سلام به همگی . من فردا صبح میرم تهران و دو سه روزی نمیام . نگید بی معرفت بدون خداحافظی رفت .
درست یه سال پیش بود . با دوستم نشسته بودیم و فوتبال نگاه می کردیم ( جام جهانی ) ساعت 1:30 که تموم شد من رفتم سراغ کتابم . بعد چند دقیقه ، دوستم پرسید :
- چی نوشته ؟؟
م : بذار اول یه سوال بپرسم ! دیروز کسی مُرد ؟
ب : نه
م : امروز چطور ؟
ب : نه
م : فردا چطور ؟ به نظرت فردا کسی میمره ؟
ب : نه . فردا هم هیشکی نمی میره .
م : اینجا نوشته که :
نکند مرگ مرده باشد ؟
بهزاد گفت : عجب جمله ی خدایی گفته . اسم کتاب چیه ؟
م :
در ستایش مرگ (اثر جاویدان خوزه ساراماگو )
ولی مرگ نمرده بود . همین فرداش بود که بهم گفتن محسن ( یا به قول خودش فرداد ) فوت کرده .
یکی از بزرگترین داغ های دلم که همیشه منو از درون می سوزونه و لحظه ای آرومم نمی ذاره .
حالا هزار کیلومتر دورتر از من توی زادگاهت خوابیدی و من اینجا هر روز تنهاتر میشم .
نمی دونم چرا ولی تو بهشت زهرا ، آرامش خاصی بهم دست میده . چون شاید اونجا منتظر من نشستی ، بهترین دوستم .