آنــقـــــدر آمـدنـت
بـه تــاخـیــر افـتــاده اســـت
کـه فــقـط مــی دانــم
کـسـی را كـه روزگــاری دوســت داشـتــه ام
حــــالا شـــــــایــد دیــگــر" نـشـنــاسـمــش"...
************************
نمیدانم این روزها تو
دیر به دیر یادم میکنی
یامن زود به زود دلتنگت میشوم . . .
************************
سَرم دَرد میکُند بَرآی دَردسَر!
و تو میدآنـے آنقــَـدر دوستَت دآرَم
که حَتی اگر سَرم به سَنگ بخورَد..
یا سَنگ به سَرَم !!
از این دوستَت دآرَم دَست بَر نَخواهم دآشت...!
دیگر توان به یاد آوردنت را ندارم...
چه بی رحم است روزگاری که
خواسته یا ناخواسته تو را آورد
و تو را برد تا اینکه من بمانم
و اغمای خاطراتت...
**********************
بهــانـه تــا بخـواهی هست
ایـراد از جـایی در اعمـاق قلبـم است ...
اشکهــایم از آنجــا خشکیـده اند !!!
**********************
شعر… صدای نفس های توست !
وقتی سر بر سینه ام میگذاری
و کلمات گورشان را گم میکنند! ...
دیوانه نمیگوید، دوستت دارم!
دیوانه میرَود تمام دوست داشتن را،
به هر جان کَندنی، جمع میکند از هر دَری،
میزند زیر بغل،
میریزد پای کسی که،
قرار نیست بفهمد دوستش دارد!
تو خبر نداشتي
مخفيانه به شهر آمدم
تمام نشانه هاي تو را بوسيدم
جاي پاهايت گلهاي سوخته گذاشتم
شمعي كنار اتاقت روشن كردم
وبه ابديت برگشتم
تو ازاين سفرها خبر نداري
محمود درويش
بدهکاریم به یکدیگر و
تمام دوستت دارم های نگفته ای که پشت دیوار غرورمان ماندند و ما آنها را بلعیدیم که بگویم منطقی هستیمّ
دوباره برایت مینویسم ما حالمان خوب است ولی تو باورنکن…..
“خسرو شکیبایی”
لعنت به زمونه ای که مرد بودن درد داره و نامرد بودن کیف
لعنت به زمونه ای که خوبی کردن تاوان داره و بدی کردن احترام
لعنت به زمونه ای که پاک بودن تنهایی میاره و خیانت کردن کلاس
خدایا
بگو باید چه کرد با این همه سردرگمی…
با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آماده ی آن لحظه ی توفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آماده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت
خوبترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز کن
محمد علی بهمنی
عــــادت نـــدارم درد دلـــــم را ، به هـمه کــــس بگویـــم
..! ! ! پس خاکـــــش میکنم زیــر چهـــــره ی خنــــدانم.. ،
تا همـــــه فکـــــر کننــــد . . . نه دردی دارم و نه قلبــــــــــــــی
تاس می ریزم.... مثل همیشه تاس می خندد به خیال من....
تاس بریز.. جفت شش... مثل همیشه تو بردی...
و من هر روز می بازم در قمار روزگار...
به چه میخندی؟ به لب های دوخته شده ام یا نگاه سرد خاموشم؟؟
باز هم تاس بریز... من حذف می شوم از بازی....
داور بر می خیزد و با لبخندی دستهایت را می فشارد.... تو بردی...
و با نیشخندی می گوید : بازنده محکوم است به تنهایی....
لبهایت می خندند و چشمان من از شکوه لبخند تو مات می شوند و در این اندیشه ام که زیباترین چیز در دنیا لبخند توست...