• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

كساني كه قصد مهجرت دارند بدردشون ميخوره تمامي بحث ها دراين تايپيك

erfan_lcd

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 اکتبر 2006
نوشته‌ها
250
لایک‌ها
0
سن
43
محل سکونت
تهران 7هوض
مادرم گفت تو مگر عاطفه نداری. پدرم گفت می خواهی بروی نوکر خارجی ها بشوی؟!!! ... اصلا قرار نبود این طوری بشود. قبلا حرف هایمان را زده بودیم و آنها راضی بودند. نمی دانم چرا حالا زیرش زده بودند. قبلا که مسافرت می رفتم حتی زورشان می آمد با من خداحافظی کنند. حالا چرا این دفعه قشقرق راه انداخته بودند؟ مگر چه کار می خواستم بکنم؟
44kguxc.jpg

'روزهای اول، همه چیز تازگی داشت. انجام کارهای اولیه مهاجرت، تقاضای کارت بیمه عمومی، بازکردن حساب بانکی، خرید هفتگی، یاد گرفتن اصطلاحات روزمره، کشف شهر، ثبت نام در کلاس انگلیسی، دیدن دانشگاه ها، اولین تلاش ها برای کاریابی و ....'​
موقعی که سوار هواپیمای ایران ایر بودم، همه چیز خوب بود. هنوز سرمست عطر بوسه ها و آغوش ها و اشک ها بودم. بقیه مسافران هم کم و بیش در حس و حال خودم بودند. احساس می کردم آدم مهمی شده ام و دارم عمل قهرمانانه ای انجام می دهم.

از آمستردام که توی پرواز "کی ال ام" نشستم یک دفعه هری دلم پایین ریخت. چه کار داشتم می کردم؟ کجا می رفتم؟ همه چیز را ول کرده بودم که کجا بروم؟ مسافران اغلب خارجی بودند و داشتند برای خودشان بگو بخند می کردند. حتی نیم نگاهی هم به من مفلوک درمانده نمی کردند. اصلا من برایشان مهم نبودم. زدم زیر گریه. می خواستم برگردم خانه.... اما خانه کجا بود؟ قاره سرسبز اروپا از زیر پاهایم سر می خورد و خانه های شیروانی قرمزرنگ مانند قوطی کبریت شده بودند. هواپیما وارد دنیای ابرآلودی می شد که من را به سرزمینی تازه و ناشناخته می برد...

روزهای اول، همه چیز تازگی داشت. انجام کارهای اولیه مهاجرت، تقاضای کارت بیمه عمومی، بازکردن حساب بانکی، خرید هفتگی، یاد گرفتن اصطلاحات روزمره، کشف شهر، ثبت نام در کلاس انگلیسی، دیدن دانشگاه ها، اولین تلاش ها برای کاریابی و ....

اتاوا به شدت مرا شیفته کرده بود. کارهای اداری توسط پست و گاهی با یک تلفن ساده انجام می شد. شهر خلوت و زیبا و سرسبز بود. هوا پاکیزه بود و مردم در خیابان رفتاری آرام و مهربان داشتند. در اتوبوس افرادی را از همه رنگ و نژاد و زبانی می شد دید و راننده با همه آنها به گرمی یکسانی خوش و بش می کرد. وقتی سر و کارت با مسئولی یا کارمندی می افتاد، نه تنها ترشرو و آزاردهنده نبود بلکه با رویی باز و گرم با تو روبرو می شد. مراکزی رایگان برای آموزش زبان، آموزش کاریابی و راهنمای تحصیلی برای مهاجران وجود داشت. در آنجاها می شد دوستانی از کشورهای مختلف دنیا پیدا کرد.

شروع به تحقیق در زمینه کارم کرده بودم و این بار تجربه این را داشتم که دنبال کار و درسی بروم که واقعا دوست داشتم. برخلاف ایران، هیچ محدودیتی برای انتخاب وجود نداشت. انگار زندگی ام را یک بار به عقب دور زده بودم و حالا می توانستم آن را طوری که می خواستم دوباره آغاز کنم...

همه محاسبات مالی را برای وارد شدن به مدرسه پرهزینه فیلم شریدان کرده بودم و می دانستم این مدرسه ای است که حتی خواب رفتن به آن را هم در ایران نمی توانستم ببینم. بالاترین تکنیک های فیلمسازی، استودیوهای مجهز، اساتیدی که همه در ارتباط با صنعت فیلم آمریکا بودند، بهترین سالن های صدا و تصویر برای نمایش فیلم و جدیدترین سیستم های دیجیتال تدوین فیلم، چیزی که همیشه رویای یادگیری آن را در سر داشتم...

اما رویایی که به واقعیت تبدیل می شود همیشه همانقدر شیرین نیست. هرقدر که خود مدرسه جالب و هیجان انگیز بود، ارتباط گرفتن با همکلاسی ها که بیشتر آنها پسران جوان و سفیدپوست بودند (برای اولین بار فهمیدم که خودم سفیدپوست تلقی نمی شوم) دشوار بود. بسیاری از آنها به علت محرومیت نکشیدن، قدر نعمتی که داشتند را نمی دانستند و مدام سمپاشی می کردند و می خواستند یکشبه ره صدساله بروند و همه کسانی که بر سر راه آنها قرار گرفته اند را نیست و نابود کنند.

رقابت ها، نادیده گرفتن ها، دعواها و آزار و اذیت روز به روز اوج می گرفت و من که گل سرسبد مدارس و دانشگاه ها در ایران بودم، می دیدم که حالا به خاطر لهجه و ملیت و زن بودنم تحت فشار قرار گرفته ام. خیلی خشن تر و نامهربانانه تر از آن که در ایران دیده بودم. برای اولین بار معنای واقعی تنهایی، بی پولی، سرما، و در اقلیت بودن را درک کردم. و دوره سختی که در پی آن آمد، فقط به من آموخت که چاره ای چون بزرگ شدن و به معنای واقعی روی پای خود ایستادن و محکم بودن نیست. البته در این گذار دوستانی هم پیدا شدند و اتحاد و محبتی که قبل از آن معنای آن را به این عمیقی درک نکرده بودم. هر آدمی یک زمانی در زندگی از بچگی در می آید و به مرحله بلوغ وارد می شود. بلوغی که هرچند دردناک اما باید اتفاق بیفتد...

.... و بالا و پایین ها ادامه داشت تا این که بالاخره موفق شدم. استقامت و پایداری نتیجه داد. بالاخره کار خوبی پیدا کردم و فیلمی که با چنگ و دندان در مدرسه تدوین کرده بودم، به فستیوال مهمی راه یافت. همکلاسی های خودبین از در آشتی برآمدند و یک بار دیگر اعتماد به نفسی را که از دست داده بودم، باز یافتم.

و همه اینها در برابر این که فهمیدم توانایی های آدمی چقدر است و چقدر می تواند در بدترین شرایط زنده بماند و حتی از کوچکترین چیزها بزرگترین لذت های زندگی را برای خود بسازد، هیچ بود. فشار باعث وسیع شدن ظرفیت و دیدگاه من شده بود. مهاجرت نه فقط یک زندگی تازه، بلکه درس زندگی بود...
صابره محمدکاشی
بهار 2004 تورنتو
 

erfan_lcd

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 اکتبر 2006
نوشته‌ها
250
لایک‌ها
0
سن
43
محل سکونت
تهران 7هوض
4h0wrh4.jpg

شافع (سمت چپ)، برادر حاج منجد، می گويد اگر برادرش به عراق برگردد با او می رود​


حاج منجد 47 ساله است و متولد کاظمين. او همراه همسر و پنج فرزندش در محدوده خيابان آزادی تهران زندگی می کند. حاج منجد يک کارگاه طلاسازی در محله ناصر خسرو دارد و از طلا فروش ها طلا می گيرد و النگو می سازد و سپس به آنها تحويل می دهد. البته برادرش شافع به همراه 3 کارگرعراقی و يک کارگر ايرانی در کارگاه با او کار می کنند.
قصه مهاجرت حاج منجد به 24 سال پيش برمی گردد. تقريبا اوايل جنگ ايران و عراق. او در آن زمان کارمند وزارت صنايع عراق بوده و با همسر و دو بچه اش در اين کشور زندگی می کرده. وقتی که جنگ شروع شد، از طرف حکومت صدام تحت تعقيب قرار گرفت زيرا اجدادش ايرانی بودند. البته خودش، پدرش و حتی پدربزرگش درعراق متولد شده اند ولی پدر پدربزرگش از تبريز به عراق مهاجرت کرده بود.

حاج منجد مدتی درعراق به زندان افتاد و وقتی که از زندان آزاد می شود، تصميم می گيرد که عراق را ترک کند و به همين دليل از طريق سوريه به ايران مهاجرت می کند.

حاج منجد می گويد:" وقتی به ايران آمدم هيچ چيز نداشتم چون همه دارايی و اموالم را در عراق جا گذاشته و از صفر شروع کرده بودم. هشت سال اول را کارگری کردم. اوايل خيلی سخت بود چون اصلا زبان فارسی بلد نبودم حتی برای خريد از بقالی هم که می رفتيم مجبور بوديم با دست نشان بدهيم چه می خواهيم چون اسم هيچ چيز را نمی دانستيم."

حاج منجد خاطره ای از آن روزها تعريف می کند:" يک روز که غذا آبگوشت درست کرده بوديم، نشسته بوديم و می خواستيم ناهار بخوريم. پدر زن من که عموی من هم هست گفت: منجد اگر گفتی اين غذا چه چيز کم دارد؟ گفتم: لبن ( به عربی يعنی ماست). عمو گفت: بله. من بروم تا سر کوچه بگيرم و برگردم. عمو رفت و بعد از حدود 45 دقيقه برگشت. آن هم با دست خالی! از او پرسيدم چرا نخريدی؟ گفت: هر جا رفتم گفتند ندارند. اين حسين آقا بی معرفت داشت تو يخچال ولی گفت ندارم!"

حاج منجد در خانه با بچه ها هم عربی حرف می زند و هم فارسی که آنها به هر دو زبان مسلط باشند، او ايران را هم کشور خود می داند چرا که به قول خودش نصف عمرش را در اين کشور گذرانده است. وقتی نظرش را در باره بازگشت پرسيدم، شادی در چشمانش موج زد. خيلی دوست دارد که به عراق برگردد چون مادرش، سه خواهر و سه برادرش آنجا هستند.

خودش می گويد: "اگر امنيت نسبی در عراق برقرار بشود همه چيز را می فروشم و می رويم عراق."

از زمانی که حکومت صدام در عراق سرنگون شده سه بار همسر و بچه هايش را به عراق برده است. سه تا از فرزندانش اصلا عراق را نديده بودند. حاج منجد می گويد:"بچه ها هم آنجا را دوست دارند چون هر وقت که به عراق می رويم، فاميل ها بچه ها را به گردش می برند."

شافع، برادر حاج منجد است و 45 سال دارد. وقتی به همراه برادرش به ايران آمده مجرد بوده ولی اينجا با يک دختر عراقی ازدواج کرده و حالا 4 فرزند دارد.

شافع خيلی دوست دارد به عراق برگردد ولی بچه هايش چون همگی در ايران به دنيا آمده اند و تا به حال عراق را نديده اند، ايران را دوست دارند و می خواهند همينجا بمانند، ضمن اينکه شناسنامه ايرانی هم دارند و مشکلی برای ماندن ندارند.

همسر شافع هم اين وسط مانده است که نظر شوهرش را قبول کند و يا فرزندانش را اما اگر روزی حاج منجد بخواهد برگردد، شافع هم او را تنها نمی گذارد و به همراه برادرش به عراق برمی گردد.

2ic012o.jpg

در کارگاه طلاسازی حاج منجد النگو ساخته می شود​

خليل اسماعيل، پسر نوجوان عراقی است که در کارگاه حاج منجد کار می کند. خليل در کربلا به دنيا آمده و وقتی که يک سالش بوده به همراه خانواده به ايران مهاجرت کرده است. الان چهار سال است که پدرش برای کار از ايران به استراليا رفته و در استراليا درمزرعه کشاورزی کار می کند، البته کار سنگين انجام نمی دهد چون 63 سال دارد.

خليل اميدوار است که کار اقامت پدرش در استراليا درست بشود و او هم بتواند به استراليا برود و در آنجا کار کند. خليل سه خواهر و سه برادر دارد که دو خواهرش به همراه شوهرانشان که عراقی هستند دو سه سالی است که به دانمارک مهاجرت کرده اند و يکی ديگر از خواهرهايش با شوهرش که ايرانی است در تهران زندگی می کنند. خليل به همراه سه برادر و مادرش ساکن منطقه دولت آباد تهران هستند.

خليل تا کلاس 5 دبستان بيشتر درس نخوانده و يک بار هم کلاس پنجم رفوزه شده و وقتی که قبول شده، ترک تحصيل کرده و به دنبال کار رفته است. تفريح خليل اين است که به همراه دوستانش به کوه يا سينما برود و يا با هم در محل فوتبال بازی کنند.

آخرين باری که خليل به سينما رفته، هفته پيش بود که فيلم کما را ديده و خيلی از آن خوشش آمده است. موسيقی را هم خيلی دوست دارد. از خواننده های ايرانی بيشتر به آهنگ های سياوش قميشی و شادمهر عقيلی گوش می کند و از غربی ها به انريکه گلسياس، دی جی بوبو و شکيرا.

نظر خليل را در باره بازگشت می پرسم: "اصلا دوست ندارم به عراق برگردم چون در اين يکی سال اخير دو بار رفتم ولی اصلا نتوانستم با محيط و مردم آنجا ارتباط برقرار کنم."

خليل می گويد که با مردم عراق راحت نيست و بيشتر از اينکه خودش را عراقی بداند، فکر می کند که به ايران تعلق دارد.

از خانواده آنها هم فقط مادرش و يکی از برادرانش صحبت برگشتن می کنند اما خليل به همراه دو برادر ديگرش اصلا ميلی به بازگشت ندارند، حتی اگر امنيت کامل در عراق برقرار شود.
 

erfan_lcd

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 اکتبر 2006
نوشته‌ها
250
لایک‌ها
0
سن
43
محل سکونت
تهران 7هوض
4dxjhjc.jpg

مسعود در هفته اول بازگشت به کابل​

در کابل به دنیا آمدم و به قول مادرم بسیار بد قدم بودم. پدرم می گوید: تو که به دنیا آمدی جنگ شروع شد. من چیزی از آن روزها به یاد ندارم و همین که چشم باز کردم با بچه های همسایه بودم و با آنها بازی می کردم.
مشهد یک شهر مذهبی بود و برای همسایه های ما مهم نبود که ما از کجا هستیم. من تا وقتی که به مدرسه نرفته بودم، نمی دانستم که چه تفاوتی با بقیه دارم. روزی که با مادرم برای ثبت نام رفتم مسوول ثبت نام نگاهی به من و نگاهی به کارت آبی ام انداخت و به مادرم گفت که باید از شورای افاغنه نامه بیاوریم و آنجا بود که فهمیدم تفاوت من با حمید و حسن (همسن و سالانم) چیست.

کلاس دوم دبستان تازه شروع شده بود که خانم معلم برای مشخص کردن نماینده کلاس چند معما پرسید و من تند تند به همه معماها جواب دادم و نماینده کلاس شدم. من خانم معلم را خیلی دوست داشتم و با کمک او توانستم کلاس سوم را جهشی بخوانم. سال ها گذشت و از آنجا که در لباس و لهجه و چهره تفاوتی با یک ایرانی نداشتم، مشکل خاصی هم نداشتم تا اینکه در سال 1376 که سوم دبیرستان بودم زندگیم رنگ دیگری یافت.

من حرفهای آقای خاتمی را خیلی دوست داشتم در واقع همانطور که همسن و سال های من از حرفهای او برانگیخته می شدند من هم لذت می بردم و در میتینگ های سیاسی دوم خرداد شرکت می کردم.

در تبلیغات انتخاباتی برای آقای خاتمی شرکت کردم، دوستانی که مرا می شناختند از من دلیل این کار را می پرسیدند ومن می گفتم "فقط برای هیجان" در حالی که در واقعیت نمی خواستم در مورد سرنوشت کشوری که در آن زندگی می کنم بی تفاوت باشم در صورتی که حتی حق رای دادن هم نداشتم.

بعد از 11 سپتامبر 2001 هویت "افغانی" در ایران تفاوت کرد. لحظات سخت تصمیم گیری برای من درست بعد از تشکیل دولت موقت افغانستان پیش آمد. باید تصمیم می گرفتم که بدون حق شهروندی در ایران بمانم یا با جدا شدن از تمام تعلقات زندگیم در ایران، به وطن خودم برگردم.

بالاخره با اینکه تمام خانواده مخالف بودند، 4 ماه بعد از تشکیل دولت به تنهایی و بدون خانواده به کشورم بازگشتم. از ایران خاطرات شیرین و تلخ دارم.هیچگاه خود را جدا از آن قسمت زندگیم در ایران نمی دانم و امیدوارم که برای دیدن دوستانم بتوانم به ایران سفر کنم.

از زندگیم در افغانستان راضی هستم و در زمینه مطبوعات در کابل و همچنین به عنوان خبرنگار عکاس با آژانس های خارجی کار می کنم و می دانم که در ایران چنین موقعیتی برایم پیش نمی آمد.

در پايان يه نكته اضافه ميكنم : )اكثر غريب به اتفاق مردم مشهد افغاني هستند كه قبول ندارند كه افغاني تشريف دارند)
[email protected]
[email protected]
 

erfan_lcd

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 اکتبر 2006
نوشته‌ها
250
لایک‌ها
0
سن
43
محل سکونت
تهران 7هوض
2nk03zc.jpg

نيلوفر در کودکی. او حالا بيست و دو ساله است​

سه ساله بودم که به ايران آمدم. يعنی وقتی که کوچولوی کوچولو بودم. خانواده ای کوچک بوديم پدر، مادر من و برادرم.
من و برادرم که در خانه حوصله مان سر می رفت برای بازی با همسالان خود به کوچه می رفتيم همه اوضاع در بازی خوب بود تا وقتی که يکی جر می زد یا کسی حق کسی رو ضايع می کرد. اون وقت بود که اول از همه کاسه کوزه ها سر ما می شکست يعنی اولین فحش بچه های توی کوچه "افغانی" بود.

من که بزرگتر بودم و حس مادرگونه به برادرم داشتم او را آرام در آغوش می گرفتم و با قلبهايی آکنده از حزن و اندوه به خانه بازمی گشتیم.

پنج ساله بودم که فهمیدم بچه های ايرانی به جای پدر می گويند بابا یا بابايی و به جای مادر می گويند مامان یا مامانی پس من هم عزم خود را جزم کردم و يک روز که مادر داشت خانه را جارو می کرد خودم رو کشتم، حسابی تمرکز گرفتم و بالاخره بعد از نیم ساعت تلاش با صدای بلند گفتم مامان مامانی و بعد فرار کردم.

از اون روز به بعد تا يکی دو ماه من و برادرم اسم های مختلفی برای مادر انتخاب کرديم از جمله مامان، مامانی، مامیا، مامی جون و آخرش به اين نتیجه رسیدیم که همون مامان از همه سنگين تره و لوس بازی هم کمتر داره. پدر هم که همون اول شد بابا و بابايی . با بابا راحت تر بوديم آخه خونه ما برعکس بقيه خونه های افغانی زن سالاری بود تا مرد سالاری.

کلاس سوم ابتدايی بودم که روزی با يکی از همکاسهايم دعوايم شد و او مرا به شدت نیشگون گرفت. من به خانه رفتم اما تا آن وقت نمی دانستم که ايرانيها به اين عمل می گويند (نیشگون) پدر که کابلی بود می گفت (چندوک) و مادر که هراتی بود می گفت ( چوچنگ) بالاخره بعد از کلی تحقیقات از يک همسايه نيشابوری شنيديم که اونها به این کار می گويند ( ناخن جله) پس مامانم به مدرسه آمد و پیش خانممان که تهرانی بود رفت و گفت خانم اين دختر دختر من را ناخن جله کرده بعد خانم معلم خنديد و آن شاگرد خلافکار را صدا زد و گفت چرا دوستت را نیشگون گرفتی؟؟ ...



پنج و نيم ساله بودم که می ديدم دخترهای اندازه من می روند مدرسه و درس می خوانند هر روز کنار در خانه می نشستم و تا ظهر گريه می کردم که من هم می خواهم برم مدرسه، بالاخره یک روز مامان دلش برایم سوخت مرا به شورای افاغنه برد. مامان به آقايی که آنجا بود گفت آقا دخترم هرروز گريه می کند و می خواهد به مدرسه برود. بعد آن آقا يک نگاهی به من کرد و از مادرم پرسيد هفت ساله شده؟؟؟؟؟ مامانم يک نگاهی به چشمهای معصومانه من کرد و در حالی که مشخص بود دلش برای من سوخته با آرامی گفت ب ب بله هفت ساله شده. آخه من که کارت شناسايی نداشتم که مشخص شود چند ساله ام و اگه هفت سالم نبود عوضش قدم بلند بود قوی هم بودم. خلاصه چشمتون روز بد نبینه آمپول هفت سالگی را توی پنج و نيم سالگی زدم و رفتم مدرسه و شاگرد اول شدم.

کلاس سوم ابتدايی بودم که روزی با يکی از همکاسهايم دعوايم شد و او مرا به شدت نیشگون گرفت. من به خانه رفتم اما تا آن وقت نمی دانستم که ايرانيها به اين عمل می گويند (نیشگون) پدر که کابلی بود می گفت (چندوک) و مادر که هراتی بود می گفت ( چوچنگ) بالاخره بعد از کلی تحقیقات از يک همسايه نيشابوری شنيديم که اونها به این کار می گويند ( ناخن جله) پس مامانم به مدرسه آمد و پیش خانممان که تهرانی بود رفت و گفت خانم اين دختر دختر من را ناخن جله کرده بعد خانم معلم خنديد و آن شاگرد خلافکار را صدا زد و گفت چرا دوستت را نیشگون گرفتی؟؟ من و مامان از خجالت آب شديم. بعدها ما فهميديم ناخن جله فقط به لهجه بعضی از مردم خاص از برخی مناطق است که زياد هم "با کلاس" نيست. خلاصه حسابی افت کلاس پيدا کرديم.

کلاس پنجم ابتدايی بودم همسایه ای داشتيم که دختری هم سن و سال من و خيلی شبیه من داشتند. ما هميشه با هم بازی می کرديم وقتی به مدرسه می رفتيم يا هر جای دیگری که بوديم همه از ما می پرسيدند آيا شما با هم خواهريد من با افتخار می گفتم بله ما با هم خواهريم خواهران چشم عسلی اما دختر همسايه خودش را کنار می زد و با يک جور خجالت می گفت نه کی گفته ما با هم خواهريم ما اصلا هم خواهر نيستيم اون افغانيه من ايرانی هستم. آه دلم می شکست آه آه آه.

سالها به همين منوال و با خاطرات خوب و بد تلخ و شيرين گذشت حالا من بيست و دو ساله ام يک دختر نود و هفت درصد ايرانی که ايرانی حرف می زنم ، ايرانی می خندم ، ايرانی فکر می کنم ، ايرانی می پوشم و ايرانی می جنگم با همه زورگويی هايی که به من می شه. نمی دونم آقایی که می گه همه افغانها بايد تا انتهای امسال ايران را ترک کنند دختر اندازه من نداره ؟؟؟!!! شايد هم داشته باشه اما شايد هیچوقت نتونه بفهمه يک دختر بيست و دوساله افغانی که توی ايران بزرگ شده ... دختری که پدرش به خاطر اينکه اون با فرهنگ ايرانی بار بياد اون رو به کشورهای اروپايی نبرده ... دختری که با تمام بدبختی های مهاجرت ساخته فقط برای اينکه بتونه درس بخونه و زندگی پدر ومادرش براش تکرار نشه چه احساسی داره .... دختری که شبها افسردگی پدر رو ديده و ترس شديد مادر رو از صاحبخانه های اخمو حس کرده ... دختری که شايد نصف عمرش رو گريه کرده و غصه خورده که يک روزی بايد از ايران بره .... آه ببخشيد باز رمانتیک شد...

(خيلي براي كشورم متاسفم كه افغانيها در كشورمون براحتي پرسه ميزنند و هر خلافي كه دوست دارند ميكنند ببينيد كار به كجا كشيده كه افغاني ها زن ايراني ميگيرند.متاسفم براي نژاد پاك آريايي كه اينطور دستخوش افغاني ها قرار ميگيره)
 

erfan_lcd

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 اکتبر 2006
نوشته‌ها
250
لایک‌ها
0
سن
43
محل سکونت
تهران 7هوض
پليس لس آنجلس می گويد تا نيم ميليون نفر در اعتراض به طرح های مربوط به سخت تر شدن قوانين آمريکا در مورد مهاجران غيرقانونی، در يک راهپيمايی شرکت کرده اند.
499q0kk.jpg

اين يکی از بزرگترين اعتراض ها در لس آنجلس طی سال های اخير است​

خاوير رودريگز، از سازمان دهندگان اين راهپيمايی گفته است معترضين خواستار يک **** مهاجرتی انسانی و بدون تبعيض هستند.

بسياری از معترضين به نشانه صلح، پيراهن سفيد پوشيده بودند و برخی از آنها پرچم آمريکا را در دست داشتند.

بر اساس طرح پيشنهادی مهاجرت که مجلس نمايندگان آمريکا آن را تصويب کرده، کارگرانی که به صورت غيرقانونی به اين کشور مهاجرت کرده اند، با مجازات زندان مواجه خواهند بود.

برای افرادی که اين کارگران را استخدام می کنند، نيز مجازات های سنگين تری در نظر گرفته شده است.

اين طرح از کارفرمايان می خواهد اطمينان حاصل کنند که اقامت کارگران و کارمندان آنها قانونی است. طرح پيشنهادی مهاجرت، اقامت غيرقانونی در آمريکا را نه فقط جرم بلکه جنايت تلقی می کند و بر اساس آن، مجازات افرادی که اقدام به جعل مدارک می کنند نيز شديد تر خواهد شد.

احداث حفاظ های امنيتی بيشتر در مرز آمريکا و مکزيک نيز از جمله موارد اين طرح است. اين حصارها مجهز به سيستم های پيشرفته خواهند بود.

سنای آمريکا قرار است روز سه شنبه بحث درباره اين طرح را آغاز کند.

جورج بوش، رييس جمهوری آمريکا گفته است آمريکا کشور مهاجران است اما درعين حال قوانين را نيز بايد محترم شمرد.

اعضای حزب آقای بوش يعنی حزب جمهوريخواه در اين مورد اين موضوع با هم دچار اختلاف نظر هستند.
 

erfan_lcd

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 اکتبر 2006
نوشته‌ها
250
لایک‌ها
0
سن
43
محل سکونت
تهران 7هوض
برای بسياری از ايرانيان، ترکيه ايستگاه اول مهاجرت است

2qw22rn.jpg

آمار دقيقی در دست نيست، با وجود اين، شواهد حاکی از مراجعه پرشمار ايرانيان به دفاتر کميساريای عالی پناهندگان سازمان ملل در ترکيه است.

پناهندگان ايرانی، ترکيه را کشور مناسبی جهت رسيدگی به مشکلاتشان نمی دانند، اما سهولت دسترسی به اين کشور حتی از طريق غير قانونی باعث شده است بيشترين تعداد پناهندگان ايرانی در اين کشور گرد هم آيند .

هرسال مسافران بسياری به دلايل و انگيزه های مختلف از ايران به ترکيه می روند. گذشته از آنانی که به قصد تفريح عازم اين کشور توريستی می شوند، چند سالی است شمار مهاجران ايرانی به ترکيه نيز افزايش يافته است. پناهجويان، دانشجويان و تجار ايرانی از جمله گروه هايی هستند که در اين کشور اقامت دارند؛ هرچند به طور معمول، شمار بسيار کمی از ايرانيان اين کشور را به عنوان محل دائمی سکونت انتخاب می کنند.

2z99jqu.jpg

در سالهای اخير تعداد کسانی که به قصد پناهندگی وارد کشور ترکيه شده اند افزايش چشمگيری داشته است. اين افراد درخواست پناهندگی خود را به دفتر امور پناهندگان سازمان ملل تقديم می کنند و قصد اقامت دائم در ترکيه را ندارند، وليکن ناگزيرند در مدت زمان برسی درخواستشان دراين کشور بمانند .

همچنين بر اساس قوانين موجود آنها بايد مدارک و اوراق مسافرتی خود را تسليم مقامات دولت ترکيه کنند .

نيلوفر که به همراه دو دختر خردسالش به ترکيه آمده است می گويد: "همسرم، من و کودکانم را ممنوع الخروج کرده بود. با پولی که من داشتم توانستم خودم را به زحمت تا اينجا برسانم." وی که منتظر است به درخواست پناهندگی اش رسيدگی شود، خود را قربانی خشونت خانوادگی می داند و قصد بازگشت به ايران را ندارد.

دفاتر سازمان ملل در شهر های وان و آنکارا درخواستهای پناهندگی را بررسی می کنند و بر اساس مقررات ژنو تصميم می گيرد تا شخص متقاضی را به عنوان پناهنده بپذيرند يا نه.

به علت حجم زياد کار و تعداد کم پرسنل، رسيدگی به چنين پرونده هايی معمولا به درازا می کشد و همين امر سبب بروز نارضايتی های عميقی ميان پناهجويان شده است.

316400o.jpg

تغيير مذهب

از سويی ديگر برخی، ادعاهای "غير منطقی و عجيب" عده ای از پناهجويان را دليل ديگری برای طولانی شدن روند بررسی پرونده هايشان می دانند. آنها همچنين عقيده دارند مطرح کردن چنين ادعاهايی موجب بی اعتمادی مسئولان رسيدگی کننده نسبت به ديگر پناهجويان می شود.

علی (که يک نام مستعار است) ادعا می کند که پيامبر است. او کتابی از نوشته هايش را در دست دارد و آن را راهنمايی برای نجات بشر می داند.

علی می گويد: "اين آيات به من وحی می شود و سالها در ايران به صورت مخفيانه مشغول جمع آوری اين کتاب بوده ام."

تعداد بسياری از پناهندگان ايرانی را اقليت های مذهبی تشکيل می دهند که به دليل آنچه "محروميت از حقوق اجتماعی" می خوانند از ايران خارج شده اند.

شمار ديگری از اين افراد کسانی هستند که بنا بر دلايل سياسی و وابستگی حزبی به احزابی که از نظر دولت ايران "غير قانونی" محسوب می شوند، به اين کشور می روند . در اين ميان گروه هايی نيز به چشم می خورند که به علت مشکلات مختلف اجتماعی از جمله تبعيض های جنسيتی نسبت به زنان و همجنسگرايان و به دليل آنچه نبود "آزادی های مدنی در ايران" می خوانند، به ترکيه آمده اند.

پناهجويان در ترکيه حق کار کردن ندارند، کودکانشان از خدمات درمانی بی بهره اند و در عين حال مجبورند مبالغی را با عناوين مختلف از جمله "حق خاک" جهت اقامت در اين کشور بپردازند.

2hi594j.jpg

سرزمين نامادری

تعيين محل اقامت پناهجويان در طول اين مدت به عهده دولت ترکيه است و اين موضوع نيز به نوبه خود موجب اعتراض پناهجويان می شود چرا که پس از تعيين محل اقامت، پناهجو اجازه خروج از آن مکان را به جز موارد استثنائی ندارد.

مريم و همسرش که يک سال است به ترکيه آمده اند مجبور به اقامت در يک شهر کوچک مرزی در مناطق کردنشين ترکيه شده اند . آنها می گويند از اولين امکانات اوليه برای زندگی کردن بی بهره اند . آب آشاميدنی به سختی بدست می آيد ، زمستان ها مواد سوختی ناياب می شود و قطع برق جزيی از زندگی اشان شده است با وجود اين، دولت ترکيه با درخواستشان برای تغيير محل سکونت موافقت نمی کند.

عدم اطلاع دقيق از قوانين پناهندگی باعث سردرگمی بسياری از پناهجويان شده است.

سرنوشت نامعلوم ، عدم اطلاع رسانی نهاد های رسيدگی کننده و ده ها مشکل ديگر باعث شده است پناهجويان ايرانی در وضعيت اسفناکی قرار گيرند.

آنها منتظر جواب هستند، روزهای متوالی به دفاتر سازمان ملل مراجعه می کنند و معمولا با پاسخ کلی "پرونده شما در حال بررسی است" مواجه می شوند.

49j3eb6.jpg

اينجا نمان

شمار کمی از اين پناهجويان توسط سازمان ملل به عنوان پناهنده پذيرفته می شوند.

ارائه برگه قبولی از سوی کميساريای پناهندگان الزاما به معنی پذيرفته شدن توسط کشور ثالت نيست و پس از قبولی، روند جديدی آغاز می شود که طی آن مشخص خواهد شد چه کشوری فرد مورد نظر را به عنوان پناهنده می پذيرد.

اين مراحل ممکن است چندين ماه و حتی چندين سال طول بکشد و همه اينها در شرايطی است که درخواست پناهجو قبل از آن رد نشده باشد.

کاوه همه اين مراحل را پشت سر گذاشته است، او می گويد که به زودی عازم کانادا می شود. کاوه فکر می کند دوران سختی ها گذشته است و حالا خود را آماده آغاز يک زندگی جديد می کند.

دفاتر کميساريای پناهندگان معمولا يک روز در هفته را به ثبت درخواست های جديد اختصاص می دهند. ايرانی ها از راه می رسند و در حالی که هنوز خستگی سفر در چهره هايشان نمايان است، در خواست پناهندگی می کنند.

اين در حالی است که پناهجويان قديمی با دلسردی از تازه واردها می خواهند که در ترکيه نمانند.

اولين پيامشان به يک تازه وارد اين است: "اگه مدارکت را تحويل ندادی، اينجا نمان."

آنها معمولا يونان را توصيه می کنند در حالی که هيچکدام واقعا نمی دانند آيا در يونان وضعيت بهتر است؟
 
بالا