برگزیده های پرشین تولز

قصه هاى کهن مردم آسيا

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
بنگلادش


کلاغ و گنجشک

crow1.JPG



روزى، روزگارى گنجشکى با کلاغى دوست شد. يک روز که با هم پى غذا مى گشتند چشم کلاغ به فلفل هاى قرمزى افتاد که روى حصيرى پهن بود. گفت: " آن فلفل ها را نگاه کن! ببينيم کى مى‌تواند بيشتر بخورد."

گنجشک گفت: "خوب."

کلاغ گفت: "هرکه برنده شد ديگرى را بخورد."

گنجشک قبول کرد چون خيال مى‌کرد کلاغ شوخى مى‌کند.

گنجشک فلفل ها را درست مى خورد ولى کلاغ کلک مى زد، بى آنکه گنجشک بفهمد يکى مى خورد و چند تا زير حصير پنهان مى کرد. آخر سر کلاغ گفت: " من شرط را بردم! حالا مى خواهم تو را بخورم!"

گنجشک که ديد کلاغ شوخى نمى کند گفت: "من به حرفنم پايبندم. اما پيش از خوردن من بايد بروى منقارت را بشويى چون همه مى دانند که تو پرنده ى کثيفى هستى و چيزهاى‌ کثيف ميخورى."

پس کلاغ رفت کنار رودخانه و گفت:

"اى رود! اى رود!
به من آب بده
منقار بشورم،
تميز بشوم
گنجشک بخورم!"

رود جواب داد: " آب مى‌خواهى؟ خوب، اما همه مى‌گويند تو چيزهاى کثيف مى خورى. اگر مى‌خواهى منقارت را بشويى بايد اول يک کاسه بياورى بعد هرقدر آب خواستى مى توانى بردارى."

کلاغ رفت پيش سفال ساز و التماس کنان گفت:

"اى سفال ساز! اى سفال ساز!
يک کاسه بساز
تا آب بردارم،
منقار بشورم،
تميز بشوم
گنجشک بخورم!"

سفال ساز جواب داد: "کاسه مى‌ خواهى؟ خوب، اما من گِل ندارم. کمى گل برايم بياور تا برايت يک کاسه بسازم."

crow2.JPG


کلاغ رفت به يک مزرعه و با منقارش شروع به کندن زمين کرد. زمين به صدا درآمد و گفت: " تمام دنيا مى داند که تو چيزهاى کثيف مى‌خورى. اجازه نمى دهم خاکم را بردارى مگر با بيل."

کلاغ رفت پيش آهنگر و گفت:

"اى آهنگر! اى آهنگر!
يک بيل تميز،
که خاک بکنم
کاسه بگيرم
تا آب بردارم
منقار بشورم
تميز بشوم
گنجشک بخورم."

آهنگر جواب داد: "بيل مى‌خواهى؟ خوب، اما مى بينى که کوره ام آتش ندارد. اگر بيل مى خواهى بايد برايم کمى آتش بياورى."

کلاغ به خانه ى دهقانى‌که همان نزديکى بود رفت. زن دهقان در حياط داشت پلو مى پخت. کلاغ گفت:

" خانم دهقان!
يک کمى آتش،
تا بيل بگيرم،
خاک بکنم،
کاسه بگيرم،
تا آب بردارم،
منقار بشورم،
تميز بشوم،
گنجشک بخورم."

crow3.JPG


زن دهقان جواب داد: " آتش مى‌خواهى؟ خوب، اما آتش را چطور مى برى؟"

کلاغ گفت: " مى توانى آنرا روى پشتم بگذارى."

زن دهقان کمى آتش روى پشت کلاغ گذاشت که ناگهان پرهاى کلاغ آتش گرفت.

کلاغ بدجنس سوخت و خاکستر شد، اما گنجشک خوب سال هاى سال به خوبى و خوشى زندگى کرد.


بازنوشته: اشرف صديقى
.
.
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
ويتنام


سنگ و فوفل و تاک
(يک داستان عاشقانه)

در زمان پادشاهى "هونگ وونگ"، در دهکده ى کوچک پرت افتاده اى در ارتفاعات شمال ويتنام، دو برادر از خانواده ى "کائو" زندگى مى کردند. برادر بزرگتر "کائو تان" نام داشت و برادر کوچکتر " کائو لانگ". اين دو برادر کاملا به هم شبيه بودند، مثل دو نيمه ى يک سيب. هر دو خوش سيما، خوش اخلاق و پرکار بودند.

"کائو لانگ"، برادر کوچکتر، عاشق دخترى شد که "خوان فو" نام داشت و از خانواده ى "لوئو" بود و در دهکده ى نزديک آنها زندگى مى کرداين دختر نه تنها بسيار زيبا بود که مهربان، خوش رفتار و با شخصيت هم بود. خيلى از جوان ها خواستار ازدواج با او بودند اما چنين به نظر مى رسيد که او به هيچ کس توجهى ندارد ، ولى قلبا" عاشق "کائو لانگ" بود.


sang_foofel_taak_1.JPG


يک روز "کائو لانگ" با خجالت از مادرش خواهش کرد که بهش اجازه دهد تا ازدواج کند اما نگفت که فرد مورد نظرش چه کسى است.

مادرش چنانکه رسم بود به او گفت بايد صبر کند تا ابتدا ترتيب ازدواج برادر بزرگترش را بدهد و بعد به او بپردازد.

برادرش " خوان فو" را انتخاب کرد.

"کائو لانگ" خيلى ناراحت شد و قلبش از غصه لبريز گشت. اما چنان خاطر برادرش را مى خواست که چيزى به او نگفت.

وقتى کائو تان همراه مادرش به خواستگارى دختر رفت، خوان فو موافقت کرد تا با او ازدواج کند. در واقع او کائو تان را با برادرش اشتباه گرفته بود چون تا آن وقت با کائو لانگ حرفى نزده بود و از طرفى دو تا برادر خيلى به هم شبيه بودند.

به اين ترتيب "کائو تان" و "خوان فو" با هم ازدواج کردند.

foofel_2.JPG


"کائو لانگ" تا آنجا که مى توانست غم و غصه اش را توى دلش مى ريخت و حرفى نمى زد. اما "خوان فو" وقتى به اشتباهش پى برد سرنوشتش را پذيرفت و کوشش کرد تا همچنان زن خوبى باقى بماند. از اين گذشته شوهر او همانقدر زيبا، پرکار و با شخصيت بود که "کائو لانگ".

کم کم "خوان فو" تمام وظايف و کارهاى خانه را از مادر شوهرش ياد گرفت، خودش غذا مى پخت، چاى درست مى کرد و خانه را رفت و روب و تميز مى‌کرد. هر روز برادرها گاوميش هايشان را پيش مى انداختند و براى کار به مزرعه مى رفتند و روز که به پايان مى‌ رسيد "تان" گاواهن و خيش را به منزل حمل مى‌ کرد و "لانگ" به يک مقدار فاصله به دنبال او گاوميش ها را به سوى منزل مى راند. موقع غروب وقتى ‌همه براى شام دور هم جمع مى شدند محيط گرم و شادى به وجود مى امد.

يک شب "خوان فو" که شام را آماده کرده بود صداى آمدن برادرها را که شنيد به طرف در خانه دويد تا از شوهرش استقبال کند. اتفاقا آن روز "کائو لانگ" گاوآهن را به دوش مى کشيد و "کائو تان" با يک مقدار فاصله دنبال او روان بود و گاوميش ها را پيش مى راند. خوان فو فکر کرد که "کائو لانگ" شوهرش است، بنابراين به سوى او دويد و دستش را گرفت.


foofel_3.JPG

لانگ فورا احساس کرد که زن او را با برادرش اشتباه اشتباه گرفته و زير لب گفت : "زن برادرم!"

"خوان فو" تکان خورد و فهميد که شوهرش نيست. بدبختانه "کائو تان" ديد که چه اتفاقى افتاده، اين بود که راهش را کج کرد و رنجيده داخل خانه شد و حتى با زنش سلام و عليک هم نکرد.

از آن به بعد محيط خانه مثل روزهاى قبل شاد نبود. "کائو لانگ" حس مى کزد که همه اش تقصير اوست. بنابراين فکر کرد بهترين کارى که مى تواند در حق خانواده اش انجام دهد اين بود که بگذارد برود. همين کار را هم کرد. هيچکس نمى دانست او چرا رفته است و خود او هم نمى دانست که به کجا مى رود. تابستان و پاييز گذشت، زمستان آمد و بعد بهار رسيد و او هنوز در کوهستان آواره بود و از رودها مى‌گذشت و در ميان دهکده ها و کلبه ها سرگردان بود.

سرانجام يک روز عصر از پاى در آمد، در کنار رودى نيرويش کاملا ته کشيد و همانجا ير زمين افتاد و مرد. به خاطر عشق پاک و فداکارى او، بدن بيجانش در کنار رود به صخره اى تبديل شد که روى آنرا لعابى از آهک سفيد پوشاند و رود با جريان و غرش دائمى اب هايش گويى براى غم و مرگ او به سوگواردى پرداخت.

اما در خانه آرزوى "کائو تان" براى بازگشت برادرش هر روز بيشتر مى شد، او از اينکه گذاشته بود برادرش برود دچار رنج و عذاب بود. بالاخره يک روز به جستجوى برادرش راه افتاد و در کوهستان ها و در ميان جنگل ها براى يافتن نشانه اى از برادر گمشده اش آواره و سرگردان شد. دست آخر به صخره ى يکدست سفيدى برخورد که در کنار رودخانه اى قرار داشت. بيحس و از پاى درآمده، او هم همانجا افتاد و مرد. به خاطر عشق و وفاداريش، بدن بيجان او هم تبديل به درخت فوفلى شد که پربار و ميوه دار بود.

"خوان فو" پس از رفتن شوهر مدت ها چشم انتظار بازگشت او ماند. دو پاييز گذشت بى آنکه از شوهر يا برادر شوهرش خبرى شود. تا اينکه به راستى نا اميد شد و يک روز صبح پس از اجازه گرفتن از مادر شوهرش، او هم به جستجوى آنها راه افتاد. مسافت هاى درازى را ميان باران و آفتاب سوزان طى کرد. سرانجام سرنوشت او را هم به نقطه اى رساند که درخت فوفلى در کنار صخره ى سفيدى قرار داشت و درآنجا نيروى او هم کاملا به پايان رسيد و او نيز همانجا جان داد و به خاطر عشق و پاکيش تبديل شد به يک تاک بالارونده و خودش را کاملا به دور درخت فوفل پيچيد. به اين ترتيب او بار ديگر با شوهرش متحد و يکى شد.

foofel_4.JPG


رودى ‌که در کنار صخره ى سفيد جارى بود اين داستان غم انگيز را زمزمه کرد. روستائيان پس از شنيدن و فهميدن اين داستان معبد کوچکى به يادبود آن سه تن درست کردند. چندى بعد امپراطور "هونگ وونگ" گذارش به آن منطقه افتاد و اين داستان برايش بازگو شد. او که از عشق برادران و نيز خوان فو دگرگون شده بود يک برگ تاک و يک ميوه ى فوفل کند و آنرا به دهانش گذاشت و جويد. اين دو در دهانش مزه ى دلپذيرى داشت و وقتى جويده ى آنرا بر روى صخره ى سفيد ريخت رنگ قرمز قشنگى بر روى آن به وجود آمد، رنگى که نشانه ى عشقى جاودان بود.

امپراطور دستور داد که در مراسم عروسى هميشه از اين برگ و ميوه استفاده کنند و اين مراسم امروز هم اجرا مى شود. يک قاچ ميوه ى فوفل را با تکه اى از ليمو در ميان برگ هاى تاک بالارونده مى پيچند و مى جوند.


foofel_5155.JPG


بازنوشته ى هوانگ گوک بى ين
نقاشى از نگوين تى هوپ
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
هندوستان


سفر به بهشت


در روز و روزگاران پيش حاکم بدجنسى زندگى مى کرد که خيلى نادان بود. اين حاکم خدمتکارى داشت لاغر و بدجنس اما بسيار زيرک. اين خدمتکار از هر فرصتى استفاده مى کرد تا هوش و زيرکى خود را به رخ بکشد و بزودى حاکم چنان به خدمتکارش ذل بست که کمتر از او جدا مى شد.

حاکم هميشه به خدمتکارش مى گفت: "قول بده هرگز مرا ترک نکنى" و خدمتکار هميشه پاسخ مى داد : "هرگز قربان. شما هرکجا باشيد ، خواه در اين دنيا ، خواه در بهشت يا جهنم ، من هميشه با شما خواهم بود" و اين حرف حاکم را خيلى خوشحال مى کرد.



hindi01c%20copy.gif



يک روز عصر ، حاکم بعد از گردشى در کنار رودخانه ، داشت به قصرش باز مى گشت و مثل هميشه خدمتکارش هم همراهش بود . ناگهان صداى زوزه ى روباه ها از جنگلى در آن نزديکى ها به گوششان خورد . حاکم کنجکاو شد و رو کرد به خدمتکارش و پرسيد : "چرا اين روباه ها زوزه مى کشند ، آنهم در موقعى که ما از اين حوالى مى گذريم؟"

خدمتکار پاسخ داد : " قربان به طورى که مى دانيد زمستان امسال خيلى سرد است. اين روباه هاى بيچاره لباس گرم ندارند ، براى گرفتن پتو از شما التماس دعا دارند."

حاکم گفت : " آه ، مى فهمم. راستى که تو چقدر باهوشى که زبان روباه ها را هم مى فهمى ! اما چرا به آنها پتو داده نشده است؟"

خدمتکار که دل خوشى از تاجر پتوها نداشت گفت : "قربان ، مقصر تاجر پتوهاست."

حاکم گفت : "چه بد! به چه جرأت اين روباه هاى عزيز را از پتو محروم کرده است؟ بسيار خوب ، بگو اين تاجر پتو را در پتويى بپيچند و توى دريا بيندازند . بعد صد تا پتو بخريد و ميان دوستان من ، اين روباه ها ، پخش کنيد."

خدمتکار به شتاب براى اجراى دستور حاکم دست بکار شد . البته فقط نيم اول دستور را اجرا کرد يعنى تاجر پتوها را به دريا انداخت و از خزانه پول گرفت که براى روباه ها پتو بخرد که هيچ وقت هم نخريد.

عصر روز بعد در گردش کنار رودخانه ، باز هم صداى زوزه ى روباه ها به گوش حاکم رسيد. حاکم با تعجب پرسيد : "باز ديگر چشان است؟ براى چه زوزه مى کشند؟"

خدمتکار با لبخند پاسخ داد : "قربان، آنها دارند بدين وسيله از شما تشکر مى کنند."

حاکم گفت : "چه خوب! چه خوب که من خدمتکار دانا و درستکارى مثل تو دارم. قول بده که هرگز مرا ترک نکنى."

خدمتکار اطمينان داد : "من هميشه در کنار شما خواهم بود ، در بهشت و حتى جهنم."

حاکم خيلى خوشحال شد اما شاديش زياد طول نکشيد چون در اين هنگام ناگهان گراز کوچکى از جنگل بيرون دويد . حاکم که پيش از آن هرگز گراز نديده بود شگفت زده فرياد کشيد : "خداى من ! اين ديگر چه جانوريست؟؟"


Hindi02c%20copy.gif



البته خدمتکار خوب مى دانست که آن جانور چيست اما به آرامى پاسخ داد : "قربان ، اين يکى از فيل هاى شماست ، به اين روز افتاده چون مأمور غذا دادن به فيل ها ، غذاى آنها را نمى دهد."

حاکم خيلى خشمگين شد و فورا فرمان قتل آن مأمور را صادر کرد . بعد از خدمتکارش خواست که هرچقدر پول لازم است دريافت کند و مواظب باشد که به حيوان هاى بيچاره غذاى حسابى داده شود.

يک ماه گذشت. يک روز عصر که حاکم همراه با خدمتکارش از گردش روزانه به قصر باز مى گشت دوباره با گرازى روبرو شد. تعجب کرد و از خدمتکارش پرسيد : " اين همان فيل گرسنه است که آن روز ديديم؟ چطور است که چاقتر نشده است؟"

خدمتکار چنان زد زير خنده که دندان هاى عقلش هم پيدا شد. بعد گفت : "نه قربان ، آن فيل الان ماشالله به هيکل شريف شماست! اين حيوان که ملاحظه مى کنيد در واقع يک موش است اما از بس در آشپزخانه غذا خورده اينقدر گنده شده است و اين نشان مى دهد که آشپزباشى چقدر بى توجه است."

حاکم از خشم مثل شاتوت سرخ شد ، چشم هايش را گرد کرد و شکوه کنان گفت : "جاى تأسف است! موشى به علت غفلت و بى توجهى آشپز غذاهاى خوشمزه ى مرا مى خورد!" و بى درنگ فرمان داد که اشپز را پس از آنکه شام امشب را آماده کرد به دار بياويزند.

آن شب آشپز پنهانى پيش خدمتکار حاکم آمد و مبلغ زيادى پول با خودش آورد و به خدمتکار التماس کرد تا جانش را نجات دهد و او هم در عوض هر غذايى که دلش خواست را برايش بپزد.

خدمتکار بدجنس خوشحال شد و به آشپز گفت : " هيچ ناراحت نباش ، نجات تو با من."

نيمه شب ، درست موقعى که مى خواستند آشپز را در حضور حاکم دار بزنند خدمتکار پيش دويد و فرياد کرد : " دست نگهداريد! دست نگهداريد!"

بعد رو کرد به حاکم و گفت : "قربان! من الان به تقويم نجومى نگاه کردم و فهميدم که اين ساعت ، ساعت سعد است. هر کس در اين ساعت به دار آويخته شود جايش در بهشت خواهد بود . دار زدن آشپز در اين ساعت ابدا تنبيه او نيست بلکه جايزه و پاداشى محسوب مى شود ، چرا ما بايد چنين آدم پست و بدجنسى را به بهشت بفرستيم؟"

حاکم در برابر چشمان شگفت زده ى حاضران ناگهان از جايش پريد و با خوشحالى گفت " خوب شد! عالى شد! مدت ها بود که دلم مى خواست بهشت را ببينم. مرا به جاى او به دار بزنيد تا بتوانم فورا بهشت را ببينم - اما صبر کنيد!" آنوقت رو به خدمتکار بدجنسش کرد و گفت : "دوست عزيزم ، تو هميشه به من قول مى دادى که همه جا همراه من باشى. حالا من دارم به بهشت مى روم، تو راهنماى من باش. آهاى جلاد ، اول او را دار بزن."


Hindi03%20copy.gif



پيش از آنکه خدمتکار بدجنس بتواند کلمه اى به زبان بياورد نگهبان ها حلقه ى دار را به گردنش انداختند و مأمور اعدام او را بالا کشيد.

حاکم خوشحال شد از اينکه وزير پيشنهاد او را بدون چون و پذيرفته بود.

مأمور اعدام پس از اينکه وزير را به بهشت فرستاد به سراغ حاکم رفت و اين چيزى بود که خود خواسته بود.

و اما اينکه آنها به بهشت رسيدند يا نه ، کسى خبر ندارد.

(نويسنده و تصويرگرش را هم ننوشته بود !)


Hindi04%20copy.gif

 

calsum181

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 فوریه 2009
نوشته‌ها
61
لایک‌ها
0
درسته كه سن و سالي از من گذشته ولي از اين به بعد به اين تاپيك براي خوندن داستان هاي زيباش زياد سر ميزنم.فوق العادس .براي نوه هام تعريف مي كنم...;)
با سپاس فراوان از پرشيانا جان
موفق باشي دخترم...:)
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
درسته كه سن و سالي از من گذشته ولي از اين به بعد به اين تاپيك براي خوندن داستان هاي زيباش زياد سر ميزنم.فوق العادس .براي نوه هام تعريف مي كنم...;)
با سپاس فراوان از پرشيانا جان
موفق باشي دخترم...:)

سلام ^_^

خيلى خوش اومدين. خوشحالم که اين داستان‌ها مورد توجهتون قرار گرفتند و بسيار سپاسگزارم از لطف و محبتتون
66x1ufd.gif



پ.ن. ديگه لازم شد که زود به زودتر اين تاپيک رو آپديت کنم :blush:
 

agha babak

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 فوریه 2009
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
0
سلام مدتها بود که دنبال این قصه ها بودم و واقعا ازشما ممنونم.تا جایی که یادم هست این کتابها چند جلد بودن.بقیه اش راهم اگر دارید ممکنه بگذارید؟ درضمن اگربراتون ممکن هست کتاب را به صورت اسکن صفحات اصلی قرار بدین تاهم ما حسابی از این کتابهای دوران کودکی لذت ببریم هم شما زحمت تایپ نکشید. در این مورد و این تاپیک هر کمکی از دستم بربیاد دریغ نمی کنم. باز هم بابت شیرینی خاطراتی که :graduated شما باعث یاداوریش بودید ازتون ممنونم.:graduated:graduated
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
سلام مدتها بود که دنبال این قصه ها بودم و واقعا ازشما ممنونم.تا جایی که یادم هست این کتابها چند جلد بودن.بقیه اش راهم اگر دارید ممکنه بگذارید؟ درضمن اگربراتون ممکن هست کتاب را به صورت اسکن صفحات اصلی قرار بدین تاهم ما حسابی از این کتابهای دوران کودکی لذت ببریم هم شما زحمت تایپ نکشید. در این مورد و این تاپیک هر کمکی از دستم بربیاد دریغ نمی کنم. باز هم بابت شیرینی خاطراتی که :graduated شما باعث یاداوریش بودید ازتون ممنونم.:graduated:graduated

سلام

اوه، مرسى از لطفتون :blush: :happy:
00000036.gif


بله اين داستان‌هاى مردم اسيا 3 جلد بودند و يک جلد هم جشن‌هاى مردم آسيا بود.

متأسفانه نميتوانم اسکنشان نمايم زير باعث از هم پاشيده شدن شيرازه ى کتاب و ورق ورق شدنشان خواهد شد، براى‌همين من حتى عکس‌هاى کتاب را هم با دوربين گرفتم و بعد در فتوشاپ صاف و صوفشون کردم ^0^

راستى‌حالا که فهميدم اين تاپيک و داستان ها طرفدار داره انرژى گرفتم براى ادامه دادنش ^_^ شايد تا آخر همين امروز يک داستان ديگر از اين سرى را هم گذاشم :happy:
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
تايلند


ماکاتو و صدف


در روز و روزگاران پيش پسرى زندگى ميکرد که اسمش ماکاتو بود. ماکاتو يتيم بود . بچه که بود پدر و مادرش مرده بودند. نه خواهر و برادری داشت و نه خویشاوند و دوستی که از او مواظبت کند، بنابرین مجبور بود که روی پای خودش بایستد و خودش زندگیش را بچرخاند. این بود که از هیچ کاری رویگردان نبود، بارهای سنگین را حمل میکرد، شاخ و برگ درختان را هرس میکرد یا به خوک ها غذا میداد. هرگز از زیر کار در نمیرفت و با اینکه مزد کمی میگرفت ولی با اینحال راضی و خوشحال بود. هرجا که میرفت کارفرماهایش او را تشویق و تحسین میکردند چون خیلی باشعور، پرکار، آرام و شاد بود.

یک روز عصر پس از آنکه مقدار زیادی هیزم شکسته بود برای استراحت کناری نشست و به فکر کارهایی افتاد که دلش می خواست در آینده انجام دهد. دلش میخواست بختش را در سرزمین های غریب دوردست آزمایش کند چون عاشق ماجراهای هیجان آور بود.

اربابش گفت : پسرم به چه فکر مینی؟

پسر گفت : دلم میخواهد به سفر بروم و خود را به دست پیشامدها و ماجراها بسپارم. آنگاه به شمال شرق اشاره کرد و افزود : شنیده ام سرزمینی که در آنجا قرار دارد خیلی حاصلخیز و پربرکت است و مردم مهربانی دارد. دلم میخواست میتوانستم آن سرزمین را به چشم خود ببینم. آنوقت چشم های پسرک از شوق و هیجان برق زد.

ارباب گفت : سرزمینی که تو آرزو داری به آنجا بروی «سوخوتای» نام دارد. مردم میگویند پادشاه آنجا «پراروانگ» خیلی خوش قلب و مهربان است. اگر بتوانی به آنجا بروی ممکن است خوشبخت شوی.

مدتی بعد ماکاتو تصمیم گرفت بختش را آزمایش کند. بنابراین دهکده اش را ترک کرد و قدم به دنیای وسیع گذاشت. شادمانه راه می سپرد و از مناظر تازه و حرف زدن با مردمی که در راه می دید لذت می برد. سرانجام پس از یک ماه سیرو سفر رسید به دهکده ای که در مرکز کشور «سوخوتای» قرار داشت.

ماکاتو به پیرزنی که یک کوزه ی بزرگ آب روی سرش بود گفت :«ببخشید، ممکن است یک کم آب به من بدهید. خیلی تشنه هستم.»

پیرزن در حالیکه پیاله ای را از آب کوزه اش پر می کرد و آنرا به دست ماکاتو می داد پرسید : تو از کجا می ایی؟ چرا تنها هستی؟ انگار از راه دور و درازی آمده ای؟

پسر گفت : همین طور است و خیلی از شما متشکرم.

پیرزن دوباره پرسید : پدر و مادرت کجا هستند؟ کس و کاری داری؟

ماکاتو پاسخ داد : اهل «مان» هستم و نه پدر دارم و نه مادر.

پیرزن با تعجب گفت : خدای من! آیا واقعا اهل آنجایی؟ اخر چطور با این سن و سال تنها سفر میکنی؟

ماکاتو پاسخ داد : دلم میخواست «پراروانگ» پادشاه «سوخوتای» را ببینم. مردم می گویند او پادشاه خوش قلب و مهربانی است.

زن گفت : تو پسر مصمم و پر جرأتي هستى . همراه من بيا. کسى چه ميداند، شايد يک روز پادشاه ما را هم ديدى.

ماکاتو از همراهي با او خوشحال بود. اگر براى آن زن مهربان کار ميکرد مى توانست جايى براى خواب و غذايى براى خوردن داشته باشد و شايد روزى خوشبختى به او روى مى آورد و مى توانست شاه آن سرزمين را ببيند.

شوهر آن پيرزن يکى از فيلبانان «پراروانگ» بود که از صدها فيل شاهى نگهدارى و مواظبت مى کرد. از آن پس ماکاتو نيز به فيلبان در يافتن غذا براى فيل ها و تميز کردن خوابگاه آنها کمک مى کرد. او سخت و خوب کار مى کرد و به همين دليل فيلبان و زنش حسابى به او علاقمند شده بودند.





يک روز آسمان چنان آبى و هوا چنان خوش بود که به نظر ميرسيد آن روز روز خوشبختى باشد. ماکاتو در خوابگاه فيل‌ها مشغول کار بود که جوان بلندقدى با لباس فاخر، در حاليکه توسط عده‌اى همراهى مى شد داخل خوابگاه شد. آن مرد پراروانگ بود.

ماکاتو فورا تعظيم کرد و مقابل شاه دست به سينه ايستاد. قلبش تند تند مى زد.

پادشاه از فيلبان پير که همراهش بود پرسيد : اين پسر کيست و از کجا آمده؟

فيلبان پير تعظيم کرد و گفت : او از شهر «مان» تا اينجا راه درازى پيموده است. او درباره ى پادشاه بسيار شنيده بود و آرزومند شده بود تا شخصا اعليحضرت را ببيند.

چند سال دارد؟

دوازده سال قربان.

پادشاه گفت : پسر خوش سيما و پرکاري است. از او کاملا مواظبت کن.

همينکه پادشاه ميخواست برود بيرون چشم ماکاتو به صدفى افتاد که روى زمين افتاده بود. دويد و آنرا برداشت و به پادشاه تعارف کرد. اما پادشاه با لبخند گفت : مى توانى آنرا براى خودت نگاه دارى.

ماکاتو فکر کرد : عالى شد! پادشاه به من صدف داد.

در آن روزگار مردم «سوخوتاى» صدف را را به جاى پول به کار مى بردند. اگرچه يک صدف ارزش اندکى داشت ولى ماکاتو ميخواست تا آنجا که ممکن باشد از آن صدف استفاده کند چون آنرا هديه ى شاه مى دانست.

تا مدت ها نمى توانست راه و چاره اى پيدا کند که آن پول ناچيز پول بيشترى برايش بياورد. يک روز در بازار از کنار دکان کوچکى مى گذشت که در آن تخم کاهو مى فروختند. از زن شاد و خوش صورتى که پشت بساط بود پرسيد: مى توانم يک مقدار تخمت کاهو بخرم؟ من فقط يک صدف دارم.



زن با خنده گفت : يک صدف؟ با آن که نمى شود چيزى خريد.

ماکاتو با شور و حرارت گفت : ببين! من انگشتم را ميکنم توى سبر تخم کاهو و هرچه تخم کاهو به انگشتم چسبيد برميدارم. آن مقدار درست مى شود به اندازه ى پول يک صدف.


ماکاتو تخم ها را آورد خانه. زمين را کند و تخم ها را يکجا کاشت. هر روز محل کاشت تخم ها را آب ميداد. چندى نگذشت که تخم‌ها جوانه زدند. ماکاتو هر روز قسمت بيشترى از زمين را از علف پاک ميکرد و کاهوهاى تازه روييده را قلمه ميزد. مدتى بعد باغچه ى مخصوص سبزيکارى او از کاهو پوشيده شد. او به خودش افتخار ميکرد که آنقدر خوب از عهده ى کار برآمده است.

يک روز شاه دوباره از کنار خوابگاه فيل‌ها ميگذشت. ماکاتو فرصت را غنيمت شمرد، زانو زد و يک سينى از بزرگترين کاهوهايش را به شاه پيشکش کرد.





شاه با تعجب گفت : اينها را از کجا آورده اى؟

ماکاتو با لبخند شادى پاسخ داد : پادشاها، با آن صدفى که شما به من بخشيديد اين کاهوها را پرورش دادم.

شاه شگفت‌زده پرسيد : چگونه توانستى چنين کارى بکنى؟

ماکاتو تمام داستان را براى پادشاه تعريف کرد. پادشاه به راستى از هوش و کوشش پسرک خوشش آمد و از آن به بعد در قصر خود به او شغلى داد.

همچنان که سال‌ها ميگذشت ماکاتو بلندتر و زيباتر مى‌شد. او در تمام کارهاى مهم ماهر شد و پادشاه را به خوبى خدمت مى‌کرد. چنان وفادار بود که شاه فقط به او اعتماد مى‌کرد. بدين ترتيب ماکاتو به مقام‌هاى بالا و بالاتر رسيد تا اينکه بالاخره به او لقب «خون وانگ» يعنى مهمترين شخص دربار پادشاهى داده شد. بعد از آن با دختر جوان و زيباى پادشاه ازدواج کرد و پس از آن شاه او را فرمانرواى «مان» نمود.

بدين ترتيب ماکاتو که زمانى کودک يتيم و بيچاره‌اى بود پادشاه آن کشور پرنعمت و برکت شد.

بازنوشته ى سويانى خانچاناتى تى
نقاشى از سامچت کالاديس
‌‌
 

agha babak

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 فوریه 2009
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
0
ممنون پرسیانا جان. این کتابها چهار تا هستند جدا از جشنهای مردم آسیا
b398.gif


b399.gif


b404.gif


b405.gif


b584.gif

به نظرت این کتابها توی کتابخانه کانون (خیابون وزرا) پیدا میشه؟
 

agha babak

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 فوریه 2009
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
0
سلام پرسیانا جان
میشه لطف کنی و قصه اون مارمو لکه که برای جنگ با ببر تمام تابستون به تنش گل میماله تا هیکلش بزرگ بشه و پوستش سفت، رو بگذاری
خیلی ممنون:rolleyes:
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
ممنون پرسیانا جان.
سلام ^_^
خواهش ميکنم :blush:


این کتابها چهار تا هستند جدا از جشنهای مردم آسیا

b405.gif
:eek:
من اين چهارمى رو چرا ندارم؟ اى بابا، چه حيف :(

به نظرت این کتابها توی کتابخانه کانون (خیابون وزرا) پیدا میشه؟
نميدونم، اگه بشه که خيلى عالى ميشه، مخصوصا که من تازه فهميدم اين جلد چهارم هم بوده :(

سلام پرسیانا جان
میشه لطف کنی و قصه اون مارمو لکه که برای جنگ با ببر تمام تابستون به تنش گل میماله تا هیکلش بزرگ بشه و پوستش سفت، رو بگذاری
خیلی ممنون
خواهش ميکنم ، چشم حتما ميذارمش :happy:

پ.ن. راستى ميشه لطفا با فونت سايز معمولى بنويسيد. آخه راستش من يه کم غير آدميزاديم، نوشته هاى کوچک رو خوب مى بينما ولى تو خوندن نوشته هاى بزرگ چشمام سياهى ميره و به مشکل ميخورم! مرسى :blush:
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
سريلانکا


چگونه مارمولک با پلنگ جنگيد


خوب من ديدم تا بخوام تايپ کنم، با اين حال سرماخورده، خيلى طول ميکشه، گفتم بهتره از خود صفحات داستانش عکس بگيرم و اتچ کنم تا سريعتر بشه ^_^ ببخشيد اگه کيفيتش خيلى خوب نشده :blush:
‌‌
 

فایل های ضمیمه

  • persiana01.jpg
    persiana01.jpg
    225.5 KB · نمایش ها: 22
  • persiana02.jpg
    persiana02.jpg
    273 KB · نمایش ها: 17
  • persiana03.jpg
    persiana03.jpg
    275 KB · نمایش ها: 17
  • persiana04.jpg
    persiana04.jpg
    230.6 KB · نمایش ها: 16
  • persiana05.jpg
    persiana05.jpg
    217.6 KB · نمایش ها: 17
  • persiana06.jpg
    persiana06.jpg
    268.7 KB · نمایش ها: 17
  • persiana07.jpg
    persiana07.jpg
    215.6 KB · نمایش ها: 17
  • persiana08.jpg
    persiana08.jpg
    198.5 KB · نمایش ها: 17

agha babak

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 فوریه 2009
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
0
ممنون پرسیانا جان واقعا لطف کردی و زحمت کشیدی
:rolleyes:
 

mohammad-h

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
23 مارس 2009
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
0
ممنون پرسیانا جان. کار شما واقعا درسته. من به خاطر تاپیک جالب تون عضو شدم. چرا دیگه ادامه نمیدین؟ رفع کسالت شده انشاءالله؟
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
47
محل سکونت
Persian Empire
ممنون پرسیانا جان. کار شما واقعا درسته. من به خاطر تاپیک جالب تون عضو شدم. چرا دیگه ادامه نمیدین؟ رفع کسالت شده انشاءالله؟

سلام ^_^

مرسى از محبتتون و خيلى خوش اومدين
00000036.gif
00000036.gif


بله حالم خوب شده، مرسى. و چشم، حتما به زودى کار گذاشتن داستان ها رو باز ادامه ميدم :blush:

‌‌
 

agha babak

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 فوریه 2009
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
0
سلام پرسیان جان
کم پیدا شدید ها!
ما منتظریم:blush:
در ضمن پیشنهاد می کنم که تاپیکتون رو به فروم ما منتقل کنید .اونجا خیلی ها رو خوشحال خواهید کرد.
koodaki.forumotion.com
اونجا دوستانی هستند که مثل من فقط مصرف کننده نیستند و قطعا سوغاتی هایی از دیار کودکی برای شما دارند.
به ما سر بزنید و اگه همراهمون بشید:rsc: خوشحال تر میشیم
 

proti

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 دسامبر 2010
نوشته‌ها
9
لایک‌ها
1
سلام دوستان
مرسی که بعد از مدتها تونستم این کتابها رو ببینم
دو جلدشو داشتم .یکیش مونده اونم به صورت تیکه پاره. داستانهاش اینجا نیست وقت بشه میذارمش.
جلد سوم رو دارم اگه ندارین بگین البته میگم فقط چندتا داستانش مونده
این کتابا مال کانون نیست مال قبل انقلابه.
 
بالا