برگزیده های پرشین تولز

مرتضی كيوان - مردی كه شب به سلام آفتاب رفت

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
دليل اينكه همه اينطور مرتضي كيوان را دوست داشتند براي اين بود كه مرتضي كيوان طور ديگري بود . نه به خاطر اهميت و اعتبار و يا سخنان خيلي بزرگ و يا كارهاي خارق العاده و از اين قبيل چيزها .
تنها به اين دليل كه او از فرط سادگي ؛ سادگي در دوست داشتن و اين دوستي را مثل هوايي خوش در روح و جان ديگران دميدن .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نيما يوشيج پس از اعدام افسران گروه اول همراه با مرتضي كيوان و گريستن سياوش كسرايي ؛ يك رباعي مي سرايد و به كسرايي ميدهد . اين رباعي در مجموعه آثار نيما وجود ندارد .


بيچاره ندانست كه چون مي گريم
گرييد و نه آگاه كه خون مي گريم
چون شب بگذشت و مستي آرام گرفت
دانست كه من با چه جنون مي گريم
 

m/javid

کاربر افتخاری ادبیات
تاریخ عضویت
12 آگوست 2005
نوشته‌ها
398
لایک‌ها
5
دوست عزیز از شعر های خودش هم بنویس
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به نقل از mmohammad/javid :
دوست عزیز از شعر های خودش هم بنویس
در پست 11 توضيحي در مورد آثار ايشان دادم .

خود شعر می سرود و اشعار بسياری از شاعران كهن را به خاطر داشت كه بسياری از شعرهايی كه توسط او سروده شده بود در يورش فرمانداری نظامی به منزلش از بين رفت و تنها چند شعر يادداشت گونه به صورت پراكنده از او باقی مانده كه با نگاهی به آنها می توان به دلبستگی او به اشعار كهن پی برد.

چشم . از آثار پراكنده اي كه از او باقي مانده حتما نمونه هايي را عرضه خواهم كرد .
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
خواهش می کنم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شعر " به شاعر شهيد " با صداي احسان طبري به مناسبت تيربارن شدن مرتضي كيوان

از اينجا
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
به خاطر تو
به خاطر هر چيز كوچك هر چيز پاك بر خاك افتادند
به ياد آر
عموهايت را مي گويم
از مرتضا سخن مي گويم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اخرين سطر از اخرين نامه كيوان قبل از تيرباران :

و با ياد شما و همه خوبان زندگي را به صورت ديگر ادامه مي دهم . بوسه هاي بيشمار براي همه ياران زندگي ام
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
متن سخنرانی پوری سلطانی در بزرگداشت شاهرخ مسكوب


از آشنایی من با شاهرخ مسكوب بیش از پنجاه سال می‌گذرد. او از دوستان مرتضی كیوان بود و هم او ما را به هم معرفی كرد. در سال‌های 1331 و 1332 ، شاهرخ كمتر در تهران دیده می‌شد. به علت فعالیت های سیاسی، غالبا درشهرستان‌ها بود. برای تولد پسرش _ اردشیر _ به تهران آمده بود و مرتضی هدیه‌ای خرید و به دیدنش رفتیم. تا سال 1333 كه با مرتضی ازدواج كردم دیدارهایمان تصادفی و كوتاه بود، زیرا شاهرخ كم به تهران می‌آمد. هدیه‌ای كه به مناسبت عروسی من و مرتضی به ما داد، همواره زینت بخش اتاقم بوده است و هنوز هم هست: قاب عكسی از بتهوون در حال *****، با خیل جمعیتی در پشت سر او. زیر عكس نوشته شده است: برای دوستان عزیز، پوران و مرتضی. 8/4/1333 . و سپس «سال بد» آغاز شد و دستگیری‌های بی‌شمار و تفرق یاران. دیدارهایمان و آشنایی بیشتر پس از آزادی او از زندان اوج گرفت. اما تقدیر این بود كه به لندن سفر كنم و در آنجا سیل نامه‌های ما به یكدیگر آغاز شد. هر دو از تنهایی می‌گریختیم. شاهرخ به تازگی از زندان آزاد شده بود، زخم‌های تنش، هر چند التیام یافته بود، ولی زخم‌های روح و دلش از آن همه شكنجه‌ای كه دیده بود ، خونالود. با تنی رنجور و روحی در هم شكسته از زندان بیرون آمد. در یكی از نخستین نامه‌هایش (در اواخربهار1338) می‌نویسد: «می‌دانی كه مرض روحی من وحشت و فرار همیشگی از تنهایی است و فرار از خودم. برای همین سفر را دوست دارم و از ماندن زیاد در یك جا بیزارم . برای همین كتاب را دوست دارم آدم‌های زیادی را دوست دارم و تا حد زیادی برای همین بود كه افتاده بودم توی فعالیت سیاسی. خلاصه دلم می‌خواهد دنیا و آدم‌هایش مثل دريا باشند و من مثل یك مغروق. در اعماق این دریا كه از همه جانب تمام جانم احاطه شده باشد.» (5/3/1338)
غیر از این حرف‌های جدی ، بیشتر نامه‌هایش پر از طنز و شوخی و لودگی است: نمونه‌اش را از نامه 23 خرداد1338 می‌آورم.
«... بعد العنوان ، مرقوم فرموده بودید: «این را اول از همه می‌خواستم بگویم، واقعا به قول خودت خیلی پررویی ... خیلی بی‌ادب شده‌ای، معتقدم یك فكر بكری برای خودت بكنی.»
در پاسخ این یكی دو جمله كه از نامه من نقل می‌كند چنین می‌نویسد:
اولا جای بسی تاسف و تكدر خاطر است كه آنچه را اول می‌خواستید بگویید بدبختانه اواسط نامه فرمودید مخلص دیرتر از آنچه می‌بایست بر خطای خود واقف شد. و حیف است از چون تویی كه نصیحت را از چون من واجب النصیحتی دریغ دارد. من اكنون بخود می‌گویم نصیحت گوش كن جانا كه از جان دوست تر دارند _ جوانان سعادتمند پیر دانا را. یا حقیر جوان نیست و سعادتمند است و یا جوان است و سعادتمند نیست و یا جوان است و سعادتمند است و آن مخدره مكرمه پیر نیست كه این حالت اخیر به كلی محال است. به هر حال این كلاف سردرگمی است كه این بنده كور باطن از آن راه به جایی نمی‌برد . ای كاش بذل مرحمتی كرده در این باره نصیحتی كنید و راهی بنمایید .
ثانیا این بنده با اتكای اعتماد به نفس و تمرین‌های شاق روحی و یك جو اراده و یك ذره غیرت ( كه در حكم ) كیمیا است ) بر آن شده است كه از نامه ان سرورد بزرگوار ادب بیاموزد زیرا كه لقمان را گفتند ادب از كه آموختی گفت از بی ادبان»
با این همه تا به حال به كسی كه تا این حد احساساتی و عاطفی باشد بر نخورده‌آم. بارها و بارها شاهد اشك هایش بوده ام برای ظلم‌هایی كه به دیگران شده است برای سیاوش و سهراب در شاهنامه یا حسنك وزیر وقتی بر دار می‌شود... كجا می‌شود در این فرصت كوتاه به همه این مطالب پرداخت.
شاهرخ با خودش كلنجار می‌رود ولی چه قشنگ. به بخشی از نامه‌اش در تابستان 1338 گوش كنید: «این روزها وضع بدی دارم. در خود احساس بدی و گناه می‌كنم. اولی چیز تازه‌ای نیست. تقریبا همیشه احساس بد بودن در من بوده است، ولی دومی خیلی تازگی دارد. احساس گناهكاری به همان مفهوم توراتی. حالت وحشتناكی است. احتیاج به یك پناهگاه روحی دارم كه نمی‌یابم.»
و در نامه‌ای دیگر می‌نویسد: «... بالقوه بدترین خلق خدایم. اگر آن حرف مسیح كه اندیشه گناه گناه است درست باشد (اگر هم درست نباشد دست كم بسیار زیباست) از خود، گناهكارتر كسی را نمی‌شناسم . باور كن راست می‌گویم . وقتی به خود فكر می‌كنم به یاد تورات می‌آفتم كه آدمی بالقوه دانه همه گناهان را در كشتزار جانش پنهان دارد.»
با اینحال به زندگی عشق می‌ورزد. در نامه ای به تاریخ تیر 1338 می‌نویسد: «توی زندگی هر روز هزار چیز كوچك هست كه هریك به سهم خود چیزیست و شایسته آن است كه آدم تا اعماق و با هزار ریشه به آنها چنگ بزند و دوستشان بدارد یعنی كه زندگی را دوست داشته باشد.»
به مادر وپسرش بی حد و علاقه‌مند است و در اكثر نامه‌هایش از آنها یاد می كند. از سه نامه پیاپی او نقل می‌كنم. اردیبهشت 30 خرداد 38 ، تیر 38 .
_ «بالاخره او را(اردشیر را ) باید پیش خودم نگهدارم . این است كه هر چه بیشتر به من علاقه‌مند شود، بعدا تحمل دوری از محیط كنونی برایش آسان‌تر خواهد بود. شاید اگر می‌توانستم از او در گذرم تا همانجا باشد و بزرگ شود هم من راحت‌تر بودم و هم او، اما نمی‌توانم.» (30/2/1338)
وقتی می‌خواهد خوشحالی زیاد خودش را در مورد موضوعی بیان كند، آن را به دیدار پسرش تشبیه می‌كند: «از ته دل خوشحال شدم، از آن خوشحالی‌ها كه در سال‌های اخیر فقط وقتی پیش پسرم هستم به من دست می‌دهد و بس.» (5/3/1338)
_« حال حقیر خوب است فقط نمی‌دانم چرا دست‌هایم می‌لرزد شاید برای گرسنگی است فعلا الكی خوشم. یك مادر و یك پسر دارم مثل صد تا دسته گل، (دوستی دارم )مثل یك باغ همیشه بهار. این است كه خوشم به همین حال نصفه نیمه كاره. یاد آن شعر فرخی سیستانی افتادم كه فرماید « كلید باغ ما را ده كه فردامان به كار آید» ... این دفعه اصفهان كار داشتم چهارپنج روزی ماندم و از پسرم دیدار مفصلی كردم. احوالش را پرسیده بودی، خوب است. مثل یك آتش‌پاره شیطان شده است. میانه‌اش هم با ابوی گرانمایه‌اش روز به روز بهتر می‌شود...» (30/4/38)
در سال 1338 ، یعنی در سن 34 سالگی ، ببینید در پاسخ من كه در واقع اشاره‌ام در آن روزگار جوانی به خودم و مرتضی بوده است چگونه از عشق سخن می‌گوید. این قسمت نسبتا طولانی را می‌آورم، چرا كه حاوی جواب همه ماست كه در این مجلس حضور داریم. پرسیده‌ام: چطور می‌شود دوست داشتن موجب بدبختی آدمی شود؟
جواب می‌دهد: «چطور ممكن است نشود. مگر نه آن است كه آدمی در عشق كامل و تمام می‌شود و عشق وحدت و یگانگی است و مگر نه آن است كه در پس این یگانگی به ناچار بیگانگی است، جدایی و فراق است. آیا مرگ نخواهد آمد؟ آیا دریغی بزرگ نیست كه دو تن یگانه را دستی سهمناك و كور چنین وحشیانه از هم دور كند. تا وقتی كه انسان لذت عمیق و بی‌پایان وصال را (منظورم لذتی است كه بیشتر در جان آدمی است تا در تن او) نچشیده است چه می‌داند تنهایی چیست، چه دردی است. عمیق‌ترین غم فراق در عین وصال فرا می‌رسد. آدم می‌اندیشد: وای از آن روزی كه این موهبت بیمانند نباشد. در همان آن است كه درد پنهان و بی‌درمان تنهایی هجوم می‌كند. چون خواه ناخواه آن روز كه محبان از یكدیگر بیگانه خواهند شد فراخواهد رسید. بزرگ‌ترین شكجه دوزخ دانته تنهایی است. هر كسی در زندان رنج‌های خودش جدا مانده و تنهاست. چه كسی می‌تواند بگوید مرگ چنین سرنوشت شومی را نصیب همه دوستداران كه دمی چند به مراد دلشان خوشبختند، نمی‌سازد. حرف‌های من شوم است، ولی پایان كار شوم است. عشق خوشبختی و بدبختی بزرگ دارد. لذت و رنج بیمانند دارد و هرچند بدبختی آن بزرگتر است خوشبختی آن هم عمیق‌تر است. اساسا گمان نمی‌كنم بدون احساس بدبختی بتوان خوشبختی را در كار عشق بدست آورد. این است كه دوست داشتن كاری ترسناك است. من از چیزهای دیگر كه عشق را ناچیز می‌كند، از نیروهای انسانی، از طبایع گوناگون و هزار چیز دیگر صحبت نمی‌كنم. پایدارترین عاشقان در برابر مرگ ، سپنجی و ناپایدارند. وقتی كه مرگ آمد جز آن كه بگوییم خوش آمدید چه می‌توانیم گفت؟ به قول یك ضرب‌المثل پهلوی «مرگ هم مردی و ایذ» . حرف‌هایم را جسته و گریخته و آشفته می‌زنم و به قول قدما تشویر می‌خورم كه سخنانی می‌گویم كه نباید گفت و در خصوصی ترین حالات تو خودم را آمیخته‌ام، ولی دیگر گذشته است.»
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
پوری سلطانی ، همسر مرتضي كيوان
 

فایل های ضمیمه

  • DSCF6518.jpg
    DSCF6518.jpg
    19.7 KB · نمایش ها: 12

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مرتضي كيوان كه همراه با نخستين گروه از سرداران سرافراز ِ آزادي جان باخت، به گناه ِ نابخشودني ي ِ تامين ِ خانه و پناهگاه براي افسران ِ پنهان شده، به چنگ دُژخيمان افتاده بود. او مردي به راستي فرهيخته و بسيار پيشتر از زمان ِ خودش بود. سطر به سطر ِ همه ي نوشته هاي برجا مانده از اين روشنفكر ِ راستين و آزادانديش ژرف بين گواهي است بر منش والاي او در زندگي ي فردي و اجتماعي و كار و كوشش هاي ادبي اش.

كيوان با همه ي نوده اي گري اش، زنجيري و پاي بسته ي جزم هاي مرامي و فرموده هاي آيه وار ِ حزبي نبود و همواره آزادانديش و چون و چراگو باقي ماند. براي نمونه، در زماني كه نسخه ي رئاليسم سوسياليستي ي ژدانفي براي ادبيّات سراسر جهان تجويز مي شد و هرگونه سرپيچي از آن در حكم انحراف و گناهي بزرگ به شمار مي آمد، او در يكي از نوشته هايش، آشكارا به انتقادي زيركانه از اين آيه ي مطلق پرداخت و ديدگاه هاي انديشه ورانه ي خود را در تقابل ِ با آن شرح داد. كار و كوشش فرهنگي و ادبي ي ِ مرتضي كيوان تنها در روزنامه نگاري و نقد و بررسي ي كتاب و ترجمه و ويرايش خلاصه نمي شد؛ بلكه با كشف توان و گنجايش فكري و ادبي در هريك از دوستان و معاشرانش، به ياري ي او مي شتافت و با گونه اي احساس خويشكاري مي كوشيد تا استعداد نهفته در وي را شكوفا و بارور كند. تاثير ژرف ِ دل سوزي هاي او در حق ّ نسلي از روشنفكران و اهل قلم آن زمان، انكارناپذيرست و اشاره هاي فراواني بدان در نوشته هاي آن نسل، ديده مي شود. از همين رو بود كه پايان خونبار زندگاني ي كوتاه؛ امّا سرشارش، همه ي آن نسل را در بُهتي شگفت و اندوهي ژرف فروبرد.
 

vahied

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2005
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
0
از زحمات شما سپاسگزارم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
زحمتي نبوده دوست عزيز

اداي دين كوچكي است به مردان بزرگ اين مرز و بوم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
در صحبت با يكي از دوستان انتشاراتي خبري در مورد چاپ كتابي از دست نوشته هاو اشعار مرتضي كيوان شنيدم . اميد كه بتواند مجوز چاپ بگيرد .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آخرين جمله از مرتضي كيوان كه بر ديوار سلول خود حك كرده بود

درد و رنج تازيانه چند روزي بيش نيست
راز دار خلق اگر باشي، هميشه زنده‌اي
 

Dorhato

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژوئن 2019
نوشته‌ها
103
لایک‌ها
15
سن
32
کاش در روی زمین، ظلم از آغاز نبود !
زندگي، اين همه پيچيده و پر راز نبود
صحبت از بستن و زنجير نمي كرد كسي
كاش در حد قفس، وسعت پرواز نبود!
جوجه ها كاش ز پرواز نمي ترسيدند !
آسمان در قرق قرقي و شهباز نبود
محتسب كار به مستان گذرگاه نداشت
كاش جز ميكده ها جاي دگر باز نبود !
كاش دستي كه سبوهاي خرابات شكست،
غافل از آه جگر سوز سبو ساز نبود !
صحبت از خوب و بد زاغ و زغن نيست، ولي!
بلبلي با زغني كاش هم آواز نبود !
شعلهاي كاش نمي سوخت پري را، هرگز !
از ازل شمع چنين دلبر و طناز نبود
باغ در چنبره ي خار، گرفتار نبود
كاش در مسلك نيكان، سخن از ناز نبود !
كاش «كيوان» به مدار دگري مي چرخيد !
كاش در چرخه ما غمزه و غماز نبود !

مرتضی کیوان
 
بالا