• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

شعر های تاریک

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
ترسم آخر این جوانان از جفا پیرم کنند

در بهار زندگی از زندگی سیرم کنند


عاقبت دیوانه خواهم شد به رغم عاقلان

تا که با زلف تو ای محبوب ، زنجیرم کنند


من همان پولاد سرسختم که بر رغم عدو

دوستان باید به استقبال شمشیرم کنند


گوش شیطان کر ، برای دوستان ، بی حرف پیش

آنقدر غوغا کنم تا دشمنان تیرم کنند


منکرم من قیل و قال شیخ را سر تا به پا

من همینم ، ای فلان ، بگذار تکفیرم کنند


گر به زعم شیخ ناپاکم ، به فتوای امید

جسم و جان باید به خون خصم تطهیرم کنند
__________________
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
منزلی در دوردستی هست بی شک هر مسافر را
اینچنین دانسته بودم ، وین چنین دانم
لیک
ای ندانم چون و چند ! ای دور
تو بسا کاراسته باشی به ایینی که دلخواه ست
دانم این که بایدم سوی تو آمد ، لیک
کاش این را نیز می دانستم ، ای نشناخته منزل
که از این بیغوله تا آنجا کدامین راه
یا کدام است آن که بیراه ست
ای برایم ، نه برایم ساخته منزل
نیز می دانستم این را ، کاش
که به سوی تو چها می بایدم آورد
دانم ای دور عزیز !‌ این نیک می دانی
من پیاده ی ناتوان تو دور و دیگر وقت بیگاه ست
کاش می دانستم این را نیز
که برای من تو در آنجا چها داری
گاه کز شور و طرب خاطر شود سرشار
می توانم دید
از حریفان نازنینی که تواند جام زد بر جام
تا از آن شادی به او سهمی توان بخشید ؟
شب که می اید چراغی هست ؟
من نمی گویم بهاران ، شاخه ای گل در یکی گلدان
یا چو ابر اندهان بارید ، دل شد تیره و لبریز
ز آشنایی غمگسار آنجا سراغی هست ؟
__________________
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود
تا زنجیر
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم
چنین می گفت
فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می گفت چندین بار
صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد ز خود در خامشی می خفت
و ما چیزی نمی گفتیم
و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می کرد و می خارید
یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
و نالان گفت :‌ باید رفت
و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم
و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم
هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خک و گل بسترد و با خود خواند
و ما بی تاب
لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و سکت ماند
نگاهی کرد سوی ما و سکت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
بخوان !‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما سکت نگا می کرد
پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد
فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
چه خواندی ، هان ؟
مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از اینرو به آرویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود
__________________
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
نه چراغ چشم گرگی پیر ،

نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه ؛

مانده دشت بیکران خلوت و خاموش ،

زیر بارانی که ساعت هاست می بارد ؛

در شب دیوانه ی غمگین ،

که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد .



در شب دیوانه ی غمگین،

مانده دشت بیکران در زیر باران ، آه ، ساعت هاست

همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر .

نه صدای پای اسب رهزنی تنها ؛

نه صفیر باد ولگردی ،

نه چراغ چشم گرگی پیر .
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
بیا ای همگناه من دراین برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ.

به دیدارم بیا ای همگناه ای مهربان با من

که اینان زود می پوشند رو در خوابهای بی گناهی ها

و من می مانم وبیداد بی خوابی.
 

Farhad49

Registered User
تاریخ عضویت
8 آگوست 2007
نوشته‌ها
857
لایک‌ها
6
ای جنگل بزرگ من این برگهای زرد
بازیچه های بال و پر بادهای سرد
فردا شوند یکسره در برف ناپدید
زیبائی گشاده رخ رازهای تو
خوشرنگی نهفته آوازهای تو
خسبند زیر چادر یخ بسته سفید

در شاخه های لخت تو زنگوله های تیز
گردند بر سر کفن برف اشک ریز
افتند گاه گاه چو تیر از کمان مرگ
آهو بسان کودک بی مادر و پدر
تنها ، گرسنه ، غمزده ، گمراه ، دربدر
در برف ، سم و پوزه گذارد برای برگ

این ابرها که روی تو هستند در گذار
مانند کوه و دره و دریای بالدار
یا گنجهای زرین از کان آفتاب
فردا شوند یکسره چون کیسه ی سیاه
ریزند همچو مستان در برد و باختگاه
در دست های لاغر تو سیم های ناب

یک روز برف های تو گردند زیر و رو
یخ ها شوند آبله رخسار و زشت رو
از میخ های چکمه ی مردی تفنگدار
آهوی بیگناه شود زخم دار و لنگ
با خون خود نویسد در برف سیمرنگ
بدرود جنگل من خوش باش در بهار
 

داش علی

کاربر فعال گرافیک
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 ژوئن 2008
نوشته‌ها
1,996
لایک‌ها
942
محل سکونت
داش علی
ای جنگل بزرگ من این برگهای زرد
بازیچه های بال و پر بادهای سرد
فردا شوند یکسره در برف ناپدید
زیبائی گشاده رخ رازهای تو
خوشرنگی نهفته آوازهای تو
خسبند زیر چادر یخ بسته سفید

در شاخه های لخت تو زنگوله های تیز
گردند بر سر کفن برف اشک ریز
افتند گاه گاه چو تیر از کمان مرگ
آهو بسان کودک بی مادر و پدر
تنها ، گرسنه ، غمزده ، گمراه ، دربدر
در برف ، سم و پوزه گذارد برای برگ

این ابرها که روی تو هستند در گذار
مانند کوه و دره و دریای بالدار
یا گنجهای زرین از کان آفتاب
فردا شوند یکسره چون کیسه ی سیاه
ریزند همچو مستان در برد و باختگاه
در دست های لاغر تو سیم های ناب

یک روز برف های تو گردند زیر و رو
یخ ها شوند آبله رخسار و زشت رو
از میخ های چکمه ی مردی تفنگدار
آهوی بیگناه شود زخم دار و لنگ
با خون خود نویسد در برف سیمرنگ
بدرود جنگل من خوش باش در بهار
واقعا زیبا بود.

خیلی لذت بردم. تشکر دوست عزیز
 

Farhad49

Registered User
تاریخ عضویت
8 آگوست 2007
نوشته‌ها
857
لایک‌ها
6
برگ برگشت و گل دوباره شکفت
شد پدیدار رازهای نهفت
آبشار بزرگ از سر کوه
ریخت بر تخته سنگهای سیاه
باد جنبید زیر پرتو ماه
روی دریا و جنگل انبوه
رود در دره های ژرف چو مار
چرخ زد چرخهای روشن و تار
رفت و افتاد در دل دریا
موج غلتید روی سنگ و صدف
ریخت با پنجه های سیمین کف
بر سر ماهیان ناپیدا

لاله پر باده شد ز شبنم و داد
دامن پاک را دوباره به باد
گاه مستی بود و چه ننگ و چه نام
جوجه ی تازه ، گرد و نرم سفید
زیر پاهای مادرش خوابید
در ته آشیانه ی آرام
مرغک از شادی ستاره و ماه
خواند از نو ترانه ی دلخواه
از امید بلند آینده
از خوشی های آرزوی نهفت
آنچنان مست شد که با گل گفت
کاش رنگ تو بود پاینده
کاش پاینده بود زیبائی
مهر و خوشبختی و دلارائی
کاش رخسار سرخ مستی ما
تر نمیشد ز اشک هشیاری
کاش هرگز نبود بیماری
کاش بی مرگ بود هستی ما

ساعت زندگی نگردد کند
روزها میروند آه چه تند
ماه و خورشید و اختران بشتاب
میگریزند در سپهر بلند
در شتاب و گریز خود یکچند
میدرخشند و میروند از تاب
آفریننده پشت پرده ی راز
بادها را کشاند در پرواز
بادهای بهار مشک آمیز
چون به نرمی کشند بر گل دست
بلبل آزموده آگاهست
که چه خواهند کرد در پاییز

رفت دیروز و میرود امروز
هستی ای دل امیدوار هنوز؟
مگر آگاه نیستی که چه زود
موج هستی چو ناو سرگردان
بر سر تخته سنگهای گران
میشود پاره پاره و نابود
در چنین زندگانی کوتاه
که نه خورشید ثابت است و نه ماه
در چنین راه پر فراز و نشیب
که به پایان رسیم در آغاز
چیست این آرزوی دور و دراز ؟
که مرا میدهد همیشه فریب
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
آدمك آخر دنياست بخند، آدمك مرگ همين جاست بخند
آن خدايي كه بزرگش خواندي،به خدا مثل تو تنهاست بخند
دست خطي كه تو را عاشق كرد، شوخي كاغذي ماست بخند
فكر كن درد تو ارزشمند است ، فكر كن گريه چه زيباست بخند
صبح فردا به شبت نيست كه نيست ،تازه انگار كه فرداست بخند
راستي آنچه به يادت داديم،پر زدن نيست كه در جاست بخند
آدمك نغمه ي آغاز نخوان، به خدا آخر دنياست بخند.
 

Spring's Girl

كاربر فعال موسيقي
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 اکتبر 2009
نوشته‌ها
6,299
لایک‌ها
325
محل سکونت
داستانهای بلند...
چنان فشرده شب تیره پا که پنداری
هزار سال بدین حال باز می ماند
به هیچ گوشه ای از چارسوی این مرداب
خروس ایه آرامشی نمی خواند
چه انتظار سیاهی
سپیده می داند ؟

"فریدون مشیری"
 

Farhad49

Registered User
تاریخ عضویت
8 آگوست 2007
نوشته‌ها
857
لایک‌ها
6
این چهره ی منست و لب من که دیرگاه
تا لب را بر آن نهی ننشستی ز پا دمی
این چشم تست خیره و افسرده باز گوی
زان اشکهای گرم نداری چرا نمی ؟

لب بر لبم نهاد و به من گفت با نگاه :
اینک همان لبی که قرار تو برده بود
آری نداشت باور و هر لحظه میگرفت
در چشم من سراغ نگاهی که مرده بود

ایوای ، این توئی که چنین میکنی نگاه ؟
در موی خویش چنگ زد و ناگهان گریست
عمری دویده ای تو به آغوش گرم من
اکنون چگونه چشم تو گوید نیاز نیست ؟

این دیدگان تست چنین سرد و بیفروغ ؟
با من سخن بگوی که این نیست باورم
بر دل نگاه سرد تو باشد گران ولی
خاموشی تو میدهد آزار دیگرم

بار دگر بگردنم آویخت دست مهر
کای خسته نازنین توام ، آرزوی تو
عمری به درد و رنج سر آورده ای "وصال "
سیرم نگاه کن که منم رو به روی تو

راز نهان خود به لب آور ، سخن بگوی
آری بگو بعشق که شبها گریستی ؟
با من ز ماجرای کهن قصه ساز کن
یعنی بگو هنوز خریدار کیستی ؟

اشکش بگونه بود که آورد سوی من
بار دگر لبان خود از بهر بوسه پیش
لیکن نداد بر لب من بوسه ز آنکه یافت
در دیدگان خسته ی من گور عشق خویش
 
Last edited:

Spring's Girl

كاربر فعال موسيقي
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 اکتبر 2009
نوشته‌ها
6,299
لایک‌ها
325
محل سکونت
داستانهای بلند...
باز هم قلبي به پايم اوفتاد
باز هم چشمي به رويم خيره شد
باز هم در گيرودار يك نبرد
عشق من بر قلب سردي چيره شد
باز هم از چشمه لب هاي من
تشنه ئي سيراب شد، سيراب شد
باز هم در بستر آغوش من
رهروي در خواب شد، در خواب شد
بر دو چشمش ديده مي دوزم به ناز
خود نمي دانم چه مي جويم در او
عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود
بگذرد از جاه و مال و آبرو
او شراب بوسه مي خواهد ز من
من چه گويم قلب پر اميد را
او بفكر لذت و غافل كه من
طالبم آن لذت جاويد را
من صفاي عشق مي خواهم از او
تا فدا سازم وجود خويش را
او تني مي خواهد از من آتشين
تا بسوزاند در او تشويش را
او بمن مي گويد اي آغوش گرم
مست نازم كن، كه من ديوانه ام
من باو مي گويم اي ناآشنا
بگذر از من، من ترا بيگانه ام
آه از اين دل، آه از اين جام اميد
عاقبت بشكست و كس رازش نخواند
چنگ شد در دست هر بيگانه اي
اي دريغا، كس بآوازش نخواند

فروغ
 

Farhad49

Registered User
تاریخ عضویت
8 آگوست 2007
نوشته‌ها
857
لایک‌ها
6
از پشت دود نیلی سیگار غمگسار
میتافت آتشین رخ اندوهبار او
چون شامگه که بر دل دریاچه ی کبود
عکس افکند پریده و لرزان شرار او

می رفت حلقه حلقه در آن حلقه های زلف
دودی که می گذشت نوازنده بر لبش
وآن گردن سپید نمایان سپیده فام
از هاله ای که الفت غم بود با شبش

از روزن اوفتاده بر آن نیمرخ بناز
تابان ز صبح دلکش پائیز خوشه ای
با هر تکان شاخه ی اندام می روبود
هر سایه روشن از گل آن چهره توشه ای

من پیش او نشسته پریشان و دردمند
میخواندم آن چکامه که او بود و یاد او
می دیدمش که با غم سوزان هر کلام
می خاست بس دریغ نهان از نهاد او

چون آفتاب تشنه که تابد ببرگ یاس
میسوخت سوز شعر منش در شرار خویش
پژمرده میشد آن گل رخسار دلفروز
آهسته در طراوت گرم بهار خویش

سیگار نیم سوخته در آن فسوس گرم
کاهید و سوخت تا سر گلبرگ ناخنش
گفتی که شعر من همه غم بود و اشک درد
کاتش بدل فکند و برانگیخت از بنش

بس کردم از سخن که اگر آن فروغ بخت
با آن شکنجه تاب شنود سخن نداشت
میریخت برگ برگ امیدش بخاک سرد
پروای نغمه خوانی مرغ چمن نداشت

آن روز بخت گم شد و اینک در آن خیال
من مانده ام در ین شب و این شمع تابناک
دفتر به پیش و شعر پریشان و سر بدست
رقصان خیال روی تو در آرزوی پاک

آه ای امید رفته درین شام غم مپیچ
آن بازوان تشنه چو ماری بگردنم
بگذار تا برآید و افشان شود چو دود
با بوسه ی تو جان بر آشفته از تنم
 

Spring's Girl

كاربر فعال موسيقي
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 اکتبر 2009
نوشته‌ها
6,299
لایک‌ها
325
محل سکونت
داستانهای بلند...
مي دانم چه مي خواهم خدايا
به دنبال چه مي گردم شب و روز
چه مي جويد نگاه خسته من
چرا افسرده است اين قلب پرسوز


ز جمع آشنايان مي گريزم
به كنجي مي خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تيرگي ها
به بيمار دل خود مي دهم گوش


گريزانم از اين مردم كه با من
بظاهر همدم و يكرنگ هستند
ولي در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پيرايه بستند


از اين مردم، كه تا شعرم شنيدند
برويم چون گلي خوشبو شكفتند
ولي آن دم كه در خلوت نشستند
مرا ديوانه اي بدنام گفتند


دل من، اي دل ديوانه من
كه مي سوزي ازين بيگانگي ها
مكن ديگر ز دست غير فرياد
خدارا، بس كن اين ديوانگي ها
 

Farhad49

Registered User
تاریخ عضویت
8 آگوست 2007
نوشته‌ها
857
لایک‌ها
6
تو هر غروب نظر میکنی به خانه ی من
دریغ ، پنجره خاموش و خانه تاریک است
هنوز یاد مرا پشت شیشه می بینی
که از تو دور ولی با دل تو نزدیک است

هنوز پرده تکان می خورد ز بازی باد
ولی دریغ که در پشت پرده نیست کسی
در آن اجاق کهن آنشی نمیسوزد
در آن اطاق تهی پر نمیزند مگسی

هنوز بر سر رف برگهای خشکیده
نشان آنهمه گلهای رفته بر باد است
هنوز روی زمین پاره عکس های قدیم
گواه آنهمه ایام رفته از یاد است

درخت پیچک ایوان ما رمیده ز ما
گشوده سوی درختان دور دست آغوش
ستاره ها به در قاب شیشه محبوسند
قناریان همه در گوشه قفس خاموش

درون خانه ی ما گرمی نفس ها نیست
درون خانه ی ما سردی جدائیهاست
درون خانه ی ما جشن دوستی ها نیست
درون خانه ی ما مرگ آشنائیهاست

چه شد چگونه شد ای بی نشان کبوتر بخت
که خواب ما به سبکبالی سپیده گذشت ؟
جهان کرست و من آن گنگ خوابیده هنوز
چها که در دل این گنگ خوابدیده گذشت

بگوش میشنوم هر شب از هجوم خیال
صدای گرم تو را در سکوت خانه هنوز
بگوش کودک گریان ترانه میخواندی
مرا ز خواب برانگیزد آن ترانه هنوز

تو هر غروب نظر میکنی بخانه ی من
دریغ ، پنجره خاموش و خانه تاریک است
خیال کیست در آن سوی شیشه های کبود
که از تو دور ولی با دل تو نزدیک است ؟

من از دریچه تو را در خیال می بینم
که خیره مینگری ماه شامگاهی را
سپس با اشک جگر سوز خویش میشوئی
ز چشم کودکم اندوه بی پناهی را
 

Spring's Girl

كاربر فعال موسيقي
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 اکتبر 2009
نوشته‌ها
6,299
لایک‌ها
325
محل سکونت
داستانهای بلند...
ای چشم ز گریه سرخ خواب از تو گریخت
ای جان به لب آمده از تو گریخت
با غم سر کن که شادی از کوی تو رفت
با شب بنشین که آفتاب از تو گریخت

فریدون مشیری​
 

Farhad49

Registered User
تاریخ عضویت
8 آگوست 2007
نوشته‌ها
857
لایک‌ها
6
میخواند و سایه های گریزنده ی خیال
میتافت در فروغ نگاهش به روشنی
"گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من "
"مهر از دلم چگونه توانی که برکنی"

دستش فشردم از سر پیمان و شور و عشق
کای در سپهر بخت ، فروزنده اخترم
"گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر"
"این مهر بر که افکنم این دل کجا برم ؟"

افسرده سر به سینه ی من نهاد و خواند
با آتشین دمی که دم اشک و ناله بود
"هر کو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید"
"در رهگذار باد نگهبان لاله بود"

اشک از رخش ستردم و گفتم که : بیگمان
بالین عشق ما دم مرگ است و رستخیز
"من در وفای عهد تو چنان کند نیستم"
کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز"

نالید زار و گفت : فریدون وفا خوشست
آوخ که نیست در تو و نیکست روشنم
"دردیست بر دلم که گر از پیش آب چشم"
"بردارم آستین ، برود تا بدامنم"

در چشم کهربائی او خیره شد امید
گفتم که : ای امید دل غم پرست من
بگشای راز و خاطر نازک گران مدار
باشد که این گره بگشاید بدست من

لرزید و گفت آنچه : منش جویم ای دریغ
خندان گلی بود که درین شوره زار نیست
نقش وفا و مهر به دیباچه ی حیات
زیباست لیک در دل کس پایدار نیست

در هیچ سینه نیست دلی گرم و استوار
کز دور روزگار نبیند تزلزلی
"بالای خاک هیچ عمارت نکرده اند"
"کز وی به دیر و زود نباشد تحولی"

عشق تو نیز با همه سوگند و اشتیاق
گر مست لیک جز هوسی کودکانه نیست
با من بمیر زآنکه بجز در پناه مرگ
جاوید ، عشق هیچکسی در زمانه نیست
 
Last edited:

Spring's Girl

كاربر فعال موسيقي
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 اکتبر 2009
نوشته‌ها
6,299
لایک‌ها
325
محل سکونت
داستانهای بلند...
شب سردیست و من افسرده
راه دوریست و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
میکنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمهــــــــــا
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هر دم این بانگ بر آرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم
صخره ای کو که بدان آویزم
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل
غم من لیک غمی غمناك است

سهراب سپهری​
 

Farhad49

Registered User
تاریخ عضویت
8 آگوست 2007
نوشته‌ها
857
لایک‌ها
6
رسته در صحن چمن شبنازی
گل خوش منظره ی طنازی

همچو اختر به شبش جلوه گریست
اجلش بوسه ی باد سحریست

شب تاریک چو آغاز شود
جنبشی کرده ز هم باز شود

عمرش از یکشب افزون نشود
کارش از قاعده بیرون نشود

دشمن جان گل من روز است
قاتلش مهر جهان افروز است

کاش ای نوگل من روز نبود
تا تو را دشمن جانسوز نبود

شب مهتابی تابستانی
دل من یافت بدو درمانی

دور از چشم همه مدعیان
شد مرا محرم اسرار نهان

کرد از مهر ، مرا غمخواری
دادم اندر دل شب دلداری

گوئی اندر بر او هم دل بود
کار او نیز چو من مشکل بود

نازنین نوگل شب ، شبنازم
گشت تا گاه سحر دمسازم

سحر آهسته مرا خواب ببرد
گل من نیز هماندم پژمرد
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
فاصله شعر های من
با درک تو
فرسنگ ها فاصله دارد


کاش جاده ای می ساختند
از جنس برف
تا اگر
روی شعر های من عبور می کنی
هر بار دلت
بیشتر از دیروز نسوزد ...
 
بالا