• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

هر روز يك شعر تازه

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

نيست يکدم شکند خواب به چشم کس وليک

غم اين خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند.



نگران با من استاده سحر

صبح می خواهد از من

کز مبارک دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلکه خبر

در جگر ليکن خاری

از ره اين سفرم می شکند .



نازک آرای تن ساق گلی

که به جانش کشتم

و به جان دادمش آب

ای دريغا به برم می شکند.



دستها می سايم

تا دری بگشايم

بر عبث می پايم

که به در کس آيد

در و ديئار به هم ريخته شان

بر سرم می شکند.



می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

مانده پای آبله از راه دراز

بر دم دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش

دست او بر در ، می گويد با خود :

غم اين خفته چند

خواب در چشم ترم می شکند.
16.gif
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
از خانه بيرون ميزنم اما کجا امشب
شايد تو ميخواهی مرا در کوچه ها امشب!

پشت ستون سايه ها روی درخت شب
می جويم اما نيستی در هيچ جا امشب؟

مي دانم ، آری نيستی اما نمی دانم
بيهوده می گردم به دنبالت چرا امشب؟

هر شب ترا بی جستجو می يافتم اما
نگذاشت بی خوابی به دست آرم ترا امشب

ها...سايه ای ديدم! شبيه ات نيست اما حيف!
ای کاش می ديدم به چشمانم خطا امشب

هر شب صدای پای تو می آمد از هر چيز
حتا ز برگی هم نمی آيد صدا امشب

امشب ز پشته ي ابرها بيرون نيامد ماه
بشکن قرق را ماه من بيرون بيا امشب

گشتم تمام کوچه ها را يک نفس هم نيست
شايد که بخشيدند دنيا را به ما امشب

طاقت نمی آرم تو که می دانی از ديشب
بايد چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب

ای ماجرای شعر و شب های جنون من
آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟

 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
آب را گل نکنيم :

در فرودست انگار ، کفتری می خورد آب

يا که در بيشه دور ، سيره ای پر می شويد .

يا که در آبادی ، کوزه ای پر می گردد .



آب را گل نکنيم :

شايد اين آب روان ، می رود پای سپيداری ، تا فروشويد

اندوه دلی .

دست درويشی شايد ، نان خشکيده فروبرده در آب .

زن زيبايی آمد لب رود ،

آب را گل نکنيم :

روی زيبا دوبرابر شده است .



چه گوارا اين آب !

چه زلال اين رود !

مردم بالا دست چه صفايی دارند !

چشمه هاشان جوشان ، گاوهاشان شيرافشان باد

من نديدم دهشان ،

بی گمان پای چپرهاشان جاپای خداست .

ماهتاب آنجا ، می کند روشن پهنای کلام .

بی گمان در ده بالا دست ، چينه ها کوتاه است .

غنچه ای می شکفد ، اهل ده باخبرند .

چه دهی بايد باشد !

کوچه باغش پر موسيقی باد!

مردمان سر رود ، آب را می فهمند .

گل نکردندش ، ما نيز

آب را گل نکنيم.
16.gif
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
دشت هايی چه فراخ!

کوههايی چه بلند !

در گلستانه چه بوی علفی می آمد!

من در اين آبادی ، پی چيزی می گشتم :

پی خوابی شايد ،

پی نوری ، ريگی ، لبخندی .



پشت تبريزی ها

غفلت پاکی بود ، که صدايم می زد .

پای نی زاری ماندم ، باد می آمد ، گوش دادم :

چه کسی با من حرف می زد ؟

سوسماری لغزيد

راه افتادم .

يونجه زاری سر راه ،

بعد جاليز خيار ، بوته های گل رنگ

و فراموشی خاک



لب آبی

گيوه ها را کندم ، و نشستم ، پاها در آب :

" من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشيار است!

نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه .

چه کسی پشت درختان است!

هيچ ، می چرد گاوی در کرد.

سايه هايی بی لک ،

گوشه ای روشن و پاک

کودکان احساس ! جای بازی اينجاست.

زندگی خالی نيست :

مهربانی هست، سيب هست ، ايمان هست.

آری

تا شقايق هست ، زندگی بايد کرد .



در دل من چيزی است ، مثل يک بيشه نور ، مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه.

دورها آوايی است ، که مرا می خواند.
16.gif
 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
در گذرگاهی چنين باريک

در شبی اين گونه دل افسرده و تاريک

کز هزاران غنچه لب بسته اميد

جز گل يخ ، هيچ گل در برف و در سرما نمی رويد

من چه گويم تا پذيرای کسان گردد

من چه آرم تا پسند بلبلان گردد



من در اين سرمای يخبندان چه گويم با دل سردت

من چه گويم ای زمستان با نگاه قهر پروردت

با قيام سبزه ها از خاک

با طلوع چشمه ها از سنگ

با سلام دلپذير صبح

با گريز ابر خشم آهنگ

سينه ام را باز خواهم کرد

همره بال پرستوها

عطر پنهان مانده انديشه هايم را

باز در پرواز خواهم کرد



گر بهار آيد

گر بهار آرزو روزی به بار آيد

اين زمينهای سراسر لوت

باغ خواهد شد

سينه اين تپه های سنگ

از لهيب لاله ها پرداغ خواهد شد.



آه.... اکنون دست من خالی ست

بر فراز سينه ام جز بوته هايی از گل يخ نيست

گر نشانی از گل افشان بهاران باز می خواهيد

دور از لبخند گرم چشمه خورشيد

من به اين نازک نهال زرد گونه بسته ام اميد.



هست گل هايی در اين گلشن که از سرما نمی ميرد

وندرين تاريک شب تا صبح

عطر صحرا گسترش را از مشام ما نمی گيرد
16.gif
 

RAHVAR

Registered User
تاریخ عضویت
22 ژانویه 2007
نوشته‌ها
951
لایک‌ها
453
محل سکونت
زنجان
باور نکن تنهاییت را

من در تو پنهانم تو درمن

از من به من نزدیک ترتو

ازتو به تو نزدیک تر من

باور نکن تنهایی را تا یک دل و یک عهد داریم

تا درعبورازکوچه ی عشق بردوش هم سرمیگذاریم

دل تاب تنهایی ندارد باور نکن تنهایی ات را

هر جای این دنیا که باشی من با توام تنهای تنها

من با توام هرجا که هستی حتی اگر با هم نباشیم

حتی اگر یک لحظه یک روزباهم در این عالم نباشیم

این خانه را بگذار و بگذر با من بیا تا کعبه ی دل

باور نکن تنهاییت را.....
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
قطره قطره پاک خواهد شد
همنشینِ خاک خواهد شد
روزگاری در همه محفل ها
برایش سینه ها چاک خواهد شد
هر کس یادی از او بشنود
نم نمک مستِ میِ تاک خواهد شد
از بیمِ دردِ فراقش روزگار
عجینِ بارانِ نمناک خواهد شد
کسی کو زیادش آسان برفت
باقی عمرش به لاک خواهد شد
زمانه الباقی به کارش می کشد
نخورده می عشق هلاک خواهد شد
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
نه اميدي كه بر آن خوش كنم دل، نه پيغامي نه پيك آشنائي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي، نه آهنگ پر از موج صدائي
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت، سحر گاهي زني دامن كشان رفت
پريشان مرغ ره گم كرده اي بود، كه زار و خسته سوي آشيان رفت
كجا كس در قفايش اشك غم ريخت، كجا كس با زبانش آشنا بود
ندانستند اين بيگانه مردم، كه بانگ او طنين ناله ها بود
به چشمي خيره شد شايد بيابد، نهانگاه اميد و آرزو را
دريغا ، آن دو چشم آتش افروز، به دامان گناه افكند او را
به او جز هوس چيزي نگفتند، در او جز جلوه ظاهر نديدند
به هر جا رفت در گوشش سرودند، كه زن را بهر عشرت آفريدند
شبي در دامني افتاد و ناليد، مرو! بگذار در اين واپسين دم
ز ديدارت دلم سيراب گردد، شبح پنهان شد و در خورد بر هم
چرا اميد بر عشقي عبث بست؟چرا در بستر آغوش او خفت؟
چرا راز دل ديوانه اش را به گوش عاشقي بيگانه خو گفت؟
چرا؟... او شبنم پاكيزه اي بود كه در دام گل خورشيد افتاد
سحر گاهي چو خورشيدش بر آمد، به كام تشنه اش لغزيد و جان داد
به جامي باده شورافكني بود، كه در عشق لباني تشنه سوخت
چو مي آمد زره پيمانه نوشي، به قلب جام از شادي مي افروخت
شبي ناگه سر آمد انتظارش،لبش در كام سوزاني هوس ريخت
چرا آن مرد بر جانش غضب كرد؟چرا بر ذره هاي جامش آويخت؟
كنون ، اين او و اين خاموشي سرد، نه پيغامي، نه پيك آشنائي
نه در چشمي نگاه فتنه سازي، نه آهنگ پر از موج صدائي
فروغ فرخزاد
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
اي مرا آزرده از خود؛ گر پشيماني بيا
نغمه هاي ناموافق؛ گر نمي خواني بيا
تا كه سر پيچيدي از راه وفا، گفتم: برو
جز وفا؛ اكنون اگر راهي نمي داني بيا
يك نفس با من نبودي مهربان، اي سنگدل
زان همه نامهرباني؛ گر پشيماني بيا
تاب رنجوري ندارم، در پي رنجم مباش
گر نمي خواهي كه جانم را برنجاني ، بيا
خود تو داني دردها بر جان من بگذاشتي
تا نفس دارم اگر در فكر درماني بيا
دشمن جانم تو بودي، درد پنهانم ز توست
با اين همه شكوه ها ، گر راحت جاني بيا
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
مي خواستمت از جان و دل اما نمي داني
اي ماسيماي من اي خورشيد پيشاني
اي چشمهايت آفتاب صبح فروردين
اي دستهايت رحمت ابر زمستاني
اي شانه هايت تکيه گاه گريه هاي من
در روزهاي ابري و شبهاي باراني
گيسو پريشان کن پريشانتر که مي خواهم
تا زنده ام خوش بگزرانم در پريشاني
اينجا دلم خون است باور کن عزيز من
اينجا دلم خون است از اين دلهاي سيمايي
مردان اين سامان زبانم را نمي دانند
من مانده ام اي عشق و سنگستان ناداني
مي خواهم امشب با تو باشم هرچه بادا باد
چون روزقي کوچک در اين درياي طوفاني
 

ساحل آرامش

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
31 اکتبر 2007
نوشته‌ها
14
لایک‌ها
0
نه تو میمانی نه اندوه...
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت..
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند..
به تن لحظه ی خود جامه ی اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه
نه ,آیینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض کنی..
آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد

گنجه ی دیروزت پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف..
بسته های فردا همه ای کاش ای کاش
ظرف این لحظه ولیکن خالی است..

ساحت سینه برای جه کسی خواهد بود؟
غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقی است
تا خدا هست به غم وعده ی این خانه مده...!
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
طفلی غنوده در بر من بیمار
با گونه های سرخ تب آلوده
با گیسوان در هم آشفته
تا نیمه شب ز درد نیاسوده
هر دم میان پنجه من لرزد
انگشتهای لاغر و تبدارش
من ناله میکنم که خداوندا
جانم بگیر و کم بده آزارش
گاهی میان وحشت تنهایی
پرسم ز خود که چیست سرانجامش
اشکم به روی گونه فرو غلطد
چون بشنوم ز ناله خود نامش
ای اختران که غرق تماشایید
این کودک منست که بیمارست
شب تا سحر نخفتم و می بینید
این دیده منست که بیدارست
یادم اید که بوسه طلب میکرد
با خنده های دلکش مستانه
یا می نشست با نگهی بی تاب
در انتظار خوردن صبحانه
گاهی بگوش من رسد آوایش
ماما دلم ز فرط تعب سوزد
بینم درون بستر مغشوشی
طفلی میان آتش تب سوزد
شب خامش است و در بر من نالد
او خسته جان ز شدت بیماری
بر اضطراب و وحشت من خندد
تک ضربه های ساعت دیواری
فروغ فرخزاد​
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
امشب آن حسرت دیرینه من
در بر دوست به سر می اید
در فروبند و بگو خانه تهی است
زین سپس هر که به در می اید
شانه کو تا که سر و زلفم را
در هم و وحشی و زیبا سازم
باید از تازگی و نرمی و لطف
گونه را چون گل رویا سازم
سرمه کو تا که چو بر دیده کشم
راز و نازی به نگاهم بخشد
باید این شوق که دردل دارم
جلوه بر چشم سیاهم بخشد
چه بپوشم که چو از راه اید
عطشش مفرط و افزون گردد
چه بگویم که ز سحر سخنم
دل به من بازد و افسون گردد
آه ای دخترک خدمتکار
گل بزن بر سر و سینه من
تا که حیران شود از جلوه گل
امشب آن عاشق دیرینه من
چو ز در آمد و بنشست خموش
زخمه بر جان و دل و چنگ زنم
با لب تشنه دو صد بوسه شوق
بر لب باده گلرنگ زنم
ماه اگر خواست که از پنجره ها
بیندم در بر او مست و پریش
آنچنان جلوه کنم کو ز حسد
پرده ابر کشد بر رخ خویش
تا چو رویا شود این صحنه عشق
کندر و عود در آتش ریزم
ز آن سپس همچو یکی کولی مست
نرم و پیچنده ز جا برخیزم
همه شب شعله صفت رقص کنم
تا ز پا افتم و مدهوش شوم
چو مرا تنگ در آغوش کشد
مست آن گرمی آغوش شوم
آه گویی ز پس پنجره ها
بانگ آهسته پا می اید
ای خدا اوست که آرام و خموش
بسوی خانه ما می اید

فروغ فرخزاد
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من
وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مینهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد دیگران
کو دگر آن دختر دیروز نیست
آه آن خندان لب شاداب من
این زن افسرده مرموز نیست
گاه میکوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند
گاه میگوید که : کو ‚ آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو ؟
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که : اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایه آزار خویش
از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقه زنجیر نیست
آه اینست آنچه می جستی به شوق
راز من راز نی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه نیست آنچه رنجم میدهد
ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو

فروغ فرخزاد​
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سر مستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای
با ناز میگشود دو چشمان بسته را
میشست ککلی به لب آب تقره فام
آن بالهای نازک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او
رازی سرود و موج بنرمی از او رمید
خندید باغبان که سرانجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار
ای بس بهارها که بهاری نداشتم
خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان
گویی میان مجمری از خون نشسته بود
می رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب
دختر کنار پنجره محزون نشسته بود


فروغ فرخزاد
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
دانم کنون از آن خانه دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم کنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
هر زمان می دود در خیالم
نقشی از بستری خالی و سرد
نقش دستی که کاویده نومید
پیکری را در آن با غم و درد
بینم آنجا کنار بخاری
سایه قامتی سست و لرزان
سایه بازوانی که گویی
زندگی را رها کرده آسان
دورتر کودکی خفته غمگین
در بر دایه خسته و پیر
بر سر نقش گلهای قالی
سرنگون گشته فنجانی از شیر
پنجره باز و در سایه آن
رنگ گلها به زردی کشیده
پرده افتاده بر شانه در
آب گلدان به آخر رسیده
گربه با دیده ای سرد و بی نور
نرم و سنگین قدم میگذارد
شمع در آخرین شعله خویش
ره به سوی عدم میسپارد
دانم کنون کز آن خانه دور
شادی زندگی پر گرفته
دانم کنون که طفلی به زاری
ماتم از هجر مادر گرفته
لیک من خسته جان و پریشان
می سپارم ره آرزو را
بار من شعر و دلدار من شعر
می روم تا بدست آرم او را

فروغ فرخزاد
 

dariushiraz

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 جولای 2006
نوشته‌ها
1,078
لایک‌ها
2
محل سکونت
شیراز
یک شب ز ماورای سیاهی ها
چون اختری بسوی تو می ایم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می ایم
سرتا بپا حرارت و سرمستی
چون روزهای دلکش تابستان
پر میکنم برای تو دامان را
از لاله های وحشی کوهستان
یک شب ز حلقه که به در کوبم
در کنج سینه قلب تو می لرزد
چون در گشوده شد تن من بی تاب
در بازوان گرم تو می لغزد
دیگر در آن دقایق مستی بخش
در چشم من گریز نخواهی دید
چون کودکان نگاه خموشم را
با شرم در ستیز نخواهی دید
یکشب چو نام من به زبان آری
می خوانمت به عالم رویایی
بر موجهای یاد تو می رقصم
چون دختران وحشی دریایی
یکشب لبان تشنه من با شوق
در آتش لبان تو میسوزد
چشمان من امید نگاهش را
بر گردش نگاه تو میدوزد
از زهره آن الهه افسونگر
رسم و طریق عشق می آموزم
یکشب چو نوری از دل تاریکی
در کلبه ات شراره میافروزم
آه ای دو چشم خیره به ره مانده
آری منم که سوی تو می ایم
بر بال بادهای جهان پیما
شادان به جستجوی تو می ایم

فروغ فرخزاد
 

amirhvr

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 نوامبر 2005
نوشته‌ها
756
لایک‌ها
15
محل سکونت
Tehran
راه دور است و پراز خار ، بيا برگرديم

سايه مان مانده به ديوار ، بيا برگرديم

هر زمانی که تو قصد سفر از من کردی

گريه ام را تو به ياد آر ، بيا برگرديم

اين کبوتر که تو اينسان پر و بالش بستی

دل من بود وفادار ، بيا برگرديم

ترسم اينجا که بسوزد پر و بال عشقم

يا شود حاصل تکرار ، بيا برگرديم

يک غزل نذر نمودم که برايت گويم

گفتم آنرا شب ديدار ، بيا برگرديم

باز گفتی که برايم غزل از عشق بگو

يک غزل ميخرم اينبار ، بيا برگرديم

من که عشقم به دو چشم تو دخيلی بسته است

عشق من را مکن انکار ، بيا برگرديم...

یاد آن راه اول
شب ابری اول
کوچه ی تنهایی اول
ماه تنهایی اول
جسد بی جان اول
سکوت بی تاب اول
نگاه بسته اول
دست خسته اول
..
گذشت..
ولی
یاد راه های آخر
شب های مهتابی آخر
قدم در کوچه ها باهم
ماه های مهتابی با هم
روح آزاد با هم
فریاد یک صدای با هم
نگاه آرامش به هم
دست محبت بر هم
..
منتظریم
 

ساحل آرامش

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
31 اکتبر 2007
نوشته‌ها
14
لایک‌ها
0
چقدر جای تو خالیست...
کجاست لحظه ی دیدار؟
میان بغض سکوتی ز جنس فریاد است
بیا که دیده تورا آرزوی دیدار است
تو از قبیله ی نوری من از تبار صبوری
تو از سلاله ی عشقی من از دیار نیاز
من از نگاه مانده به در خسته ام عزیز رویایی
تویی نشسته به آدینه ام بگو که می آیی
اگر نگاه منتظرم را گواه می خواهی
اگر شکسته دلی را بهانه میدانی
اگر سکوت غریبانه آیت عشق است
اگر که صبر صبر صبر بهای دیدار است
به جان غنچه ی نرگس تو را خریدارم
نشانده مهر تو بر دل به شوق دیدارم
من عاشقانه تو را در نماز می خوانم
شکوه نام تو را خوانده باز می خوانم
هزار پنجره از این نگاه لبریز است
بگو بگو که وقت طلوع ستاره نزدیک است
نشانده مهر تو بر دل خروش نام تو بر لب
بیا که عشق تو در سینه میکند غوغا
نفس ز یاد تو بوی تو را گرفته است اینجا
نبوده تو غایب طلوع فردایی
تو حاضری و ظهورت حضور زیبایی
امید دیده ی روشن ز دیده پنهانی
مرا به میهمانی چشمان خود نمی خوانی...؟

شاید این جمعه بیاید شاید...
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
به دوست خوبمون ساحل ارامش خوش امد میگم !


در پس پنجره کسی هست که مرا میخواند...
باران نم نمک می بارد
که چه زیباست صدایش...چه طنینی دارد
انتظارم به پایان آمد
قاصدکم خوش خبر بود
بوی او را می داد...خبر از او آورد!!!
خنده هایت که چه زیبا بود...دست هایت که چه با محبت...
چه زود گذشت و نمی دانم چگونه گذشت...
ای کاش تنها میدانستم چه شد بر من...چه شد بر تو...

آه که چه بیهوده می اندیشم
صبر پایان همه ی انتظار هاست...
 
بالا