برگزیده های پرشین تولز

پرگار...!!!

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
پرگار

علي آرام


زن دم پايی های پلاستيکی اش راسرپا زد، چادرنماز گلدار نيمدارش را سرش انداخت وتنگ غروب با
بچه شيرخوارش از خانه زد بيرون. دو تا دختر قد و نيم قد هم پشت سرش راه افتادند. با اينکه تابستان
بود و هوا گرم؛ اما بيرون کسی ديده نمي شد.

زن نام بخصوصی نداشت، بچه که بود مادرش نامش را گذاشته بود نفيسه، ولی گاه نرگس يا ريحانه و
گاهی هم ربابه صدايش ميکردند، بعضی وقتها هم رباب. اما از وقتی دختر اولش بدنيا آمد، همسايه ها
و آشناها؛ مادر سارا صدايش کردند. سارا دختر بزرگش بود، دوتا دختر ديگر هم داشت. يکی کوچکتر از
سارا و ديگری يکساله که تو بغلش بود. شوهرش همينکه دختر سومی را توشکمش کاشت ترکش کرد
و رفت. هيچوقت نفهميد کجا رفته است. اوايل زياد پيش اين دوست و آن آشنا مي رفت و سراغش را
مي گرفت اما مدتی که گذشت ديگر به نبودش عادت کرد. بخصوص که ناچار شده بود برای سير کردن
شکم خودش و بچه هايش کارکند. هرکاری پيش می آمد انجام می داد. کلفتی، رختشويی و کارهای
همسايه ها؛ گاهی هم بيگاری ميکرد.آنروز بعدازظهر پس از اينکه خسته و کوفته از کار برگشت،
دخترش سارا بهانه گيری کرد که پرگار ميخواهد. نمی دانست اون چيه و به چه کاری ميآد، اما می
دانست دکان خرزای ته بازارچه دارد. همه وسايل مدرسه دخترش را از آنجا ميخريد. با اينکه از صاحب
دکان که کامل مرد ريشويی بود هيچ خوشش نمی آمد، اما تنها دکانی بود که همه جور وسايل مدرسه داشت.

آفتاب پريده بود، اما گرما رو هوا سنگينی ميکرد. بدنش خيس عرق شده بود. تنها پيراهن کرباسی
نيمدارش به تنش چسبيده بود. اين پيراهن را خيلی دوست داشت، با اينکه همه جايش رفته بود و اگر
کمی آنرا ميکشيد جر ميخورد وپاره می شد. اما بدنش را خنک نگه می داشت، مهمتر از آن وسط
سينه اش چاک داشت تا هروقت خواست سينه اش را بيرون بياورد و به بچه شير بدهد.

همانطور که سرش را انداخته بود پائين و فقط جلو پايش را نگاه می کرد، در سايه کنار ديوار تندتند پيش
ميرفت. با يک دست چادرش را نگه داشته بود و با دست ديگر بچه را تو بغل گرفته بود. يک اسکناس
صد تومانی مچاله شده هم قرص تو مشتش قايم کرده بود. هنوز کوچه را تمام نکرده بود که احساس
کرد، سراپايش از عرق خيس شده است. خواست چادرش را بازکند، تا بدنش کمی خنک شود، اما ديد
به دکان بقالی ممدتقی رسيده است. چادرش را که باز نکرد هيچ، آنرا بيشتر رو صورتش کشيد تا مبادا
صاحب دکان او را ببيند. از نگاه های دکاندار چندشش می شد. ممدتقی در دکانش را باز گذاشته بود و
خودش پشت پيشخوان نشسته بود. همچنانکه رويش را قرص گرفته بود تندی از جلوی دکانش
گذشت. اما ممد تقی او را ديد و از همانجا بهش سلام کرد. زن جوابش را نداد و دور شد، بطوريکه بچه
هايش عقب ماندند.آنوقت کمی ايستاد تا بچه ها بهش برسند.

کوچه را که تمام کرد از نبش کوچه انداخت تو خيابانی که به بازارچه راه داشت. اينجا تک و توک
آدمهايی به چشم مي خوردند. بيشتر آنها به سوی بازارچه می رفتند. هُرم گرما هنوز رو قلبش
سنگينی ميکرد، اولين بار بود که هوا اين قدر داغ شده بود. پوست صورتش از گرما وز وز ميکرد. سرش
داغ شده بود و عرق از سر و صورتش راه افتاده بود.حتی قطره هايی از آن از کنار گردن و زيرگوشش چکيد و از آنجا سرازير شد ميان چاک سينه اش، بدتر از آن چند قطره هم رفت زير پلکش و چشمهايش
را سوزاند. چندبار پلک هايش را باز و بسته کرد و با خودش حرف زد. «آخر تا کی بايد با دربدری و نداری
زندگی کنم! ای خدا چه سرنوشتی بود که داشتم. به همه شوور دادی به مُو هم شوور دادی. کاش
پای خواستگار اولُم وايستاده بودم. حيف که ننه ام گولم زد، مُگفت جوُونه و اهل زن و زندگی نيست،
اما حالا برو ببين چه بروبيايی بهم زده.»

به کمرکش خيابان که رسيد بازارچه را از دور ديد.کمی ايستاد تا چادرش را درست کند و نفسش بالا
بيايد. پهلوی بازارچه، زمين خاکیِ بود که خانه ها و دکان هايش را خراب کرده بودند. ميان زمين، راه
خاکی بود که بر اثر رفت و آمد مردم بوجود آمده بود. ازآنجا به بازار راه داشت. تصميم گرفت از راه خاکی
برود، نزديکتر بود و هيچکس نمی ديدش. دلش نمي خواست آشنايی او را تو بازارچه ببيند.

از خيابان اسفالت که تو محوطه خاکی پا گذاشت، پاهايش تو خاک نرمی که مثل آرد بود فرو رفت. خاک
از حرارت آفتاب داغ بود. قدمهايش را کند کرد و آهسته قدم برداشت، تا کمتر خاکی شود. عرق لزج
همه بدنش را خيس کرده بود. پيراهن کرباسی اش به تنش چسبيده و کلافه اش کرده بود. سرش از
گرما زُق زُق ميکرد و شيقه هايش درد ميکردند، بدتر از آن چشمانش بودند که مي سوختند. از اينکه از
تو بازارچه نرفته بود پشيمان شد. دوباره با خودش حرف زد، اما انگار صدايش را از جای دوری می
شنيد. حرف که ميزد بيش از آنکه به گوشش برسد، پا در می آوردند و فرار ميکردند. حدس زد شايد از
گرمای هوا اينطور شده است. از همه چيز کلافه بود. از شوهرش که ترکش کرده بود، از اينکه بی پناه
شده بود، بدتر از همه از فقر و نداری. از صبح تا غروب تو خانه بازاريها و پولدارها کلفتی مي کرد، اما به
زور اجاره يک اتاق و خرج شکم خودش وبچه هايش را درميآورد. از عصبانيت دلخوری اش را سر سارا
خالی کرد، تندی برگشت و محکم گذاشت توسر دخترش و غريد:

ـ «اين مرتبه هم اي کوفت و زهرماری را برات مِخرُم تا ببينم ديگه چی از جونم مُخوای.»

سارا هيچی نگفت، اما اندک نگذشت که صدای فق فق خفه گريه اش به گوش رسيد. زن توجهی نکرد
و راهش را گرفت و رفت. اما هنوز به وسط ميدان خاکی نرسيده بود که وهم ورش داشت. نگاهی به
دور و برش انداخت، هوا نه روشن بود و نه تاريک، هيچکی اطراف ديده نمي شد. دلش تندتند زد.
دخترها هم ترسيدند و از ترس خودشان را به مادرشان چسباندند. اما کمی که گذشت دلش را قرص
کرد و راه افتاد و تندتر رفت. حالا ديگه از اينکه پاهايش خاکی شود اهميت نمی داد.

با ترس و لرز آنقدر رفت تا نور چند تا لامپ را تو تاريک روشنی غروب از دور ديد. بعد هم چند تا آدم را
ديد که در حال رفت وآمد بودند. تندی گفت: «رسيدُم» آنگاه نفس عميقی کشيد و خودش را جمع و
جور کرد. دخترها هم ترسشان فرو ريخت.

آنجا را می شناخت. چند تا دکان درب و داغان بودند که هنوز خراب نشده بودند. ميگفتند بزودی آنها را
مثل بقيه با بولدزر صاف ميکنند تا جايش پاساژ درست کنند. يکی از دکاندارها داشت جلوی دکانشان را
آب جارو ميکرد. جلوتر که رفت دکاندار سبزی فروش را شناخت. بوی نای خاک بينی اش را نوازش داد.
از تشنگی نای راه رفتن نداشت. دهنش خشک و تلخ شده بود. ازصاحب دکان که پيرمرد سيدی بود
درخواست آب کرد. دکاندار رفت تو دکان و يک پارچ آب يخ با يک ليوان برايش آورد. رفت کناری نشست و
همه آب پارچ را نوشيد. چند بار دکاندار و جدش را دعا کرد. همينکه خواست راه بيفتد، بچه بغلش بيدار
شد و گريه کرد. مجبور شد دوباره روی خاکها بنشيند تا بهش شير بدهد. بچه هم با ولع سينه اش را
تو دهانش کرد و همانطور که با موهای مادرش بازی ميکرد، با آسودگی تندتند پستان مادرش را مُک زد.
چيزی نگذشت که صدای قرآن از بلندگو مسجد شنيده شد. زن فهميد موقع اذان است. ترسيد هوا
تاريک شود و دير برسد. تندی پستانش را از دهان بچه بيرون کشيد و برخاست. با اينکه بچه اش هنوز
گرسنه بود و شير می خواست، حتی صدای ونگ ونگش برخاست، اما اهميت نداد و راه افتاد.

خاکشير بهتر از هرچيزی عطش را فرو می نشاند. روزها که از کار بر مي گشت يک ليوان شربت
خاکشير جگرش را تازه ميکرد. تازه برای دختر کوچکش خوب بود. بی معطلی رفت تو دکان عطاری،
صاحب دکان پشت پيشخوان نشسته و به زمين چشم دوخته بود. تسبيح دانه درشت سياهی هم
توی دستش بود و چيزهايی زير لب مي خواند. نور چراغ فلورسنت بالای سر دکان چشم زن را آزار داد.
تنها دخترک شيرخوار بود که سرش را ميان سينه مادرش فرو کرده و آسوده خيال خوابيده بود. پيش از
آنکه زن حرف بزند، صاحب دکان سرش را بالا آورد و با قاطعيت گفت:

ـ «الان سرچراغه، نه نسيه مُدوم و نه با ضعيفه معامله مُکنُم!. برِن بعد اذون بيان»

زن هيچی نگفت و بيرون آمد. مي دانست تا دکان خرازی، صد تا عطاری و بقالی هست که همه آنها
خاکشير داشتند.

حالا بجز مردمی که در حال رفت و آمد بودند، گه گاه دوچرخه سواری هم از تو خاکی ها گرد و خاک
ميکرد و به سويی می رفت. بزودی جايی رسيد که چندين دکان عطاری و بقالی بود. بسوی يکی از
بقالی ها که بزرگ بود و چند تا لامپ پرنور آنجا را مثل روز روشن کرده بود، نزديک شد. در دکان باز بود.
چشمش به کيسه های مملو از ادويه و عناب و گل گاوزبان و ليمو عنابی و کشک و موسير و آلو خشک
افتاد. معطل نکرد رفت تودکان، آنجا خنک بود. پنکه سقفی بزرگی با سرعت می چرخيد و همه دکان را

خنک کرده بود. از خنکی آنجا حالش جا آمد. چند بار نفس عميق کشيد. دکاندار جوان تر و تميز خوش
برخوردی بود که همينکه زن را ديد با خوشرويی پرسيد چی ميخواهد. زن گفت:

ـ « ده تومن خاکشير»

ـ « صدگرم بدم که بشه بيست تومن؟»

ـ «نه آقا همون ده تومن بسه.» صاحب دکان هيچی نگفت و مشغول کشيدن خاکشير شد. از اخلاق
نرم دکاندار خوشش آمد. هميشه آرزوی همچی شوهری داشت. حتی سرش را بالا آورد و رو به
آسمان کرد و زير لب گفت: «ای خداچی ازت کم مُشد يه شوور مثه اين آقاهه نصيبُم مِکردی!» اما
تندی از خودش که اينجوری با خدا راز و نياز کرده بود خجالت کشيد و چند بار زبان و لبهايش را گاز
گرفت. بعد هم نگاهش را به يخچال دوخت. همان موقع بود که شيشه های کوکاکولا را تو يخچال ديد.
يکهو خنکی نوشابه و شيرينی آنرا تو دهنش حس کرد. حتی دهنش پر آب شد. چند بار آب دهانش را
فرو داد و فکر کرد چقدر خوب بود می توانست يکی بخرد. هنوز تو همين فکر بود که دختر دومی اش
چادرش را گرفت و با دست به يخچال اشاره کرد. اين دخترش را خيلی دوست داشت. اخلاقش به
خودش رفته بود، با اينکه پنج سالش بود، اما هنوز نمی توانست درست وحسابی حرف بزند. خيلی
ساکت و مظلوم بود، برای همين دلش را به دريا زد و تصميم گرفت يکی بخرد. فکرکرد وسيله ای که
ميخواست بخرد پنجاه تومن قيمت دارد. تازه جنس خوب آن هفتاد تومن است، ده تومن خاکشير خريده،
کوکاکولا هم بيست تومن بيشتر نبود! بيشتر وقتها از دکان ممدتقی می خريدند. پس پولش می رسيد.

صدای دکاندار که بسته خاکشير را بسويش دراز کرده بود، رشته افکارش را پاره کرد. تندی خاکشير را
گرفت و اسکناس صدتومانی را بهش داد، اما قبل از اينکه بقيه پول را بگيرد، گفت:

ـ «بی زحمت يک نوشابه سياه هم بدين.»

دکاندار از پائين يخچال يک شيشه کوکاکولا بيرون آورد و به زن داد و چون ديد بچه کوچک دارد دلش
برايش سوخت، برای همين خواست روی چهارپايه چوبی گوشه دکان بنشيند. زن او را دعا کرد و
بسوی چارپايه رفت. دخترهايش نيز ساکت دنبالش راه افتادند.

نصف شيشه کوکاکولا را يک نفس سر کشيد. خنکی آن تو رگهايش دويد، بيش از همه جگرش خنک
شد. بعد هم خون تو صورتش دويد و لپ هايش گل انداخت. حتی شقيقه هايش سوخت، اما از اين
سوزش کيف کرد. چندبار نفسش را فرو داد تا بيشتر حالش جا بيايد. چند قلپ هم به دختر شيرخوارش
داد. اما بچه نفسش گرفت و به سرفه افتاد. از ترس تندی او را رو دستش نگه داشت و به آرامی
پشتش زد.

همينکه حالش جا آمد، تصميم گرفت بقيه نوشابه را به بچه ها ديگرش بدهد. اما سارا نخواست. او
فقط دلش شور پرگار داشت. بچه دومی از خدا خواست همه را بنوشد. برای همين همانطور دو دستی
شيشه کوکاکولا را سفت چسبيد که نکند مادرش پشميان بشود و ازش بگيرد، بعد آنرا مانند پستانک
به دهانش چسباند و تا آخرين قطره نوشيد.

زن همينکه باقی پولش را گرفت از دکان بقالی بيرون آمد و تندتر از پيش بسوی دکان خرازی راه افتاد.
حالا ديگر پاهايش کشش داشتند و می توانست چسب و چابک راه برود. اندام لاغر اما تو پُر و خوش
تراشش زير چادر نمازش موج مي خورد. چنان تندتند می رفت که چند بار ايستاد تا بچه هايش بهش
برسند.
همينکه به دکان خرازی رسيد از دو دخترش خواست بيرون منتظر بمانند. خودش به همراه بچه
شيرخوارش رفت تو و پرسيد:

ـ «آقا پِرگار دارين؟»

دکاندار خيره بهش چشم دوخت، بعد هم بدون اينکه چشم از او بردارد، دست دراز کرد واز توی
پيشخوان شيشه ای، يک پرگار بيرون آورد و گذاشت جلويش.

ـ «قيمتش چنده؟»

ـ «نود تومن!»

زن يکه خورد. فکر نمي کرد اينقدر گران باشد، اما هنوز اميد داشت با چانه بتواند به هفتاد تومان بخرد.
در حاليکه قيافه متعجبی گرفته بود گفت:

ـ «چرا نود تومن؟ آشناهامون از خود شما خريدن پنجاه تومن.»


ـ «نه خواهر، ما پرگار پنجاه تومنی نداشتيم، يک نوع داشتيم هفتاد تومن. اما اين فابريکه و قيمتش نود تومنه.»
بعد هم با دلخوری پرگار را برداشت و سرجايش گذاشت.

زن فهميد صاحب دکان جنسش را يک تومان کمتر نمي دهد. نمي دانست چکار کند. به چشمش
نميديد آن همه راه برگردد خانه و پول بياورد. گذشته از آن تو خانه به اندازه بيست تومان پول نداشت،
فقط کمی پول خُرد برای خريد نان برايش مانده بود. دلش هم نمی آمد دست خالی از دکان بيرون برود.
مأيوسانه نگاهی به فروشنده کرد، کمی اين پا اون پا کرد و دست آخر دلش را به دريا زد و از فروشنده
خواست جنس را بهش بدهد تا بيست تومان باقی پول رابعد برايش بياورد. فروشنده قبول نکردو با قُرقُر
گفت،
ـ «خيلی ها هسن که نسيه مي خرن و ديگه پيدايشان نميشه. »

زن بيشتر کنِف شد، تا حالا اينقدر خوُرد نشده بود، آنقدر که پاهايش شل شد. بعد هم چندبار آب
دهانش را بسختی فرو داد و به ويترين تکيه داد. خودش را سرزنش کرد که اگه کوکاکولا نخريده بود،
پولش کم نمی آمد و اين جوری جلو دکاندار سرافکنده و خجل نمي شد. خواست بگويد او با ديگران
فرق دارد و قول ميدهد بقيه پول را بياورد، اما منصرف شد. فکر کرد فردا هم روز خداست. برای يک روز
که دنيا به آخر نمی آيد. فردا پول تهيه ميکند و می آيد آنرا ميخرد. دخترش را هم مي تواند يک جوری
ساکت کند.

اما پيش از آنکه راه بيفتد، متوجه شد چادرش افتاده روی شانه هايش و دکاندار با چشمان هيز به
سينه های سفيد و گوشتی اش خيره شده است. از نگاه شهوانی مرد بدش آمد و تندی چادرش را
جلويش گرفت و خودش را جمع و جور کرد.

دکاندار همانطور که بهش خيره شده بود، ازش پرسيد کجا زندگی می کند. زن گرچه از نگاه دکاندار
ناراحت شد، اما از اينکه فکر کرد بتواند پرگار را نسيه بخرد، اهميت نداد و تندی آدرسش را به فروشنده
داد، بعد هم اضافه کرد که مشتری همينجاست و همه دفتر و کتابهای دخترش را از همينجا خريده
است. مدتی گذشت تا فهميد دکاندار قصد نسيه دادن ندارد. بلکه نظر ديگری دارد. از دانستن اين
موضوع چنان برافروخته شد که خواست چندتا ليچار بارش کند، اما هيچی نگفت و بدون خداحافظی از
دکان بيرون آمد.

سارا همينکه دانست مادرش دست خالی برگشته است همانجا نشست و بنا کرد به گريه کردن. زن
چند قدمی رفت اما تندی برگشت و محکم موهايش را گرفت و کشيد و او را به جلو پرت کرد. بعد هم تا
توانست کتکش زد. در همين حين بسته خاکشير پاره شد و روی زمين ريخت. سارا اينبار دستهايش را
روی سرش گذاشت و بنای جيغ و فرياد را گذاشت و تو خاک غلطيد. دختر دومی هم با ديدن اين وضع
شروع به گريه کرد.

زن نمي دانست چکار کند. از گريه دختر دومش بيشتر ناراحت شد. دست آخر هم صدای گريه دختر
شيرخواره اش بلند شد.

دکاندار آمده بود بيرون و آنها را تماشا ميکرد. آثار پشيمانی تو چهره اش خوانده مي شد. شايد هم
ميترسيد زن چيزی بگويد و آبرويش برود.

زن از شدت ناراحتی بغض تو گلويش را گرفت، بعد هم شوهرش را نفرين کرد. بدون اينکه متوجه باشد
صدايش ميلرزيد. بدجوری کلافه بود. نه اينکه دخترش گريه راه انداخته بود. بيشتر از اينکه قادر نبود
کمترين خواسته دخترش را فراهم کند. با خودش فکرکرد، چند وقت ديگه که آنها بزرگ شوند، چکار کند.
يکباره نيرويی وادارش کرد تا هرطور شده پرگار را بدست بياورد. فکر کرد اگر به اين آسانی ميتواند پول
بدست بياورد، چرا با اين نکبت زندگی کند. دلش لرزيد و قلبش به تپش افتاد. صدای ضربان قلبش را
می شنيد. برای لحظه ای پشيمان شد، برای همين زير لب گفت: «مثه اينکه خدايی هم بالای سرُم
هس! جوابِ اُونه کی مِيده؟» از تصميمش منصرف شد و خواست دست سارا را بگيرد و بزور او را
باخودش ببرد. اما قدرت انجام آنرا نداشت. بين دوراهی مانده بود. وسوسه پول و شرم خودفروشی او
را در جايش ميخکوب کرده بود. قدرت تصميم گيری نداشت. مدتی بالای سردخترانش ايستاد، ناگهان
بدون اينکه بداند چکار می کند خم شد و دخترکوچکش را به دختر دومی اش داد و از آنها خواست
همانجا بمانند.

****
بعد از مدت زمانی که برای بچه ها طولانی گذشت، مادرشان از دکان خرازی بيرون آمد. همينکه نزديک
بچه هايش رسيد پرگار را بسوی سارا پرت کرد و گفت: ـ «بردارش ببينم دس از سرم ورمِداری!»

آنوقت خم شد تا بچه کوچکش را بغل کند. همان لحظه بود که دختر دومی پيراهن پاره شده اش را
ديد، در حاليکه چند کلمه نامفهوم گفت، با دستش به پارگی پيراهن اشاره کرد.

زن دردی تودلش حس کرد. اما هيچی نگفت و دختر شيرخوارش را برداشت تا برود، سارا هم ترسيده
بود، مامانش را بغل کرد و با بغض گفت:

ـ «ماما، کی لباستو پاره کرد؟»

ـ «هيشکی!.»

بعد همانطور که بچه را بغل کرده بود، سارا را کنار زد و راه افتاد. تند تند سينه کش خيابان را گرفت و
پيش رفت. بزودی به بقالی که موقع آمدن از او نوشابه خريده بود، رسيد. دهانش تلخ و بويناک شده
بود، صورتش را برگرداند و زبانش را تو حفره دهانش کاويد تا رو زمين تف کند، اما فقط کمی کف بيرون
آمد که آنهم به لبهايش چسبيد. دوست داشت کوکاکولای ديگه ای بنوشد. ديگه دلشوره بی پولی
نداشت. بجز پولهای خودش دو تا اسکناس پانصد تومانی مچاله شده تو مشتش بود. اما کوکا کولا را
فراموش کرد. اينبار تصميم گرفت از تو بازارچه برگردد، حالا نگران شناخته شدن نبود، حتی اگر همه
آشنايانش او را می ديدند، اصلا برايش مهم نبود. همهمه نامفهوم و گنگ مردم تو بازارچه تو گوشش
پيچيد. اما توجهی نکرد و راهش را گرفت و رفت.
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
اینجور داستانها همیشه من رو داغون میکنه
همش واسه فقره
فقر
فقر
فقر
لعنت بر فقر
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
اینجور داستانها همیشه من رو داغون میکنه
همش واسه فقره
فقر
فقر
فقر
لعنت بر فقر

دقیقا

می دونی چیزیه که حداقل تو جامعه ما خیلی رواج داره.....(یه جورایی مثل مستند فقر و فحشا می مونه)
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
دقیقا

می دونی چیزیه که حداقل تو جامعه ما خیلی رواج داره.....(یه جورایی مثل مستند فقر و فحشا می مونه)


نمیتونم در این رابطه چیزی بگم ( فقر ) کاری از دستم بر نمیاد و در کشورهای جهان سوم که بیداد میکنه

هیچ وقت فیلم فقر و فحشا رو نگاه نکردم چون با تعریفاتی که از فیلم میشد اگر که نگاهش میکردم روحیم داغون میشد ولی مدتی در دبی بودم و هر چند ماهی 1 بار میرم و متاسفانه از نزدیک شاهد این قضایا هستم البته برای ددیدن این مسائل لازم نیست راه دور بریم دور ور خودمون رو که نگاه کنیم زیاد میبینیم ولی اونجا دیگه بصورت خیلی علنی و عذاب آور هست

کافیه شب بعد از ساعت 10 شب بیرون باشی تا واقعاً از انسان بودن خودت متاسف بشی:(
 

Graveworm

Registered User
تاریخ عضویت
23 می 2005
نوشته‌ها
1,071
لایک‌ها
12
محل سکونت
Tehran
اينبار تصميم گرفت از تو بازارچه برگردد، حالا نگران شناخته شدن نبود، حتی اگر همه
آشنايانش او را می ديدند، اصلا برايش مهم نبود. همهمه نامفهوم و گنگ مردم تو بازارچه تو گوشش
پيچيد. اما توجهی نکرد و راهش را گرفت و رفت.

با رسیدن به پوچی ، فوق العاده تموم شد داستان
خیلی حال کردم با 3 خط آخر
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
اره داستان قشنگ تموم شد
 

ROOZBEH33

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
3 ژانویه 2005
نوشته‌ها
971
لایک‌ها
372
سن
39
محل سکونت
Sacramento, CA
احتياج است آنكه قدر آدمي كم مي كند ---- در بر نامرد ، پشت مرد را خم مي كند ...

بچه هاي بيچاره اين وسط از همه بيشتر ضرر مي كنن

خدايا طفل بي بابا نباشد .... اگر باشد ، در اين دينا نباشد .
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
احتياج است آنكه قدر آدمي كم مي كند ---- در بر نامرد ، پشت مرد را خم مي كند ...

بچه هاي بيچاره اين وسط از همه بيشتر ضرر مي كنن

خدايا طفل بي بابا نباشد .... اگر باشد ، در اين دينا نباشد .

شاید اما من بیشتر دلم به حال زنه می سوزه میدونید اون زن باور کنید بدبختی که می کشه هیچ کلی هم عذاب وجدان پیدا میکنه!!!!!!!!!!!
 
بالا