• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

habib2000

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 نوامبر 2005
نوشته‌ها
8
لایک‌ها
0
شادي من
حباب کوچکي است
با آه تو ميترکد

***
چه عمري گذشت
تا باورمان شد
آنچه باد برد
ما بوديم !

قدسي قاضي نور
 

habib2000

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 نوامبر 2005
نوشته‌ها
8
لایک‌ها
0
پاییز هیچ حرف تازه‌ای برای گفتن ندارد
با این همه
از منبر بلند باد
بالا که می‌رود
درخت‌ها چه زود به گریه می‌افتند!!

(حافظ موسوی)
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
سبحه بر دست...
توبه بر لب...
دل پر از شوق گناه...
معصيت را خنده مي آيد ز استغفار ما
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
42
محل سکونت
In the Wind
دوستي

... دوستي شايد

كوهي باشد

كه سر قله آن

مرمر برف محبت خفته است

دوستي ... شايد

آواز قناري باشد

وقت گل كردن صبح

يا به هنگام غروب

دوستي شايد

زنبوريست -

كه اگر شهد خورد ... شهد دهد

دوستي ... شايد

به هماهنگي دو خط موازي باشد

كه سر سوزني از هم

. به تنافر نروند -

دوستي ... شايد

. دو تولد باشد ... در يك روز

اين بگفتم اي دوست

تا بداني كه جدايي شرر جانسوزيست

و جدايي است كه مي سوزاند

خرمن هستي آدمها را

كاش اي آدم

درك مي كردي ... در مسير نگهت

چلچراغي كه در اين خط خيابان پيداست

انتهايش يكريز

چيده چيده ... همه تابوت شب است

تو نفهميدي و هرگز نتواني فهميد

كه صميمي بودن

همچو دريا خوبست

همچو دريا خوبست

دوست،
فردیه که آهنگ قلبت رو می دونه
و می تونه وقتی تو کلمات رو فراموش می کنی
اونا رو واست بخونه.
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
هر قصه یک ترانه
هر ترانه خاطره ای دیگر
هر عشق یک ترانه ی بیدار است............

....من شعر می نویسم
تو با ترانه های عاشق من ، عاشق
تو با ترانه های تشنه ی من ، دریا
بر پنج خط ساز سفر ،‌ زخمه می شوی
تو گریه می کنی
تو لحظه های شعر مرا ،‌ در خویش تجربه کرده
یعنی مرا در بدترین و بهترین دقایق بودن تکرار می کنی
یا با ترانه های من بر لب
در مصاف جلادان به مسلخ خویش می شتابی
یعنی که با منی
دیروز
امروز
تا هنوز و همیشه ...
ایا زبان مشترک این نیست ؟
آن زبان تازه که می گفتم ؟
ایا زبان مشترک این نیست ؟

اردلان سرفراز
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
42
محل سکونت
In the Wind
راستي چقدرسخته
خندان نگه داشتن لب ها در زمان گريستن قلب ها
و تظاهر به خوشحالي
در اوج غمگيني
و چه دشوار و طاقت فرساست
گذراندن روزهاي تنهايي و بي ياوري درحالي که تظاهر مي کني هيچ چيز واست اهميت ندارد
اما چه شيرين است
درخاموشي وتنهايي به حال خود گريستن .
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
42
محل سکونت
In the Wind
زندگي دفتري از خاطرهاست ... يک نفر در دل شب ، يک نفر در دل خاک ... يک نفر همدم خوشبختي هاست ، يک نفر همسفر سختي هاست ، چشم تا باز کنيم عمرمان مي گذرد... ما همه همسفريم...



نميدانم زندگي چيست !!!!!
اگر زندگي شکستن سکوت است سالهاست که من سکوت را شکسته ام
اگر زندگي خروش جويبار است سالهاست که من در چشمه ي جوشان زندگي جوشيده ام
اما اين نکته را فراموش نمي کنم
که زندگي بي وفاست
زندگي به من آموخت که چگونه اشک بريزم اما اشکانم به من نياموخت که چگونه زندگي کنم.
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
42
محل سکونت
In the Wind
قاصدك غم دارم ، غم آوارگي و دربدري، غم تنهايي و خونين جگري، قاصدك واي به من ، همه از خويش مرا مي رانند ، همه ديوانه و ديوانه ترم مي خوانند، مادر من غم هاست ، مهد و گهواره من ماتم هاست، قاصدك دريابم ، روح من عصيان زده و طوفانيست ، آسمان نگهم بارانيست ، قاصدك غم دارم ، غم به اندازه سنگيني عالم دارم ، قاصدك غم دارم ، غم من صحراهاست ، افق تيره او ناپيداست ،
قاصدك ديگراز اين پس منم و تنهايي ، و به تنهايي خود در هوس عيسايي
و به عيسايي خود منتظر معجزه اي غوغايي ،
قاصدك زشتم من ، زشت چون چهره سنگ خارا ، زشت مانند زال دنيا ،
قاصدك ! حال گريزش دارم ، ميگريزم به جهاني كه در آن پستي نيست،
پستي و مستي و بد مستي نيست...
مي گريزم به جهاني كه مرا ناپيداست،
شايد آن نيز فقط يك روياست....


قاصدک رو گرفتم اين بار هيچ خبري با خودش نداشت

اما نذاشتم بي خبر بره . . .

تو گوشش زمزمه کردم و اونو به دست باد سپردم

قاصدک نرفته برگشت و گفت :

شونه هاي من براي رسوندن اين خبر ضعيف هستن.

اين خبر سنگينه و اين عشق بزرگ .

گفتم برو ........ قاصدک به فکر فرو رفت بعد لبخندي زد

و گفت : از دوست داشتن تا عاشق بودن راه طولانيه ,

راهي از رنج و عشق و صبوري و هر کسي به اين راه آشنا نيست .

پس عاشق اون کسي باش که جواب عشق رو خوب بده.
 

آرشیتکت

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2006
نوشته‌ها
1,066
لایک‌ها
9
سن
42
محل سکونت
In the Wind

هر روز دلتنگ تر از دیروز
نظاره می کنم طلوع و غروب خورشید را
شاید غروب دل من بار دیگر طلوع یابد و اگر نیابد خود را به غروب تن خواهم سپرد
دلم را دیریست سپرده ام به باد ،
شاید بیابم او را بار دیگر...
اما باد دلم را برده است به ناکجا آبادی که خسته از گردباد است و همیشه بارانی است
مانده ام از روزگار خویش
از فراق و مستی خویش در آتشکده ام اما جستن و رستن نمی خواهم .
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor

قاصدک رو گرفتم اين بار هيچ خبري با خودش نداشت

اما نذاشتم بي خبر بره . . .

تو گوشش زمزمه کردم و اونو به دست باد سپردم

قاصدک نرفته برگشت و گفت :

شونه هاي من براي رسوندن اين خبر ضعيف هستن.

اين خبر سنگينه و اين عشق بزرگ .

گفتم برو ........ قاصدک به فکر فرو رفت بعد لبخندي زد

و گفت : از دوست داشتن تا عاشق بودن راه طولانيه ,

راهي از رنج و عشق و صبوري و هر کسي به اين راه آشنا نيست .

پس عاشق اون کسي باش که جواب عشق رو خوب بده.



آرشیتکت جان
تو تو این زمونه کسی رو سراغ داری که جواب عشق رو خوب بدونه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
اون استار عزیز گرچه دیر ولی سلام و خوشامد گویی منو بپذیرید! :heart:


محمد کاظم حسینی



گرچه مجوز تا تب عاشق شدن دارد

اینقدر پاپیچش نشو این مرد زن دارد

او زندگی را باخته یا مردگی کردست

حتی لباس حجله اش بوی کفن دارد

با زخم های کاری اش کاری نباید داشت

او با خودش هر شب نبرد تن به تن دارد

در زندگی هم می توان با مرگ نسبت داشت

ساید نه، بی شک، دشمنی با خویشتن دارد

وقتی گره روی گره در کار او افتاد

حس کرد نیمی از خودش را در لجن دارد

هی اعتماد و خنجرِ از پشت، هی تکرار

دیگر به چشم خویشتن هم سوء ظن دارد

باران گرفته عکس چشمان سیاهش را

و این بلاها بر سر او آمدن دارد

از بسکه باران باز باران باز باران باز...

هر شب لباسی از تب و باران به تن دارد

این مرد دیوانه ست آه ولله دیوانه ست

در شعر هایش عقده ی آدم شدن دارد
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
ازدست عزيزان چه بگويم ؟ گله‎ اي نيست

گرهم گله‎ اي هست،دگرحوصله‎ اي نيست

سرگرم به خود زخم‎ زدن در همه عمرم

هرلحظه جزاين دست مرا مشغله ‎اي نيست

ديري است كه از خانه ‎خـــرابان جهانم

بر سقـف فروريختـــــه‎ ام چلچله ‎اي نيست

درحســـــرت ديـدار تو آواره ‎ترينــــم

هرچند كـه تــا خانه‎ ي تو فاصله‎ اي نيست

بگذشته ‎ام از خويش ولي از تو گذشتن

مرزي ‎است كه مشكل‎تراز آن مرحله‎ اي نيست

سرگشته ‎ترين كشتـي درياي زمانم

مي‎كوچم و در رهگذرم اسكله‎ اي نيست

من سلسله‎ جنبان دل عاشق خويشم

بر زندگيم سايه‎ اي از سلسله ‎اي نيست

يخ بسته زمستان زمان در دل بهمن

رفتند عزيزان و مرا قافلـــه ‎‎اي نيست .
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
قبول كن كه كسي مثل ما

به غربت ميراث عشق واقف نيست

ميان كوچ پرستو و افتاب بهار

كدام راه به آغاز ما مي انجامد؟

تو را و هر غزلي را

كه در ميان كف دستهاي تو روئيد

چه عاشقانه سرودم!

من از كدام طرف در تو اوج مي گيرم؟

و آن طراوت گم كرده را

ميان گرمي آن بوسه هاي شيرينت

دوباره مي بينم؟

بيا و دست مرا باز هم نوازش كن

در اين خرابه كه حتي خداي من مرده است

بيا و شانه خود را حصار عشقم كن

من هيچ از تو نمي خواهم

فقط مرا ز سايه هاي درختان خاطرات قديمي جدا مكن!

مرا و خاطره هاي مرا ز ياد مبر!

به اعتبار كدامين غزل كه مي خواندي

به انتظار كدامين فرج كه مي گفتي

جواني ام بفروشم؟

جواني ام مي رفت

و من به دست خود آنرا

به يك نفس كشيدن با تو فروختم

كدام ليلي و مجنون؟

كدام خسرو و شيرين؟

كسي دوباره چو فرهاد مي رسد از ره؟

كسي صداي شكست غرور سختم را

صداي پاي تركهاي بغضهايم را

دوباره مي شنود؟

به ياد آتش چشمان پاك و زيبايت

هجوم سردي دي را

ز ياد مي بردم

بيا و گرم كن اين جسم خسته سردم

به گرمي نفسي عاشقانه محتاجم

بيا و با من باش....

 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
بي‌باورم
که چه نقشي مي‌پرورند
آدميان زودگذر
چه مشتاق
از هيچ پوچي مي‌آفرينند
از پوچ افتخار
چه ساده
از ديگري خدايي مي‌سازند
يا برده‌اي
چه لايه‌لايه‌اي مي‌تنند از اجبار
و غرقه‌اند در اين اجبار
چه سخت مي‌غلتند با لطافت زندگي
چه غمين‌اند
جه پايبند
چه ساده مي‌آزارند و مي‌رنجند
چه بي‌باورند به آنچه هست
اميدوار به آن که نيست

گاهي اين ميان
کسي را مي‌بينم
خوش‌دل
بي‌نياز از حيرت
نا توان از تملق
ساده و بي‌پرده
آزاده و عاشق
خنده‌رو
دلنشين

بي‌اختيار
دلم مي‌سوزد
به حال ديگراني
که مچاله ميان اين آب روان
پا به لجن گرفتار مانده‌اند
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
گل من گريه مكن

كه در آيينه اشك تو غم من پيداست

قطره اشك تو داند كه غم من درياست

گل من گريه مكن

سخن از اشك مخواه

كه سكوتت گوياست

از نگه كردنت احوال تو را مي دانم

دل غربت زده ات

بي نوايي تنهاست

من و تو مي دانيم

چه غمي در دل ماست

گل من گريه مكن

اشك تو صاعقه است

تو به هر شعله چشمان ترم مي سوزي

بيش از اين گريه مكن

كه بدين غمزدگي بيشترم مي سوزي

من چو مرغ قفسم

تو در اين كنج قفس بال و پرم مي سوزي

گل من گريه مكن

كه در آيينه اشك تو غم من پيداست

قطره اشك تو داند كه غم من درياست

دل به اميد ببند

نااميدي كفر است

چشم ما بر فرداست

ز تبسم مگريز

گل من گريه مكن....​
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
حتا اگر

آرام ترين ِ دلداده گان باشي

يا دادخواه ترين مردِ زمين

که «دست در برابر ِ‌ دست،

چشم در برابر ِ چشم»



دل در برابر ِ هيچ نازنين!

دل در برابر ِ‌ هيچ!



...



بيداد مي کند

آن موازيِ سرد،

هياهوي فريبنده ي بي دليل،



با گونه هاي از سرخاب...



با «بي تو مهتاب شبي...»





به دنبال ِ‌ واژه ها مي گردم

هراسان

که نگويم «عشق»



به دنبال ِ نت ها



شوريده و بي امان



که نخواني «ديدي که رسوا شد دلم...»
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
کلاغ گاهي سايه اش را با خود اشتباه مي گيرد



همچو بسياري از انسانهاي روي زمين



سايه ام ماسيده بر تنه درختي قطور



مرا تبري بايد!
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
زمستان پر از انجماد است

ومن،

پر از احساس خالي ترين کوچه ها.

درون من انگار

چيزي يخ زده،

چيزي مثل "بودن"

...و پر شدن.

هنوز هم خاطرات مرده ذهنم

مثل تکه پيازي

چشمهايم را مي سوزاند.

بگذار که صدا، هميشگي ترين حسرت من باشد

مهم نيست ديگر ...

بگذار که من فراموش شده ترين باشم...
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست



سال بد

سال باد

سال اشك

سال شك

سال روزهاي دراز و استقامت هاي كم

سالي كه غرور گدايي كرد

سال پست

سال درد

سال عزا

سال كبيسه....

زندگي دام نيست

عشق دام نيست

حتي مرگ دام نيست

چرا كه ياران گمشده آزادند

آزاد و پاك

من عشقم را در سال بد يافتم

كه مي گويد:مايوس نباش؟

من اميدم را در ياس يافتم

مهتابم را درشب

عشقم را در سال بد يافتم

و هنگامي كه داشتم خاكستر مي شدم گر گرفتم

زندگي با من كينه داشت

من به زندگي لبخند زدم

خاك با من دشمن بود

من بر خاك خفتم

چرا كه زندگي سياهي نيست

چرا كه خاك خوب است

من بد بودم اما بدي نبودم

از بدي گريختم

و دنيا مرا نفرين كرد

سال بد دررسيد

سال اشك پوري

سال تاريكي

و من ستاره ام را يافتم من خوبي را يافتم

به خوبي رسيدم و شكوفه كردم

تو خوبي

و اين همه اعتراف ها است

من راست گفته ام و گريسته ام

و اين بار راست مي گويم تا بخندم

زيرا آخرين اشك من نخستين لبخندم بود

تو خوبي

و من بدي نبودم

تو را شناختم تو را يافتم تو را دريافتم و همه حرفهايم شعر شد سبك شد

عقده هايم شعر شد همه سنگيني ها شعر شد

بدي شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمني شعر شد

همه شعر ها خوبي شد

آسمان نغمه اش را خواند مرغ نغمه اش را خواند آب نغمه اش را خواند

به تو گفتم:گنجشك كوچك من باش تا در بهار تو من درختي پر شكوفه شوم.

و برف آب شد شكوفه رقصيد آفتاب درآمد

من به خوبي ها نگاه كردم و عوض شدم

من به خوبي ها نگاه كردم

چرا كه تو خوبي و اين همه اقرارهاست بزرگترين اقرارهاست

من به اقرارهايم نگاه كردم

سال بد رفت و من زنده شدم

تو لبخند زدي و من برخاستم

دلم مي خواهد خوب باشم

دلم مي خواهد تو باشم و براي همين راست مي گويم

نگاه كن:

با من بمان.....

احمد شاملو
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود بوسه است

و هر انسان برای هر انسان برادری است

روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند

قفل افسانه ای است

و قلب برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی

روزی که آهنگ هر حرف زندگی است

تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم

روزی که هرلب ترانه ایست

تا کمترین سرود بوسه باشد

روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود

روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم....

و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که

دیگر

نباشم....


شاملو​
 
بالا