• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

عرفان نظر آهاری

alefba0098

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2008
نوشته‌ها
314
لایک‌ها
28
ماه مرشد گفت: که عاشقی از نیشابور شروع می شود و قاف آخر عشق است. اما آشیانه سیمرغ بر بالای قاف نیست . آشیانه سیمرغ بر بالای چوبی است سرخ و آن وقت چوبی به ما دادو همیانی
وگفت: این همیان را پاس بدارید که آذوقه شماست. گرسنه که شدید از آن بخورید و تشنه که بودید از آن بنوشید.
واین چوب اما عصای شماست ، به آن تکیه کنید و قدم به قدم بیایید. اما روزی خواهد رسید که عصای شما دار شما خواهد بود و آن زمان که خون شما سر این عصا را سر خ می کند ، سیمرغ بر بالای آن آشانه خواهد ساخت از این سخن بود که پروا کردیم و همیان خق از دست ما افتاد ، عصای عاشقی نیز.
اما همچنان ازپی ماه مرشد می رفتیم . دیگر ما قهرمانانی نبودیم در جستجوی قاف و سیمرغ این بار تنها سیاهی لشکری بودیم که به تماشای قصه ای می رفتیم
در راه بودیم که کسانی را دیدیم می خرامیدند و می رفتند . دست انداز و عیاروارو در دست هر کدام چوبی بود مرشد گفت: اینان عاشقانند و دارشان را با خود می برند. زیرا می دانند که معراج مردان بر سر دار است
ماه مرشد گفت: دیری نخواهد شد که آنها وضوییی خواهند گرفت با خون خویش ، زیرا که در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون
ماباز از عشق پرسیدیم و او باز گفت: اگر عشق سه حرف است پس آن را امروز ببینید و فردا و پس فردا . و روز نخست آن عاشقان را کشتند و روز دیگر سوختند و سوم روز خاکسترشان را بر باد دادند.
**********************

بهترین قسمت کتاب های داستان
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
با تشکر و سپاس از دوستانی که این تاپیک رو نگاه می کنن و گاهی حرف هم می زنند:rolleyes:
***********
یکی از متن هایی که خیلی از عرفان دوست دارم این متن هست

شیطان مسئول فاصله هاست
گفت:کسی دوستم ندارد،می دانی چقدر سخت است؟این که کسی دوستت نداشته باشد؟تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی،حتی تو هم بدون دوست داشتن...
خدا هیچ نگفت.
گفت:به پاهایم نگاه کن!ببین چقدر چندش آور است،چشم ها را آزار می دهم،دنیا را کثیف می کنم،آدمهایت از من می ترسند،مرا می کشند،برای اینکه زشتم،زشتی جرم من است
خدا هیچ نگفت
گفت:این دنیا فقط مال قشنگ هاست مال گلها و پروانه ها.مال قاصدک ها،مال من نیست
خدا گفت:چرا مال تو هم هست
خدا گفت:دوست داشتن یک گل،دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندان سختی نیست،اما دوست داشتن یک سوسک،دوست داشتن((تو)) کاری دشوار است
دوست داشتن،کاری ست آموختنی؛و همه کس،رنج آموختن را نمی برد
ببخش،کسی را که تو را دوست ندارد،زیرا که هنوز مومن نیست،زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته،او ابتدای راه است
مومن دوست می دارد.همه را دوست می دارد.زیرا همه از من است.و من زیبایم و زیبایی،چشم های مومن جز زیبا نمی بیند.زشتی در چشم هاست.در این دایره هر چه که هست نیکوست.
آن که بین آفریده های من خط کشید،شیطان بود.شیطان مسئول فاصله هاست.
حالا،قشنگ کوچکم،نزدیکتر بیا و غمگین مباش
قشنگ کوچک نزد خدا رفت و دیگر هیچگاه نیندیشید که نازیباست.


از کتاب "بالهایت را کجا جا گذاشتی"
 
Last edited:

alefba0098

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2008
نوشته‌ها
314
لایک‌ها
28
عاشق می خواست به سفر برود. روزها ، ماه ها ، سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ما ه ها را مرتب می کرد و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.
او هروز تو جیب های چمدانش شنبه و یک شنبه می ریخت و چه قرن هایی که ته چمدانش جا داده بود.
وسال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق فکر نمی کنی سفت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. عاشق گفت: خدایا، عشق سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها احتیاج دارم ، زیرا هر قدر که عاشقی کنم باز هم کم است.
خدا گفت: اما عاشقی سبکی است. عاشقی سفر ثانیه هاست . نه درنگ قرن ها و سال ها
بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر جز همین چند ثانیه که من به تو می دهم.
عاشق گفت : چزی با خود نمی برم ، باشد. اما خدایا هر عاشقی به کسی محتاج است. به کسی که همراهی اش کند ، به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.
خدا گفت : نه
نه کسی ، نه چیزی. ((هیچ چیز)) توشه توست و ((هیچ کس )) معشوق تو. در سفری که نامش عشق است
عاشق راه افتاد و تنها بودو هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود
************
متن بالا از نوشته های عرفان هست که خیلی دوس دارم
 
Last edited:

alefba0098

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2008
نوشته‌ها
314
لایک‌ها
28
هیچ کس وسوسه اش نکرد، هیچ کس فریبش نداد . او خودش سیب را از شاخه چید و گاز زد و نیم خورده را دور انداخت. او خودش از بهشت بیرون رفت و وقتی به پشت دروازه بهشت رسید، ایستاد. انگار چیزی می خواست بگوید. چیزی اما نگفت. خدا دستش را گرفتو مشتی اختیار به او داد و گفت: برو ، زیرا که اشتباه کردی. اما اینجا خانه توست ، هر وقت که برگردی، فراموش نکن که از اشتباه به آمرزش راهی است.
او رفت و شیطان مبهوت نگاهش کرد. شیطان کوچک تر از آنی بود که او را وادار به کاری کند. شیطان موجود بیچاره ای بود که در کیسه اش جز مشتی گناه ، چیزی نداشت.
او رفت اما نه مثل شیطان مغرورانه تا گناه کند ، او رفت تا کودکانه اشتباه کند.
او به زمین آمد و بارها اشتباه کرد. اشتباه کرد مثل فرشته بازیگوشی که دری را بی اجازه باز می کند.
ما از هر اشتباه او سنگی ساختیم و به سمتش پرت کردیم . سنگ های ما روحش را خط خطی کرد و ما نفهمیدیم
اما یک روز بی آنکه او چیزی بگوید، اشتباه های کوچکش را دور انداخت و ما دیدیم که او دو بال کوچک نارنجی هم دارد، دو بال کوچک که سال ها از ما پنهان کرده بود و پر زد مثل پرنده ای که به آشیانه اش بر می گردد.
او به هبشت برگشت و حالا هر صبح وقتی خورشید طلوع می کند، صدایش را می شنوم، زیرا او قناری کوچکی است که روی انگشت خدا آواز می خواند.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
جوجه تیغی دلم

قلب تو كبوتر است
بال هايت از نسيم
قلب من سياه و سنگ
قلب من شبيه ...
بگذريم
دور قلب
من كشيده اند
يك رديف سيم خاردار
پس تو احتياط كن
جلو نيا
برو كنار!
***
توي اين جهان گنده‎ ، هيچ كس
با دلم رفيق نيست
فكر مي كني چاره ي دلي كه
جوجه تيغي است، چيست؟
***
مثل يك گلوله جمع مي شود
جوجه تيغي دلم
نيش مي زند به روح نازكم
تيغ هاي تيز مشكلم
***
راستي تو جوجه تيغي دل مرا
توي قلب خود راه مي دهي؟
او گرسنه است و گمشده
تو به او پناه مي دهي؟
***
باورت نمي شود ولي
جوجه تيغي دلم
زود رام مي شود
تو فقط سلام كن
***
تيغ هاي تند و تيز او
با سلام تو
تمام مي شود.
 

gasseda-k

Registered User
تاریخ عضویت
5 آگوست 2010
نوشته‌ها
4
لایک‌ها
2
سلام به همگي
من اولين كتابي كه از عرفان نظر آهاري خوندم «از روزهاي سادگي بود» كه اولين و بهترين كتابي بود كه خوندمش بعد ديگه پيگيري نكردم تا اينكه اسم ايشونو تو چلچراغ ديدم ولي نمي دونستم كه ايشون يه خانوم هستن واقعاً برام جالبه هميشه فكر مي كردم عرفان اسمش هست و فاميليشم نظرآهاري ...
يه اثر از ايشون مي ذارم از كتاب «از روزهاي سادگي»
تو را كوير صدا مي كردند اما...
هنوزهم ذهن كوتاه من از هواي خاكستري رنگ كوچه هاي تو ابري است و حس مي كنم دستهايم حتي براي كاشت يك شاخه گل ناتمام است.آبشار نگاهت برايم از درياهايي مي گفت كه سكوت تو
به آن مي ريزد.من صداي تپش قلب تو را،كه هماهنگ نفسهاي گل ابريشم بود،مي شنيدم.من از كودكان خسته ي كوچه هاي داغ تو،
كه دستانشان از اظطراب عطش پر بود،نشاني دريا را شنيدم.تو خون لحظه هايت را به آسمان هديه داده بودي،تو قلبت شكسته بودي.تو ترك خورده بودي.
گردبادهاي سياه نفسها،تو را اسير كرده بودند و ماسه هاي داغ،سرود چشمه را از تو دزديده بودند.
ولي تو باز هم بودي و آسمانت چقدر ستاره داشت،عطر نفسهاي تو بوي فردا مي دادند.تو عاشق بودي و قلبت مي سوخت.لبخندهاي تو چقدر تشنه بودند،وقتي از خاطرات درخت مي گفتي. تو در فرصت لبخندها هميشه گل مي دادي.
تو از فراموشي ابرها بيزار نبودي و هنوز هم به آسمان اعتماد داشتي و اعتماد تو چقدر سبزبود.
گلبرگهاي صبور دستان تو چقدر منتظر بودند.تو از شبنم نگاه انتظار،خيس بودي.تو را كوير صدا مي كردند اما تو از جنس دريا بودي!
دوست داشتين بازم مي ذارم
 

niloo_net

Registered User
تاریخ عضویت
16 دسامبر 2006
نوشته‌ها
74
لایک‌ها
4
سن
41
آرش و کمان عشق

آرش گفت : زمین کوچک است. تیر و کمانی می خواهم تا جهان را بزرگ کنم.
به آفرید گفت : بیا عاشق شویم. جهان بزرگ خواهد شد، بی تیر و بی کمان.
به آفرید کمانی به قامت رنگین کمان داشت و تیری به بلندای ستاره، کمانش دلش بود و تیرش عشق.
به آفرید گفت : از این کمان تیری بینداز، این تیر، ملکوت را به زمین می دوزد.
آرش اما کمانش غیرتش بود و جز خود تیری نداشت.
آرش می گفت : جهان به عیاران محتاج تر است تا به عاشقان. وقتی که عاشقی تنها تیری برای خودت می اندازی و جهان خودت را می گستری. اما وقتی عیاری، خودت تیری، پرتاب میشوی، تا جهان برای دیگران وسعت یابد.
به آفرید گفت : کاش عاشقان همان عیاران بودند و عیاران همان عاشقان.
آن گاه کمان دل و تیر عشقش را به آرش داد.
و چنین شد که کمان آرش رنگین شد و قامتش به بلندای ستاره.
و تیری انداخت. تیری که هزاران سال است که می رود.
هیچ کس اما نمی داند اگر به آفرید نبود، تیر آرش این همه دور نمی رفت.

از کتاب "من هشتمین آن هفت نفرم" نوشته عرفان نظرآهاری
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
پرنده بر شانه های انسان نشست. انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم. تو نمیتوانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.
آشیانه بسازی.
پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم. اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه میگیرم.
انسان خندید و به نظرش این بزرگترین اشتباه ممکن بود.
پرنده گفت: راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی؟
انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید.
پرنده گفت : نمیدانی توی آسمان چقدر جایت خالیست. انسان دیگر نخندید. انگار ته دلش چیزی را به یاد آورد. چیزی که نمیدانست چیست. شاید یک آبی دور, یک اوج دوست داشتنی.
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است.درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت دارد اما اگر تمرین نکند فراموش میکند.
پرنده این را گفت و پر زد. انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی که نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.
آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت: یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود. اما تو آسمان را ندیدی. راستی عزیزم بال هایت را کجا گذاشتی؟
انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد. آنگاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست.


" عرفان نظر آهاری "
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب می‌فروخت. مردم دورش جمع شده‌ بودند،‌ هیاهو می‌کردند و هول می‌زدند و بیشتر می‌خواستند.
توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،‌دروغ و خیانت،‌ جاه‌طلبی و ... هر کس چیزی می‌خرید و در ازایش چیزی می‌داد.
بعضی‌ها تکه‌ای از قلبشان را می‌دادند و بعضی‌ پاره‌ای از روحشان را. بعضی‌ها ایمانشان را می‌دادند و بعضی آزادگیشان را.
شیطان می‌خندید و دهانش بوی گند جهنم می‌داد. حالم را به هم می‌زد. دلم می‌خواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم.
انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،‌فقط گوشه‌ای بساطم را پهن کرده‌ام و آرام نجوا می‌کنم.
نه قیل و قال می‌کنم و نه کسی را مجبور می‌کنم چیزی از من بخرد. می‌بینی! آدم‌ها خودشان دور من جمع شده‌اند.
جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت‌: البته تو با اینها فرق می‌کنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات می‌دهد. اینها ساده‌اند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب می‌خورند.
از شیطان بدم می‌آمد. حرف‌هایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت.
ساعت‌ها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبه‌ای عبادت افتاد که لا به لای چیز‌های دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم.
با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.
به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت.
فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،‌نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشته‌ام.
تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. می‌خواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغی‌اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود.
آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشک‌هایم که تمام شد،‌بلند شدم. بلند شدم تا بی‌دلی‌ام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را.
و همان‌جا بی‌اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود......


" عرفان نظر آهاری "
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ لختی در ايستگاه دنيا توقف کرد و پيامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ کيست که با ما سفر کند ؟ کيست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ کيست که باور کند دنيا ايستگاهی است تنها برای گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند .
ز جهان تا خدا هزار ايستگاه بود . در هر ايستگاه که قطار می ايستاد ٬ کسی کم می شد . قطار می گذشت و سبک می شد . زيرا سبکی قانون راه خداست .
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت :اينجا بهشت است . مسافران بهشتی پياده شوند . اما اينجا ايستگاه آخرين نيست .
مسافرانی که پياده شدند ٬ بهشتی شدند . اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .
آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : دورو بر شما ٬ راز من همين بود . آن که مرا می خواهد ٬ در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .
و آن هنگام که قطار به ايستگاه آخر رسيد ٬ ديگر نه قطاری بود و نه مسافری.


" عرفان نظر آهاری "
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
خلقت انسان

سالها پیش از این
زیر یک سنگ گوشه ای از زمین
من فقط یک کمی خاک بودم همین
یک کمی خاک که دعایش
پر زدن آن سوی پرده آسمان بود
آرزویش همیشه
دیدن آخرین قله کهکشان بود
خاک هر شب دعا کرد
از ته دل خدا را صدا کرد
یک شب آخر دهایش اثر کرد
یک فرشته تمام زمین را خبر کرد
و خدا تکه ای خاک برداشت
آسمان را در آن کاشت
خاک را
توی دست خود ورز داد
روح خود را به او قرض داد
خاک توی دست خدا نور شد
پر گرفت از زمین دور شد
راستی
من همان خاک خوشبخت
من همان نور هستم
پس چرا گاهی اوقات
این همه از خدا دور هستم؟!
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم ((لطیف)) تو را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم . خوب یادم هست از بهشت که آمدم ، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم . بس که لطیف بودم ، توی مشت دنیا جا نمی شدم . اما زمین تیره بود . کدر بود ، سفت بود و سخت. دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد . و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.
من سنگ شدم و سد و دیوار . دیگر نور از من نمی گذرد ، دیگر آب از من عبور نمی کند ، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش ، چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام ، گریه نمی کنم تا تمام نشود ، می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.
یا لطیف ! این رسم دنیاست که اشک ، سنگ ریزه شود و روح ، سنگ و صخره ؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟
وقتی تیره ایم ، وقتی سراپا کدریم به چشم می آییم و دیده می شویم ، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد ، ناپدید می شود.
یا لطیف ! کاشکی دوباره ، تنها مشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا من می چکدیم و می وزیدم و ناپدید می شدم ، مثل هوا که ناپدید است ، مثل خودت که ناپیدایی ...
یا لطیف !
مشتی ، تنها مشتی از لطافتت را به من ببخش ...
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
دستمال کاغذی به اشک گفت:قطره قطره ات طلاست یه کم از طلای خود حراج می
کنی؟عاشقم با من ازدواج می کنی؟
اشک گفت:ازدواج اشک و دستمال کاغذی!تو چقدر ساده ای.خوش خیال کاغذی!توی
ازدواج ما تو مچاله می شوی، چرک می شوی و تکه ای زباله می شوی پس برو و بی
خیال باش؛ عاشقی کجاست! تو فقط دستمال باش!
دستمال کاغذی، دلش شکست ؛گوشه ای کنار جعبه اش نشست
گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد
در تن سفید و نازکش دوید؛ خونِ درد
آخرش دستمال کاغذی مچاله شد؛مثل تکه ای زباله شد؛ او ولی شبیه دیگران نشد
چرک و زشت مثل این و آن نشد؛رفت اگرچه توی سطل آشغال؛ پاک بود و عاشق و زلال
او با تمام دستمال های کاغذی فرق داشت

چون که در میان قلب خود دانه های اشک داشت.
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
خداوند گفت:سوگند به اسبان دونده ای که نفس نفس می زنند؛
سوگند به اسبانی که به سم از سنگ آتش می جهانند؛
اسبان شنیدند و چنین شد که بی تاب شدند و چنین شد که دویدند، چنان که
از سنگ آتش جهید. اسبان تا همیشه خواهند دوید از اشتیاق آن که خدا
نام شان را برده است؛
خداوند گفت: سوگند به انجیر و سوگند به زیتون. و زیتون انجیر شنیدند
چنین شد که رسم روییدن پا گرفت و سبزی آغاز شد و چنین شد که
دانه شکفتن آموخت و خاک رویاندن و چنین شد که انجیر جوانه زد
و زیتون میوه داد؛
خداوند گفت: سوگند به آفتاب و روشنی اش. سوگند به ماه چون از پی آن بر آید
سوگند به روز چون گیتی را روشن کند و سوگند به شب چون فرو پوشد و
سوگند به آسمان و سوگند به زمین؛
آن ها شنیدند و چنین شد که آفتاب بالا آمد و ماه از پی اش. و چنین شد که
روز روشن شد و شب فرو پوشید. و چنین شد که آسمان بالا بلند شد و
زمین فروتن؛
و انسان بود و می دید که خداوند به اسب و به انجیر قسم می خورد، به
ماه و به خورشید و به هر چیز بزرگ و کوچک؛
و آن گاه دانست که جهان معبدی مقدس است و هر چه در آن است متبرک
و مبارک است؛
پس انسان مومنانه رو به خدا ایستاد و تقدیس کرد اسب و زیتون و
ماه را، آفتاب را و انجیر و آسمان را...؛

از کتابــــ بالهایتــــ را کجــــا جا گذاشتی ؟
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
قلب تو کبوتر است ؛بالهایت از نسیم؛قلب من سیاه و سخت؛ قلب من شبیهِ....بگذریم
دور قلب من کشیده اند یک ردیف سیمِ خاردار ؛پس تو احتیاط کن جلو نیا برو کنار
توی این جهان گنده ،هیچ کس با دلم رفیق نیست؛فکر می کنی چاره دلی که جوجه تیغی است
چیست؟!
مثل یک گلوله جمع می شود جوجه تیغی دلم؛نیش می زند به روح نازکم ، تیغ ها ی تیز مشکلم
راستی تو جوجه تیغی دل مرا ،توی قلبت راه می دهی؟او گرسنه است و گمشده،تو به او پناه
می دهی؟
باورت نمی شود ولی
جوجه تیغی دلم، زود رام می شود
تو فقط سلام کن، تیغ ها ی تند و تیز او
با سلام تو ، تمام می شود....
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
خدایا تو قلب مرا می خری؟

دلم را سپردم به بنگاه دنیا،و هی آگهی دادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت
و هی این و آن سرسری آمد و رفت
ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد؛ دلم ،قفل بود؛کسی قفل قلبِ مرا وا نکرد
یکی گفت:چرا این اتاق پر از دود و آه است؛یکی گفت:چه دیوارهایش سیاه است!
یکی گفت:چرا نور اینجا کم است،و آن دیگری گفت:و انگار هر آجرش فقط از غم و غصه و ماتم است!
و رفتند و بعدش دلم ماند بی مشتری و من تازه آن وقت گفتم: خدایا تو قلب مرا می خری؟
و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست و در را به روی همه، پشت خود بست
و من روی آن در نوشتم:ببخشید دیگر برای شما جا نداریم
از این پس به جز او کسی را نداریم.
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
قلب دختر از عشق بود، پاهايش از استواري و دستهايش از دعا. اما شيطان از عشق و استواري و دعا متنفر بود.پس كيسه شرارتش را گشود و محكمترين ريسمانش را به در كشيد. ريسمان نااميدي را.
نااميدي را دور زندگي دختر پيچيد، دور قلب و استواري و دعاهايش. نااميدي پيلهاي شد و دختر، كرم كوچك ناتواني.
خدا فرشته هاي اميد را فرستاد، تا كلاف نااميدي را باز كنند، اما دختر به فرشته ها كمك نميكرد. دختر پيله گره گرهاش را چسبيده بود و ميگفت: نه، باز نميشود. هيچ وقت باز نميشود.
شيطان ميخنديد و دور كلاف نااميدي ميچرخيد. شيطان بود كه ميگفت: نه، باز نميشود، هيچ وقت باز نميشود.
خدا پروانه اي را فرستاد، تا پيامي را به دختر برساند.
پروانه بر شانه هاي رنجور دختر نشست و دختر به ياد آورد كه اين پروانه نيز زماني كرم كوچكي بود گرفتار در پيله اي. اما اگر كرمي ميتواند از پيلهاش به درآيد، پس انسان نيز ميتواند.
خدا گفت: نخستين گره را تو باز كن تا فرشتهها گرههاي ديگر را.
دختر نخستين گره را باز كرد...
و ديري نگذشت كه ديگر نه گرهاي بود و نه پيله و نه كلافي.
هنگامي كه دختر از پيله نااميدي به درآمد، شيطان مدتها بود كه گريخته بود.
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
ماه مرشد گفت: عاشقی از نیشابور شروع می شود و قاف، آخر عشق است. اما آشیانه سیمرغ بر بالای قاف نیست.

آشیانه سیمرغ بر بالای چوبی است، سرخ. و آنگاه چوبی به ما داد و همیانی. و گفت: این همیان حق است. آن را پاس بدارید که آذوقه شماست...

گرسنه که شدید از آن بخورید و تشنه که بودید از آن بنوشید. به زمستان که رسیدید حق ، آتش است، گرم تان می کند.

به بی راهه که رسیدید، حق چراغ است، راه را نشان تان می دهد. و آن هنگام که به برزخ درآمدید، حق پل است، عبورتان می دهد.

و این چوب اما عصای شماست به آن تکیه کنید و قدم به قدم بیایید.

اما روز ی خواهد رسید که عصای شما ، دار شما خواهد بود. و آن زمان که خون شما سر این عصا را سرخ کند، سیمرغ بر بالای آن آشیانه خواهد ساخت.


به این جا که رسیدیم اما پروا کردیم و همیان حق از دستمان افتاد، عصای عاشقی نیز.

ولی باز از پی ماه مرشد رفتیم اما دیگر قهرمانانی نبودیم در جستجوی قاف و عشق و سیمرغ. این بار دیگر سیاهی لشکری بودیم که به تماشای قصه ای می رفتیم.

و در راه بودیم که کسانی را دیدیم ، می خرامیدند و می رفتند ، دست انداز و عیار وار؛ و در دست هر کدام چوبی.

ماه مرشد گفت: اینان عاشقانند و دارشان را با خود می برند. زیرا می دانند که معراج مردان بر سردار است.

ماه مرشد گفت: دیری نخواهد شد که آنها وضویی خواهند گرفت، با خون خویش. زیرا که در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به خون.

و ما باز از عشق پرسیدیم و او باز گفت که عاشق را سه حرف است، پس آن را امروز ببینید و فردا و پس فردا.

و روز نخست آن عاشقان را کشتند و روز دیگر سوختند و سوم روز خاکسترشان را بر باد دادند.

ماه مرشد گفت و عشق این است.

از راه که بر می گشتیم راه پر بود از جام های سرنگون و ماه مرشد گفت: اینها جام خداوند است و خدا تنها جام به دست سربریدگان می دهد.

ما برگشتیم بی عصا و بی همیان و قاف آخر عشق بود. ما اما در عین عاشقی مانده بودیم!
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
سر تا پاي‌ خودم‌ را كه‌ خلاصه‌ مي‌كنم، مي‌شوم‌ قد يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ كه‌ ممكن‌ بود يك‌ تكه‌ آجر باشد توي‌ ديوار يك‌ خانه، يا يك‌ قلوه‌ سنگ‌ روي‌ شانه‌ يك‌ كوه، يا مشتي‌ سنگ‌ريزه، ته‌ته‌ اقيانوس؛ يا حتي‌ خاك‌ يك‌ گلدان‌ باشد؛ خاك‌ همين‌ گلدان‌ پشت‌ پنجره.

يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ ممكن‌ است‌ هيچ‌ وقت، هيچ‌ اسمي‌ نداشته‌ باشد و تا هميشه، خاك‌ باقي‌ بماند، فقط‌ خاك.
اما حالا يك‌ كف‌ دست‌ خاك‌ وجود دارد كه‌ خدا به‌ او اجازه‌ داده‌ نفس‌ بكشد، ببيند، بشنود، بفهمد، جان‌ داشته‌ باشد. يك‌ مشت‌ خاك‌ كه‌ اجازه‌ دارد عاشق‌ بشود، انتخاب‌ كند، عوض‌ بشود، تغيير كند.
واي، خداي‌ بزرگ! من‌ چقدر خوشبختم. من‌ همان‌ خاك‌ انتخاب‌ شده‌ هستم. همان‌ خاكي‌ كه‌ با بقيه‌ خاك‌ها فرق‌ مي‌كند. من‌ آن‌ خاكي‌ هستم‌ كه‌ توي‌ دست‌هاي‌ خدا ورزيده‌ شده‌ام‌ و خدا از نفسش‌ در آن‌ دميده. من‌ آن‌ خاك‌ قيمتي‌ام. حالا مي‌فهمم‌ چرا فرشته‌ها آن‌قدر حسودي شان‌ شد.
اما اگر اين‌ خاك، اين‌ خاك‌ برگزيده، خاكي‌ كه‌ اسم‌ دارد، قشنگ‌ترين‌ اسم‌ دنيا را، خاكي‌ كه‌ نور چشمي‌ و عزيز دُردانه‌ خداست. اگر نتواند تغيير كند، اگر عوض‌ نشود، اگر انتخاب‌ نكند، اگر همين‌ طور خاك‌ باقي‌ بماند، اگر آن‌ آخر كه‌ قرار است‌ برگردد و خود جديدش‌ را تحويل‌ خدا بدهد، سرش‌ را بيندازد پايين‌ و بگويد: يا لَيتَني‌ كُنت‌ تُراباً. بگويد: اي‌ كاش‌ خاك‌ بودم...
اين‌ وحشتناك‌ترين‌ جمله‌اي‌ است‌ كه‌ يك‌ آدم‌ مي‌تواند بگويد. يعني‌ اين‌ كه‌ حتي‌ نتوانسته‌ خاك‌ باشد، چه‌ برسد به‌ آدم! يعني‌ اين‌ كه...
خدايا دستمان‌ را بگير و نياور آن‌ روزي‌ را كه‌ هيچ‌ آدمي‌ چنين‌ بگويد.
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
بال هایت از نسیم
قلب من سیاه و سخت
قلب ِ من شبیه ...
بگذریم !
دور قلب من کشیده اند
یک ردیف ِ سیم خاردار
پس تو احتیاط کن
جلو نیا ، برو کنار
توی این جهان ِ گُنده ، هیچ کس
با دلم رفیق نیست
فکر می کنی
چاره ی دلی که جوجه تیغی است ،
چیست ؟!
مثل یک گلوله جمع می شود
جوجه تیغی ِ دلم
نیش می زند به روح ِ نازکم
تیغ های تیز ِ مشکلم
راستی تو جوجه تیغی ِ دل ِ مرا
توی قلب خود راه می دهی ؟
او گرسنه است و گمشده
تو به او پناه می دهی ؟
باورت نمی شود ولی
جوجه تیغی دلم
زود رام می شود
تو فقط سلام کن
تیغ های تند و تیز او
با سلام تو
تمام می شود
 
بالا