• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
سراسر بادلِ تنگم یه جنگ تن به تن دارم

نه در غربت دلم شاده نه جاى در وطن دارم

از این چرخش گردون نسیبم غم ودرده

چه عشقى داره اون روز كه گردونه نچرخه

مرا دردیست اندر دل اگر گویم زبان سوزد

اگر پنهان كنم مغزه استخوان سوزد

منجم كوكب بخت مرا از برج بیرون كن

كه من كم طاقتم ترسم از اه هم اشیان سوزد

عمر من چون گذرد مهر تو آغاز شود


گل مریم چو رسد فصل خزان باز شود
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
دردهای من
جامه نیستند
تا زتن درآورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن در آورم
نعره نیستند
تا زنای جان برآورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
دردهای پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت دردهاست
دردهای آشنا
دردهای بومی غریب
دردهای خانگی دردهای کهنه ی لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ وبوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد حرف نیست
درد نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
بازم سلام
بچه ها ازتون ممنونم که منو به جمعتون پذیرفتید.
از دوست عزیز four what هم ممنونم که منو راهنمایی کردند
حالا میدونم باید چکار کنم.

سلام دوست عزیز
ما هم مشتاقانه منتظر نوشته هات هستیم:happy:
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
بازم سلام
بچه ها ازتون ممنونم که منو به جمعتون پذیرفتید.
از دوست عزیز four what هم ممنونم که منو راهنمایی کردند
حالا میدونم باید چکار کنم.
خوش اومدین
جمع ما بدون دوستان صمیمی نیست.و بدون نغمه های دلشون بی صفاست.از شما ممنونم که این محفل را به نغمه های دلتون مزین می کنید
بانوی ماه
بانوی من
بانوی شبها و خاطراتم
شبها
چون چشم
در چشمهءمهر آسمان میدوزم
تو را میبینم
خندان و سرخوش
سالها گذر كرد و
آمدگان پیش از من رفتند
و من نیز رفتنیم
بار سفر خواهم بست
و برای آخرین بار
در چشمت خیره
آخرین لبخندم را
به یاد
مهر هر شبت
میزنم
آنگاه بار سفر
میبندم.
كوله بارم بر دوش
زندگی در پیش
اما من مسافر-
از من تا تو
فاصله
فقط
یك نگاه است
و لبخند.
می روم
می روم اما بی تو
می روم
در حالی كه
در سینه ام
جای خالی تو
پیداست و
بوی مهرت از من دور
می روم
تا بار سفر را
در خفتگاه ابدی بگذارم.
اما تو
همیشه و همه حال
می خندی و
خواهی بود
بگذار اگر بعد از رفتنم
یادم به آسمان پر كشید
در شمیم اهورایی تو
حل گردم و
با تو در آمیزم
تا من نیز جای در آسمان گیرم
 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
راه بسته
رهروان خسته...

رهزنان

اهريمنانی، دشنه ها در مشت

هم از پيش، هم از پشت

با نفيري تلخ زير لب كه:

بايد برد، بايد خورد، بايد كشت!
كركسان، با چنگ و منقاري به خون خستگان شسته

انتظار لحظه تاراج را، از اوج

هاله اي از هول، پيوسته

رو به پايين مي نهند آهسته آهسته...

 

beatris90

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
13 ژوئن 2007
نوشته‌ها
127
لایک‌ها
0
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب،
و اندر آب بیند سنگ،
دوستان و دشمنان را میشناسم من.
زندگی را دوست میدارم؛
مرگ را دشمن.
وای،اما-با که باید گفت این؟-

من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن.
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
یادته یه روز ابری داشت بارون می یومد
صدای شرشر بارون از تو ناودون می یومد
طنین زمزمه تو نرم و آروم می یومد
ندای قلب منم خیلی آسون می یومد
چهره ناز توام خیلی پر نور می یومد
اشكای چشم منم چه دون دون می یومد
گرمی عشقمونم از این سو اون سو می یومد
نمی گم كه بی صدا آخه بارون می یومد
غمی كه توی دلم بود داشت بیرون می یومد
سردی فاصله ها می رفت دیگه نور می یومد
صدای خنده ما از تو دالون می یومد
می گن از اونروز دیگه بارون نیومد
بوی نم شرشر ناودون نیومد
دیگه هیچوقت مثل ما لیلی و مجنون نیومد
جمله دوستت دارم طفلی با زور می یومد
صدای قاصدكا از تو زندون می یومد
ولی عصرا صدایی از اونور كوه می یومد
صدای قلبای ما هنوز آرووم می یومد
ولی بارون نیومد...
دیگه بارون نیومد...
دیگه هیچوقت مثل ما لیلی و مجنون نیومد...
جمله دوستت دارم طــــــــــفلی با زور می یومد
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
زیر این گنبد نیلی زیر این چرخ کبود
توی یک صحرای دور یه برج پیر و کهنه بود
یه روزی زیر هجوم وحشی بارون و باد
از افق کبوتری تا برج کهنه پرگشود
برج کهنه سرپناه خستگیش شد
مهربونیش مرحم شکستگیش شد
اما این قصه برج و کبوتر سرآغاز یک دلبستگی شد
اول قصمونو تومی دونستی، می دونستی
من نمی تونستم برم تو می تونستی، می تونستی
باد و بارون که تموم شد اون پرنده پر کشید
التماس و اشتیاق یه چشه برج و ندید
عمر بارون عمر برج کهنه بود
بعد از اون حتی تو خوابم اون پرنده روندید
ای پرنده من ای مسافر من
من همون پوسیده گوشه نشینم
هجرت تو هرچی بود معراج تو بود
اما من اسیر مرداب زمین
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست

هر چند رفته ايّ و دل از ما گسسته اي
پيوسته پيش چشم خيالم نشسته اي
اي نرگس از ملامت چشمش چه ديده اي
كاينسان به بزم شادِ چمن سر شكسته اي؟
با من مبند عهد كه، چون پيچ هاي باغ
هر جا رسيده، رشته ي پيوند بسته اي

از من به سوي دشمن من راه جسته اي
نوريّ و در بلور دل من شكسته اي
ديگر نگاه گرم تو را تاب فتنه نيست-
اي چشم آشنا! مگر امروز خسته اي؟
من نيز بند مهر تو بُبْريده ام ز پاي
تنها گمان مبر كه تو زين دام رسته اي
سيمين! ز عشق رسته اي اما فسرده اي
آن اخگري كز آتش سوزنده جَسته اي.
سمین بهبهانی
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست

من از افسانه ها پريده ام بيرون
تمام راه را لی لی آمده ام
قدمی يک بار زمين خورده ام
و از سر انگشتانم ترانه می چکد
من دختر ققنوسم
از خاکسترم عشق شما جان می گيرد
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست

گریه نکن
ستاره ها را شرم می شود
از اشک های تو
نخواه
ماه همیشه سیاه پوش شود
گریه نکن
این جا که شام آخر نداریم
همیشه بی قرار تو اند

مریم ها
ربان های سفید
من ترسی از غارتنهایی ندارم
من حتی از سایه ی تو هم یادگاری دارم
بیا
سلام را برای حس من و تو سر دادند
تا آغاز شود
سرنوشتش
خدا از دست ما فرار می کند
بخند
شاید من و تو
من
و
تو باشیم
یا نباشیم
چه فرقی می کند
وقتی با هم بال می گیریم
ما با لبهامان
برای هم فال می گیریم
بی بی دل
سرباز من
حکم کن به بستن راه نامحرمان
من کمان تو می شوم
آخر جنگ
آتشت رابرای رقص روشن کن
خاکستر آتش
خاکستر سیگار
خاکستر سیمرغ
تولد دوباره...[/
SIZE]
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
به خيالم که تو دنيا، واسه تو عزيزترينم
آسمون ها زير پام، اگه با تو رو زمينم
به خيالم که تو با من، يه هميشه آشنايي
به خيالم که تو با من، ديگه از همه جدايي
بدو خوبمون يکي، دست تو تودست من بود
خواهش هر نفسم با تو همصدا شدن بود
من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندوني
اين ديگه يه التماسه، من مي خوام بياي بموني
 

پری

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 مارس 2006
نوشته‌ها
1,599
لایک‌ها
20
محل سکونت
اونجایی که نیستی هست
دیگر به دعا هم نبرم راه به جایی
دیگر نتوان گفت که ای کاش بیایی
دیشب به دلم آینه ی چشم تو می گفت
ای عاشق بیچاره به این درد سزایی
فریاد من خسته در این همهمه گم شد
دیگر نرسد حیف صدایی به صدایی
هر چند دلت با من دیوانه جفا کرد
پیداست که با عشق به دنبال وفایی
شب تا به سحر غرق تماشای تو بودم
شب آمده ای اختر تابنده کجایی؟
من غنچه ی پژمرده ی افتاده به خاکم
ای گل تو چنین خسته و افسرده چرایی
با بال و پری خسته و با قلب شکسته
پر می کشم از کوی تو با شوق رهایی
در دایره ی قسمت ما وضع چنین شد
شادی به تو دادند و به من درد جدایی
بر رهگذر خسته و آواره مخور غم
او منزل شب دارد و یک سقف خدایی
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
حالا خودم برایت می نویسم
یادم نرفته است!
گفتی : از هراس ِ باز نگشتن،
پشتِ سرم خکاب نکن!
گفتی : پیش از غروب ِ بادبادکها برخواهم گشت!
گفتی: طلسم ِ تنهای ِ تو را،
با وِردی از اُراد ِ آسمان خواهم شکست!
ولی باز نگشتی
و ابر ِ بی باران این بغضهای پیاپی با من ماند!
تکرار ِ تلخ ِ ترانه ها با من ماند!
بی مرزی ِ این همه انتظار با من ماند!
بی تو،
من ماندم و الهه ی شعری که می گویند
شعر تمام شعران را انشاء می کند!
هر شب می اید
چشمان ِ منتظرم را خیس ِ گریه می کند
و می رود!
امشب، اما
در ِ اتاق را بسته ام!
تمام پنجره ها را بسته ام!
حتا گوشهایم را به پنبه پوشانده ام،
تا صدای هیچ ساحره ای را نشنوم!
بگذار الهه ی شعر،
به سروقت ِ شاعران ِ‌دیگر ِ این دشت برود!
می می خواهم خودم برایت بنویسم!
می بینی؟ بی بی ِ دریا!
دیگر کارم به جوانب ِ جنون رسیده است!
می ترسم وقتی که - گوش ِ شیطان کر! -
از این هجرت ِ بی حدود برگردی،
دیگر نه شعری مانده باشد،
نه شاعری!
کم کم یاد گرفته ام به جای تو فکر کنم،
به جای تو دلواپس شوم،
حتا به جای تو بترسم!
چون همیشه کنار ِ منی!
کنارمی، اما...
صد داد از این «اما»!
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
تقديم به رويايي قديمي و دور به اندازه تمام باورهايم
توقع زیادی بود؟
منتظر نباش که شبی بشنوی،
از این دلبستگی های ساده دل بدیده ام!
که روسری تو را،
در آن جامه دان ِ قدیمی جا گذاشته ام!
یا در آسمان،
به ستاره ی دیگری سلام کرده ام!
توقعی از تو ندارم!
اگر دوست نداری،
در همان دامنه دور ِ دریا بمان!
هر جور تو راحتی! بی بی باران!
همین سوسوی تو
از آنسوی پرده دوری،
برای روشن کردن ِ اتاق تنهائیم کافی ست!
من که اینجا کاری نمی کنم!
فقط, گهکاه
گمان آمدن ِ تو را در دفترم ثبت می کنم!
همین!
این کار هم که نور نمی خواهد!
می دانم که مثل ِ همیشه،
به این حرفهای من می خندی!
با چالهای مهربان ِ گونه ات...
حالا، هنوز هم
وقتی به آن روزیهای زلالمان نزدیک می شوم،
باران می اید!
صدای باران را می شنوی؟?
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
پیدایم کن!
چه روزهای زلالی بود!
همیشه یکی از ما چشم می گذاشت،
تا بی نهایت ِ بوسه می شمرد
و دیگری
در حول و حوش ِ شهامت ِ سایه ها پنهام می شد!
ساده ساده پیدایم می کیدی! پونه پنهان نشین من!
پس چرا در سکوت این مغازه پیدایم نمی کنی؟
بیا و سرزده برگزد!
بگو: «-سک سک! مسافر ساده سرودنها!»
من هم قوطی ِ قرصهایم را در جوی روبروی مغازه می اندازم!
قلمم را،
چرکنویس های تمام ترانه های تنهایی را!
بعد شانه شعر را می بوسم!
می گویم: «-خداحافظ! واژگان نمنک کوچه و باران!
آخر فرشته فراموشکار ِ من برگشت!»
پیاده راه می افتیم!
از دره گرگها،
تا کوچه دومین پرنده تنها
راه دوری نیست!
کنج دنج کوچه می نشینیم!
من برایت از ترکم تنهایی این سالها می گویم
و تو برایم از حضور ِ دوباره بوسه!
دیگر «کبوتر باز برده» صدایت نمی زنم!
بر دیوار ِ بلند کوچه می نویسم,
«کبوتر با کبوتر، باز با باز»
باور میکنم که عاقبت ِ علاقه به خیر است!
کف ِ دست ِ راستم را نشان فالگیر ِ پیر پُل گیشا می دهم،
تا ببیند که خط ِ عمرم قد کشیده است
و دیگر مرا از نزدیکی نزول نفسهایم نترساند!
آنوقت، ما می مانیم و تعبیر ِ این همه رؤیا!
ما می مانیم و برآوردِ این همه آرزو!
ما می مانیم و آغوش ِ امن علاقه...

بیا و سرزده برگرد!
بی بی ِ بازیگوش ِ من!?
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
حرف هیچکس را باور نکن!
اگر شبی فانوس ِ نفسهای من خاموش شد،
اگر به حجله آشنایی،
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی
و عده ای به تو گفتند،
کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!
تو حرفشان را باور نکن!
تمام این سالها کنار ِ من بودی!
کنار دلتنگی ِ دفاترم!
در گلدان چینی ِ اتاقم!
در دلم...
تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،
همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،
شعرهای نو سروده باران و بوسه را
برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم
و جواب ِ تو را،
از آنسوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
تازه همین عکس ِ طاقچه نشین ِ تو،
همصحبت ِ تمام ِ دقایق تنهایی ِ من بود!
فرقی نداشت که فاصله دستهامان
چند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس ِ‌انزوای این روزهای من نشو،
اگر به حجله ای خیس
در حوالی ِ خیابان خاطره برخوردی!?
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
تقديم به بانو
می خواهم خیال تو را راحت کنم!
تقصیر تو نبود!
خودم نخواستم چراغ ِ قدیمی خاطره ها،
خاموش شود!
خودم شعرهای شبانه اشک را،
فراموش نکردم!
خودم کنار ِ آرزوی آمدنت اردو زدم!
حالا نه گریه های من دینی بر گردن تو دارند،
نه تو چیزی بدهنکار ِ دلتنگی ِ این همه ترانه ای!
خودم خواستم که مثل زنبوری زرد،
بالهایم در کشکش شهدها خسته شوند
و عسلهایم
صبحانه کسانی باشند،
که هرگز ندیدمشان!
تنها آرزوی ساده ام این بود،
که در سفره صبحانه تو هم عسل باشد!
که هر از گاهی کنار برگهای کتابم بنشینی
و بعد از قرائت بارانها،
زیر لب بگویی:
«-یادت بخیر! نگهبان گریان خاطره های خاموش!»
همین جمله،
برای بند زدن شیشه شکسته این دل بی درمان،
کافی بود!
هنوز هم جای قدمهای تو،
بر چشم تمام ترانه هاست!
هنوز هم همنشین نام و امضای منی!
دیگر تنها دلخوشی ام،
همین هوای سرودن است!
همین شکفتن شعله!
همین تبلور بغض!
به خدا هنوز هم از دیدن تو
در پس پرده باران بی امان،
شاد می شوم! بانو! ?
 

roje_aria79

Registered User
تاریخ عضویت
21 فوریه 2006
نوشته‌ها
3,518
لایک‌ها
19
محل سکونت
In The Stars
به ياد گذشته ها
لحظه آبی عشق!
هنوز گوشم از گفتگوی بی گریه مان گرم بود!
از جایم بلند شدم،
پنجره را باز کردم
و دیدم زندگی هم هر از گاهی زیباست!
شنیدم که کلاغ دیوار نشین حیاط
چه صدای قشنگی دارد!
فهمیدم که بیهوده به جنون ِ مجنون میخندیدم!
فهیدم که عشق،
آسمان روشنی دارد!
رو به روی عکس ِ سیاه و سفید تو ایستادم،
دستهایم را به وسعت ِ « دوستت می دارم!» باز کردم،
و جهان را در آغوش گرفتم!?
 
بالا