• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

وصف بهار در شعر شاعران پارسي گوي

سعدي

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 مارس 2008
نوشته‌ها
86
لایک‌ها
0
بوی گل نرگس؟
- نه،
که بوی خوش عيد است!
شو پنجره بگشا،
که نسيم است و نويد است.
رو خار غم از دل بکن، ای دوست،
که نوروز
هنگام درخشيدن گلهای اميد است.
بر لالهء از برف برون آمده بنگر،
چون روی تو، کز بوسه من سرخ و سپيد است.
با نقل و نبيدم نبود کار، که امروز
روی تو مرا عيد و لبت نقل و نبيد است.
گر با دل خونين، لب خندان بپسندی
با من بزن اين جام، که ايام، سعيد است!

فريدون مشيری


fmpcal27.jpg
 

سعدي

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
4 مارس 2008
نوشته‌ها
86
لایک‌ها
0
نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا
باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا
آسمان خیمه زد از بیرم و دیبای کبود
میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا
بوستان گویی بتخانه فرخار شده است
مرغکان چون شمن و گلبنکان چون وثنا
بر کف پای چمن بوسه بداده وثنش
کی وثن بوسه دهد بر کف پای شمنا
کبک ناقوس زن وشارک سنتورزنست
فاخته نای زن و بط شده طنبور زنا
پرده راست زند نارو بر شاخ چنار
پرده باده زند قمری بر نارونا
کبک پوشیده یکی پیرهن خز کبود
کرده با قیر مسلسل، دو بر پیرهنا
پوپویک پیکی، نامه زده اندر سر خویش
نامه گه باز کند، گه شکند بر شکنا
فاخته راست به کردار یکی لعبگرست
در فکنده به گلو حلقه مشکین رسنا
از فروغ گل اگر اهرمن آید به چمن
از پری باز ندانی دو رخ اهرمنا
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد بمثل
گر بود چاه ز دینار و ز نقره ذقنا
چونکه زرین قدحی در کف سیمین صنمی
یا درخشنده چراغی به میان پرنا
وان گل نار بکردار کفی شبرم سرخ
بسته اندر بن او لختی مشک ختنا
سمن سرخ بسان دو لب طوطی نر
که زبانش بود از زرٚزده در دهنا
وان گل سوسن ماننده جامی ز لبن
ریخته معصفر سوده میان لبنا
ارغوان بر طرف شاخ تو پنداری راست
مرغکانند عقیقین زده بر بابزنا
لاله چون مریخ اندر شده لختی به کسوف
گل دو روی، چو بر ماه سهیل یمنا
چون دواتی بسدینست خراسانی وار
باز کرده سر او، لاله به طرف چمنا
ثوب عتابی گشته سلب قوس قزح
سندس رومی گشته سلب یاسمنا
سال امسالین نوروز طربنا کترست
پار و پیرار همیدیدم انودوهگنا
این طربناکی و چالاکی او هست اکنون
از موافق شدن با دولت بوالحسنا
 

calsum181

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 فوریه 2009
نوشته‌ها
61
لایک‌ها
0
رسيد مژده که آمد بهار و سبزه دميد
وظيفه گر برسد مصرفش گل است و نبيد
صفير مرغ برآمد بط شراب کجاست
فغان فتاد به بلبل نقاب گل که کشيد
ز ميوه‌هاي بهشتي چه ذوق دريابد
هر آن که سيب زنخدان شاهدي نگزيد
مکن ز غصه شکايت که در طريق طلب
به راحتي نرسيد آن که زحمتي نکشيد
ز روي ساقي مه وش گلي بچين امروز
که گرد عارض بستان خط بنفشه دميد
چنان کرشمه ساقي دلم ز دست ببرد
که با کسي دگرم نيست برگ گفت و شنيد
من اين مرقع رنگين چو گل بخواهم سوخت
که پير باده فروشش به جرعه‌اي نخريد
بهار مي‌گذرد دادگسترا درياب
که رفت موسم و حافظ هنوز مي‌نچشيد
 

calsum181

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 فوریه 2009
نوشته‌ها
61
لایک‌ها
0
آقاي سعدي ، ديدم يه تنه داري جلو مي ري گفتم همراهيت كنم....البته اگه اشكالي نداشته باشه....ايشالله از شعراي من لذت ببريد
تقديم به سعدي جان:

بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد
نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد
خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد
صفا آمد صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد
شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد
حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان
طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد
سماع آمد سماع آمد سماع بی صداع آمد
وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد
ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد
شقایق ها و ریحان ها و لاله خوش عذار آمد
کسی آمد کسی آمد که ناکس زو کسی گردد
مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار آمد
دلی آمد دلی آمد که دل ها را بخنداند
میی آمد میی آمد که دفع هر خمار آمد
کفی آمد کفی آمد که دریا در از او یابد
شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد
کجا آمد کجا آمد کز این جا خود نرفتست او
ولیکن چشم گه آگاه و گه بی اعتبار آمد
ببندم چشم و گویم شد گشایم گویم او آمد
و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد
کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آید
رها کن حرف بشمرده که حرف بی شمار آمد
 

calsum181

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 فوریه 2009
نوشته‌ها
61
لایک‌ها
0
بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک شاخه های شسته ، باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید
عطر نرگس ، رقص باد نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست نرم نرمک میرسد اینک بهار
خوش به حال روزگار ... خوش به حال چشمه ها و دشتها ...
خوش به حال دانه ها و سبزه ها ... خوش به حال غنچه های نیمه باز ...
خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز ... خوش به حال جام لبریز از شراب ...
خوش به حال آفتاب ای دل من گر چه در این روزگار
جامه رنگین نمیپوشی به کام باده رنگین نمیبینی به جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست جامت از آن می که میباید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکوبی شیشه غم را به سنگ هفت رنگش میشود هفتاد رنگ
 
بالا