردي اما بدستشآوردي............
مراقب باش كه نگهداشتنش سخت تر از بدست آوردنش .....
يهحسود داري.................
ميخواد از دستت درش بياره.........
خيلي زرنگه ................
جونم بگه برات.......
زورش هم زياده........اما تو دلتقويه......
پشتت به كوهه.........نترس باهاش بجنگ ...........
يك مرتبه رنگچهره اش عوض شد و سكوت كرد.
من اعتقادي به حرفهايي كه ميزد نداشتم . اما وقتيحرفش رو قطع كرد حس بدي بهم دست داد .
تغيير رنگ چهره اش كاملا حقيقيبود......
هراس و غم بزرگي تو صورتش هويدا بود گفتم: چي شد چرا ادامهنميدي........
دست و پاش و جمع كرد و گفت : همين بود......
هرچه نازنين اصراركرد ديگه چيزي نگفت..............
خواستم پولي بهش بدم. اما هر كاري كردم ، قبولنكرد.
واسه همين به طرف ماشين رفتيم.....تا سوار بشيم و بريم ميدونمحسني............
وقتي سوار ماشين شديم نازنين متوجه شد كيف دستي اش را تورستوران جا گذاشته . واسه همين من بر گشتم او نو بيارم كه ديدم زن كولي هنوزاونجاست .
وقتي من و ديد بطرف اومد و گفت : آقا مراقب خودتون و عروستونباشين......
مبادا از هم غافل بشين.......من جدايي رو تو طالع تونديدم.......
دلم نيومد به اون فرشته اين رو بگم .
آقا من كارم فال گيري يه ،تا حالا اينجور غصه دار نشده بودم از سرنوشت اونايي كه آينده شون رو بهشونميگم.............
دروغ چرا بگم...........هري دلم ريخت پايين از اينحرفش..........
اين يك هشدار بود...........نگران شده بودم ،
شديدا تو فكرفرو رفته بودم .........اصلا حواسم به اطرافم نبود......
زماني به خودم اومدم كهنازنين داشت بشدت تكونم ميداد و ميگفت : خوابت برده........هي ......مجنون من .......
نگاهي به اطرافم كردم ......... اثري از زن كولي نبود.....رفته بود و منرو با دنيايي سوال و التهاب و گيجي... جا گذاشته بود.......
نازنين ، من و بر وبر نگاه ميكرد و ميخنديد.......گفت: عزيزم......حواست كجاست ؟
خودم رو جمع جوركردم و گفتم : همين جا....ببخش ياد يه چيزي افتادم.......
گفت : كيفم رو آوردي؟
گفتم : الان ميارم.
فوري داخل رستوران رفتم و كيفش رو آوردم و به طرفهميدون محسني حركت كرديم.
ميخواستم يه دست كت شلوار مشكي جير براي خودم و يكدستلباس سفيد و يه سرويس طلا براي نازنين بخرم........
ميدون خيلي شلوغ بود و جايپارك به سختي پيدا ميشد. تو يكي از كوچه هاي فرعي پارك كردم و اول رفتيم توي جواهرفروشي جواهريان. نازنين نميخواست چيزي بخره . اما با اصرار من بالاخره يك سرويس روانتخاب كرد و خريديم.
بعد رفتيم و يكدست لباس سفيد قشنگ كه ويژه مراسم نامزديبود خريديم .
آخر از همه هم كت شلوار من . در تمام طول اين مدت من يك لحظه همچهره ناراحت و حرفهاي زن كولي فالگير از ذهنم دور نشد.....
دنبال نازنين رفتم وبعداز سوار كردن اون به طرف بانك حركت كردم كه تا قبل از تعطيل شدن اون مازاد پولماشين رو به حسابم برگردونم.
اين كار رو كردم .
براي نهار به رستوران قصرموج تو ميرداماد رفتيم بعد از نهار دم در رستوران يه زن كولي فالگير راهمون رو بستو با اصرار خواست كه آينده مارو پيش بيني كنه............
من اصلا از اين چيزهاخوشم نمي اومد ، اما با اصرار نازنين قبول كردم.
زن كولي دست نازنين رو گرفت وشروع به حرف زدن كرد.....
خانوم جان درد وبلات بخوره تو سر گلنار خاتون كه منباشم....
خوش قلبي و خوش نهاد.....
رنج ديگران رنجته و........... درد ديگرانغمت..........
جونم بگه براي خانوم خوشگله خودوم........
دل پاكي داريو....... يه عشق افلاطوني مهمون اونه.......
غم زياد خوردي اما بدستشآوردي............
مراقب باش كه نگهداشتنش سخت تر از بدست آوردنش .....
يهحسود داري.................
ميخواد از دستت درش بياره.........
خيلي زرنگه ................
جونم بگه برات.......
زورش هم زياده........اما تو دلتقويه......
پشتت به كوهه.........نترس باهاش بجنگ ...........
يك مرتبه رنگچهره اش عوض شد و سكوت كرد.
من اعتقادي به حرفهايي كه ميزد نداشتم . اما وقتيحرفش رو قطع كرد حس بدي بهم دست داد .
تغيير رنگ چهره اش كاملا حقيقيبود......
هراس و غم بزرگي تو صورتش هويدا بود گفتم: چي شد چرا ادامهنميدي........
دست و پاش و جمع كرد و گفت : همين بود......
هرچه نازنين اصراركرد ديگه چيزي نگفت..............
خواستم پولي بهش بدم. اما هر كاري كردم ، قبولنكرد.
واسه همين به طرف ماشين رفتيم.....تا سوار بشيم و بريم ميدونمحسني............
وقتي سوار ماشين شديم نازنين متوجه شد كيف دستي اش را تورستوران جا گذاشته . واسه همين من بر گشتم او نو بيارم كه ديدم زن كولي هنوزاونجاست .
وقتي من و ديد بطرف اومد و گفت : آقا مراقب خودتون و عروستونباشين......
مبادا از هم غافل بشين.......من جدايي رو تو طالع تونديدم.......
دلم نيومد به اون فرشته اين رو بگم .
آقا من كارم فال گيري يه ،تا حالا اينجور غصه دار نشده بودم از سرنوشت اونايي كه آينده شون رو بهشونميگم.............
دروغ چرا بگم...........هري دلم ريخت پايين از اينحرفش..........
اين يك هشدار بود...........نگران شده بودم ،
شديدا تو فكرفرو رفته بودم .........اصلا حواسم به اطرافم نبود......
زماني به خودم اومدم كهنازنين داشت بشدت تكونم ميداد و ميگفت : خوابت برده........هي ......مجنون من .......
نگاهي به اطرافم كردم ......... اثري از زن كولي نبود.....رفته بود و منرو با دنيايي سوال و التهاب و گيجي... جا گذاشته بود.......
نازنين ، من و بر وبر نگاه ميكرد و ميخنديد.......گفت: عزيزم......حواست كجاست ؟
خودم رو جمع جوركردم و گفتم : همين جا....ببخش ياد يه چيزي افتادم.......
گفت : كيفم رو آوردي؟
گفتم : الان ميارم.
فوري داخل رستوران رفتم و كيفش رو آوردم و به طرفهميدون محسني حركت كرديم.
ميخواستم يه دست كت شلوار مشكي جير براي خودم و يكدستلباس سفيد و يه سرويس طلا براي نازنين بخرم........
ميدون خيلي شلوغ بود و جايپارك به سختي پيدا ميشد. تو يكي از كوچه هاي فرعي پارك كردم و اول رفتيم توي جواهرفروشي جواهريان. نازنين نميخواست چيزي بخره . اما با اصرار من بالاخره يك سرويس روانتخاب كرد و خريديم.
بعد رفتيم و يكدست لباس سفيد قشنگ كه ويژه مراسم نامزديبود خريديم .
آخر از همه هم كت شلوار من . در تمام طول اين مدت من يك لحظه همچهره ناراحت و حرفهاي زن كولي فالگير از ذهنم دور نشد.....