برگزیده های پرشین تولز

شعرا و نویسندگان روس

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
ابرشلوارپوش - ولاديمير ماياكوفسكي


ترجمه : م.کاشیگر

فکرتان خواب می بیند
بر بستر مغزهای وارفته
خوابش نوکران پروار را ماند
بر بستر آلوده
باید برانگیزم جُل خونین دلم را
باید بخندم به ریشها
باید عُنُق و وقیح
ریشخند کنم
باید بخندم آنقدر
تا دلم گیرد آرام

بر جان من نه هیچ تار موی سفید است
نه هیچ مه پیرانه
من زیبایم
بیست و دو ساله
تندر صدایم
می درد
گوش دنیا
پس می خرامم
ای شما
ظریف الظرفا
که عشق را با کمانچه می خواهید
ای شما
خشن الخُشنا
که عشق را
با طبل و تپانچه می خواهید
سوگند حتی یک نفرتان
نمی تواند پوستش را
چون من شیار اندازد
تا نماند بر آن
جز
رد در ردِ لب و لب

گوش کنید
در آنجا
در تالار
زنی هست
از انجمن فرشته های آسمان
می گیرد دستمزد
کتان تنش نازک است و برازنده
می بینیدش
ورق می زند لب هایش را
گفتی کدبانویی
کتاب آشپزی

اگر بخواهید
تن هار می کنم
همانند آسمان
رنگ در رنگ
اگر می خواهید
حتی از نرم نرمتر می شوم
مرد
نه
ابری شلوارپوش می شوم

من به گلبازار باور ندارم
چه بسیار فخر فروخته اند به من
مردان و زنان
مردانی
کهنه تر از هر مریضخانه
زنانی
فرسوده تر از هر ضرب المثل .

1
تب نوبه
شعر می بافد:
در فکری ...

در اودسا بود
اودسا

ماریا می گوید:
تا ساعت چهار

هشت
نُه
ده

م رسد دهشت شب
می گذارد تنها پنجره را
شب
شب سیاه
شب سردِ زمستان

شمعدانها شیهه می کشند
در پشتم می خندند
به پشت پیر شده ام

من
دیگر
نه آن منم
کوهی مویانم من
کوهی
از رگ به خود پیچانم
مگر کوه هم دل دارد؟
کوه
خیلی هم دل دارد

به درک
جسم مفرغینم!
به درک
قلب سرد آهنینم!
اما نخواهد خفت زنگ شبانهء دلم
جز در نرم
جر
در
زن
این منم
گندهء غول

خم می شوم
می سایم پنجره را با پیشانی
شیشه آب می وشد
علامت عشق است ؟
چه عشقی ؟
عشقی بزرگ؟
عشقی کوچک؟
هوس؟
بدنی اینچنین غول آسا و عشق ؟
عشق بزرگ؟
نه؟
عشق کوچک؟
هوس ؟
آری
هوسی کوچک و سر به زیر
می جهاندش از جا
بوق ماشین
می کندش آرام
زنگولهء درشکه
بر چهره ی پرلک و پیس باران
می سایم چهره
می کشم انتظار
هنوز
هنوز و هنوز وهنوز
خیسم می کند
موجاموج دریای شهر

نیمه شب چاقو می کشد
می رسد
سر می برد
گم شو !

می افتد
ضربه ی دوازدهم ساعت
انگار
بیفتد از تن
سر بریده ی محکوم

پیشنِماها
شکلک در می آورند
هیاهو می کنند
دانه های خاکستری باران
انگار
ناودان های قدیس سیمای کلیسای نوتردام پاریس اند
با فریاد وا مُصیبتا

بس نیست زن ملعون ؟
اگر باز بگذرد اندکی
فریاد
ر خواهد داد
دهان
می شنوی
پرش آرام پی هایم
می پرند در جا
همانند بیماری بر تخت
می بینی ؟
اول
تاتی تاتی
بعد
تاتی تاتی
یکهو
بیقرار
فرزو ناآرام
می دوند
پیی تنها
می جهاند از جا
دو پی خفته
می پراندشان در جا
در رقصی جنون آسا

گچ از سقف فروریخت

پی های گنده
پی های کوچولو
پی های بی شمار
می رقصند با هم لجامشان رها
ناگهان
می افتند از پا
می لغزد به درون اتاق
شب
شب پ در گِل
اسیرش می شود نگاه
این چیست ؟
جراجر در
مهمانسرا
می ساید به هم
دندان

می آیی
عُنُق تر از عُنُق
می گزی پوست پوست گوزن ِ دستکشت را
می گویی :
راستی
خبر داری ؟
دارم شوهر می کنم
بکن!
به درک!
خیال می کنی از پا در می آیم ؟
چه باک!
ببین
آرامم
آرام تر از نبض یک مرده
یادت رفته چه می گفتی
جک لندن
پول
عشق
ماجراجویی
من اما می دیدم
تو ژوکوند بودی
ترا باید می ربودند
ترا ربودند

از نو عاشق
با ز روشن خواهم کرد
خم ابرو
به آتش
باز خواهم چرخاند
خم ابروی به آتش روشنم را
در قمارخانه ها
آواره های بی خانه را
خانه
خنه های سوخته است

بازی ام می دهی ؟
جنونت
یاقوت است
عقل یاقوتت
اما
نمی ارزد به پشیز گدایان
یادت رفته ؟
آتشفشان وزووا بازی خورد
پومپئی فرو مرد

های!
آقایان!
های!
کشته مرده های کفر و جنایت و قتل
از شما می پرسم
آیا دیده اید
چهره یی آرام تر از چهره ی دژم من؟
وقتی آرامم
انگار
خودم نیستم
انگار
در درونم
کسی دیگر
می زند دست
می زند پا
الو!
مامان؟
مامان!
پسرت مریض شده !
پسرت
بهترین مریضی دنیا را گرفته
مامان!
قلب پسرت گُر گرفته
مامان!
بگو به خواهرها
به لودا
به اولگا
بگو پسرت
برادرشان
د به در شده
هر کلامی
می جهد بیرون
از دهان سوخته اش
رانده است و مطرود
حتی هر شو خی اش
مطرود است و رانده
ذهان سوخته پسرت
روسپی خانه ی آتش گرفته یی است
قی می کند
روسپیان برهنه اش

مردم بو می کشند
بو
بوی سوختگی است

آتش نشانی کمک!
اما
آتش نشان ها
درنگ!
ترا به چکمه هایتان
ترا به برق کلاهتان
قلب مشتعلم را
با ملایمت
خاموش کنید
خودم برایتان
آب خواهم آورد
چلیک چلیک
از همه ی چشم های اشک
بگذلرید دنده هایم را بگیرم
می خواهد بیرون بپرد
از قلبم
فرو می شکنند دنده ها
اما بیرون نخواهی پرید از قلبم

بوسه ی کوچک جزغاله یی
قد می کشد
در شکاف لب ها
می نشیند
بر چهره ی سوخته
بوسه

مامان!
من شاعری بلد نیستم
د نمازخانه ی قلبم
شعر می خوانند
دیگران
می جهند بیرون از سرم
تندیس های جزغاله ی اعداد
مجسمه ی کلمات
انگار
بگریزند از خانه ی گُر گرفته
طفلان
انگار
سرکشد به آسمان
از دست های سوخته ی لوستیانیا
وحشتِ نبودِ آسمان

می کریزند
از بندر
نوری صد چشم
می شتابد بر ترسیده مردم

واپسین فریادم
می پیچد
در سکوتی که داده او را امان :
تو دستِ کم
تو
بازگو
ناله کنان
بازگو
با قرن ها
که من
می سوزم


2

بر عرشم برید
من بزرگ نیستم
من بر آنچه هست
نوشته ام
نیست

دیگر نمی خواهم بخوانم هیچ چیز
کتاب؟
این بی مصرف؟
می پنداشتم
خرامان خرامان راه می رود شاعر
می جنباند لب
می نشیند
بر مغز خرفتش
الهام
می جوشد
شعر
اییده می شود
کتاب
زکی!
می روی و می روی
ساعت ها و ساعت ها
شاید بجوشد شعر
تاب می آوری خوره ی زخم تخمیر
در گِل و لای قلب
ماهی ِ ابله خیال
می زند دست
می زند پا
تا بی انتها
در جراجر وزن و قافیه
می پزد
آرام آرام
خورشت عشق و بلبل
و
می پیچد به خود
کوچه ی بریده زبان
ندارد زبان تا کند فریاد
ندارد زبان تا گوید سخن
مغرور
برمی افرازیم از نو
برج های بابل را در شهر
تا از نو تختشان کند خدا
در علفزاری
ه علفش
زبانی ناآشنا

کوچه
بی صد
دمید بر آتش
فریاد
راست
بیرون پرید از ته حلق
تاکسی های پر مسافر
کالسکه های نحیفِ مردمی
سیخ
ایستادند به نبرد
جهید به حلقشان
گِل
سینه ها لگدمال شد
سینه ها
زیر لگدها
از سل هم تخت تر شد

سیاهی را شهر سد شد
درهم شکست صحن چنبر زده بر گلویش را
قی کرد
در میدان
ازدحام را
همه ناله کردند:
خدایا
کَندند ترا از سرودخوانی ملایکت
بده
مکافاتشان!
اما کوچه چمبلتمه زد
فریاد کشید:
رسیده است وقت غذا!

گره پرتردید ابروها
می آراید
کروپ ها و کروپ بچه های شهر
می گندد
در دهان
لاشه ی خردجثه ی کلمات ِ مرده
دو واژه
تنها دو واژه
می شوند پروار:
خائن
و انگار
شوربا
این دو شعر
اشک بر گونه
یال می برند
در کوچه
فراری می شوند
اما مگر می شود
فقط
با دو شعر
زن را سرود
دوشیزگی را
عشق را
گل کوکب ِپنهان در زیر شبنم را
هم صدا
با شاعر سرقافله
جمعیت شهرنشین را:
دانشجویان
روسپیان
پادوان

آقایان!
بس است
مگر گدایید؟
صدقه ممنوع !
بسپاریدشان به ما
قلدران لات
لات های بزن بهادر
حرف را خفه خواهیم کرد
در دهانشان
خواهیم درید از هم
کثافت های پلشت را
این مؤخره های اضافی کتاب را
که می چسبند
به هر تخت دو نفری
آیا نباید
فروتنانه
خیسشان کنیم ؟

مردم
فریاد
کمک!
من یک سرود می خواهم:
ک سرود اوراتوریو!
مگر
ما
خود
مخلوق داغ ترین سرود نیستیم؟
سرودی که پیچیده است
اکنون
در هر کارخانه
در هر آزمایشگاه
مرا چه کار با فاوست
با خرامیدنش بر پارکتِ آسمان
دست در دستِ مِفیتسو
سوار بر موشک آتشبازی
من
میخ کفشم
از هر تراژدی گوته
دردناک تر است
حرفم را بشنوید
من ثروتم از همه بیشتر است
من
هر کلمه ام
می آفریند جان
می ستاید شادی های جسم
من می گویم:
حتی
خردترین غبار زندگی
هزاربار می ارزد به من
به آنچه اینکم
به آنچه پیش از این بوده ام

بشنوید
سخن می گوید زرتشت
زرتشت نوین
زرتشت لب فریاد
زرتشت بی قرار
نالان:
ما
ابدیان شهر جذام
ساکنان بیمار شهر گِل و رز
بیماریمان واگیر
ما
خواب آلودهای کفن سیما
ما
با لب هایمان
آویزان
چتچراغ وار
ما
حتی
از آسمان ِ دریاشسته
حتی
از آسمان پرآفتابِ شهر ونیز
پاکتریم

گم شود
هومر
بمیرد
اووید
خبر نداشتند از ما
از آبله ی پیه و روغن
خورشید
از تماشای طلای جانمان رنگ می بازد

ما
رگ داریم
ما را ماهیچه هاست
ندارد
لابه
هیچ
زورِ رگ و ماهیچه
چرا به لابه
جوییم
مودت زمانه؟
هر یک از ما
به مشتش مهار عالم است!

چنین گفتم
زرتشت وار
از وعظم
مسیح گونه
جلجتاها بر پا شد
در پتروگراد
در مسکو
در اودسا
در کیف
شنوندگانم
یک صدا
بانگ برداشتند:
بر صلیبش کنید!
بر صلیب!
ای آدم ها
دردم می دهید
اما عزیزتان می دارم
نزدیکتان می دانم
آیا ندیده اید
لیسه ی سگ را
بر
دست سنگ انداز؟

من
امروز
مسخره ی عالمم
مضحکه ی خاص
به قصه یی مانندم
ملال آور
بی معنا
اما
من
می بینم
عبور آن کس را
که هیچ کس نمی بیند
از کوهسار زمان
می بینم
فرود1916 را
بر تاج ِ خار انقلاب
بر پیشاپیش خیل گرسنگان
بر مسندی که نمی بیند
که ناتوان است از دیدنش
چشم کوتوله ی مردم
زیرا
من
هر آنجایم که درد آن جاست
زیرا
من
بر هر دانه ی اشک
مصلوب شده ام

من
گناهانم
یکسر
نابخشودنی است
زیرا
من
در جان خود
سوزانده ام
محبت نه
کشتزارهای محبت را
و
جانسوزان
از فتح هزاران هزار باستیل
دشوارتر است

وقتی منجی بیاید
وقتی شما
در طنین انقلاب
بپیوندید به او
من
از تن
جان خواهم کند
من
جان ِ کنده از تن
زیر پا
صاف خواهم کرد
من
جان ِ صاف شده
خون چکان
پرچم شما خواهم کرد


3

چه سود
یورش مشت پلشت را
در شادی ِ نور؟

آمد
اندیشه ی جنون
بر سر کرد
لچک یأس
بورلیوک
وحشت زده
گشاد کرد
تنها چشمش را
در یک فریاد
بورلیوک
لغزاند
تن خود را
از میان تنها چشمش
آن سان که
رگبار هق هق اشک
از وحشت مرگ
می لغزاند
به مغاک آب
مسافران کشتی ِ غریق

بورلیوک
پاشید
اندکی خون
بر مژه ی خیس
فرود آمد
اوج گرفت
رفت
با محبتی
بعید از تن فربهش
برداشت و گفت:
خُب!

چه خوب است
پنهان در پیراهنی زرد
جان از گزند نگاه ایمن داشتن
چه خوب است
زیر دندان تیغه ی اعدام
این فریاد:
شیرککائو فان هوتن بنوشید!
من
این لحظه ی اوج
این بلندای فشفشه را
به هیچ چیز نخواهم داد
نخواهم...

چهره ی خمار سِوریانین
همانند استکانی عرق
قد کشید
از پشت دود سیگار برگ
با توام مردمک!
اسمت را
به چه جرئت
گذاشته ای شاعر؟
تو مرغی
قدقد می کنی
امروز
باید
با چماق
کوبید
بر فرق جهان
کری در ذهنم می پیچد لجوج:
آیا خوب می رقصم؟
می بینید
خوشم
من پا انداز حقیر
من ورقباز دغل
خوشم
ول می کنم شما را
که اشکتان د رود قرن جاری است
شما را
که خیس می شوید
با یک لاس
من می روم
از خورشید عینکی می سازم
یکچشم
می نشانم
خورشید را
بر چمخانه ام
با لباسی
مضحک
خرامان خرامان
دور زمین می گردم
دل می برم
دل می سوزانم
در پیشاپیشم
قلاده به گردن
می گدانم ناپلئون را

زمین جسمی زنانه می یابد
زمین
جمش را
شهوتزده
می لرزاند
اشیاء جان می گیرند
لب می جنبانند
می گویند:
پچ پچ پچ پچ پچ پچ

ناگهان
حتی ابرها
آری
ابرها و غیره و الخ
نشاندند
بر آسمان
موجاموجی شگرف
انگار
کارگرانی سفیدپوش اند
در گرمگرم تدارک اعتصاب
تندر
وحشیانه
سرک کشید از پس یک ابر
فین کرد
خودپسندانه
دماغ گنده اش را لرزاند
پره پره
آنی
چهره ی آسمانی اش
نقاب پرخشونتِ بیسمارکِ آهنین رخسار شد

یک نفر
اسیر در دام ابرها
دست دریوزگی
به سوی عرق فروشی دراز کرد
حرکتش ظرافت بود
ظرافت زن
ظرافت لوله ی توپ

می پندارید
خورشید است
می کشد بر گونه ی میخانه دست نوازش ؟
ژنرال گالیفه است
شورشیان را تیرباران می کند

عابر!
دست از جیب در آر!
سنگی بردار!
خنجری
بمبی!
دست نداری ؟
با کله بپر وسط دعوا!
به پیش گرسنگان حقیر
بردگان کوچک
تن نشورهای خو کرده به شپش
به پیش!
از این پس
هر دوشنبه
هر سه شنبه
جشن ها را
به خونمان
رنگین
خواهیم کرد
تا زمین
در زیر دشنه
یاد آورد
آنان را که حقیر و مسخره می خواست

زمین پرگوشت و تپل است
مثل سوگلی ِ مِترِس های روتسچیلد
بگذار به اهتزاز درآیند
پرچم ها
هم در عیدهای آبرومند
هم در تب بمباران

تیرها
بلندتر ببرید
بلندتر
بدن ِ خونین ِ آسیابانان حلق آویز!
می غرید
التماس می کرد
شکم می درید
تا قفل کند
محکم تر
دندان
در دنده

در آسمان ِ سرخ ِ از سرود مارسیز
می ترکید
غروب
سلطه می یافت
جنون
خبر می داد
از نیستی کامل

شب خواهد آمد
خواهد کشت
خواهد درید

می بینید
شب
باز
مزاحم است
شب
مشتی ستاره دارد
دستی خائن
اما
پراکنده کرده است
ستاره هایش

شب می آید
شنگول مثل مامای
می اندازد
سنگینی ِ ماتحتش را بر شهر
نه!
این شب سیاه تر از سیاه را
نگاه
درهم نخواهد شکست

پنهان
در کنج میخانه کپیده ام
می ریزم شراب بر جانم و بر سفره
می بینم
از کنج میخانه
مریم عذرا
با چشمتنی گرد
می نشیند
بر قلب

چرا
از سر رسم
اختیار تاج را
سپریم از
به مشتی ولگرد؟
می بینی
باز
از سر عادت
باراباس را ترجیح دادند
بر جلیلی ِ مغبون

شاید
دستی
از سر عمد
مرا
چرخ کرده است میان آدم ها

شاید
من
با این چهره ی گمم
زیباترین پیران تو باشم

بچه هایت را
لذت
کرده است تباه
در راه است
زمان مرگ
بگذلر بچه هایت بزرگ شوند
پسرانت
پدر
دخترانت مادر می شوند
مادرانی پرورزند
اما بگذار
نوزادان
همه
کاکُل به سر به دنیا آیند
کاکل
خوش یمن است و پرافسون
بگذار
بر فرزندانشان
نام بگذارند
نام شعرهای مرا
بگذارند

من
اعر ماشینم
شاعر خاک رس
اما
شاید
نباشم من
جز حواری سیزدهم
در خاکیترین انجیل ها

شاید وقتی در ددرازنای روز
صدایم می غرد
هر ساعت
وزغ وار
شاید در آن هنگام
فرومی بلعد مسیح
عطر علف عشق جانم را


4

ماریا! ماریا! ماریا!

راهم بده ماریا!
تاب کوچه را ندارم
راهم نمی دهی ؟
می خواهی
گونه هایم گود
مزه از دست داده
چشیده ی خاص و عام
بیایم پیشت؟
با صدایی بی دندان بگویم به تو:
اینک شده ام مردی قابل اعتماد؟
ماریا
نگاهم کن
پشتم خمیده شد
در کوچه
مردم
چشم تنگ می کنند
چشم هایی از چهل سال ولگردی فرسوده
مردم
چربی چربی گواتر چهار طبقه شان را سوراخ می کنند
بر نان کپک زده ی نوازش هنوز بر جای مانده دندان هایم
می خندد
هق هق باران بر پیاده روها
پیاده روهای وگرد
ولگردانی در محاصره آب
ولگردانی خیس
که می لیسند
جنازه های فرو رفته در سنگفرش کوچه ها

بر مژه های خاکستری
آری
بر مژه ی تکه های یخ ِ سرما
جاری است
اشک

آری
پوزه ی باران
می مکد
عابران
با چشمان بسته ی لوله های آب

در درشکه ها
برق م زنند
پهلوانان
از پُرخوری
می ترکند
مردم
می چکد
از لای شکاف ها
پیه تنشان
جاری می شوند
در آب کدر
درشکه ها
نان های مکیده
شامی های دندان گزیده

ماریا
آیا می شود
در گوش فربه
حرف محبت زده؟

پرنده گرسنه است
پرنده پرصداست
پرنده به آواز زنده است
من
ماریا
من
مردم
مردی سایه
مرد که قی کرده است او را
شب مسلول
در دست کثیفِ خیابان ِ پرسنایا
من همینم که هستم
قبولم داری ؟

ماریا
راهم بده!
می بینی
انگشتانم
متشنج
می فشرند
خرخره ی آهنی ِ زنگِ درت
ماریا!
کوچه
جنگل جانوران وحشی است
ببین
بر گویم
نه جای انگشت
جای زخم است
در را باز کن
درد دارم
می بینی
فرورفته است
در چشمم
سنجاق سر

در را باز کرد

خوشگل من
قشنگم
از من نترس
نخواهی یافت
برگردن گوآسایم
مانند کوهی مرطوب
اجتماع شکم ِ عرق کرده ی زنان را
می دانی ؟
زندگی من
غرق است
د هزاران عشق بزگ پاک
هزاران
عشق کوچک ناپاک

نترس
در این روزگار سیاهِ خیانت
از کف داده ام هزار چهره ام را
لشکر معشوقه های مایاکوفسکی را
اما باور کن
در قلب من دیوانه
معشوقه هایم
خاندانی پرسلاله اند
خاندانی همه شهبانو

ماریا!
با برهنگی ِ آزرم کریزت
با لرزه ی پر دلهره ات
بیا
نزدیکم شو
بده
به من
معصومیت ِ لبانت را
من و دلم هرگز نبوده ام با هم تا یک بهار
و در زندگی ِ من
نبوده است
جز یک صد نوبهار

ماریا
تیان
مراد شاعران است
ما
من
جسمم
من
سر تا پا
مَردَم
نمی خواهم
جز جسمت
د طلب جسمت
مسیحی وار می گویم
خدایا
برسان روزی ام را
قوتِ لایموتم را

ماریا
مال من شو !

ماریا
می ترسم از یاد ببرم اسمت را
به سان شاعران
که می ترسند از یاد ببرند
آن کلمه را
که زاده شد از شکنجه ی شب
آن کلمه را
که می نماید همتراز خدا
اما
همیشه به یاد خواهم داشت
جسمت را
اما
همیشه دوست خواهم داشت
جسمت را
ما
همیشه پاس خوهم داشت
جسمت را
بدان سان که سزبازی
جنگش درهم شکسته
بی کس و بی مصرف
پاس می دارد
تنها پای برجای مانده اش را

ماریا
مرا نمی خواهی ؟
مرا نمی خواهی
افسوس باید
باز بکشم بار قلبم را
با درد و با اندوه
آن سان که سگی
بازمی کشد تا لانه
اشکریزان
پایش را
که از جا کنده است قطار

من
با همه ی خون قلبم
با رخت یکدست سفید قلبم
با گل های خاکی که چسبیده است به آن
باز می گردم
به جاده

سر یحیی
آن استاد تعمید
- خورشیدِ چرخان در گردِ زمین-
هزارها هزاربار
خواهد رقصید
هیرودیاوار
وقتی تمام شود رقص عمر من
پخش خواهد شد
ردپایم
در هزاران هزار قطره ی خون
می روم به آن بالا
پیش پدرم
سیاه از شبخوانی در فاضلاب
می ایستم
در کنارش
سر به گوشش می برم
می گویم :
قربان
خسته نشده اید
از هر روز چرخاندن ِ نگاهِ مهربانتان
در مربای ابرها؟
بیا
بر درخت خیروشر
بزمی کنیم برپا
تو
طبق معمول
حتی در هر گنجه هم خواهی بود
ما
با شراب هایمان
حتی پتروس
آن حواری عنق را
خواهیم آورد به رقص
بهشتی خواهیم داشت
پر از حواهای خوشگل
پدر!
امر کن!
گوش به فرمنم!
آیا می خواهی
همین حالا
خوشگل ترین خانم خیابان را پیشکشت کنیم ؟
نه!
پد
ابروی خاکستری ات را گره نینداز
سر پر مویت را تکان نده
می دانم
در دل می گویی
کیست این یارو
این بالدار که پشت سرم ایستاده؟
آیا اصلا معنای عشق را می داند؟

آری
من هم فرشته ام
من هم فرشته بوده ام
من هم نکاهی داشته ام
همانند نگاه خروس قندی
اما چه کنم
خسته ام
نمی خواهم
به مادیان های شکری بلوری
هدیه کنم جام های پرنقش و نگار
پدر
من
از تو
دو دست دارم
من
از تو
لب دارم
پس چرا نمی توانم
ببوسم
ببوسم ببوسم ببوسم
وهربار
درد نکشم؟
ترا قدرتمند م پنداشتم
اما تو ضعیفی
تو
کوچکی

دیدی؟
کفر گفتم
حالاست چاقو هم بکشم
لاشخورها!
بال هایتان تنگ تر!
در بهشت جا کم است
گفتم تنگ تر!
چرا بال هایتان خیس است؟
چرا بال هایتان از ترس مرده؟

اما تو
عودزده ی عودخور
من
شکمت را سفره خواهم کرد
من
شکمت را جر خواهم کرد
از این جا
تا
آلاسکا

ولم کنید
کسی جلودارم نخواهد شد!
دروغ گفتم
آیا حقش را داشتم؟
آرام باشم؟
از این هم آرام تر؟
ممکن نیست !

می بینید
باز
آسمان سرخ است از خون ِ کشتار
باز
ستاره ها را سر بریده اند

هی!
با توام آسمان!
بردار کلاهت را!
دارم سان می بینم

صدایی برنمی خیزد

جهان
گوش گنده اش را
گوش پرستاره ی پرکنه اش را
بر روی دست گذاشته است
خفته است

منبع
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
:) :rolleyes: واي چه كرده لي لي رز عزيز و نازنين!!!
icon5.gif
نمي دانم چطور بايد سپاسگزاري كنم !
9.gif
1a249wz24kobn56985nm.gif
اين اغراق نيست اگر بگويم اين شعرهاي جناب ولاديمير ماياكوفسكي-مخصوصا آن شعر "ابرشلوارپوش"-حالم را دگرگون كرد و مرا به دنيايي ديگر برد! واقعا نمي دانم چه بايد بگويم و چطور آن را توصيف كنم!

پ ن. در اين چند ساعت اميدوار بودم بتوانم نوشته مفيدي پيدا كنم كه متاسفانه هنوز پيدا نشده اما خب به هر حال نمي توانستم سپاسگزاري را هم به تاخير بياندازم!
9.gif
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
:) :rolleyes: واي چه كرده لي لي رز عزيز و نازنين!!!
icon5.gif
نمي دانم چطور بايد سپاسگزاري كنم !
9.gif
1a249wz24kobn56985nm.gif
اين اغراق نيست اگر بگويم اين شعرهاي جناب ولاديمير ماياكوفسكي-مخصوصا آن شعر "ابرشلوارپوش"-حالم را دگرگون كرد و مرا به دنيايي ديگر برد! واقعا نمي دانم چه بايد بگويم و چطور آن را توصيف كنم!

پ ن. در اين چند ساعت اميدوار بودم بتوانم نوشته مفيدي پيدا كنم كه متاسفانه هنوز پيدا نشده اما خب به هر حال نمي توانستم سپاسگزاري را هم به تاخير بياندازم!
9.gif

خواهش می کنم دوست خوبم :happy:

راستش می خواستم برم سر وقت جناب لرمونتوف که یهو جناب مایاکوفسکی رخ نمود :lol:

راستش خود من هم که زیاد اهل شعر نیستم ، از خوندن اشعار مایاکوفسکی لذت بردم. حتما کتاب هاشو تهیه می کنم :happy:
 

شاه شبکه

Registered User
تاریخ عضویت
16 ژوئن 2008
نوشته‌ها
198
لایک‌ها
14
یکی از آثار ادبیات روسیه که من علاقه خاصی به آن دارم ، زمین نوآباد اثر شولوخوف( ترجمه م.ا.به آذين) است ؛ با اینکه

دن آرام ، ده ها برابر شهرت دارد و از نظر ادبی نیز جایگاهی رفیع تر دارد ، اما نوع خاص طنز تکرارنشدنی شولوخوف

در زمین نوآباد ، هرگز در هیچ اثر دیگری دیده نخواهد شد !

:)
 

ROOZBEH33

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
3 ژانویه 2005
نوشته‌ها
970
لایک‌ها
372
سن
39
محل سکونت
Sacramento, CA
پوشکین........ پدر ادبیات معاصر روس

آلکساندر سرگیویچ Pushkin, Aleksandr Sergeyevich شاعر و رمان­نویس روسی (1799-1837) پوشکین در مسکو زاده شد. از طرف پدر به یکی از خاندانهای اصیل تعلق داشت و اصالت خانوادگی در علاقه او به تاریخ و احترام به سنن و آداب و عشق به گذشته ملی تأثیر فراوان داشت و او را وارث بهترین سنتهای ملی ساخت. از طرف مادر که نام خانوادگی هانیبال Hannibal داشت مستقیماً به شاهزاده­ای حبشی می­رسید که از سرداران پطرکبیر امپراتور روس بود. پوشکین بدین طریق طبع پرشور و سرشار از شادی و احساسهای تند و پایبندی به ناموس و شرافت را از خون افریقایی خود به ارث برده بود. آلکساندر در خانه­ای بی نظم و در کنار پدری سبکسر و خودخواه و مادری زیبا و مستبد و لجوج پرورش یافت و کمبود عواطف خانوادگی را در کنار مادربزرگ مادری و پرستارش جبران کرد و اگرچه از عطوفت پدر و مادر محروم بود، وضع اجتماعی خانواده به او امکان می­داد که استعدادهای ادبیش را به ظهور رساند و از محضر بزرگان علم و ادب استفاده برد، آنان را بشناسد و به بحثهایشان گوش فرا دارد و به سبب علاقه فراوانی که در محیط خانه به فرهنگ فرانسه حکمفرما بود، تسلطی زودرس به این زبان یابد و بتواند در کتابخانه پدر کتابهای ادبی بخواند. پوشکین در دوازده سالگی به مدرسه خاص اشراف­زادگان وارد شد. در سیزده سالگی قریحه شعر در او ظاهر شد و از جشن سالروز تأسیس مدرسه برای سرودن اشعار گوناگون مایه گرفت. از همان وهله اول با سهولتی خیره کننده به تکامل قالب شعر توفیق یافت و روشنی بیان را با موسیقی کلام آمیخت و سرانجام در هیجده سالگی با فکر پخته و مغز پرورش یافته‌ی مردی سی­ساله از مدرسه خارج شد و با روح جوان و شوق به آزادی، خود را به زندگی اجتماعی پایتخت و لذت بردن از مزایای آن تسلیم کرد. چنانکه در میان جمع مسائل جدی را با شوخی و مسخره می­آمیخت و در شعر هزل را با نیک‌اندیشی همراه می­ساخت و این خصوصیتها را تا آخر عمر حفظ کرد. در 1820 منظومه حماسی "روسلان و لیودمیلا" Ruslan i Lyudmila را انتشار داد.

پوشکین به نهضت آزادیخواهی که همه اروپا را در خود گرفته بود، گروید. در اشعارش موضوعهای سیاسی را وارد کرد و احترام به قانون را به تزارها خاطرنشان ساخت، بر ضد بردگی طغیان کرد و آرزومند بود که روزی نامش را بر ویرانه­های حکومت استبدادی حک شده ببیند. اشعار تحریک­آمیز پوشکین توجه مقامات حکومتی را به خود جلب کرد و موجب شد که وی در 1820 به جنوب فرانسه تبعید گردد. این تبعید او را از زندگی متزلزل پایتخت دور کرد و افقهای تازه به رویش گشود. در قفقاز با طبیعت بکر و زیبا و قله­های کوه و کرانه­های دل­انگیز شبه جزیره کریمه و مردم شهر روبرو شد و در نتیجه این احساسهای گوناگون که ظاهراً عشقی نهانی نیز بر آن افزوده شده بود، اشعار غنایی فراوان و چندین اثر مهم پدید آورد از جمله منظومه غنایی "زندانی قفقاز" Kavkazskiy plennik در 1822 که حوادث آن مربوط به جنگهایی است که برضد مردم بدوی کوهستان قفقاز انجام می‌گرفت.


توصیف قفقاز و آداب و رسوم مردم آن نیز در این منظومه جای خاصی دارد و نوعی یادداشت سفر به شمار می­آید. منظومه" برادران راهزن" Brat’ya razboiniki در 1822 سروده شد و در 1825 انتشار یافت که اقتباسی است از قصه­های عامیانه. منظومه "فواره باغچه‌سرا" Bakhchisaraiskiy fontan در 1824 منتشر شد که نفوذ بایرون در آن دیده می‌شود. حوادث آن در حرمسرایی شرقی می­گذرد. این منظومه به سبک وصفهای رنگین و زیبا شاعرانه­ترین منظومه­های پوشکین به شمار می­آید. پوشکین در سفرهای دیگر از نو خود را به چرخ زندگی افراطی و قمار و هیجانهای عشقی که غالبا به دوئل منجر می­شد پرتاب کرد و دیگر هرگز به زندگی عاقلانه و منظم بازنگشت. منظومه "گاوریلیادا" Gavriliada در 1861 در لندن و در 1919 در مسکو انتشار یافت. انتشار بسیار دیر این منظومه به سبب نکته­های اهانت­آمیز آن درباره قدیسان بود. پوشکین جوان که به سبب عوامل مختلف، بر ضد طرز تفکر رسمی و رایج مذهبی، روح آمیخته با عصیان یافته بود، از توهین به مقامات و مسائل مذهبی لذت می­برد، بی‌آنکه آن را با خبث طینت بیامیزد. در این منظومه پوشکین موضوع آبستنی مریم عذرا را پیش می­کشد، آیاتی از انجیل نقل می­کند و از جبرئیل و روح­القدس سخن به میان می­آورد. سالها بعد، که از نظر مذهبی تحولی در فکر و روح او پدید آمد، بر این اثر جوانی سخت تأسف خورد. در تابستان 1823 پوشکین مأموریتی به اودسا یافت. در این شهر با جامعه روشنفکر و با فرهنگ آشنا شد و به مطالعه تورات و آثار گوته و شکسپیر پرداخت و منظومه"کولیها" Zygane را سرود. این منظومه به سبک اشعار بایرون ساخته شده و زندگی جوانی روسی را نشان می­دهد که به هنگام شب به چادر کولیها پناهنده می­شود و بعدها با دختر رئیس قبیله ازدواج می­کند، اما آداب زندگی شهرنشینی و خودخواهی از او دور نمی­شود، خاصه حسادت پیوسته او را بدخو می­سازد تا جایی که همسرش پسر جوانی از قبیله خود را بر او ترجیح می­دهد. شوهر که از حسادت به خشم آمده، خودداری را از دست می­دهد و در دل شبی، همسر و معشوقش را می­کشد. چهره قهرمان این داستان نه­تنها در آثار پوشکین، بلکه در ادبیات روسی مقام ممتازی را به دست آورده است. عشق پوشکین به همسر یکی از بازرگانان ثروتمند اودسا، یا به زن رئیسش، جنجال بسیار برانگیخت. نامه­های او که در آنها عقاید ضدالهی و ضدمذهبی ابراز شده بود، بهانه­ای به دست مقامات حکومت داد تا او را به املاک مادریش تبعید کنند. تبعید تازه با آنکه ظاهری توهین­آمیز داشت، از تبعید اول سودمندتر افتاد و به پوشکین امکان داد که در تنهایی به خود بازگردد و بار دیگر از سرچشمه­های روح ملی سیراب شود. این دوره کوتاه به طور قطع دوره تحول فکری و روحی شاعر به شمار می­آید. در این منطقه، وقت پوشکین بیشتر با پرستاری می­گذشت، که شبها برایش قصه می­گفت. روزها نیز به گردشهای پیاده یا با اسب یا مطالعه و کار به پایان می­رسید. دیدار چند دوست و رفت و آمد با کشیش قریه و رفتن به نمازخانه در میان دهقانان و گوش دادن به سرودهای مذهبی برایش شادی­بخش و تسکین­دهنده بود.
 

ROOZBEH33

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
3 ژانویه 2005
نوشته‌ها
970
لایک‌ها
372
سن
39
محل سکونت
Sacramento, CA
پس از اتمام منظومه کولیها قسمتهایی از منظومه "یوگنی آنگین" Evgeny Onegin (اوژن اونگین) را به پایان رساند.

517T5F2CAPL._SS500_.jpg


این داستان منظوم که شخصیت پوشکین را در ورای چهره قهرمانش نمایان می­سازد، شاهکار او به شمار آمد. چندین بار به چاپ رسید و بر ادبیات روسی نفوذی عظیم برجای گذارد و چایکوفسکی در خلق اثری از آن مایه گرفت که در 1879 در مسکو اجرا شد. پوشکین در این تبعید (1826) تراژدی تاریخی "باریس کادونف" Baris Godunov را نوشت که مانند سایر تراژدیهای تاریخی پوشکین تحت تأثیر تراژدیهای شکسپیر قرار داشت و در 1830 اجازه انتشار یافت و مورسورگسکی با ساختن اپرایی از این اثر آن را محبوب عامه ساخت. اپرایی که خود از شاهکارهای موسیقی نمایشی قرن نوزده به شمار آمد. پوشکین با وجود علاقه به طبیعت، همچنان تمایل خود را به زندگی پرهیجان پایتخت حفظ کرد و پیوسته در صدد فرار از محیط تبعید بود و به این منظور به اقداماتی دست زد، به تزار نیکولای اول عریضه­ای نوشت و تعهد کرد که از لحاظ عقاید مذهبی و سیاسی پیرو دربار سلطنتی باشد. سرانجام پس از اصرار بسیار در سپتامبر 1826 به مسکو فراخوانده شد و آزادی خود را بازیافت. امپراتور با مهربانی او را پذیرفت و مصمم شد که آثارش را بخواند و شخصاً بررسی کند و بارها پیش آمد که او را از گرفتاریها نجات داد. جامعه مسکو با حرارت و شور فراوان پوشکین را پذیرفت، هربار که در تئاتر ظاهر می­شد، همه چشمها به سوی او برمی­گشت و انجمن جوانان دوستدار علوم ماوراءالطبیعه آلمان او را به عضویت خود دعوت کرد و وی مدتها با مجله آنان همکاری کرد، اما کم­کم زندگی اجتماعی مسکو جاذبه خود را برایش از دست داد و این‌بار از روی میل شخصی به ملک مادری بازگشت. در 1827 اجازه اقامت در سن پترزبورگ را دریافت کرد و زندگی آشفته خود را از سر گرفت و پول فراوانی در قمار باخت. در 1828 در مدتی کمتر از بیست روز منظومه "پولتاوا" Poltava را ساخت. حوادث داستان در زمان سلطنت پطر کبیر و به هنگام جنگ او با شارل دوازدهم پادشاه سوئد، می‌گذرد که ارتش او قسمت مهمی از خاک روس را اشغال کرده بود. بخش بزرگی از این منظومه به توصیف جنگ پولتاوا و شکست سوئدیها و قدرت یافتن روسها اختصاص دارد و به ستایش اعمال افتخارآمیز پطرکبیر پایان می­یابد. قدرت وصف و خوشاهنگی و طمطراق اشعار، این منظومه را در میان اشعار رومانتیک روسیه برگزیده ساخته است. پوشکین که بار زندگی لاقیدانه و ماجراجویانه بروجودش سنگینی می­کرد، به فکر افتاد تا به ازدواج پناه ببرد و پس از آشنایی با چندین دختر سرانجام، در 1829 شیفته دختر شانزده ساله بسیار زیبایی گشت به نام "ناتالیا گانچارووا" Natalya Gancharova. گرچه ابتدا خانواده دختر با این ازدواج مخالفت کردند، بعد بنا بر توصیه امپراتور موافقت خود را اعلام کردند و آن دو رسماً نامزد شدند، اما درخواستهای مادر ناتالی موجب مشاجره­های شدید شد و پوشکین به املاک پدری عزیمت کرد. فصل پاییز، تنهایی، پیچ و خمهای زندگی موجب شد که سه ماه اقامت پوشکین در ملک پدری به دوره پرثمری تبدیل گردد، چنانکه در بازگشت به مسکو دو فصل آخر داستان یوگنی آنگین و منظومه­ای در چهارصد بیت، به نام "سراچه کولومنه" Domik v Kolomne و چهار تراژدی کوچک در نوعی کاملاً تازه و خاص، پنج داستان کوتاه و یک سلسله اشعار تغزلی همراه آورد. این آثار نه­تنها به سبب فراوانی تعداد جلب توجه کرد، بلکه آثاری بدیع و بسیار متنوع و دارای کمال هنری به شمار آمد که همه از قدرت بیان بسیار و خوشاهنگی و لطافت برخوردار بود، چنانکه اشعار دوره بعد پوشکین اگرچه مقامی رفیع یافت، از قله بلند این آثار فراتر نرفت. پوشکین در بازگشت به مسکو با نامزدش آشتی کرد و در هیجده فوریه 1831 با او ازدواج کرد و در سن پترزبورگ اقامت گزید و پیشنهاد تدوین تاریخ بزرگ پطر کبیر را پذیرفت و به این منظور اجازه یافت که از اسناد و مدارک تاریخی دربار استفاده کند و از مستمری کافی بهره­مند شود. در سن­پترزبورگ پوشکین "قصه­های تزار سلطان" Skazka o tsars Saltane را نوشت که شاهکار واقعی است. در این قصه منظوم آرزوی سه خواهر، در صورت ملکه شدن بیان می­گردد. پوشکین در این قصه نیز مانند سایر قصه­ها از نقلهای پرستارش مایه می­گیرد. خود او می­نویسد: «این قصه­ها چه جاذب است! هریک آنها شعری است.» پوشکین پس از آن به نثرنویسی تمایل یافت. در 1832 رمان "دوبروفسکی" Dubrovsky را نوشت که چهار سال پس از مرگش انتشار یافت و سرگذشت غم­انگیز ولادیمیر دوبروفسکی مرد جوانی را نقل می­کند که از نجابت و شهامت بسیار برخوردار است، اما سرنوشت او را به راهزنی و تباهی می­کشاند. پوشکین در ژانویه 1833 به عضویت آکادمی روسیه برگزیده شد. این انتخاب بر تحول روحی و فکری شاعر اثر گذاشت. در تابستان 1833 به سفر پرداخت و از شهرستانهای شرق روسیه دیدن کرد تا مواد لازم را برای نوشتن "تاریخ شورش پوگاچوف" Istoriya Pugachevskago Bunta فراهم آورد. در راه بازگشت در بالدینو Baldino توقف کرد و در مدت شش هفته داستانهای متعددی نوشت که از آن جمله است: قصه "ماهیگیر و ماهی کوچک" Skazka o Ribake I Ribke، قصه "شاهزاده خانم مرده و هفت پهلوان" Skazda o mertvol tsarevne I o semi bogatyryakh و منظومه "سوار مفرغی" Medniy Vsadnik منظومه اخیر درباره شهر سن­پترزبورگ و بانی آن پطر کبیر است و به او تقدیم شده،


همچنین پیش­نویس "دختر سروان" Kapitansdaya dochka که رمانی تاریخی است و شاعر هنگامی که در اداره اسناد و مدارک مشغول تهیه تاریخ شورش پوگاچوف بود، نقشه آن را طرح کرد. حوادث این داستان در زمان سلطنت کاترین دوم می­گذرد، پیروزی رمان دختر سروان عظیم بود و در رمان­نویسی عصر پوشکین نفوذ فراوان برجای گذارد. پوشکین در بازگشت به سن­پترزبورگ باز در زندگی پایتخت غرق شد. مقام آجودانی امپراتور به او اعطا گشت که خاص نجیب­زادگان بود، اما محیط پردسیسه و نفاق و دورویی که بر دربار حکمفرما بود، موجب نفرت پوشکین شد و نتوانست آن وضع را تحمل کند و بالتبع از مقام خود استعفا داد. امپراتور نیز استفاده از اسناد و مدارک را از او دریغ داشت و از این راه او را وادار به تسلیم کرد. پوشکین در 1834 همه وقت را صرف نوشتن تاریخ کرد، تنها توانست داستان کوتاه "بی­بی­پیک" Pikovaya Dama را بنویسد که یکی از بدیع­ترین آثار و از شاهکارهای او به شمار رفت و شهرت جهانی یافت. این داستان تحلیلی است از وسوسه­های روحی مردی جوان که نمونه خاصی از مردم روسیه بود. چایکوفسکی از داستان بی­بی پیک اپرایی ساخت در سه پرده که در 1890 شصت و هشت بار در سن­پترزبورگ برصحنه آمد. پوشکین به سبب قرض فراوان و نفرت از پوچی و حقارت جامعه، پیوسته در فکر گریز از پایتخت بود، در حاشیه شعری که به همسرش تقدیم کرده بود، نوشت: «آه کی می­توانم کاشانه­ام را به خارج شهر برم، به سوی کشتزارها، باغها، روستائیان، کتابها، کارهای شاعرانه، خانواده، عشق، مذهب، مرگ.» اما دوتن با اجرای این برنامه به مخالفت برخاستند. امپراتور که نمی‌خواست ضیافتها و مجالس رقص دربار یکی از زیباترین زنان پایتخت را از دست بدهد، دیگر خود ناتالیا همسر پوشکین که از ستایشها و خوشامدگوییها دل نمی­کند. پوشکین سرانجام در اکتبر 1835 به تنهایی به ملک پدری رفت، اما آرامشی نیافت و به سبب پریشانی فکر نتوانست حتی یک سطر بنویسد و ناگهان برای عیادت مادر بیمارش به مسکو عزیمت کرد. سال 1836 با اندوه و ماتم مرگ مادر همراه بود. کم­کم حساسیت شدید و ضعف عصبی پوشکین را رنجور ساخت و موجب شد که بارها به دوئل اقدام کند و سرانجام نیز با جوانی فرانسوی که با همسرش روابط عاشقانه یافته بود، قرار دوئل گذاشت و از ناحیه شکم به سختی مجروح گشت و چند روز بعد در ژانویه 1837 از این جراحت جان سپرد. مرگ پوشکین به صورت عزای ملی درآمد و پنجاه هزار نفر از مقابل تابوتش رژه رفتند. گوگول که در این هنگام خارج از کشور روسیه به سر می‌برد، پس از شنیدن خبر مرگ پوشکین نوشت: «آن مرد بزرگ دیگر در میان ما نیست، همه زندگیم زهرآلود شد، حتی قادر نیستم که یک صدم اندوهم را بیان کنم، همه شادی زندگی، شادی پرارج زندگیم با او از میان رفت.»

پوشکین در زمان حیات نفوذ قاطع و صریح بر معاصران داشت. شعله­ای بود که عالم ادب عصر خود را روشن می­کرد. وی مکتبی خاص نداشت و مافوق همه مکتبهای ادبی بود. سرگذشت او در آثارش به طرزی نامرئی جای دارد. هیچ شاعری بیش از پوشکین خود را در آثارش چنین محو نکرده است. نه کورکورانه چیزی گفته و نه در نوشته­هایش تکرار به کار رفته است. هرقطعه­ای که از قلمش بیرون جسته است مفهوم تازه­ای در بردارد. با حداقل کلمه معانی بسیار بیان می­کند. ایجاز و فصاحت او همراه با روح شاعرانه به آثارش مقامی والا می­بخشد، بی­آنکه تحولی در زبان ادب ایجاد کند، آن را از بسیاری از قیود آزاد می­کند. به انواع ادب صورت تازه می­دهد و هنری سرشار از لطف و اعتدال و هماهنگی عرضه می­کند. پوشکین نه تنها بزرگترین شاعر و نویسنده روسی است، بلکه نبوغ مجسم ملت خویش به شمار می­آید
 

ROOZBEH33

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
3 ژانویه 2005
نوشته‌ها
970
لایک‌ها
372
سن
39
محل سکونت
Sacramento, CA
مجموعه آثار از ویکیپدیا
سال نام اثر
۱۸۲۰ روسلان و لودمیلا
۱۸۲۱ زندانی قفقاز
(میلادی)
۱۸۲۳ فواره باغچه سرای
۱۸۲۴ کولی ها (۱۸۲۵/۱۸۲۷)
۱۸۲۹ پولتاوا
۱۸۳۳ سوار برنجی / سوارکار برنزی
۱۸۴۱ دوبروفسکی
۱۸۲۱ گاوریلیادا
۱۸۲۵ بوریس گودونوف
۱۸۳۴ داستان مرغ طلایی
۱۸۳۴ تاریخچه شورش پوکاچف
۱۸۳۶ دختر سروان
۱۸۳۲-۱۸۲۵
(میلادی)
(میلادی)
(میلادی)




شوالیه خسیس (۱۸۳۰)
داستان ماهی‌گیر و ماهیک
جشن بین طاعون
تابوت ساز
غلام پست
ضربه آتشین
دام سیاه
بی بی پیک
مسخره و زندگی
دختران سیاه
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
میخاییل لرمونتوف سراینده ی آزادی - 1

میخاییل یوروویچ لرمونتوف -شاعر و نابغه ی روس و وارث شایسته ی پوشکین بزرگ - به سال 1814 در شهر مسکو متولد شد(15-14 اکتبر). پس از آن که معلومات ابتدایی را در خانه فرا گرفت ،در سال 1830 در پایتخت حقیقی روسیه - مسکو- به تحصیل پرداخت. مسکو تازه داشت از عواقب و آثار هجوم ناپلئون رهایی می یافت. خویشاوندان لرمونتوف که در جنگ میهنی شرکت جسته بودند داستان هایی از آن حماسه ی ملی و حریق مسکو و فرار ناپلئون و دلاوری های مردم روسیه در پیکار با متجاوز نقل می کردند. این داستان ها در مغز کودک عشق به ملت را بیدار کرد؛ ملتی که در برابر فاتح جهانی سر تسلیم فرود نیاورد و موجبات نابودی وی را در ویرانه های سوزان مسکو فراهم آورد.عشق به مسکو تا پایان عمر از دل لرمونتوف به در نرفت.

لرمونتوف پس از دو سال تحصیل ، به علت اختلاف شدیدی که با استادان جاهل و خرافی و عقب مانده ی خود پیدا کرد، دانشگاه را ترک گفت و به اصرار خویشاوندان متشخص خود وارد آموزشگاه جنگی امپراتوری شد و در سال 1834 با درجه ی افسر گارد هوسار وارد خدمت **** گشت.

وی از اوان کودکی استعداد عجیبی در سرودن شعر نشان می داد و در دبستان منظومه های آبداری که متناسب با سن وی نبود می سرود. چهارده سال بیشتر نداشت که منظومه ی "چرکس ها" و روایت نخستین منظومه ی "ابلیس " را که در تمام عمر بدان سرگرم بود و هماره در تصحیح و اصلاح آن سعی بلیغ می نمود ، به رشته ی تحریر درآورد.

هدایت لرمونتوف را در عرصه ی ادب ، معاصر مشهور وی الکساندر پوشکین برعهده گرفت. لرمونتوف صنایع شعری را از آن سراینده ی نابغه آموخت و سادگی و صراحت زبان را از آن استاد بزرگ فرا گرفت . لرمونتوف از میان شاعران اروپایی غربی بیشتر از همه "بایرون" را دوست می داشت و اشعار غرای وی که مشحون از عشق به آزادی بود در شاعر جوان روسی تاثیر عمیقی کرد.

رونق نبوغ لرمونتوف پس از خروج از آموزشگاه **** آغاز می گردد.از سال 1934 تا سال 1837 آثار بدیعی چون کتاب میهن پرستانه ی "بارادینو" و "بایارین اورشا" و "بانوی صندوق دار تامبوف" و ساشکا" و نمایشنامه ی "ماسکاراد" و بالاخره منظومه ی "کالاشنیکوف بازرگان " از خامه ی وی تراوش کرد.

نیروی ایجاد لرمونتوف در روزهای سیاه سلطنت نیکولای اول رشد کرد و به حد کمال رسید. وی قریحه ی خویش را در تمام سبک ها - از اشعار لیریک و منظومه های رومانتیک گرفته تا داستان ها و نمایشنامه های منظوم و رمان های رئالیست و هجوم های سیاسی - آزمود و همواره از این آزمایش ها پیروزمند بیرون آمد.

آثار لرمونتوف آیینه ی حقایق و واقعیات زندگی محیط وی است. او نیز مانند پوشکین به عصیان روستاییان روسی ، تحت ***** پوکاچف توجه کرد و داستان مشهور "وادیم" را نوشت.

"هر بی رحمی قدیم و جدید ارباب را بردگان وی در دفتر انتقام ثبت کرده بودند و فقط خون آنان می توانست صفحه های شرم آور این دفتر را بشوید."


سخنان بالا را که چکیده ی نظر لرمونتوف درباره ی شورش یاد شده است در "وادیم" می خوانیم.

ادامه در پست بعدی
 
Last edited:

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
میخاییل لرمونتوف سراینده ی آزادی - 2

در ماه ژانویه سال 1937 ، خورشید شعر روسی-الکساندر سرگیوویچ پوشکین- غروب کرد و ماجرای بی سرو پا و بی وطنی که بر اثر انقلاب فرانسه از آن کشور فرار کرده و به روسیه آمده بود وی را به قتل رسانید. این جنایت به تحریک دربار امپراتوری که همواره از شاعر آزادمنش بیم ناک بود وقوع یافت . جامعه ی روس از محرکین قتل اظهار انزجار کرد . لرمونتوف به متابعت از افکار عامع اعتراض نامه ی منظوم و شدیدی تحت عنوان "در مرگ شاعر " نوشت. وی در این منظومه سیلی سختی به صورت "اخلاف گستاخ پدرانی که شهرت دنائتشان همه جا را فرا گرفته" نواخت. زمامداران روسیه منظومه ی وی را چون دعوت به انقلاب تلقی کرده، درجات نظامی او را گرفتند و از گارد سلطنتی به هنگ ارتشی منتقل کردند و وی را چون عنصری خطرناک تحت نظر گرفتند.

لرمونتوف "به محل جدید خدمت" یا تبعیدگاه خویش یعنی قفقاز ، که همیشه دوست می داشت رفت و منظومه های "ابلیس" و "متسیری" را در آن جا سرود و با آدایوسکی شاعر تبعیدی دکابریست و سایر کسانی که در شورش دسامبر 1825 شرکت داشته و خلع درجه شده ، به سمت سربازی مشغول بودند ، دوست شد.

این معاشرت ها با نفوذ کلمه ی دموکرات های عالی قدر و نویسندگان و معلمین بزرگی از قبیل بلینسکی و گرتسن که در مسکو با وی آشنا بودند ، در پیدایش جهان بینی او سهم به سزایی داشه است.

عشق به آزادی ، به میهن و تاریخ پر از قهرمانی و به مردم دلیر و با استعداد و طبیعت زیبایش از هر مصرع شعر لرمونتوف بیرون می تراود.نوشته های وی اعتراضی است بر ضد تمام کسانی که سد راه خوشبختی مردم می شوند.

خویشاوندان شاعر که با محافل درباری بستگی داشتند ، عفو وی را تحصیل کردند و لرمونتوف در سال 1838 به پطرزبورگ مراجعت کرد و به نوشتن داستان "قهرمان عصر ما" که اکنون تحت عنوان "قهرمان دوران" از نظر خوانندگان می گذرد ،پرداخت.در این داستان منظره ی روشنی از زندگی روسیه ی دوران خویش را مجسم می سازد ،نشان می دهد که چگونه افراد مستعد و مستقلی چون پچورین و دیگران که نمی توانند در محیط حکومت استبدادی نیروی خویش را به سود جامعه به کار برند ، به یک زندگی مهمل و بی معنی می گرایند و معدوم می شوند.

این داستان زبانزد مردم گشت و بلینسکی منتقد بزرگ روس بر اثر قرائت آن پیش بینی کرد که وی آینده ی درخشانی خواهد داشت و بزرگ ترین شاعر و نویسنده ی روسیه خواهد شد. در این هنگام در مجلس رقصی بین لرمونتوف و پسر بارانت سفیر فرانسه بر سر مرگ پوشکین گفتگویی درگرفت که منجر به دوئل شد. گرچه در آن دوئل هیچ یک از آن دو آسیبی ندیدند، ولی لرمونتوف را به خاطر آن تسلیم محکمه ی نظامی کردند و مجددا به قفقاز تبعید شد.

در پیاتیگو رسک (کوهستان شمال قفقاز ) جمع کثیری از دوستان و رفیقان وی از جمله مارتینوف قاتل آینده اش اقامت داشتند. مارتینوف مردی بود کوته بین و متظاهر و شهرت دوست. لرمونتوف که دشمن تظاهر بود مسخره اش می کرد.دشمنان لرمونتوف، یعنی عمال محافل عالیه پطرزبورگ به مارتینوف چنین تلقین کردند که وی باید به " این شاعر متفرعن و جسور" درس عبرتی بدهد.

مارتینوف به تلقین اینان لرمونتوف را به دوئل دعوت کرد و شاعر کشته شد.

وی به هنگام مرگ 27 سال داشت و در اوج نیروی خلاق ادبی و قدرت نبوغ بود.

________________________

منبع این پست و پست قبلی: مقدمه ی کتاب "قهرمان دوران" اثر لرمونتوف/ ترجمه ی کریم کشاورز

با عرض پوزش به خاطر دیرکرد در اتمام این مطلب
 
Last edited:

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
شعری از میخاییل لرمونتوف:


A lone white sail shows for an instant

Where gleams the sea, an azure streak.

What left it in its homeland distant?

In alien parts what does it seek?

——— Mikhail Lermontov

بادبانی سپید و تنها، یک لحظه پدیدار می شود

آنجا که باریکه ای لاجوردی، سطح دریا را روشن می کند.

در سرزمین دوردست خویش چه جا گذاشت؟

در غربت به دنبال چیست؟

——— میخاییل لرمونتوف
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
نيکلای گوگول

گوگول از بزرگترين نويسندگان روس است. او درام‎نويسی طنزپرداز بود و بنيانگذار مقولاتی در ادبيات روسيه بود که به نقد واقعگرايانه معروف شد. انتشار رمان «نفوس مُرده» در ۱۸۴۲ او را به اوج شهرت رساند. آنچه نثر گوگول را در ميان ساير آثار منثور بارز می‌سازد بازی‌های زبانی اوست که به عنوان يکی از شگردهايش در نويسندگی محسوب می‌شود.

«ماه، به دست چليک ساز لنگی ساخته می‌شود و واضح است که مردک هيچ اطلاعی از چگونگی ساخت آن ندارد. موادی که برای اين منظور به کار می‌برد طناب قيراندود و روغن برزک است. برای همين است که بوی گند دنيا را برداشته و مردم مجبورند مدام جلوی دماغشان را بگيرند. و نيز معلوم می‌کند که چرا ماه تا به اين حد لطيف است و بشر قادر به زندگی بر روی آن نيست. فقط دماغ‎ها می‌توانند در ماه زندگی کنند. برای همين است که ما ديگر نمی‌توانيم دماغ هايمان را ببينيم. چرا که آنها همه در ماه هستند.»
(خاطرات يک ديوانه، ترجمه‎ی مهين دانشور)

نيکلای گوگول در زادگاهش «سوروچينستي» اوکراين، در مُلک روستايی خانوادگی‌شان بزرگ شد. در حقيقت نام خانوادگی شان «اينوسکي» بود ولی پدربزرگش نام گوگول را برگزيد تا به نجيب زادگان ِ «قزاق» پهلو بزند. پدر گوگول مردی تحصيل کرده و خوش قريحه بود که اشعار، نمايش‎نامه‎ها و قطعاتی کمدی در اوکراين از خود به يادگار گذاشته بود. گوگول قدم‎های اوليه‎ی نوشتن را در دبيرستان برداشت. از سال ۱۸۱۹ تا ۱۸۲۱ در دبيرستان شبانه روزی «پالتاوا» و پس از آن تا سال ۱۹۲۸ در «نزين» تحصيل کرد. گوگول با در دست داشتن مدرک اتمام کلاس ۱۴ در سال ۱۸۲۹ ساکن «سن پترزبورگ» شد. گوگول با کار در پست‎های دون پايه‎ی دولتي، گهگاه نيز چيزهايی می‌نوشت. نخستين شعر روايی‌اش، «مرغان کوچل گاردن»، به شکست انجاميد. او بين سال های ۱۸۳۱ و ۱۸۳۴ به تدريس تاريخ با عنوان معلم سرخانه در کانون وطن پرستی پرداخت.

در سال ۱۸۳۱ گوگول برای نخستين بار با الکساندر پوشکين که تاثير شگرفی بر ذائقه‎ی ادبی او گذاشت، ديدار کرد. تاثير وی در «افسانه‎های ديکينا»، برگرفته از فلکلور ِ اوکراين، مشهود است. دوستی آن دو تا زمان مرگ شاعر کبير ادامه يافت. «عصرها در مزرعه، کنار ديکانکا» به سال ۱۸۳۲، اثری موفقيت آميز از گوگول بود که مهارتش را در پيوند فانتزی و وحشت، و همزمان نقل نکته‎ای ضروری در باب شخصيت روسي، نشان داد.

پس از عدم موفقيت در مقام استاديار تاريخ جهان در دانشگاه سن پترزبورگ، (۳۵-۱۸۳۴)، گوگول نويسنده‎ای تمام وقت شد. گوگول در سال ۱۸۳۵ مجموعه داستانی تحت عنوان «ميرگورود» انتشار داد. اين مجموعه با داستان «ملاکان قديم» آغاز می‌شود که شرح به پايان رسيدن منش زندگی سنتی است. در اين کتاب با داستان معروف و تاريخی «تاراس بولبا» مواجهيم که به روشنی تاثير «والتر اسکات» را نمايان می‌سازد. قهرمان داستان شخصيتی مقتدر و پهلوان منشانه دارد که در رديف قهرمانان داستان‎های بعدی گوگول نيست؛ انسان‎هايی کاغذ باز، ديوانه، شيّاد و البته هميشه بازنده. گوگول در جايی نوشته است: «انگار به‎وسيله‎ی نيرويی اسرارآميز مقدّر شده که من پا به پای قهرمان‎های عجيب و غريبم، دنيا را با تمام وسعتش که از کنارمان می‌گذرد به تماشا بنشينم. من از ميان لبخندهای نمايان و اشک‎های ناديدنی و پنهان، تماشايش می‌کنم.»

در کتاب «قصه‎های سن پترزبورگ» که نمايانگر روابط اجتماعی و آشفتگی ذهن اشخاص است‎، به‎راحتی ميتوان تاثير گوگول را بر ديگر آثار نويسندگان روسی همچون «يادداشت‎های زيرزميني» (۱۸۶۴) و «جنايت و مکافات» (۱۸۶۶) اثر داستايفسکی مشاهده کرد. نگارش گوگول‎مآبانه همچنان در ميان ديگرانی چون فرانتس کافکا نيز مشهود است.

داستان «دماغ» درباره‎ی مردی است که دماغش را که می‌خواهد زندگی خودش را داشته باشد، گم می‌کند. گوگول خودش دماغ بزرگی داشت ولی اين موتيف را از ديگر نويسندگان گرفته است. بنابر مطالعاتِ «و . ولاديمير» در سال ۱۹۸۷، اين تصاوير سورئاليستی در سال های ۱۸۲۰ تا ۱۸۳۰ بسيار معمول بوده اند.

اين هنوز هم به‎صورت يک سؤال باقی مانده است. هيچ سرنخی پيدا نشده تا توضيح دهد چگونه دماغ «کوالف»، مشاور فرهنگ، از خانه‎ی خدمتکاری ساده سر در آورده و چگونه به سر جايش برگشته است. طرح مرکزی داستان به دور درخواست کوالف مبنی بر بازيافتن عضو فراری‌اش می چرخد. او به مسکو می‌آيد تا پله‎های ترقی نردبان مقامات اجتماعی را يکی پس از ديگری بپيمايد. ولی اين کار بدون داشتن چهره‎ای کامل غير ممکن به نظر می‌رسد. او با خودش فکر می کند، نداشتن يک دست يا حتی يک پا قابل تحمل است ولی آدم ِ بدون دماغ چي؟! فقط شيطان می‌داند … . در لايه‎ی بيرونی و نتراشيده‎ی داستان نکته‎ای جدی نهفته است: آن‎چه مهم است خود شخص نيست بلکه مقام اجتماعی اوست که حرف اول را می‌زند.

در داستان «چشم‎انداز نفسکي» هنرپيشه‎ای باذوق، عاشق دختری زيبا، مهربان و شاعرمآب می‌شود. ولی دخترک، فاحشه از کار در می‌آيد و پسر وقتی تصورات رمانتيکش از هم می‌پاشد دست به خودکشی می زند. «خاطرات يک ديوانه» به طرح اين سؤال می پردازد: چرا همه‎ی چيزهای مطلوب زندگی به جيب آجودان‎ها و ژنرال‎ها می‌رود؟. «شنل» نوشته شده به سال ۱۸۴۲، يکی از مشهورترين داستان‎های کوتاه گوگول است که به مقايسه‎ی افتادگی و بردباری با اخلاق خارج ار نزاکت افراد بلندپايه می‌پردازد. شخصيت اصلی‌، آکاکی آکائيويچ، يک کارمند دون پايه‎ی دولت است. با آ غاز زمستان او در می‌يابد که زهوار شنلش در رفته است. بالاخره موفق می‌شود پولی پس‎انداز کند و يک شنل نو و درجه يک بخرد. همکارانش در اداره يک مهمانی برای خريد شنل ترتيب می‌دهند. ولی شادی‌اش ديری نمی‌پايد و در راه برگشت به خانه مورد سرقت چندين دزد قرار می‌گيرد و شنلش به يغما می‌رود. آکاکی برای باز يافتن مال ِ باخته‎اش سراغ مقام بلندپايه‎ای می‌رود تا تقاضای کمک کند؛ رئيس يک بخش با مقام ژنرال. ولی او با چنان زنندگی و خشونتی با آکاکی رفتار می‌کند که او سه روز بعد از شدت ترس می‌ميرد. يکی از شب‎ها وقتی آن مقام بلندپايه به خانه‎اش برمی‌گردد مورد حمله‎ی روح ِ آکاکی ِ فقيد که قصد دزديدن شنل ژنرال را دارد، قرار می‌گيرد.

گوگول در سال ۱۸۳۶ به انتشار چند داستان در نشريه‎ی پوشکين، سورمنيک، پرداخت و در همان سال نمايشنامه‎ی معروفش «بازرس» را منتشر کرد. داستان، راويت ماجرای يک مستخدم دولتی جوان به نام خلستاکوف است که در شهری دور افتاده، سرگردان امرار معاش می‌کند. ولی با اشتباه مقامات محلی به مقام بازرس دولتی می‌رسد که با هويت مخفی به اين استان سر زده است. خلستاکوف با شعف اين شغل جديد را می پذيرد و تا جای ممکن از اين فرصت سوءاستفاده می‌کند. هويت اصلی‌اش هنگامی لو می‌رود که سر و کلّه‎ی بازرس حقيقی پيدا می‌شود. گوگول با تسلّط تمام به ظهور شخصيت‎ها، موقعيت‎ها و اشياء می‌پردازد و با همان تسلّط آنها را از صحنه‎ی داستان خارج می‌کند. ولاديمير ناباکوف در اين‎باره می‌گويد : «آن شناگر بخت برگشته‎ای که تنها با يک استعاره‎ی مرموز رشد می‌کند‎، چاق می‌شود و به چربی‌اش می‌افزايد کيست؟ ما هيچ وقت نمی‌فهميم ولی گوگول هميشه برای اين کار جاپايی محکم پيدا می کند.»

اولين نمايش تئاتر گوگول در سن پترزبورگ و در حضور تزار بود. تزار همين که پس از نمايش از جايگاهش بيرون آمد گفت : «هوم! عجب تئاتری بود! هر آدمی را به سمت خودش جذب می‌کرد چه برسد به من!» گوگول که در مورد عکس‎العمل‎ها در مورد کارهايش بسيار حساس بود از روسيه به اروپای غربی گريخت. ابتدا به سوئيس و سپس به آلمان و فرانسه رفت و بالاخره ساکن رُم شد. او همچنين در سال ۱۸۴۸ سفری به فلسطين داشت.

گوگول شاهکارش «نفوس مُرده» را در رُم نوشت. او هميشه می‌گفت: «پيغمبر توی شهر خودش غريب است.» او مدعی بود ايده‎ی اصلی داستان از گفتگوهايش با پوشکين در سال ۱۸۳۵ گرفته شده است. داستان شرح ماجرای «پاول ايوانويچ چيچيکوف» است که به محض ورود به شهری دور افتاده مبادرت به خريد نفوس مُرده (غلامان زرخريد مُرده) می‌کند. از لحاظ شخصيتي، چيچيکوف درست در نقطه‎ی مقابل آکاکی آکاکيويچ قرار دارد. با خريد ارزان قيمت اين نفوس، چيچيکوف نقشه‎ی زيرکانه‎ای برای پول درآوردن کشيده است. او با ملاکان محلی ديدار می‌کند و پس از خريد نفوس مُرده با درگرفتن شايعات املاک را به سرعت ترک می‌کند. گوگول در دهه‎ی آخر عمرش تلاش زيادی کرد تا داستان را ادامه دهد و می‌خواست ماجرای سقوط و بازپرداخت اموال چيچيکوف را تشريح کند.

به غير از ديدارهای کوتاه مدت از روسيه بين سال های ۴۰-۱۸۳۹ و ۴۲-۱۸۴۱، گوگول به مدت ۱۲ سال در خارج از کشور به سر برد. اين مسافرت‎ها به تبديل شدن او به يک نويسنده‎ی شهير روسی کمک کرد. دو سال پيش از برگشتن‎اش، گوگول «متون گزيده از مکاتبات با دوستان» را در سال ۱۸۴۷ انتشار داد که در آن گوگول از حکومت خودکامه‎ی تزاری و منش پدرسالارانه‎ی روسی حمايت کرد. اين کتاب نا اميدی راديکال‎هايی را برانگيخت که سابق بر اين آثاری انتقاد آميز از گوگول خوانده بودند. در نمايشنامه‎ی «زنيتبا» (۱۸۴۲) تقريباً همه‎ی شخصيت‎ها مشغول دروغ گفتن‎اند. قهرمان داستان، پودگلسين، قادر به تصميم‎گيری در مورد ازدواجش نيست. او ابتدا مِن مِن می کند، موافقت می‌کند و سپس زير قولش می‌زند؛ زندگی پر از تقلّب است. ولی آدم‎ها وقتی دارند به ريش هم می‌خندند در واقع در حال گفتن حقيقت‎اند.

گوگول اواخر عمرش تحت تأثير کشيشی متعصب، پدر کنستانتينفسکي، قرار گرفت و دنباله‎ی نفوس مُرده را سوزاند؛ آن‎هم فقط ده روز پيش از مرگش. او در ۴ مارس ۱۸۵۲ در آستانه‎ی جنون درگذشت. گوگول ديگر از خوردن هرگونه غذايی امتناع می‌کرد. درمان‎های گوناگونی از جمله احضار روح و مالاندن زالو به دماغ به خدمت گرفته شد تا به او چيزی بخورانند. شايعاتی در آن زمان درگرفت که گوگول دارد زنده به گور می‌شود؛ موقعيتی آشنا در داستان «خاکسپاری زودرس» از نويسنده‎ی معاصرش ادگارآلن پو.

منبع
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
درود

اين يكي از نويسندگان روس مورد علاقه منه! :) يادش به خير! تاراس بولبا رو فكر كنم 3 بار خونده باشم! البته بيشتر به خاطر جمله هاي توصيفي واقعا زيبايي كه داره!!! آندري و ناتالي و . . .
9.gif
9.gif
9.gif
 

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
تولستوی، لئو نیکولایویچ Tolstoy, Lev Nikolayevich رمان­ نویس و ادیب روسی (1828-1910)

لِف (لئو) تولستوی در خانواده­ای اشرافی و ثروتمند در دهکده یاسنایا پالیانا Yasnaya Polyana در 160 کیلومتری جنوب مسکو زاده شد، مادرش را در دو سالگی و پدرش را در نه سالگی از دست داد و به وسیله افراد دیگر خانواده و زیر نظر مربیان خارجی تربیت یافت. از منش و خوی نجیب ­زادگان برخوردار شد و به سبب رفاه و ثروت به لذتهای زندگی دل بست. در 1844 در دانشگاه "قازان" Kazan به تحصیل زبان های شرق و حقوق پرداخت و در 1847 بی‌آنکه مدرکی به دست آورد دنباله تحصیل را رها کرد و پس از تقسیم املاک خانوادگی به عیاشی پرداخت، اما روحیه ناآرام، او را به تجربه ­های گوناگون و متضاد کشاند. در 1851 به ارتش قفقاز وارد شد و در دفاع از شهر سواستوپول Sevastopol شرکت کرد.

اولین اثر ادبی تولستوی به این دوره تعلق دارد. اثری سه بخشی که بخش اول آن به نام "کودکی" Detstvo در 1852 انتشار یافت، بخش دوم آن به نام "نوجوانی" Otrochestvo در 1854 و بخش سوم با عنوان "جوانی" Jumost در 1857. این اثر در واقع زندگینامه نویسنده است که او را در چهره قهرمان کتاب تجسم می­دهد، گاه لحظه­ های زندگی و گاه اندیشه ­ها و عقاید او را بیان می­کند. زندگی پسر جوانی از کودکی تا جوانی پیش چشم گذارده می­شود، بی­ آنکه با پیچ و خمهای داستانی بیامیزد. نکته جالب توجه در این اثر تحلیل عمیقی از روح کودک است که در خلال آن اطلاعات گرانبهایی از شخصیت تولستوی به دست می­آید. این اثر به سبب صداقت و قدرت نویسندگی و طراوت کلام بلافاصله پس از انتشار با موفقیت بسیار همراه گشت.

تولستوی پس از آن در کتاب دیگری با عنوان "قصه­ های سواستوپول" Sevastopolskie Razskazy (1855) زندگی خود را میان افسران ارتش، دلاوریهای سربازان و دفاع رشیدانه آنان را از شهر سواستوپول بیان می‌کند. این اثر تولستوی را به عنوان یکی از بزرگترین نویسندگان روسی به مردم شناساند. در 1855 پس از سقوط شهر سواستوپول تولستوی به سن ­پترزبورگ رفت، مورد استقبال فراوان قرار گرفت و از آنجا به ملک شخصی در یاسنایا پالیانا بازگشت و از ارتش کناره­گیری کرد. داستان "بوران" Metel’ (1856) شب پرهیجانی را در میان برف و در کالسکه سرگشته­ای وصف می­کند و با بینش دقیق و هنرمندی خاص، خاطرات دوره کودکی را که به هنگام سفر از ذهن مسافر خواب ­آلود و نگرانی می­گذرد، با سبکی شفاف و گویا شرح می­دهد. بوران از بهترین آثار جوانی تولستوی به شمار می‌آید.

تولستوی در این سالها دوباره به اروپا سفر کرد و در بازگشت، به هنگامی که فرمان آزادی غلامان و دهقانان از طرف تزار صادر شد در ملک خود مدرسه ­ای برای کودکان روستایی تأسیس کرد و برای آنان قصه ­های خواندنی بسیار نوشت که شاهکار سادگی و صراحت به شمار می­آید. در 1862 تولستوی با دختر یکی از همسایگان به نام سوفیا Sofya که از پیش به او دل بسته بود، ازدواج کرد و اولین دوره زندگی مشترک را با نیکبختی و کامرانی گذراند که بعدها در کتاب "آنا کارنینا" به صورت زوج خوشبخت منعکس شده است. در 1862 کتاب "قزانها" Kazaki منتشر شد که آن نیز حوادث زندگی نویسنده است به هنگام اقامت در خط دفاعی قفقاز. این اثر چه از نظر هنری، چه از نظر بیان اصول عقاید تولستوی شاهکار کوچکی به شمار آمد که نویسنده در آن مانند روسو زندگی ساده را در دل طبیعت می­ستاید و کراهت خود را از مظاهر تمدن آشکار می­سازد.

تولستوی در سفر دوم به اروپا شاهد مرگ برادرش بود که از بیماری سل درگذشت. منظره مرگ برادر پس از روزهای دردناک احتضار، تأثیر هولناکی در تولستوی برجای گذاشت و موجب تحریک فکریش میان دو قطب مرگ و زندگی و الهام­بخش او در ترسیم چهره وحشتناک مرگ در آثار مهمش چون "جنگ و صلح" Voyna i Mir (1864-1869) و "آناکارنینا" Anna Karenina در 1877 گشت. جنگ و صلح بزرگترین رمان در ادبیات روسی و از مهمترین آثار ادبی جهان به شمار می‌آید. تولستوی در این اثر مهم به شیوه­ای بسیار کامل و برمبنای احساس بشردوستانه، حوادث اساسی زندگی را مانند تولد، بلوغ، ازدواج، کهولت، مرگ و جنگ و صلح بیان کرده است. این حوادث از طرفی بر زمینه وقایع بزرگ تاریخی آغاز قرن نوزده و لشکرکشی ناپلئون به روسیه و جنگ اوسترلیتز و حریق مسکو قرار گرفته است و از طرف دیگر تاریخ و جریان زندگی دو خانواده اشرافی روسیه را که بعضی از افراد آن با خود تولستوی مشابهت­هایی دارند، شرح می­دهد.

عظمت کتاب جنگ و صلح علاوه بر وسعت موضوع و کمال هنرمندی در بیان نکته­ های فلسفی و اخلاقی نهفته است که از جنبه روسی و در عین حال جهانی برخوردار است. در نظر تولستوی تنها روحیه نافذ سرداران و رهبران جنگ یا فنون جنگی نیست که در وقایع مهم تاریخی باید مورد توجه قرار گیرد، بلکه روح توده مردم و نیروی اراده افراد است که در جهادی مشترک و مداوم متمرکز می­شود و موجب پیروزی می­گردد. به عقیده تولستوی این وحدت در کاملترین شکل در روح ملت روس وجود دارد. مسأله دیگر مربوط به مرگ است و ایمان تولستوی را به این نکته نشان می­دهد که مرگ به خودی خود قسمتی طبیعی از زندگی است.

کتاب جنگ و صلح از طرف منتقدان چون حماسه­ ای بزرگ مورد ستایش فراوان قرار گرفت و با شیفتگی مردم روبرو گشت، حتی داوران بسیار دقیق و سختگیر از بحث درباره ارزش آن ناتوان ماندند. تولستوی با وجود شهرت و افتخاری که در این دوره نصیبش گشت، به اضطرابی روحی دچار شد که هرگز از آن رهایی نیافت. خود او درباره تغییر حالش می­نویسد: «دوست می­داشتم، مورد مهر و محبت قرار گرفته بودم، فرزندان خوب داشتم و از سلامت و نیروی جسمانی و روحی برخوردار بودم و مانند دهقانی قادر به درو و ده ساعت کار بلاانقطاع و خستگی­ناپذیر بودم. ناگهان زندگیم متوقف شد، دیگر میلی در من وجود نداشت، می­دانستم که دیگر چیزی نیست که مورد آرزویم باشد، به گرداب رسیده بودم و می­دیدم که جز مرگ پیش رویم چیزی قرار ندارد، من که آنقدر تندرست و خوشبخت بودم، احساس کردم که دیگر نمی­توانم به زندگی ادامه دهم.»

تولستوی از آن پس در ورای هرچیز عدم را می­دید و تحت تأثیر این ضربه روحی، همه چیز در نظرش رنگ باخت، حساسیت و بستگیش به چیزهای پرلطف زندگی، ناگهان به نفرت بدل شد و پیوسته تحت تلقین این اندیشه قرار گرفت که باید ساده زندگی کند و به مردم نزدیکتر شود. در ژانویه 1872 در ایستگاه راه­آهن، زن جوانی خود را زیر چرخهای قطار انداخت. بعدها معلوم شد، عشقی ناکام علت این خودکشی بوده است. تولستوی که شاهد جسد غرق در خون زن زیبا بود، کوشید تا زندگی آن تیره­روز را که قربانی شهوت و لذت جسمانی شده است، پیش چشم آورد. مدتها با اضطراب درباره این صحنه پرشور می­ اندیشید و در ذهن خود موضوع داستانی را آماده می­کرد که منجر به خلق رمان آناکارنینا گشت. داستان پرده­ای نقاشی است از دنیای طبقه اشراف و تحلیلی روانی از گروههای مختلف افراد انسانی.

آناکارنینا زنی جوان از طبقه ممتاز جامعه است که بدون عشق با کارمندی عالیمقام ازدواج کرده و در خلال زندگی مشترک، عشق واقعی را در وجود جوانی به نام ورونسکی Vronsky یافته است. تحرک داستان به جریان مراحل مختلف این عشق بستگی می‌یابد. از طرفی مبارزه با نفس در راه وفاداری به شوهر و فرزند و از طرف دیگر چیرگی عشق که به فرار وی با جوان می­ انجامد و سرانجام نگرانی و پشیمانی و اقرار به گناه که نشانه شرافتی بود که هنوز در قعر وجودش جای داشت و همین امر سبب خودکشیش گشت. تولستوی مرگ آنا را در نتیجه عدم قدرت او در مبارزه با جامعه دانسته است. در کتاب آنا کارنینا زوج خوشبختی را نیز وارد داستان می­کند تا تعادل رمان حفظ شود. این زوج خوشبخت معرف زندگی سعادتمندانه خود نویسنده و همسرش است.

رمان آنا کارنینا مردم ­پسندترین رمان تولستوی به شمار آمد و با ستایش و موفقیت فراوان همراه گشت، اما تولستوی از این امر احساس خشنودی نکرد و نوشت: «هنر دروغی بیش نیست و من دیگر نمی­توانم این دروغ زیبا را دوست داشته باشم.» در 1879 تغییر عقیده مذهبی تولستوی به حد کمال رسید. وی به این مسأله پی برد که قوانین مذهبی و کلیسایی با اندیشه­هایش تطابق ندارد و در کتاب "اعتراف" Ispoved (1882)، سرخوردگی پیاپی خود را از زندگی آمیخته به لذت، مذهب قراردادی، علم و فلسفه بیان می­کند و تغییر روحی خود را در نوعی عرفان و زهد و ترک لذات دنیوی نمایان می­سازد و تنها لذت را در عشق به افراد انسانی و در سادگی زندگی روستایی می­داند. از آن پس خود را به صورت دهقانان درآورد، لباس آنان را در بر کرد و زندگی ساده برگزید، حتی به گیاهخواری دست زد.

"سونات کریتزر" Kreytserova Sonata (1889) سرآغاز سومین دوره زندگی تولستوی به شمار می­آید، دوره­ای که تحت تسلط بحران عمیق مذهبی و اخلاقی قرار گرفته است. این اثر از برجسته­ترین آثار این دوره است. قهرمان داستان با دختر جوانی ازدواج می­کند و بلافاصله متوجه می­شود که میان او و همسرش جز رابطه جنسی رابطه دیگری وجود ندارد، پس زندگیشان رو به سردی می­رود، تا آنکه زن با نوازنده جوانی آشنا می­شود و سونات بتهوون که این دو عاشق با شور بسیار آن را اجرا می­کنند، بر علاقه­ شان می­افزاید، کم­ کم حسادت در روح شوهر رخنه می­کند و سراسر زندگیش را آشفته می­سازد تا روزی که از راه می­رسد و جوان را در کنار زن خود می­بیند و در حالی نامتعادل با کارد زنش را می­کشد و به زندان می­افتد.

نویسنده چنین نتیجه می­گیرد که ازدواجی که تنها براساس جاذبه جنسی و از روی شهوت باشد، هیچگونه تفاهم و عطوفتی به وجود نخواهد آورد. داستان "مرگ ایوان ایلییچ" Smert’ Ivana Ilycha (1886) پرده نقاشی گیرایی است از آداب طبقه سرمایه­ دار روسیه. تولستوی در این اثر تنها مسئولیت مشترک افراد انسانی را موجب شکست دادن مرگ و مفهوم واقعی بخشیدن به زندگی می­داند.

از آثار مهم دیگر این دوره رمان "رستاخیز" Voskresenie (1899) است که آخرین اثر دوره خلاقیت و فعالیت ادبی اوست. رستاخیز آشکارا نبوغ هنری او را در خدمت اخلاق قرار داده است، این اثر از نظر وحدت موضوع و کمال ساختمان بر آنا کارنینا و حتی جنگ و صلح برتری دارد و در واقع هنر نویسنده در تجزیه و تحلیل روحی قهرمانان داستان به حد کمال رسیده است. در 1901 به سبب قسمتهایی از کتاب که نظر مغرضانه تولستوی را به کلیسای ارتدوکس آشکار می­کرد، موضوع طرد او از کلیسا مطرح شد و تولستوی چنین جواب داد: «صحیح است که من با عقاید کلیسای شما موافقت ندارم، اما به خدایی که ایمان دارم که برای من، روح و عشق است و اساس همه چیز.» این پاسخ غرورآمیز در سراسر روسیه شیفتگی خاصی پدید آورد و فلسفه مذهبی و اخلاقی تولستوی را نشان داد.

پس کاروان پیروانش به سوی ملک او به راه افتاد، خانه ­اش زیارتگاه مردم شد و سیل بیانیه­ ها و خطابه­ ها و مدایح به سویش روان گشت. تولستوی نماینده مسلم خواستها و آرزوهای نسل جوان و روشنفکر گشت و نفوذش به دورترین نقطه جهان کشیده شد، اما تولستوی خود در این دوره از همه چیز ملول بود، به دخترش گفت: «روحی سنگین دارم» و در یادداشت‌هایش نوشت: «حسرت فراوانی به رفتن دارم...» پس در دل شب برخاست وبه ایستگاه راه­آهن رفت و نوشت: «روح من با همه قوا به دنبال استراحت و تنهایی است و برای فرار از ناهماهنگی آشکاری که میان زندگی و ایمانم وجود دارد، باید بگریزم.» تولستوی در هفتم نوامبر 1910 چشم از جهان فرو بست و برای آرامش روحش هیچگونه تشریفات مذهبی انجام نگرفت.

شهرت و بقای تولستوی به سبب داستانهای او بود که خود در آخرین دوره زندگی آنها را محکوم کرد؛ اما آثار فلسفیش که بیشتر به آنها دل بسته بود، در فراموشی فرو رفت. تولستوی آمیخته ­ای از خصوصیت‌های متناقض بود، از سویی دارای جسمی قوی و تمایلات حاد و از سوی دیگر بیزار از تمایلات جسمانی. موضوع داستانهای او یا از زندگی خود او گرفته می­شد یا از زندگی دیگران. نظرش درباره مبارزه مسالمت­آمیز و لغو مالکیت، راهنمای دستگاه حکومت گردید، اما این واعظ خشمگین از آن رنج می­برد که نمی­توانست زندگی را با اندیشه خویش وفق دهد. می­خواست زاهد و پرهیزگار باشد، اما طبقه و خانواده اشرافی و پرتوقع او لذت محرومیت را از او سلب می­کرد. می­خواست لذت فقر را بچشد، اما نمی­توانست خانواده­اش را از لذتهای مادی و رفاه محروم کند. می­خواست تنها بماند، اما بر تعداد مداحان و پیروانش افزوده می­شد. از همه چیز می­گریخت، اما شهرتش سراسر دنیای متمدن را فرا گرفته بود، می­خواست تبعید و محاکمه شود، اما تزار از او حمایت می­کرد. بدین طریق چیزهایی را مانند شکنجه، فقر، اضطراب، زندان، تبعید که داستایفسکی، بی ­آنکه بخواهد، با آنها دمساز بود، برای تولستوی دور از دسترس باقی می­ماند. تولستوی به سبب ترسیم دنیای معاصر و معرفتش درباره عالم محسوس و ملموس و توجهش به مسائل انسانی و هنر داستان­نویسی، مرد بزرگ و رمان­نویس برجسته و ممتاز روسیه در قرن نوزدهم به شمار می­آید.

زهرا خانلری. فرهنگ ادبیات جهان. خوارزمی.
 
Last edited:

lilyrose

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
24 جولای 2010
نوشته‌ها
4,270
لایک‌ها
8,207
محل سکونت
My Sweet Home
FyodorDostoevsky5.jpg



داستایفسکی، فئودور میخایلوویچ Dostoyevskiy, Fedor Mikhailovich
رمان­ نویس روسی (1821-1881)

داستایفسکی در مسکو و در اتاقکی از بیمارستانی که پدرش در آن به کار طبابت اشتغال داشت، زاده شد و از لحظه­ ای که چشم به دنیا گشود، با محیطی فاقد شادمانی که در آن بوی دارو و فقر به مشام می­رسید، روبرو گشت.

پدرش مردی تندخو و خودخواه و خسیس بود و در محیط کوچک خانواده با خشونت و استبداد و دشنام دادن و حتی سیلی زدن فرمانروایی می‌کرد. فئودور که کودکی حساس و عصبی بود، پدر را دشمن می­داشت و از طنین فریادهای او حتی در خواب به لرزه درمی­آمد. از این‌رو بلا‌ اراده در آرزوی مرگ پدر ستمکار بود، اما مادر مهربان و ملایم و غمزده او زودتر درگذشت و او را تنها گذاشت.


فئودور پس از مرگ مادر، از طرف پدر که از ناامیدی به الکل پناه برده بود و توانایی سرپرستی فرزند را نداشت، به مدرسه مهندسی سن پترزبورگ فرستاده شد و در محیط خشک آموزشگاه که مقررات سخت نظامی بر آن حکم‌فرما بود، امکان یافت که به مطالعه کتابهای مورد علاقه­اش بپردازد، پنهانی کتابهای روسی و فرانسوی بخواند و ذوق نویسندگی را در خود پرورش دهد.

در هجده سالگی از خبر کشته شدن پدر به دست دهقانان عاصی به وحشت افتاد و از اینکه پیوسته در آرزوی مرگ پدر به سر برده بود، شرمنده گشت. از همین تاریخ بود که اولین حمله بیماری صرع در او ظاهر شد. پس از پایان تحصیلات در رشته مهندسی و به دست آوردن شغلی در یکی از اداره ­ها، در خانه محقری در سن پترزبورگ اقامت کرد و تنها و تنگدست و شرمنده به زندگی ادامه داد، چیزی نگذشت که از کار اداری دست کشید تا همه وقت را به ادبیات مصروف دارد.

ابتدا برای امرار معاش به کار ترجمه پرداخت و آثاری چون "اوژنی گرانده" اثر بالزاک و "دون کارلوس" اثر شیلر را ترجمه کرد. در 1846 اولین داستان خود، "مردم فقیر" Bednye Lyudi، را نوشت و برای چاپ در روزنامه، به نکراسوف شاعر روسی سپرد. دو روز بعد در ساعت چهار صبح که تازه به خانه بازگشته و به بستر رفته بود، زنگ در خانه­اش به صدا درآمد، همین که در را گشود، نکراسوف را دید که ناگهان او را در برگرفت و فریاد زد: «عالی است!» و تعهد کرد که آن را به بلینسکی منتقد سختگیر و معروف بسپارد.

بلینسکی نیز نظر نکراسوف را تأیید کرد و به داستایفسکی گفت: «جوان! هیچ می­دانی چه نوشته ­ای؟» داستان مردم فقیر که نام داستایفسکی را بر زبانها انداخت براساس مکاتبه­ ای گذارده شده که میان کارمند اداره و دختر جوانی که روبروی اتاقک او اقامت دارد انجام می­گیرد، اتاقکی که کارمند همه وقت خود را در آن به استنساخ مدارک اداری می‌گذراند. در خلال این مکاتبه است که خواننده از زندگی این دو شخص آگاهی می­ یابد، از زندگی گذشته و حال که هزاران حادثه و عمل بی­ معنی و غیرقابل اعتنا در آن جریان یافته و نویسنده بسیار طبیعی و ساده آنها را بیان کرده است. سرانجام با وجود اختلافات گوناگون به سبب وضع محقر و احساسهای مشترک، کار این دو به ازدواج می­کشد که برخلاف انتظار دختر با سعادت مقرون نمی­گردد.

داستایفسکی که از شادی سرمست و به پیروزی خود اطمینان یافته بود، پیاپی چندین داستان انتشار داد که چندان توفیقی به دست نیاورد و منتقدان او را مقلد گوگول خواندند، حتی بلینسکی حمایت خود را از او اشتباه خواند. داستایفسکی برای گریز از غم شکستهای پیاپی به گروه جوانان آزادیخواه که یکی از مرام هایش الغای قانون بردگی بود، پیوست و در جلسه­ های بحث و سخنرانی شرکت کرد و در بیست و دوم آوریل 1849، هنگامی که از جلسه طولانی و خسته کننده انجمن به خانه بازگشته و به استراحت پرداخته بود، باز زنگ در نواخته شد، اما این‌بار به جای نکراسوف، ژاندارم ها بودند که او را به جرم شرکت در فعالیتهای ضدتزاری بازداشت کردند و به زندان انداختند. داستایفسکی که خود را بی‌گناه می­دانست و هرگز تصور نمی‌کرد که شرکت در بحثهای سیاسی او را چون جانیان به پای میز محاکمه بکشاند، هر آن امید آزادی داشت تا در بیست و دوم دسامبر که در ساعت شش بامداد با دیگر اعضای انجمن انقلابی به وسیله نگهبانان بیرحم به میدان پوشیده از برف برده شد- جایی که همه مردم انتظار ورود آنان را داشتند.

دادستان رأی دادگاه را مبنی بر محکومیتشان به اعدام قرائت کرد و گروه اول تیرباران شدند، همین که نوبت به گروه دوم که داستایفسکی جزو آن بود، رسید، آجودانی از دور دستمال سفیدی تکان داد و اجرای حکم اعدام را متوقف کرد. بدین طریق حکم اعدام به چهار سال زندان با اعمال شاقه در سیبری، تبدیل شد.

داستایفسکی بعدها احساس محکوم به اعدامی را در لحظه­ های پیش از اجرای حکم در آثارش بیان کرده است. سرانجام در 24 دسامبر و شب میلاد مسیح با پای به زنجیر بسته، به تبعیدگاه فرستاده شد و در زندان سیبری، در میان جانی ها و دزدها و نااهلان، در اتاقی کثیف و مهوع جای گرفت، لباس متحدالشکل آنان را بر تن کرد و از غذای مختصرشان خورد و به کار اجباری خردکننده­ای تن در داد.

داستایفسکی که از کودکی رنجور و ناسالم بود، در زندان دچار بحرانهای شدید صرع می­گشت و روزها به حال گیجی می­ افتاد، اما همه این رنجها و دشواری ها و بیماری ها برای او تجربه ­ای سودمند و آموزشی ضروری به شمار می ­آمد. در زندان سیبری ملت روس را از نزدیک شناخت و با خدا آشنایی بیشتر یافت، زیرا انجیل تنها کتابی بود که زندانیان اجازه خواندن آن را داشتند. پس از آنکه دوره زندان به پایان رسید و زنجیر از پایش برداشته شد، بنا بر حکم دادگاه عالی چندسال نیز به عنوان سرباز در سیبری به خدمت پرداخت و در حال تنهایی و بی­ پناهی به بیوه ­زن مسلولی به نام "ماریا دمیتریونا" Marya Kmitrievna برخورد که از شوهر اول فرزندی داشت و بدون هیج منبع عایدی مانده بود.

داستایفسکی بی­ آنکه عشقی در دل احساس کند، تنها از روی شفقت با او ازدواج کرد. پس از مرگ نیکولای اول داستایفسکی چندین بار از جانشین او الکساندر دوم که مردی حساس و خردمند بود، تقاضای عفو کرد و سرانجام در 1859 بخشوده شد و اجازه یافت تا با همسرش به سن پترزبورگ بازگردد. ده سال از زمانی که این شهر را ترک کرده بود، می­گذشت و نامش به کلی فراموش گشته بود، پس با شهامت فراوان مبارزه را از سرگرفت. تا چندی نوشته ­هایش با سردی تلقی شد. تنها زمانی شهرت خود را بازیافت که کتاب "خاطرات خانه اموات" Zapiski iz mertvogo doma را در 1861 منتشر کرد. این داستان که به صورت اول شخص مفرد نقل شده، تقریباً زندگینامه شخصی نویسنده و شامل مشاهدات اوست در زندان سیبری. واقع­ بینی آمیخته با خشونت و فریادهای مشقت­ باری که به وسیله این اثر منعکس شده بود، مردم روسیه را سخت منقلب کرد، حتی تزار را گریان ساخت. کتاب از نظر سبک ادبی قالب خاصی دارد، از قصه های جداگانه­ ای تشکیل شده است که با رشته‌ای اصلی به هم پیوند یافته است. داستایفسکی نه تنها از زندان روسیه و وضع زندگی آن پرده نقاشی کاملی پیش چشم می­گذارد، بلکه چهره یکایک زندانیان را ترسیم می­کند و از آنان تحلیل روحی دقیقی به عمل می­آورد و با همه رنجهای روحی و جسمی، تنها تسکین خاطر را در نفوذ به عمق روح و خصوصیتهای اخلاقی مردمی می­داند که به نحوی از جامعه طرد شده بودند.

خاطرات خانه مردگان پس از مردم فقیر تحول بزرگی را در داستایفسکی نشان می­دهد که نوید دهنده خلق آثار بزرگ آینده اوست، چنانکه پس از این پیروزی ستایش ­انگیز، در 1864 داستان "یادداشتهای زیرزمینی" Zapiski iz Podpolya را منتشر کرد. این اثر در زمان حیات نویسنده موفقیت چندانی به دست نیاورد، تنها در قرن بیستم بود که منتقدان آن را جزو آثار برجسته داستایفسکی به شمار آوردند. اشخاص داستان مردمی از طبقه کارمندند که زیر بار حکومت نیکولای اول خرد شده ­اند. داستایفسکی در این اثر قصد نقاشی آداب و رسوم را ندارد و مانند چخوف نمایشگاهی از چهره­ های گوناگون پیش چشم نمی­گذارد، بلکه قهرمانان داستان هریک به نوعی گوشه ­ای از شخصیت نویسنده را نشان می­دهند و لحظه­ هایی از زندگی درون او را آشکار می­سازند.

در این دوره حوادث ناگواری زندگی داستایفسکی را تیره و تار ساخت، ابتدا همسر و سپس برادر عزیزش میخائیل را از دست داد و جوانمردانه وام های او را برعهده گرفت، با طلبکاران به مبارزه برخاست. از این قرض می­گرفت تا قرض آن دیگر را بپردازد و آنچنان با نوشتن مشغول می‌شد که هر لحظه احتمال مرگش می‌رفت، با وجود این، در عمق ناامیدی، برای تیره ­روزی خود ارزش قائل بود و آن را در اندوختن تجربه و فراهم آوردن زمینه­ های مناسب برای نویسندگی لازم می­دانست. داستایفسکی در چهل و شش سالگی با دختر بیست و یک ساله ­ای که منشی و تندنویسش بود، ازدواج کرد.

در 1865 داستان معروف "جنایت و مکافات" Prestuplenie i nakazanie را انتشار داد که اولین اثر بزرگ او به شمار آمد و او را در خارج از کشور روسیه به شهرت رساند، امروزه نیز معروفترین و پرخواننده ­ترین اثر داستایفسکی محسوب می­شود. قهرمان کتاب دانشجوی جوانی است که به سبب فقدان وسایل تحصیل ناچار به ترک دانشگاه است. پس بر اثر فقر و تنگدستی و همچنین به پیروی از نظریه­ های اجتماعی خود به کشتن پیرزن رباخوار و بر حسب تصادف به قتل خواهر او دست می­زند. داسان بیشتر بر عوامل گوناگونی تکیه می­کند که پدیدآورنده جنایت است. دو اندیشه پیوسته در روح جوان وسوسه برمی­ انگیزد، یکی آنکه با پول زن رباخوار که در واقع از مردم بدبختی که به ناچار از او وام گرفته ­اند، دزدیده شده است، می­توان کار نیکی انجام داد و دیگر آنکه با این پول می­توان استعدادهای شگرفی را که مافوق و مستقل از هرگونه قرارداد اجتماعی وجود دارد، بکار انداخت.

جنایت و مکافات داستان ویرانی و نابودی زندگی است، اما در عمق خود نوری دارد و در جایی که به نظر می ­آید همه امیدها درحال نابود شدن است، ناگهان جرقه­ ای از نور می­جهد و بشری را که همانند حیوان گشته است، به طبع فرشته­ آسای گذشته خود بازمی­گرداند.

داستان "قمارباز" Igrok در 1866 انتشار یافت. داستایفسکی در این اثر تجربه تلخ شخصی را در یکی از اقامت هایش در خارج از کشور و عشق مفرطی که او را به جانب قمار می­کشاند، بیان می­کند. پروکوفیف از این داستان اپرایی به همین نام ساخته است. فروش این داستانها بسیار خوب بود، اما برای رهایی از قرض کافی نبود.

داستایفسکی سرانجام از ترس طلبکارها ناچار شد با همسر خویش از روسیه فرار کند، از این شهر به آن شهر می­رفتند، از آلمان به ژنو و از ژنو به فلورانس. در اتاقهای زیر شیروانی اقامت می­کردند، غذای مختصر می­خوردند. سفته امضا می­کردند، جواهر ارزان­قیمت و حتی لباسشان را به گرو می­گذاردند و همین که پول از ناشر می­رسید، داستایفسکی با جلب رضایت همسر به قمار پناه می­برد. در وجود او همه چیز از حال اعتدال خارج شده بود، چون ناامیدی ها، عواطف، شادی ها، ضعف ها، کینه­ ها و پیروزی ­ها و همین که هرچه داشت می­ باخت، به نوشتن می­پرداخت، در نور شمع صفحه­ ها را سیاه می­کرد تا به زندگی محقر ادامه دهد.

اولین کودک آن دو پس از چند روز زندگی درگذشت و بر غم پدر افزود و هنگامی که دومین فرزند زاده شد، بر مخارجشان افزوده گشت و وی همچنان خود را به نوشتن و فراموشی می­سپرد.

داستان "ابله" Idiot در 1868 نوشته شد. شاهزاده ­ای که آخرین بازمانده خاندان مهم و انقراض یافته­ای است، از سفر سوئیس که مدتها به علل مزاجی در آن سکونت داشته، به میهن بازمی­گردد. وی ظاهراً گرفتار افسردگی روحی است و در واقع به نوعی ابلهی دچار است که به کلی قدرت اراده را از او سلب کرده و از سوی دیگر اعتماد نامحدودی نسبت به دیگران در او پدید آورده است. این مرد تیره ­روز با آنکه پیوسته حاضر است که خود را در راه کمک به دیگران فدا کند، هرگز موفق به این کار نمی­شود، زیرا قدرت و شهامت یک منجی را ندارد و نمی­ تواند کشمکش های دیگران را که بر اثر تضادها بوجود آمده است، از میان بردارد و بدین طریق هرگز به سلامت روح دست نمی­یابد.

ابله در ردیف شاهکارهای داستایفسکی قرار دارد که با قدرتی عظیم بر روح خواننده چیره می­شود، بی­ آنکه مسأله­ ای را حل کند، اما در آغاز انتشار در روسیه مورد استقبال قرار نگرفت و داستایفسکی به فکر افتاد که این بار چیزی بنویسد که توجه عامه مردم را جلب کند، پس رمان کوتاه "همیشه شوهر" Vechniy Muzh را در 1870 منتشر کرد که در میان آثار او مقامی خاص دارد، به این معنی که نویسنده در آن مسائل فلسفی و اجتماعی را که از خصوصیت های رمان های معروف او بود، مطرح نمی­کند.

قهرمان کتاب در آستانه چهل سالگی، در لحظه ­ای به یاد گناهان دوره جوانی می ­افتد و خاطراتش به او حال تأسف­بار و نگران‌‌کننده ­ای می­دهد. از نظر ادبی این رمان بهترین اثر طنزآمیز داستایفسکی است.

رمان "جن‌زدگان" Besy در 1870 از مهمترین آثار داستایفسکی به شمار می‌آید که در دوره زندگیش در خارج از کشور نوشته شده و موضوع آن دسیسه­ ای سیاسی است، به این معنی که مردم یکی از شهرستانها با روحی انقلابی درصدد برمی ­آیند که به همه قوانین اخلاقی و مذهبی خویش پشت پا بزنند. داستایفسکی در این اثر عقیده کسانی را که تحت تأثیر فکر اروپایی کردن روسیه قرار گرفته­اند، رد می­کند. عنوان کتاب نیز مبین این معنی است و ملتی را نشان می­دهد که مسحور فرهنگ و تمدن دیگران گشته­ اند. پس از پایان یافتن کتاب، داستایفسکی با پولی که ناشر برایش فرستاد، وامهای خود را پرداخت و با حالی فرسوده و بیمار، اما معروف و محبوب به سن پترزبورگ بازگشت.

کتابهایی که داستایفسکی دور از وطن نوشته بود، در میان آثار نویسندگان روسی مقام اول یافت و در نظر عامه مردم مقام راهنما و مرشد را به او بخشید. رنج های طاقت‌فرسای گذشته به داستایفسکی امکان داده بود که دردهای مردم را چنان که بود، نشان دهد و هنگامی که از جلب توجه مردم اطمینان یافت، به نوشتن "یادداشتهای روزانه یک نویسنده" Dnevnik pisatelya پرداخت. این کتاب به صورت نوشته­ های جداگانه از 1873 تا 1881 منتشر می­شد، شامل مجموعه مقاله­ هایی درباره مسائل جاری، مانند اوضاع سیاسی و جهانی و مسأله بردگی که نویسنده آن را مبدأ نظریه­های ملی و مذهبی و اخلاقی خود قرار داده بود. داستایفسکی در این یادداشتها وضع یک میهن­پرست و ارتدوکس مسیحی را در برابر مسائل عصر خود نشان می­دهد و در مذهب روسیه مزیتی می­بیند که شایستگی آن را دارد که روزی راهنمای اروپا و حتی سراسر جهان گردد.

مسائل دیگری نیز در این نوشته­ ها مطرح است مانند طرفداری از حقوق زن، اصلاحات دادگستری، مسأله یهود و مانند آن. در این اثر همچنین چند داستان کوتاه از نویسنده گنجانده شده است، مانند "بوبوک" Bobok و "نازنین" Krotkaya. بوبوک قصه ­ای فلسفی و اندوهبار است و گفتگویی را میان مردگان قبرستان نشان می­دهد و قصه نازنین گفتارهای مردی است در برابر جسد زن جوانش که خودکشی کرده است و مرد در پی آن است که علت و معنای آن واقعه شوم را دریابد. این شخص از قهرمانان بسیار خاص داستایفسکی است که پیوسته میان نیکی و بدی در تزلزل است.

"برادران کارامازوف" Bratya Karamazovy در 1879 شاهکار داستایفسکی و یکی از عمیق­ ترین آثار ادبی اروپایی در نیمه دوم قرن نوزده به شمار می‌آید. در این داستان دو نیرویی که بر روح داستایفسکی غلبه دارد، نشان داده می­شود. از سویی ایمان به اصل نیکی که در نهاد بشر نهفته است و به صورت ایمان مذهبی و مسئولیت مشترک درعالم بشریت جلوه می­کند، از سوی دیگر نیروی بدی که به طور مداوم او را به جانب گردابی مخوف سوق می­دهد. این دو نیرو چنان درهم آمیخته است که تشخیص آن دو از یکدیگر بسیار دشوار است. خواننده در این اثر خود را با دنیایی متراکم و انبوه روبرو می­بیند که در آن عالم خیال و رؤیا با واقعیتهای زندگی درهم پیچیده است.

پیروزی داستان برادران کارامازوف شهرت وافتخار داستایفسکی را به اوج رساند و او را چون تولستوی و تورگنیف و حتی بیشتر مورد ستایش قرار داد. داستایفسکی در هشتم ژوئن 1880 در مراسم صدمین سال تولد پوشکین در مسکو نطقی ایراد کرد و با چنان شور و جاذبه ­ای سخن گفت که او را غرق در گل کردند و دستش را بوسیدند، دانشجویی به پایش افتاد و بی هوش شد. در این سخنرانی که شاهکاری واقعی شناخته شد، عظمت هنری پوشکین به اوج خود رسیده بود و داستایفسکی موضوع مورد علاقه خود، آشتی دادن فرهنگ و هنر غرب و روسیه را در آن مطرح ساخته بود. داستایفسکی پس از آن در عین خوشبختی و در خانه­ ای آرام و در کنار همسر محبوبش به آسودگی زیست، اما این سعادت دیری نپائید و در 28 ژانویه 1881 ناگهان براثر خونریزی شدید درگذشت.

همه مردم روسیه از هرطبقه در ماتم او شرکت کردند و تشییع جنازه باشکوهی از او به عمل آوردند. نویسندگان در برابر قبرش نطقها ایراد کردند و پس از آنکه مراسم تدفین انجام گرفت و سکوت برقرار شد، زندگی واقعی داستایفسکی آغاز گشت، در ماورای زمان و مکان و تنها در دل دوستداران خود.

داستایفسکی را نمی­توان تنها یک داستان­ نویس به شمار آورد، او اولین کسی است که روانشناسی جدید را در داستان وارد و دو جنبه از وجود بشری را که وجدان آگاه و ناخودآگاه است، ترسیم کرده است و با چنان قدرتی روح و اندیشه بشر را در قالب داستان پیش چشم گذارده که همه اشخاص داستان به طور شگفت­انگیزی در نظر آشنا و مأنوس می­آیند. حوادث داستانهای داستایفسکی همه در شهرها، در خانه­های محقر و در اتاقهای کثیف می­گذرد، جایی که به زندگی توده مردم دردمند و ستمدیده اختصاص دارد، بنابراین عجیب نیست که همه مردم او را حامی خود بدانند و به آثارش چنین دل ببندند. داستایفسکی معرفت ما را از عالم انسانی وسعت بخشیده است.

زهرا خانلری. فرهنگ ادبیات جهان. خوارزمی.
 
بالا