دوستي
... دوستي شايد
كوهي باشد
كه سر قله آن
مرمر برف محبت خفته است
دوستي ... شايد
آواز قناري باشد
وقت گل كردن صبح
يا به هنگام غروب
دوستي شايد
زنبوريست -
كه اگر شهد خورد ... شهد دهد
دوستي ... شايد
به هماهنگي دو خط موازي باشد
كه سر سوزني از هم
. به تنافر نروند -
دوستي ... شايد
. دو تولد باشد ... در يك روز
اين بگفتم اي دوست
تا بداني كه جدايي شرر جانسوزيست
و جدايي است كه مي سوزاند
خرمن هستي آدمها را
كاش اي آدم
درك مي كردي ... در مسير نگهت
چلچراغي كه در اين خط خيابان پيداست
انتهايش يكريز
چيده چيده ... همه تابوت شب است
تو نفهميدي و هرگز نتواني فهميد
كه صميمي بودن
همچو دريا خوبست
همچو دريا خوبست
زندگي دفتري از خاطرهاست ... يک نفر در دل شب ، يک نفر در دل خاک ... يک نفر همدم خوشبختي هاست ، يک نفر همسفر سختي هاست ، چشم تا باز کنيم عمرمان مي گذرد... ما همه همسفريم...
قاصدك غم دارم ، غم آوارگي و دربدري، غم تنهايي و خونين جگري، قاصدك واي به من ، همه از خويش مرا مي رانند ، همه ديوانه و ديوانه ترم مي خوانند، مادر من غم هاست ، مهد و گهواره من ماتم هاست، قاصدك دريابم ، روح من عصيان زده و طوفانيست ، آسمان نگهم بارانيست ، قاصدك غم دارم ، غم به اندازه سنگيني عالم دارم ، قاصدك غم دارم ، غم من صحراهاست ، افق تيره او ناپيداست ،
قاصدك ديگراز اين پس منم و تنهايي ، و به تنهايي خود در هوس عيسايي
و به عيسايي خود منتظر معجزه اي غوغايي ،
قاصدك زشتم من ، زشت چون چهره سنگ خارا ، زشت مانند زال دنيا ،
قاصدك ! حال گريزش دارم ، ميگريزم به جهاني كه در آن پستي نيست،
پستي و مستي و بد مستي نيست...
مي گريزم به جهاني كه مرا ناپيداست،
شايد آن نيز فقط يك روياست....
قاصدک رو گرفتم اين بار هيچ خبري با خودش نداشت
اما نذاشتم بي خبر بره . . .
تو گوشش زمزمه کردم و اونو به دست باد سپردم
قاصدک نرفته برگشت و گفت :
شونه هاي من براي رسوندن اين خبر ضعيف هستن.
اين خبر سنگينه و اين عشق بزرگ .
گفتم برو ........ قاصدک به فکر فرو رفت بعد لبخندي زد
و گفت : از دوست داشتن تا عاشق بودن راه طولانيه ,
راهي از رنج و عشق و صبوري و هر کسي به اين راه آشنا نيست .
پس عاشق اون کسي باش که جواب عشق رو خوب بده.