• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ملک الشعرای بهار

andrea

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
25 ژوئن 2010
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
0
غزلیات



آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد
خلق را از طره‌ات آشفته‌تر خواهیم کرد

اول از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست
پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد

جان اگر باید، به کویت نقد جان خواهیم یافت
سر اگر باید، به راهت ترک سر خواهیم کرد

هرکسی کام دلی آورده در کویت به دست
ما هم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد

تا که ننشیند به دامانت غبار از خاک ما
روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد

یا ز آه نیمشب، یا از دعا، یا از نگاه
هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد

لابه‌ها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری
ور به بی‌رحمی زدی، فکر دگر خواهیم کرد

چون بهار از جان شیرین دست برخواهیم داشت
پس سر کوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد​
 

andrea

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
25 ژوئن 2010
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
0
قصاید


بگرفت شب ز چهره‌ی انجم نقابها
آشفته شد به دیده‌ی عشاق خوابها

استارگان تافته بر چرخ لاجورد
چونان که اندر آب ز باران حبابها

اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی
از باده برفروز به بزم آفتابها

مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب ها

ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن
و انباشته به ساغر زرین شرابها

در گوش مشتری شده آواز چنگها
بر چرخ زهره خاسته بانگ ربابها

فصلی خوش و شبی خوش و جشنی مبارک است
وز کف برون شده است طرب را حسابها

بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
وز شادی و نشاط گشادند بابها

رنگین کند به باده کنون دامن سپید
زاهد که بودش از می سرخ اجتنابها

گویند: « می منوش و مخور باده، ز آنکه هست
می‌خواره را گناه و گنه را عقابها»

در باده گر گناه فزون است، هم بود
در آستان حجت یزدان ثوابها

شمس‌الشموس، شاه ولایت که کرده‌اند
شمس و قمر ز خاک درش اکتسابها

بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
انعامها به خلد و به دوزخ عذابها

خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
در پیش نه ز برگ درختان کتابها

اکنون به شادی شب جشن ولادتش
گردون نهاده بر کف انجم خضابها

جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
گویی گرفته‌اند ز جنت حجابها

آن آتشین درخت چو زر بفت خیمه است
و آن تیرهای جسته، چو زرین طنابها​
 

andrea

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
25 ژوئن 2010
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
0
مثنوی


در خیابان باغ، فصل بهار می‌چمید آن گراز پست‌شعار

بلبلی چند از قفای گراز بر سر شاخ گل مدیح‌طراز

گه به بحر طویل و گاه خفیف می‌سرودند شعرهای لطیف

در قفای گراز خودکامه این چکامه سرودی، آن چامه

آن یکی نغمه‌ی مغانی داشت وآن دگر لحن خسروانی داشت

مرغکان گه به شاخه، گاه به ساق مترنم به شیوه‌ی عشاق

گه ز گلبن به خاک جستندی گه به زیر ستاک جستندی

خوک نادان به عادت جهال شده سرخوش به نغمه‌ی قوال

دم به تحسینشان بجنباندی گوش واکردی و بخواباندی

نیز گاهی سری تکان دادی خبرگیهای خود نشان دادی

مرغکان لیک فارغ از آن راز بی‌نیاز از قبول و رد گراز

زآن به دنبال او روان بودند که فقیران، گرسنگان بودند

او دریدی به گاز خویش زمین تا خورد بیخ لاله و نسرین

و آمدی ز آن شیارهاش پدید کرمهایی لطیف، زرد و سفید

بلبلان رزق خویش می‌خوردند همه بر خوک چاشت می‌کردند

جاهلانی که گشته‌اند عزیز نه به حق، بل به نیش و ناخن تیز

پیششان مرغکان ترانه کنند تا که تدبیر آب و دانه کنند

خوک نادان به لاله‌زار اندر مرزها را نموده زیر و زبر

لقمه‌هایی کلان برانگیزد خرده‌هایی از آن فرو ریزد

مرغکان خرده‌هاش چینه کنند وز پی کودکان هزینه کنند​
 

mahmahot

Registered User
تاریخ عضویت
24 دسامبر 2008
نوشته‌ها
1,187
لایک‌ها
1,094
محل سکونت
تهران
ممکنه در مورد زندگی سیاسی بهار هم مطالبی بنویسید.اگر در قالب اشعار خود استاد باشه چه بهتر
 

Spring's Girl

كاربر فعال موسيقي
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 اکتبر 2009
نوشته‌ها
6,299
لایک‌ها
325
محل سکونت
داستانهای بلند...
قصيده " اي ديو سپيد پاي دربند " براي من كه پر از خاطره است.گفتم شايد بد نباشد كه يادي هم از اين قصيده كرده باشم.

ای دیو سپید پای در بند!

ای دیو سپید پای در بند!
ای گنبد گیتی! ای دماوند!
از سیم به سر یکی کله خود
ز آهن به میان یکی کمر بند
تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر، چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران
وین مردم نحس دیومانند
با شیر سپهر بسته پیمان
با اختر سعد کرده پیوند
چون گشت زمین ز جور گردون
سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت ز خشم بر فلک مشت
آن مشت تویی، تو ای دماوند!
تو مشت درشت روزگاری
از گردش قرنها پس افکند
ای مشت زمین! بر آسمان شو
بر ری بنواز ضربتی چند
نی نی، تو نه مشت روزگاری
ای کوه! نیم ز گفته خرسند
تو قلب فسرده‌ی زمینی
از درد ورم نموده یک چند
شو منفجر ای دل زمانه !
وآن آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین، سخن همی گوی
افسرده مباش، خوش همی خند


ای مادر سر سپید! بشنو
این پند سیاه بخت فرزند
بگرای چو اژدهای گرزه
بخروش چو شرزه شیر ارغند
ترکیبی ساز بی‌مماثل
معجونی ساز بی‌همانند
از آتش آه خلق مظلوم
وز شعله‌ی کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری
بارانش ز هول و بیم و آفند
بشکن در دوزخ و برون ریز
بادافره کفر کافری چند
ز آن گونه که بر مدینه‌ی عاد
صرصر شرر عدم پراکند
 
بالا