درود
پنجشنبه کار اداری یی داشتم که میباید برای انجامش به مرکز استان بروم. طبق قولی که در تاپیک شیرازیهای پی تی داده بودم سفرنامه ام را مینویسم ، باشد که مورد استفاده قرار گیرد.
ساعت 8 صبح از خانه به سمت فرودگاه بین المللی جهرم حرکت کردم
وقتی رسیدم متوجه شدم اتوبوس شیراز چند دقیقه پیش حرکت کرده و اتوبوس بعدی یکساعت دیگر حرکت میکند
به ناچار به سراغ مسافرکش های سواری رفتم که دیدم به جز من ، دو نفر دیگر هم باید مسافر یافت بشود که حرکت کنیم. همینجوری که وایساده بودیم که خلبان گفت نفری دو تا کرایه بدید (یعنی 14 هزار تومان) تا همینک حرکت کنیم و بنده گفتم بیاه:
در همین حال و هوای کرایه و این صحبت ها بودیم که یهو دو تا کبوتر عاشق اومدن گفتن میخوایم بریم شیراز. خلاصه ظرفیت تکمیل شد و سوار شدیم. همین که درب طیاره را بستم یادم افتاد که میخواستم جلو بنشینم ولی هر چه فکر کردم حیله ای به ذهنم نرسید که بتوانم جایم را با اون چلغوزی که چلو نشسته بود عوض کنم
خلبان بعد از حدود 20 - 30 متر حرکت ، جلوی یک چیزی که شبیه دکه بود ایستاد و نام خانوادگی هر چهار مسافر را پرسید و رفت توی دکه و با یه کاغذی برگشت. بعداً فهمیدم ایشان ما را بیمه کرده اند که اگر در راه حادثه ای رخ داد بیمه هزینه های درمان ما را متقبل شود یا اگر سقوط کردیم بیمه پول خونمان را به خانواده هایمان بپردازد زبونم لال
به شما هم توصیه میکنم چنانچه قصد سفرهای بین شهری را داشتید و خواستید از خودروهای سواری استفاده کنید به هیچ وجه سوار مسافرکش های شخصی نشوید. چون از بیمه و این صوبتا خبری نیس. خودروهای مسافربری باید دارای رنگ زرد و پلاک زرد باشند و راننده نیز با یونیفرم سپید که روی شانه هایش علائمی مانند درجات نظامی نصب شده است قابل تشخیص است.
خلاصه راه افتادیم و این دو تا کبوتری که بغل دست ما نشسته بودند یک عطر دلپذیری به خودشان زده بودند و بنده کیف کرده بودم و از آنجا که در روستای ما اصولاً کسی به خودش عطر نمیزند این مسئله بسیار عجیب مینمود.
آقای راننده هم خواست به ما حال بدهد شیشه ها را که تا آن موقع پایین بود داد بالا و علاوه بر روشن کردن سیستم ایرکاندیشن و تهویه ی مطبوع طیاره شان ، یک ترانه را هم play کردند که اینگونه که من از ترانه برداشت کردم گویا خواننده در سفری که به بندر داشته اند دوست دخترشان را در بازار با ناشناسی میبینند و از آنجا که قلبشان ضعیف بوده داشته بوم بوم میزده...
بگذریم
تو راه بودیم خوش بودیم ، سوار لاکپشت بودیم که یک دفعه موبایل مان زنگ زد و شاگردمان پشت خط داشت ناله میکرد که نایلون که اجناس مشتریها را در آن میگذاریم در حال اتمام است و این مسئله ایشان را نگران و آزرده خاطر کرده بود. لابد به مغزشان خطور نکرده بوده که یک نفر را بفرستد برای تهیه ی نایلون. بنده همان تلفنی مشکل ایشان را حل کردم. مجدداً و مجدداً برای دلایل دیگری تماس گرفتند که آنها هم بحمد الله حل شد.
حالا این موبایل لامصب سال تا سال زنگخور ندارد ها! همین که آمدیم برویم سفر...
احتمالاً مسافرها با خودشان میگفته اند این بشر چه تجارت عظیمی دارد که اینقده باهاش کار دارند
خلاصه رسیدیم و در ترمینال مدرس شیراز 7 تومن ناقابل پیاده شدیم. بسی دلتان بسوزد که ما میتوانیم با 7 تومن و با طی یک مسیر دو ساعته به شهر شعر و ادب سفر کنیم. خوشا شیراز و وصف بی مثالش...
از درب ترمینال که خارج میشوید یک آدمهایی هی به شما میگویند "تاکسی؟" "تاکسی؟" . به آنها اعتنا نکنید چون اگر سوار شدید برای یک مسیر پنج دقیقه ای پول خون پدرشان را از شما میستانند.
بنده با چهارصد تومان خودم را به اداره ای که آنجا کار داشتم رساندم که اگر میخواستم با آن مسافرکش های درب ترمینال بروم باید سه چهار هزار تومان سرویس میشدم
نکته ی مهم اینکه در شیراز اگر زیادی تابلو باشید و مشخص باشد که شیرازی نیستید ممکن است راننده ی تاکسی بخواهد از بی اطلاعی شما سوء استفاده کند و پول زیادی بگیرد که در این مواقع با گفتن عباراتی مانند " آمو مَی کورسی چَن حِساب کِردی؟ تلفظ: amoo may koorsi chan hesaaaaab kerdi " متوجه میشود که با مسیرها آشنا هستید و همان کرایه ی قانونی را میگیرد.
همین حالا چند بار این جمله را تمرین کنید تا در موقع لزوم بتوانید قشنگ با لهجه بگویید
خلاصه وارد اداره ی ارشاد که در چهارراه حافظیه قرار دارد شدم و بعد از مُهر کردن certificate کذایی که به خاطرش آمده بودم اینجا خوشحال و خندان راه افتادم به طرف معالی آباد و مجتمع آفتاب که دوستمان M☼HAMMAD برای خرید هلیکوپتر به من معرفی کرده بود (اینجا)
مجتمع تجاری آفتاب محیط بسیار رمانتیکی داشت و دلم داشت قیلی ویلی میشد ولی متاسفانه یگانه اسباب بازی فروشی ئی که آنجا بود کالای مورد نظر مرا نداشت
ساعت 12:30 را نشان میداد و از پاساژ خارج شدم. دوباره در درب خروجی با فرد بسیار خوش پوش و اتوکشیده ای مواجه شدم که یک سری کاغذ در دست داشت و گفت "تاکسی میخواهید؟" چون قصد داشتم برای خوردن ناهار به رستوران چینی که پشت پارک آزادی واقع شده است بروم مبلغ تا آنجا را پرسیدم که ایشان کلی کاغذ هایش را مرور و بررسی کرد و گفت که نرخ این محل در لیستم نیست و از همکارش پرسید و همکارش گفت 5000 تومان.
خوشبختانه من چون 18 ماه و 5 روز از عمر گرانبهای خود را در زمان خدمت سربازی در این شهر گذرانیده بودم با اینگونه مسیر های معروف آشنا هستم و اینها نمیتوانند اینگونه بنده را بتیغند. پس نعره زنان از آنها فاصله گرفتم
دی) و سوار اتوبوسی شدم که روی آن نوشته شده بود نمازی. در پایانه ی نمازی 150 تومان به راننده ی اتوبوس پرداخت کردم و پیاده شدم
نکته ی جالب توجه استفاده از بلیط های الکترونیکی یی بود که برخی از شهروندان از آن استفاده میکردند. نمونه ی آن را پیشتر در متروی پایتخت ایران دیده بودم.
خلاصه. از پایانه ی نمازی با تاکسی خود را به جایی رساندم که به آن "ستاد" میگویند که هزینه ی تاکسی 200 تومان شد. از ستاد هم قائدتاً میباید با 200 تومان به پارک آزادی میرفتم که البته این مسیر بی ماجرا هم نبود
در تاکسی در قسمت عقب نشسته بودم که یک بانوی جوان و تقریباً جلفی نیز عقب نشسته بود و برای همان مسیر (ستاد تا پارک آزادی) که کرایه ی آن 200 تومان میشود میخواست یک دوهزار تومانی آبی رنگ به راننده بدهد و اذعان میکرد که پول خورد ندارد و راننده نیز از قبول کردن آن اسکناس خودداری میکرد. چون او هم پول خورد نداشت یا شاید چون آدم مذهبی ئی جلوه میکرد میخواست حال این بانو را بگیرد.
خلاصه ایشان (ینی همین دختره) رو به ما کرد، یک عشوه ی شتری آمد
و پرسید "شما پول خورد ندارین؟"
گویا انتظار داشت پول ایشان رو خورد کنم تا از گزند غر غر های راننده در امان بماند یا شاید میخواست که به سبک مدیران گفتگوی آزاد به ایشان بها داده و کرایه شان را بنده حساب کنم که خیالی بس باطل و بیهوده در سر میپروراند. تنها کاری که توانستم برای ایشان انجام دهم چنج کردن دوهزاری ایشان با دو عدد هزاری بود که باز هم تفاوتی در مشکل ایشان ایجاد نمیکرد
هنگامی که مقابل پارک آزادی پیاده شدم و خیابان سمیه را از یک عابر پرسیدم متوجه شدم برای رسیدن به آن رستوران کذایی میباید از این سوی پارک وارد شده و از سوی دیگرش خارج شوم
چاره ای نداشتم. فکر میکنم دو - سه کیلومتری راه بود. پارکیست بس بزرگ و با عظمت. هر چه میروی تمام نمیشود لامصب. بعد از خارج شدن از پارک داشتم از پای می افتادم که با دیدن تابلوی رستوران ، خستگی را فراموش کرده و چنانکه نیرویی مضاعف در من پدیدار شده بود به سوی آن شتافتم
برای ورود به این رستوران میباید از درب هتل وارد شوید و از کنار رسیپشن عبور کنید. وارد که میشوید یک آن حس میکنید قدم در کشور چین گذاشته اید
محیط بسیار جذاب با دکوراسیون قرمز رنگ و نوشته های چینی بر لوستر ها و دیوار ها و موسیقی چینی و کارکنانی که لباسهای محلی چین را بر تن دارند.
نشستم. به دقیقه نکشیده بود که فردی یک بطری آب معدنی 300 سی سی و منوی غذاها را با احترام خاصی که یحتمل جزوی از فرهنگ ملت چین است برایم آورد. من یک سالاد انتخاب کردم و ماهی مخصوص که توصیه ی دوستم M☼HAMMAD عزیز بود
نزدیک 15 دقیقه طول کشید تا غذا را آوردند. بسیار لذیذ و به یاد ماندنی. هنوز هم طعمش زیر دندانم هست.
تمام که شد همان فردی که منو را آورده بود دوباره آمد و پرسید که چیز دیگری میل ندارم؟ من هم گفتم
و تشکر کردم.
پانزده ثانیه بعد دیدم دوباره همان آقا یک بشقابی در دستش است و دارد به طرف میز من می آید. با خودم گفتم ای بابا! من که گفتم سیر شده ام . این دیگر چیست دارد می آورد
بشقاب را روی میزم گذاشت و رفت به دور دست ها . اینبار داخل بشقاب خوراکی نبود. یک برگ کاغذ را برعکس داخلش گذاشته بودند طوریکه نوشته هایش به طرف بشقاب بود. برداشتم ببینم چه داخلش نوشته اند که قلبم گرفت
پول را روی میز گذاشتم و آمدم بیرون
در سایه ی درختان پیاده رو تا میدان گاز را قدم زدم و با خود فکر میکردم چه خوب بود اگر شهر ما هم یک رستوران چینی داشت. حتی این ایده به ذهنم آمد که در آینده رستورانی در شهرمان تاسیس کنم تحت عنوان "رستوران ملل" و هر بخشش را به غذاها و فرهنگ غذایی یک ملت اختصاص دهم. چین - ایتالیا - فرانسه - غذاهای آفریقایی - مکزیکی - ...
خیالبافی بس است. رسیدم به میدان گاز و از آنجا یک تاکسی گرفتم به ترمینال مدرس.
در ترمینال باز همان جریان نبودن اتوبوس پیش آمد و باز با سواری حرکت کردیم به سوی سرزمینم. جهرم. نگو جهرم بگو ویروونه ی غم
در راه با دو سرباز همسفر و همصحبت شدم که در پادگان هوابرد شیراز به خدمت سربازی مشغول بودند. لباس هوابرد تغییر کرده بود و دیگر آن لباس های جنگلی و کویری ئی که ما داشتیم را نداشتند و در طراحی و ترکیب رنگ هایش سلیقه ی بیشتری به خرج داده شده بود. کلاهشان ولی هنوز همان بود. همان کلاه های کج مشکی.
گویند در جنگ تحمیلی ، عراقیها سربازان هوابرد را به خاطر همین کلاه ها و به خاطر چابکی و کـُشندگی شان که از آموزش های سخت نشأت گرفته ، به "عقرب سیاه" تعبیر میکرده اند.
به پلیس راه جهرم که رسیدیم و راننده رفت که پلیسها کاغذش را برایش امضا کنند دیدیم کارش طول کشید. همیشه 1 دقیقه معطل میشدیم برای مهر و امضای برگه ای که نمیدانم به چه کاری میخورد
ولی اینبار بعد از 10 دقیقه ناراحت و عصبی برگشت. پرسیدیم چه شده بود؟ تو را چه شده است؟ گفت "کـَلِکوw افسرو میگه جی پی چُس!! نوشون داده سُرعَ میرفتی"
( ترجمه ی همزمان : "افسر جوان میگوید سیستم موقعیت یاب جهانی ، جی پی اس ، نشان میدهد که سرعتت بیش از حد مجاز بوده است" )
خدا را شکر جریمه اش نکرده بودند.
ولی انصافاً خیلی با سرعت رانندگی میکرد. کعنهو موتور جت در شکم این ماشین کار گذاشته بودند.
رسیدیم و خاطره ی این سفر هم برایم جاودان شد
تا سفرنامه های بعدی بدرود
Copyright © ویل دورانت الأکسپورترز
پنجشنبه کار اداری یی داشتم که میباید برای انجامش به مرکز استان بروم. طبق قولی که در تاپیک شیرازیهای پی تی داده بودم سفرنامه ام را مینویسم ، باشد که مورد استفاده قرار گیرد.
ساعت 8 صبح از خانه به سمت فرودگاه بین المللی جهرم حرکت کردم


به ناچار به سراغ مسافرکش های سواری رفتم که دیدم به جز من ، دو نفر دیگر هم باید مسافر یافت بشود که حرکت کنیم. همینجوری که وایساده بودیم که خلبان گفت نفری دو تا کرایه بدید (یعنی 14 هزار تومان) تا همینک حرکت کنیم و بنده گفتم بیاه:

در همین حال و هوای کرایه و این صحبت ها بودیم که یهو دو تا کبوتر عاشق اومدن گفتن میخوایم بریم شیراز. خلاصه ظرفیت تکمیل شد و سوار شدیم. همین که درب طیاره را بستم یادم افتاد که میخواستم جلو بنشینم ولی هر چه فکر کردم حیله ای به ذهنم نرسید که بتوانم جایم را با اون چلغوزی که چلو نشسته بود عوض کنم

خلبان بعد از حدود 20 - 30 متر حرکت ، جلوی یک چیزی که شبیه دکه بود ایستاد و نام خانوادگی هر چهار مسافر را پرسید و رفت توی دکه و با یه کاغذی برگشت. بعداً فهمیدم ایشان ما را بیمه کرده اند که اگر در راه حادثه ای رخ داد بیمه هزینه های درمان ما را متقبل شود یا اگر سقوط کردیم بیمه پول خونمان را به خانواده هایمان بپردازد زبونم لال

به شما هم توصیه میکنم چنانچه قصد سفرهای بین شهری را داشتید و خواستید از خودروهای سواری استفاده کنید به هیچ وجه سوار مسافرکش های شخصی نشوید. چون از بیمه و این صوبتا خبری نیس. خودروهای مسافربری باید دارای رنگ زرد و پلاک زرد باشند و راننده نیز با یونیفرم سپید که روی شانه هایش علائمی مانند درجات نظامی نصب شده است قابل تشخیص است.
خلاصه راه افتادیم و این دو تا کبوتری که بغل دست ما نشسته بودند یک عطر دلپذیری به خودشان زده بودند و بنده کیف کرده بودم و از آنجا که در روستای ما اصولاً کسی به خودش عطر نمیزند این مسئله بسیار عجیب مینمود.
آقای راننده هم خواست به ما حال بدهد شیشه ها را که تا آن موقع پایین بود داد بالا و علاوه بر روشن کردن سیستم ایرکاندیشن و تهویه ی مطبوع طیاره شان ، یک ترانه را هم play کردند که اینگونه که من از ترانه برداشت کردم گویا خواننده در سفری که به بندر داشته اند دوست دخترشان را در بازار با ناشناسی میبینند و از آنجا که قلبشان ضعیف بوده داشته بوم بوم میزده...

تو راه بودیم خوش بودیم ، سوار لاکپشت بودیم که یک دفعه موبایل مان زنگ زد و شاگردمان پشت خط داشت ناله میکرد که نایلون که اجناس مشتریها را در آن میگذاریم در حال اتمام است و این مسئله ایشان را نگران و آزرده خاطر کرده بود. لابد به مغزشان خطور نکرده بوده که یک نفر را بفرستد برای تهیه ی نایلون. بنده همان تلفنی مشکل ایشان را حل کردم. مجدداً و مجدداً برای دلایل دیگری تماس گرفتند که آنها هم بحمد الله حل شد.
حالا این موبایل لامصب سال تا سال زنگخور ندارد ها! همین که آمدیم برویم سفر...
احتمالاً مسافرها با خودشان میگفته اند این بشر چه تجارت عظیمی دارد که اینقده باهاش کار دارند

خلاصه رسیدیم و در ترمینال مدرس شیراز 7 تومن ناقابل پیاده شدیم. بسی دلتان بسوزد که ما میتوانیم با 7 تومن و با طی یک مسیر دو ساعته به شهر شعر و ادب سفر کنیم. خوشا شیراز و وصف بی مثالش...
از درب ترمینال که خارج میشوید یک آدمهایی هی به شما میگویند "تاکسی؟" "تاکسی؟" . به آنها اعتنا نکنید چون اگر سوار شدید برای یک مسیر پنج دقیقه ای پول خون پدرشان را از شما میستانند.
بنده با چهارصد تومان خودم را به اداره ای که آنجا کار داشتم رساندم که اگر میخواستم با آن مسافرکش های درب ترمینال بروم باید سه چهار هزار تومان سرویس میشدم
نکته ی مهم اینکه در شیراز اگر زیادی تابلو باشید و مشخص باشد که شیرازی نیستید ممکن است راننده ی تاکسی بخواهد از بی اطلاعی شما سوء استفاده کند و پول زیادی بگیرد که در این مواقع با گفتن عباراتی مانند " آمو مَی کورسی چَن حِساب کِردی؟ تلفظ: amoo may koorsi chan hesaaaaab kerdi " متوجه میشود که با مسیرها آشنا هستید و همان کرایه ی قانونی را میگیرد.
همین حالا چند بار این جمله را تمرین کنید تا در موقع لزوم بتوانید قشنگ با لهجه بگویید

خلاصه وارد اداره ی ارشاد که در چهارراه حافظیه قرار دارد شدم و بعد از مُهر کردن certificate کذایی که به خاطرش آمده بودم اینجا خوشحال و خندان راه افتادم به طرف معالی آباد و مجتمع آفتاب که دوستمان M☼HAMMAD برای خرید هلیکوپتر به من معرفی کرده بود (اینجا)
مجتمع تجاری آفتاب محیط بسیار رمانتیکی داشت و دلم داشت قیلی ویلی میشد ولی متاسفانه یگانه اسباب بازی فروشی ئی که آنجا بود کالای مورد نظر مرا نداشت

ساعت 12:30 را نشان میداد و از پاساژ خارج شدم. دوباره در درب خروجی با فرد بسیار خوش پوش و اتوکشیده ای مواجه شدم که یک سری کاغذ در دست داشت و گفت "تاکسی میخواهید؟" چون قصد داشتم برای خوردن ناهار به رستوران چینی که پشت پارک آزادی واقع شده است بروم مبلغ تا آنجا را پرسیدم که ایشان کلی کاغذ هایش را مرور و بررسی کرد و گفت که نرخ این محل در لیستم نیست و از همکارش پرسید و همکارش گفت 5000 تومان.
خوشبختانه من چون 18 ماه و 5 روز از عمر گرانبهای خود را در زمان خدمت سربازی در این شهر گذرانیده بودم با اینگونه مسیر های معروف آشنا هستم و اینها نمیتوانند اینگونه بنده را بتیغند. پس نعره زنان از آنها فاصله گرفتم

نکته ی جالب توجه استفاده از بلیط های الکترونیکی یی بود که برخی از شهروندان از آن استفاده میکردند. نمونه ی آن را پیشتر در متروی پایتخت ایران دیده بودم.
خلاصه. از پایانه ی نمازی با تاکسی خود را به جایی رساندم که به آن "ستاد" میگویند که هزینه ی تاکسی 200 تومان شد. از ستاد هم قائدتاً میباید با 200 تومان به پارک آزادی میرفتم که البته این مسیر بی ماجرا هم نبود
در تاکسی در قسمت عقب نشسته بودم که یک بانوی جوان و تقریباً جلفی نیز عقب نشسته بود و برای همان مسیر (ستاد تا پارک آزادی) که کرایه ی آن 200 تومان میشود میخواست یک دوهزار تومانی آبی رنگ به راننده بدهد و اذعان میکرد که پول خورد ندارد و راننده نیز از قبول کردن آن اسکناس خودداری میکرد. چون او هم پول خورد نداشت یا شاید چون آدم مذهبی ئی جلوه میکرد میخواست حال این بانو را بگیرد.
خلاصه ایشان (ینی همین دختره) رو به ما کرد، یک عشوه ی شتری آمد

گویا انتظار داشت پول ایشان رو خورد کنم تا از گزند غر غر های راننده در امان بماند یا شاید میخواست که به سبک مدیران گفتگوی آزاد به ایشان بها داده و کرایه شان را بنده حساب کنم که خیالی بس باطل و بیهوده در سر میپروراند. تنها کاری که توانستم برای ایشان انجام دهم چنج کردن دوهزاری ایشان با دو عدد هزاری بود که باز هم تفاوتی در مشکل ایشان ایجاد نمیکرد
هنگامی که مقابل پارک آزادی پیاده شدم و خیابان سمیه را از یک عابر پرسیدم متوجه شدم برای رسیدن به آن رستوران کذایی میباید از این سوی پارک وارد شده و از سوی دیگرش خارج شوم


برای ورود به این رستوران میباید از درب هتل وارد شوید و از کنار رسیپشن عبور کنید. وارد که میشوید یک آن حس میکنید قدم در کشور چین گذاشته اید
محیط بسیار جذاب با دکوراسیون قرمز رنگ و نوشته های چینی بر لوستر ها و دیوار ها و موسیقی چینی و کارکنانی که لباسهای محلی چین را بر تن دارند.
نشستم. به دقیقه نکشیده بود که فردی یک بطری آب معدنی 300 سی سی و منوی غذاها را با احترام خاصی که یحتمل جزوی از فرهنگ ملت چین است برایم آورد. من یک سالاد انتخاب کردم و ماهی مخصوص که توصیه ی دوستم M☼HAMMAD عزیز بود
نزدیک 15 دقیقه طول کشید تا غذا را آوردند. بسیار لذیذ و به یاد ماندنی. هنوز هم طعمش زیر دندانم هست.
تمام که شد همان فردی که منو را آورده بود دوباره آمد و پرسید که چیز دیگری میل ندارم؟ من هم گفتم

پانزده ثانیه بعد دیدم دوباره همان آقا یک بشقابی در دستش است و دارد به طرف میز من می آید. با خودم گفتم ای بابا! من که گفتم سیر شده ام . این دیگر چیست دارد می آورد
بشقاب را روی میزم گذاشت و رفت به دور دست ها . اینبار داخل بشقاب خوراکی نبود. یک برگ کاغذ را برعکس داخلش گذاشته بودند طوریکه نوشته هایش به طرف بشقاب بود. برداشتم ببینم چه داخلش نوشته اند که قلبم گرفت


پول را روی میز گذاشتم و آمدم بیرون
در سایه ی درختان پیاده رو تا میدان گاز را قدم زدم و با خود فکر میکردم چه خوب بود اگر شهر ما هم یک رستوران چینی داشت. حتی این ایده به ذهنم آمد که در آینده رستورانی در شهرمان تاسیس کنم تحت عنوان "رستوران ملل" و هر بخشش را به غذاها و فرهنگ غذایی یک ملت اختصاص دهم. چین - ایتالیا - فرانسه - غذاهای آفریقایی - مکزیکی - ...
خیالبافی بس است. رسیدم به میدان گاز و از آنجا یک تاکسی گرفتم به ترمینال مدرس.
در ترمینال باز همان جریان نبودن اتوبوس پیش آمد و باز با سواری حرکت کردیم به سوی سرزمینم. جهرم. نگو جهرم بگو ویروونه ی غم

در راه با دو سرباز همسفر و همصحبت شدم که در پادگان هوابرد شیراز به خدمت سربازی مشغول بودند. لباس هوابرد تغییر کرده بود و دیگر آن لباس های جنگلی و کویری ئی که ما داشتیم را نداشتند و در طراحی و ترکیب رنگ هایش سلیقه ی بیشتری به خرج داده شده بود. کلاهشان ولی هنوز همان بود. همان کلاه های کج مشکی.
گویند در جنگ تحمیلی ، عراقیها سربازان هوابرد را به خاطر همین کلاه ها و به خاطر چابکی و کـُشندگی شان که از آموزش های سخت نشأت گرفته ، به "عقرب سیاه" تعبیر میکرده اند.
به پلیس راه جهرم که رسیدیم و راننده رفت که پلیسها کاغذش را برایش امضا کنند دیدیم کارش طول کشید. همیشه 1 دقیقه معطل میشدیم برای مهر و امضای برگه ای که نمیدانم به چه کاری میخورد
ولی اینبار بعد از 10 دقیقه ناراحت و عصبی برگشت. پرسیدیم چه شده بود؟ تو را چه شده است؟ گفت "کـَلِکوw افسرو میگه جی پی چُس!! نوشون داده سُرعَ میرفتی"
( ترجمه ی همزمان : "افسر جوان میگوید سیستم موقعیت یاب جهانی ، جی پی اس ، نشان میدهد که سرعتت بیش از حد مجاز بوده است" )
خدا را شکر جریمه اش نکرده بودند.
ولی انصافاً خیلی با سرعت رانندگی میکرد. کعنهو موتور جت در شکم این ماشین کار گذاشته بودند.
رسیدیم و خاطره ی این سفر هم برایم جاودان شد
تا سفرنامه های بعدی بدرود

Copyright © ویل دورانت الأکسپورترز
