اسم من وروجک بود. حالا اسمم خاکستری ست ... مثل این روزهایم که همه شده خاکستری ... مثل نقشهای روی تنم و این پنجههای پاهایم که حالا دیگر تکان نمی خورند تا همیشه ...
من توی یک کوچهی باریک به دنیا آمدم. ما چهارتا بودیم، چندتا خواهر و برادر. فقط من یکی ماندم. یک دختری بود که هر روز صبح برایم غذا میآورد. من دور پاهایش میچرخیدم، حرف میزدم، میپریدم، میدویدم. از این سر کوچه تا آن سر. صدا میکردم و ...خودم را برایش لوس میکردم. بعد او میرفت و من تا عصر مینشستم روی پلهی گرم خانهشان. تا وقتی که برگردد و دستاش را بکشد روی سرم و من چشمهایم را ببندم و خُرخُر کنم.
من به همین ها دلخوش بودم. به همین یک ذره غذا، به همین دستی که میکشید روی سَرم ... چیزهای دیگری هم بود. مثلا صبحها میرفتم روی دیوار خانهی صورتی رنگ مینشستم و کوچهام را نگاه میکردم. کوچهی خودم. همان جایی که هیچ گربهای را تویش راه نمیدادم! مینشستم و باد از لای موهای خاکستریام رد میشد و من برگهای روی زمین را نگاه میکردم که میچرخیدند توی باد ...
یادم نیست که چی شد. یعنی یادم هست، ولی چه فایده که تعریفش کنم؟! یعنی میخواهم تعریفش نکنم بلکه یادم برود. یادم برود که چه طور شد که این طور شد...ولی یادم که نمی رود؟! می رود؟!
حالا همان دختر هست که نشسته و من را گرفته توی دستهایش و آب از چشمهایش میریزد پایین و دهانش تکان میخورد. یک چیزهایی میگوید که من نمیفهمم. ولی من مثل همیشه سرم را تکان میدهم و خُرخُر میکنم. که بفهمد من زندگی را دوست دارم. من مرغ را دوست دارم، ماست، گرما و دست هایی که آرام نازم کنند تا همیشه ...
هر کسی که مثل من زندگی را دوست دارد بیاید و من را ببرد پیش خودش. فقط اینکه من دیگر نمی توانم پاهایم را تکان دهم، دیگر نمی توانم بدوم، دیگر نمی توانم کارهای خودم را انجام بدهم. من دوست دارم شاد باشم و هر روز همین خورشید را نگاه کنم و زل بزنم توی چشمهای آدمی که مهربان است و می دانم که یک جایی همین گوشه کنارهاست و من را دوست خواهد داشت تا همیشه ...
فقط اگر آمدی برایم مرغ هم بیاور. با یک عالمه ماست و پنیر. راستی اگر آمدی بیا برایم بگو نخاع چی هست که مال من قطع شده؟! هان؟! بیا برایم تعریف کن، من هم گوش می دهم با خُر خُر خُر خُر ...
(برای نگهداری از خاکستری - موقت یا دائمی - با دفتر انجمن حمایت از حیوانات تماس بگیرید 66906700).
منبع : انجمن حمایت از حیوانات
.