ashena55
کاربر تازه وارد
- تاریخ عضویت
- 28 سپتامبر 2005
- نوشتهها
- 688
- لایکها
- 2
قونيه در قطار. ايستگاه هفدهم
اي برادر قصه چون پيمانه است
عليرضا قزوه
اي برادر قصه چون پيمانه است
عليرضا قزوه
از اولين ايستگاه مرزي كه خارج شديم، ساقي پشت ساقي ميآمد با آب و آب پرتقال و آب شنگولي در دست. بعضي ما را كه ميديدند جرأت نميكردند به داخل كوپه بيايند و تعارف كنند، اما اين پيرمرد كرواتي چشم درشت صورت استخواني ِ سه تيغه چه اصراري داشت كه به ما هم جرعهاي بنوشاند. ميگفت: نترسيد! بخوريد، غم را ميبرد! شمس ناراحت شده بود و پيرمرد يحتمل عصبانيت شمس را نميديد. مولانا گفت: بيا سهتايي اين بيت را با آواز بخوانيم
باده غمگينان خورند و ما ز غم خوشدلتريم
رو به محبوسان غم ده ساقيا افيون خويش
پيرمرد غمگين رفت. از پرويز پرسيدم صدايي نشنيدي؟ گفت: چه صدايي؟ گفتم: صداي آواز دسته جمعي! گفت: قاطي كردي؟ گفتم: اين ايستگاه كجاست؟ گفت: ارچك بر وزن قرچك!
دو طرفمان كوه بود و كوه. موبايل آنتن نميداد. ارتباط ما براي چند روزي با ايران قطع ميشد، اما پروايي نبود. مولانا و شمس با من بودند و آخرين خبرها روي موبايل مولانا به طور آنلاين دريافت ميشد. نگاه كردم گوشي مولانا هم آنتن داشت و هم خبر از ورود چند ميهمان تازه ميداد. بيشتر ارواح مطهر با موبايل مولانا ارتباط داشتند. شمس گفت: داريم به ايستگاه شارحان مثنوي ميرسيم! انقروي، فروزانفر، استعلامي، محمدتقي جعفري، سروش، خرمشاهي و ديگران هر كدام يك ايستگاه داشتند و خودشان هم ايستاده بودند در كنار ايستگاه. داخل ساختمانِ ايستگاه پر بود از كتابهاي تفسير مثنوي آن استادان! بعد به درخواست مولانا رئيس مجلس شوراي اسلامي آمد و بنا شد با قيد يك فوريت در مجلس طرحي تصويب شود كه ديگر اشعار مولانا به غلط چاپ نشود و تفسير غلط نكنند.
بعد مجلس وارد شور شد و بنا شد مشخص كنند كه سروش در متابعت هست يا نيست كه اگر نيست تفسيرش را باطل كنند كه شمس به داد سروش رسيد و گفت: فعلاً در متابعت هست. مولانا گفت: شمس ملاحظهي رفاقتها را نميكند و اگر در متابعت نبود ميگفت نيست! بعد من پرسيدم: شرح محمد تقي بهتر است يا فروزانفر، كه شمس شرح جعفري را بيشتر ميپسنديد.
بعد مولانا شروع كرد به خواندن مثنوي:
مجملش گفتم نكردم زان بيان
ورنه هم افهام سوزد هم زبان
ناگهان باران شروع كرد به باريدن در كوپهي قطار! نسيمي خوشبو وزيدن گرفت. مولانا گفت:
زان جهان اندك ترشح ميرسد!
بعد جلسهي قصهنويسي تشكيل شد. شمس به مولانا قصه ياد ميداد
اي برادر قصه چون پيمانه است
معني اندر وي بسان دانه است
بعد بحث ادبي بالا گرفت و مولانا و شمس بحث ميكردند پيرامون زبان راوي «بوف كور» و مقايسه آن با «خشم و هياهو»ي فاكنر! صادق هدايت با همان سبيل كوتاه و عينك و كلاه شاپو آمد و نشست كنار ويليام فاكنر! شمس ناراحت بود كه چرا هدايت شمس نداشت؟ بعد يك آدمي آمد به نام رضا قليخان هدايت و اين بيت را خواند
به هدايت چه زني طعنه كه صوفي گرديد
همه را كاش خداوند هدايت ميكرد
مولانا از انعطاف خوب و شاعرانه و طنز هدايت تعريف ميكرد و آن را بر فاكنر ترجيح ميداد! شمس از خطابهي نوبل فاكنر تعريف ميكرد و ميگفت: خطابهاش خطابهي الهي بود. مثل شيمبورسكا!
شمس ناراحت بود و اعتراض ميكرد كه چرا به ايرانيان نوبل نميدهند؟ گفتم: از ايران به يكي به نام شيرين عبادي نوبل دادهاند گفت: نوبل ادبي، نوبل است. گفت يا بايد به هدايت ميدادند يا به دولت آبادي. دولتآبادي اجازه خواست تا تكهاي از كليدر را بخواند. احمد شاملو هم پيدايش شد و من گفتم شاملو هم كارش ارزش نوبل را داشت. بعد يك دفعه احمد زارعي پيدايش شد با اباالفضل بيهقي. احمد ميگفت: بايد نوبل را بدهند به اباالفضل بيهقي! دولتآبادي قبول كرد كه در كليدر چقدر تحت تأثير بيهقي بوده است و بعد يك عالمه يادداشت و سندهاي قديمي آورد تا ثابت كند كه از نوادگان بيهقيست. امّا چون سندهايش برابر اصل نشده بود، ماند تا بعداً بررسي شود. بعد اباالفضل بيهقي شروع كرد به خواندن اين متنهاي كتابش
«من چيزي ننويسم كه به تزيّدي كشد و به تعصبي انجامد تا خلق گويند شرم باد مر اين پير را، بلكه آن گويم كه خوانندگان با من اندر اين موافقت كنند و طعني نزنند...»
شاملو هم اعتراف كرد كه سبك شعرهايش را از بيهقي گرفته است.
درست در ميان همين بحثها سيداحمد كسروي هم پيدايش شد. گفت: آمدهام براي مراسم كتاب سوزان! ميگفت: جز كتاب فردوسي و كتابهاي آموزش كامپيوتر و اينترنت و تعمير موتور جت همهي كتابها را بايد سوزاند. ميگفت عرفان باعث عقب ماندگي ما ايرانيها شده است! ميگفت كتاب مولانا تجديد چاپ نبايد بشود. ميگفت حافظ و سعدي هم باعث ميشوند ما رشد نكينم و مستعمره باشيم! شمس شروع كرده بود به آتش زدن كتاب تاريخ مشروطهي كسروي! كسروي ساكت شد و بعد هم محو شد! شمس گفت كسروي هم يك هدايت بود كه هدايت نشد! بعد مولانا برخاست و شروع كرد به صحبت كه شمس اگر ميخورد به هدايت و كسروي، آنها نجات پيدا ميكردند. ميگفت من خودم چهارصد شاگرد داشتم كه شمس مرا نجات داد.
بعد دولتآبادي آمد كنار شمس. بيهقي هم در كنار شمس بود، بعد اين جمله را بيهقي رو به دولتآبادي گفت: «بگو داد اين تاريخ به تمامي دهد و گرد زوايا و خوايا برگردد، تا هيچ چيز از احوال پوشيده نماند...» بعد احمد زارعي به دولتآبادي گفت: دادِ اين تاريخ را به تمامي بايد داد. من مانده بودم كه اين حرفها يعني چه؟ شمس گفت: كتابي خواهد نوشت اين پير و حكايت رنج روزگار را خواهد گفت.
بعد با احمد زارعي در جزيرهي مجنون بوديم، مثل همان شب كه تير ميباريد بر سرمان در مقرّ ارتشيهايي كه فرماندهشان سروان طباطبايي بود. همان شب كه چراغ خاموش داشتيم ميرفتيم در دل عراقيها كه رسيديم به مقرّ برادران ارتشي!
نيم ساعتي ميشد از ايران خارج شده بوديم. بيرون قطار سربازان صفوي داشتند با سربازان عثماني ميجنگيدند! بعد صداي شهيد احمد زارعي بود كه داشت اين تكه از كتاب تاريخ بيهقي را برايم ميخواند
«در ديگر تواريخ چنين طول و عرض نيست كه احوال را آسانتر گرفتهاند...»
اين پرويز نگذاشت ببينم آخرش دولتآبادي نوبل را گرفت يا نه! به خاطر نصف سيب آدمي را گاهي از بهشتِ خيالياش بيرون ميكنند! امّا سيب داريم تا سيب، سيبي كه يك اصفهاني انتخاب ميكند، حتماً بهشتي است!
http://www.louh.com/Ghazveh/G0017_.asp