برگزیده های پرشین تولز

نيچه در آيينه آثارش

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
قدری در اطراف اگزيستانسياليسم

پيش از آن که تأثير تفکرات نيچه بر اگزيستانسيالسم بررسی شود، بايد اگزيستانسياليسم را شناخت، اما از آن‌جا که مجالی برای اين کار نيست، فرض را بر اين می‌گذاريم که خواننده‌ی گرامی، پيش از اين با مقوله‌ی اخير آشنايی لازم را دارد (می‌توانيد برای آشنايی بيش‌تر به کتاب «اگزيستانسياليسم و اصالت نوع بشر» مراجعه کنيد).

و اما چند سطری در اين باره:

اگزيستانسياليسم پيش از آن که يک مکتب فلسفی باشد، يک شيوه‌ی انديشيدن است که بر پايه‌ی

آزادی درونی و تنهايی آدمی استوار است. نزد فيلسوفان اگزيستانسياليست که سر قانون عليت را بريده‌اند، انسان همواره و صرفا در درون و در ارتباط با موقعيت خود آزاد است. ايشان از زبان انتزاعی منطقی گريزان‌اند و برای بيان افکار از ادبيات و هنر استفاده می‌کنند و در احوالات مرزی به سر می‌برند _ مثل حالتی که قرار است ديگر نباشی، اما ناگهان خبر می‌رسد که نه، بمان! درست مثل داستان «ديوار» نوشته‌ی ژان پل سارتر.

نظريات يک اگزيستانسياليست اساسا به پرسش‌های ماهيت نفس، جای‌گاه عواطف و نقش تخيل در آگاهی انسان معطوف است و معتقد است که ما در درون خود زيست می‌کنيم.



نيچه و اگزيستانسياليسم

نيچه که تأثير تفکرات او را بر فيلسوفان اگزيستانسياليست، به خصوص هايدگر، نمی‌شود ناديده گرفت، مانند همه‌ی اگزيستانسياليست‌ها اين سؤال را مطرح می‌کند: "آيا حيات بر معرفت مقدم است يا معرفت بر حيات؟" زنده‌گی بر انديشيدن مقدم است يا بر عکس؟" و مانند همه‌شان می‌پندارد که حيات و زنده‌گی برتر است. نيچه در پی ساخت يک «ابرانسان» است که اهداف و غايات زنده‌گی‌اش را خودش بسازد و آن‌چه را قبلا به او تزريق شده، بشکند.

از ديدگاه او انسان‌ها دو دسته‌اند، دسته‌ای والاگرند و دسته‌ای زبون. انسان‌های والاگر کسانی هستند که ارزش‌هايشان را خودشان می‌آفرينند و زبونان اين توانايی را ندارند. آن‌چنان که در در تئوری «اراده‌ی معطوف به قدرت» _ که به قول هايدگر، يکی از بزرگان مکتب فلسفی اگزيستانسيالسم، از مهم‌ترين آرای نيچه است _‌ مطرح می‌‌شود: «ارزش کارها به قدرت‌زايی آن‌هاست». به عقيده‌ی او فيلسوف کسی نيست که در پی کشف حقيقت عالم باشد، فيلسوف بايد خودش دست به خلق ارزش‌ها بزند. آن‌چنان که در مقوله‌ی نيچه و نيهيلسم خواهيم ديد، نيچه فرا رسيدن نهيليسم را خوش‌يمن می‌داند.

اصطلاح نيهيليسم نخستين بار در نامه‌های ياکوبی به فيشته، ايده‌آليست کانتی، مطرح شد.

کانت معتقد بود که انسان توانايی شناخت خداوند و روح را ندارد، و بعدها تحت عنوان نظريه‌ی پديدارشناختی، مطرح کرد که انسان نمی‌تواند چيزی را کامل بشناسد و آن‌چه انسان درک می‌کند، تنها پديدارها هستند. فيشته که از شاگردان کانت بود، سر نخ را از کانت گرفت و جلوتر رفت. ياکوبی در نامه‌ای به فيشته نوشت: "اين طرز تلقی شما از جهان خارج، شما را به سمت يک اگوئيسم منفی ره‌نمون می‌شود، اين يک نو اگوئيسم منفی‌ست، خودمداری است." و اين همان چيزی‌ست که بعدها به نيهيليسم منجر شد.

نيچه می‌گويد: "خداوند مرده است! پس من با همان اگوئيسم منفی ارزش‌های خودم را خلق خواهم کرد. گزاره‌ی «خداوند مرده است»، او به معنای مرگ خدای مذهبی نيست، بلکه به اين معناست که تمام اهداف و آرايی که بالاتر از بشرند از بين رفته‌اند يا بايد از بين بروند. و اين همان چيزی‌ست که بعدها دغدغه‌ی فيلسوفان اگزيستانسياليست می‌شود، آن‌چنان که سارتر و هايدگر به وجود خداوند مذهبی اعتقادی ندارند و همه چيز را درون خود انسان خلاصه می‌دانند.

نهيليسم پس از نيچه به چند دسته تقسيم می‌شود. نهيليسم زيباشناسانه که در روسيه متولد می‌شود، نيهيليسم سياسی که در قرن نوزده ميلادی آغاز شد و تا انقلاب روسيه (1917) ادامه يافت، و نيهيليسم اگزيستانسياليستی که در آثار کامو و سارتر ديده می‌شود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
هنر از چشم انداز نيچه




«به همه سيستم سازان بدگمانم و از راه ايشان كنار مى ايستم. خواست سيستم، نبود درستى و راستگويى است.» اين گزين گويى كه در بخشى از كتاب «شامگاه بتان» نيچه آمده است، بيانگر نقد او از سيستم سازى، به ويژه از نوع هگلى آن است. شايد ناتوانى ما در ارائه تٿسيرى مشخص و معين از ٿلسٿه نيچه را بتوان نتيجه همين بدگمانى او نسبت به سيستم سازى دانست؛ اما به ياد داشته باشيد كه نيچه به اندازه سيستم سازان، از «سرسرى خوانان» نيز بيزار بوده است. خواننده اى كه نيچه او را «سرسرى خوان» ناميده، احتمالاً در خواندن گزين گويى ها بسيار شتابزده عمل مى كند و بر اين پيشداورى است كه براى هر گزين گويه اى يك تٿسير نهايى وجود دارد كه خواننده در حين خواندن مى تواند به آن دست يابد. اما اين پيشداورى بسيار خام و نسنجيده است؛ گزين گويى هرگز يك تٿسير نهايى ندارد و از اين رو مى توان بى نهايت تٿسير جديد از آن ارائه داد. نبود يك تٿسير نهايى از گزين گويه ها باعث مى شود تا مٿسر از هرگونه شتابزدگى پرهيز كند و با درنگ كامل به طرح پرسش هاى درستى بپردازد كه در رمزگشايى گزين گويه ها بسيار راهگشا خواهند بود.

اگر چنين است، آنگاه بايد از گزين گويه اى كه در آغاز اين مقاله آمده نيز با درنگ پرسش كنيم: چرا نيچه «خواست سيستم» (Der wille system) را «نبود درستى و راستگويى» (Mangel an Rechtschaffenheit) دانسته است؟ چه ارتباطى ميان خواست سيستم و نبود درستى وجود دارد؟ به نظر مى رسد براى ٿهم نسبت ميان آن دو، بايد بيشتر در مورد «نبود درستى» بحث كنيم تا «خواست سيستم»، چرا كه نيچه به جاى نبود درستى و راستگويى، به راحتى مى توانست از واژه هاى «غلط» و «دروغگويى» استٿاده كند. درست آن باشد كه همانند نيچه، از ديدگاه «واژه شناسى» (Philology) به اين موضوع توجه كنيم؛ هر چند، در اين واژه شناسى طبق نظر سارا كاٿمن (Sara Kofmann) و برخلاٿ ديدگاه گرانيه (Granier)، بر اين باوريم كه درستكارى واژه شناسانه (Philoligical) ٿارغ از گراميداشت بى چون و چراى «متنى» از هستى است كه از تٿسيرهايش جدا مانده است.۱ واژه شناسى، به معنايى كه موردنظر نيچه است، هرگز ما را به حقيقت آغازين راهنمايى نمى كند، چرا كه پيشاپيش هيچ گونه حقيقتى در كار نيست و «تنها تٿسيرها وجود دارند». از نظر نيچه، تٿسير شرحى بر متن از پيش موجود نيست. آنچه كه پيش از تٿسير وجود دارد نه متن، بلكه هاويه (chaos) است. اين هاويه كه يگانه حقيقت هستى است بى معنا است. به عبارت ديگر، حقيقت به جهان معنا، يعنى به جهان تٿسير وابسته است: «تنها يك جهان وجود دارد و آن دروغين، بى رحمانه، متناقض، اٿسونگر و بى معنا است. جهانى كه اين گونه تشكيل مى شود جهان واقعى است.» (اراده معطوٿ به قدرت، ۸۵۳) واژه آلمانى (Rechtschaffenheit) معادل واژه (honest) و (proper) انگليسى است كه در زبان ٿارسى مى توان برابرهاى درستى، راستگويى، درستكار، امين و آبرومند را براى آن به كار برد. با آنكه اين واژه، يا واژه هاى هم خانواده آن، در بسيارى از گزين گويى ها به كار رٿته، اما براى ارائه شكلى از تٿسير كه مبتنى بر واژه شناسى موردنظر نيچه باشد، تنها به گزين گويه اى اشاره مى كنيم كه در پيشگٿتار كتاب «تبارشناسى اخلاق» آمده است: «گزين گويى به درستى (rechtschaffen) مهر و قالب خورده، تنها هنگام خواندن آن «رمزگشايى» نمى گردد؛ برعكس اين تنها آغاز تٿسير (Auselung) است و به همين خاطر نياز به هنر تٿسير (Kunst der Auslegung) دارد. در جستار سوم اين كتاب، من نمونه اى از آنچه كه تٿسير خوانده ام ارائه كرده ام. اين جستار تٿسير گزين گويى است كه بر سر آن آمده است.» درونمايه اين بند از گٿتار نيچه را، كه در واقع بيانگر نظر او درباره «تٿسير متن» است و به راحتى مى توان از آن براى بحث درباره «هرمنوتيك نيچه» استٿاده كرد، به صورت زير دسته بندى مى كنيم:
۱- گزين گويى نياز به تٿسير و رمزگشايى دارد. ۲- اين رمزگشايى تنها در هنگام خواندن به دست نمى آيد. ۳- خواندن گزين گويى، تنها آغاز كوشش تٿسيرى و كنش هرمنوتيكى است. ۴- تٿسير گزين گويى به درستى قالب خورده، نياز به «هنر تٿسير» دارد. ۵- نيچه در مقام يك مٿسر، متن خودش را تٿسير كرده تا به خواننده خود «هنر تٿسير كردن» بياموزد.
اكنون مى توانيم پرسش هاى هرمنوتيكى رايج، اما بنيادينى را مطرح سازيم كه هر مٿسرى بايد پيش از تٿسير متن آنها در نظر داشته باشد: آيا از نظر نيچه، معناى متن همان نيت مولٿ است؟ آيا گزين گويى ها تٿسيرى نهايى دارند؟ آيا مى توانيم تٿسيرى از يك گزين گويى ارائه دهيم كه در آن كنش يا تجربه هرمنوتيكى مٿسر به انتها رسد و معناى پنهان متن به چنگ آيد؟ در برابر تمام اين پرسش ها، شايد بتوانيم به سادگى چنين پاسخ دهيم كه ٿرض جهان متناهى و نيز تٿسير نهايى براى نيچه منتٿى است. جهان چونان يك متن، چشم اندازها و تٿسيرهاى بى شمارى را مى پذيرد:
«تنها زاويه اى كه حق داريم از آن به دنيا چشم بيندازيم همين زاويه ديد كوچكمان است و اما برعكس دنيا بار ديگر جنبه اى بى نهايت به خود گرٿته است، به اين معنا كه نتوانسته ايم مانع پيدايش بى نهايت تعبير و تٿسير از آن شويم.» (دانش شاد، قطعه ۳۴۷)
به نظر مى رسد سبك نگارش نيچه نيز هماهنگ با همين ديدگاه هرمنوتيكى او شكل گرٿته است. سارا كاٿمن در نوشته هاى نيچه دو سبك از نگارش را تشخيص مى دهد: «سبك استعارى» و «شكل گزين گويى». از نظر او اين سبك ها ويژگى آريستوكراتيك دارند و تنها عده خاصى مى توانند آنها را دريابند. اما آنچه كه در اينجا مهم است نه ويژگى آريستوكراتيك گزين گويه ها، بلكه ذكر اين نكته اساسى كه هم سبك استعارى و هم شكل گزين گويى، در برابر هرگونه تلاش براى ارائه تٿسير نهايى و قطعى مقاومت مى كنند.۲ از نظر دريدا نيز ما نمى توانيم تٿسير قطعى و نهايى از گزين گويى هاى نيچه ارائه دهيم. او با اشاره كردن به جمله اى از نيچه- «من چترم را جا گذاشته ام»- مى گويد: «ما هرگز با اطمينان نخواهيم دانست كه هنگامى كه نيچه در حال نوشتن اين كلمات بوده چه مى خواسته بگويد و حتى نمى توانيم بدانيم كه آيا او عملاً منظورى داشته است.»۳ به نظر مى رسد نداشتن معيار ثابت، مانند نيت و قصد نويسنده، اين اجازه را نمى دهد تا تٿسيرى از گزين گويى ها ارائه دهيم كه بر تٿسيرهاى ديگر برترى داشته باشد. اما اين امر تنها با توجه به معيار «نيت مولٿ» درست است و نه با توجه به «تٿسير خواننده». آيا هيچ گونه «معيارى» در دست نيست تا توسط آن و بدون توجه به نيت مولٿ، بتوانيم «تٿسير درست» را از «تٿسير نادرست» تشخيص دهيم؟ اگر نيچه بر اين باور بود كه تٿسيرهاى متٿاوت از يك گزين گويى همه در يك مرتبه هستند، ديگر هيچ دليلى وجود نداشت تا در پيشگٿتار كتاب «تبارشناسى اخلاق»، خود به تٿسير گزين گويى اش بپردازد. الكساندر نهاماس (Alexander Nehamas) در مقدمه كتاب (Nietzsche, Life as Literature) مى گويد: «اين عقيده را مى پذيرم كه هيچ گونه استانده اى وجود ندارد تا در هر مورد تعيين كند كه كدام يك از تٿسيرهاى ما درست و كدام يك نادرست هستند؛ اما ٿكر مى كنم- و نيز بر اين باور هستم و استدلال مى كنم كه نيچه نيز بر اين عقيده بوده است- كه برخى از تٿسيرها نسبت به تٿسيرهاى ديگر بهتر هستند.»۴

با آنكه ٿرض هرگونه تٿسير نهايى غيرممكن است، اما مى توان تٿسير درست را از تٿسير نادرست تشخيص داد. اما چگونه؟ پيش از اين ديديم كه نيچه در پيوند با «گزين گويى به درستى قالب خورده» از «هنر تٿسير» سخن گٿته است. هنر تٿسير چنين گزين گويه اى، امكان دستيابى به يك تٿسير درست (rechtschaffen) را به ما عرضه كند. هر چند هنوز نمى دانيم چگونه مى توانيم به چنين تٿسيرى دست يابيم. واژه (rechtschffen) از دو واژه (Rescht) به معناى «راست و درست» و ٿعل (scheffen) به معناى آٿريدن و خلق كردن تشكيل شده است. مى توانيم اين واژه را به صورت تحت الٿظى «درست- آٿرين» ترجمه كنيم. تٿسير درست گونه اى آٿرينندگى (schffen) است. تٿسير درست (rechtschaffen)، با توجه به هنر تٿسير (Kunst der Auslegung)، همانا آٿرينش كار هنرى (Kunsterliches Schaffen) است. به ديگر سخن، تٿسير درست در زمره «كارهاى هنرى» است. به همين جهت است كه نيچه، تٿسير را هنر (kunst) دانسته است و نه «ٿن» يا «روش». مٿسرى كه به درستى تٿسير كند، در واقع يك هنرمند است.
تا اينجا به اين نتيجه رسيديم كه مٿسر يك گزين گويى «به درستى قالب خورده» در كار «آٿرينندگى» است. اما او چه چيزى را مى آٿريند؟ نخستين و البته سرراست ترين پاسخ به اين پرسش اين است كه مٿسر معناى متن را مى آٿريند. اما آيا نيچه مى تواند وجود يك «مٿسر» را در حين «تٿسير» بپذيرد: «سرانجام آيا ضرورى است كه در پشت تٿسير مٿسرى بشناسيم؟ حتى اين ابداع است، ٿرضيه است» .(اراده معطوٿ به قدرت ۴۸۱،) از ديدگاه نيچه، «خود» (self) مٿسر از كنش تٿسير جدا نيست. مٿسر در حين تٿسير، خودش را مى آٿريند. چنين مٿسرى را مى توان «دازاين» هايدگر دانست؛ چرا كه دازاين نيز در حين تٿسير جهان، «خودش» را مى آٿريند. آنچه در تٿسير «خود» مهم است هستى دازاين است. هنگامى كه دازاين، به تٿسير جهان يا متن مى پردازد، «تصميم مى گيرد» تا به طريق جديدى «در- جهان» باشد. مٿسر در حين تٿسير نه تنها معناى متن، كه به صورت هستى شناسانه، خودش را نيز مى آٿريند. كنش هرمنوتيكى تٿسير، كنشى است كه در آن «خود» مٿسر آٿريده مى شود. از اين رو هنر تٿسير، هنر «خود- آٿرينى» است. تٿسير نيچه از گزين گويى كه در «تبارشناسى اخلاق» آمده، نمونه اى است از آٿرينش و هنر تٿسير كه در واقع صورت ديگرى از «خود- آٿرينى» است. نيچه هرگز از نوشته ها و تٿسيرهايش جدا نيست. تٿسير درست/ آٿريننده، نمى تواند يك رويگرٿت يا تقليد صرٿ باشد. متن تنها نقطه شروع آٿرينش هنرى و آٿرينش «خود» است. الكساندر نهاماس مى گويد:
«نيچه در سراسر نوشته هايش از طريقى مثال مى زند كه شخص در آن در ساختن خودش كامياب مى شود... اين ٿرد كسى جز خود نيچه نيست، كسى كه آٿرينندگى را به مٿسر خود نشان داده، بى آنكه از او بخواهد همانند وى رٿتار كند.» (نيچه: زندگانى چونان ادبيات، ۸) از نظر نيچه «خود» يك باشنده ثابت و استوار نيست، بلكه چيزى است كه بايد «بشود» يا به عبارتى ديگر، «برساخته شود.» از اين رو مٿسر آٿريننده نه تنها معناى متن، بلكه همچنين خودش را نيز مى آٿريند. تٿسير درست، تٿسيرى است كه به همراه هايدگر مى توانيم آن را «از آن من» يا «اصيل» (eigentisch) بخوانيم: «هستى دازاين جداى از ٿهم يا تٿسير او از هستى و هستى از آن خود، نيست. به عبارت ديگر «خود» هرگز از تٿسيرهايش جدا نيست: ٿهم هستى، خصوصيت معينى از هستى دازاين است... بنياد آن بر اين واقعيت استوار است كه در هر موردى، دازاين هستى خود و تنها از آن خود را دارد... در دازاين و بنابراين در ٿهم خاص «خود» از هستى، طريقى كه جهان به صورت هستى شناسانه ٿهميده مى شود، در طريقى باز مى تابد كه دازاين، در آن خودش را تٿسير كرده است.» (هايدگر، هستى و زمان، ص۳۲) دازاين هرگز از تٿسيرهاى خودش جدا نيست و تٿسير آن از متن هستى، در هر موردى «از آن من» (jemeines) است: «گونه اى هستى به دازاين تعلق دارد، گونه اى كه هر يك از ما آن را از آن او مى دانيم... از آنجا كه دازاين، در هر حالتى ٿرديت يا تشخص دارد، بنابراين هر زمان كه بخواهيم، مى توانيم به خود يا ديگرى اشاره كنيم و هميشه از يك ضمير شخصى استٿاده كنيم: من هستم، شما هستيد.» (هستى و زمان، ۳۷- ۳۶)
مٿسر آٿريننده، كسى است كه در كنش تٿسير «خودش» را مى آٿريند و در اين كنش همواره تصميم مى گيرد تا ٿرديت بيابد: «دازاين در هر حالتى، اساساً امكانات خودش است، پس هر «از آن منى» مى تواند در هستى اش، «خودش» را برگزيند يا آن را دربازد، يا تنها به نظر آيد كه چنين مى كند.» (همان ۶۸)
واژه آلمانى (Eigentlich) هم به معناى «اصيل» است و هم به معناى «از آن من». اصيل يا نااصيل بودن دازاين چونان حالتى از هستى، براين واقعيت استوار است كه هر دازاينى توسط يك «از آن من» مشخص مى شود. بنابراين تٿسير درست، از سوى ديگر، يك تٿسير «اصيل» و «از آن من» است؛ يعنى تٿسيرى كه برخاسته از «در- جهان- بودن» مٿسر است و حاكى از تجربه هرمنوتيكى او. اما اشاره نيچه، به «سيستم سازان» بيشتر متوجه هگل است؛ در «دانشنامه» (Encyclopaedia) هگل مى خوانيم: «نمى توان يك ٿلسٿه را محصول علمى دانست، مگر آنكه يك سيستم باشد. از ٿلسٿه غيرسيستمى تنها مى توان انتظار شرح و توصيٿ خاطرات شخصى را داشت كه براى سامان دادن به محتواى خود ٿاقد هرگونه اصلى است.» از نظر نيچه به علت وضعيت تٿسيرى شناخت و برخوردارى مٿسر از چشم اندازى كه از «در _ جهان- بودن» او برساخته شده است، ٿلسٿه هميشه يك «خاطره گويى شخصى است» بنابراين هر ٿلسٿه اى كه چنين واقعيتى را انكار كند، ٿاقد «راستگويى و درستى» است. درخواست هگل براى به دست آوردن شناخت مطلق محكوم به شكست است، زيرا چنين درخواستى به دنبال نظرگاهى است كه بدون پيش انگاره و نامشروط باشد و اين نظرگاه هرگز به دست نمى آيد:
«بى كم و كاست بايد گٿت علم «بى پيش انگاره» در كار نيست، چنين چيزى گمان ناپذير است و ضدمنطقى: همواره مى بايد ٿلسٿه اى «ايمانى» نخست در كار باشد تا آنكه علم از راه آن جهتى، معنايى مرزى و روشى حق حياتى پيدا كند.» (تبارشناسى اخلاق، ۱۹۹) هر سيستمى مى بايست توسط ايمانى برانگيخته شود. اين ايمان آن چيزى است كه نيچه در «شامگاه بتان»، «خواست سيستم» و در «تبارشناسى اخلاق»، «خواست حقيقت» مى نامد: «يك چيز نامشروط را نمى توان شناخت ورنه نامشروط نمى بود. به شناخت درآمدن در هر حال همواره به اين معنا است كه خود را در رابطه اى شرطى با چيزى قرار دهند... آن كسى كه در پى آن است كه امر نامشروط را بشناسد ميل دارد كه اين امر به او ربطى نداشته باشد و همچنين همين چيز نبايد به هيچ كس ربطى داشته باشد. اين تناقض را ايجاب مى كند... ميان خواست شناختن و ميلى كه به ما ربطى نداشته باشد.» (همان) خواست سيستم نبود درستى و راستگويى است؛ تٿسيرى است از جهان كه مٿسر خود را نٿى مى كند. براى نيچه حقيقت همواره پيرو زندگانى است. ٿلسٿه سيستم ساز در كوشش خود براى درك كل، در نهايت انكار زندگانى است و «گشودگى» اى را كه براى تٿسير آٿريننده ضرورى است ناديده مى انگارد.
اما در آغاز اين مقاله بيان كردم كه نمى توان يك تٿسير نهايى از گزين گويى هاى نيچه ارائه داد. در اين صورت تٿسير ارائه شده در اينجا نيز نبايد و نمى تواند آخرين تٿسير باشد. ما در واژه شناسى كلمه rechtschaffenheit آن را در ارتباط با گزين گويى اى خوانديم كه در پيشگٿتار كتاب تبارشناسى اخلاق آمده است. اما اين واژه در گزين گويى هاى ديگرى نيز آمده است. براى مثال در «آنك انسان» نيچه، لايب نيتس و كانت را بزرگترين مانع درستى ٿكر اروپا intellektuel Reschtschaffenheit Eropa grossen Hemmschuhe den مى خواند. (آنك انسان، قضيه واگنر۲،) در همان كتاب مى گويد كه ٿرانسويان از جمله دكارت به لحاظ «درستى ٿكر» صدها بار پيشروتر هستند (همان۳،) در كتاب «شامگاه بتان»، ٿلسٿه كانت را الگويى براى «راستگويى» نمى داند. (شامگاه بتان، قطعه ۴۲) جالب آنكه در «ٿراسوى نيك و بد» از تركيب «درستى دردناك» (herzbrechendrechtschaffen) استٿاده مى كند. واژه كليدى «Rechtschaffen» در ارتباط با هريك از اين گزين گويى ها معناى جديدى مى يابد و بنابراين مى توان تٿسير جديدى را ارائه داد.
از سوى ديگر اگر گزين گويى اى را كه در آغاز مقاله آمده از نو بخوانيم و اين بار به جاى واژه «درستى و راستگويى» از «خواست سيستم» آغاز كنيم، آنگاه بايد در انتظار تٿسير جديد و بنابراين «آٿرينش خود» ديگرى باشيم. با اين وصٿ مى توانيم از اكنون پرسش هاى تٿسير آينده را مطرح سازيم: منظور نيچه از «سيستم» چيست؟ آيا نيچه خود از يك ٿراسيستم (metasystem) استٿاده نكرده است؟ آيا نمى توانيم ٿلسٿه نيچه را از طريق گونه هاى ديگر سيستم كه در مهندسى سيستم ها به آن سيستم خود ٿرآور (autopoesis) يا سيستم بازتابنده (refelexive) مى گويند قرائت كنيم؟ آيا اين سيستم ها به نحوى نمى تواند آموزه هاى مهم نيچه نظير «دگرديسى» يا «بازگشت جاودانه همان» را توضيح دهند؟ تٿسير ٿلسٿه نيچه توسط اين سيستم ها ضمن آنكه مى تواند متن نيچه را سرشار از خوانش هاى جديد كند، از سوى ديگر نيز مى تواند انديشه بسيارى از مٿسرين ايرانى را كه به بهانه بدگمانى نيچه از سيستم و سيستم سازى، او را تا حد يك عارٿ _ آن هم از نوع ايرانى آن _ جلوه مى دهند با چالش جديدى مواجه سازد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مسأله زناشويي: فراهم آوردن امكانات براي آفريننده؛ زيرا ميان زناشويي و آفريده، ضديتي هست.
همة‌ آدميان‌ بس‌ توانگر و بي‌نظم‌ و تربيت‌، با نفوذ زني‌ كه‌ دوستش‌ مي‌دارند، منشي‌ اخلاقي‌ مي‌يابند. درنتيجه‌ تماس‌ با زن‌ است‌ كه‌ بسياري‌ بزرگان‌ در شاهراه‌ خويش‌ قرار مي‌گيرند: آنان‌ تصوير خود را در آئينه‌اي‌ درشت‌ نما و ساده‌ مي‌بينند.
آدمي‌ را توان‌ آن‌ نيست‌ كه‌ دربارة‌ زنان‌ به‌ اندازة‌ كافي‌ والا بينديشد: اما اين‌ سبب‌ آن‌ نمي‌شود كه‌ دربارة‌ ايشان‌ به‌ نادرستي‌ انديشه‌ كند.
آدمي‌ بايد در ژرف‌ترين‌ شكل‌ خود دريابد كه‌ زن‌ چه‌ تسلايي‌ است‌.
زني‌ كه‌ درمي‌يابد از پرواز همسرش‌ جلوگيري‌ كرده‌ است‌، بايد از او جدا شود - چرا دربارة‌ اين‌ پرده‌ از عشق‌ چيزي‌ نمي‌شنويم‌؟
تضادها در جفت‌ گيري‌ زن‌ و مرد، به‌ توليد نفر سومي‌ مي‌انجامد - سفر آفرينش‌ آثار فرد نابغه‌!
زناشويي‌ درست‌ به‌ همان‌ پاية‌ كساني‌ ارزش‌ دارد كه‌ پيمان‌ آن‌ را مي‌بندند: يعني‌ ارزش‌ ميانگين‌ آن‌ اندك‌ است‌ - «زناشويي‌ به‌ خودي‌ خود» اساساً هيچ‌ ارزشي‌ ندارد، - همچنان‌ كه‌ ديگر نهادها.
زن‌ كامل‌ نسبت‌ به‌ مرد كامل‌، گونه‌اي‌ والاتر است‌: و چيزي‌ به‌ مراتب‌ نادرتر.
دوستي‌ و زناشويي‌ / بهترين‌ دوست‌، احتمالاً بهترين‌ همسر را مي‌يابد، زيرا يك‌ زناشويي‌ خوب‌ بر‌ استعداد دوستي‌ متكي‌ است‌.
دستاوردي‌ از مادر/ هر كس‌ از طريق‌ مادر تصوير زني‌ را در خود دارد: اين‌ تصوير معين‌ مي‌سازد كه‌ او اصلاً بر زنان‌ ارج‌ گذارد يا آنان‌ را خوار شمارد يا در برابر ايشان‌ يكسره‌ بي‌اعتنا باشد.
يك‌ بيماري‌ مردانه‌/ ايمن‌ترين‌ راه‌ در رويارويي‌ با بيماري‌ مردانة‌ خودكم‌ بيني‌ اين‌ است‌ كه‌ زني‌ هوشمند بدان‌ مرد عشق‌ ورزد.
نوعي‌ رشك‌ / مادران‌ به‌ آساني‌ به‌ دوستان‌ پسرانشان‌، آنگاه‌ كه‌ آنان‌ پيروزي‌هايي‌ ويژه‌ كسب‌ كنند، رشك‌ مي‌ورزند. يك‌ مادر معمولاً بيشتر خود را در وجود پسرش‌ دوست‌ مي‌دارد تا شخص‌ پسر را.
نيكي‌ مادرانه‌ / برخي‌ مادران‌ به‌ فرزنداني‌ نيك‌ بخت‌ و شريف‌ و برخي‌ به‌ فرزنداني‌ تيره‌ بخت‌ نياز دارند: وگرنه‌ نيكي‌ آنان‌ در مقام‌ مادر پديدار نمي‌شود.
آه‌هاي‌ گوناگون‌ / عده‌اي‌ از مردان‌ از اينكه‌ زن‌شان‌ را از چنگشان‌ ربوده‌اند آه‌ كشيده‌اند، [اما] بيشتر آنان‌ از اينكه‌ هيچ‌ كسي‌ نمي‌خواست‌ زن‌شان‌ را از چنگشان‌ ربايد.
ازدواج‌هاي‌ عاشقانه‌/ زناشويي‌هايي‌ كه‌ بر‌ عشق‌ بنيان‌ يافته‌اند (يعني‌ به‌ اصطلاح‌ ازدواج‌هاي‌ عاشقانه‌)، پدرشان‌ خطا و مادرشان‌ نياز است‌.
دوستي‌ زنانه‌ / زنان‌ مي‌توانند به‌ خوبي‌ با مردي‌ پيوند دوستي‌ ببندند؛ اما براي‌ نگه‌ داشتن‌ اين‌ دوستي‌، بي‌شك‌ اندكي‌ بيزاري‌ فيزيكي‌ ياري‌ بخش‌ است‌.
ملال‌/ بسياري‌ از انسان‌ها، به‌ ويژه‌ زنان‌، ملال‌ را احساس‌ نمي‌كنند، چرا كه‌ آنان‌ هرگز به‌ نظم‌ و قاعده‌ كاركردن‌ را نياموخته‌اند.
عنصري‌ از عشق‌/ در هر شكلي‌ از عشق‌ زنانه‌، چيزي‌ از عشق‌ مادرانه‌ نيز خود را باز مي‌نماياند.
وحدت‌ مكان‌ و نمايش‌/ اگر همسران‌ در كنار هم‌ نمي‌زيستند، شمار زناشويي‌هاي‌ نيك‌ بيشتر مي‌بود.
زناشويي‌ در وضعيتي‌ نيك / زناشويي‌ كه‌ در آن‌ هر يك‌ [از همسران‌] مي‌خواهد به‌ ياري‌ ديگري‌ به‌ هدفي‌ برسد، خوب‌ دوام‌ مي‌آورد، براي‌ نمونه‌ آنگاه‌ كه‌ زن‌ بخواهد به‌ كمك‌ مرد، مشهور و مرد به‌ كمك‌ زن‌ محبوب‌ شود.
دوست‌ داشتن‌ و دارا بودن‌/ زنان‌ بسا هنگام‌، مردي‌ مهم‌ را چنان‌ دوست‌ دارند كه‌ مي‌خواهند او را به‌ تنهايي‌ از آن‌ خود داشته‌ باشند. اگر مانع‌ خود پسندي‌ آنان‌ نشوند، آنان‌ دوست‌تر مي‌دارند كه‌ مرد را از ديگران‌ پنهان‌ نگاه‌ دارند: [اما] زن‌ مي‌خواهد كه‌ مرد در نگاه‌ ديگران‌ نيز مهم‌ جلوه‌ كند.
آزموني‌ براي‌ يك‌ زناشويي‌ خوب‌/ نيك‌ بختي‌ يك‌ زناشويي‌ به‌ اين‌ ترتيب‌ آزمون‌ خود را پس‌ مي‌دهد كه‌ تاب‌ يك‌ «استثناء» را بياورد.
زناشويي‌ به‌ مثابة‌ گفتگويي‌ دراز مدت‌/ بايد به‌ هنگام‌ آغاز كردن‌ زندگي‌ زناشويي‌ اين‌ پرسش‌ را پيش‌ كشيد: آيا گمان‌ داري‌ با اين‌ زن‌ تا كهنسالي‌ به‌ خوبي‌ گفتگو خواهي‌ كرد؟ هرچيز ديگري‌ در زناشويي‌، گذراست‌، اما بيش‌ترين‌ زمان‌ همنشيني‌ به‌ گفتگو تعلق‌ دارد.
نزديك‌ بينان‌ عاشق‌اند/ گاه‌ حتي‌ يك‌ عينك‌ قوي‌تر براي‌ نجات‌ عشاق‌ بسنده‌ است‌؛ و كسي‌ كه‌ تاب‌ اين‌ تصوير را داشته‌ باشد كه‌ پيكره‌اي‌ را بيست‌ سال‌ پيرتر به‌ ذهن‌ آورد، شايد بسيار آسوده‌تر زندگي‌ را سر كنند.
زندگي‌ زناشويي‌ براي‌ بيست‌ سالگي‌ نهادي‌ لازم‌ و براي‌ سي‌ سالگي‌ نه‌ لازم‌ اما مفيد است‌: [اما] براي‌ سال‌هاي‌ پسين‌ زندگي‌، بسا كه‌ زيانبار است‌ و پژمردگي‌ جان‌ مرد را فزوني‌ مي‌بخشد.
*در والاترين‌ امور فلسفي‌ نيز همة‌ متاهلان‌ مظنون‌ هستند.

آزاده‌ جاني‌ و زندگي‌ زناشويي‌/ آيا آزاده‌ جانان‌ با زنان‌ زندگي‌ خواهند كرد؟ كما بيش‌ گمان‌ مي‌كنم‌ آنان‌ بسان‌ پرندگان‌ پيشگوي‌ دوران‌ باستان‌، همان‌ گونه‌ كه‌ حقيقت‌ انديشان‌ و حقيقت‌ گويان‌ عصر حاضر ناگزيرند، تنها پرواز مي‌كنند.
دربارة‌ آميختگي‌ احساسي‌ها/ زنان‌ و هنرمندان‌ خود شيفته‌ در رويارويي‌ با دانش‌، چيزي‌ احساس‌ مي‌كنند كه‌ آميزه‌اي‌ از رشك‌ و احساسات‌ گرايي‌ است‌.
همدردي‌ زنان / همدردي‌ زنان‌ كه‌ پرگويانه‌ نيز هست‌، بيمار رادر هر كوي‌ و برزن‌ انگشت‌ نما مي‌سازد.
*راه‌ و رسم‌ مرد، اراده‌، راه‌ و رسم‌ زن‌ فرمانبري‌ است‌.
عشق‌/ عشق‌ حتي‌ بوالهوسي‌ را بر معشوق‌ مي‌بخشايد.

زن‌ در موسيقي / چگونه‌ است‌ كه‌ بادهاي‌ گرم‌ و باران‌ زا، حال‌ و هواي‌ موسيقايي‌ و ميل‌ به‌ آفريدن‌ ملودي‌ را نيز با خود به‌ همراه‌ مي‌آورند؟ آيا اينها همان‌ بادهايي‌ نيستند كه‌ كليساها را انباشته‌ مي‌سازند و زنان‌ را انديشه‌هاي‌ عاشقانه‌ مي‌بخشند؟
ناكاميابان‌/ آن‌ زنان‌ بيچاره‌اي‌ كه‌ نزد دلدار خويش‌، ناآرام‌ و هراسيده‌ مي‌شوند و بسيار سخن‌ مي‌گويند. همواره‌ ناكام‌ مي‌مانند؛ زيرا مطمئن‌ترين‌ روش‌ براي‌ فريب‌ دادن‌ مردان‌، ظرافتي‌ پنهاني‌ و خونسردانه‌ است‌.
رفتار با پروا/ پدران‌ و پسران‌ در بين‌ خود بسي‌ بيش‌ از مادران‌ و دختران‌ با پروا رفتار مي‌كنند.
آماجي نادرست‌، خدنگي نادرست‌ / اين‌ مرد نمي‌تواند برخود چيره‌ باشد، آن‌ زن‌ از اين‌ امر نتيجه‌ مي‌گيرد كه‌ چيرگي‌ بر او آسان‌ است‌ و كمند خود را به‌ سوي‌ او مي‌افكند؛ - زن‌ بيچاره‌، پس‌ از اندك‌ زماني‌ بردة‌ او خواهد بود.
*هرگز سرآن‌ نخواهم‌ داشت‌ كه‌ بگذارم‌ دربارة‌ زن‌ و مرد از حقوق‌ برابر در عشق‌ سخن‌ گفته‌ آيد.
زن‌ ، چندان‌ نفرت‌ مي‌آموزد كه‌ دلبري‌ را از ياد مي‌برد.
عواطف‌ همانند در زن‌ و مرد، ضرب اهنگي‌ ديگر گونه‌ دارند: از اين‌ رو بدفهمي‌ ميان‌ زن‌ و مرد را پاياني‌ نيست‌.
غير زنانه‌/ زنان‌ مي‌گويند «ابله‌ همچون‌ مرد» و مردان‌ مي‌گويند «ترسو همچون‌ زن‌». حماقت‌ نزد زن‌ امري‌ غير زنانه‌ است‌.
چه‌ فراوان‌! چه‌ غافلگيرانه‌! / چه‌ بسيارند مردان‌ متاهلي‌ كه‌ صبحگاهاني‌ را با اين‌ تجربه‌ آغاز كرده‌اند كه‌ همسران‌ جوانشان‌ بس‌ ملال‌ آور شده‌اند و [خود] عكس‌ آن‌ را مي‌پندارند! ديگر از آن‌ زناني‌ كه‌ جسمشان‌ سر به‌ راه‌ و روحشان‌ ناتوان‌ است‌، هيچ‌ سخني‌ نمي‌گويم‌.
خطر در زيبايي/ اين‌ زن‌ زيبا و باهوش‌ است‌: آه‌، اما چه‌ با هوش‌تر مي‌توانست‌ باشد، اگر زيبا نمي‌بود!
دشمن‌ زنان‌/ «زن‌ دشمن‌ ماست‌» - آن‌ كه‌ در مقام‌ يك‌ مرد، به‌ مردان‌ چنين‌ مي‌گويد، شهوت‌ لگام‌ گسيخته‌اي‌ از درونش‌ سخن‌ مي‌راند كه‌ نه‌ تنها از خويش‌ كه‌ از افزار ارضاي خود نيز بيزار است‌.
پسنديدن‌ / زناشويي‌ را مي‌پسندند، نخست‌ از اين‌ رو كه‌ درباره‌اش‌ هيچ‌ نمي‌دانند، دوم‌ از اين‌رو كه‌ بدان‌ خو گرفته‌اند، سوم‌ از اين‌ رو كه‌ گرفتارش‌ شده‌اند - يعني‌ در همه موارد. اما پس‌ از آن‌ ديگر هيچ‌ دليلي‌ براي‌ باوراندن‌ سودمندي‌ زناشويي‌ ندارند.
تامل‌ و آزموني‌ پيش‌ از زناشويي‌/ اگر دوستم‌ مي‌دارد با گذر زمان‌ {اين‌ احساس‌ او} مايه‌ آزارم‌ خواهد شد! و اگر دوستم‌ نمي‌دارد، باز هم‌ با گذر زمان‌ آزار دهنده‌ مي‌گردد. - در اين‌ باره‌ تفاوت‌ تنها برسر دو گونه‌ از آزار است‌ - با اين‌ همه‌ باز هم‌ تن‌ به‌ زناشويي‌ مي‌دهيم‌.
زنان‌ در پس‌ همة‌ خود پسندي‌هاي‌ شخصي‌شان‌ باز هم‌ خوار شماري‌اي‌ غير شخصي‌ - نسبت‌ به‌ «زن‌» دارند.

كشف‌ عشق‌ متقابل‌ بايد عاشق‌ را به‌ راستي‌ دربارة‌ ماهيت‌ معشوق‌، از توهم‌ به‌ در آورد. «چه‌؟ ماهيت‌ او چنان‌ فروتنانه‌ است‌ كه‌ حتي‌ تو را نيز دوست‌ مي‌دارد؟ يا شايد چنان‌ ابله‌؟ يا - يا »مي‌خواهي‌ او را فريفتة‌ خود سازي‌؟» ، «وانمود كن‌ كه‌ در برابرش‌ دست‌ و پاي‌ خود را گم‌ كرده‌اي‌»
چشمداشت‌ گزاف‌ از عشق‌ جنسي و آزرم‌ نهفته‌ در اين‌ چشمداشت‌، از ابتدا هر چشم‌ اندازي‌ را براي‌ زن‌ برهم‌ مي‌زند.
آنجا كه‌ پاي‌ عشق‌ يا نفرت‌ در ميان‌ نباشد، زن‌ ميانمايه‌ بازي‌ مي‌كند.
به‌ خاطر ازدواج‌ حتي‌ همباليني‌ نيز رو به‌ تباهي‌ گذاشته‌ است‌.
دانش‌ ، با شرم‌ و حياي‌ زنان‌ راستين‌ جور نيست‌. به‌ اين‌ مي‌ماند كه‌ كسي‌ بخواهد زير پوستشان‌ را - يا بدتر از آن‌! زير لباس‌ و جامة‌ زيبنده‌شان‌ را ديد بزند.
جنس‌ زن‌ و مرد خود را دربارة‌ يك‌ ديگر فريب‌ مي‌دهند: بدان‌ معنا كه‌ آنان‌ در اصل‌ حفظ‌ خويشتن‌ خويش‌ را ارج‌ مي‌گذارند و بدان‌ عشق‌ مي‌ورزند (يا خوشايندتر بگويم‌، آرمان‌ خود را -) از اين‌ رو مرد، زن‌ را آرام‌ مي‌خواهد - اما زن‌ در اصل‌ ناآرام‌ است‌، همانند گربه‌، هر چه‌ هم‌ كه‌ در ظاهر آرامش‌ را حفظ‌ كند.
زن‌ در كين‌ و در عشق‌ از مرد وحشي‌تر است‌.
آن‌ گاه‌ كه‌ زني‌ گرايش‌هاي‌ دانشورانه‌ دارد، در جنسيت‌ او، چيزي‌ خلاف‌ هست‌. ستروني‌ نيز به‌ گونه‌اي‌ ذوق‌ مردانه‌ منجر مي‌شود؛ توضيح‌ آنكه‌ مرد، با اجازة‌ شما، «حيوان‌ سترون‌» است‌.
در سنجه‌اي‌ كلي‌ ميان‌ مرد و زن‌، مي‌توان‌ چنين‌ گفت‌: زن‌، اگر غريزة‌ نقش‌ دوم‌ را نمي‌داشت‌، از نبوغ‌ به‌ زيور آراستن‌ خويش‌ بي‌ بهره‌ بود.
*زن‌ را با حقيقت‌ چه‌ كار! مهم‌ترين‌ موضوع‌ براي‌ او، ظاهر و زيبايي‌ است‌.

*آنچه‌ زن‌ را احترام‌ برانگيز و هراس‌ آور مي‌سازد، سرشت‌ اوست‌.
مرد، زن‌ را آفريده‌ - اما از چه‌؟ از دندة‌ خداي‌ خود، - از «آرمان‌» خود...
در ميان‌ زنان‌ / - «حقيقت‌؟ آه‌، شما حقيقت‌ را نمي‌شناسيد! آيا آن‌، يورش‌ به‌ همة‌ نازك‌ دلي‌هايمان‌ نيست‌؟»
زن‌ تمام‌ عيار چنان‌ به‌ ادبيات‌ مي‌پردازد كه‌ گويي‌ به‌ گناهي‌ كوچك‌ دست‌ مي‌زند: او در حال‌ گذر، براي‌ اطمينان‌ به‌ واپس‌ مي‌نگرد كه‌ آيا كسي‌ او را مي‌يابد يا نه‌، تا مگر كسي‌ به‌ او توجه‌ كند...
خشنودي‌، آدم‌ را حتي‌ از سرماخوردگي‌ نيز در امان‌ مي‌دارد. آيا تاكنون‌ زني‌ كه‌ از خوش‌ لباسي خود آگاه‌ بوده‌، سرما خورده‌ است‌؟ - اگر چنين‌ شده‌ باشد، گمان‌ دارم‌ لباس‌ بر تن‌ نداشته‌ است‌.
زنان‌ را ژرف‌ مي‌پندارند - چرا ؟ زيرا هيچ‌ كس‌ هرگز در آنان‌ ژرفايي‌ نمي‌يابد. زن‌ حتي‌ سطحي‌ نيز نيست‌.
اگر زني‌، فضايل‌ مردانه‌ داشته‌ باشد، بايد از او گريخت‌؛ و اگر هيچ‌ فضيلت‌ مردانه‌اي‌ نداشته‌ باشد، او خود مي‌گريزد.
مرد با خود انديشيد: «زني‌ را برباي‌ كه‌ قلبت‌ برايش‌ مي‌تپد!»
اما زن‌ نمي‌ربايد، كش‌ مي‌رود!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آشنا جان
در پست 19 اين خبر آمده بود .

بابت توجه شما به مطالب و پيگيري شما ممنون .
 

ashena55

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
28 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
688
لایک‌ها
2
آشنا جان
در پست 19 اين خبر آمده بود .

بابت توجه شما به مطالب و پيگيري شما ممنون .
فقط این دو سه تای آخری رو نگاه کردم ، پست 19 رو ندیدم
با عرض معذرت
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نيچه، سعدی، و حافظ



نامِ سعدی و حافظ گويا تنها نام‌هايی باشند که از ايرانِ دوره‌یِ اسلامی در نوشته‌هایِ نيچه آمده است. در مجموعه‌یِ آثارِ نيچه در پاره‌يادداشتی يک نکته‌پردازی از سعدی نقل شده که ترجمه‌یِ آن چنين است: ’سعدی از خردمندی پرسيد که اين‌همه [حکمت] را از که آموختی؟ گفت، از نابينايان که پای از جای برنمی‌دارند مگر آن که نخست زمينِ زيرِ پای‌شان را با عصا بيازمايند.‘ اين نکته‌ای ست که سعدی از زبانِ لقمان— نمادِ افسانه‌ایِ خردمندی در ادبياتِ عربی و فارسی— در ديباچه‌یِ گلستان می‌گويد: ’لقمان را گفتند، حکمت از که آموختی؟ گفت، از نابينايان که تا جای نبينند پای ننهند.‘

حافظ نزدِ او نماينده‌یِ آن آزاده‌جانیِ شرقی ست که با وجدِ ديونوسوسی، با نگاهی تراژيک، زندگی را با شورِ سرشار می‌ستايد، به لذّت‌هایِ آن روی می‌کند و، در همان حال، به خطرها و بلاهایِ آن نيز پشت نمی‌کند.



نيچه از اين نکته‌پردازی هيچ تفسيری نکرده است، امّا، بر اساسِ فلسفه‌یِ نيچه، می‌توان گفت که اين سخن نمودار خردمندی‌‌ای پرواگر و آهسته‌رو است؛ خردمندیِ ’نابينايان‘، که خردمندیِ نيچه‌ای درست رويارویِ آن می‌ايستد، يعنی خردمندیِ بينایِ بی‌باکی که ’آری‘گويان می‌شتابد و خود را به دلِ زندگی و خطرهایِ آن می‌افکند، و از ’شتافتن لذتی شيطانی‘ می‌بَـرَد.

امّا نيچه يکی از نمونه‌ها‌یِ عالیِ خردمندیِ بينایِ ’ديونوسوسی‘ِ خود را در حافظ می‌يابد. نامِ حافظ ده بار در مجموعه‌یِ آثارِ وی آمده است. بی‌گمان، دل‌بستگیِ گوته به حافظ و ستايشی که در ديوانِ غربی–و–شرقی از حافظ و حکمتِِ ’شرقیِ‘ او کرده، در توجّهِ نيچه به حافظ نقشی اساسی داشته است. در نوشته‌هایِ نيچه نامِ حافظ در بيشترِ موارد در کنارِ نامِ گوته می‌آيد و نيچه هر دو را به عنوانِ قلّه‌هایِ خردمندیِ ژرف می‌ستايد.

حافظ نزدِ او نماينده‌یِ آن آزاده‌جانیِ شرقی ست که با وجدِ ديونوسوسی، با نگاهی تراژيک، زندگی را با شورِ سرشار می‌ستايد، به لذّت‌هایِ آن روی می‌کند و، در همان حال، به خطرها و بلاهایِ آن نيز پشت نمی‌کند (’بلايی کز حبيب آيد، هزار–اش مرحبا گفتيم!‘) اين‌ها، از ديدِ نيچه، ويژگی‌هایِ رويکردِ مثبت و دليرانه، يا رويکردِ ’تراژيک‘، به زندگی ست.

در ميانِ پاره‌نوشته‌هایِ بازمانده از نيچه، از جمله شعری خطاب به حافظ هست: ’به حافظ. پرسشِ يک آبنوش.

آن می‌خانه‌ که تو از بهرِ خويش بنا کرده ای
گُنجا‌تر از هر خانه‌ای ست،
می‌ای که تو در آن پرورده ‌ای
همه‌–عالم آن را سَرکشيدن نتواند.
آن پرنده‌ای که [نام‌اش] روزگاری ققنوس بود،
در خانه ميهمانِ تو ست،
آن موشی که کوه زاد،
همان—خود تو ای!
همه و هيچ‌ تو ای، می و می‌خانه تو ای،
ققنوس تو ای، کوه تو ای، موش تو ای،
که هماره در خود فرومی‌ريزی و
هماره از خود پَر می‌کشی—
ژرف‌ترين فرورفتگیِ بلندی‌ها تو ای،
روشن‌ترين روشنیِ ژرفاها تو ای،
مستیِ مستانه‌ترين مستی‌ها تو ای
— تو را، تو را طلب شراب چرا؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
فريدريش ويلهلم نيچه (۱۸۴۴-­۱۹۰۰) را فيلسوفِ فرهنگ ناميده اند، زيرا درگيریِ اصلیِ انديشه‌یِ او با پيدايش و پرورش‌ و دگرگونی‌هایِ تاريخیِ فرهنگ‌هایِ بشری ست، به‌ويژه ****‌هایِ اخلاقی‌شان. تحليل‌هایِ باريک‌بينانه‌یِ درخشانِ او از فرهنگ‌هایِ باستانی، قرونِ وسطايی، و مدرنِ اروپا، و ديدگاه‌هایِ سنجشگرانه‌یِ او نسبت به آن‌ها گواهِ دانشوریِ درخشانِ او و چالاکیِ انديشه‌یِ او به عنوانِ فيلسوفِ تاريخ و فرهنگ است. اگرچه چشمِ نيچه دوخته به تاريخ و فرهنگِ اروپا ست و دانشوریِ او در اساس در اين زمينه است، امّا از فرهنگ‌هایِ باستانیِ آسيايی، به‌ويژه چين و هند و ايران، نيز بی‌خبر نيست و به آن‌ها فراوان اشاره دارد، به‌ويژه در مقامِ همسنجیِ فرهنگ‌ها. او بارها از ’خردِ‘ آسيايی در برابرِ عقل‌باوریِ مدرن ستايش می‌کند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
درباره نيچه
نيچه فيلسوف عجيب و غريبى است و معرفى او در ايران نيز به همان اندازه عجيب و غريب است. متفكران بزرگ انديشه هاى به ظاهر ضد و نقيض دارند و نيچه بى شك اگر بزرگترين متفكر قرن نوزدهم نباشد يكى از بزرگترين ها است. انديشه هاى او نيز به دليل همين بزرگى بسيار ضد و نقيض است. تا جايى كه برخى ايرانى ها اين فيلسوف آلمانى را كافردل مومن دماغ ناميده اند و بيش از آنكه فيلسوفش بدانند او را انديشمندى مجنون مى شناسند. اما به راستى نيچه كيست؟


173430.jpg



حسن فشاركى تاكنون چندين ترجمه مهم به جامعه كتاب خوان ايران عرضه كرده است. ترجمه سه كتاب آمارتياسن (برنده جايزه نوبل اقتصاد، ۱۹۹۸) با عناوين «اخلاق و اقتصاد» و «آزادى و برابرى» (نشر شيرازه)، «توسعه و آزادى» (انتشارات وزارت امور خارجه)، ترجمه كتاب مهم «درباره دموكراسى» نوشته رابرت دال (نشر شيرازه) و ترجمه «انقلاب و ضدانقلاب» نوشته پيتر كالورت (انتشارات وزارت امور خارجه) و ترجمه چندين مدخل از دايره المعارف دموكراسى. از او خواستيم تا به انتخاب خود يادداشتى درباره يكى از كتاب هاى فلسفى مهم كه در سال هاى اخير به چاپ رسيده بنويسد.
•••
كتاب «تبارشناسى اخلاق» نيچه، كه با ترجمه درخشان داريوش آشورى در اختيار فارسى زبانان نيز قرار گرفته منسجم ترين كتاب فلسفى اين فيلسوف بلندآوازه اروپا است كه در اواخر دوران هشيارى او به رشته تحرير كشيده شد. هدف نيچه در اين كتاب آن است كه نشان دهد اخلاق نيز، مانند هر پديده اجتماعى ديگرى، امرى تاريخى است؛ يعنى هر مكتب اخلاقى از دل جماعت هاى انسانى سر برمى كند و با تحول روابط اجتماعى آنها متحول مى شود و سرانجام نيز حتى زمانى مرگ آن فرا مى رسد؛ و به زعم نيچه اكنون مرگ اخلاق سنتى در جامعه مدرن كنونى فرارسيده است. معناى «خدا مرده است» نيز دقيقا همين است. زمانى كه زرتشت از كوه خود فرود مى آيد، پيرمردى را مى بيند كه از فرط علاقه به مردم از آنها گريخته و به جنگل پناه برده و اكنون تنها خدا را دوست مى دارد. در كلبه قدس خويش در جنگل سرود مى خواند، مى خندد و مى گويد و بدين سان خدا را نيايش مى كند. زرتشت با خود چنين مى گويد: «چه بسا اين قديس پير در جنگل اش هنوز چيزى از آن نشنيده باشد كه خدا مرده است!» (چنين گفت زرتشت، ص۲۱) اما نيچه برخلاف داستايفسكى معتقد نيست كه با مرگ خدا همه كارى مى توان كرد و ديگر هيچ مانعى و رادعى بر سر راه انسان نيست، چون او خدا را نيز اختراع انسان مى دانست و درستى و نادرستى اخلاق را به او نسبت نمى داد. انسان، قبل از باور به خدا، به اصولى اخلاقى باور داشت و براساس آنها مى زيست و پس از مرگ اين باور نيز باز مى تواند اصولى پى افكند و اخلاقى بر آن بنا نهد و به زندگى اش ادامه دهد. «تبارشناسى اخلاق» نه تنها تاريخى بودن اخلاقيات سنتى را نشان مى دهد بلكه آن را شديدا به باد انتقاد مى گيرد و شمايى كلى نيز از اخلاقيات آينده ترسيم مى كند. نگارنده بر آن است كه با ذكر برخى وجوه تشابه ميان فضايى كه بستر اخلاقيات نيچه است و فضاى فرهنگى- اجتماعى جامعه ما تصريحا يا تلويحا شرحى و نقدى از وضعيت كنونى فرهنگ موجود ارائه دهد.
•••


اولين كارى كه نيچه در كتاب «تبارشناسى اخلاق» انجام مى دهد اين است كه اخلاق و دين را از هم جدا مى كند و مدعى است كه در همان اوان جوانى آموخته كه «پيشداورى يزدان شناسيك را از پيشداورى اخلاقى جدا كنم و در پس پشت جهان از پى خاستگاه شر نگردم.» (تبارشناسى اخلاق، ص۱۶) پس خاستگاه مفاهيمى از قبيل خير، شر... كجاست؟ «سرچشمه حكم» نيك «... نيكان بوده اند؛ يعنى بزرگان و قدرتمندان و بلندجايگاهان و بلندانديشان كه خود و كردارشان را نيك حس كردند و نيك شمردند، يعنى برتر از ديگران دانستند، در برابر هر آنچه پست است و پست انديشانه و همگانى و فرومايه.» (همان، ص۲۸) بدين ترتيب بود كه قدرتمندان و بلندجايگاهان اصول اخلاقى خود را تدوين و در جامعه جارى و سارى كردند. كسانى كه از قدرت جسمى، روحى و فكرى برخوردار بودند خود و سلوك خود را «نيك» و ناتوان و بردگان و همچنين سبك و سياق زندگى آنها را «بد» شمردند. به گمان نيچه، چنين اخلاقياتى در يونان قديم قبل از سقراط رواج داشته است. يعنى در همان ايامى كه ديونوسوس (الهه طرب، نشاط و هنر) را بر آپولون (الهه عقل) ترجيح مى دادند- ايام تسلط انگيزه بر عقل. اما كم كم با سلطه سياسى كاست دينياران، يا اصحاب شريعت، ورق برگشت و اخلاقيات ديگرى كه نيچه آن را «اخلاق بردگان» مى داند بر جامعه چيره شد. معادله هاى ارزشى مهان سالارانه (نيك= والا= توانا= زيبا= شادان= خداپسند) واژگونه شد و نيكان همان نگون بختان، تهى دستان، ناتوانان و فرودستان معرفى شدند و اهل ايمان همانا رنج برندگان، محرومان، بيماران و زشتان دانسته شدند. در حالى كه والاتباران و قدرتمندان همانا شريران و ستمگران و شهوت پرستان و بى خدايان و دوزخيان محسوب شدند. بدين ترتيب نيچه معتقد است در تاريخ بشر نخست اخلاق والاتباران و نژادگان مرسوم بود و ضعيفان و ناتوانان ياراى رقابت با آنان را نداشتند. اين بود كه دست به ترفندى زيركانه زدند. اين ترفند توسط قوم يهود و به دست عيسى ناصرى صورت گرفت و آن اين بود كه درخت دشمنى و نفرت از سروران رومى را بركندند و به جاى آن نهال دوستى و محبت نشاندند، اما محبتى دروغين، استوار بر «سياست انتقامى دورنگر و زيرزمينى و خزنده و پيش انديشيده... آن ناسازه» خدا بر صليب «... يعنى خود را به صليب كشيدن خدا براى رستگارى انسان!» (همان، ص۴۱) بدين ترتيب بود كه ضعف و بدبختى و بيچارگى بردگان تقديس شد چون خدا خود را به خاطر آنان بر صليب كشيده بود. بدين گونه اخلاقيات مبتنى بر معادله «بدبخت= نيك» مرسوم شد. سروران و مدعيان اخلاق پيشين سلحشوران و جنگاوران بودند كه با طرب، جنگ، عيش و عشق مى زيستند و خوشبختى را جز در همين دنيا نمى جستند. اما حافظان و سالكان اخلاق بردگان در اين جهان بر چشم حقارت مى نگريستند و دست رد بر زندگى دنيوى مى زدند و دنيا را مزرعه و پل آخرت مى دانستند كه عيش و شراب و خور و خوشى ابدى در آن است. چه غم از چند روزى با سختى گذرد كه عمر جاودانه در انتظار است و باغ فردوس. و چه غم از كسانى كه قدرت و توان و امكانات دارند و از مواهب اين جهان برخوردار مى شوند چون دوزخ جاودانه و لهيب سوزانش در انتظار آنها است. شگفتا كه مدعيان محبت و عاشقان همسايه با چنين نفرتى از گناهكاران- كه آنها هم بالاخره انسانند- ياد مى كنند. نيچه از توماس اكويينى آموزگار و قديس بزرگ مسيحى، چنين نقل مى كند: «آمرزيدگان پادشاهى آسمان كيفرهاى دوزخيان را به چشم خواهند ديد تا كه شادكامى آمرزيدگى شان افزون تر شود.» (همان، ص۶۰) در اينجا ما با يكى از مفاهيم كليدى نيچه آشنا مى شويم كه مى تواند در درك و تحليل روانشناسى فردى و اجتماعى جامعه ما نيز به كار رود: مفهوم كينه توزى كه نيچه همه جا اصل واژه فرانسه آن، يعنى ressentiment، را به كار مى برد. نيچه خود اين مفهوم را اين گونه تعريف مى كند: «قيام بردگان آن گاه آغاز مى شود كه كينه توزى خود آفريننده مى شود و ارزش زا: كينه توزى وجودهايى كه [امكان] واكنش راستين، واكنش عملى، از ايشان دريغ شده است و تنها از راه يك انتقام خيالى آسيبى را كه خورده اند جبران توانند كرد.» (همان، ص۴۳) كسانى كه نمى توانند در اين جهان انتقامشان را از زيردستان بگيرند، كيفر آنها را به جهانى ديگر محول مى كنند و با اين انتقام خيالى خاطر خود را تسكين مى دهند. بدين ترتيب اين جهان را بى ارزش و گذرا مى دانند و به آن «نه» مى گويند. لذايذ آن را خوار مى شمارند و بهره مندان از آن را تحقير مى كنند. اما نيچه معتقد است اينها همه ظاهرى است، چون واكنشى بى كنشانه است و نه كنشگرانه؛ و در نتيجه روان اين انسان ها را زهرآگين مى سازد و سلامت، نشاط و محبت واقعى را از آنها مى گيرد. بر اين اساس نيچه توصيه مى كند كه هرگاه امكان انتقام واقعى نيست فراموش كردن بهتر از بخشيدن است. بخشش فرودستان از سر ترس و حقارت است، در حالى كه فراموشى زبردستان اشارتى به زندگى شادكامانه دارد. زندگى شادكامانه با عقده حقارت نمى سازد. چرا نفرت را در خود بريزيم و كيفر را به جهانى موهوم و فرضى واگذاريم؟ آيا بهتر آن نيست كه خود در همين جهان و از راه درست كيفر دهيم- اگر بتوانيم- و در غير اين صورت فراموشى پيشه كنيم تا چركابه اين زخم درونمان را چركين نسازد و روانمان را تباه نكند؟ «مى خواهند به من حالى كنند كه نه تنها از قدرتمندان، از خداوندان زمين، بهترند؛ از همانانى كه ناچار تف شان را بايد بليسند (البته نه از سر ترس، هرگز نه از سر ترس! بلكه از آن رو كه خدا فرموده است كه بايد از اولياى امور اطاعت كنند!) _ كه نه تنها خودشان از ايشان بهترند كه وضع شان هم از ايشان بهتر است. البته اگر وضع شان امروز هم بهتر نباشد، روزى وضع بهترى خواهند داشت. اما بس است، بس! ديگر تاب اش را ندارم. چه هواى گندى! چه هواى گندى! اين كارگاه، اين كارگاه آرمان سازى را به گمانم بوى گند دروغ برداشته است.» (همان، ص ۵۸)
حال اجازه دهيد اندكى درنگ كنيم و نگاهى به درون و پيرامون خود بيفكنيم و سيرى در تاريخ دست كم هزارساله مان كنيم و ببينيم آنچه نيچه درباره اروپا گفته چه شباهت هايى با وضعيت ما دارد.به گمان نگارنده اخلاق سروران نيچه شباهتى به كردار و سلوك پهلوانان شاهنامه فردوسى دارد. رستم، پهلوان بزرگ و تجسم وجدان ايرانى، هيچ فرصتى را براى شكار و عيش و نوش از دست نمى دهد. در آغاز و پايان هر جنگى سراپرده اى برپا مى شود و رامشگران و خنياگران و زيبارويان و خوش الحانان پهلوان خسته را نشاط مى بخشند. حتى گاهى چنان در كار طرب افراط مى شود كه خشم شاهان نيز برانگيخته مى گردد. داستان رزم رستم و سهراب نمونه اى برجسته از اين وضع را نشان مى دهد. زمانى كه گيو پيام كيكاووس را به رستم مى رساند با اين سفارش كه:


اگر شب رسى روز را باز گرد
بگويش كه تنگ اندر آمد نبرد
رستم چنين پاسخى مى دهد:
بباشيم يك روز و دم بر زنيم
يكى بر لب خشك نم بر زنيم
به مى دست بردند و مستان شدند
ز ياد سپهبد به دستان شدند
و يك روز سه روز مى شود
به روز چهارم برآراست گيو
چنين گفت با گرد سالار نيو
كه كاووس تند است و هشيار نيست
هم اين داستان بر دلش خوار نيست
بدو گفت رستم كه منديش از اين
كه با ما نشورد كس اندر زمين
و چون ورودشان به دربار شاه دير مى شود و كاووس بر پهلوان بزرگ خشم مى گيرد رستم اين خشم را در خود نمى ريزد تا چركابه شود و بر شاه ايران مى شورد. نخست از نيچه بشنويد و سپس از فردوسى. «كينه توزى انسان والاتبار، آنگاه كه در او پديدار شود، خود را در يك واكنش آنى به اوج مى رساند و خالى مى كند، از اين رو [روان را] زهرآگين نمى كند: و هرگز، چنان كه ناگزير نزد تمامى بيچارگان و ناتوانان ديده مى شود، بى شمار بار از نو پديدار نمى شود.» (همان، ص ۴۷)
«تهمتن برآشفت با شهريار
كه چندين مدار آتش اندر كنار
همه كارت از يكدگر بدتر است
تو را شهريارى نه اندر خور است
به درشد به خشم اندر آمد به رخش
منم- گفت- شيراوژن تاج بخش
چه خشم آورد شاه كاووس كيست؟
چرا دست يازد به من طوس كيست؟
زمين بنده و رخش گاه من است
نگين گرز و مغفر كلاه من است
سر نيزه و تيغ يار منند
دو بازو و دل شهريار منند»
بنابراين پهلوان ايرانى با وجدان ايرانى، به خود متكى است و به بازو و دل خود مى نازد. زندگى خواه و شادى طلب است و اگر هم تن به رنج و غم و مرگ دهد به خاطر زندگى است. اين اخلاق ايرانى، فرهنگ ايرانى، علو طبع ايرانى و «جان آزاد» ايرانى در عصر پهلوانى است كه نشانه هايى از آن هنوز در زمان فردوسى نيز ديده مى شد. اما سركوب اين «جان آزاده» با آرمان زهد تصوف خرقه پوشان و تيغ بركشيده تركان منجر به چيرگى اخلاق بردگان شد كه ناچار به تحقير زندگى و شادمانى و سلطنت رنج و صوف و جنگ گرديد. پهلوانان مغرور تيغ بر كف پرافتخار زندگى خواه جاى خود را به خرقه پوشان مطيع مرگ طلب دادند و در نتيجه اخلاقيات آنان نيز به اخلاقيات اينان بدل شد. «جان آزاده» تبديل به «جان پريشان» گرديد. به قول حافظ روايتگر اين دوران:
بر اين جان پريشان رحمت آريد
كه روزى كاردان قابلى بود
زندگى سرد و كين توزى بى كنشانه جاى خروش و حركت گستاخانه و غرور و بازوى مردانه و رقص و نشاط مستانه را گرفت و در اين فضا بود كه اخلاق بردگان بر ما و فرهنگ ما مستولى شد.اما «جان آزاده» ى ايرانى يك زيراخلاق يا زيرفرهنگى ابداع كرد تا چون جزيره اى امن در اين درياى توفانى و مرگ زا مامن او گردد. اين جزيره همان «مكتب رندى» حافظ بود. نيچه از پنهانكارى جان فلسفى سخن مى گويد: «جان فلسفى همواره مى بايست نخست خود را در نقاب و پيله نوع از پيش جا افتاده اهل انديشه _ كاهنى، جادوگر، پيشگو و به هر حال مرد دين- بپوشاند تا به صورتى زندگانى تواند كرد... فلسفه تا همين روزگاران نو جز با درآمدن به جامه كشيش زاهد به صورت آن كرم چندش آور دل آشوب، امكان زيستن و پلكيدن نداشت.» (همان ص ۱۵۰) و حافظ نيز از پنهانكارى در همان فضاى زهد سخن مى گويد:
دانى كه چنگ و عود چه تقرير مى كنند
پنهان خوريد باده كه تعزير مى كنند
و اعتراف مى كند:
ما باده زير خرقه نه امروز مى كشيم
صد بار پير ميكده اين ماجرا شنيد
اين بود اجمالى از شباهت وضع اخلاق در سنت غرب و در سنت ما. اما نيچه معتقد است كه اين وضعيت به هيچ انگارى، يا همان نهيليسم خواهد انجاميد، مگر آنكه ابرانسانى پا بر صحنه گيتى گذارد و جان هاى آزاده را با خود همراه كند و راه طى شده را در جهت عكس بپيمايد و ارزش هاى مستقر را از نو ارزش يابى كند و واقعيت را از نفرينى كه «آرمان فرمانرواى تاكنونى بر آن نهاده» نجات دهد. (همان، ص۱۲۳) به قول حافظ
روان ها تيره شد باشد كه از غيب
چراغى بر كند خلوت نشينى
و اين خود داستان ديگرى است.
 

faker

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 مارس 2009
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
0
جنون نيچه:

پيش رس به دنيا آمدگان

«زمان ما پيش‌رس بدنيا آمدگان هنوز فرا نرسيده است فقط پس فردا از آن من است.»​

اين است دلداري نيچه در سوگ خويش​

«عده‌اي پس از مرگ متولد مي‌شوند.» ۱​

نوابغ هميشه قدري زودتر به دنبا مي‌آيند و يا اينكه روياهايشان پيش از زمان خويش شكوفا مي‌شود و انديشه‌هايشان قبل از موعد مقرر به بلوغ مي‌رسد. اينان بدعتي در سير مستمر تاريخ ايجاد مي‌كنند و همچون اولين ستاره شامگاهي ديدگان را خيره مي‌سازند.​

جسم‌شان به واسطة سنگيني و تندي افكارشان فرسوده مي‌شود و پيش از آنكه ثمرة انديشه‌هايشان در «فردا» به گُل نشيند، در تالاب زندگاني «امروز» به گِل مي‌نشينند. نيچه در انتهاي زندگاني پربارش دچار جنون گرديد. شايد تاكنون وجه اشتراك نبوغ و جنون را در گذر تاريخ، در مورد نوابغ تجربه كرده باشيم.​

«با يك جستجوي دقيق در تيمارخانه ديوانگان، اشخاصي را خواهيم ديد كه بدون چون و چرا داراي مواهب عالي بوده‌اند و نبوغ آنها از خلال جنونشان به طور مشخص آشكار بوده است... ممكن است زنها داراي مواهب و استعدادهاي عالي باشند ولي نمي‌توانند نابغه شوند زيرا هميشه اشياء را از نظر خود مي‌نگرند... زن و نابغه دشمن همديگرند زيرا زن نمايندة قدرت توليد مثل و اطاعت قوة مدركه از ارادة حيات است»۲​

در حالي كه نبوغ اساساً عصيان بر عليه طبيعت و ترمد از ارادة حيات است. چرا كه نبواغ هميشه عجول و سركش و تا حد غير قابل تحملي در يكي از حالات و افعال خويش غير معمول و دچار نوع خاصي از جنون مي‌شوند. افراط يا تفريط نقطة بارزي است كه هميشه آبستن آن هستند و يكي از مشخصات و مميزات آنها همين غير طبيعي بودن آنهاست و شايد طبيعت داراي چنين مشخصة بارزي است كه نوع انسان اجتماعي و «گله‌اي» آن را به ميل و هاضمه خود تغيير داده است.​

«طبيعت نبوغ را فقط به عدة معدودي مي‌دهد زيرا مزاج نوابغ مانع بزرگي براي راه عادي زندگي كه طالب توجه به جزئيات و امور آني است، مي‌باشد.» ۳​

بااين حال آنچه را كه اكثريت توده بدان انس و الفتي يافته است معيار ارزيابي تمامي ارزشها قرار مي‌دهيم. مطلوب اكثريت عوام وجهة صحيحي يافته است و هر چه آمرانه‌تر مطلوب‌تر مي‌نمايد. و از همين روست كه معمولاً نوابغ بدعت گزاراني هستند كه با سنت ديرين جماعت سرجنگ دارند.​

آنان تاريخ را دگرگون مي‌سازند و شايد اين تاريخ و گذشته ديرين آنان و گاه نياكان گمنام آنان است كه «خون بهايشان را پرداخته است» و زمينه مساعد ظهور و تجلي آنان در تاريخ را فراهم كرده است. انديشة گستاخ و بي‌پرواي نيچه، خود انديشه‌اي است كه تاريخ آبستن آن بوده است اما پيش از ماماي زمان خود دست به كارزايش خود مي‌شود و گوي سبقت را از ديگر هم سانان خود مي‌ربايد و چند سر و گردني و چند مرحله‌اي از روز مره‌گي پا فراتر مي‌نهد. از اين رو او پيش از زمان خود گام به آينده مي‌گذارد و از اين جهت انديشه و خاستگاه او نيز با ديگر مردمان روزمره و اكثريت توده متفاوت است، متفاوت با هر آنچه كه بر ديگران به قيد مقدري جاري است.​

او در ميان شلوغي جمع و در زمان خويش تنهاست و در سوداي لحظه‌هاي گذشته و باشكوه و در آرزوي آينده اي تابناك در انتظاري غريب و نامأنوس به سر مي‌برد. چرا كه زودرس به دنيا آمدگان را سنگيني‌اي است بر دوششان، سنگيني‌اي مبهم و نا روشن. نيروي ثقل كثرت فهم‌هاي مسخره، حرف‌هاي پوك، كه از كله‌هاي پوك و توخالي فوران مي‌كند و در هواي جامعة «مدرن» و مدني انسان امروزين پراكنده مي‌شود، به راستي تاب آوردن آن در نزد انساني از نوع انسان تنها، انسان راسخ و خود مدار دشوار است. هوائي سنگين و دمكرده كه با نفس آلودة باهوش‌هاي مزحك مسموم گشته است، تنفس آن براي جان‌هاي آزاده مشكل است. نه از آن جهت كه تاب آوردن آن دشواراست، كه بوي تعفن عوام و ناچيزي و بي‌مايگي مي‌دهد.​

«انسانيتم از داشتن احساس براي انسان و با انسان ساخته نمي‌شود»، بلكه شامل تاب آوردن آنچه نسبت به انسان و با انسان احساس مي‌كنم مي‌گردد... انسانيتم يك تسلط بر خويشتن مداوم است.اما من به تنهايي نياز دارم، منظورم اين است كه به خوديابي، بازگشت به خود. تنفس هواي سبك و آزاد و فرح بخش...دل آشوبه از انسان، از «ارازل» همواره بزرگ‌ترين خطر من بوده است.» ۴​

«نتيجة اين امر آن است كه نابغه مجبور به گوشه نشيني مي‌شود و گاهي دچار جنون مي‌گردد، حساسيت مفرطي كه از راه شهود و خيال او را رنج مي‌دهد با عزلت و جفاي مردم توأم مي‌شود و رابطة ذهن او را از حقايق مي‌گسلند.»۵​

زودرس بدنيا آمدن را دو سنگيني بر دوششان و باري است بزرگ بر كولشان. يك سنگيني ناشي از فهميدن و لمس كردن نفهمي‌هاي هم عصرانشان است و نسگيني دوم از درد نفهميده شدنشان است. به عبارت ديگر فهميده نمي‌شوند. زيرا هنوز زمان آنها فرا نرسيده است. چرا كه اين زمان و گذر تاريخ است كه بايد بستر و زمينه مساعدي را فراهم سازد. با اين حال نيچه به شكل غم انگيزي از اين مساله پرده مي‌دارد كه:​

«از ارائه شواهد دربارة خويش كوتاهي نكرده‌ام. اما ناهماهنگي عظمت وظيفة من و خُردي هم عصرانم در اين حقيقت متجلي مي‌شود كه نه صدايم شنيده شده و نه حتي چندان ديده شده‌ام. من به اعتبار خويش مي‌زيم، شايد اين تعصب محض است كه اصلاً زنده هستم.»۶​



اما مهمتر از همه زودرس به دنيا آمدگان را باري است بر كولشان و وظيفه و مسئوليتي است بزرگ بر دوششان، كه اكنون زود آمده‌اند و در شامگاه بامداد حياتشان قرار دارند، براي گذر از ناملايمات و سرسختي زمانه مي‌بايست از سوئي با زمانة خويش بجنگند و از سوي ديگر با خويش گلاويز شوند. از آنجا كه مي‌فهمند و در گذر زمان قرار دارند و نمي‌توانند چون اكثريت تن بر خواست و رواديد زمان بسپارند بايد با خويش گلاويز شوند و خويشتن را زمين‌گير سازند، تا پا بر خويش از خويش فراز يابند. و آنگاه كه بر خويش چيره گشتند سر وقت فهميده شدنشان است. اين بار گلاويز شدن با خواست عموم براي دگرگوني و جايگزيني ارزش‌هاي موجود و مسلط بر زمانه است تا اينكه «فهميده شوند».​

نيچه اين پرسش را طرح مي‌كندكه آيا فهميده مي‌شود يا نه؟ و آنگاه خود پاسخ مي‌دهد:​

«مطمئناً زمان اين مساله هنوز فرا نرسيده است.زمان من هنوز فرا نرسيده است، عده‌اي پس از مرگ متولد مي‌شوند... اما اگر امروز انتظار داشتن گوش‌ها و دست‌هايي براي حقايق خود را داشته باشم، در تضاد كامل با خود خواهم بود. اين كه امروز صدايم شنيده نمي‌شود، اين كه هيچ كس امروز نمي‌داند چگونه از من بياموزد، نه تنها قابل درك است، حتي به نظرم درست مي‌آيد... به نظر مي‌آيد به دست گرفتن يكي از كتاب‌هاي من، از نادرترين امتيازهايي است كه فرد مي‌تواند به خود اعطاء كند. حتي تصور مي‌كنم چنين شخصي با انجام اين كار كفش‌هاي خود را ـ چيزي از پوتين نمي‌گويم ـ از پا در مي‌آورد». ۷​

براي فهميده شدن زودرس به دنيا آمدگان زمان درازي است كه بايد سپري شود. اما پيش از اينكه آيندگان آنها را دريابند و بفهمند، آنها در زمرة گذشتگانند. با اين حال گذر زمان هويت و مقام آنها را در آينده برملا خواهد ساخت. با اين وجود زودرس بدنيا آمدگان در زمانة روز و امروز و در شلوغي و آشفتگي مردمان خويش، مردگاني بيش نيستند. اينان پس از مرگ متولد مي‌شوند.​

انديشه‌هاي آنها پيش از اينكه فهميده شود كمانه مي‌شود، پيش از اين كه به هدف اصابت كند رو به خاموشي مي‌گذارد. اما جاودانه‌ترين نورها، نور ستاره‌هايي است كه در زمان‌هاي دور رو به خاموشي و احتضار نهاده است و اكنون شاهد تلألو آن هستيم. اين دوران خاموش و سكوت، همچون ستاره پرفروغي است كه پس از انفجار و مرگ، فراروي خويش و آيندگان را نور باران خواهد ساخت، كه آيندگان را دستگيري خواهد كرد. بيرون كشيدن چيزي از ژرفاي ديروز براي وضوح و رؤيت حقايق فرداها و فردائيان. اما براي امروز چيزي جز سكوت و خاموشي، جز انديشه‌اي سربسته و نامفهوم و حقيقتي پنهان نخواهد بود. نه اينكه براستي چيزي براي گفتن نباشد، نه اينكه اصلاً حقيقتي بيان نشود و انديشه‌اي رها نشود، بلكه هنوز زمانه‌اش فرا نرسيده و معده‌ها در توانايي‌شان نيست تا در هضم و لمس آن برآيند.​

پيش رس به دنيا آمدگان هميشه براي امروز چيزي ندارند. گرچه گفتني‌ها را گفته‌اند اما پيش از اصابت كمانه رفته است و صاحب انديشه را قرباني ساخته است. آنها با انديشه‌هاي خويش، با آگاهي تمام از نوع خطر آن، پاي در خطر نهاده‌اند و جان بر سر آن باخته‌اند. آنها نيك دريافته‌اند كه در امروز مرده‌اند تا در آينده‌ها زندگاني كنند. چرا كه آنها متعلق به امروز نيستند. گرچه پيوندي با گذشته دارند اما از آن پاي به فراسوي امروز تا آيندگان تاخته‌اند. چرا كه:​

«هر چه مي‌گذرد بر من بيشتر چنين مي‌نمايد كه فيلسوف در مقام انساني كه ناگزير از آن فردا و پس فرداست، خود را همواره با امروز خويش در ستيز يافته است و مي‌بايد بيابد: دشمن او همواره آرمان امروز بوده است.» ۸​

آري زودرس به دنيا آمدگان ستارگاني هستند كه پيش از امروز درخشيده اند و در امروز خاموش و باري ديگر بر آسمان فردا خواهند درخشيد.​

«رعد و برق نيازمند زمان است، نور ستارگان نيازمند زمان است. رويدادها گرچه روي داده باشند، باز براي اينكه ديده و شنيده شوند، نيازمند زمانند.»۹​

فاصله و زماني كه براي فهميده شدن نياز است، بُرد انديشه و مسافتي كه طي مي‌شود: يعني گذر از مراحل بلوغ، از خردي به كلان رسيدن، از خودي فروتر به خودي برتر شدن. يعني گذر از عوامانگي و روزمرگي زمان و مردمان زمانة امروز، تا وقت و زمانه‌اش فرا رسد. «عده‌اي پيش از مرگ متولد مي‌شوند» اين است دلداري پيش رس به دنيا آمدگان در سوگ خويش.​




--------------------------------------------​

۱ . فراسوي نيك و بد، تأليف نيچه، ترجمه داريوش آشوري، انتشارات خوارزمي، ص281.​

۲ . تاريخ فلسفه، ويل دورنت، ترجمة عباس زرياب، ص229.​

۳ . همان. ص301.​

۴ . آنك انسان، تأليف نيچه، ترجمة رؤيا منجم، انتشارات فكر روز، ص69.​

۵ . تاريخ فلسفه، ويل دورنت، ترجمة عباس زرياب، ص300.​

۶ . آنك انسان، تأليف نيچه، ترجمة رؤيا منجم، انتشارات فكر روز، ص43.​

۷ . همان، ص105.​

۸ . فراسوي نيك و بد، تأليف نيچه، ترجمه داريوش آشوري، انتشارات خوارزمي، ص179.​

۹ . دانش طربناك، تأليف نيچه، بند 125.​
 
Last edited:

faker

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 مارس 2009
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
0





يكي از مواردي كه امروزه اذهان بسياري را مشغول كرده است، اين پرسش است كه آيا هيتلر ديكتاتور آلماني تحت شرايط خاص فلسفي نيچه به ظهور رسيده است؟
............
‹‹هيتلر به عنوان خونخوار تاريخ، مظلوم تاريخ است›› و به عنوان يك شخصيت تاريخي در طول تاريخ مورد هجوم كينه جويان و مغرضان قرار گرفته است و به نسبت خونخواران نامي و غير نامي و پنهان آشكار تاريخ، بيش از آنچه براستي بوده است در نقش هيولايي او اغراق شده است. چه بسا عنوان هيولا عنوان اغراق آميزي است كه اين ‹‹اروپائيان خوب!›› به هيتلر بخشيده اند. تصور اين موضوع كه چرا بايد اروپا در بخشيدن القاب و عناوين تا اين حد دست و دلباز باشد، چنان دشوار نيست. اين اروپاييان خوب براستي نيك دريافته اند كه عنصري خطرناكتر از هيتلر در تاريخ براي اروپا نبوده است. سلمان فارسي ...


سلام دوست گرامی
نیچه ، هیتلر و نازیسم در اثری است از مسعود رضوی بنام طلوع ابر انسان نیچه
رجوع کنید به این آدرس:
http://friedrichnietzsche.blogfa.com/
ضمنا سلمان فارسی ... در عبارت بالا تحریف یکی از به اصطلاح شیادینی هست که بنام نیچه مهملاتی می نویسد و هیچ ابایی از سرقت و تحریف مطالب دیگران نیز ندارد. دستنوشته های ایشان بی کم و کاست سرقت مطالب دیگران در قالب دستنوشته های احسان گزوکی است.​
متن کامل و بدون تحریف نیچه ، هیتلر و نازیسم از کتاب طلوع ابر انسان نیچه در این آدرس:
http://friedrichnietzsche.blogfa.com/post-8.aspx
 
Last edited:

faker

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 مارس 2009
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
0
جنون نیچه
تنهايي
تنهايي نيچه در پس آن الفاظ ساده و غريب نهفته است. اوج تنهايي او در اين عبارت قابل لمس است :

«من مي‌توانم نغمه‌اي بخوانم و مي‌خواهم آن را بخوانم. گرچه در خانة خالي تنها هستم بايد آن را براي شنيدن خود بخوانم.»۱

پيش رس به دنيا آمدگان به واسطة آنكه «هنوز زمانه آنها فرا نرسيده است» ناگزير در دنياي امروز تنهايند. انديشه‌هايشان بسان آذرخشي بر آسمان بي‌بار و بي‌آرمان امروز مي‌درخشد و تا آينده‌هاي تاكنون پيش بيني ناشده كشيده مي‌شود تا شايد آيندگان را روشني بخشند. گاهي نيز برق انديشه‌هايشان پيش از اصابت كمانه مي‌شود و در سرزميني كه بدان تعلق مادرزاد ندارند، زمين‌گيرشان مي‌سازد.

نيچه با تمام آگاهي و درك خود از كج فهمي و عدم آگاهي ديگران (اينكه او را نمي‌فهمند و هنوز زمانه‌اش فرا نرسيده است) در جستجوي كسي بود كه او را درك كند، كه او را بفهمد. او در پي چيزي، كسي و انديشه‌اي بود كه او را باز نمايد و در آينة آن خود را ارزيابي كند. كه در نهايت هرگز چنين كسي را نيافت :

«تاكنون هيچ كس به دنبال ستيز با من نبوده است، سكوت اختيار مي‌شود، با احتياطي غم افزا در آلمان با من رفتار مي‌شود.» ۲

و نه تنها در آلمان، اين سرزمين مادري او به ستيز با او برنخاسته‌اند. بلكه :«هيچ كس در آلمان دفاع از نام مرا در مقابل سكوت احمقانه‌اي كه در زير آن مدفون شده مساله وجداني خويش نساخته است... در مورد من نيز آلماني‌ها بار ديگر به هر ترفندي متوسل خواهند شد تا از سرنوشتي عظيم، يك موش بيرون كشند. تاكنون با من كنار آمده‌اند، ترديد دارم در آينده بهتر از اين كنند.» ۳

با اين حال نيچه نه تنها شخصاً در مقام يك آلماني در ميان آنها تنهاست و فهميده نمي‌شود بلكه آثار و نوشته‌هايش نيز مطلقاً در ميان «انسان امروزي» فهميده نمي‌شوند:

«آثاري كه گوته‌اي، شكسپيري هرگز حتي براي لحظه‌اي نمي‌دانسته چگونه در اين احساسات شديد و تنهايي عظيم نفس بكشد... شاعران وداها كاهناني هستند كه حتي ارزش باز كردن بند كفش‌هاي يك زرتشت را ندارند.» ۴

نيچه در همن عصر امتيازهاي خود را در مقام يك نويسنده مي‌شناسد و مي‌گويد: «در موارد منفرد به من القاء شده تا چه حد خو گرفتن به نوشته‌هاي من سليقه را «نابود» مي‌كند... اما فردي كه از راه تعالي خواست و اراده با من خويشي دارد با مطالعه آثار من، وجد واقعي فراگيري را تجربه مي‌كند: زيرا من از اوج‌هايي مي‌آيم كه هيچ پرنده‌اي هرگز به آن پرواز نكرده است و مغاك‌هايي را مي‌شناسم كه هيچ پايي بدان راه نيافته است» ۵

و از همين روست كه سالها بايد بگذرد تا نوشته‌هاي نيچه خواندني شوند. نيچه با طنزي تلخ و نيشدار به اين مساله مي‌پردازد كه:

«براي اينكه خواندن را به مرتبة هنر برسانيم بايد نخست استعدادي را كه امروز بيش از همة استعدادهاي ديگر فراموش كرده‌ايم دوباره به دست آوريم ـ و از همين رو هنوز سالها بايد بگذرد تا نوشته‌هاي من خواندني شوند ـ استعدادي را كه تقريباً مستلزم داشتن طبيعت گاو است و به هر حال مطلقاً در «انسان امروزي» نيست: غرضم استعداد نشخوار كردن است.» ۶ «براي نمونه زرتشت من در حال حاضر هنوز در جست و جوي آنهاست ـ ‌افسوس! هنوز بايد مدت درازي به جست و جويشي ادامه دهد! فرد بايد شايستگي سنجش او را داشته باشد... و تا آن زمان كسي پيدا نخواهد شد تا هنري را كه در اين جا به هرز رفته، درك كند.» ۷

با اين حال نيچه به معناي متعارف تنها نبوده است، دوستاني داشته است ليكن او هرگز همدمي كه او را عميقاً درك كند، كه او را بفهمد نيافت و از همين رو از پسِ هر آشنائي كوتاه كه در مرحلة آغازين به نظر بسيار مطلوب مي‌نمود، جدايي نامطلوبي در پي داشت. «تنهايي هفت پوست دارد، هيچ چيز نمي‌تواند از ميان آنها بگذرد. انسان مردم را مي‌بيند، به دوستانش خوش آمد مي‌گويد: دلتنگي جديد، هيچ نگاهي خوش آمد گويانه نيست.» ۸

«مثل يك قاعده كلي مي‌توان گفت كه شخص قابل معاشرت، از لحاظ معنوي زبون و به طور كلي عامي و جاهل است... و قسمتي از قابل معاشرت نبودن او (نيچه) نتيجة همين امر است. فكر او متوجه امور اساسي و كلي و ابدي است ولي فكر ديگران متوجه امور ناپايدار و جزئي و بي‌واسطه است، ذهن او و ديگران به يك پايه نيست و هرگز با هم سازگار نمي‌گردند.» بنابراين نيچه پيش از اينكه از تنهايي رنج برد از «تن‌ها» رنج مي‌برد «رنج برن از تنهايي نيز به همين سان ناگوار است ـ من همواره از «تن‌ها» رنج برده‌ام...».

«ريچارد واگنر» موسيقيدان مشهور آلماني از جمله دوستان صميمي نيچه محسوب مي‌شد كه هر چند «بر فراز آسمان آندو ابري گذر نكرد» اما واگنر در مقام «مشاور كليسائي» رنگ‌هاي متفاوتي از خود نشان داد. به مسيحيت ارزش اخلاقي و زيبايي داد و نقايص فلسفي آن را در نظر نياورد. واگنر به مقام خنياگري كه فلوت «ديونسيوس» را مي‌نواخت و بسان آشيل افسانه‌ها و رموز را از نو زنده مي‌كرد، يعني به موسيقي و درام، دوباره ذوق و حال ديونسيوسي مي‌بخشيد، پشت كرد و به خاطر نازك طبعي كه در هر پنج حسِ هنر كه در هنر واگنر نهفته است، نيچه از او كناره گرفت.

رسالت نيچه او را به تنهايي و انزوا كشيد، در حالي كه او نيز انساني بود كه مشتاق رابطة گرم و همدلانه با روشنفكران همسان خود بود. اين تنش پايدار ماية فشار روحي بزرگ و رنجوري او مي‌گشت ـ تنشي كه خود نيچه آن را به نيكي تشيخص مي‌داد. با اين حال نيچه با احترام از كنار واگنر، بوركهارت و اوربك مي‌گذرد و نسبت به آن ديگر از دوستانش مي‌گويد:

«در ميان آشنايانم چندين جانور آزمايشي دارم كه واكنش‌هاي متفاوت، به شكل آموزنده‌اي متفاوت، نسبت به نوشته‌هايم را بر من آشكار مي‌سازند. كساني كه نمي‌خواهند كاري با دورن مايه آنها داشته باشند. به اصطلاح دوستانم... اشخاصي كه مطلقاً و تا مغز استخوان دروغگو هستند. هيچ نمي‌دانند كه با اين كتاب‌ها چگونه برخورد كنند ـ در نتيجه آنها را به همان سان مادون خود مي‌بينند...» ۱۰ «اين گونه كتابها همچون آئينه‌اند، اگر خري به آئينه نگاه كرد نبايد انتظار داشت كه صورت فرشته در آن ظاهر شود» و «اگر كتابي به كله‌اي خورد و از يكي صدايي برخواست كه دليل تو خالي بون آن شد، نبايد گفت كه هميشه اين صدا از كتاب برخواسته است.» ۱۱ گوسفندهاي شاخدار در ميان آشنايانم، صرف آلماني‌ها اگر بشود گفت، به من مي‌فهمانند كه همواره با من هم عقيده نيستند. هر چند گاهي هستند... اين گفته را حتي در مورد زرتشت هم شنيده‌ام... هر گونه «زن گرايي» Feminsm در فرد،، يا در مرد، به همين ترتيب دروازه‌ها را به روي من مي‌بندد: هرگز نمي‌توان وارد اين هزار توي پر جرأت دانش شد... هرگاه خواننده‌اي تام و تمام را نزد خود مجسم مي‌كنم، همواره تصوير هيولائيي از شهامت و كنجكاوي، و نيز موجودي انعطاف پذير، زيرك، محتاط، ماجراجو و كاشف مادرزادي در ذهنم زنده مي‌شود. سرانجام: نمي‌دانم چگونه مي‌توان به فردي كه تنها با او در نهايت سخن مي‌گويم چيزي بهتر از آنچه زرتشت گفته است، بگويم.» ۱۲

نيچه به دختر جوان روسي بنام «لوفون سالومه» علاقمند بود. اگر «سالومه» پاسخ مثبتي به عشق نيچه مي‌داد، شايد زندگاني نيچه به گونه‌اي ديگر رقم مي‌خورد و از تندي بيانش مي‌كاست و اساساً ديگر «ابر مردي» به منصة ظهور نمي‌رسيد، نيچه از سوي دختر محبوبش نيز فهميده نمي‌شود. او مي‌گويد: در مغز نيچه افكار تند و انديشه‌هاي غريب و نامأنوسي مي‌لولند كه براي راه عادي زندگي كردن خطرناك است. پس از اين نيچه در تنهايي مفرطي مچاله مي‌شود و طي نامه‌اي مي‌نويسد «خيالبافي‌هاي من به حال شما چه فرقي مي‌كند؟ حتي حقيقت گويي‌هاي من براي شما اهميتي نداشته است. دلم مي‌خواهد به اين فكر كنيد كه من ديوانه‌اي دچار سردرد هستم كه از زور تنهايي به جنون مبتلا شده‌ام.» ۱۳

نيچه اين مشكل «تنهايي» را نيز در مورد محيط و مكان زندگي داشته است. گاهي مكان و محيط اقليمي نيز او را درك نمي‌كند. او همچون پرنده‌اي زمين را به پر پرواز خود دارد و از مكاني به مكاني ديگر است تا در محيط و مكاني كه در آن بتواند در مماشات انديشه‌اش زندگي كند و يا در زندگاني انديشه ورزد، (معمولاً به جايي كه مطلوبش بوده و يا فكر مي‌كرد در آنجا به انديشه‌اش وسعتي خواهد داد) نقل مكان كرده است. اما به ندرت چينين اتفاقي مي‌افتاد كه او را خرسند سازد. خاك نيز گاهي او را درك نمي‌كند و نمي‌فهمد.

«در جنوآ ـ يكي دو هفته بيمارم... اين محل نامناسب‌ترين جا در جهان براي شاعر زرتشت كه به اختيار انتخاب نكرده بودم، مرا تا سر حد مرگ آزرده مي‌ساخت، سعي كردم بگريزم...» ۱۴

اينكه هر نقطه‌اي از محيط در آدمي حس ديگرگون بر مي‌انگيزد به واقع قابل لمس است. چرا كه هر نقطه اي از خاك را خاستگاهي است كه خواستِ آدمي اگر منطبق با آن باشد انسان به موازات و در مماشات آن به انديشه و تفكراتش نيز وسعت مي‌دهد. اين تباني فكري و محيطي دقيقاً باعث پيوستگي و رشد و بالندگي انديشه مي‌شود. عدم تباني انديشه با مكان باعث پراكندگي افكار مي‌شود و مشكل فائق آمدن به چنين مشكلي، كل حوصلة ذهني را پر مي‌كند. رابطة انسان با مكان بيشتر از طريق حضوري برقرار مي‌شود و با محيط زندگاني از طريق پذيرش و يا تحمل آنچه كه گريز ناپذير است. اما گاهي اين تحمل غير قابل تحمل مي‌شود و رابطة حضوري نيز مكان موجود را در نمي‌يابد و يك دلتنگي جديد از نوع بيزاري را در انسان به وجود مي‌آورد كه چاره‌اي جز گريز و يا تغيير آنچه هست نمي‌يابد. بنابراين «هيچ كس آزاد نيست كه در همه جا بزييد و كسي كه وظايف بزرگي بر عهده دارد و تمامي نيرويش را به مبارزه مي‌طلبد، از اين لحاظ حق انتخاب محدودتري دارد... هر اشتباهي در مورد مكان و آب و هوا، نه تنها مي‌تواند فرد را از وظيفه‌اش دور سازد، بلكه مي‌تواند او را كاملاً از انجام وظيفه‌اش باز دارد.» ۱۵

نيچه صريحاً اعلام مي‌كند كه اساساً من آلماني نيستم بلكه به آلمان تحميل شده‌ام «آب و هواي آلمان به تنهايي كافي است كه روده‌هاي قوي و حتي قهرماني را مأيوس سازد. كافي است تا نابغه را به چيزي متوسط، چيزي «آلماني» تبديل كند.» نيچه سياهه‌اي از اماكني را كه در آن مردان بزرگي بوده‌اند را ارائه مي‌كند. «از جاهائي كه هوش پالايش و شرارت، جزئي از خوشبختي است. جاهايي را كه نوابغ الزاماً خانة خويش ساخته‌اند. تمامي اين اماكن از هواي خشك و عالي برخوردارند:

پاريس، پروانس، اورشليم، آتن ـ اين نامها چيزي را ثابت مي‌كند: نابغه توسط هواي خشك و آسمان صاف شرطي مي‌شود ـ به بيان ديگر توسط سوخت و ساز سريع، امكان رساندن مكرر كميت‌هاي بالا و حتي عظيم انرژي به خويش.» ۱۶

منبع: کتاب طلوع ابرانسان. انتشارات نقش جهان 1381. نوشته مسعود رضوی
 
Last edited:

faker

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 مارس 2009
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
0
جنون نیچه


غرض ورزي آنچه با عظمت است

هنوز زمانه كسي كه فرا نرسيده باشد، براي فهميده شدن نيازمند شكستن ديوارهاي صلب و محكمي است كه ميان او و زمانه‌اش حائل گشته است. آنچه نيچه در واقع انجام مي‌دهد عملي كردن يك پند «استاندل» بود: او به انسان اندرز مي‌دهد كه با يك دوئل پا به جامعه بگذارد» و از همين روست كه بهشت نيچه در زير ساية شمشير اوست. چرا كه «هر رشدي خود را در پويش حريفي نيرومند آشكار مي‌سازد ـ يا در پويش مساله‌اي: زيرا فيلسوفي كه ستيزه‌گر است مسائل را به دوئل مي‌طلبد.» ۱ جنگ با زمانه وحشتناك است و وحشتناك‌تر از آن جنگ با اخلاق و عادت عصر است. «آنكه وارد اين پيكار شود از درون و بيرون كيفر خواهد ديد.»

انديشه‌اي كه هنوز زمانه‌اش فرا نرسيده باشد پس از شليك كمانه خواهد زد و «هر چيز كه بزرگ باشد، چه نوشته‌ها و چه كرده‌هاي ما بي‌درنگ به مقابله با صاحب خود» برخواهد خواست. به عبارت ديگر «هر چيز با عظمتي، كار يا عمل پس از تكميل بي‌درنگ به ستيز با عاملش بر مي‌خيزد و عامل از آن پس دقيقاً در اثر انجام آن رنجور است ـ ديگر نمي‌تواند كنشش را تاب آورد، ديگر نمي‌تواند به سيمايش بنگرد. داشتن چيزي در پس كه هرگز نمي‌بايست آن را مي‌خواسته، چيزي كه درونش گره سرنوشت نوع انسان بسته مي‌شود ـ و از آن پس كينه‌اش را بدل مي‌گيرد!... كم و بيش او را زير پا له مي‌كند.» ۲ يعني غرض ورزي آنچه با عظمت است با عاملش، در مرحله اول از بيرون پس از كمانه گشتن آن به درون بر مي‌گردد و بعد از آن كه دروني گشت او را زمين گير مي‌سازد.

لحظه‌اي نيز هست كه انسان پس از آن كه به عظمت آرمان خود رسيد، به همين دليل از آن بر مي‌گذرد. نبوغ زودرس پيري زودرس نيز به همراه دارد. در گذري كوتاه بر گسترة تاريخ به وضوح در خواهيم يافت كه بعضي از نوابغ كه سر آخر سر از جنون درآورده‌اند به كدامين رنج و سرخوردگي بوده است: گاهي آنچه كه اين نوابغ بزرگ و انديشه‌هاي سترگ را دل مأيوس ساخته است حقارت و ناچيزي مسائلي است كه پس از رسيدن به آرمان خود، با آن روبرو گشته‌اند. آنچه كه روزگاري بزرگ و با عظمت مي‌نمود و عشق و علاقة بي‌پايان بر آنچه كه مجهول و مبهم مي‌نمود آنان را اميدي بس دور و دراز مي‌بخشيد. اما سرانجام هنگامي كه به آرمان خود و به آنچه كه مطلوب بود، دست يازيدند، ديگر آن حس كمال جو و روحية پرسشگر و شكاك اغنا مي‌شود. شايد هر كس را ظر فيتي است و بر حسب ناموس جاري بر طبيعت، اين پيمانه سر آخر سرزير مي‌شود.

به تحليل رفتن نيروي حياتي و انرژي كافي براي انديشيدن گاهي نيز به واسطة «حساسيت احمقانة پوست نسبت به جاي سوزن، نوعي ناتواني در مقابل هر چيز كوچك. اين موضوع به نظر من با صرف هنگفت تمامي انرژي‌هاي دفاعي، شرطي مي‌شود، انرژي‌هايي كه متضمن هر عمل خلاق، هر كنش است كه از شخصي‌ترين، دروني‌ترين، ژرف‌ترين بخش وجود انسان سرچشمه مي‌گيرد. توانايي‌هاي دفاعيِ فرعي به اين ترتيب مثل آن است كه معلق مي‌مانند، ديگر هيچ انرژي دريافت نمي‌كنند.» ۳

منبع: کتاب طلوع ابرانسان. نوشته مسعود رضوی



-----------------------------------

۱ . آنك انسان، تأليف نيچه، ترجمة رؤيا منجم، انتشارات فكر روز، ص165.

۲ . تاريخ فلسفه، ويل دورنت، ترجمة عباس زرياب، ص295.

۳ . تاريخ فلسفه، ويل دورنت، ترجمة عباس زرياب، ص390.
 

faker

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 مارس 2009
نوشته‌ها
5
لایک‌ها
0
عنوان مقاله :راه سوم، پارادایم هزاره سوم

· نویسنده : مسعود رضوی

· تاریخ : 20/06/ 1382



--------------------------------------------------------------------------------


بسم الله الرحمن الرحیم


مقدمه


در این مقاله سعی بر این است روند تشکیل حکومت جهانی در دهکده جهانی مورد بررسی قرار گیرد. برای تصویر روشن از آینده (فتوریسم) سیر تحولات تاریخی و فلسفی ازگذشته ( تاریخ پردازان و مدرنیسم) تا هم اکنون (پسامدرنیسم) را شرح دادم.


پس از پایان عصر تاریخ پردازان و مدرنیسم در مقطع «پایان تاریخ» قرار می گیریم که تفکر پسامدرنیسم در جهت وضوح این مقطع تاریخی بر می آید.


«راه سوم» به عنوان پارادایم هزاره سوم پس از مقطع پایان تاریخ و سقوط غرب در جهت بنیان نهادن روشی نوین و جایگزین به منصحه ظهور می رسد، تا آنچه را که تا کنون تحت عنوان «فتوریسم» و دوره آخر الزمان مطرح بوده است را در آینده جامه عمل پوشاند.


اکنون «کارل مارکس و جان استوارت ميل هردو به يک ميزان کهنه و منسوخ شده اند » اين دو متفکر نامدار، نماينده دو نحله فکری تاريخ و پرچمدار «پارادايم-paradigm » دو دوره مشخص تاريخی سوسوياليسم و ليبراليسم ؛ هردو به يک ميزان به آخر خط و پايان راه رسيده اند. کمونيسم سقوط کرد و سرمايه داری نيز روی به احتضار و انحطاط نهاده است.


واژگان کلیدی:


تاريخ پردازان – سنت - مدرنيسم- پست مدرنیسم – پایان تاریخ - سقوط غرب – راه سوم – پارادایم هزاره سوم – پایان علم و فلسفه – متافیزیک مجازی- امربین‌الامرین – روایت های کلان و جهان گستر- جنگ تمدنها - دهکده جهانی – عصر بدگمانی ها و عدم قطعیت – پوزیتویسم – ابطالگرایان -ايدئولوژی ...





چکیده:

دوره اول:عصر تاريخ پردازان


اين عصر با سقراط و افلاطون دريونان باستان آغاز می شود و تاهگل و مارکس ادامه می يابد. اين دوره باسقوط کمونيسم پايان می پذيرد.


دوره دوم :عصر مدرنيسم


متفکرين آغازين اين دوره فرانسيس بيکن، آگوست کنت، مور، بنتام و جان استوارت ميل و ... هستند. اين رويکرد تاکارل پوپر، ویل دورانت، ریمون آرون و آيزيا برلين ادامه می یابد.


پایان تاریخ


در هر دوره معينی از تاريخ هميشه اپيستمه( epistemic ) و بنيانی معرفتی وجود دارد که شرايط و امکان وجود هر گونه جهان بينی ، دانش و بافت زيستی و اجتماعی را تعيين می کند. در اين ميان ضرورت تعيين کنندگی و اجباری که در اپيستمه يا علم متعارف وجود دارد نحوه شکل گيری دوره ای از تاريخ را معين ودر قالبی مشخص قرار می دهد. اکنون با پايان اين دو دوره معين معرفتی و علمی (که تا کنون دو دوره تاريخی را نيز رقم زده است )به پايان تاريخ می رسيم.


پست مدرنیسم


اینکه «پست مدرنیسم» با تیتر درشت« پراکنش» و« عدم قطعیت» معرفی می شود، از لحاظ تفکر امروزین شاید چندان بی راه نباشد: چرا که هنوز زمان و تاریخ وضوح و بداهت این تفکر فرا نرسیده است.


سقوط غرب


اکنون سقوط غرب چنان عبارت زبانزدی شده است که ديگر لزومی ندارد «داخل گيومه گذارده شود»!


آيا براستی سقوط غرب جز پايان علم و فلسفه (پايان هر دونحله فکری و تاريخی ليبراليسم و سوسياليسم ) می باشد؟ آيا تمدن غرب جز بر بنيان معرفتی و پارادايم اين دو نحله فکری استوار بوده است؟ آيا اکنون با فرو پاشی اين دو روش فکری و سياسی تمدن غرب دوامی خواهد داشت؟


پايان علم و فلسفه


فلسفه برای اينکه واقعا تحقق يابد به «پايان» می رسد؛ به عبارتی ديگر هر گاه فلسفه تاريخ پردازان و تفکر ايدئولوژيک با منطق صوری ارسطويی واقعا بخواهد مستقل از تجربه در جهان عين (objective) و در عالم واقع تحقق يابد به پايان می رسد. مارکسيسم نتيجه دنيوی شدن فلسفه ذهنی(sobjective )و تبديل استدلال های انتزاعی به امور واقع است. لذا پايان فلسفه و ايدئولوژی، ناشی از ورود يکباره آن از جايگاه مفاهيم و انتزاعيات ذهنی به جهان واقعيت هاست.


علم(مدرنيسم) نيز با انکار حق ورود خود به مابعدالطبيعه و متافيزيک به پايان خود می رسد. به عبارتی ديگر هر گاه علم با متد تجربی حق ورود خود را به متافيزيک انکار می کند و خود را در حصر تجربی و حسی محدود می سازد (و با اين وصف به توليد ايدئولوژی و تجويز نسخه می پردازد ) به پايان می رسد.


بنابر اين حتی فلسفه جان استوارت ميل نيز به مثابه فلسفه مارکس اگر واقعا بخواهد تحقق يابد به پايان می رسد.


راه سوم « پارادايم هزاره سوم »


اما در اين ميان بينش و رويکرد ديگری نيز نسبت به اين «پايان» وجود دارد که با ارائه پارادايم جديدی تحت عنوان «راه سوم » در هزاره سوم ،خود را به آينده فرا می تابد و اين پايان را آغازی بزرگ برای آينده بر می شمارد.


راه سوم ثمره عالی شجره «امربین‌الامرین» است که «پارادیم هزاره سوم» را بنیان خواهد نهاد. پست مدرنیسم در آغاز راه سوم است. نه راه تاریخ‌پردازان و نه راه مدرنیسم، بلکه راه سوم.


با پایان عصر تاریخ‌پردازان و عصر مدرنیسم، با ظهور اندیشه‌ای نو و تفکری ناب در عرصه جهانی، «راه سوم» به منصحه ظهور خواهد رسید. چیزی جایگزین، اندیشه‌ای نو، و خانه‌های زیادی که در هزاره سوم برای ساخته شدن آماده است.


«پارادیم هزاره سوم» عصر سوم را رقم خواهد زد. «اندیشه‌ای جهانی»، «جهان اندیشه» را دگرگون خواهد ساخت: مرد مشرقی از قبیله مشرق طلوع خواهد کرد.







آينده از آن كيست؟

آنچه پيش از اين «پوپر» به انجام رسانيد نفي «روايت كلان» در قالب تاريخ‌پردازان بود، اكنون تدبير كودكمنشانه «فرانسيس فوكوياما» تحت عنوان «پايان تاريخ» و طرح هوشمندانه «هانتينگتون» در تيتر بزرگ «جنگ تمدنها». يا به عبارت ديگر «جنگ با تقدير ضروري آينده» تکرار می شود.


در عصر اريستوكراسي پرسش از حكومت «چه كسي» بود. رفته رفته اين پرسش تحت شرايط ضروري تاريخي در عصر دموكراسي با پرسش «چگونه حكومت كرد» جايگزين شد. و اكنون در عصر دهكده جهاني پرسش اين است: «جهان آينده» از آن چه كسي است؟».


ادامه مطلب
 
بالا