Arastoo_Photo
Guest
- تاریخ عضویت
- 4 فوریه 2005
- نوشتهها
- 108
- لایکها
- 0
- سن
- 40

شب شده و هنوز دارم کنار خيابون راه ميرملبه کلاهم رو کاملا پايين کشيدم تا بارون ريزي که با سرعت از آسمون ميريزه توي صورتم نخوره و يقه کتم رو کاملا دادم بالا تا گردنم با رختن بارون يخ نکنه. دوباره دارم فکر ميکنم به اونچيزايي که از صبح تا حالا ديدم. به چراغهاي خاموشي که الان ديگه اکثرشون روشن شدن. به ماشينهايي که تند و تيز از کنارم رد شدن و هنوز هم دارن رد ميشن و تو هر کودومشون يه حسيه . راننده هايي که هر کودومشون يه حالي دارنيکي خستش ، يکي خوشحاله که داره يه لقمه نون واسه زن و بچش ميبره ، يکي راضيه چون رو صندلي جلو دقيقا کنارش يه زني نشسته که خيلي دوستش داره و بچش هم هي داره ونگ ميزنه و از صداي بچش لذت ميبره ، از توي يه ماشين دود مياد بيرون و معلومه اعصابش خورده و داره با عصبانيت سيگار ميکشه ، يکي هم خوشحاله چون يکي رو بلند کرده و حالا داره ميره خونه و خانوادش هم خونه نيستن ، خلاصه هر کي يه حسي دارهپياده ها هم که هر کي به يه سويي ميرن و فقط ميخوان از زير بارون در برن و برسن خونشون و خشک بشن و حالا يا با زن و بچشون حس بگيرن يا با پدر مادرشون يا با رفيقاشون يا با کساي ديگهبعضي ها هم که خيلي حس دارن زير بارون دارن تنها راه ميرن يا دست عشقشون رو گرفتن و دارن قدم ميزنن و حال ميکنن و هيچي رو اصلا نميبينن و نميشنون به جز همديگههمه اينها تموم ميشن و همه به مقصدشون ميرسن و من ميمونم باز زير اين بارون و نورهاي چراغ هاي خونه هايي که يکي يکي خاموش ميشن و ماشينهايي که تعدادشون کم ميشه و ديگه اصلا رد نميشن و نم نم بارون و صداي نفساي خودم و گاهي صوت زدنم و شعرهايي که براي خودم زمزمه ميکنم تا تنها نباشم و شايد گاهي نگاهي به پنجره اي که يه روزي اونطرفش بودم و حالا اينطرفشم
ارسطو