erfan_lcd
کاربر تازه وارد
مادرم گفت تو مگر عاطفه نداری. پدرم گفت می خواهی بروی نوکر خارجی ها بشوی؟!!! ... اصلا قرار نبود این طوری بشود. قبلا حرف هایمان را زده بودیم و آنها راضی بودند. نمی دانم چرا حالا زیرش زده بودند. قبلا که مسافرت می رفتم حتی زورشان می آمد با من خداحافظی کنند. حالا چرا این دفعه قشقرق راه انداخته بودند؟ مگر چه کار می خواستم بکنم؟
'روزهای اول، همه چیز تازگی داشت. انجام کارهای اولیه مهاجرت، تقاضای کارت بیمه عمومی، بازکردن حساب بانکی، خرید هفتگی، یاد گرفتن اصطلاحات روزمره، کشف شهر، ثبت نام در کلاس انگلیسی، دیدن دانشگاه ها، اولین تلاش ها برای کاریابی و ....' موقعی که سوار هواپیمای ایران ایر بودم، همه چیز خوب بود. هنوز سرمست عطر بوسه ها و آغوش ها و اشک ها بودم. بقیه مسافران هم کم و بیش در حس و حال خودم بودند. احساس می کردم آدم مهمی شده ام و دارم عمل قهرمانانه ای انجام می دهم.
از آمستردام که توی پرواز "کی ال ام" نشستم یک دفعه هری دلم پایین ریخت. چه کار داشتم می کردم؟ کجا می رفتم؟ همه چیز را ول کرده بودم که کجا بروم؟ مسافران اغلب خارجی بودند و داشتند برای خودشان بگو بخند می کردند. حتی نیم نگاهی هم به من مفلوک درمانده نمی کردند. اصلا من برایشان مهم نبودم. زدم زیر گریه. می خواستم برگردم خانه.... اما خانه کجا بود؟ قاره سرسبز اروپا از زیر پاهایم سر می خورد و خانه های شیروانی قرمزرنگ مانند قوطی کبریت شده بودند. هواپیما وارد دنیای ابرآلودی می شد که من را به سرزمینی تازه و ناشناخته می برد...
روزهای اول، همه چیز تازگی داشت. انجام کارهای اولیه مهاجرت، تقاضای کارت بیمه عمومی، بازکردن حساب بانکی، خرید هفتگی، یاد گرفتن اصطلاحات روزمره، کشف شهر، ثبت نام در کلاس انگلیسی، دیدن دانشگاه ها، اولین تلاش ها برای کاریابی و ....
اتاوا به شدت مرا شیفته کرده بود. کارهای اداری توسط پست و گاهی با یک تلفن ساده انجام می شد. شهر خلوت و زیبا و سرسبز بود. هوا پاکیزه بود و مردم در خیابان رفتاری آرام و مهربان داشتند. در اتوبوس افرادی را از همه رنگ و نژاد و زبانی می شد دید و راننده با همه آنها به گرمی یکسانی خوش و بش می کرد. وقتی سر و کارت با مسئولی یا کارمندی می افتاد، نه تنها ترشرو و آزاردهنده نبود بلکه با رویی باز و گرم با تو روبرو می شد. مراکزی رایگان برای آموزش زبان، آموزش کاریابی و راهنمای تحصیلی برای مهاجران وجود داشت. در آنجاها می شد دوستانی از کشورهای مختلف دنیا پیدا کرد.
شروع به تحقیق در زمینه کارم کرده بودم و این بار تجربه این را داشتم که دنبال کار و درسی بروم که واقعا دوست داشتم. برخلاف ایران، هیچ محدودیتی برای انتخاب وجود نداشت. انگار زندگی ام را یک بار به عقب دور زده بودم و حالا می توانستم آن را طوری که می خواستم دوباره آغاز کنم...
همه محاسبات مالی را برای وارد شدن به مدرسه پرهزینه فیلم شریدان کرده بودم و می دانستم این مدرسه ای است که حتی خواب رفتن به آن را هم در ایران نمی توانستم ببینم. بالاترین تکنیک های فیلمسازی، استودیوهای مجهز، اساتیدی که همه در ارتباط با صنعت فیلم آمریکا بودند، بهترین سالن های صدا و تصویر برای نمایش فیلم و جدیدترین سیستم های دیجیتال تدوین فیلم، چیزی که همیشه رویای یادگیری آن را در سر داشتم...
اما رویایی که به واقعیت تبدیل می شود همیشه همانقدر شیرین نیست. هرقدر که خود مدرسه جالب و هیجان انگیز بود، ارتباط گرفتن با همکلاسی ها که بیشتر آنها پسران جوان و سفیدپوست بودند (برای اولین بار فهمیدم که خودم سفیدپوست تلقی نمی شوم) دشوار بود. بسیاری از آنها به علت محرومیت نکشیدن، قدر نعمتی که داشتند را نمی دانستند و مدام سمپاشی می کردند و می خواستند یکشبه ره صدساله بروند و همه کسانی که بر سر راه آنها قرار گرفته اند را نیست و نابود کنند.
رقابت ها، نادیده گرفتن ها، دعواها و آزار و اذیت روز به روز اوج می گرفت و من که گل سرسبد مدارس و دانشگاه ها در ایران بودم، می دیدم که حالا به خاطر لهجه و ملیت و زن بودنم تحت فشار قرار گرفته ام. خیلی خشن تر و نامهربانانه تر از آن که در ایران دیده بودم. برای اولین بار معنای واقعی تنهایی، بی پولی، سرما، و در اقلیت بودن را درک کردم. و دوره سختی که در پی آن آمد، فقط به من آموخت که چاره ای چون بزرگ شدن و به معنای واقعی روی پای خود ایستادن و محکم بودن نیست. البته در این گذار دوستانی هم پیدا شدند و اتحاد و محبتی که قبل از آن معنای آن را به این عمیقی درک نکرده بودم. هر آدمی یک زمانی در زندگی از بچگی در می آید و به مرحله بلوغ وارد می شود. بلوغی که هرچند دردناک اما باید اتفاق بیفتد...
.... و بالا و پایین ها ادامه داشت تا این که بالاخره موفق شدم. استقامت و پایداری نتیجه داد. بالاخره کار خوبی پیدا کردم و فیلمی که با چنگ و دندان در مدرسه تدوین کرده بودم، به فستیوال مهمی راه یافت. همکلاسی های خودبین از در آشتی برآمدند و یک بار دیگر اعتماد به نفسی را که از دست داده بودم، باز یافتم.
و همه اینها در برابر این که فهمیدم توانایی های آدمی چقدر است و چقدر می تواند در بدترین شرایط زنده بماند و حتی از کوچکترین چیزها بزرگترین لذت های زندگی را برای خود بسازد، هیچ بود. فشار باعث وسیع شدن ظرفیت و دیدگاه من شده بود. مهاجرت نه فقط یک زندگی تازه، بلکه درس زندگی بود...
صابره محمدکاشی
بهار 2004 تورنتو
'روزهای اول، همه چیز تازگی داشت. انجام کارهای اولیه مهاجرت، تقاضای کارت بیمه عمومی، بازکردن حساب بانکی، خرید هفتگی، یاد گرفتن اصطلاحات روزمره، کشف شهر، ثبت نام در کلاس انگلیسی، دیدن دانشگاه ها، اولین تلاش ها برای کاریابی و ....'
از آمستردام که توی پرواز "کی ال ام" نشستم یک دفعه هری دلم پایین ریخت. چه کار داشتم می کردم؟ کجا می رفتم؟ همه چیز را ول کرده بودم که کجا بروم؟ مسافران اغلب خارجی بودند و داشتند برای خودشان بگو بخند می کردند. حتی نیم نگاهی هم به من مفلوک درمانده نمی کردند. اصلا من برایشان مهم نبودم. زدم زیر گریه. می خواستم برگردم خانه.... اما خانه کجا بود؟ قاره سرسبز اروپا از زیر پاهایم سر می خورد و خانه های شیروانی قرمزرنگ مانند قوطی کبریت شده بودند. هواپیما وارد دنیای ابرآلودی می شد که من را به سرزمینی تازه و ناشناخته می برد...
روزهای اول، همه چیز تازگی داشت. انجام کارهای اولیه مهاجرت، تقاضای کارت بیمه عمومی، بازکردن حساب بانکی، خرید هفتگی، یاد گرفتن اصطلاحات روزمره، کشف شهر، ثبت نام در کلاس انگلیسی، دیدن دانشگاه ها، اولین تلاش ها برای کاریابی و ....
اتاوا به شدت مرا شیفته کرده بود. کارهای اداری توسط پست و گاهی با یک تلفن ساده انجام می شد. شهر خلوت و زیبا و سرسبز بود. هوا پاکیزه بود و مردم در خیابان رفتاری آرام و مهربان داشتند. در اتوبوس افرادی را از همه رنگ و نژاد و زبانی می شد دید و راننده با همه آنها به گرمی یکسانی خوش و بش می کرد. وقتی سر و کارت با مسئولی یا کارمندی می افتاد، نه تنها ترشرو و آزاردهنده نبود بلکه با رویی باز و گرم با تو روبرو می شد. مراکزی رایگان برای آموزش زبان، آموزش کاریابی و راهنمای تحصیلی برای مهاجران وجود داشت. در آنجاها می شد دوستانی از کشورهای مختلف دنیا پیدا کرد.
شروع به تحقیق در زمینه کارم کرده بودم و این بار تجربه این را داشتم که دنبال کار و درسی بروم که واقعا دوست داشتم. برخلاف ایران، هیچ محدودیتی برای انتخاب وجود نداشت. انگار زندگی ام را یک بار به عقب دور زده بودم و حالا می توانستم آن را طوری که می خواستم دوباره آغاز کنم...
همه محاسبات مالی را برای وارد شدن به مدرسه پرهزینه فیلم شریدان کرده بودم و می دانستم این مدرسه ای است که حتی خواب رفتن به آن را هم در ایران نمی توانستم ببینم. بالاترین تکنیک های فیلمسازی، استودیوهای مجهز، اساتیدی که همه در ارتباط با صنعت فیلم آمریکا بودند، بهترین سالن های صدا و تصویر برای نمایش فیلم و جدیدترین سیستم های دیجیتال تدوین فیلم، چیزی که همیشه رویای یادگیری آن را در سر داشتم...
اما رویایی که به واقعیت تبدیل می شود همیشه همانقدر شیرین نیست. هرقدر که خود مدرسه جالب و هیجان انگیز بود، ارتباط گرفتن با همکلاسی ها که بیشتر آنها پسران جوان و سفیدپوست بودند (برای اولین بار فهمیدم که خودم سفیدپوست تلقی نمی شوم) دشوار بود. بسیاری از آنها به علت محرومیت نکشیدن، قدر نعمتی که داشتند را نمی دانستند و مدام سمپاشی می کردند و می خواستند یکشبه ره صدساله بروند و همه کسانی که بر سر راه آنها قرار گرفته اند را نیست و نابود کنند.
رقابت ها، نادیده گرفتن ها، دعواها و آزار و اذیت روز به روز اوج می گرفت و من که گل سرسبد مدارس و دانشگاه ها در ایران بودم، می دیدم که حالا به خاطر لهجه و ملیت و زن بودنم تحت فشار قرار گرفته ام. خیلی خشن تر و نامهربانانه تر از آن که در ایران دیده بودم. برای اولین بار معنای واقعی تنهایی، بی پولی، سرما، و در اقلیت بودن را درک کردم. و دوره سختی که در پی آن آمد، فقط به من آموخت که چاره ای چون بزرگ شدن و به معنای واقعی روی پای خود ایستادن و محکم بودن نیست. البته در این گذار دوستانی هم پیدا شدند و اتحاد و محبتی که قبل از آن معنای آن را به این عمیقی درک نکرده بودم. هر آدمی یک زمانی در زندگی از بچگی در می آید و به مرحله بلوغ وارد می شود. بلوغی که هرچند دردناک اما باید اتفاق بیفتد...
.... و بالا و پایین ها ادامه داشت تا این که بالاخره موفق شدم. استقامت و پایداری نتیجه داد. بالاخره کار خوبی پیدا کردم و فیلمی که با چنگ و دندان در مدرسه تدوین کرده بودم، به فستیوال مهمی راه یافت. همکلاسی های خودبین از در آشتی برآمدند و یک بار دیگر اعتماد به نفسی را که از دست داده بودم، باز یافتم.
و همه اینها در برابر این که فهمیدم توانایی های آدمی چقدر است و چقدر می تواند در بدترین شرایط زنده بماند و حتی از کوچکترین چیزها بزرگترین لذت های زندگی را برای خود بسازد، هیچ بود. فشار باعث وسیع شدن ظرفیت و دیدگاه من شده بود. مهاجرت نه فقط یک زندگی تازه، بلکه درس زندگی بود...
صابره محمدکاشی
بهار 2004 تورنتو