ساعت 12 بود که رسیدم. در رو باز کردم. اتاق تاریک تاریک بود ، طوری که یک لحظه احساس کردم کور شدم و سرم دور خودم میچرخه . چشمام رو بستم و چند ثانیه به هم فشار دادم. بعد چشمام رو باز کردم و رفتم تو. سعی کردم کلید چراغ رو پیدا کنم و بعد کلید رو زدم اما چراغ روشن نشد. چشمم کمی به سیاهی تاریکی عادت کرده بود. رفتم تو و در اتاق برادرم رو باز کردم. صدای در رو که شنید با صدایی خفیف گفت : نیا تو ، همونجا وایسا. خشک شدم و ایستادم. دستم هنوز روی دستگیره در بود
برادر چیزی شده ؟
آره تو که نبودی اتفاق زیاد افتاده
چی شده ؟؟؟ چرا انقدر نگرانی؟
کشتمش
یخ کردم و عرق سردی روی پیشونیم زد و احساس کردم خشک شدم، احساس کردم سرم گیج میره و دوباره سیاهی اتاق به نور کمی که به چشمام میرسید غلبه کرد و همه جا رو تاریک دیدم. چند لحظه سکوت کردم و بعد گفتم
چی؟؟؟؟
کشتمش، وقتی فهمیدم چیکار کرده عصبی شدم، دیگه هر چی داد میزد نمیشنیدم. فقط زدمش
سکوت سردی دوباره برقرار شد و بعد از چند لحظه ادامه داد
وقتی اومد خونه خسته بود . ازش پرسیدم
کجا بودی ؟
دنبال کار بودم خودت که میدونی
پیدا کردی؟
........................نه اما با مردی آشنا شدم که
منم انقدر زدمش تا افتاد و دیگه بلند نشد
دستم روی دستگیره در خشک شده بود و احساس میکردم دیگه نمیتونم تکونش بدم.کنترل اعصابم رو از دست داده بودم و فقط میخواستم این موضوع دروغ باشه و به خوبی تموم بشه. رفتم جلوتر و به خواهرم که روی زمین افتاده بود نگاه کردم. دستش رو توی دستم گرفتم اما سرد سرد بود. سرم دوباره گیج رفت. نگاهم رو به گوشه ای دوختم. همونجایی که پدرم قبل از مرگش همیشه به اونجا نگاه میکرد. اصلحه ای که همیشه پر بود و جنونی که پدرم رو در بر گرفته بود همیشه با نگاه کردن به اون آروم میشد. به سرعت بلند شدم و با ضربه ای محکم برادرم رو از روی صندلی به زمین انداختم و با همون سرعت اصلحه رو از روی دیوار برداشتم. اصلا نمیفهمیدم که در حال انجام چکاری کاری هستم. فقط عذاب کشته شدن خواهرم که تنها زنی بود که توی این زندگی لعنتی بهش عشق میورزیدم توی سرم بود
تو دیوونه ای
نه تقصیر خودش بود سرم داد زد
تو هم مثل پدر جنون داری
نه تقصیر خودش بود اون اول سرم داد کشید
خفه شو
انتهای سر اصلحه رو روی سینم گذاشتم و انگشتم رو روی ماشه و چشمام رو بستم
تفکری کوتاه و اتاقی خالی از اونچیزی که همیشه دوستش داشتم، و بوی گند باروتی که از زمان جنگ تا به حال هرگز به مشامم نرسیده بود. جنونی که تا به امروز مثل کرم سرد و لزجی توی وجودم حرکت میکنه