يكي از درسهايي كه از پرنده خارزار آموختم اين بود، گه با وجود محدوديتها و قانونهاي سختگيرانه و مزاحم هم مي توان به چنان احساسي دست يافت كه خاطره اش تا لحظه آخر سراسر وجود را داغ و ملتهب نگه دارد:
باید برم باید برم اینجا وفا نداره
خاطره هام حتی واسم دیگه صفا نداره
باید برم تنها بشی ابره چشمات بباره
فکر نکنم که اون دلت بی ن دووم بیاره
منکه دیگه حوصله ی گذشته هامم ندارم
تو این شبا که بی کسم بازم تورو کم ندارم