برگزیده های پرشین تولز

رمان عشق احمد و نازنین

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق - فصل بيستم

دنبال نازنين رفتم وبعداز سوار كردن اون به طرف بانك حركت كردم كه تا قبل از تعطيل شدن اون مازاد پولماشين رو به حسابم برگردونم.
اين كار رو كردم .
براي نهار به رستوران قصرموج تو ميرداماد رفتيم بعد از نهار دم در رستوران يه زن كولي فالگير راهمون رو بستو با اصرار خواست كه آينده مارو پيش بيني كنه............
من اصلا از اين چيزهاخوشم نمي اومد ، اما با اصرار نازنين قبول كردم.
زن كولي دست نازنين رو گرفت وشروع به حرف زدن كرد.....
خانوم جان درد وبلات بخوره تو سر گلنار خاتون كه منباشم....
خوش قلبي و خوش نهاد.....
رنج ديگران رنجته و........... درد ديگرانغمت..........
جونم بگه براي خانوم خوشگله خودوم........
دل پاكي داريو....... يه عشق افلاطوني مهمون اونه.......
غم زياد خوردي اما بدستشآوردي............
مراقب باش كه نگهداشتنش سخت تر از بدست آوردنش .....
يهحسود داري.................
ميخواد از دستت درش بياره.........
خيلي زرنگه ................
جونم بگه برات.......
زورش هم زياده........اما تو دلتقويه......
پشتت به كوهه.........نترس باهاش بجنگ ...........
يك مرتبه رنگچهره اش عوض شد و سكوت كرد.
من اعتقادي به حرفهايي كه ميزد نداشتم . اما وقتيحرفش رو قطع كرد حس بدي بهم دست داد .
تغيير رنگ چهره اش كاملا حقيقيبود......
هراس و غم بزرگي تو صورتش هويدا بود گفتم: چي شد چرا ادامهنميدي........
دست و پاش و جمع كرد و گفت : همين بود......
هرچه نازنين اصراركرد ديگه چيزي نگفت..............
خواستم پولي بهش بدم. اما هر كاري كردم ، قبولنكرد.
واسه همين به طرف ماشين رفتيم.....تا سوار بشيم و بريم ميدونمحسني............
وقتي سوار ماشين شديم نازنين متوجه شد كيف دستي اش را تورستوران جا گذاشته . واسه همين من بر گشتم او نو بيارم كه ديدم زن كولي هنوزاونجاست .
وقتي من و ديد بطرف اومد و گفت : آقا مراقب خودتون و عروستونباشين......
مبادا از هم غافل بشين.......من جدايي رو تو طالع تونديدم.......
دلم نيومد به اون فرشته اين رو بگم .
آقا من كارم فال گيري يه ،تا حالا اينجور غصه دار نشده بودم از سرنوشت اونايي كه آينده شون رو بهشونميگم.............
دروغ چرا بگم...........هري دلم ريخت پايين از اينحرفش..........
اين يك هشدار بود...........نگران شده بودم ،
شديدا تو فكرفرو رفته بودم .........اصلا حواسم به اطرافم نبود......
زماني به خودم اومدم كهنازنين داشت بشدت تكونم ميداد و ميگفت : خوابت برده........هي ......مجنون من .......
نگاهي به اطرافم كردم ......... اثري از زن كولي نبود.....رفته بود و منرو با دنيايي سوال و التهاب و گيجي... جا گذاشته بود.......
نازنين ، من و بر وبر نگاه ميكرد و ميخنديد.......گفت: عزيزم......حواست كجاست ؟
خودم رو جمع جوركردم و گفتم : همين جا....ببخش ياد يه چيزي افتادم.......
گفت : كيفم رو آوردي؟
گفتم : الان ميارم.
فوري داخل رستوران رفتم و كيفش رو آوردم و به طرفهميدون محسني حركت كرديم.
ميخواستم يه دست كت شلوار مشكي جير براي خودم و يكدستلباس سفيد و يه سرويس طلا براي نازنين بخرم........
ميدون خيلي شلوغ بود و جايپارك به سختي پيدا ميشد. تو يكي از كوچه هاي فرعي پارك كردم و اول رفتيم توي جواهرفروشي جواهريان. نازنين نميخواست چيزي بخره . اما با اصرار من بالاخره يك سرويس روانتخاب كرد و خريديم.
بعد رفتيم و يكدست لباس سفيد قشنگ كه ويژه مراسم نامزديبود خريديم .
آخر از همه هم كت شلوار من . در تمام طول اين مدت من يك لحظه همچهره ناراحت و حرفهاي زن كولي فالگير از ذهنم دور نشد.....
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل بيست ويكم

بالاخره پنجشنبهموعود از راه رسيد .
همه چيز آماده و مهيا بود براي آغاز يك زندگي خوب وشيرين......
صبح ساعت ده نازنين و مامان رو بردم خونه دايي اينا . چون قرار بودبا زن دايي برن آرايشگاه........
مامان از خوشحالي رو پاش بند نبود . دايم بهشيوه خودش قربون صدقه ما دوتا ميرفت .
بالاخره رسيديم ، اونا رو پياده كردم وبراي ساعت دو نيم بعد از ظهر جلوي آرايشگاه قرار گذاشتيم.........
من هم رفتم كهبه كارهاي خودم برسم.
اول رفتم كارواش . دادم تو و بيرون ماشين رو حسابي شستن وبرق انداحتن.
بعد رفتم آرايشگاه . اونجا با داريوش قرار داشتم ، وقتي رسيدم ديدمنشسته و داره اصلاح ميكنه .
وقتي وارد شدم هوشنگ به استقبالم اومد و مجددا بهمتبريك گفت و من رو برد نشوند رو صندلي و كارش رو شروع كرد . يكساعت و نيم با موهايسرم ور رفت و آخر سر اونارو شست ، سشوار زد و مدل داد . بعد هم گفت : احمد جان ديگههر كاري بلد بودم كردم.
نگاهي كردم ديدم واقعا سنگ تموم گذاشته .يك اصلاح كامل وبي نقص.
داريوش كه كار اصلاح سر وصورتش تموم شده بود و روي صندلي انتظار نشستهبود ،گفت: الحق كه شاهكار كردي آقا هوشنگ . من مونده بودم اينو جونور رو چه جوري بهمهمونا نشون بدم كه نترسن.
درحاليكه از روي صندلي بلند شده بودم به طرفش رفتم وگوشش رو گرفتم و گفتم : بزغاله بازچونه تو به كار افتاد.......
درحاليكه سعيميكرد گوشش رو آروم از لاي انگشتاي من بكش بيرون گفت : بابا شوخي كردم . فيل مرده وزنده اش صد تومنه. شما اجل بر اين حرفا هستي......
يه ذره گوشش رو پيچوندم وگفتم چه غلط ها لغت هاي قلمبه سلمبه ياد گرفتي .
با زبون بازي گفت : ما شاگردمكتب خونه شما هستيم . قربان.....
همه خندشون گرفته بود از حرفاي اون .
هوشنگگفت : احمد آقا من ضامن.
گوشش رو ول كردم و گفتم....فقط محض خاطر هوشنگخان.
داريوش گفت: ما كوچيك هوشنگ خان و اون قيچي تيز گوش برش هم هستيم . بعد بهرفت طرف و هوشنگ رفت و شروع كرد به ماچ كردن اون و گفت ‌: اينم براي اثبات ارادتمونبه ايشون.
در همين حال دست كردم تو جيبم و يه پك اسكناس صد توماني از جيبم درآوردم كه بدم هوشنگ ، كه دستم رو گرفت و به طرف جيبم برگردوند و گفت : مطلقا ازاينكارها نكن كه ناراحت ميشم.
اين رو ميهمون مني.........
گفتم : آخه نميشهكه ، اينجور موقع ها رسمه كه شيريني هم ميدن.......نه اينكه پول همنگيرن.......
گفت : رسم و رسوم جاي خودش من دوست دارم امروز رو مهمون من باشي .شيريني هم ميخواي بدي دم شما گرم . يكي از بچه هارو ميفرستيم شيريني ميخره و مياره .
اما اصلاح رو دوست دارم مهمون من باشي . بعنوان هديه عروسيت.
ديدم اصرا بيفايده است.همون صد تومن رو دادم دست شاگرد هوشنگ و گفتم :امروز همه بچه ها نهارمهمون من هستند ميري هركي هرچي ميخوره براش ميگيري.
بعد هم از هوشنگ به خاطرزحمتي كه كشيده بود تشكر كردم و با داريوش زديم بيرون و بطرف آرايشگاهي كه نازنيناينا رفته بودن حركت كرديم.
يك ربع زود رسيده بوديم . خبر داديم كه رسيديم و پشتدر منتظريم .
بعد از نيم ساعت مامان و نازنين و زندايي از در آرايشگاه اومدنبيرون در حاليكه نازنين مثل ماه شده بود .
چند لحظه محو تماشاي نازنين شده بودم . كه مامان گفت : وقت براي تماشاي اين فرشته خوشگل زياد داري .حالا بريم كه رودهكوچيكه بزرگ رو خورد.
خيلي خجالت كشيدم ........نازنين هم سرش رو انداخته بودپايين ، صورتش از شرم سرخ ، سرخ شده بود.
هيچي نگفتم : سوار شدم و راه افتاديم.
مامان تو راه يه كم سر بسر داريوش گذاشت و داريوش هم مطابق معمول كم نياورده وبلبل زبوني ميكرد.
بالاخره رسيديم خونه ، تا زندايي در رو باز كرد . اردشير واشكان كه با بابا اومده بودن خودشون رو به ما رسوندن وخيره شدن به ما.
اردشيرگفت : داداشي چقدر خوشگل شدين......هم شما هم زنداداش.
گرفتمش ، يه ماچش كردم وگفتم : داداشي چشمات قشنگ
مي بينه . در حاليكه محكم خودش رو به پاهاي منچسبونده بود با هم به اتاق رفتيم . بابا و دايي جان نشسته بودن و حرفميزدن.
مامان و زندايي بعد از يه سلام و عليك كوتاه دويدن تو آشپزخونه تا هرچهزودتر نهار رو بكشن ، تا بخوريم و بريم به سمت محضر.....
ساعت چهار بود كه لباسهامون رو پوشيديم و به طرف محضر كه تو خيابون شاه ،خيابون قوام السلطنه بود راهافتاديم.
خان دايي ساعت پنج اونجا منتظر ما بود .
پنج دقيقه به پنج رسيديم.خان دايي هم ، در حاليكه لباس پلو خوري خودش رو پوشيده بود دم در محضر قدمميزد.
همه در حال پياده شدن از ماشين سلام كرديم.
تا مارو ديد پرسيد :شناسنامه هارو آوردين يا نه ؟
مامان سلام كرد و گفت: بله خان داداش اينجاست ، درهمين حال دست كرد تو كيفش و شناسنامه هاي من ، نازنين ، بابا و دايي رو از تو كيفشدر آورد و دست خان دايي داد و گفت : من همه رو از صبح گذاشتم تو كيفم كه يادمون نره .
خان دايي سري به علامت رضايت تكون داد و گفت : خب سريع تر بريم تو كه ديرميشه........مثل اينكه خان دايي بيشتر از همه عجله داشت كه اين كار هرچه زودترانجام بشه.......
داخل محضر شديم و خان دايي يك راست سراغ پيرمردي كه گوشه دفتربود رفت و چيزي بهم گفتن و شناسنامه هارو به اون داد . پير مرد هم كه معلوم بودصاحب محضر است . شروع به نوشتن مطالبي از روي شناسنامه ها كرد و بعد از ده دقيقه مارو صدا كرد و مراسم شروع شد .بعد از گرفتن وكالت از نازنين و من شروع به خوندن صيغهعقد كرد . ودر آخر گفت : مبارك است انشالله........بعد من حلقه اي رو كه تهيه كردهبوديم دست نازنين كردم و او هم همينطور .
خان دايي رو به من كرد و گفت : مهريهزنت رو بده .
به داريوش گفتم داريوش سكه هارو بده.........
داريوش دودستي زدتو سرش و گفت : اي داد بيداد < ديدي چي شد.....
سكه ها.......
گفتم سكه هاچي؟.......................
گفت : سكه ها رو........................
مامانگفت : سكه هارو چي؟.........
گفت : سكه هارو گذاشتم توي اينجيبم.........
همه گفتيم : خب ................
گفت : خب به جمالتون .....الان هم همين جاست......
سكه هارو از جيبش در آورد و به همه نشونداد.
خان دايي با نوك عصاش آروم به پهلوش زد و گفت : تو خل و چل كي ميخواي درستبشي خدا عالمه...............
داريوش خنده اي كرد و گفت : زنم بدين درستميشم.......
خان دايي هم گفت : آخه مگه مردم توپ كله شون خورده ، به چلي مثل توزن بدن....... تازه تو هنوز دهنت بوي شير ميده .
داريوش رفت سراغ خان دايي و يهماچش كرد و گفت :دايي جون راه داره من از فردا ديگه شير نميخورم و از آدامس استفادهميكنم كه ديگه دهنم بوي شير نده.............
خان دايي گفت : گيرم كه اين و درستكردي ، تاب مخت رو ميخواي چيكار كني.........
داريوش دستي به سرش كشيد و كمي فكركرد و گفت : راست ميگين. اينو كاريش نميشه كرد......
همه زديم زير خنده .....سكههارو گرفتم و به نازنين دادم.......
خوشبختانه سر خان دايي با داريوش گرم بود ومتوجه تقلبي كه ما در خريد پنج پهلوي به جاي يك پهلوي كرده بوديم نشد.......بعد ازتشكر از محضر دار دسته جمعي از محضر خارج شديم
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل بيست و دوم
مامان و باباقرار بود شب رو خونه دايي اينا بمونن .
براي رسوندن اونها تا تجريش رفتيم. مامانازمن خواست كه كمي ديرتر به مراسم بريم . و توضيح داد معمولا عروس و داماد كميديرتر به مراسم جشن ميرن كه همه ميهمانان آمده باشند.
من هم پذيرفتم و براياينكه كمي استراحت كرده باشيم و آماده ميهماني كه تا نزديكي هاي صبح طول ميكشد باشيم با نازنين به اتاقمان رفته و كمي كنار هم دراز كشيديم. هردو بر اثر خستگي ،خيلي زود خابمون برد .
ساعت نه بود كه مامان اومد صدامون كرد.
بلا فاصله ازجا بلند شديم و بعد از شستن دست و صورت آماده رفتن شديم وقتي پايين رفتيم ديدممامان منقل اسفند بدست دم در منتظر تا براي ما اسفند دود كنه به هرصورت ما رو اززير قران رد كردند و مشتي اسفند بر آتش ريختند. بعد از آن بود كه ما اجازه پيداكرديم از خونه خارج بشيم .
بنا به سفارش مامان بدون عجله و خيلي آرام به طرفخونه حركت كرديم .ساعت ده و بيست و هشت دقيقه بود كه به خونه خودمون رسيدم تا ماماشين رو پارك كنيم. و پياده بشيم سر وكله سپيده و ليلا پيدا شد.
بيرون امدهبودن و دوتا دستمال تيره هم همراهشون بود....
سپيده گفت امشب نوبت ماست چشمايشما دوتا رو ببنديم......
گفتم سپيده....آخه....
حرفم رو قطع كردو گفت:آخه... ماخه.... من سرم نميشه همين كه گفتم. بايد چشماتونو ببنديم.
ناچارپذيرفتيم.................
چشماي هردوتامون رو بستن ، بي اختيار ياد شبنامزديمون افتادم.باخودم گفتم : ما كه از اين چشم بندي بازيها كه بدي نديديم .
بزار ببينيم امشب چهخيري پشت اين چشم بستن وجود داره......
ما رو كور مالكور مال بردن تو خونه .
وقتي وارد شديم همه دست ميزدن .
مارو وسط خونه و درحاليكه دست هم رو گرفته بوديم رها كردن در همين حال يكدفعه همه ساكت شدندو اركسترشروع به نواختن كرد.
اورتور آه اي رفيق بود...........
اورتور كه تموم شدصداي ستار تو گوشم پيچيد.
آه اي رفيق.....
آه اي رفيق......
از چه فراموشكرده اي..
چشم بند خودم و نازنين رو در آوردم و حسن رو ديدم كه داره براي من ونازنين ميخونه......
يه لحظه تو چشماي نازنين نگاه كردم . برق عشق و شور از تويچشماش به همه جونم دويد . اونو بغل كردم و رقصيديم.
درست انتهاي آهنگ حسن ............

ابي شروع كرد..




نازي نازكن
كه نازت يهسرو نازه.
نازي نازكن كه دلم پر از نيازه.....
شب آتيش بازي چشماي تو يادمنميره




مجلس حسابي گرم شده بود ومن و نازنين از مجلس داغتر.
و همه اينا با برنامه ريزي سپيده و ليلا انجام شده بود.
بعد از تمام شدنآهنگ ابي با نازنين به طرف ستار و ابي رفتم و ضمن روبوسي با هردو شون از اينكه محبتكرده بودن و به جمع ما اومده بودن تشكر كردم.
ستار بعد از روبوسي وتبريك گفتنعذر خواهي كردو گفت ، چون برنامه از پيش تعيين شده داره بايد بره . اما ابيموند.
مجددا ازش تشكركردم تا دم در بدرقه اش كردم .
در اين زمان ليلا پشتميكرفون رفت و گفت : حالا نوبت آهنگهاي شاد براي رقصيدن . و اركسترش بلا فاصله شروعكرد به نواختن ......
ديگه كسي به كسي نبود همه ميزدن وميرقصيدن و تو همميلوليدن.
من و نازنين براي استرحت به جايي كه برامون درست كرده بودن رفتيم ونشستيم..........
چند لحظه اي از نشستن مون نگذشته بود . كه چشمم افتاد به سحركه داشت آروم و با وقار به طرفمون ميومد .
راستش ته دلم به جوشش افتاد.......حسخوبي نداشتم .........وقتي نزديك ما رسيد .سلام كرد و دستش رو به طرف نازنين درازكرد و با ادب اما كنايه گفت : پس نازنين جون كه دل شما رو تسخير كرده ايشونهستن..........
نازنين لبخندي معصومانه زد و كمي سرخ شد.........
سحر ادامهداد : بهت تبريك ميگم نازنين جون خوب شكاري رو زدي . نازشست داري .
جعبه اي ازتوي كيفش در آورد و به نازنين داد و مجددا تبريك گفت و بعد از دست دادن دوباره بانازنين دستش رو به طزف من دراز كرد. از روي ادب دستم رو جلو بردم و باهاش دستدادم............وقتي دستم توي دستش قرار گرفت ، محكم اون رو نگهداشت . به گونه ايكه نميتونستم دستم را از دستش جدا كنم.
دستش پر از حرارت بود احساس ناخوشاينديبهم دست داده بود.مستقيم تو چشمام خيره شد و با نگاهش بفهم فهموند كه من رو ميخوادو آماده است تا براي بدست آوردنم با هركس و هرچيزي بجنگه............
ترس همهوجودم رو گرفته بود . خوشبختانه نازنين اونقدر از مراسم هيجان زده شده بود كه متوجهاين ماجرا نشد......
من به سختي دستم رو از دستش بيرون كشيدم و دست نازنين روگرفتم و به هواي رقصيدن از اون دور شدم..........
تمام تنمميلرزيد..............تا بحال اين همه در خودم احساس ضعف و ترس نكرده بودم ..................
از دور ميديدم كه همه جا مارو زير نظر داره هر طرف ميچرخيدمروبروم بود و مستقيم توي چشمام نگاه ميكرد...................
نميدونستم برايفرار از دست لهيب آتش موجود تو چشماي اون بايد چيكار كنم و به كجا پناهببرم.................
شبي كه بايد برايم خاطره انگيزترين شب زندگيم باشه داشتبرام به يك كابوس بدل ميشد.
در اين زمان نميدونم چه اتفاقي افتاد سپيده به طرفسحر رفت و با او سرگرم گفتگو شد..............
بعد از دقايقي ديدم كه سحر مجلسرو ترك كرد .بدون اينكه خدا حافظي بكنه ............
نفس راحتيكشيدم............
حالت خفگي كه به هم دست داده بود كم كم از بين رفت و بعد ازنيم ساعت و در هياهوي مهمون ها كاملا گم شد.............
حس ميكردم اين ماجرا بهاين سادگيها تموم نخواهد شد..................
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل بيست وسوم
نزديكي هاي چهار بود ، ميهماني به انتهايخودش نزديك ميشد. كه سپيده تو يك فرصت كوتاه كه نازنين براي انجام كاري به طبقهبالا رفته بود ، خودش رو به من رسوند و در مورد سحر سوال كرد........
كل ماجرارو براش تعريف كردم..............
بعد من ازش پرسيدم . چي شد رفت ؟
سپيده گفت : من متوجه نگاه هاي اون به تو و حالت كلافگي تو شدم .
به همين دليل به طرفشرفتم و بعد از خوش آمد گويي و احوالپرسي به شوخي بهش گفتم : مثل اينكه داماد ما چشمشما رو هم گرفته..............
آخه از موقعي كه اومده چشم ازش بر نميدارين .
يك لحظه دست وپاشو وگم كرد و گفت : نه من منظوري نداشتم ..........
گفتم :نگاهاتون يه چيز ديگه ميگه.......خيلي سريع به خوش مسلط شد و با لحني جدي پرسيد .شما نسبتي با احمد دارين .
با كنايه گفتم : احمد آقا برادر من است . البته مثلبرادر..........
با پررويي گفت: آهان پس شما هم پشت خط موندين.......
من جوابدادم : شما هر جور ميخواي حساب كن . فقط بدونين اون ديگه صاحب داره ............
اون هم كه حالا كاملا خودش رو پيدا كرده بود ، گفت : صاحب شدن مهمنيست ، حفظ كردنش مهمه.................
بايد ببينين ميتونه حفظش همبكنه.....................
گفتم : من اين حرفتون رو رو چه جور تعبير كنم .
گفت : هر جور كه دلتون ميخواد.
پرسيدم : يعني اين يه اعلام جنگه ؟
جوابداد : من ميخوامش.............. عادت ندارم چيزي رو كه ميخوام از دستبدم.........
گفتم : اين دفعه رو بايدعادت كنيد.
با عصبانيت پاسخ داد :ميبينيم.
بعد با سرعت و بدون خداحافظي مجلس رو ترك كرد.
عرق سردي رو پيشونيمنشسته بود......
سپيده گفت : داداشي نترس ما با تو و نازنين هستيم . فقط كميمراقب باش .
گفتم : مسئله خودم نيست . من نگران نازنين هستم......
گفت نگراننباش.....
ما هواش رو داريم......نميذاريم آب تو دلش تكون بخور ........
مهمون ها كم كم رفتن و فقط خودموني ها موندن. تا يكم خونه رو جمع جوركنيم ساعت شد پنج و ده دقيقه و اسه همين هر كسي يه گوشه براي خودش جايي درست كرد وآماده استراحت شد . ليلا و سپيده هم ، هر كاري كردم كه بمونن . نموندن و با هم رفتنخونه سپيده كه زياد دور نبود.
من و نازنين هم به اتاق خودمون رفتيم تا بعد از يكروز شلوغ ، پر كار و خاطره انگيز استراحتي داشته باشيم.......
نازنين از زورخستگي خيلي زود خوابش برد . اما من همه اش توي ذهنم حرفاي سحر كه به سپيده زده بودچرخ ميزد و نميذاشت بخوابم ...........
با خودم فكر ميكردم.....چه نقشه اي ممكنبراي بر هم زدن زندگي ما توي كله اش داشته باشد.......
يه لحظه با اين فكر كهمبادا بتونه من و نازنينم رو از هم جدا كنه رعشه به انداممافتاد..........
چشمام رو بستم...........سرم رو توي دستام گرفتم...........مدتيبا پريشاني در همين حالت بسر بردم تا بالاخره خوابم برد......
ساعت دونيم بعد ازظهر بود كه از سر و صداي بچه ها كه مشغول مرتب كردن خونه بودن بلند شدم . نازنينكنارم نبود.......بي اختيار با صداي بلند فرياد زدم‌ : نازنين...............نازنينسراسيمه خودش رو به من رسوند و گفت : چي شده عزيز دلم........بعد خودش رو به منرسوند و من رو بغل كرد و ادامه داد ، چي شده كابوس ديدي ؟.........
خجالتكشيدم........گفتم نه ........ بلند شدم ديدم نيستي نگران شدم.
من رو بوسيد وگفت‌ : عزيز دلم تو همه چيز من هستي . بدون تو كجا دارم برم.......
و دوباره منرو بوسيد ....بوسه اي گرم و طولاني كه همه اضطرابهاي ديشب رو از تنم بيرون كشيد وبه يك آرامش عميق تبديل كرد .
نيم ساعتي در حاليكه همديگر رو محكم بغل كرده وروي تخت دراز كشيده و همديگر رو ميبوسيديم ، كه سر و كله داريوش فضول پشت در اتاقپيدا شد و گفت : بابا يك كم از دل درداتون رو .....چي ببخشين......درد و ودلاتون روبذارين براي بعد.......نهار يخيد.......يعني يخ كرد........
بلند شديم و به طبقهپايين رفتيم و به بچه ها پيوستيم.
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل بيست وچهارم
ساعت چهار ونيم بود كهسرو كله سپيده و ليلا هم پيدا شد يه كيسه زرشكي رنگ بزرگ دست سپيده بود و محكمچسبيده بودش .......
نازنين به طرفشون رفت و با هاشون روبوسي كرد........خيليزود با هم ديگه جور شده بودن.
به سپيده : گفتم اين چيه دستت گرفتي.....
دستمرو بردم جلو كه كيسه رو بگيرم زد پشت دستم و گفت : ف.....ض....و.....ليموقوف.
همه زدند زير خنده و منم دستم و كشيدم عقب.
نشستيم و ليلا ميز وسطاتاق رو كشيد جلو ي خودش و سپيده ، محتويات كيسه زرشكي روي ميز خاليكردند........
پر بود از بسته هاي قشنگ كوچيك كه به شكل زيبايي كادو شدهبود.........
نازنين با هيجان و تعجب گفت : اينا چيه سپيده جون........
ليلاپريد وسط حرفش و گفت: عزيز دلم اين كادوهايي كه بچه ها ديشب براي شما آورده بودند.ما براي اينكه گم و گور نشه همه رو جمع كرديم و يه جا گذاشتيم و شب هم با خودمونبرديم خونه .......چون ميدونستيم اينجا هيچ چيزي سر جاي خودش نيست.......الان همآورديم كه با اجازه خودمون بازش كنيم.........
سپيده گفت : و البته حق حسابخودمون رو هم بگيريم........همه زدند زير خنده........
من گفتم از كجا معلومقبلاً اين كار رو نكرده باشين.....
حرفم تموم نشده بود كه سه فروند كوسن روي مبلاز سه جناح به طرفم پرتاب شد.سپيده ،ليلاو عشقم نازنين........
گفتم نازنين .....تو هم ........
نازنين جواب داد :من عاشقتم......ديونتم ......واسه اتميميرم.......اما نبايد به آبجي سپيده و ليلا از اين حرفا بزني.......
و ايناربا سه قبضه پوست پرتقال هدف قرار گرفتم.
دستم رو به نشانه تسليم بالا بردم واعلام پشيماني و ندامت كردم......و به اين ترتيب اولين نزاع جمعي كه چه عرض كنم همهعليه يه نفر خانوادگي به خير و خوشي پايان يافت .
و سپيده ، ليلا و نازنين مشغولباز كردن بسته ها شدند.
هداياي بچه ها بلا استثنا ً از جنس طلا بود ۱۳۸ سكه پنجپهلوي ۲۱۵ سكه يك پهلوي و ۵ سرويس جواهر........
سپيده وقتي كار باز كردن هداياو شمارش اونها تموم شد.....گفت : به قول اصفهانيها بدم نيست .......راستش خيلي همخوبست.......
آدم هوس ميكنه شوهر كنه.........
باز همه زدند زير خنده .
نازنين يه مرتبه مثل طرقه از جاش پريد......جوري كه همه تعجب كردند.......ازاتاق خارج شد و بعد از چند لحظه در حاليكه يه بسته كوچيك كادويي دستش بود وارد اتاقشد........
بچه ها بلا استثنا شوكه شده بودند......
نازنين بسته رو جلويسپيده گذاشت وگفت : اينم باز كن سپيده جون.........
سپيده بسته رو گرفت يه كمنيگا كرد......
ليلا پرسيد : اين مال كيه ؟
نازنين رو كرد به من و گفت : اونخانم كه اومد با منو تو دست داد و سلام عليك كرد.......كه بعدش هم رفتيم با همرقصيديم......
يه لحظه سرم گيج افتاد ........سحر.........
سپيده متوجه وضعمن شد براي اينكه نازنين متوجه نشه دست نازنين رو گرفت و به سمت خودش كشيد. و يواشيواش شروع كرد به باز كردن بسته و در همين حال زير چشمي مراقب حال منبود.......
نميدونم چرا هر موقع ياد سحر ميافتادم پشتم تير ميكشيد......به عمرماز كسي اينجور وحشت نكرده بودم........
به خودم لعنت ميكردم كه چرا اونروز باهاشكل كل كرده بودم.......
بسته باز شد و يك سرويس برليان بسيار زيبا از داخلشنمايان شد.
همه خيره شده بوديم به اون .خيلي زيبا بود.....خيلي........
وخيليگران....بي اغراق بالاي پنجاه هزارتومان ميارزيد.......
يعني يك برابر و نيم پولماشين...................
سرم دوباره به چرخش افتاد................
از جامبلند شدم و به هواي دستشويي از اتاق بيرون رفتم .
بعد از چند لحظه سپيده پيش مناومد و گفت : احمد چت شده.....
تو كه اينجوري نبودي........اصلا از توبعيد.......
گفتم : سپي ازش ميترسم..........بد گيريه .....تو خوب نشناختي .....ميترسم زندگيم رو بهم بزنه.........ميترسم.......
دستش رو گرفت جلو دهنم وگفت : خيلي خب حالا تمومش كن.......خودت رو كنترل كن ، بعدا در موردش با هم حرفميزنيم..... نازنين اينجوري تو رو ببينه سكته ميكنه.........برو يه آب به دست وصورتت بزن آماده شو دسته جمعي ميخوايم بريم در بند.......اونجا حالت جامياد.....
بعد خودش رفت يه چيزي از تو ماشينش بياره......
من دست و صورتم روشستم و به اتاق برگشتم........ديدم نازنين با كمك ليلا داره اون سرويس رو امتحانميكنه.........خيلي زيبا بود به خصوص تو گردن و دست نازنين ......اماحيف.........
به نازنين گفتم : سپي ميگه ميخوايم بريم در بند......
نازنينگفت : اره........
گفتم : پس عزيزم بلند شو آماده شو..........خودم هم رفتم بهداريوش و بچه ها يه سري زدم و بعد از تشكر گفتم كه همه مي ريم
دربند........
بچه ها هورا كشيدن و بقيه كار ها رو با سرعت به پايان رسوندن و همگيساعت شش ونيم بود كه به طرف در بند حركت كرديم........
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل بيست و پنجم
دم در ، بااولين كسي كه برخورد كردم . مش كريم بود . سلام كردم ، عليكي داد و بطرفم اومد .خيلي جدي بود ، هيچكس جرات نميكرد سمتش بره ،
سريدار مدرسه و اين همهجذبه....... وقتي به من رسيد . بغلم كرد و دو طرف صورتم رو بوسيد و گفت: خوشت باشهپدر.......مراقب عروست باش ..............
مرد اونه كه نذاره آب تو دل ناموسشتكون بخوره ............. ميفهمي پدر ؟
گفتم : بله مش كريم........جعبه شيرينيهايي كه گرفته بودم دادم دستش و گفتم يكيش مال دفتر و چهارتاي ديگه رو هم بين بچهها تقسيم كن.......
گفت: خوب كاري كردي پدر.......پدر تكيه كلامشبود
..........و ادامه داد : بچه ها همه چشم انتظار اومدنت بودن....
جز به جزگزارشات رو از داريوش گرفتن......
گفتم : معلومه ديگه ........منم چون ميدونستم ، به اندازه همه شيريني گرفتم.

خب روز اولي بود كه بعد ازتعطيلات نوروزي بهمدرسه ميرفتم . از طرفي موضوع ازدواجم ، خبر روز مدرسه هم بودم .پس پي دويست ، سيصدتا روبوسي رو به تنم ماليده بودم.
وارد حياط كه شدم بچه ها دوره ام كردند ..............
شروع كردن ضمن ماچ و بوسه ، سر بسرم گذاشتن .......... منم فقطميخنديدم ......................... با يه حساب سر انگشتي هر كسي ميفهميد ، من يهتنه پس يه دبيرستان دانش آموز شيطون كه موضوعي براي سر بسر گذاشتن پيدا كردن برنميام. پس بهترين كار سكوت و خنديدن بود .
بالاخره نزديك در ورودي ساختمان مدرسهرسيدم .............در اين زمان آقاي ديو سالار مدير دبيرستان از در ساختمان بيروناومد.......دومتر ده قد............يكصدو سي كيلو وزن................ و يك سبيل پرپشت و سياه اون رو شايسته اين نام فاميلي نشون ميداد...........
بچه ها درعينحال كه ازش حساب ميبردن ، اماعاشقش بودن ...............
پشت ظاهر خشن و پرصلابتش قلبي بزرگ ومهربان قرار داشت............همه چيز رو براي بچه ها مهيا كردهبود...........تو مدرسه هيچ چيز كم وكسر نبود.............امكاناتكلاسي........وسايل و تجهيزات ورزشي ................امكانات و وسايلهنري.........همه چيز ودر حد بهترين ها ................
بين بچه ها شايع بود كهيواشكي به بچه هايي كه بضاعت خوبي ندارند كمك ميكنه..........لباس و لوازم التحريرو مواد غذايي به صورت ناشناس دم در خونه ها شون ميبره..............
بهر صورت بانمايان شدن آقاي ديوسالار بچه ها پخش و پلا شدن و من دورم خالي شد.........
منرو صدا زد و به شوخي گفت : خب شنيدم ........قاطي خروس ها شدي.........
آقايضرغامي پشت سرش بيرون اومد گفت : شنيدن كي بود مانند ديدن.........به به شاه دومادبزار يه روبوسي درست و حسابي بكنم با تو.............جلو اومد و شروع كرد صورت منوچلپ و چلوپ ماچ كردن...بعد گفت : به جان تو نباشه ، به جان خودم نباشه....به مرگاين رفيعي .........
در همين زمان آقاي رفيعي دبير ورزشم ون داشت از در ساختمانبيرون ميومد........
بيا خودش هم پيداش شد رفيعي رو با دستاي خودم كفنكنم.......وقتي تو رو ميبينم . خوشحال ميشم.
رفيعي معترضانه گفت :ف...ا.....ت....حه ....تو كه مارو نه ماه رودل نكشيدي كه به همين راحتيميكشي........................

گفت چرا ناراحت ميشي رفيعي جان .......اصلابادمجون بم كه آفت نداره........
من فكر ميكنم.....با اين اخلاقي كه تو داريعزراييل هم حال و حوصله قبض روح تو بد اخلاق رو نداره.........
آقاي مدير كه تااين لحظه سكوت كرده بود به شوخي گفت :.......حالا به جاي اينكه اين همه واسه همتعارف تيكه پاره كنين برين بچه ها رو آماده رفتن سر كلاس كنين...........
آقايضرغامي گفت : اونم به چشم آقاي مدير به خاطر گل روي شما حالشو نميگيرم..........بعددر حاليكه ميخنديد به طرف بچه ها رفت.
آقاي رفيعي اومد چيزي بگه كه پشيمون شد وزير لب يه استغفرالهي گفت و رفت تا كمك ضرغامي كنه هميشه ايتجوري سر بسر هم ميذاشتنگاهي اين حال اون رو ميگرفت گاهي بر عكس.
اقاي مدير خطاب به من گفت : دبيرهامنتظر ورودت هستند.........الان هم تو دفتر نشستند.
چشمي گفتم و به طرف دفتررفتم...............
توي مدرسه هم مثل اداره بين همه محبوبيتداشتم..............
هم به خاطر اينكه جزو شاگردان ممتاز بودم و هم اينكه سرزبوندار بودم .
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل بيست و ششم
بعد از روز اول مدرسه همه چيز داشتبه روال عادي خودش بر ميگشت .
من طبق توافقي كه با آقاي ضرغامي كرده بودم ،ساعات آخر مدرسه رو خارج ميشدم و ميرفتم دنبال نازنين . خب راه دور بود و دلمنميخواست عزيزترينم حتي لحظه اي چشم انتظار بمونه ........روزهاي ضبط برنامه هامتوي راديو وتلويزيون رو هم جوري برنامه ريزي ميكردم كه تداخلي پيشنياد........
طبق برنامه ريزي كه با نازنين كرده بوديم . افتاديم رو درسها . چونعلاوه بر قولي كه به دايي جان و خانواده داده بوديم پايان بردن موفقيت آميزامتحانات براي من و نازنين جنبه حيثيتي و حياتي پيدا كرده بود.
من به كار گزينياداره قول داده بودم تير ماه رونوشت مدرك قبولي سال آخر دبيرستان رو ارائه بدم . كهاين ، هم شرط استخدام شدنم در سازمان و هم شروع به تحصيل در دانشكده بود .
پسشروع كرديم......من با اجازه مامان ، بابا و دايي جان به خونه نازنين اينا اسبابكشي كردم .
اينكار چندتا خاصيت داشت ، اول اينكه من به اداره خيلي نزديك ميشدم .
دوم اينكه صبح ها به راحتي نازنين رو به مدرسه ميرسوندم و بعد خودم به مدرسهميرفتم ، اما اگه خونه ما ميمونديم . من بايد تا تجريش ميومدم نازنين رو ميرسوندم ودوباره با طي همون مسافت به طرف مدرسه خودم بر مي گشتم.....كه اين زمان زيادي ازوقت منو ميكشت.......
به هرصورت دوتايي شروع كرديم به درس خوندن .........مندرساي خودم رو مرور ميكردم و به نازنين هم كمك ميكردم تا ساده تر مطالب درسي خودشروياد بگير .........
نازنين خيلي جدي و خوب اهميت اين مطلب رو درك كرده وبسيار عالي پيش ميرفت به گونه اي كه خيلي زود اثر اين تلاش دو نفره خودش رو توينمرات نازنين نشون داد . ما در حاليكه خيلي جدي اين كار رو پيش ميبرديم برنامه ريزيلازم رو براي ميهماني شب جمعه كه دوستان نازنين در اون شركت داشتند رو هم پيگيريميكرديم.
جدي تر از ما ليلا ،سپيده ،سعيد و داريوش دنبال قضيه بودند ، سپيده وليلا براي اينكه همشاگرديهاي نازنين رو ذوق زده كنند . ترتيبي داده بودن تا دوستانيمثل حسن ، ابي ،شهرام و شهره در مراسم حضور داشته باشن.
بالا خره روز پنجشنبه ازراه رسيد. بچه ها همه كارهاي لازم رو از تزيين خانه گرفته ، تا برنامه ريزي غذاييخيلي دقيق و عالي برنامه ريزي به انجام رسونده بودند.
پنجشنبه بعد از مدرسه ،نازنين رو به آرايشگاه رسوندم و خودم همه پيش هوشنگ رفتم و اون هم باز مثل دفعهگذشته سنگ تموم گذشت......اما اينبار نذاشتم حرفي بزنه سه تا صد تومني از توي جيبمدر آوردم و بدون اينكه ببينه ، گذاشتم زير قاليچه ميز صندوقش وفقط موقعي كه داشتمخارج ميشدم..گفتم : هوشنگ جان قابل شمار رو نداشت يه امانتي زير قاليچه پيشخونتگذاشتم........باز بابت همه چي ممنونم .
قاليچه رو بالا زد و پول رو بر داشت ودنبال من تا بيرون اومد كه بذار تو جيبم ........اما هر كاري كرد نذاشتم . بالاخرهرازي شد و تشكر كرد و گفت : ولي خيلي زياده............
گفتم : مگه يه مشتري چندبار تو زدگيش عروسي ميكنه.........اينم شيريني ناقابل عروسي ما .
با من روبوسكرد و گفت : دم شما گرم .
سوار ماشين شدم و به طرف آرايشگاه نازنين رفتم . هنوزحاضر نبود . يك ربع ساعتي منتظر شدم تا از در آرايشگاه خارج شد . زيبا تر از قبل بهنظرم ميرسيد . ناگهان چشمم به سرويس جواهري خورد كه سحر بعنوان هديه براي نازنينآورده بود .
به نازنين گفتم : نازنين اين سرويس رو ............نذاشت حرفم تمومبشه گفت : خيلي قشنگه مگه نه ؟............
چنان با شعف و لذت اين جمله رو بيانكرد كه دلم نيومد اون حسش رو خراب كنم .
در حاليكه درم استرس ايجاد ميكرد، بالبخندي ظاهري كه اون متوجه ظاهري بودنش نشد ، گفتم : .....آره عزيزم قشنگه ......اما از اون با ارزش تر و زيبا تر خود تو هستي .... تو جواهر يكي يكدونهمن.............................
با ناز گفت : چي گفتي عزيز دلمن...........
تكرار كردم : تو زيباترين و با ارزش ترين جواهر عالمهستي.........
خنده اي كرد و دست انداخت گردنم و منو بوسيد............محكم وگرم.......
گفتم : عزيزم هم آرايش خودت رو بهم ريختي هم يه علامت گنده تو صورت ولباي من گذاشتي.................
در حاليكه قيافه جدي به خودش گرفته بود گفت :خوب تو هم مجازاتم كن .
چشماش رو بست و منتظر شد......
من هم لبهامو رويلبهاش گذاشتم و بي خيال آدمهايي كه از كنارماشينمون رد ميشدن شروع كردم به بوسيدناون.......
تنها زماني به خودم اومدم كه ديدم دو بچه مدرسه اي شيطون و بازيگوشمتحير و حيران واسادن كنار پنجره ماشين و با چشماي ور قلمبيده ، دارن ما دوتا رونيگا ميكنن.
شيشه رو كشيدم پايين و گفتم : سلام.........
دستپاچه و با لكنتجواب دادن .
لبخندي زدم و گفتم : فيلم سينمايي بود ، واساده بودين و ما رو نيگاميكردين..........
يكيشون بدون اينكه فكر كرده از روي سادگي و با هيجان گفت : نهآقا...... با حال تر بود......ب لافاصله انگار تازه متوجه حرفي كه زده بود
شدهباشه گفت :آقا......آقا ......منظورمون.......
نذاشتم زياد اذيت بشن .......باخنده گفتم : ميفهمم.........خب فيلم سينمايي تموم شد.......بفرماييد .
پسر دومدست اولي رو كشيد و از ما دور شدن اما هر چند قدم بر ميگشتن و ما رو نيگاهميكردن.
از اين ماجرا دوتايي زديم زير خنده و بعد از چند لحظه ماشين رو روشنكردم و به طرف خونه راه افتاديم.
وقتي رسيديم تقريبا همه چي حاضر بود..... ليلاو سپيده مرتب دستور ميدادن و داريوش و بچه ها هم ميدويدن.
داريوش تا چشمش به منافتاد گفت : مگس بيباك مگه يه روز تنها و عاجز گيرت نيارم........منو گير اين دوتاشمر ذي الجوشن انداختي و رفتي پي كار خودت......... مثل خر دارن از من كارميكشن.....
در همين زمان يدونه سيني خورد تو سرش و سپيده در حايكه نازنين رو ماچميكرد و قربون صدقه اش ميرفت گفت : اولا دور از جون..........
داريوش در حاليكهمحل وارد آمدن ضربه تو سرش رو ميماليد. نيشش تا بنا گوشش باز شد و گفت : خواهشميكنم..............
سپيده ابروش رو گره داد و گفت : تحفه.......منظورم دور ازجون خر بود............
دوما : چشمت چهار تا ، تازه نصف وظيفه ات رو هم انجامندادي .
سوما ُ به جاي روده درازي بدو برو دنبال كارت كه عقب هستيم . و به شوخييه اردنگ حواله باسن داريوش كرد .
در همين زمان ليلا هم رسيد و ماچ بازار داغداغ شد.
مهموني چون مربوط به دوستان نازنين بود و همه دانش آموز بودن. قرار بوداز ساعت هشت شروع و حداكثر دوازده تموم بشه..........و تازه ساعت چهار و نيمبود....و ما وقت داشتيم تا يه كمي استراحت بكنيم و كمي هم غذا بخوريم.......چوننرسيده بوديم نهار بخوريم...............
ما به دستور ليلا به اتاق خودمون رفتيمو زندايي برامون غذا گرم كرد و توسط ليلا فرستاد بالا ما هم بعد از خوردن نهار موفقشديم دوساعتي تو بغل همديگه دراز بكشيم.
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل بيست و هفتم
ساعت هشت بود و كمكم دوستان نازنين يكي بعد از ديگري از راه ميرسيدن. نيم ساعت نگذشته بود كه تقريباهمه مهموناي نازنين رسيده بودند. ليلا و سپيده يكي يكي با اونا سلام عليك ميكردن وبه داخل راهنماييشون ميكردن. نكته جالب اين بود كه تقريبا همه بچه ها با ديدن ليلاو سپيده اول مات ميشدن وبعد دودست ها دم دهن ويه جيغ كوتاه . خيلي ذوق زده شدهبودند . با ورود سعيد به مهموني كه تقريبا نه و ده دقيقه اومد اين ذوق زدگي به برقگرفتگي تبديل شد. و زماني به اوج خودش رسيد كه حسن .شهرام و ابي هم از راه رسيدند .
مهموني حسابي داغ شده بود . من و نازنين مشغول خوش امد گويي و خوش و بش بامهمونا بوديم . كه يك مرتبه با ديدن يك صحنه قلبم تو سينهايستاد.
سحر...................
خشكم زد ......... اون اينجا چيكار ميكرد؟.................. مستقيم به طرف ما اومد. نازنين تا اونو ديد به سمتش رفت واونو سفت بغل كرد و با هاش روبوسي كرد و گفت خيلي خوشحالم كردي.......خوشاومدي.........از تعجب داشتم شاخ در مياوردم......تو افكارم غوطه ميخوردم كه صدايسحر منو به محيط بر گردوند.......
سلام احمد آقا..............تبريكميگم...........صورتش و به طرف صورتم آورد و به ظاهر براي تبريك گفتن به گونه هايمن ساييد و بوسه اي به آنها زد.............بوسه اي كه مملو از حرفبود..............او داشت قدرت نمايي ميكرد.........اومده بود تا به من حالي بكنهراه گريز براي من باقي نخواهد گذاشت . خداي من..............چقدر مسلط و بي هراساينكار رو كرد.بعد از اون مانند سرداري كه نشانه هاي فتح مسلم خودش رو ميبينه ......فاتحانه و با غرور ، خودش رو عقب كشيد و گفت : بشما گفته بودم همديگر رو بازهم ميبينيم.............
نازنين ساده من بي خبر از همه جا تنگ به او چسبيده بودو به حرفهايش گوش ميكرد بدون اينكه متوجه منظور اون باشه........سپيده كه از دورمتوجه حضور سحر در كنار ما شده بود خودش رو به ما رسانده و روبروي سحرايستاد...............
نازنين رو به سپيده كرد و گفت : آبجي سپيده سحر خانم روكه ميشناسي ؟ هفته قبل هم تو ميهموني بودن........دوست من واحمد..............
سپيده در حاليكه حالتي كاملا عادي به خودش گرفته بود گفت : .......خب بازهم شما......
سحر هم خيلي آرام اما باقدرت گفت : بله گفته بودم ........خاطرتون هست.........اون هفته موقعي كه داشتم ميهماني را تركميكردم......
سرم داشت گيج ميرفت........نميدونستم چي بايد بگم و چيكار بايدبكنم.
سحر كه متوجه شده بود كه حسابي من رو توي منگنه قرار داده......با طعنهگفت : خب فعلا مزاحمتون نميشم ........شما به مهموناتون برسين.........بعدا همديگررو ميبينيم.................و خرامان از ما دور شد.................ليلا با دوتاليوان شربت به طرفمون اومد و گفت اينم براي عروس و دوما....................
اماوقتي صورت من رو ديد .خط نگاه من رو دنبال كردو چشمش به سحر افتاد.
بلافاصلهمتوجه ماجرا شد . خواست بطرفش بره كه سپيده يواشكي دستش رو گرفت و نگه داشت . و همهاين كار ها به گونه اي انجام شد كه نازنين متوجهنشد...........................
ليلا كاملا از عصبانيت سرخ شده بود و دندونقروچه ميرفت......... زير لب گفت كي اينو راه داده اينجا........چه جوري اينجا روپيدا كرده......عجب رويي داره.........ميگفت و حرص ميخورد.........از زور عصبانيتهر دوتا ليوان شربتهايي رو كه براي ما آورده بود خودش سر كشيد.
نازنين در حاليكهميخنديد......رو به ليلا كه حواسش پرت سحر بود كرد وگفت : ليلا جون ....خنكبود؟..............ليلا بدون اينكه منظور اونو دقيقا متوجه شده باشهگفت........چي؟........نازنين جواب داد :شربت ها........
ليلا گفتآره........خنك بو...........................
آخ خدا مرگم بده من اونا رو برايشما آورده بودم.............
بخدا حواسم پرت شده يه لحظه هم چيز فراموش شد و همهاز اين كار ليلا زديم زير خنده.........
سپيده يواشكي دم گوش من گفت : نگراننباش من و ليلا مراقبش هستيم......تو هواي نازنين رو داشته باش دور ور اوننره.......تشكر كردم و گفتم باشه . سپيده دست ليلا رو گرفت و كشيد و برد.
درهمين زمان نادر با دوتا ليوان شربت ديگه رسيد........
نازنين ار دوتا ليوان روفوري از دستش گرفت و گفت اينم الان هر جفتش رو ميخوره.......بازم زديم زير خنده وبه اين ترتيب كمي از استرس بوجود آمده در وجودم كم شد.......در اين زمان شهرام شروعكرده بود به خوندن و شلوغ بازي در اوردن و دختر هاهم داشتن حسابي كيفميكردن.......
اونشب در طول تمام مهموني ليلا و سپيده رو ميديدم كه سايه به سايهسحر حركت مي كنند و اونو زير نظر دارند . به همين دليل خيالم حسابي قرص شدهبود...........و همراه نازنين به مهمونا ميرسيديم.
ساعت دوازده كم كم با آمدنخانواده بچه ها از تعداد مهمونا كم ميشد تا جايي كه جمع مهمونا به چهل نفر رسيدهبود كه موندني بودن و مهموني كوچك تري تازه شروع شد..........سخر در ميان مهموناميدرخشيد و خود نمايي ميكرد.....
در اين زمان نازنين دست من رو كشيد و با خودشبطرف گوشه اي از اتاق برد كه سحر ايستاده بود...........
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل بيست و هشت

صورت به صورت سحروايساده بودم . هرم نفسش رو توي صورتم حس ميكردم.............
بي اغراق زيبا بود ، قد بلند ،................ چشم و ابرو و موهاي مشكي................. و انداميكشيده و موزون ............... شايد اگر عاشق نازنين نبودم .................
بااين كه ميدونستم اين ها معمولا خواستن شون لحظه اي آغاز و لحظه اي پايان ميگيره ........
نازنين اون رو بغل كرد و دوباره روبوسي كرد و گفت : ممنون از اينكهدعوت منو پذيرفتي..........خيلي خوشحالم كه شما توي اين جشن ما هم حضور دارين .
متوجه شدم كه نازنين اونو دعوت كرده ... اما اينكه كجا همديگر رو ديدن كه ايندعوت صورت گرفته برام نا مشخص بود......واسه همين از نازنين پرسيدم ‌: مگه شماهمديگر رو بعد از مراسم هفته گذشته ديدين ؟..........
نازني جواب داد : آره .......پريروز وقتي كه داشتم از مدرسه خارج ميشدم تصادفا با كسي بر خورد كردم وقتياومدم عذر خواهي كنم ديدم سحر خانم هستند ............تصادف جالبي بود من كه خيليخوشحال شدم ........
ما يه تشكر به سحر خانم بابت هديه خيلي قشنگي كه برامونآورده بودن بدهكار بوديم . واسه همين از شون خواهش كردم امشب هم توي مهموني ما حضورداشته باشن.......
من كاملا مطمئن بودم اون برخورد و ملاقات نه تنها اتفاقينبوده بلكه كاملا برنامه ريزي شده و عمدي بوده........سحر تصميم گرفته براي اينكهخودش رو به من تحميل و نزديك كنه اين كار رو از از طريق نزديك شدن به نازنين انجامبده ............معلوم بود موفق هم شده چون نازنين كاملا تحت تاثير و نفوذ اون قرارگرفته بود..........
سحر متوجه شده بود نميتونه من رو از نازنين بگيره واسه همينداشت تلاش ميكرد نازنين رو از من بگيره............
در تمام لحظاتي كه نازنينحرف ميزد ،من توي ذهن خودم مسائل را تجزيه و تحليل ميكردم .
سحر لبخندي فاتحانهبر لب داشت . او ميديد به راحتي توانسته نازنين رو جذب خودش كنه و به ظن او ، اينيعني فتح اولين سنگر براي دستيابي و مالك شدن من..........
اين افكار توي سرمميچرخيد..........در يك لحظه تصميم گرفتم حالا كه اون اين بازي رو شروع كرده مننبايد تسليم بشم ........جنگ ، جنگه و در يك مبارزه كسي بازنده است كهبترسد.........
پس خيلي جدي و مودبانه گفتم : من خوشحالم كه به ما افتخار دادينو توي اين لحظات زيباي آغاز زندگي مشترك ما در كنار مون هستين . اميدوارم من وهمسرم هم قابل باشيم و بزودي بتونيم در مراسم مشابهي كه براي شما و همسر خوشبختتونبرگزار ميكنين حضور داشته باشيم تا شايدجبران محبت شما رو كردهباشيم............
سحر كه متوجه شده بود من دوباره خودم رو پيدا كرده و آمادهمبارزه با او هستم گفت : حتما البته اين به شرطي عمليه كه من بتونم مرد دلخواهم روبدست بيارم ، كه صد البته مطمئن هستم بدستش ميارم به هر قيمتي شده او رنو به چنگخواهم آورد.
نازنين گفت : چه جالب ........ شما يه جوري حرف ميزنين كه آدم فكرميكنه براي بدست آوردن مرد مورد نظرتون بايد با فرد يا افرادي مبارزهكنين.............و بلافاصله اضافه كرد حالا راست راستي شما براي بدست مرددلخواهتون بايد بجنگيد...................
سحر گفت : آره يه جنگ خيلي سخت وسنگين...............
در اين زمان نازنين حرفي زد كه يه لحظه سرم گيجرفت...........اون گفت : من دعا ميكنم شما توي اين جنگ برنده باشين........
خدايمن نازنين براي كسي دعا ميكرد كه ميخواست ما رو از هم جدا كنه.............
سحرلبخندي مغرورانه زد و گفت : من از تو ممنونم كه برام دعا ميكني اتفاقا به دعاي توبيشتر از هركسي احتياج دارم..........و .......
نازنين گفت: وچي؟...................
سحر گفت : هيچي ................بعدا انشالله سرفرصت........
بعد روبه من كرد و گفت : انشالله احمد آقا هم به كمك من مياد تا منهم به آرزوم برسم.........
باز نازنين وسط حرفش پريد و گفت : شما روي همكاري منو احمد هر چي كه باشه ميتونين حساب كنين . ما شمارو بعنوان يه دوست تازه و خوب تنهانميذاريم......
بعد رو به من كرد و پرسيد : مگه نه احمد .‌
نميدونستم چهجوري بايد به اون پاسخ بدم به همين دليل با لبخندي مصنوعي اين قائله رو تمومكردم......
بعد از نازنين خواهش كردم بره و برام يه ليوان شربت از توي آشپزخونهبياره.........و به اين بهانه از اونجا دورش كردم و روبه سحر كردم و گفتم :.....ببين خانوم محترم من ازدواج كردم و تو الان توي مراسم جشن ازدواج منهستي.......چرا ميخواي زندگي من رو خراب كني؟
لحن صداش تغييير كرده بود ، باالتماس گفت : احمد من عاشق تو شدم.......من نميتونم بدون تو زندگي كنم.........تورو خدا ........من دوست ندارم تو رو اذيت كنم ....دوست ندارم تو رو توي فشار قراربدم.......اما من تو رو ميخوام..........ميفهمي من تورو ميخوام............... باهمه وجودم..................من دختر مغروري هستم ................اما حاضرم به خاطرتو همه چيزم رو فدا كنم ................حتي غرورم رو................به شرطي كه تومال من باشي......فقط مال من.........
گفتم : شما مثل اينكه متوجه نيستي مننازنين رو ديوونه وار دوست دارم اون هم منو.....................ميتوني اينوبفهمي.........
گفت : آره ، اما من هم تورو ديوونه وار دوست دارم.....خواهشميكنم.......
دست من رو گرفت تو دستش و در حليكه قطره اشكي گوشه چشمش حلقه بستهبود گفت: احمد من نميدونم چم شده ، من توي زندگيم تا حالا ازهيچكس..................حتي خواهش نكردم ........... اما به تو التماسميكنم...................تو رو خدا................. تورو به هر كه دوست داري .....................من رو از خودت دور نكن .....من رو از خودت نرون ....من بدونتو ميميرم.......
دستم رو از توي دستش بيرون كشيدم و گفتم : شما مثل اينكه متوجهشرايط من و خودتون نيستين . من الان يك مرد متاهل هستم كه بشدت عاشق همسرمهستم...........شما اگه واقعا عاشق من هستيد به خاطر اين عشقتون زندگي من رو به همنزنين...............
بعد از تمام شدن حرفاي من دوباره چهر ه اش عوض شد و گفت:من تو رو ميخوام و به هيچ قيمت و دليلي هم از اين خواستم برنميگردم.............احمد من تورو بدست ميارم.........حالا ميبيني.........منتظرباش.
اعصاب جفتمون به هم ريخته بود .
در اين زمان نازنين با سه تا ليوانشربت برگشت .............تا منو ديد گفت : چي شده احمد ؟............... چرا قرمز
شدي ؟....................
گفتم : چيزي نيست ، يه كم گرمم شده ..........اگه موافقي بريم يه خورده توي حياط قدم بزنيم ...........گفتباشه........رو به سحر كردو گفت : با اجازه شما..........
سحر كه حالش بهتر ازمن نبود لبخندي زد و گفت : خواهش ميكنم.......
و ما از او دور شديم و به طرفخروجي رو به حياط رفتيم..............
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل بيست و نهم

روزهاي پايانيفروردين و پس از اون ارديبهشت و پشت سر ميذاشتيم در حاليكه بشدت تمام مشغول خوندندرسها مون بوديم.
طبق يه برنامه تنظيم شده من ضمن مرور درسهاي خودم به نازنين دريادگيري مطالب كمك ميكردم.
يه شانس آورده بوديم و اون اينكه امتحانات من ونازنين با هم تلاقي نداشت . چون امتحان نهايي بعد از پايان امتحانات ساير پايه هابر گزار ميشد.
بالاخره زمان آزمون از راه رسيد......من هر روز صبح نازنين رو بهمدرسه ميبردم و توي ماشين ميشستم و مشغول مرور درسهام ميشدم تا اون كارش تموم بشه .
بلافاصله بر ميگشتيم خونه تا اون براي امتحان بعدي آماده بشه.....
پايانامتحانات نازنين فرا رسيد و بالاخره روز گرفتن كارنامه دل تو دل هيچكدوم مون نبود .
صبح روز موعود دوتايي در حاليكه دستامونو تو هم گره كرده بوديم ابتدا وارد حياطمدرسه و بعد به سمت دفتر رفتيم و وارد شديم . خيلي شلوغ بود بچه ها و خانوادههايشان مل مور و ملخ از سزرو كله خانم جانشاهي بالا ميرفتن.
با ورود ما يكمرتبههمه ابتدا يه لحظه ساكت شدن و بعد به طرف من و نازنين هجوم آوردن . و در همين حال ودست و پاشكسته مارو به خونواده هاشون معرفي ميكردن دور تا دور ما شده بودن دخترايشيطون بازيگوشي كه موج شادي رو ميشد توي چشماشون ديد.پدر و مادر ها هم به اوناپيوستن و با توجه به شركت بچه هاشون توي مراسم جشن و آشنايي دورادوري كه با ماجرايما داشتن تبريكها بود كه از هر طرف به سمت ما سرازير شده بود.
ديگه كم كم داشتيمگيج ميشدم كه خانم جهانشاهي بدادمون رسيد.
گفت بچه ها ساكت باشين .......آروم..............گوش كنين.........بچه ها و والدين با هم ساكتشدن.......
خانم جهانشاهي نازنين رو صدا كردو گفت : بيا دخترم كارنامه توبگير......
نازنين به طرف اون رفت وكارنامه اش رو از دست خانم جهانشاهيگرفت.....
سكوت مطلق توي اتاق حاكم شد.......صدا از نداي كسي در نميومد. صدايضربان قلبم رو ميشنيدم........تو دلم دعا كردم كه نازنين ............
ناگهاننازنين جيغي كشيد.........قلبم داشت وا ي ميساد به طرفش دويدم .صورتش سرخ شده بودخون زير پوستش دويده بود در حاليكه ميشد بهت رو تو چشماش خوند ، با دست لرزونكارنامه اش را به طرف من دراز كرد.......مضطرب اونو گرفتم......قلبم شديد تر ازگذشته به طپش افتاده بود...........
نميتونستم باور كنم. حتي يدونه نوزده هم تويكارنامه نازنين نبود.......همه نمرات بيست.....فقط بيست.زير تمام نمرات و قبل ازمعدل يك نمره كه بطور ويژه و با خط بسيار زيبا توسط خانم جهانشاهي نوشته بود نظرمرو جلب كرد .
ناخودآگاهنازنين خودش رو تو بغل من پرت كرد.
يكي از بچه ها كه نزديك من بود كارنامه رو ازدست من كشيد و نگاه كرد.ظرف چند دقيقه كارنامه نازنين دست بدست گشت و تو نگاه همهحاظرين نشست.
بار ديگر قطره هاي اشگ رو تو چشماي خانم جهانشاهي ديدم كه حلقه زدهبود.
غوغايي تو دفتر و مدرسه به پا بود ، جعبه شيريني كه براي كوكب خانم گرفتهبودم به او دادم .كوكب خانم بلافاصله اونو باز كرد و شروع كرد به توزيع بينحاظران......
خانم جهانشاهي بطرف نازنين اومد و در حاليكه اونو بغل ميكرد ،بابغضي كه توي گلوش پيچيده بود ، گفت: تبريك ميگم شاگرد اول كلاسهاي دوم دبيرستانجعفريه تجريش و صد البته شاگرد اول مدرسه عشق......اشگ تو چشم همه كساني كه اونجاحضور داشتن حلقه زده بود .بچه ها دوباره نازنين رو دوره كرده بودن و اونو ميبوسيدنو بهش تبريك ميگفتن................
در اين زمان خانم جنت وارد دفتر شد تا چشماشبه ما افتاد به طرف من اومد دستش رو بطرفم دراز كرد .صميميت بسيار زيادي رو توي ايندست دادن احساس كردم .
در همين حال گفت: احمد آقا از شما ممنونم شما به قولتونعمل كردين ........من به شما و نازنين افتخار ميكنم. اين زيباترين خاطره من در طولدوران خدمتم در اموزش و پرورش بوده و خواهد بود...مطمئنم..........
و بعد نازنينرو تنگ بغل كرد و گونه هاش رو بوسيد ادامه داد : فرشته كوچولوي من خوشبخت باشي .....ساليان سال در كنار هم .............. و بعد شروع كرد به دست زدن
همه حضاربدنبال اون شروع كردن دست زدن.............
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل سي ام

ساعت چهارو نيم بود كهمامان ، بابا و بچه ها به خونه دايي اينا اومدن......
من خبر شون كرده بودم .......
يه جعبه شيريني و يه دسته گل زيبا براي نازنين........همراه با كلي ماچو بوسه از طرف مامان و بابا......
نازنين دائم ميخنديد و مي گفت : بايد از معلمخصوصيم تقدير بشه و با انگشت من رو نشون ميداد.
چند دقيقه اي بيشتر نگدشته بودكه دايي در رو باز كرد و وارد خونه شد . كيفش رو يه گوشه اي انداخت و در حاليكه اشگتوي چشماش حلقه زده بود گفت : ميدونستم رو سفيدم ميكني....... ميدونستم مردي و قولتقوله ...................
من رو بغل كرد و شروع كرد به ماچ كردن دو طرف صورت من ............
بعد برگشت به طرف نازنين و اون رو هم بغل كرد و بوسيد ........
همه خوشحال بودن وبيشتر از همه دايي...........معلوم بود كه توي اينمدت خيلي بهش سخت گذشته ، و امروز تمام خستگي هاو غصه هاش با نتايج امتحانات نازنيناز تنش بيرون رفته .......
از طرفي اون مطمئن شده بود كه من همسر كاملا مناسبيبراي دختر عزيز دردونه اش ، نازنين هستم.......كسي كه ميتونه روش براي يه آينده خوبحساب كنه.....
جشن تا سر شب تو خونه ادامه داشت .........اما ساعت نه ونيم بهپيشنهاد دايي قرار شد شام رو بريم دربند........پس همه آماده شديم و به طرف در بندحركت كرديم..................
خيلي زود رسيديم .....يه سر رفتيم رستوران كوهپايهكه پاتوق خانوادگي ما بود..........كريم و حسين آقا از دوستاي قديمي دايي بودن و هروقت اونجا بوديم حسابي سنگ تموم ميذاشتن...........
دايي صداش روتو گلو انداختو گفت : حسين طلا بده جوجه كباب سفارشي رو براي ناز دردونه من............
حسينآقا هم يه چشم بلند بالا گفت و فوري دست بكار شد.........
بازار شوخي و خنده داغبود كه صدايي زنانه همه رو متوجه خودش كرد .......... به به جمعتون حسابي جمع مهموننمي خواين ؟
صدا بنظرم آشنا ميومد به طرف صدا برگشتم ، چشمم يه لحظه سياهي رفت ......سحر.............. اينجا؟!!!!!!!!!!!!!!
نازنين ذوق زده از جا پريد و سحررو بغل كرد و گفت : چرا نميخوايم خانوم خانوما......بفرمايين ............خوشاومدين.........بعد رو به زن دايي كرد و گفت : مامان اين همون دوستم كه در موردشبراتون گفته بودم........سحر خانوم..............بابا گفت : تا باشه مهمون به اينخوشگلي باشه..........
مامان يواشكي ويشگوني از بابا گرفت و گفت : واااااا نصرتخان خجالت بكش........
همه زدن زير خنده ......................... فقط من بودمكه از اين شوخي خنده ام نگرفت.............
سحر گفت : شما بايد پدر احمدباشيد..............بابا با خنده گفت : اگه خدا بخواد............... چطور مگه گاوو گوساله خيلي شبيه هم هستيم......... و بعد زد زير خنده ..........
سحر گفت :خواهش ميكنم..........اين حرفا چيه...........البته از نظر ظاهر خيلي شبيه هستين .........ولي ظاهرا از نظر روحيه اصلا تشابهي بهم ندارين........ظاهرا ايشون ازحضور من راضي نيستن مثل شما..........
بابا باز باخنده گفت : خب اين كه اشكالينداره شما بيا بغل دست من بشين ......محلش هم نذار..............
مامان دوبارهيه ويشگون محكم تر گرفت كه بابا يه جيغ خفيف كشيد و دوباره زد زيرخنده............
نازنين دست سحر رو گرفت و آورد پهلوي خودش نشوند...........وپرسيد :خب اين طرفا ...........
سحر گفت : اومده بودم هوا خوري ........گفتمبيام يه شامي هم بخورم و بر گردم خونه كه ديدم شما اينجا نشستيد ......گفتم يهسلامي بكنم.............
بعد پرسيد : شما چي ؟ ........... شما هم براي هوا خورياومدين........
نازنين بادي به غبغب انداخت و گفت : من امروز كارنامه گرفتم .........
سحر گفت : خب.................
نازنين ادامه داد شاگرد اول شدم .....همه نمره هام بيست شده حتي يه نمره نوزده هم نداشتم..........حتييدونه..........
و همه اش به خاطر احمد ......اون كمكم كرد تو درسا ......
سحر اونو بوسيد و بعد دستش رو به طرف من دراز كرد و مستقيم تو چشمام خيرهشد و گفت : به شما تبريك ميگم..............اي كاش منم يه معلم مثل شما داشتم ..............
ناچار دست دادم . بازم دستم رو توي دستاش نگه داشتو
............همينجور مستقيم چشم دوخته بود تو چشمام..............
داشتمقالب تهي ميكردم...................در اين لحظه بابا به دادمرسيد...................گفت : خب به من تبريك
نمي گين ................آخه ماهمدل داريم..................سحر متوجه كنايه بابا شد و دستم رو رهاكرد...............فقط در آخرين لحظه آهسته گفت : مثل سايه باهاتم.............هرجا بري و هرجا باشي...............
بعد از چند دقيقه اي از جاش بلند وشد و گفت :خب من با اجازه شما مرخص ميشم ..............دايي گفت دوستان نازنين و احمد براي ماعزيزند .....شام بمونين............
سحر گفت : ممنون من شام خوردم بيش از اين هممزاحم جمع خانوادگيتون نميشم . فقط ميخواستم سلامي به نازنين جون و احمد آقابكنم......................با اجازه .............و بعد از روبوسي با نازنين وخداحافظي از جمع از رستوران خارج شد...............
و من نفس راحتيكشيدم................اما ميدونستم اين پايان ماجرا نيست
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل سي يكم

حالا نوبت منبود........امتحانات نهايي با همه مسائل مربوط به خودش شروع شد.........من و نازنينطبق قرار قبلي كه گذاشته بوديم به خونه خودمون نقل مكان كرده تا من راحت بتونم بهمحل حوزه امنحاني كه نزديك خونمون بود رفت و آمد كنم........
من كاملا برايامتحانات آماده بودم فقط نياز بود كمي بيشتر تلاش كنم براي كسب رتبه مناسب درامتحانات سراسري..........
آقاي ديو سالار مدير مون پيغام داده بود ما براي كسبرتبه اول در منطقه و استان اميدمون به تو ............... ،
هميشه بين دبيرستانما ، البرز و دكتر هشترودي بر سر كسب رتبه اول امتحانات نهايي كري خوني بود و امسالپرچم جلو داري اين مبارزه علمي رو به دست من داده بودند........ واين مسئوليت من روصد چندان ميكرد .........من با آخرين مرور درسها ، هرروز صبح ، بعد از خوردن صبحانهاي مناسب كه توسط نازنين آماده ميشد . به سمت حوزه امتحاني ميرفتم . و به محضمراجعه به خونه دوباره مرور درس مربوط به امتحان بعدي رو شروعميكردم.......
نازنين با درك اهميت شرايط موجود ، دائم من رو تر و خشگ ميكرد ،برام ميوه پوست ميكند و مياورد ، به موقع نهاري رو كه مامان مي پخت مياورد و همراهمن كه براي نيم ساعت اعلام استراحت ميكردم ميخورديم . بعد مي اومد و ساعتها مي نشستو بي سر و صدا درس خوندن من رو تما شا مي كرد............
بالاخره امتحاناتنهايي به پايان رسيد..........و من نفس راحتي كشيدم .
ديگه كاري نداشتم ..............بايد منتظر ميموندم تا نتايج امتحانات رو اعلام بكنن ............
فرداي روز آخرين امتحان به همراه نازنين به سازمان رفتم تا برنامههام رو رديف كنم.
همه چيز براي نازنين جالب بود و تازگي داشت ........كارها خيليعقب بود ، بچه ها همه چيز رو براي ضبط آماده كرده بودند ............ تا غروب راديوبوديم و همه كار هاي عقب افتاده رو انجام دادم و براي سه هفته اينده هم ، برنامههارو كه به من مربوط ميشد آماده كردم.........
بچه ها كلي با نازنين سر بسرگذاشتن و سرگرمش كردن جوري كه كمترين اثري از خستگي تو چهره اش ديده نميشد بااينحال بهش گفتم : خيلي خسته شدي عزيز دلم......؟..........
گفت: اولا وقتي باتو هستم هرگز خسته نميشم..........دوما اين دوستات اونقدر سربسرم گذاشتن كه اصلانفهميدم چه جوري زمان گذشت.........
به نازنين گفتم : موافقي يه سر بريم پيشسپيده ؟
با خوشحالي گفت : آره اتفاقا خيلي دلم براشون تنگ شده.......هم آبجيسپيده ........ هم آبجي ليلا......
تلفن خونه سپيده رو گرفتم ، رو زنگ سوم گوشيرو برداشت ، هنوز هيچي نگفته بودم كه سپيده با عصبانيت گفت : خجالت بكش بي شعوراحمق ........... يه بار ديگه اگه مزاحم بشي ميدم شماره تو پيدا كنن و به خدمتتبرسن...........
نذاشتم ادامه بده.....گفتم : همينجوريش هم شما به خدمت مارسيدين...........
گفت : ا.......احمد تويي ........
گفتم : آره.......چي شده؟.........
گفت : يه مزاحم عوضي يه هفته است امونم رو بريده دائم زنگ ميزنه وفوت ميكنه........
اگر گيرش بيارم ميدونم چيكار باهاش بكنم...........چهخبر.......
گفتم : با اين حساب هيچي ....
گفت : اه........خودتو لوسنكن........
گفنم : ما ميخواستيم با نازنين بيام خونه ات اما با اين حالي كه توداري ميترسم بيام تلافي اين يارو مزاحم رو هم سر من در بياري.................زدمزير خنده.......
سپيده گفت : همينجوريش هم اگه گيرت بيارم تيكه بزرگتگوشته.........مگس بيباك ...........بازم كه غيبتون زد..............
گفتم : درگير امتحانات بوديم......... شكر خدا تموم شد........
پرسيد : خب الان كجا هستين ......راستي عروس خوشگلمون كجاست؟
جواب دادم اينجاست بغل دستم ....با هم از صبحاومديم راديو .......
سپيده گفت : بيچاره رو از صبح تا حالا اسير و عبير خودتكردي كه چي ؟..........اين شد دوتا ، دوبار پوستت رو ميكنم..........
خب پس سريعخودتون برسونين كه منتظرم .........
پرسيدم از ليلا خبر نداري ؟........
گفت : چرا رفته آرايشگاه ....... تا يه ساعت و نيم ديگه مياد پيش من ......
گفتم :پس ما هم الان راه ميافتيم و ميايم.اونجا........
گفت : من ميوه ام تموم شده يهكم ميوه و شيريني هم سر راهت
مي گيري و مي آري.
گفتم : امر ديگه ايندارين؟......
گفت : چرا شيرينيش حتما تر باشه..........
گفتم : ديگه ............... يه وقت رودربايستي نكني ها...........
گفت : حالا كه اينطور شد ...........نه ولش كن گناه داري ......زن و بچه داري...........
گفتم : نه بگونميخواد رعايت كني..........
حنديد و گفت : شد سه بار .....
گفتم :چي؟...................
جواب داد : كندن پوستت........خيلي بلبل زبونشدي........ دم در آوردي از وقتي زن گرفتي.........
خنديدم و پاسخ دادم : چهكنيم ديگه ما اينيم.........
بعد از اين شوخي ها گفتم : راستي يه زحمت بكش يهزنگ بزن داريوش رو پيدا كن و بگو بياد اونجا كارش دارم........من از اينجا نميتونمزنگ بزنم........
گفت: نه نه .....من ديگه حوصله اين يكي رو ندارم ،............بزغاله اخوش الان ميخواد بياد يه دم بع بع كنه........
گفتم : قول ميدم دهنش روببندم........جدي كارش دارم ميخوام برنامه يه سفر دسته جمعي شمال روبذارم...........
گفت : آهان اين شد يه حرفي .........باشه هر گورستوني باشهپيداش ميكنم........
پرسيدم : كاري نداري ؟
گفت : نه خداحافظي كردم و گوشي روگذاشتم.......
از سازمان خارج شدم و براي تعويض لباس به طرف خونه خودمون راهافتاديم.
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل سي و دوم

ساعت هشت شب بود اماهوا هنوز كاملا روشن بود .
اف اف خونه سپيده رو فشار دادم .
ازپشت اف افگفت : كيه؟..........
گفتم : اگه اجازه ميفرماييد والاحضرت وليعهد.......ميخوايكي
باشه ؟...............خب منم ديگه.........
گفت : بيا تو تا به حسابت برسم ........... و در باز كن رو زد .
در رو فشار دادم و به نازنين گفتم : بروتو..........
نازنين وارد خونه شد و من هم پشت سرش وارد شدم و در رو بستم . دراين زمان از در ورودي ساختمان خارج شد و به رسم و روسوم هميشگي خودش با جيغ و ويغبه طرف نازنين اومد و اون رو بغل كرد و بوسيد و گفت : عروس خوشگله ،.......... يهماهي ميشه ازتون خبر ندارم كجايين بابا ؟............... دلم براتون تنگ شدهبود............
در حاليكه وارد اتاق پذيرايي ميشديم جواب دادم : همين دور و برها هستيم.......
برگشت نگاه عاقل اندر سفيهي به من كرد و گفت : اولاًسلام
گفتم : سلام...............
گفت : دوماُ مگس بيباك كي از تو سوال كردخودتو مياندازي وسط.......
گفتم : ميخواستم................
وسط حرفم اومد وگفت : ساكت................حرف نباشه........مجاراتت رو سنگين تر از اين كه هستنكن..........
مظلومانه گفتم : چشم..................
گفت : آهان حالا شديبچه خوب.........
بعد رو به نازنين كرد و گفت : خوشگل خانم بگو ببينم چه خبر ها ....چيكار كردي تو اين يه ماه گذشته ، ...........كجا ها رفتي ؟
نازنين جواب داد : والا آبجي سپيده راستش تو اين مدت همه اش خونه بوديم نه هيج جا رفتيم ، نه هيچكاري كرديم............
سپيده رو به من كرد و گفت : اسيري گرفتي عروس خوشگل مارو .............. حالا ديگه راستي راستي پوستت كنده است..............
اومدمچيزي بگم كه نازنين زودتر به حرفش ادامه داد و گفت : نه آبجي سپيده .........آخه مابايد درس ميخونديم براي امتحانات .......
بعد قيافه اي ملوس به خودش گرفت و گفت:تازه يه خبر خوش براتون دارم........
سپيده دوباره تو بغل گرفتش و دوباره ماچشكرد و گفت : چه خبري عزيز دلم.........
نازنين با خجالت گفت : من شاگرد اولشدم....همه نمره هام بيست شد........همه درسام ..........
سپيده در حاليكه ازخوشحالي نازنين خوشحال بود گفت............ آقرين .....آفرين..........
نازنينادامه داد : همه اش رو مديون احمدم .............اون به من كمك كرد تا بتونم ايننمره ها رو بگيرم........
سپيده به طرف من برگشت و گفت : خب پس چرا زودتر جوننميكني بگي چي شده ............. نه به اون بز اخوش كه بايد به زور دهنش رو چفت كرد . ....نه به تو كه بايد بزور دهن تو باز كرد....... شما مطمئن هستين پسر خالههستين..............
به صدا در اومدم با اعتراض گفتم : شما مگه به كسي مهلت حرفزدن ميديدد......... ماشالله هزار ماشالله مثل ورور جادو حرف ميزنين و تهديدميكنين................
دستاش به كمرش زد و گفت: ........ا.........دمبم كه درآوردي ..........خب ، خب ................. زبونم كه باز كردي .....خوشم باشه خوشمبا شه ......يه بلبل زبوني نشونت بدم كه هفتاد و هفت پشتت يادشون بمونه .......
در اين لجظه صداي در اومد..........سپيده حرفش رو قطع كرد و به طرف افاف رفت.........و گفت : كيه..........
وبعد اف اف رو زد رو به نازنين كردو گفت :ليلا هم اومد........در همين زمان ليلا از در ساختمون وارد حال شد و صداهايي شبيهونگ ووونگ بچه گربه ها به هوا رفت . مثلاُ سلام و احوالپرسي و ماچ وبوسه........................
بالاخره روبوسي ها و چاق سلامتي هاي زنونه بهپايان رسيد و نوبت اون رسيد كه حالي هم از ما بگيرن.....يعني همون حالي هم از مابپرسن............
ليلا رو به من كرد و گفت: ...........ا......تو هماينجايي..............سپيده تو دعوتش كردي..........
سپيده با ظاهري كاملا جديگفت : نه .......من غلط بكنم .........راستي نازنين جون تو با خودت آورديش ............
نازنين مظلومانه گفت : آبجي شما چه دشمني با اين احمد بيچاره مندارين؟.................
ليلا و سپيده زدن زير خنده و گفتن : هيچي عزيزدلم.........ما فقط سر بسرش ميزاريم........
منم خيلي سريع گفتم : اصلا ُ هماينطوري نيست ................اينا به من حسوديشونميشه......................
سپيده گفت : اٌ ......روتو زياد نكن ................هنوز آماده كندن پوستت هستم ها...............
در همين اثنا بودكه صداي اف اف ، مجددا به گوش رسيد......ليلا پرسيد: اين كيه ديگه؟.................
سپيده گفت : بايد بز اخوش باشه............
ليلا گفت اونوديگه كي گفته بياد ؟....................
سپيده گفت :من گفتمبياد...........................
ليلا پرسيد : گوش زياديداري؟....................
سپيده گفت: نه اين عاليجناب فرمودند با هاش كار دارنمن هم زنگ زدم تشريفشون رو بيارن................
من دنباله حرف سپيده رو گرفتمو گفتم : ميخوام يه برنامه سه چهار روزه شمال بذارم ............... هستي يا نه ...........
ليلا گفت : خوبه ..........آره ..............من تا سه شنبه ديگهبرنامه خاصي ندارم اما از سه شنبه به بعد سرم شلوغ ميشه..............
گفتم : مننظرم اينه كه پس فردا صبح يعني دوشنبه بريم جمعه يا شنبه غروب هم بر گرديم .
دراين زمان داريوش وارد شد مطابق معمول با سرو صدا و جار و جنجال.........
در بدوورود يه ضربه با سيني تو سرش كه توسط سپيده نواخته شد صداش رو قطعكرد.........
آروم گفت: عجب خوش آمد گويي..................
نازنين يه گوشهواساده بود و از خنده ريسه رفته بود داريوش گفت : بخند.............بخند مردني ........تقصير من احمق و اين زبون بي شعورم كه جلوش رو نگرفتم و راز شما ها رو برملا كردم ......كه اينجور به هم برسين و ...........واسه من شاخبشين.....................بايد ميبريدم اين زبون و كه نمك نداره...............اگهبريده بودم الان تو يه گوشه اين شازده پسر هم يه گوشه به جاي خنديدن به من مشغولآبغوره گرفتن بودين...............
سپيده سيني رو به علامت زدن بالا برد وگفت:...................هيس.........خا..... ....مو.. ....ش ..............
وگرنهدوميش هم تو راهه........................
داريوش يه دستش رو روي دهنش و دستديگش رو رو سرش گرفت و گفت : چشم .......بفرماييد............اينم
خفقان مرگ ................خب ميفرمودين همو نجا كه بودم خفه ميشدم ..چرا منو تا اينجاكشوندين ؟...................
همه زديم زير خنده : سپيده گفت باهات امريداريم.............
ميخوايم دسته جمعي بريم شمال..............
گل از گلداريوش شكفت و گفت:...........به ...................پس افتاديم.............خب بهسلامتي پس مي ارزيد به كتكي كه خورديم.........
من گفتم : پس فردا ساعت چهار صبححركت ميكنيم تو بايد بچه هارو خبر كني و باهاشون قرار بذاري ضمنا با مش قربونهماهنگ كني كه ويلا هارو مرتب كنه و آماده رسيدن ما باشه.....
داريوش گفت : همهشو بذارين به عهده خودم ، ايكي ثانيه همه كار ها رو رديف ميكنم.........
بعد ازمشورت اسامي كسايي كه قرار شد خبر كنيم رو تهيه كرديم و به داريوش داديم تا خبرشونكنه........سي نفري ميشديم و بايد
حد اقل شيش هفتا از ويلا ها رو آمادهميكرديم
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل سي سوم

**********************
تصميم گرفته بودم همهماجرا رو براي نازنين بگم.......دلم نميخواست توي زندگي مشتركمون نقطه تيره اي وجودداشته باشه كه بعدا ناچار به توضيح و خداي نكردهتيره گي خاطر بشه......واسه همينوقتي از پليس راه جاجرود كه گذشتيم به نازنين گفتم : ببين عزيز دلم ميخوام يه چيزيبهت بگم . من مشكل كوچيكي دارم كه دوست دارم تو بدوني و ازت ميخوام كمكم كني تا اونرو با هم از سر راه برداريم.........
نازنين با خنده اي شيرين گفت : من سرا پاگوشم همسر عزيزم........بگو ......من حاضرم در كنار تو همين قله دماوند رو هم كهالان داريم ميبينيم جابجا كنم.
نگاهم بي اختيار به سمت دماوند برگشت كه كم كم بابالا اومدن خورشيد ، نور به قله اش تابيده و جلوه اي زيبا پيدا كرد بود ...........به خودم باليدم كه همسر بلند همتي مثل نازنين رو كنارم دارم كه بهدماوند طعنه ميزنه..............
گفت : به چي فكر ميكني ؟...........
جوابدادم : به تو.............خنده اي شيرين روي لبهاش نقش بست و دنبالش بوسه اي كه رويگونه هاي من نشست.
گفت : خب من سرا پا گوشم.........
سينه مو صاف كردم و گفتم : ببين مطلبي كه ميخوام بهت بگم در مورد سحر ه .................
انگشتش رو رويلبهام گذاشت و من رو دعوت به سكوت كرد..........
و خودش بعد از جند لحظه كوتاهگفت: من خودم همه چيز رو ميدونم.........يه مرتبه مثل برق گرفته ها خشگمزد.......گفتم :چي؟.........
شمرده و آرام تكرار كرد : من همه چيز روميدونم.............
اولين چيزي كه به ذهنم رسيد اين بود كه باز كار كارداريوش..........اما يه لحظه به خاطر آوردم اون اصلا روحش هم از اين ماجرا خبرنداره............گيج شده بودم ..............مبهوت به دهن نازنين نگاه ميكردم ...............
نازنين به حرفش ادامه داد و گفت : ميدونم تعجب كردي و حتماالان داري تو ذهنت دنبال كسي كه به من خبر داده ميگردي...و حتما اولين كسي هم كه بهذهنت رسيده بزغاله معروف داريوشه ...........
هاج و واج سرم رو به علامت تاييدتكون دادم و منتظر بقيه حرفاي اون شدم.........
گفت : خيالت رو راحت كنم هيشكيبه من هيچي نگفته . من يكسال و نيم عاشق بودم و برق عشق رو تو چشم هر كي باشه تشخيصميدم..........در حقيقت كسي كه من رو از اين ماجرا با خبر كرده چشماي عاشقسحره........
تنم به لرزه افتاده بود . ديدم نميتونم تو اون حالت درست رانندگيكنم..........نزديك يه رستوران بوديم ..... آروم كشيدم كنار رو تو محوطه رستورانبين راهي توقف كردم.........
سرم رو به پشتي صندلي تكيه دادم و چشماموبستم..........نازنين دوباره گونه هاي من رو بوسيد و گفت : چي شد عزيزم ناراحتتكردم............
سرم رو بطرفش گردوندم و در حاليكه مستقيم تو چشماش نگاهميكردم........گفتم : نه عزيز دلم ، راستش شوكه شدم.........من فكر ميكردم تو اصلامتوجه ماجرا نشدي........
نازنين خنده اي شيرين كرد و گفت : اينو يادت باشهعزيزم من يه زنم...........و زن ها شامه خيلي تيزي دارند...........مثل كاراگاه هايپليس ، مثلا شرلوك هولمز.............. و بعد زد زير خنده........
سپس ادامه داد :همون شب اول كه توي مهموني اومد . من موجي از عشق رو تو چشماش ديدم و وقتي دست تورو تو دستاش گرفت و محكم نگهداشت ، مطمئن شدم كه عاشق تو شده.......ديدم تو خيليتقلا كردي كه دستت رو از دستش بيرون بكشي ، اما اون نميذاشت .............و اونجابود كه به خودم باليدم و فهميدم كه مال من هستي ....فقط خود خود من......... ...امايه چيز خيلي ناراحتم كرد ...........
دست گرمش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چيعزيزم.........اين كه چرا من اين مسئله رو بهت نگفتم ..........
جواب داد : نههمسر خوبم..........من ميدونستم تو به خاطر اينكه من ناراحت نشم سكوت كردي .. ومطمئن بودم بزودي و در يك فرصت مناسب با من حرف ميزني.........
پرسيدم : پس چيناراحتت كرده ؟
جواب داد : غصه سحر............ اون دختر تنهاييه ....به ظاهرمغرور و بد جنس به نظر ميرسه اما ..............
گفتم : ولي اون بد جنس هست ..............
گفت : ببين نبايد به ظاهر آدما توجه كني ....بخصوص اگه اون آدميه زن باشه..........تو در مورد من فكر ميكردي كه من اصلا روحم هم از اين ماجرا باخبر نيست ......... اما من حتي زودتر از آبجي سپيده كه با سحر در گير شد ، متوجهاين ماجرا شدم..........
باز هم يكبار ديگه نازنين من رو غافلگير كردهبود...........اون حتي تو شلوغي مهموني ...............
فكرم رو بريد و گفت : مننگران سحر هستم و دلم ميخواد يه جورايي.......... به يه شكلي بهش كمككنم........
گفتم : اما اون خطرناكه.............
گفت : نه من مطمئنم برايزندگي مشترك من و تو خطري نخواهد داشت ...........اون دختري كاملا دمدمي مزاجه .......... بزودي اين عشق و فراموش ميكنه به شرطي كه ما اونو ترد نكنيم و باعث جريشدنش نشيم.........
مونده بودم كه اين همون نازنين ساده دل منه كه در نقش يكروانشناس متبحر و مسلط فرو رفته و داره نسخه مي پيچه ........
ادامه داد : بههمين دليل اون روز كه به ظاهر در يك برخورد تصادفي دم در مدرسه با هم روبرو شديم مندعوتش كردم ، كه به مهموني ما بياد و بد نيست بدوني الان هم به دعوت رسمي من توهمين جاده داره دنبال ما مياد شمال..............
بي اختيار زدم زير خنده ..........داشتم ديوونه ميشدم........
گفتم : نازنين ..............
گفت :ناراحت كه نيستي عزيزم...........
در حاليكه نميتونستم جلوي خنده خودم رو بگيرمگفتم : نه عزيزم...........نه ...................... ظاهرا تو فكر همه جاش روكردي...........
خنديد و گفت . پس باهاش مهربون ، گرم و صميمي باش همونجور كه باآبجي ليلا و آبجي سپپده هستي و بهش اجازه بده به مرور اين عشق زود گذر رو فراموشكنه ............. باشه عزيزم ............
گفتم اگه تو اينجوري ميخواهيباشه.........اما مسئوليتش با خودت............
گفت : قبولدارم.....................
از ماشين پياده شديم آبي به دست و صورتمون زديم .........در همين زمان بچه ها يكي بعد از ديگري رسيدن و دم رستوران پارككردن.........
سحر هم با بنز كوپه آبي رنگش رسيد.......
به در خواست نازنينبه سمتش رفتيم و من دستم رو به طرفش دراز كردم و بهش خوش آمد گفتم...........و اينبار خالا نوبت اون بود كه شوكه بشه..........نه اون بلكه سپيده و ليلا هم حال بهترياز اون نداشتن..........
بعد از خوردن صبحانه و پاسخ به سين جيم هاي سپيده وليلا به طرف ويلا هامون حركت كرديم.........
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل سي و چهارم
************************
نگاهاش ، روز اولكمي اذيتم ميكرد . اما با نزديك شدن به شب ، كم كم اين حالت از بين رفت.
سحر بابچه ها قاطي شده بود و داشت خوش ميگذروند.
بيشتر از همه داريوش دور و پرشميچرخيد و باهاش سر بسر ميذاشت. انگار خود سحر هم بدش نمي اومد با اون نزديك تربشه.
سپيده و ليلا هم كه ابتدا از حضور اون احساس خوشايندي نداشتن رفته رفتهحساسيت خودشون رو از دست داده بودن.
سحر البته در تمام طول سفر سعي ميكرد كه درهر شرايط مقابل من قرار بگيره تا بدون هيچ مانعي بتونه من رو ببينه........
امابه گونه اي اين كار رو ميكرد كه زياد تو چشم نميخورد.
كار هرروز بچه ها شده بودصبح ها شنا تو دريا بعد از ظهر ها گردش توي جنگل و غروبها جمع شدن كنار ساحل و زدنو رقصيدن و خوردن بلال هايي كه همونجا روي آتيش خودمون درست ميكرديم........... ويا باقلا پخته هايي كه مش قربون و گلنسا مي پختن و مي آوردن لب ساحل .
بچه هاحسابي خوش بودن و از اين سفر دسته جمعي لذت
مي بردن . بالاخره مسافرت بدون هيچحادثه ويژه اي به پايان رسيد و همگي به تهران برگشتيم ........
ظاهرا نظر نازنيندرست بود با زياد شدن رفت و آمد هاي سحر و ما نگاه هاي اون عادي و عادي تر ميشد .اون كاملا با داريوش گرم گرفته بود و تقريبا دائم با هم بودن.

روزها يكي بعداز ديگري ميگذشت و روز اعلام نتايج امتحانات نهايي نزديك تر ميشد . بالاخره روزموعود فرا رسيد .
شب خونه دايي اينا بوديم . من صبح زود بلند شدم و بعد از اصلاحو استحمام نازنين رو صدا كردم........نازنين از جاش بلند شد و گفت:
به به سحرخيز شدي ..........كجا ايشالله ؟......
گفتم : جايي كار دارم و بعد هم بايد يهسر برم دبيرستان.......امروز نتايج رو اعلام ميكنن . گفت : تنها تنها؟............
گفتم : نه عزيزم ، واسه همين صدات كردم .
بلند شد و امد طرفم ، بغلم كرد و گفت : راستش من امروز با سپپده و ليلا و سحر قرار دارم .ميخوايم با همبريم خريد....... البته اگه همسر عزيزم اجازه بده.........
گفتم : خواهش ميكنمعزيز دلم اجازه من هم دست شماست........اما فكر ميكردم شايد دوست داشته باشي با منبياي .
نازنين جواب داد : ميدوني خيلي دوست دارم ، اما چون با بچه ها قرارگذاشتم نميتونم كاري بكنم.
گفتم : باشه هر جور كه صلاح ميدوني عمل كن.
من روبوسيد و گفت : من از نتيجه مطمئن هستم . بنابر اين اصلا
عجله اي ندارم .
بعد بلند شد و با هم به طبقه پايين رفتيم كنار من نشست صبحانه مختصري خوردم وآماده حركت شدم . پرسيد اگه نظرم عوض شد چه ساعتي ميري مدرسه كه منم از بچه هاخواهش كنم منو بيارن اونجا .......
گفتم : حدودساعت يازده تا يازده ونيم.
گفت : باشه ..... ببينم چي ميشه.......
خداحافظي كردم و از خونه خارجشدم....... چند تا كار بود كه بايد انجام ميدادم از جمله اينكه سري ميزدم ميدون ارگو به يكي از بچه هاي راديو كه مشكلي پيدا كرده بود و از من كمك خواسته بود كمي پولميدادم. بنده خدا پدرش دچار بيماري سختي شده بود و كارش به بيمارستان كشيده بود .من ميدونستم چون تازه ازدواج كرده دستش خاليه واسه همين بهش قول داده بودم يكم پولقرض بدم بنا براين سر راه به بانك رفتم و پنج هزار تومن از حسابم برداشت كردم و بعداز انجام كاراي ديگه به سراغ اون رفتم . و بعد از دادن پول حدود ساعت يازده و بيستدقيقه بود كه به مدرسه رسيدم. تك و توك بچه ها تو حياط بودن ، من به طرف دفتررفتم........آقاي ضرغامي رو ديدم ....تا چشمش به من افتاد بي سلام و عليك گفت : برودفتر آقاي ديو سالار .
نگران شدم سريعا خودم رو به دفتر آقاي مدير رسوندم و درزدم .
آقاي ديوسالار گفت بفراييد تو..........
وارد شدم.........چند نفرنشسته بودند . معلوم بود از اداره آموزش و پرورش اومده بودن.....سلام كردم ........
أقاي ديو سالار جوابم رو داد و رو به افرادي كه تو اتاق بودن گفت :ايشون هستن........
قلبم داشت وا ميساد..............چرا من رو به اونها معرفيميكرد ؟ .............
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق - فصل سي و پنجم
در حاليكه از جاشونبلند شده بودن ، يكي يكي با من دست دادند و تبريك گفتن . رييس منطقه رو بين اوناشناختم اما بقيه رو نه.
هنوز براي من روشن نبود كه چه خبره ........البته حدسميزدم بايد مربوط به فعاليت هاي من باشه........
بعضي وقتها كه از منطقه يا ازاستان بازرس ميومد آقاي مدير من رو به عنوان دانش اموز نمونه و فعال به اونها معرفيميكرد.......
به عبارت ساده تر بهشون پز ميداد ، اين رسم بود تو مدارس ، كه اگردانش آموز نمونه يا اهل ورزش و هنري داشتن اونها رو در هنگام چنين مراسمي به رخبازرسين و ميهمانان ميكشيدند.
تو شيش و بش اين كه مسئله چيه ؟ بودم كه آقايضرغامي از در وارد شد و گفت : جناب مدير همه چيز آماده است قربان.
آقاي ديوسالار روبه ميهمانان كرد و گفت : بفرمايين سالن اجتماعات .
مدرسه سالن اجتماعاتبزرگي داشت كه گذشته از برگزاري امتحانات براي برنامه ها و جشنها هم از اون استفادهمي شد.
آقاي مدير به منم اشاره كرد كه با اونها به سالن برم.منم هم همين كاروكردم.
سالن طبقه دوم ساختمون بزرگي بود كه زيرش سالن كشتي ، وزنه برداري و پينگپنگ بود. مدرسه ما خيلي بزرگ بود به گونه اي كه به شوخي به اون دانشگاه ميگفتند .ما براي رسيدن به سالن بايد از كنار محوطه ورزشي مدرسه كه شامل سه زمين استانداردواليبال سه زمين استاندارد بسكتبال و هشت نيمه زمين بسكتبال بود عبور ميكرديم. خيليدقيق همه چيز رو از زير نگاه ميگذروندم . اين آخرين باري بود كه بعنوان دانش آموزدر دبيرستان حاضر ميشدم . مدرسه اي كه شيش سال از عمرم رو پشت ميز و نيمكت هاي اونگذرونده بودم. .
به سالن رسيديم از پله ها بالارفتيم تا به سالن اجتماعات برسيم . وقتي مقابل در رسيدم ديدم سالن پر از بچه ها ست . چه خبر بود . براي اولين باربود كه جو سالن من رو گرفته بود . من بار ها و بارها توي اون برنامه اجرا كرده بودم . نه فقط در حضور بچه ها بلكه در
برنامه هايي با حضور مسئولين و خانواده ها ........... هيچوقت اينطور جو سالن من رو نگرفته بود.
نميدونستم چه مرگم شده .با اشاره آقاي مدير دنبال اونها تا صندليهاي رديف جلوي سالن رفتم و اين در حالي بودكه بچه ها بشدت دست ميزدند . همه با چشم و ابرو با من سلام عليك ميكردن و چيزيميگفتن كه من متوجه نميشدم........با خودم ميگفتم اينا چي ميگن.....من چقدر خنگ شدمچرا منظور اينا رو متوجه نميشم........
به رديف جلو نه رسيديدم سر جام ميخكوبشدم نازنين ،سپيده ، بابا ، مامان ، دايي جان ، زندايي و داريوش همه اونجا بودن .درست رديف دوم صندلي ها .
وقتي ما رسيديم همه به احترام آقاي مدير و مسئوليناستان و منطقه از جاشون بلند شده بودند. در اين ميان بابا يه چشمك يواشكي به من زد ، در حاليكه اشگي كه تو چشماش جمع شده بود ، خود نمايي ميكرد.
همه نشستند . دراين جور مواقع اين من بودم كه پشت تريبون قرار ميگرفتم و ضمن خوش آمد گويي علتبرگزاري مراسم رو اعلام ميكردم
اما اينبار به دليلي كه من از اون بيخبر بودمپازوكي دوستم كه گاهي به من در اجراي برنامه ها كمك ميكرد پشت ميكروفون رفت و ازحضور همه در اين مراسم تشكر كرد و از آقاي مدير در خواست كرد كه پشت تريبون بره .آقاي مدير در ميان كف زدنهاي شديد حضار پشت تريبون قرار گرفت . پس از سلام از حضورمديركل آموزش و پرورش استان تهران و رييس ناحيه پنج كه دبيرستان ما يكي از مدارساون ناحيه محسوب ميشد . شروع كرد به دادن گزارش در مورد تلاشهاي كادر متخصص دلسوز وزحمت كش دبيرستان و فعاليتهايي كه درطي سال گذشته تحصيلي در اون صورت گرفته وموفقيتهايي كه نصيب
دانش اموزان و مدرسه گرديده بود .
الحق كه زحمت زياديكشيده بود . من واقعا افتخار ميكردم كه شيش سال بعنوان دانش آموز زير سايه چنينمردي درس خونده و رشد كرده بودم.
مردي كه اندامي درشت و ظاهري خشن داشت . امادلي سرشار از عاطفه و محبت و جوانمردي.
داشتم به شخصيت ارزنده آقاي ديو سالارفكر ميكرم كه متوجه شدم داره من رو صدا ميكنه......يه لحظه به خودم اومدم آقاي مديرگفت . من از احمد ميخوام كه به روي سن بياد..........
داريوش كه درست پشت من رويصندلي نشسته بود يه سيخونك به من زد كه بلند شو ......
من از جام بلند شدم و درميان تشويق شديد حضار كه لحظه اي قطع نميشد به طرف سن رفتم. و پس از بالا رفتن ازپله ها به خودم رو به كنار آقاي مدير رسوندم جمعيت همچنان دست ميزد . بي اختيار وبون اينكه بدونم چه خبر اشگ تو چشمام حلقه زده بود. بالاخره بااشاره دست آقاي مديردست زدن قطع شد.
آقاي مدير دوباره شروع كرد به حرف زدن و گفت: ما امروز اينجاجمع شديم تا از دانش آموزي تقدير بكنيم كه در طول شش سال گذشته همواره باعث افتخارو سربلندي اين دبيرستان بوده و در حاليكه با دست به من اشاره ميكرد گفت : احمدتهراني...............باز همه شروع به كف زدن كردن ....من پاك شوكه شده بودم عرقتمام جونم رو گرفته بود صدايي نمي شنيدم ، بعد از لحظاتي كه نفهميدم چقدر بود بهخودم كه اومدم ديدم مسئولين منطقه دارن از پله هاي سن بالا ميان......... وقتي كنارما رسيدن دوباره با من دست دادن و در همين حال آقاي ديو سالار با صدايي كه بغض روميشد توش تشخيص داد اعلام كرد . من خوشبختم اعلام بكنم. آقاي احمد تهراني با كسبمعدل نوزده و نود و سه ، رتبه اول امتحانات نهاييي استان تهران رو به خودش اختصاصداده .
ديگه صداي سوت و دست بچه ها اجازه شنيدن هيچ صدايي رو به هيچكس نميداد.
اين حرف آقاي مدير بدين معني بود كه دبيرستان ما مقام اول رو در امتحانات نهايياستان كسب كرده بود و من باني اين افتخار براي دبيرستاني بودم كه داشتم تركش ميكردم .
بعد از دقايقي مراسم با سخنراني مدير كل استان و منطقه ادامه پيدا كرد و درپايان لوح يادبود و تقدير نامه استان ناحيه و دبيرستان به همراه گواهي اوليه قبوليدر امتحانات نهايي و هدايايي به من تحويل شد و من ماندم و موج عظيم بچه ها كه بهسمت من ميومدن تا من رو رودست بلند كنند و به حياط مدرسه ببرند .
يك سنت قديميتو مدرسه ما وجود داشت و اون اين بود كه كساني كه افتخاراتي رو براي مدرسه كسبمبكردند بايد توي حوض بزرگ ، آبي رنگي كه جلوي در ورودي دبيرستان بود انداخته ميشد.من زماني متوجه شدم كه بچه ها ميخوان چيكار كنن كه ديگه دير شده بود و من وسط حوضداشتم دست وپا ميزدم و بجه ها مشغول دست زدن و پايكوبي بودن.
شيريني هايي كهتوسط مدرسه تهيه شده بود دست به دست ميچرخيد.
من از دور نازنين رو ديديم كهداره من رو نگاه ميكنه و تند تند اشگهايي كه نم نم از گوشه چشمش سرازيره پاك ميكنه .
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل سي وششم
************************
براي انجام كار هاي استخداممدركم رو به قسمت نار گزيني دادم . اونها قبلا همه چيز رو آماده كرده بودند.به هميندليل خيلي زود ابلاغ من به عنوان تهيه كننده راديو بهم داده شد. اما در مورد حضوردر دانشكده گفتند ، دستورالعمل جديدي اومده كه بايد تا يك هفته صبر كنم.
راستشيكم دمق شدم.............داشتم فكر ميكردم نكنه به قولشون عمل نكن و من رو به عنوانسهميه سازماني وارد دانشكده نكن.
بهر صورت چاره اي نبود بايد صبر ميكردم .............
مدتي از اين ماجرا گذشته بود . منم كه حالا بعنوان تهيه كننده دررايو مشغول به كار شده بودم . بطور مرتب در اداره حاضر و كارهايي كه بعهده امگذاشته ميشد انجام ميدادم. هرچند قبلا هم همينطور بود اما حالا رسمي تر شده بود.
يه روز بچه هاي كار گزيني خبر دادند كه يه حكم برام اومده و بايد برم كارگزينيو ضمن دادن رسيد اونو تحويل بگيرم .
به كار گزيني رفتم و بعد از امضاي دو تادفتر نامه اي رو به من تحويل دادند. با كنجكاوي در پاكت رو باز كردم.نامه از طرفرييس دفتر مهندس قطبي رييس سازمان راديو تلويزيون ماي ايران بود.
تو نامه نوشتهشده بود.
جناب آقاي احمد تهراني با توجه به فرمان اعليحضرت همايون شاهنشاه آريامهر مبني بر شناسايي جوانان مستعد ايران و اعزام آنان به كشور هاي صاحب دانش روزبمنظور بالا بردن سطح علمي و دانش فني كشور و توسعه و پيشرفت اين سرزمين كهن كه مهدتمدنهاي بزرگ بوده است . و با توجه به نياز هاي سازمان بدينوسيله به شما ابلاغميگردد كه از تاريخ اول مهر ماه دو هزار و پانصد و سي و پنج شاهنشاهي بعنواندانشجوي بورسيه دولت شاهنشاهي ايران در دانشكده هنر هاي دراماتيك پاريس آغاز بهتحصيل خواهيد نمود بديهي است كليه امكانات مورد نياز شما از طريق دفتر سازمان درپاريس تدارك ديده شده است.

رئيس دفتر رياست سازمان راديو تلويزيون ملي
هيجدهم تير ماه دو هزار و پانصد و سي و پنج شاهنشاهي

باورم نميشد................سرم گيج افتاد ..............چند لحظه به ديوار تكيه دادم وواسادم.......................يعني چي..................در يك لحظه هزاران مسئله ازذهنم مثل برق و باد گذشت..........قاعدتا بايد خوشحالميشدم.................اما................. ....
نامه رو تو جيبم گذاشتم و بهمحل كارم برگشتم.............بچه ها دوره ام كردند كه ببينند چه خبر بوده .................. ظاهر نشون ميداد خبر خوبي ندارم .........................بچهها مرتب سوال ميكردند چي شد.......جريان نامه چي بود.....................بالاخرهنامه رو در آوردم و دادم دستشون.....................بعد از خوندن نامه هوراييكشيدن و من رو در بغل گرفتن و شروع كردن من رو بوسيدن و تبريك گفتن........منلبخندي بر لب داشتم .......اما تو دلم آشوب بود ............
داشتم اين به اونمعني ست كه من بايد از نازنينم دور بشم ........من هرگز چنين چيزي نميخواستم و بههيچ عنوان و به هيچ قيمت حاضر به چنين كاري نمي شدم.............
هيچكس از درونمن و غوغايي كه به پا بود خبر نداشت اين ايده ال ترين خبري بود كه ميشد در سازمانبه كسي خبر داد. و يه دليل خوب براي هيجانزده شدن ....اما من بشدت دلم گرفتهبود...........
خبر به سعت تو اداره پيده بود هر جا كه پام ميرسيد بچه ها دورهام ميكردند و تبريك ميگفتند..............
در طول زمان باقيمونده تا پايان وقتاداري با خودم فكر ميكردم اين خبر رو چه جوري به نازنين بدم.................نميدونستم عكس العمل اون چيه؟................
هنگامي كه از در سازمان زدم بيرونتصميم خودمو گرفته بودم ..........من اين بورس رو قبول نمي كردم حتي اگه به قيمتعدم حضورم در دانشكده سازمان تموم ميشد..........حتي اخراج از سازمان........
منتحت هيچ شرايطي حاظر به دور شدن از نازنين نبودم........اصلا احساس خوبي نسبت بهاين دوري و جدايي نداشتم........... با گرفتن اين تصميم پا رو روي پدال گاز ماشينگذاشتم و به طرف خونه دايي اينا حركت كردم..............
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل سي و هفتم

حسابي فكرم رو مشغول كردهبود . در حالت طبيعي و عادي اين يه موقعيت فوق العاده بود . اما در وضعيتي كه منداشتم .......نه ....نه ......اصلا . من نميتونستم دل از نازنين بكنم و به فرانسهبرم . تو دلم غوغايي به پا بود و اين رو ميشد از چهره ام خوند .
به خونه دايياينا رسيدم.....
نازنين كه صداي ماشين رو شنيده بود....فوري درو باز كرد و اومدبيرون .
داشتم از ماشين پياده ميشدم كه خودش رو به من رسوند و گفت : سلام عزيزدلم........دست من رو گرفت تو دستاش و ادامه داد : خسته نباشي...............وبدنبال اون خنده اي ناز و شيرين ............. و باز گفت : چه لذتي داره آدم هروزبياد به استقبال مردش كه خسته از سر كار بر ميگرده........ بعد يه ماچ سريع از لپمكرد............
دستش رو تو دستم آروم فشردم و اونا بالا آوردم وبوسيدم...........
تازه متوجه اندوهي كه توي دل من نشسته بودشد..........سراسيمه گفت : چي شده عزيزم؟...............
گفتم : چيز مهمينيست............
لحظه اي تو چشماي من نگاه كرد و گفت : اما چشمات يه چيز ديگهميگه ..............
گفتم : نه ...........خيلي مهم نيست ...........
پرسيد :مربوط به كارتّّه
جواب دادم : اره عزيزم.............. حالا بريم تو برات تعريفميكنم............
گفت : باشه ........ در ماشين رو بستم ودر حاليكه نازنين دستمن رو محكم تو دستش گرفت بود با هم داخل خونه شديم.........
تو خونه اون به طرفاشپزخونه رفت و من هم براي پوشيدن يه لباس راحت و آبي به سر و صورت زدن به اتاقمونرفتم...........وقتي
بر گشتم ......ميز نهار چيده شده بود ................بدون اينكه سوالي بكنه براي هردومون توي يه بشقاب غذا كشيدو كنار دست من نشست ...............و من رو دعوت به خوردن كرد........اون بعد از اينكه متوجه شد مندرست غذا نمي خورم با دست چونه من رو گرفت و صورت من رو به طرف خودش بر گردوند گفت : احمد................هر چي باشه مهم نيست................. غذا تو بخور ................به خاطر من ......................بعد از ناهار باهم در موردش حرفميزنيم و حلش ميكنيم....................من مطمئن هستم ما دوتا با هم ......بزرگترين مشكلات رو هم از سر راه بر ميداريم............بعد قاشقش رو پر كردو جلوي دهن من گرفت ..........و با چشماش ازم خواست بخورم .........دهنم رو بازكردم و اون غذا رو دهن من گذاشت......... و قاشق بعدي...............برق چشماي قشنگو مصممش يه لحظه همه ناراحتي هارو از دلم پاك كرد.....
با خودم گفتم : حق بانازنين.............. ما راه حلي براش پيدا ميكنيم. لبخندي زدم و متعاقب اون بوسهاي به دستاي نازنين ..............صداي قهقهه شاد و معصومانه نازنين فضاي خونه روپر كرد.........و من سر مست از داشتن فرشته اي مثل اون..... كنارم فكر و خيال رو ازذهنم دور كردم......
ناهار رو خورديم و بعد از جمع جور كردن بساط ناهار به اتاقخودمون رفتيم . روي تخت خواب دراز كشيديم و نازنين در حاليكه سرش رو روي سينمگذاشته بود گفت : خب همسر عزيزم حالا بگو چي شده......
سير تا پياز ماجرا روبراش تعريف كردم كمي غصه دار شد .......... اما گفت : من فكر ميكنم ما بايد برايتصميم گيري از ديگران هم كمك و مشورت بگيريم.........درست اين زندگي ماست . امابزرگتر ها ، هم تجربه بيشتري از ما دارند و هم خير و صلاح ما روميخوان..........
من گفتم اما نازنين من ...........من تصميم خودم رو گرفتم .....من تو رو تنها نميذارم و برم..............
نازنين با بوسه اي گرم حرف منرو قطع كرد..............و نذاشت ادامه بدم............بعد از دقايقي سرش رو دمگوشم برد و گفت : تو ميدوني من براي بدست آوردنت چقدر خون دل خوردم..............پس مطمئن باش به اين راحتي از دستت نميدم.........اما ما بايد عاقلانه و منطقيتصميم بگيريم ........اجازه بده من بابا اينا رو خبر كنم و با اونها هم مشورت بكنيمبعد خودمون تصميم ميگيريم و دوباره لبهاي گرم و شيرنش رو روي لبهام گذاشت ............و من رو در فضايي لايتناهي كه مملو از حس زيباي عشق بود غرقكرد.............چشمام رو بسته بودم و توي اون حس شنا ميكردم بي وزن ....بي وزن ..................
كم كم خواب به من مسلط شد و ديگه چيزينفهميدم...........
با جيغ و داد ليلا و سپيده كه پشت در اتاق اومده بودن ازخواب بيدار شدم........نازنين كنارم نبود .
در همين لحظه صداي نازنين هم به صداياون دو تا اضافه شد كه ميگفت : تو رو خدا اذيتش نكنين الان من خودم صداشميكنم.......بلند شدم و خودم رو به پشت در رسوندمو درو باز كردم .
در رو هولدادن و اومدن تو
با خنده گفتم : باز شما دوتا بچه گربه لاي در كير كردين ونگ .....وونگتون رفته هوا ؟................
در يه لحظه سپيده و ليلا يه نيگاهي بههم كردن و ناگهان هر كدوم يكي از گوشهاي منو رو گرفتن و گفتن : باز تو ويز ويز كرديمگس بيباك........... و شروع كردن به پيچوندن گوشام.........نازنين در حاليكه ازخنده ريسه رفته بود گفت: تورو خدا.....به خاطر من.....اشتباه كرد........سپيده گفت : نازنين جونم.....ما خيلي دوستت داريم اما اين خيلي روش زياد شده .....ما بايد يهگوشمالي حسابي بهش بديم .....وباز يه دور ديگه گوش من روپيچوندن..............
ليلا گفت : بايد حسابي از ما معذرت خواهي كنه تا شايدبخشيديمش.
نازنين گفت : آبجي ليلا من معذرت ميخوام...........
سپيده گفت : نهعزيزم خود ش بايد اينكار رو بكنه...........در همين حال غش غش ميخنديدين .......
نازنين گفت : عزيزم ظاهرا ايندفعه منم كاري برات بكنم.........بايدمعذرت خواهي كني.........
ديدم چاره اي نيست گفتم : بسيار خب من از هردوي شماملكه هاي زيبايي عذر خواهي ميكنم........
ليلا گفت نشنيدم چي گفتي بلند تربگو..............و گوشم رو چلوند.
باز تكرار كردم من از هردوي شما ملكه هايزيبايي عذر خواهي ميكنم........
اينبار سپيده گفت : يعني گوش ما عيب داره يا اينآقا زاده هنوز چيزي نگفته ؟.................
ليلا گفت : نه من يه وز و وزيشنيدم .............فكر ميكنم يه كمي بايد ولو مش رو ببريم بالا ....
و اينباردوتايي يه تاب ديگه به گوشهاي منه بيچاره دادن و گفتن ...............شما چيزيفرمودين ؟
فريادي كشيدم و گفتم : بابا مع......ذ........رت..........مي ........خوام.
هردو با هم گفتن : آهان حالا شنيديم.......... و گوش من رو ول كردن ........... من فوري گوشامو گرفتم تو دستم و ادامه دادم ملكه هاي بچه گربه هاي ونگونگو ..................
تا اين حرف زدم .......با لنگ دمپايي هايي كه پاشون بودافتادن به جونمو خلاصه حسابي به خدمتم رسيدن............ هرچي هم از نازنين خواهش وتمنا كه به دادم برسه ميخنديد و ميگفت : نه ديگه .....واقعا حقته .............خلاصه يه يه ربعي وقت به همين شوخي و خنده و البته كتك خوردن من گذشتتا عليا مخدره ها رضايت دادن كه من به اندازه كافي تنبيه شدم........پس همه با همبه طبقه پايين رفتيم............................
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل سي و هشتم
*************************
بعد از ساعتها بحث و بااصرار نازنين و تاييد خانواده من ناچار شدم قبول كنم كه به پاريس برم و درسم روشروع كنم.
دايي قول داد كه نازنين هر شب ميتونه هر چند ساعت كه بخواد تلفني بامن حرف بزنه..................همينطور قرار شد تمامي تعطيلات يا من به ايران بيام ويا نازنين به ديدن من در فرانسه بياد. و بالاخره اينكه نازنين بلافاصله بعد ازپايان امتحانات نهايي يعني خرداد سال ۵۷ براي زندگي به پاريس بياد.
پس بايدمقدمات سفر رو آماده ميكردم . بعد از انجام هماهنگي هاي لازم و طي مراحل اداري ،پونزدهم مرداد ماه دوهزارو سيصدو پنجاه و پنج شاهنشاهي به اتفاق نازنين و بابا بهطرف پاريس پرواز كرديم.
ساعت چهار بعد از ظهر بود كه هواپيما در فرودگاه شارلدوگل پاريس به زمين نشست . در فرودگاه بهروز ، يكي از رفقام كه از طرف سازمان سالگذشته بورس گرفته و به پاريس اومده بود ، به استقبالمون اومد و مارو به هتلي كهرزرو كرده بود برد .و ...................و براي استراحتي كوتاه تنها گذاشت.
بعداز استقرار تو هتل و يك استراحت دو ، سه ساعته بهروز دوباره به سراغمون اومد وبرايخوردن شام مارو به رستوراني تو منطقه شانزه ليزه برد..
خيابون شانزه ليزه بامراكز خريد بزرگ و شيكش .............، زير نور چراغهاي رنگارنگ ،.............زيبا و باشكوه ................ چشم هر بيننده رو نوازش ميكرد..................بعداز صرف شام تصميم گرفتيم كمي قدم بزنيم ................... پس .......... ازرستوران خارج شديم و قدم زنان به طرف مراكز خريد رفتيم.
ويترين فروشگاه ها ،نگاه عابرين رو ، با هر سليقه اي به سمت خودش ميكشيد .
چشمم به يه عطر فروشيافتاد ...................... در حاليكه بابا و بهروز سر گرم گفتگو در مورد محلههاي مناسب براي تهيه خانه بمنظور استقرار من بودند .دست نازنين رو گرفتم و به داخلفروشگاه رفتيم.
بوي عطر هاي محتلف فضاي داخل مغازه رو پر كرده بود............آدم احساس ميكرد همه گلهاي معطر بهشتي رو اونجا جمع كردن .
من و فرشته كوچيكمدست در دست هم به شيشه هاي ظريف و قشنگي كه مملو از مايعات معطر بود نگاه ميكرديم .فروشنده اي بسيار زيبا و مودب به سمت ما اومد و به فرانسوي از ما پرسيد : كمكيميتونه به ما بكنه .......
با چند كلمه اي دست و پا شيكسته حاليش كردم ، براينازنينم يه هديه خوب ميخوام.
ما رو به سمتي برد و شروع كرد به ارائه انواع مناسبعطر ، بالاخره نازنين يكيش رو انتخاب كرد و خريديم و فروشنده با سليقه تمام بستهبنديش كرد و به من داد.
من با يك پوزيسيون رمانتيك به طرف نازنين برگشتم و درحاليكه به حالت زانو زده در اومده بودم......... اون بسته رو به نازنين تقديمكردم.............فروشنده كه خانمي بيست يكي دو ساله بود . از اين كار من خيلي خوششاومد و يه شاخه گل سرخ به من داد تا همراه هديه به نازنين بدم............نازنين درحاليكه خنده اي شيرين روي لب داشت به من نزديك شد و گونه من رو بوسيد و گفت : احمدازت ممنونم ............. خيلي دوستت دارم .
من هم بوسهُ كوتاهي از لباش گرفتم ................ و گفتم : تو همه هستي من هستي ..............همه هستيمن........
از مغازه زديم بيرون. بابا اينا اونقدر غرق بحث بودن كه متوجه غيبتما نشده و همينجور قدم زنان راه خودشون رو ادامه داده بودن.
خودمون رو به اونارسونديم و پس از ساعتي به هتل رفتيم. بايد استراحت ميكرديم ............. چون فردابراي ديدن دوسه تا خونه كه بهروز در نظر گرفته بود ميرفتيم. ..........
با توجهبه اينكه قرار بود نازنين در تعطيلات پيش من بياد و از طرفي دايي اينا و باباايناهم به اونجا رفت وآمد ميكردند. بايد ويلايي سه خوابه تهيه ميكرديم.
اينكارظرف دو روز و خيلي سريع انجام شد من بايد در دانشكده هنر هاي دراماتيك پاريس وابستهبه دانشگاه سوربون آغاز به تحصيل ميكردم. البته قبل از اون بايد به كالجي ميرفتم وزبان فرانسه رو كامل ياد ميگرفتم . هر دوي اينها در جنوب غربي پاريس واقع شده بود .
در شهركي نزديك كه تنها دوازده دقيقه تا دانشكده فاصله داشت ويلايي زيبا وبزرگ اجاره كرديم كه مبله بود ..................همانروز و پس از تنظيم اسناد اجاره ، ما به اون خونه نقل مكان كرديم . بابا بلافاصه دست بكار شد و سر و ساماني بهباغچه كوچك اون داد . من و نازنين هم براي كشف مراكز خريد و مكان هاي مختلف از ويلاخارج شديم و به گشت و گذار پرداختيم.........
حدود يه ربع راه رفته بوديم . كهبه يه محوطه بسيار زيبا رسيديم . كه با شمشاد هايي بلند لابرنت ساخته بودند.
ماداخل لابرينت شديم و كمي قدم زديم . در راهرو هاي مختلف اون نيمكت هايي براي نشستنقرارداده شده بود............... ما روي يكي از اونها نشستيم و من سر نازنين رو توبغلم گرفتم. ...............
هيچكدوم هيچي نمي گفتيم . اما همين سكوت ،دنيا .............. دنيا ......حرف در خودش داشت....................
نازنين لحظه ايسرش رو بالا آورد و مستقيم تو چشماي من نگاه كرد...............بعد از چند لحظهچشماش رو بست و من لبهام روي لبهاي گرمش گذاشتم.................
ما وسط خود خودبهشت بوديم. و در فضاي رويايي اون در حال پرواز عشق..................
 

saba_s

Registered User
تاریخ عضویت
1 جولای 2009
نوشته‌ها
84
لایک‌ها
0
قصه عشق ـ فصل سي ونهم
همه چيز به خوبي پيش ميرفت . منتوي كالج شروع به فراگيري زبان فرانسه كردم . هرچي ياد ميگرفتم بلافاصله به نازنينهم ياد ميدادم.
بيست و هشتم شهريور فرا رسيد و بابا نازنين ناچار بودن به ايرانبرگردند................
و اين ، يكي از سخت ترين روزهاي زندگي من و نازنينبود..........
هردو بي اختيار تو فرودگاه اشگ ميريختيم.......چاره اي نبود با يدميرفتن...چند بار بلندگوي سالن فرودگاه اونا رو براي سوار شدن به هواپيما صدا زد ...................بالاخره بابا مهربانانه دست اونو گرفت و به طرف گيت مخصوص هدايتكرد.
نازنين در حاليكه هنوز گريه ميكرد سرش رو به سينه بابا تكيه داده بود و بااون ميرفت................
من تا آخرين لحظه اونا رو با نگاه دنبالكردم..........و چند لحظه اي به گيت خالي ........كه ديگه هيچ مسافري از اون عبورنميكرد خيره ، نگاه كردم.......
با دستمالي كه داشتم اشگ هامو پاككردم.............حس ميكردم........... يه گوشه از قلبم خالي شده ........شديدا اينخلاٍُ اذيتم ميكرد..........
چاره اي نبود.....................بايد تحملميكردم.................اونجا موندنم ديگه فايده اي نداشت ، پس تصميم گرفتم به خونهبرگردم...........از سالن فرودگاه خارج شدم و خودم رو به محوطه بيروني اونرسوندم....................
نسيم خنكي كه بوي پاييز رو در خودش داشت صورتم رونوازش كرد................تصميم عوض شد . در حاشيه خيابان خروجي فرودگاه شروع كردمبه قدم زدن.............اصلا متوجه دور و بر خودم نبودم............قدم ميزدم و باافكاري كه توي ذهنم بالا پايين ميشدن كلنجار ميرفتم...........دو سال ............من و نازنين بايد دو سال اين جدايي سخت رو تحمل كنيم..............فكرشهم اذيتم ميكرد.............................
عكس نازنين رو از جيبم در آوردم وبهش نگاه كردم...........زيبا بود ...........واقعا زيبابود......................اما اين دليل عشق مفرط من به اوننبود......................پاكي ....... بي آلايشي ............ و معصوميتاون................ من رو هر روز دلبسته تر از گذشته به اونميكرد.......................
نازنين من خيلي واقع بينانه به زندگي نگاهميكرد........اون رنج و مشقت اين دوري ديوانه كننده را به جون خريدهبود............چرا كه نميخواست سدي در مقابل پيشرفت من باشه..............
اونميدونست من عاشق كارم هستم .............و ميدونست من براي پيشرفت در كارم بايد اينبورس رو ميپذيرفتم.....................
نازنين با اينكه رنج ، كشنده دوري از منرو ، در اون يكسال و نيم با گوشت و پوست و استخوان لمس كرده بود .............بازپذيرفت ............ و نه تنها پذيرفت بلكه من رو هم متقاعد كرد كه به اين مسئله تنبدم................ تا به موفقيتي كه مورد نظر هردوي ما بود دست پيداكنيم.........
خب حالا چه ميخواستيم ........... و چه نميخواستيم......... پاتوي اين مسير گذاشته بوديم.............. و من عادت نداشتم راهي رو كه شروع كردمنيمه كاره رها كنم.........يا خوب به انجام نرسونمش.......... پس به همين خاطرتصميمي با خودم گرفتم..........من بايد اين جا فقط به هدفم فكر كنم............. واون...............تنها و تنها كسب موفقيت درتحصيل بود................من قرار بودتا چند روز ديگر در رشته كار گرداني شروع به تحصيل بكنم............با خودم فكركردم يك كارگردان خوب بايد روانشاس و جامعه شناس خوبي هم باشه............. پستصميم گرفتم به جاي به بطالت گذروندن زمان در يكي از اين دو رشته هم..........بصورتهمزمان شروع به تحصيل كنم............
بايد با بهروز مشورت ميكردم.........و ازاو راهنمايي
مي گرفتم...............من در زيبا ترين شهر اروپا ، پاريس .........با خودم عهد بستم.........دست از هرگونه وقت گذراني بي خودبردارم............و همه زمان مفيد موجود رو به كسب موفقيت تحصيلي اختصاصبدم.................. اين فكر شور عجيبي در دلم ايجاد كرده بود..................نازنين با اينكه كنارم نبود اما به من انرژي ميداد..........حس ميكردم اون دارهكنارم قدم ميزنه .......... ومن رو به خاطر اين انديشه با لبخندي بهشتي مورد تشويققرار ميده............از اين حس لبخند رضايتي بر روي لبهاي من نقشبست............
نميدونم چقدر راه رفته .......................و الان كجابودم..................... بوق ماشيني منو به خودم آورد..................
صداييزنانه به زبان فارسي از داخل ماشين به گوشم خورد كه منو صدا ميزد................
به طرف صدا برگشتم...............يه ماشين پورشه قرمز رنگ كه انگار همين الاناز لاي زر ورق بازش كردن............. رو ديدم.............
دوباره اسم خودم روشنيدم...............صدا آشنا بود.............سرش رو از تو ماشين آورد بيرون .................خشگم زد..................باورمنميشد.................اون................. ........ ..
 
بالا