• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

انجمن دوستاران سهراب سپهری

medil0ne

Registered User
تاریخ عضویت
23 اکتبر 2009
نوشته‌ها
422
لایک‌ها
75
سن
33
محل سکونت
Departed City
فقط ميخوام كه بياد بالا اسم عزيزش...
اصلا زياد شعر باز نيستم ولي قابل توصيف نيست لحظه هاي سهرابي!
خواستم بگم فقط!
======
راستي اين قضيه ي سنگ قبرش چي شد آخر سر؟خانوادش برخورد خاصي كردن اصلا؟
يه چيز ديگه؟چرا اين قسمت رجيستر توي سايت سهراب خرابه،اصلا خيلي تعطيله اونجا نه؟كسي دور و برش نيست كه وقت بزاره؟نه؟
 
Last edited:

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
بعد از سال های طولانی :دی

نقد مسافر سهراب هم ناتموم موند ... انگار خودم باید تمومش کنم.




ادامه شعر مسافر و بخش پایانی


و من مواظب تبخیر خواب‌ها بودم

و ضربه‌های گیاهی عجیب را به تن ذهن

شماره می‌کردم:

خیال می‌کردیم

بدون حاشیه هستیم.

خیال می‌کردیم

بدون حاشیه هستیم.

خیال می‌کردیم

میان متن اساطیری تشنج ریباس

شناوریم

و چند ثانیه غفلت، حضور هستی ماست.

در ابتدای خطیر گیاه‌ها بودیم

که چشم زن به من افتاد:

صدای پای تو آمد، خیال کردم باد

عبور می‌کند از روی پرده‌های قدیمی.

صدای پای ترا در حوالی اشیا

شنیده بودم.

- کجاست جشن خطوط؟

- نگاه کن به تموج، به انتشار تن من.

- من از کدام طرف می‌رسم به سطح بزرگ؟

- و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان

پر از سوح عطش کن.

- کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف

دقیق خواهد شد

و راز رشد پنیرک را

حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد؟

- و در تراکم زیبای دست‌ها، یک روز،

صدای چیدن یک خوشه را به گوش شنیدیم.

- و در کدام زمین بود

که روی هیچ نشستیم

و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم؟

- جرقه‌های محال از وجود برمی‌خاست.

- کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد

و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ؟

- و در مکالمه جسم‌ها مسیر سپیدار

چقدر روشن بود !

- کدام راه مرا می‌برد به باغ فواصل؟

عبور باید کرد.

صدای باد می‌آید، عبور باید کرد.

و من مسافرم، ای بادهای همواره!

مرا به وسعت تشکیل برگ‌ها ببرید
.
مرا به کودکی شور آب‌ها برسانید.

و کفش‌های مرا تا تکامل تن انگور

پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.

دقیقه‌های مرا تا کبوتران مکرر

در آسمان سپید غریزه اوج دهید.

و اتفاق وجود مرا کنار درخت

بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک.

و در تنفس تنهایی

دریچه‌های شعور مرا به هم بزنید.

روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز

مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید.

حضور "هیچ" ملایم را

به من نشان بدهید."


بابل، بهار 1345​
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
و من مواظب تبخیر خواب‌ها بودم

و ضربه‌های گیاهی عجیب را به تن ذهن

شماره می‌کردم:

خیال می‌کردیم

بدون حاشیه هستیم.


من حس میکنم منظور سهراب از تبخیر خواب ها از بین رفتن خوابه، که میگه من مواظب خواب ها و رویاها هستم و ضربه هایی که یک گیاه میتونه به ذهن آدم وارد کنه!!

خیال می‌کردیم

بدون حاشیه هستیم.

خیال می‌کردیم

میان متن اساطیری تشنج ریباس

شناوریم

و چند ثانیه غفلت، حضور هستی ماست.


خیال میکردیم بدون حاشیه ایم و حیات ما به خاطر چند ثانیه غفلت هست... همونطوری که تو بخش های قبلی سهراب میگه حیات غفلت یک دقیقه حواست .. بازهم اینجا اشاره میکنه.

در ابتدای خطیر گیاه‌ها بودیم

که چشم زن به من افتاد:

صدای پای تو آمد، خیال کردم باد

عبور می‌کند از روی پرده‌های قدیمی.

صدای پای ترا در حوالی اشیا

شنیده بودم.

جدا سهراب طوری با کلمه ها بازی میکنه که آدم مسحور بازیش میشه خیال پردازی های شاعرانه اش بی نظیره.
یه مکالمه اس بین مسافر و زن ... که به مسافر میگه صدای پای تو اومد و من فکر کردم باد بود که از بین پرده های قدیمی عبور کرد من صدای پای تو را کنار اشیای قدیمی شنیده بودم.
کجاست جشن خطوط؟

- نگاه کن به تموج، به انتشار تن من.

- من از کدام طرف می‌رسم به سطح بزرگ؟

- و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان

پر از سبوح عطش کن.

- کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف

دقیق خواهد شد

و راز رشد پنیرک را

حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد؟


....

و در تراکم زیبای دست‌ها، یک روز،

صدای چیدن یک خوشه را به گوش شنیدیم.

- و در کدام زمین بود

که روی هیچ نشستیم

و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم؟


شنیدن صدای چیدن خوشه..
نشستن رو هیچ
و شستن دست و رو در حرارت یک سیب!
اتفاق ها ناممکنی که برای مسافر ممکن شده!

جرقه‌های محال از وجود برمی‌خاست.

- کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد

و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ؟

- و در مکالمه جسم‌ها مسیر سپیدار

چقدر روشن بود !

- کدام راه مرا می‌برد به باغ فواصل؟


خوده سهراب اینجا به محال بودن این وقایع اشاره میکنه...

عبور باید کرد.

صدای باد می‌آید، عبور باید کرد.

و من مسافرم، ای بادهای همواره!

مرا به وسعت تشکیل برگ‌ها ببرید
.
مرا به کودکی شور آب‌ها برسانید.

و کفش‌های مرا تا تکامل تن انگور

پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.

دقیقه‌های مرا تا کبوتران مکرر

در آسمان سپید غریزه اوج دهید.

و اتفاق وجود مرا کنار درخت

بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک.

و در تنفس تنهایی

دریچه‌های شعور مرا به هم بزنید.

روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز

مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید.

حضور "هیچ" ملایم را

به من نشان بدهید."


صدای باد می آید... باید عبور کرد سفر کرد
ای بادها مرا با جایی ببرید که به وسعت تشکیل برگ ها هستند
مرا به آغاز و کودک آب ها ببرید
فک میکنم اینجا سهراب میخواد به آغاز آفرینش اشاره کنه و میخواد سفر کنه به عمق وجودش
به جایی که دریچه های شعور رو بشه هم زد
ای باد ها مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید و حضور رو بهم نشون بدید...
...............................

بعد از مدت ها بررسی کردن این شعر خیلی واسم سخت بود.
واقعا خوب نبود:blush:


 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
وبلاگ ::کفش هایم کو :: یه بررسی از شعر مسافر قرار داده که من اینجا قرارش میدم.

البته این بررسی کامل نیست متاسفانه.


.................................

«اتاق خلوت پاكيست/ براي فكر چه ابعاد ساده اي دارد.»


ا دارد اينجا از "اتاق آبي" يادي كنيم. سهراب در كتاب "اتاق آبي"، تمام جزئيات آن اتاق را شرح داده و رابطه اي بين ناخودآگاه معمار آن اتاق و اساطير جهان يافته. در جايي درباره اتاق آبي مي گويد:

" قاعده اش مربع است كه سمبول زمين است، و بامش به شيوه آسمان گرد است..." و در همين كتاب، "خلوت پاك" آن اتاق را چنين شرح داده:"نيرويي تاريك مرا به اطاق آبي مي برد ، گاه ميان بازي ، اطاق آبي صدايم مي زد ، از همبازي ها جدا ميشدم ، مي رفتم تا ميان اطاق آبي بمانم. چيزي در من شنيده مي شد ، مثل صداي آب كه خواب شما بشنود ، جرياني از سپيده دم چيز ها از من مي گذشت و در من به من مي خورد . چشمم چيزي نمي ديد : خالي درونم نگاه مي كرد ، و چيزها ميديد ، به سبكي پر مي رسيدم . و در خود كم كم بالا مي رفتم ، و حضوري كم كم جاي مرا مي گرفت ، حضوري مثل وزش نور ، وقتي كه اين حالت ترد و نازك مثل يك چيني ترك مي خورد ، از اطاق مي پريدم بيرون ، مي دويدم ميان شلوغي اشكال ، جايي كه هر چيز اسمي دارد ..."

شايد بتوان بين آن خلوت پاك كه در خاطره سهراب مانده و اين قسمت از شعر ارتباطي پيدا كرد. در واقع ادامه شعر، حسي شبيه همان احساس اتاق آبيست كه ديگر چشمش چيزي نمي بيند (از طبيعت جدا مي شود) بلكه خالي درونش چيزها مي بيند و در خود كم كم بالا مي رود... و در حقيقت بعد از برهه اي از سفر و "ديدن" در اتاق مي نشيند و مي انديشد و ته نشين مي شود...

«دلم عجيب گرفته است./خيال خواب ندارم.»

شب شده و مردم طبق معمول مي خوابند. اما سهراب خيال خواب ندارد. استاد دكتر محمد داوودي در مورد سمبل شب مي گويد: "در مقابل با هياهو و سرگرمي هاي روز، شب هنگام تنها شدن با خود است. شب هنگام پاسخ دادن است، شب روبرو شدن با آينه وجود است. شب به انسان هجوم مي آورد و او را به ستوه مي آورد... گريزي نيست؟ آري هست. بخواب و اينگونه از خود فرار كن..." اما سهراب نمي خواهد بخوابد نمي خواهد از خود فرار كند، كه در اين سفر به دنبال يافتن پاسخ است.

«كنار پنجره رفت /و روي صندلي نرم پارچه اي /نشست»

خانم پريدخت سپهري، خواهر سهراب، در كتاب "سهراب، مرغ مهاجر" از اتاقي در شهر بابل و صندلي نرم پارچه اي كنار پنجره اش مي گويد و مي نويسد: "شعر بلند مسافر حاصل سفري پربار در آن اتاق خيال انگيز است"...


«هنوز در سفرم ./خيال مي كنم /در آب هاي جهان قايقي است/ و من - مسافر قايق - هزار ها سال است/ سرود زنده دريانوردهاي كهن را /به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم / و پيش مي رانم...»


نكته هاي فراواني در اين بخش از شعر وجود دارد. در اتاق نشسته اما با نگاه درونش سفر مي كند و از اساطير شروع مي كند و از انتهاي سفر مي گويد. مرزها محو مي شود و «من» يك «من ِ نوعي» و به عنوان «انسان» مطرح مي شود. انساني كه هزارها سال است سفر خود را در درياي تاريك هستي آغاز كرده... و سرود اساطيري دريانوردان كهن ( سالکان و عارفانی که بر قايق اشراق سير می کردند) را مي خواند و در امتداد زمان حركت مي كند. تحليل گران سرود دريانوردان كهن را اشاره به اين سرود اساطيري مي دانند:

"I pass, like night, from land to land
I have strange power of speech
that moment that his face I see
I know that man that must hear me..."

"من مي گذرم/ مانند شب/ از سرزميني به سرزميني/ من قدرت غريبي در گفتار دارم/ آن لحظه كه او را مي بينم./ من مي شناسم آن كس را كه بايد به من گوش دهد..."
با توجه به اشاره هاي بعدي سهراب در همين شعر احتمال اينكه منظور سهراب همين سرود بوده بيشتر مي شود: آنجا كه مي گويد "... كه من دچار گرمي گفتارم" و از حرارات "تكليم" مي گويد...

مرا سفر به كجا مي برد؟/ كجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند/ و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت /گشوده خواهد شد؟/ كجاست جاي رسيدن ، و پهن كردن يك فرش/ و بي خيال نشستن/ و گوش دادن به /صداي شستن يك ظرف زير شير مجاور ؟»

از هزارها سال پيش و سفر انسان حکايت کرد و حال از مقصد سفر می پرسد... کجا نشان قدم ( رد پا ) ناتمام خواهد ماند؟ شايد اشاره به عروج انسان از زمين دارد همانطور که با هبوطش نشان قدم او بر روی زمين آغاز شد: بازگشت به اصل خويش و آنجا که جايگاه واقعی انسان است. کجاست؟ جای رسيدن، و پهن کردن يک فرش و بی خيالی نشستن در زندگی محض. بدون سنگينی هيچ وظيفه ای... و برداشت ديگر اين است که : هرکس تا پايان راه نميرود هر کس به اندازه وسعش در جاده ناتمام ميماند...

«و در كدام بهار / درنگ خواهی كرد / و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟»

کی زمانی فرا می رسد که نبض انسان با نبض طبيعت بزند و جزئی از آن شود و با او همگام؟ و هنگام بهار با طبيعت جوانه زند و سبز شود. کی می شود که ديگر انسان خلل و اضافه ای در طبيعت نباشد، و همچون انسانهای زمانهای دور در سمت پرنده فکر کند و مغلوب شرايط شقايق باشد؟... (اشاره به شعر از آبها به بعد/ کتاب ما هيچ، ما نگاه)... هنگام تولد دوباره (و شايد زمان مرگ) کی خواهد رسيد؟

« شراب بايد خورد/ و در جواني يك سايه راه بايد رفت،/ همين.»
باز فکر وصل مثل زمان گفت و گو با ميزبان او را فرا گرفته. اما می داند «هميشه فاصله ای هست». با خود می انديشد کل مساله را فراموش کند. و سوال را از صفحه ذهنش پاک کند... همان بی ذهنی که دوستان اشاره کردند. در عرفان شرق و « ذن » هم می آموزند که چگونه ياد بگيرند سوالی نداشته باشند تا مشکل يافتن جواب از بين برود... استفاده زياد از کلمه شراب در اشعار عرفای ايرانی همچون حافظ و مولانا نيز می تواند اشاره به همين مساله باشد... و جوانی نيز سمبل تازگی و عدم تفکر است.

اما باز می پرسد : کجاست سمت حيات؟ من از کدام طرف می رسم به يک هدهد؟...
 
Last edited:

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
كجاست سمت حيات ؟/ من از كدام طرف مي رسم به يك هدهد؟»
همانطور که دوستان اشاره کردند، سهراب اينجا از مکان رسيدن نمی پرسد. که برای او مقصد مطرح نيست چون می داند وصل ممکن نيست. چه بسا از ديد او «مقصد، همان جاده است». اگر از اين ديد نگاه کنيم مساله روشن تر می شود چون سوال از جهت و سمت يا همان راه می پرسد. و نه از مقصد... پس اين سوال که از جهت و راه می پرسد با سوالات قبلی که از مقصد می پرسيد تفاوت دارد. و بنابراين تکرار سوالی در کار نيست.

اما در مورد هدهد. هدهد به احتمال زياد نماد پير راه شناس و کامل است. همانگونه که در منطق الطير عطار اينگونه آمده. (به سراغ من اگر می آييد/نوربخش/ ص۸۸). و می تواند به معنای نشانه ای برای راهنمايی باشد. پس سهراب از راه و جهت درست می پرسد. و از پير راه شناسی که جهت درست را به او نشان دهد.

«و گوش كن ، كه همين حرف در تمام سفر/ هميشه پنجره خواب را بهم ميزند.»
خواب می تواند نمادی از ناخودآگاه و اشراق باشد. خصوصا آنکه از آن به «پنجره» تعبير شده است. و می دانيم پنجره نماد ارتباط است. پس «پنجره خواب» جنبه مثبتی از کلمه خواب را در نظر دارد و می توان آنرا متضاد «هوشياری و ذهن و عقل» دانست. بنابراين يک سو عقل و تفکر است و يک سو اشراق و ارتباط درونی. و بی شک سوالاتی که شاعر مطرح کرده بود برخاسته از ذهن و تفکر او بود. و بديهی ست که بگويد اين پرسشها هميشه پنجره خواب (راه قلبی و اشراق) را به هم می زد و ذهن مانع درک قلبی من می شد. ( و می تواند اشاره ای باشد به همان جدال قديمی عقل و دل).

«چه چيز در همه راه زير گوش تو مي خواند؟/ درست فكر كن/ كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز ؟/ چه چيز پلك ترا مي فشرد،/ چه وزن گرم دل انگيزي ؟»
در قطعه قبلی از حرفی می گويد که مدام می شنيده و پنجره خوابش را به هم می زده که همانطور که گفتيم اين حرفها حرفهای «ذهن و عقل» او بوده. و حالا از چيزی که اين سوالات را برايش مطرح می کند يعنی ذهن، می پرسد. اينکه منبع انشار اين سوالات کجاست؟ چيزی که ما گاهی از آن به همان «من» تعبير می کنيم و گاهی به هوش يا فکر يا عقل انسان. و شاعر چه جمله زيبا و کاملی را آورده: «کجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز؟ » چگونه و از کجا اين سوالات به وجود می آيند؟... و اين همان عمق خودشناسی ست... «چه چيز پلک تو را می فشرد،/ چه وزن گرم دل انگيزی؟» و اينجا باز به تمايل انسان برای فرار از پرسشهای ذهن (خواب) اشاره می کند(؟) .

«سفر دارز نبود:/ عبور چلچله از حجم وقت كم مي كرد.»
دوستان چيزی درباره اين قطعه نگفته بودند. و اين برداشت که شاعر زمان را به پرواز چلچله تشبيه کرده به نظر سطحی می آيد. شايد منظور شاعر اين بوده که با عبور چلچله توجهش به تماشای آن جلب می شده و بدين طريق زمانی صرف تماشا می شده و بنابراين سفر، خسته کننده و دراز به نظر نمی رسيده. (اما آيا چلچله نماد چيز خاصی ست؟...)

«و در مصاحبه باد و شيرواني ها /اشاره ها به سر آغاز هوش بر می گشت.»
اشاره ها به سرآغاز هوش برمی گشت. اين جمله بازگشت و يادآور چند قطعه قبل است: پرسش از سرآغاز هوش. همان هسته پنهان آن ترنم مرموز... و اين تاييديست برای برداشت از اين جملات... اما منظور از «مصاحبه باد و شيروانی ها» چيست؟ منصور نوربخش در کتاب ياد شده باد را سمبل «معرفت» دانسته و صدای باد روی شيروانی ها را تداعی کننده ابتدای تفکر و آغاز انديشيدن می داند (؟!). کسی نظر دکتر شميسا يا کاميار عابدی را می داند؟ نظر شما چيست؟

«در آن دقيقه كه از ارتفاع تابستان / به «جاجرود» خروشان نگاه مي كردي ،/ چه اتفاق افتاد/ كه خواب سبز ترا سارها درو كردند ؟/ و فصل، فصل درو بود./ و با نشستن يك سار روي شاخه يك سرو / كتاب فصل ورق خورد/ و سطر اول اين بود:/ حيات ، غفلت رنگين يك دقيقه "حوا" است...»

ابتدا چند نکته:
ارتفاع تابستان: اوج سبزی. يادآور ارتفاع پل روی رودخانه جاجرود. جاجرود: يادآور جاده تهران به شمال و مويد همان مطلب که وقايع شعر مسافر برگرفته شده از سفر سهراب به خانه خواهرش در بابل است. خواب: يادآور «پنجره خواب» در چند مصراع قبل. سبز: خواب سبز، همرنگی با اوج و ارتفاع تابستان را می رساند. درو کردن: درعين سبز بودن درو کردن، غير منتظره بودن و نابهنگام بودن را می رساند. «نگاه می کردي» در جمله قبل و در عين حال «خواب» در جمله بعد مويد برداشتی ست که از خواب داشتيم. فصل درو: زمانی که تابستان رو به پايان است و فصل جديد فراخواهد رسيد. غفلت رنگين: يادآور جنبه زيبای اين غفلت.

و حالا نمادها:
ارتفاع تابستان با توجه به جملات قبلی و بعدی می تواند اشاره به دوران قبل از طلوع تفکر در انسان باشد. زمانی که در انسان با طبيعت فاصله زيادی نداشت و ذهنی نداشت تا سوالی داشته باشد. و بنابراين زندگی اش هم آهنگ با تابستان طبيعت، آرام و بدون نقص و کامل بود. شايد همان عصر طلايی در اساطير يا همان بهشت.
جاجرود خروشان می تواند نمادی از هستی باشد. که انسانِ قبل از طلوع تفکر تنها آنرا تماشا می کرد. و هيچ نقطه غير عادی در منظره نبود تا او را وادار به سوال کند. همه جا سرسبز بود.
خواب سبز که همانطور که اشاره شد به همان بی فکری مثبت و يکرنگ با هستی و به نوعی به ادراک از طريق اشراق برمی گردد.
سرو: سبزی يکدست و خالص، طبيعت ناب.
سارها: در مورد سارها می توان برداشتهای مختلفی کرد. باتوجه به چند قطعه بعدی (حضور سبزقبا ميان شبدرها...) آنچه مورد توجه شاعر بوده سياهی رنگ سار و ناهمرنگ بودن آن با سبزی طبيعت و تابستان است. و همين ناسازگاری با طبيعت (سرو و تابستان) باعث شده فصل عوض شود. و اما سار نماد چيست؟
سارها می توانند نمادی از همان پرسشهای مطرح شده در ذهن باشند که در چند مصرع قبل، پنجره خوابش را به هم زده بودند.(و اينجا هم خواب سبزش را درو می کنند) که در اينصورت باز هم سوال «چه اتفاق افتاد» به همان پرسش از سرآغاز هوش برمی گردد. نظر ديگر اينکه سارها نماد وجود انسان هستند. با توجه به ناسازگاری با طبيعت و عوض شدن فصل هستی با آمدن و حضور (هبوط) آن. اشاره به غفلت «حوا» (و درنتيجه حضور انسان در هستی) اين برداشت را نيز تقويت می کند. به هر حال ما می توانيم وجه مشترکی بين اين دو برداشت بگيريم و آن وجود چيزی ناهماهنگ با طبيعت در انسان است: انسان آمد و با خود آنرا آورد: تفکر (يا همان هوش).

جمع بندی:
اين قطعه می تواند به هبوط انسان از بهشت به زمين و طبيعت اشاره داشته باشد. عبارت «ارتفاع تابستان» واشاره به سرسبزی و خوابی همرنگ با طبيعت، حضور انسان در بهشت (در بينش دينی) و يا حضور انسان در عصر طلايی (در اساطير) را به ياد می آورد. و شايد تفاوت انسانِ قبل از عصر طلايی و بعد از آن را در وجود هوش و تفکر می داند... اما در مورد اينکه چرا فقط نام حوا آمده؟ روايتهای مختلفی از اسطوره آدم و حوا وجود دارد که روايت شايعتر آن اين است که اول حوا غفلت کرد و بعد آدم. و البته اين هيچ دليلی برای برتری يک بر ديگری نمی شود. چون همانطور که سهراب اينجا آورده، از آن به غفلت «رنگين» (شايد در مقابل کلمه ننگين!) ياد کرده و آنرا می ستايد...[/COLOR]

« نگاه مي كردي : ميان گاو و چمن ذهن باد در جريان بود.»
کلید اصلی فهم این قسمت٬ ترکیب( ذهن باد) ه. به نظر من این ترکیب اضافه تشبیهی مقلوبه. یعنی ذهن و فکر رو به باد تشبیه کرده. این آمیختگی ذهن و باد رو در کل شعر شاهدیم. چه در اول شعر که ذهن با سطح روشن گل خودش رو باد میزد و چه بعدا که خواهد گفت: هنوز بوی چیدن از دست باد می آید. به نظر من سهراب تعمدا این ترکیب رو به صورت مقلوب آورده تا هم نظر به باد داشته باشه و هم به ذهن. باد نماد آشفتگی و پریشانی یه. مثل ذهن که با فعالیت خود روان و روح آدمی رو آشفته می کنه. به خاطر فعالیت ذهنه که حالت شهود وحدت از بین میره و انسان در طبیعت جدایی و تمایز می بینه. همونطور که اینجا میگه که ذهن بین گاو و چمن جریان داشت و نمی ذاشت وحدت هستی و وجود اونها رو ببینه. کار ذهن ارزش گذاری و خوب و بد٬ زشت و زیبا دیدن و گزینش یکی و طرد دیگری یه. حوا هم با گزینش یک سیب موجب شد که بهشت که نماد وحدت کامل انسان با طبیعته٬ برای همیشه از دست بره.

سهراب وقتی ميگه: کتاب فصل ورق خورد. منظورش اينه که اون حس وحدتی( خواب سبز) که داشت درو شد و باز هم کتاب جدايی آدمی باز شد و اولين سطر اين کتاب همون خطای حواست. برای فهم معنای اين بند مهمه که معانی مختلف فصل رو مد نظر داشته باشيم. فصل فصل درو بود: يعنی حالا ديگه نوبت بيدار شدن از اين خواب شهودی بود. اين خواب چه جوری درو ميشه؟ با نشستن يک سار روی يک سرو. ذهن وحدت بين همه چيز رو واحد می بينه. برای چنين ذهنی عدد مفهومی نداره. اما وقتی از يک سار و يک سرو حرف ميزنهُ معلومه که حالا ميتونه تمايز و عدد گذاری کنه. يعنی نگاه وحدت بين از بين رفته. نکته ديگه توجه به رنگ سياه سار و رنگ سبز سروه. سهراب در خواب سبزش به رگ پنهان رنگها رسيده. اين رگ ميتونه همه رنگها رو به هم وصل و تبديل به يکرنگی کنه: ( به بيکرانی يک رنگ). اما وقتی حالت شهودی از بين ميره سهراب از اون يکرنگ بينی در می آد و رنگها رو از هم تشخيص ميده. در ادامه ميگه که حضور يک سبز قبای سبز رنگ در بين شبدرهای سبز رنگ دوباره اون خراش احساس که همون بهم خوردن حالت نگاه بی واسطه هست و از نو به يکرنگی و وحدت ميرسونه...

« به يادگاري شاتوت روي پوست فصل/ نگاه مي كردي ،/ حضور سبز قبايي ميان شبدرها/ خراش صورت احساس را مرمت كرد.»
«يادگاری شاتوت روی پوست فصل» و «خراش روی صورت» شباهتی نزديک به هم دارند و زخم را به ياد می آورد. پس يادگاری شاتوت روی پوست فصل می تواند همان خراشی باشد که هميشه روی صورت احساس است. اما منظور کلی و ارتباط آن با ساير جملات چيست؟: می تواند به همان تمايز يک رنگ ميان رنگ يکدست طبيعت اشاره داشته باشد. اينکه ذهن به ميان آمده (ميان گاو و چمن...) و باعث شده ميان رنگها تمييز بدهد، و آن وحدت از بين برود ( = اشاره محوی به رد وحدت اشيا ). به اين ترتيب « يادگاری شاتوت روی پوست فصل» با « وجود يک سار روی يک سرو » همتراز می شود...
جمع بندی: ابتدا به تمايز رنگها (تضادها و جدالها) در طبيعت اشاره می کند و آن را باعث خراشی روی صورت احساس می داند و از طرفی ديگر يکرنگی هايی را به ياد می آورد که اين خراش را مرمت می کند. حضور سبزقبا ميان شبدرهای سبز در مقابل وجود سار سياه روی سرو قرار می گيرد.

‌ « ببين ، هميشه خراشي است روي صورت احساس./ هميشه چيزي ، انگار هوشياري خواب،/ به نرمي قدم مرگ مي رسد از پشت / و روي شانه ما دست مي گذارد / و ما حرارت انگشت هاي روشن او را/ بسان سم گوارايي / كنار حادثه سر مي كشيم...»
هوشياری خواب: با توجه به جمله قبلی بايد مفهوم منفی باشد. و در نتيجه دوباره جنبه مثبت خواب به معنای اشراق به کار رفته است (--> رجوع شود به بررسی قطعات قبلی) . هوشياری خواب می تواند به همان بيدار شدن از خواب و «به هم زدن پنجره خواب» اشاره داشته باشد. اين هوشياری خواب، همان خراش روی صورت احساس است.... « به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت»: از پشت و به نرمی، يعنی به طوری که خودمان متوجه آن نمی شويم. «روی شانه ما دست می گذارد»: ما را غافلگير می کند. «انگشتهای روشن او »: ارتباط روشنی و حرارت با هوشياری و بيداری (ذهن) مشخص است. سم گوارا نيز موضع شاعر را در مقابل ذهن بيان می کند: سم و مضر، اما شيرين. (قبلا هم اشاره شد که علت هبوط انسان و ورق خوردن فصل هستی وجود همين ذهن بود که با طبيعت ناهمرنگ می نمود. اما شاعر آنرا غفلتی رنگين و شيرين می داند.) .
جمع بندی: در چند قطعه قبل، شاعر از سرآغاز و منشا ذهن می پرسيد: «کجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز»... و حالا انگار چيزی برای حل مساله کشف می کند: وقتی خراشی روی صورت احساس به وجود می آيد، ذهن در پی علت شروع به پرسش می کند. خيلی آرام و بدون اينکه ما متوجه شروع آن بشويم. اما کم کم آنقدر پيش می رود که ما حرارت آن را احساس می کنيم.
 
Last edited:

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
«ونيز»، يادت هست،/ و روي ترعه آرام ؟ »
همانطور که می دانيد ونيز شهری ست توريستی و تاريخی در ايتاليا که بر روی بيش از ۱۰۰ جزيره بنا شده و کانالهای آب اين قطعات خشکی را از هم جدا کرده. يکی از مشخصه های مشهور اين شهر همين کانالهايی ست که بيشتر آنها جايگزين خيابانها شده اند. و حمل و نقل با قايق (gondola) انجام می شود... سهراب در ادامه شعر مسافر، همانطور به مکانهايی که خودش به آنها سفر کرده اشاره می کند و در سطحی ديگر سفر عرفانی را که در طول مسير داشته برای ما می گويد. انگار هر اتفاق در طول سفر نشانه ای برای او بوده و منشا تفکرات و سير عرفانی می شده.

‌ « در آن مجادله زنگدار آب و زمين،»
احتمالا به خاطر وجود کانالها و قايقها، موجها صدای قابل توجهی ايجاد می کردند. از طرفی مجادله آب و زمين می تواند حالتی کلی و نمادين به خود بگيرد. ضمنا به خاطر واژه «مجادله» اين حالت می تواند به درگيريها و پرسشهای ذهنی اشاره داشته باشد که مسافر غرق آن شده بود. (شايد بتوان گفت آب به حالت اشراقی و زمين به حالت عقلی ذهن دلالت اشاره دارد.)

‌ «که وقت از پس منشور ديده مي شد،»
اين حالت به حجيم بودن زمان و سير در عمق و عرض زمان اشاره دارد. وقتی فکر می کنيم و در ذهن خود فرو می رويم در واقع در عرض زمان سفر می کنيم نه در طول آن. وقتی زمان را از پس منشور می بينيم يعنی از زمان، چند برابر حالت عادی خود استفاده می کنيم...

‌ «تكان قايق ، ذهن ترا تكاني داد:»
در اينجا در ادامه قطعه قبلی که از مرگ ياد کرده بود، اتفاقی واقعی را به یاد می آورد که در ونيز برايش افتاده: سهراب در يکی از کانالهای شهر زيبا و تاريخی ونيز، با قايقی مشغول گردش و بازديد از هنرها و آثار تاريخی اين شهر بوده. ناگهان با تکان قايق، سهراب از ترس آنکه در آب بيفتد و غرق شود آرامش خود را از دست می دهد.

‌ «غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست./ هميشه با نفس تازه راه بايد رفت/ و فوت بايد كرد / که پاك پاك شود صورت طلايي مرگ.»
جمله اول و دوم همان قانون آشنازدايی سهراب است که تقريبا اساس بينش وی را تشکيل می دهد. يادآور همان قطعه معروف از «صدای پای آب» که چشمها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد. از ميان بردن پيش قضاوتها و آن نگاهی که از نسلهای گذشته به ما ارث رسيده. بينش سنتی که چون بهمنی از فراز تاريخ به سوی نسلها سرازير می شود و به بسياری امکان ديگرگونه ديدن را نمی دهد. آن عادتی که روی همه چيز از قبل ارزش گذاری می کند: « گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟»... غبار عادت، مسير تماشای ما را فرا رفته و چشمان ما به همه چيز عادت کرده. اما ما بايد هميشه با نفس تازه راه برويم و هميشه در همان لحظه که هستيم زندگی کنيم (همان ابن الوقت بودن) بدون اينکه عادتهای گذشته بر نگاه ما تاثير بگذارد. و بدين ترتيب در هر لحظه با منظره ای تازه و نو روبرو می شويم و چيزهای ساده ای که قبلا بر اثر عادت بی تفاوت از آنها می گذشتيم ما را به شگفت می آورد.« و دهان را بگشاييم اگر ماه درآمد»...

كجاست سنگ رنوس؟
«رنوس سنگی است که گويند هر که خاتمی از آن در انگشت کند غم و اندوه به او نرسد». در قطعه های قبلی، سهراب بعد از آنکه برای خراش روی صورت احساس، غم و ترس مرگ را مثال می زند، ماجرايی از خود را که در ونيز برايش اتفاق افتاده تعريف می کند، و بعد می گويد هميشه با نفس تازه راه بايد رفت و فوت بايد کرد روی صورت طلايی مرگ را که غبار تاريخ روی آنرا پوشانده است. غباری که باعث شده ما به مرگ با نگاهی سنتی بنگريم و مرگ، حس ترس و غم و اندوه را به ما القا کند. حالا می پرسد کجاست سنگ رنوس؟ تا باعث شود اين غمهای بی اساس از بين بروند؟ تا مرزی به نام مرگ برداشته شود و مرگ و حيات به هم بپيوندند؟... ضمنا همانطور که فوت کردن روی صورت از اعتقادات دينی برای استجابت دعا بوده، خاتم سنگ رنوس هم از رسومی از همين دست بوده. (شايد سهراب می خواهد گوشزد کند که آن اعتقاداتی که در سنت باعث می شده مشکلاتی را که خود سنت ايجاد می کرده حل کند، امروز از ميان رفته و کسی به آنها اعتقاد ندارد -مثل فوت کردن و انگشتری-. اما آن نوع نگاه سنتی و درک سنتی ما از هستی و مرگ هنوز تغيير نيافته.)

‌ من از مجاورت يك درخت مي آيم/ كه روی پوست آن دست های سادهء غربت/ اثر گذاشته بود:/ «به يادگار نوشتم خطی ز دلتنگی.»
اين قسمت می تواند اشاره به سفر سهراب به ژاپن برای فراگرفتن حکاکی روی چوب داشته باشد. به هر حال منظره ای از يادگاری های نوشته شده روی تنه درخت را به ياد می آورد. و دو واژه «غربت» و «دلتنگي» دوری از وطن يا همان اصل خويش را تداعی می کند: وجود انسان در غربت اين جهان و دلتنگی ناشی از دوری انسان از آنجا که بايد باشد. و همين دلتنگی باعث ايجاد هنر می گردد: هنر حکاکی روی چوب که سهراب آنرا در توکيو آموخت... فرزاد هم قبلا در وبلاگ خود نکاتی را در مورد اين قطعه نوشته که خواندن آنرا پيشنهاد می کنم.

نکته ديگر آنکه اين حالت و ترتيبی که اينجا آمد چندبار در شعر تکرار می شود:
« کجاست سنگ رنوس؟/ من از مجاورت يک درخت می آيم/...»
« شتاب بايد کرد: من از سياحت در يک حماسه می آيم.»
« من از مصاحبت با آفتاب می آيم،/ کجاست سايه؟»
شايد بتوان گفت اين تکرار نقش واقعی يک قافيه را ايفا می کند: يعنی ارجاع و متذکر شدن. حال چه ارتباطی می تواند باشد ميان «مجاورت يک درخت» و «سياحت در يک حماسه» و «مصاحبت با آفتاب و جستجوی سايه»؟ (اين ترتيب مرا به ياد شعر شاسوسا می اندازد:« راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسيد، و اکنون از مرز تاريکی می گذرد». )

‌ شراب را بدهيد./ شتاب بايد كرد:/ من از سياحت در يك حماسه مي آيم/ و مثل آب/ تمام قصه سهراب و نوشدارو را/ روانم.
قبلا گفته بود شراب بايد خورد. اما حالا شتاب عجيبی دارد. شراب اينجا به عنوان نوشدارويی که سهراب را نجات می دهد به کار رفته.هم واژه «شراب» و هم واژه «سهراب» ايهام زيبايی را به وجود آورده. پس: نوشدارو -> شراب سهراب پسر رستم -> سهراب سپهری حماسه رستم و سهراب -> حماسه درون سهراب.

و اما يک نظر: می دانيم جدال رستم و سهراب را جدال سنت و مدرنيته نيز تفسير کرده اند. رستم پير، نشان محکم سنت و نسل گذشته؛ و سهراب جوان، نشان بارز نسل جديد و مدرنيته. حالا اگر اينرا با شعر مطابقت بدهيم دو ديدگاه بوجود می آيد: ۱- موقعيت سهراب سپهری به عنوان يک شاعر-نقاش نوگرا در جامعه ای سنتی و جدال سهراب نوانديش با افکار سنتی. ۲- موقعيت انسانها در قرن حاضر و جدال آنها با ميراث به جا مانده از هزاران سال تاريخ. يا همان جدال سنت و مدرنيته.
در هر حال شاعر می گويد که در اين شرايط حساس که ممکن است لحظه ای کندی به مرگ «سهراب» منجر شود، شتاب بايد کرد. در اين دنيای سهراب کش، شراب تنها نوشداروی انسان است. اين شراب از نظر سهراب عرفان شرق است که می تواند انسان را نجات دهد: چرا که:« آسياييان به فراترها رفته اند. بي سويي را زيسته اند .» (مقدمه کتاب آوار آفتاب) . بايد به فراتر از اين سوالات رفت، و آنها را به فراموشی سپرد. «آرامش در تهي، حالتي‌ست ناگفتني» (همان) .

« سفر مرا به در باغ چند سالگي ام برد
و ايستادم تا
دلم قرار بگيرد »


این بند اشاره دارد به ابتدا و آغاز: باغ چند سالگی دو چیز را تداعی می کند: 1- کودکی. (با توجه به اینکه سهراب در کودکی در باغ پدر بوده و خاطرات آن دوران را بارها تکرار کرده. انگار «کودکی» را جزو مهمترین بخش زندگی خود می دانست) 2-بهشت. همان باغی که انسان مدتی پس از خلقت را آنجا سپری کرد. و بعد از آن دور شد. بین این دو گزینه اشتراکات فراوانی ست. این توازی مفهوم دوران کودکی و دوران زندگی آدم در بهشت، جزو جداناشدنی اندیشه سهراب است. در هر دو انسان در ابتدای راه است و از این آغاز در دلهره است (ایستادم تا دلم قرار بگیرد). این بی قراری و دلهره نشان از این دارد که او می داند چیز مهم و بزرگی پشت در است و در عیت حال نمی داند چیست...

« صداي پرپري آمد
و در كه باز شد
من از هجوم حقيقت به خاك افتادم. »


پرپری به معنای کبوتر است. گرچه اینجا پرپر زدن و تا حدودی پرپرچه (فرفره کاغذی - بازی کودکان) را هم تداعی می کند.
صدای پر زدن پرنده ای می آید. این پرنده در اشعار و نوشته ها و زندگی سهراب بسیار دیده می شود. در کتاب « هنوز در سفرم» در نامه ای از سهراب می خوانیم:
« پرندهء سياهی که در شبی از شبهای کودکی من به باغ ما آمد و به صدای پای من از لای شاخه های درخت انجير پر کشيد و رفت، جا پايش را تنها روی چند لحظهء کودکی من نگذاشت، نه؛ سايه اش را همراه من کرد و اين سايه تا اينجا، تا همين لحظه کشيده شده است. این حادثه بر سیمای زندگی من خط یادبود نیست، تار و پود آن است...» (هنوز در سفرم، ص89)
و در بخشی از همین کتاب، در قسمت « یادداشتهایی درباره فصل حسرت پرواز» از کتابی که سهراب موفق به تکمیل آن نشد، آمده است:
« "پرنده عظیم" که به لئوناردو ظاهر شد سمبول پرواز روح و معرفت است. همین پرنده را Ensor دیدار می کند، اما برای او نماد ترس و مرگ است (از پرنده ای بنویسم که در باغ کودکی دیدم).» (هنوز در سفرم، ص135)
و در جایی دیگر می نویسد: « پرنده: تنها موجودی که مرا حسود می کند... از بچگی حسرت پرواز داشته ام...»
و در هشت کتاب، این مرغ از همان کتابهای اولش حضور داشته. (شعرهایی نظیر «مرغ معما» و «با مرغ پنهان») . در پایان شعر صدای پای آب: «کار ما شاید این است / که میان گل نیلوفر و قرن/ پی آواز حقیقت بدویم» که همان طور که فرزاد اقبال اینجا گفته، منظور از این آواز (که جای جای اشعار سهراب شنیده می شود) همان آواز مرغی ست که نماد حقیقت است و سهراب را به خود می خواند: « دورها آوایی ست که مرا می خواند...» «غوک ها می خوانند/ مرغ حق هم گاهی...»

صدای پر زدن پرنده ای می آید. این پرنده به صدای پای او پر می کشد. و در که باز می شود، آشیانه این مرغ حقیقت، که همان باغ چند سالگی ست، نمایان می شود: و او از هجوم حقیقت به خاک می افتد... . این به خاک افتادن معنای هبوط انسان از بهشت به زمین را هم در ذهن تداعی می کند...

« و بار دگر ، در زير آسمان "مزامیر"،
در آن سفر كه لب رودخانه "بابل"
به هوش آمدم،
نواي بربط خاموش بود
و خوب گوش كه دادم ، صداي گريه مي آمد
و چند بربط بي تاب
به شاخه هاي تر بيد تاب مي خوردند.»


برای توضیح این قسمت فکر می کنم کافیست اشاره ای داشته باشم به مزمور 137 از کتاب مزامیر عهد عتیق:
« کنار نهرهای بابل نشستیم و اورشلیم را به یاد آوردیم و گریستیم. آنان که ما را اسیر کرده بودند از ما خواستند از سرودهای اورشلیم بخوانیم و ایشان را شاد سازیم. اما ما بربط های خود را به درختان بید آویختیم، زیرا چگونه می توانستیم در دیار غریب سرود خداوند را بخوانیم.»
و بدین ترتیب سفری که سهراب اینجا می گوید روشن می شود. سفری تبعیدی، که از وطن خود دور شده و غربت را تجربه می کند. موازی ست با سفر انسان از بهشت ( یا باغ کودکی) به زمین و غربت وی در دوری از وطن. او از هجوم حقیقت به خاک (زمین) افتاده و حالا در غربت وطن به سر می برد.
نکته دیگر در تصورسازی سهراب از این مزمور است که به ذهنم آمد: بربط ها روی شاخه های درخت بید آویزان شده اند. سرشاخه های درخت بید به آب رودخانه می خورد و تر می شود (شاخه های تر بید). و بر اثر این برخورد شاخه ها تکان می خورند و بربط ها را که به آنها آویزان شده اند، تکان می دهند.(تاب می خوردند).
 
Last edited:

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
سفر پر از سيلان بود.
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سياه
و بوي روغن مي داد.
و روي خاك سفر شيشه هاي خالي مشروب ،
شيارهاي غريزه، و سايه هاي مجال
كنار هم بودند.


سفری که مسافر از باغ چندسالگی آغاز کرد، حالا به قرن صنعت رسيده. به انقلابی بزرگ در شيوه زندگانی انسان: انقلاب صنعتی. حالا ديگر کودکان عراقی (خاورميانه) نسبت به شکوه گذشته‌گانشان (بابل) کورند. و سفر ضمن حرکت در زمان، به سمت غرب هم می رود: تلاطم صنعت و بوی روغن و سياهی. مسافر از هجوم حقيقت به خاکی افتاده بود که اکنون روی آنرا روغن صنعت و شيشه های خالی مشروب پوشانده بود. و اما تلاطم صنعت انسان را آرامش نداد! صنعتی که برای آرامش و رفاه اينجايی داشت دنيا را فرامی‌گرفت، تبديل به سيل متلاطمی شد که زندگی انسان را ويران کرد. و انسان به مشروب و شهوت رو آورد تا مجالی بيابد و بياسايد!

ميان راه سفر، از سراي مسلولين
صداي سرفه مي آمد.

۱- بيماری‌ها نيز هنوز بی درمان ماندند. ۲- راه چاره آن بود که آنانکه دچار يک همه‌گيرند، در «سرای مسلولين» زندگی را بگذرانند تا به ديگران صدمه نزنند: صورت مسئله به طرز وحشتناکی پاک شده بود! ۳- تکرار صدای «س» در اين دو خط واژآرايی زيبا و مرتبطی را شکل داده. البته بسامد «س» و «ش» در کل اين قطعه زياد است و در اين دو خط به اوج می رسد.

زنان فاحشه در آسمان آبي شهر
شيار روشن "جت" ها را
نگاه مي كردند
و كودكان پي پرپرچه ها روان بودند،
سپورهاي خيابان سرود مي خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ هاي مهاجر نماز مي بردند.


شيار روشن جت‌ها، اثر روشنی بود که جنگ بر آسمان آبی شهر گذاشته بود: زنان فاحشه کودکانشان را رها کرده بودند، و کودکان هم می دويدند، اما به کدام مقصد؟ به دنبال پرپرچه‌ها! می دويدند تا بچرخد! زندگی می‌کردند تا باشند! و همين نبودِ دورنگري، شادشان می کرد...
اما در اين ميان سرود را از سپوران می شنيدی و به جای آن شاعران بزرگ، به برگهای مهاجر نماز می بردند. برداشتها متنوع است: برگهای مهاجر=شاعران فرهنگهای ديگر، موضوعهای زودگذر، رومانتيسيسم،...

و راه دور سفر ، از ميان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگي مي رفت،
به غربت تر يك جوی آب می‌پيوست،
به برق ساكت يك فلس،
به آشنايي يك لحن،
به بيكراني يك رنگ.

راه سفر از ميان اين جنجالها می گذرد و دور می شود. انگار انسان در نيمه راه سفر خود، اتراق کرده و از ادامه راه بازمانده. آدم در جايی به مقابله با آهن نشسته. و راه را اگر امتداد دهيم، به حس غربت دور افتادگی جوی آب از دريا می رسيم، و انتهای راه درياست: برق ساکت يک فلس، آشنايی يک لحن، بی کرانی رنگ آبی دريا...

سفر مرا به زمين های استوايی برد.
و زير سايه آن «بانيان» سبز تنومند
چه خوب يادم هست
عبارتی که به ييلاق ذهن وارد شد:
وسيع باش، و تنها، و سر به‌زير، و سخت.


سفر به شرق بازمی‌گردد، شرقی که لحنی آشنا دارد، مثل رسيدن به اصل، مثل رسيدن به نقطه اول... سفر به زمينهای آفتابی استوايی می‌رسد. جايی كه درختان هميشه سبزند و هيچگاه «با نشستن يک سار روی شاخه يک سرو کتاب فصل ورق» نمی خورد. چيزی فراتر از فصلها در استوای شرق می گذرد...
نشستن در سايه «بانيان» سبز تنومند و ادراک چيزی، يادآور روشنيدگی بودا زير درخت انجير کهن و دريافت ناگهانی اوست (کلاسهای کريشنامورتی نيز گفته می شود زير چنين درختانی برگزار می‌شد). و اين قطعه دقيقا موازی با آن اتفاق بزرگ است.
واما نکته ای که در مورد کلمه «ييلاق» به ذهنم رسيد: اينجا دوباره بر بازگشت به ابتدا تاکيد می شود. ذهن در نوسان است و در ييلاق و قشلاق. اينجا معلوم می شود که قبلا ذهن مسافر در شرق بوده و اين عبارت را دريافته؛ اما اينجا پس از سفر به غرب و بازگشت، آن را به ياد می آورد.
عبارتی که به يیلاق ذهن وارد شد: وسيع باش، و تنها، و سربه‌زير، و سخت: نشانه های روشن يک تفکر شرقی. تفکر درونگرايی که تمام جهان را از درون فتح می کند. فکرش از عادتها دور و وسيع است. منحصر به خودش است و کسی را چون خودش و به اهميت خود واقعی اش نمی داند (تنها). شکايت و جنگ ندارد (سربه‌زير). بلکه در مقابل مشکلات ظاهری دنيا، صبور و سخت است. و اين نشانه های درختی هم هست که مسافر زير آن نشسته. و اين نشانه های سهرابی هم هست که ما به خيال خود رد پای شعرش را دنبال می کنيم...

من از مصاحبت آفتاب می آيم،
کجاست سايه؟


در قطعه قبلی ديديم که مسافر به سرزمين آفتاب (شرق) می رسد و با اين حال، «زير سايه» درختان تنومند عبارتی مهم به ذهنش می آيد. در دوخط بعدی نيز مسافر می گويد از مصاحبت با آفتاب آمده است و در پی سايه می گردد. اين گريز از آفتاب محض و پناه به سايه در اشعار قديمی سهراب نيز سابقه دارد. خصوصا در شعر معروف «شاسوسا»، که درونمايه عمده آن به نظر گريز از آفتاب و پناه به سايه است:
« شاسوسا، شبيه تاريک من!
به آفتاب آلوده ام.
تاريکم کن، تاريک تاريک، شب اندامت را در من ريز...»
انگار در هجوم روشنيدگی تاب نمی آورد و به سمت خنکای آرام سايه پناه می برد، تا بتواند دمی باز از آفتاب بگويد و چيزی به ييلاق ذهنش وارد شود. سهراب در يادداشتهای خود (هنوز در سفرم) مفهوم هنر را چنين چيزی می داند:
« به رمز زيبايی ها که سفر می کني، نيمه راه، سرشاری خود را تاب نمی آوری، باز می گردی تا از ديده های راه بگويی: و هنر پيدا می شود...»

ولي هنوز قدم گيج انشعاب بهار است
و بوي چيدن از دست باد مي آيد
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بيهوشي است.

گيج بودن قدم حالت مستي مسافر را به ياد مي‌آورد كه گفته بود: «شراب را بدهيد!/شتاب بايد كرد...». از اين بند احساس مي‌شود كه فصل عوض مي‌شود و مسافر به فصل پاييز مي‌رسد: باد برگها را مي‌چيند و نارنج‌ها رسيده اند. عبارت «انشعاب بهار» تركيب قابل تاملي است. اگر در ذهن انشعاب را مجسم كنيم يك درخت كشيده مي شود، ضمن اين كه انشعاب راه، قدم را گيج مي كند و همينطور اين ايده را مي رساند كه پاييز در اصل و ريشه همان بهار است كه متكثر شده و به اين مرحله رسيده. جمله «بوي چيدن از دست باد مي آيد» و حس لامسه و نارنج و بيهوشي مرا به ياد چيدن ميوه ممنوعه نيز مي‌اندازد. اما تركيب «غبار حالت نارنج» تركيب سختي هم در ملموس بودن و هم در معناست. ياد شعر متن قديم شب از «ماهيچ، مانگاه» مي افتم كه گفته است: «بعد ديدم كه از موسم دستهايم/ ذات هر شاخه پرهيز مي كرد» و از فاصله اي كه بين ذات انسان و ذات طبيعت كم كم به وجود آمده مي گفت. غبار روي نارنج در اينجا، فاصله اي بين دست و نارنج بوجود مي آورد و باعث مي شود حس لامسه آنچنان كه بايد نارنج را درك نكند... ارتباط ديگري هم كه به ذهن مي رسد اين است كه نارنج حاصل و يادگار عطر مست‌كننده (قدم گيج) شكوفه‌هاي بهارنارنج است و حالا حس لامسه در نزديكي نارنج مست و مدهوش مي‌شود. و هنوز مسافر مست بهاريست كه به پاييز رسيده است.


در اين كشاكش رنگين، كسي چه مي داند
كه سنگ عزلت من در كدام نقطه فصل است.


كشاكش رنگين، برگريزان پاييز را به ياد مي آورد. فصلي كه اكنون مسافر در آن است و از آينده خود و فصل بعد ديگر خبري ندارد: كسي چه مي داند كه كي و در كجاي اين فصول سفر تمام مي شود. تركيب سنگ عزلت، سنگ قبر را به ياد مي آورد. مسافر در فصلي كه تابستان آفتابي و شلوغ و پر تب و تاب را هم پشت سر گذاشته، از نامعلومي زمان پايان سفر مي گويد...

هنوز جنگل ، ابعاد بي شمار خودش را
نمي شناسد.
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است.
هنوز انسان چيزي به آب مي گويد
و در ضمير چمن جوي يك مجادله جاري است
و در مدار درخت
طنين بال كبوتر، حضور مبهم رفتار آدمي زاد است.


تكرار واژه «هنوز» به تنهايي، نشان از آن دارد كه مسافر هنوز كار خود و جهان را تمام شده نمي داند؛ هنوز كارهاي نيمه تمام دارد؛ هنوز راهي نرفته. جنگل ابعاد بي شمار خودش را نمي شناسد و نمي داند چه اتفاق‌ها و تحولاتي را مي تواند داشته باشد (ارتباطي بين سه بُعد و سه فصلي كه تا كنون گذشته؟). هنوز تازه برگ چيده شده و به زمين افتاده و معلوم نيست كه بعد چه خواهد شد (البته اين يك برداشت مي تواند باشد. هر چه فكر كردم در مورد سوار شدن برگ بر حرف ب كه حرف اول كلمه باد است چيز خاصي به ذهنم نيامد. مي‌توان گفت منظور از حرف اول باد اولين بادهاي پاييزي است و قرار است بادهاي بيشتري بر اين برگ بوزد.) اينجا اگر بند را به حالت نمادين فرض معنا كنيم، جنگل نماد بشريت و انسانهاست و برگ نماد خود مسافر (بشريت هنوز ابعاد بي شمار خود را نمي شناسد).
در مورد ادامه اين بند، هنوز نمي توانم ارتباط خوبي برقرار كنم. طبق معمول نكات و معاني ضمني‌اي را كه به ذهنم مي رسد مي گويم. برخي تحليل‌گران منظور از چيزي گفتن انسان به آب را كنترل انسان بر آب جاري مي دانند. معني اين جمله به نحوه خواندن و استرس كلمات نيز بسيار وابسته است (مثلا اينكه هنوز اين انسان است كه به آب چيزي مي گويد و بايد آب چيزي به انسان بگويد). جمله بعد هم وابسته به نوع برداشت از جمله قبل است. تنها نكاتي كه مي توانم اشاره كنم تصويرسازي زيبايي است كه از يك مجادله دروني مي‌كشد و نيز صنعت واج‌آرايي كه با تكرار «ج» به وجود آمده و تصوير را ملموس تر كرده. در مورد جمله بعد هم تصوير نزديك شدن انسان به لانه يك پرنده در ذهنم مجسم مي شود: كبوتر اطراف درخت مي چرخد تا ببيند انسان نهايتا چه مي كند. آنچه روشن است اين است كه اينجا نيز حضور آدمي زاد آسايش پرنده را به هم زده. كلمه آدمي زاد به جاي كلمه انسان، دورتر شدن آدم را از آنچه بايد مي بود، به ذهن متبادر مي كند.

در طول شعر مسافر، قطعاتی آرام و حزن انگیز و بندهایی حماسی و ناشی از نوعی بی‌تابی است. اینجا نیز ریتم شعر تند می‌شود و می‌توان آنرا نوعی رجوع به بندهای تند قبلی دانست. بندهایی نظیر: «شراب را بدهید./ شتاب باید کرد:/ من از سیاحت در یک حماسه می‌آیم/ و مثل آب/ تمام قصه سهراب و نوشدارو را/ روانم.» یا «من از مصاحبت آفتاب می‌آیم/ کجاست سایه؟» :
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
صدای همهمه می‌آید.
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.
و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را
به من می‌آموزند،
فقط به من.


او در مقابل همگان و بر فراز «جهان» است. همهمه‌ی تمام موجودات شنیده می‌شود. در مقابل این «همه»، «من» قرار دارد. بادهای جهان مسافر را گرد جهان می‌برد و راه را به او نشان می‌دهند و «زورق قدیمی اشراق» او را هدایت می‌کنند. همچنانکه رودها در دریاها محو می‌شوند، او نیز در جهان محو شده است. (این نگرشی شرقی نسبت به انسان است که انسان جزئی از طبیعت و جهان است و روان انسان با روان دیگر موجودات یگانه است.) و بدین ترتیب «وسیع» شده است و «تنها». (عبارتی که زیر بانیان سبز تنومند به ییلاق ذهنش وارد شد: وسیع باش، و تنها، و سربه‌زیر، و سخت)
اما نکته قابل توجه این همه تاکید روی «من» و تنها بودنش به عنوان مخاطب جهان است. این من می‌تواند به معنای «من ِ انسان» یا «من ِ شاعر» باشد. در مورد اول، منظور نوعی «من محوری» به عنوان نوع انسان است: مرکز تمام هستی «من» است. و در حقیقت، هستی به دو نیم شده است: من درون و جهان بیرون. و مخاطب جهان بیرون «من» هستم و جهان چیزها به من می‌آموزد. اما در برداشت دوم من به عنوان شاعر-پیامبر حضور دارد. این برداشت با توجه به جملات بعدی محکمتر می‌شود. شاعر-پیامبر، زبان جهان را می‌فهمد (و فقط او می‌فهمد) و وظیفه‌اش انتقال این مفاهیم به بشر است:

و من مفسر گنجشک‌های دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده «سرنات» شرح داده ام.


پس وظیفه شاعر-پیامبر، برداشتن فاصله بین جهان و انسانهایی است که زبان جهان را نمی فهمند. زبان گنجشکها را برای زائرین دره گنگ شرح می‌دهد و آنها را از رسوم مذهبی به اصل طبیعت بازمی گرداند (رابطه ملموسی بین گنجشگ و رودخانه گنگ نیافتم. فقط در جایی خواندم صدای بودا به گنجشگ تشبیه شده). همچون بودا اصول رستگاری را «زیر سایه بانیان سبز تنومد» دریافته و به سوی شهر روانه شده و در «سرنات» آن آموزه‌ها را ارائه می‌کند: گوشواره‌ی نیایش بوداییان تبتی را برای دختران فقیر بنارس شرح می‌دهد. اینجا هم می‌خواهد فاصله ای را که بین اصل عرفان گذشته، و مذهبی که آیینهایش بی‌معنا جلوه می کنند بردارد. و در پاسخ به فقر مادی ساکنان هند (ساکنان زمین)، آنها را متوجه جواهری اساطیری کند: نگهبان مقدس تبت.
حال این پیامبر شاعر برای انجام این رسالت نیایش می‌کند و کمک می طلبد. همچون موسی که دعا کرد گره از زبانم بگشا:

به دوش من بگذار ای سرود صبح «ودا»ها
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمی گفتارم.


تمام وزن طراوت را از الهه صبح دوران اساطیری وداها می‌طلبد:
«اوشس تابان، با درخشش طلوع می‌کند، در میان شکوه و جلالش همچون امواج آب. او تمام مسیرها را آسان می‌کند، مناسب برای سفر، و او که غنی است، خود را مهربانانه و دوستانه، نشان می‌دهد.» (ریگ ودا - سروده اوشس LXIV)
او از سرودهای ستایش اوشس (و نه خود اوشس!) طراوت سپیده‌دمان را می‌خواهد و می‌خواهد که بار سنگین انتقال طراوت را به او بسپارند. زیرا این شاعر-پیامبر دچار گرمی گفتار است (از مصاحبت با آفتاب آمده) و به دنبال سایه‌ی پرطراوتی است که آرام بگیرد:

و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب کنید،
به این مسافر تنها، که از سیاحت اطراف "طور" می آید
و از حرارت "تکلیم" در تب و تاب است.


او همچون موسی در طور سینا اصول رستگاری (ده فرمان) را دریافته و به پایین روانه شده در حالی که هنوز از گرمای آتش تکلیم با خدا در تب و تاب است. و حال از تمام درختان باغهای زیتون آن منطقه سایه آرامش طلب می‌کند. (سایه‌های درختان زیتون ما را به یاد بهشت در روایات اسلامی می‌اندازد: زیتون میوه‌ای بهشتی است)
او یادآوری می کند مسافری تنهاست که در زمانها و مکانها سیر می کند. مسافری که شعرش پیامی دارد. و برای همین پیام‌بر است. این بند به شدت نگاهی جهانی دارد. بادهای جهان مسافر را به این سو و آنسو می‌کشند: از شرق به بودا، پیامبر اشراق و از غرب به موسی، پیامبر وحی اشاره می‌کند. این پیامبر مسافر نیز همچون بودا و موسی اصول رستگاری خود را در مدتی که از انسانها دور بود (سفر) دریافته و اینگونه تمام میراث معنوی فرهنگهای مختلف را به هم می پیوندد و همه را یکی می‌داند. سهراب جهانی بودن این بند را با تداعی هر چهار عنصر اصلی تاکید می کند: باد (مخاطب تنهای بادها)، آب (رودهای جهان)، آتش (حرارت تکلیم و گرمی گفتار) و خاک (خاک فلسطین). جالب است بدانید قدمت تقریبی سروده های وداها با زمان زندگی موسی یکی است: بین سه هزار تا سه هزار و پانصد سال پیش. و این نیز تاکید دیگری است برای توازن و تقارن غرب و شرق.

ما بارها به تقارن نگاه غربی و شرقی در آثار سهراب برمی خوریم. علاوه بر تلفیق این نگاه ها در نقاشی های وی، در کتاب اطاق آبی و خصوصا در فصل ناتمام «گفت و گو با استاد»، سهراب به طرز ظریفی بحث تقارن در طراحی را با تقارن سیاق غربی و شرقی همنشین کرده است. سهراب به خوبی در یافته که حقیقت درونی تمام آیین ها یکی است. و همین حقایق مشترک است که روش نابی برای درک کلیت جهان به ما می دهد. همچون تقارن در نقاشی و معماری، که هر بخش به ظاهر در مقابل همند اما در نهایت به یک وحدت و هارمونی چشمگیر می رسند.

سهراب در این بند از شعر مسافر بازی زبانی ظریفی بین سیاحت یا Tour و «طور» می‌کند. همچنین با مقایسه‌ی گوشواره نیایش بوداییان با گوشواره دختران و نیز تبادر ذهنی گُنگ(به معنای مبهم) در عبارت «مفسر گنجشکهای دره گَنگ (Ganges)» بازیگوشیهای زبانی شایان توجهی انجام می دهد. حتی شاید کنار هم قرار دادن این واژه‌ها با حروف مشترک اتفاقی نباشد و به موسیقی شعر کمک می‌کند: گنجشک و گنگ و گوشواره، سرود صبح، گرمی گفتار، درختان و خاک و خود و خطاب، تب و تاب.


شعر مسافر شعری پرلایه و بسیار پیچیده است. و اگرچه در بسیاری موارد ابهامش خواننده را به چالش می کشاند، اما سبک سهراب نشان داده همیشه سرنخی برای کشف آن باقی می‌گذارد. شعر مسافر، پر از ارجاعات اساطیری و تاریخی است، که در راستای هرچه بهتر بیان کردن مفاهیم بیان می شوند. اما جالب آنکه باوجود این پیچیدگی ها و ارجاعات، مخاطب باز هم ارتباط نسبتا خوبی با آن برقرار می کند، و مفهوم درونی شعر را به شکلی غیرمستقیم و نیمه شهودی درمیابد. شرح ارجاعات اساطیری و ابهام زدایی از روابط آنها، علاوه بر آنکه درک زیبایی شعر را دوچندان می کند، بلکه پیوندهای خوبی به فرهنگها و تمدنهای گوناگون جهان می دهد و از این طریق هم شناخت ما را از حقایق نابی که فراموش شده اند بیشتر می کند، و هم گونه ای «بینش» جهانی و میان-فرهنگی را بدون تعصب روی منطقه ای خاص ارائه می کند. این بی تعصبی، نشانه ای از انسان مدرنی است که بر فراز جهان ایستاده و نوعی «منطق فازی» بر شکل گیری بینش او حاکم است. انسان مدرنی که به میراث روانی خود رو کرده و از باغ اساطیر، راز حقایق فراموش شده را می چیند. انسانی که در این مقطع از سفر خود روی زمین، لقب «پست مدرن» را به خود داده.

توضیح واژگان خاص:
دره گنگ (Ganges) :
رودخانه گنگ، از دامنه های هیمالیا در شمال هند آغاز و به خلیج بنگال می ریزد. هندوها این رودخانه را مقدس می‌شمارند: گنگا دختر هیماوان (هیمالیا) خدای کوهستان است. در آیین هندو، آب این رودخانه و استحمام در آن بسیار مقدس است. این رودخانه از شهر مقدس بنارس نیز می‌گذرد.


گوشواره عرفان نشان تبت: منظور گردونه نیایش (Prayer Wheel) است. ابزاری است که در نیایش بوداییان تبتی به کار می‌رود. گردونه‌های نیایش استوانه های غلطانی هستند که در معابد آویزان می‌شوند با دست نیایشگران به چرخش درمی‌آیند. روی این استوانه‌ها یک مانترا یا سرود مقدس نقش می‌شود. طبق سنت بوداییان تبتی چرخاندن این استوانه‌ها همان تاثیر معنوی بیان شفاهی نیایشها را داراست. رایجترین مانترای نقش شده روی این گوشواره‌ها این جمله است: «درود بر جواهر نیلوفر آبی». جواهر نماد نگهبان مقدس تبت است و نیلوفر آبی هم نماد عمومی سنت بودایی. گوشواره هایی شبیه این گردونه‌ها برای تزئین گوش نیز ساخته شده است.

بنارس (Vārānasi) : نام قدیم شهر وارانسی. شهری با حدود هزار و پانصد معبد در شمال شرقی هند و بر ساحل رود مقدس گنگ. این شهر مقدس‌ترین شهر هندوها است و صدها سال است زائران هندو از سراسر جهان به این شهر سفر می‌کنند. به اعتقاد آنها اگر کسی در این شهر بمیرد از گردش مرگ و زندگی تناسخ رهایی یابد. شاید جملات جالب مارک توین درباره این شهر به وصفش کمک کند: "این شهر کهن‌تر از تاریخ است، کهن‌تر از سنت، کهن‌تر از افسانه، و شاید قدمت آن دو برابر بیشتر از تمام اینها روی هم باشد!"

جاده سرنات (Sarnath) : سرنات نام منطقه‌ای باستانی نزدیک شهر بنارس است. بودا اولین خطابه‌اش را بعد از روشنیدگی در این محل ایراد کرد و اصول پنجگانه روشنیدگی خود را ارائه کرد.

ودا: کتاب مقدس باستانی هندوئسیم به زبان سانسکریت و شامل چهار کتاب ریگ ودا، ساماودا، یاجورودا و آتاروا ودا است. اصل این کتاب به آریاییان مهاجر در هند (1000 تا 1500 سال قبل از میلاد) بازمی‌گردد. ریگ ودا شامل هزار سرود برای ستایش و فراخواندن خدایان هندوست. یکی از این خدایان خدای سپیده‌دم، اوشس است که حدود 20 سرود از ریگ ودا خطاب به اوست.

طور: اشاره به طور سینا. کوهی که موسی (ع) بر فراز آن با خدا سخن گفت. مطابق با کتاب عهد قدیم (خروج - 19) موسی (ع) ده فرمان را در این کوه بر روی کتیبه ای دریافت نمود.

تکلیم:
اشاره به سخن گفتن موسی (ع) با خدا. طبق آیات قرآن موسی (ع) نخستین بار در شبی تاریک که گم شده بود به درختی آتشین بر می خورد و ندای خدا را از آن می شنود و با خدا گفتگو می کند. به همین سبب صفت «کلیم الله» را به او داده اند.



.......................

منبع : کفش هایم کو
 
Last edited:

j_2006_n

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2007
نوشته‌ها
4,676
لایک‌ها
4,543
محل سکونت
Iran
سلام دوستان

سهراب دلم خیلی برات تنگ شده ................ !؟!

چند تا از اشعار سهراب با دیکلمه خسروی عزیز:

لینک مدیا فیر
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
و من مواظب تبخیر خواب‌ها بودم

و ضربه‌های گیاهی عجیب را به تن ذهن

شماره می‌کردم:

خیال می‌کردیم

بدون حاشیه هستیم.


من حس میکنم منظور سهراب از تبخیر خواب ها از بین رفتن خوابه، که میگه من مواظب خواب ها و رویاها هستم و ضربه هایی که یک گیاه میتونه به ذهن آدم وارد کنه!!


تبخیر به معنی بخار شدن و به هوا رفتن، و در معنای مجاز به بیدار شدن. خواب به پنجره هایی در ذهن که از اونها شهود ممکن میشه
مواظبت از تبخیر خواب ها لزوما به مراقبتی اطلاق نمیشه که مانع تبخیر خواب باشه
اما اینجا مواظب تبخیر خواب ها بودن تقریبا مساوی هس با هوشیاری نسبت به پنجره هایی که در ذهن به سوی حقیقت باز میشن :)
گیاه عجیب همون ریواس هست که معتقدند انسان از گیاهی به نام ریواس شکل گرفته ... از پنجره های مصرع قبلی وقتی به شهود میرسه ریواس رو هم مشاهده می کنه و این تعداد مشاهده ریواس رو مورد تفکر قرار میده
خیال می کردیم بدون حاشیه هستیم قطعا پایه فکری شعر آب را گل نکنیم سهراب هست .
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
صفحه اول این تاپیک مال 2005 بود ! اومدم صفحه آخر و اون پست رو نوشتم .
خیلی به سهراب علاقه مندم سعی می کنم در خلال فرصت هام خدمت برسم و البته اگه بشه از ابتدای شعر شروع به تفسیر که نه نقد هم نه، گفتگو کنیم .
در زمینه شرح شعر، شعر سهراب به زغم بنده، سخت تر از سایر شعراست . و البته بیشتر به دلیل وسعت دانش سهراب هست و اینکه دوران ما بیشتر شبیه به نتایج فرهنگی اشعار قدیم و عرفان قدیم هست و متعددا شرح شعر، اشعار قدیم تو زمونه ما رخ داده .
ممنون
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
صفحه اول این تاپیک مال 2005 بود ! اومدم صفحه آخر و اون پست رو نوشتم .
خیلی به سهراب علاقه مندم سعی می کنم در خلال فرصت هام خدمت برسم و البته اگه بشه از ابتدای شعر شروع به تفسیر که نه نقد هم نه، گفتگو کنیم .
در زمینه شرح شعر، شعر سهراب به زغم بنده، سخت تر از سایر شعراست . و البته بیشتر به دلیل وسعت دانش سهراب هست و اینکه دوران ما بیشتر شبیه به نتایج فرهنگی اشعار قدیم و عرفان قدیم هست و متعددا شرح شعر، اشعار قدیم تو زمونه ما رخ داده .
ممنون

بسیار عالی دوست عزیز

خیلی خوشحال میشم که این تاپیک رونق بگیره، منتظر پست هاتون هستم و اگر در توانم باشه در گفت و گوها شرکت میکنم.

از تحلیل بسیار زیبایی که گذاشتید هم ممنونم و البته بسیار خوش آمدید.
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
ممنونم مدیر ;) خان جان
چشم منم خوشحال میشم خدمتی به دوستان و سهراب دوست بکنم اگه در توان حقیر باشه
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
توضیح تاپیک، فقط اینکه اینجا بدون ترتیب و از هر قسمتی که شد شرحی بذاریم و همه استفاده کنیم . اینکه بدون ترتیب باشه به این جهت بود که از روی علاقه باشه و شرحی رو مجبور نباشیم .

خب فعلا برای شروع :

زن زیبایی آمد لب رود
آب را گل نکنیم

روی زیبا دو برابر شده است



یعنی سهراب منظورش اینه که تمام زیبایی های دنیا که تو آب (نماد حیات) هست تو زن هم تکرار شده ! یا به همون میزان که آب سرشار از زیباییها هس زن هم سرشار از زیبایی هاس ؟

پس چرا از عبارت "زن زیبا" استفاده کرده، خب خوش بینانه میشه گفت برای تبلور احساس زیبایی در ذهن مخاطبش، از صفت زیبا استفاده کرده .

آینه همه چیز رو تو خودش نشون میده، اینجا اگه زنانگی رو آینه فرض کنیم چی میشه، خب میشه : اگه آب رو گل نکنیم ---> زیبایی های آب تو آینه ای که اومده لب رود، منعکس میشه :)

نگاه سهراب به زن چقدر اصالت گرا بوده .

زن رو از جهت سادگی ِ پاکش (کودکانگی، عصمت) به آینه مجاز کرده، و همینطور میشه عکسش رو گفت که زیبایی در اصل درخور زن هست و اینجا با اومدن این اصل زیبایی به کنار آب که یکی از ویژگی های آب آینه وار بودنشه، زیبایی هاشو در آب منعکس کرده :) یعنی زیبایی های حیات آفرینش از زن سرچشمه گرفتن .

هر دو قابل تامل هست

دومی ساده تره

والبته معنای اول، موکد بعضی از سخنان هم هست از جمله : زن مادر جامعه است .
 
Last edited:

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت

انار مجاز از توحید ِ متجلی است . سبد استعاره از محدودیت هاست، ربطش به توحید اینه که توحید یکی از اصول دینه که گسترده ترین اصل خداپرستی محسوب میشه و منظور اینه که وسعتش از هر چیزی که بخایم باهاش مقایسه اش کنیم یا توحید رو تو موضوعی خاص و یا حتی عام قرار بدیم، ممکنه نیست . یعنی توحید بر هر موضوعی احاطه داره و مشرف بر همه جهان هستی هست . انبساط، مجاز از نگاهی هست که توحید رو در عالم هستی متجلی می بینه .
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
نکند اندوهی سر رسد از پس کوه

تو دستگاه های موسیقی ایرانی، دستگاه ماهور حال و هوای کسی رو بیان می کنه که فرصتی مغتنم رو از دست داده، فرصت مغتنم هم تو عرفان ایرانی نشات گرفته از امتحان خداست ! مثه آدم ع که تو بهشت بود و با اون میوه ممنوع مورد امتحان قرار گرفت، شاید اذان روزهای عزا و شهادت رو یادتون باشه، این اذان تو یکی از گوشه های ماهور به نام گوشه راک عبداله، هنرمندانه اجرا شده، که اشاره داره به وضع و حال کسانی که شب عاشورا بعد از اینکه امام حسین ع بیعت رو از بیعت کنندگان بر میداره، حسین ع رو ترک می کنن و بعد دچار اندوهی میشن که از پس کوهی به نام عاشورا به قلبشون می رسه .
این اندوه که سهراب ازش حرف میزنه همین اندوهی هست که تو عرفان ایرانی نشات گرفته از امتحان خداست، کوه امتحان خداست، اندوه زمانی به بشر میرسه که تو امتحان الهی، هواداری نفسش (خودش) رو کرده باشه :)
 
Last edited:

jojo91

Registered User
تاریخ عضویت
8 آپریل 2012
نوشته‌ها
193
لایک‌ها
584

كسی نیست،

بیا زندگی را بدزدیم ،

آن وقت میان دو دیدار قسمت كنیم

بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم،


بیا زودتر چیزها را ببینیم
.


سهراب سپهری
 

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
در کف دست زمین گوهر ناپیدایست
که رسولان همه از تابش آن خیره شدند

در کل جهان خلقت، پنج عالم رو خدا خلق کرده، که بالاترین آن عالم ارواح و پایین ترین آن عالم جسمانی هست، کف دست زمین، که سهراب ازش استفاده کرده، استعاره از عالم جسمانی مطلق هست . ما در این عالم جسمانی هبوط کرده ایم که با ابزاری که خدا به همه انسان ها داده، شاکله خودمون رو به تا عالم ارواح بالا ببریم، شاکله، تمام جهانی هست که یک شخص داراست یعنی همه خصوصیات و متعلقات خودی خودش، که شامل هر چیزی میشه که در جهان جسمانی هست که به هر نحوی هر چند خیلی باریک، اما به اون شخص مرتبط هست و متعلق به اون شخص میشه . این تقریبا تعریف شاکله میشه .
سهراب در حد اعلی از صفت ناپیدا استفاده کرده برای مدیر ابزاری که ما انسان ها در اختیار داریم، چیزی به نام فطرت . ندای فطرت در ابتدا گم ترین و بعد از به اصالت رسیدن توانایی درکش، واضح ترین ندایی هست که در عالم جسمانی وجود داره .
و اینکه چرا "رسولان" از تابشش خیره میشن، اشاره داره به هدف اصلی رسالت پیامبران که آگاهی دادن مردم به ندای فطرت هست .
تقویت و به اصالت رساندن ِ توانایی شنیدن ندای فطرت، هدف اصلی رسالت انبیاست، خب اینجا برمی گردیم به اینکه چطور "رسولان" باید از تابش فطرتشون خیره شده باشن، محمد ص از کودکی خودش و بازی های کودکیش اینطور فرموده که، برای یک بازیی ما روی زمین می نشستیم و سنگ در دامن جمع می کردیم و بلند می شدیم تا از سنگ ها برای بازی استفاده کنیم، کسی که سنگ ها را در دامن جمع کرده بود وقتی از زمین بر می خاست، مجبور بود که لباسش را بالا بگیرد تا سنگ ها روی زمین نریزند، و این موجب می شد عورتش پیدا شود، من یک بار نشستم و سنگ جمع کردم و هنگامی که خواستم برخیزم مانند اینکه کسی روی دستم زده باشد لباسم رها شد و سنگ ها ریخت و اینکار را سه بار انجام دادم و بار سوم هم این تکرار شد، و من فهمیدم که نباید این کار را انجام دهم و دیگر انجام ندادم .
اون چیزی که در پیامبر به "اختیار"ش فهماند که این کار غلط است، فطرت پیامبر بوده، سایر پیامبران هم همه از راه تسلیم در برابر فطرتشون به رسالت رسیدند، موکدا تشهد نماز، تاکید بر رسیدن به رسالت می کنه از راه بندگی . محمدا عبده و رسوله.
خب به شعر گردیم و ببینیم چی شد، در کف دست زمین گوهر ناپیداییست که رسولان همه از تابش آن خیره شدند . فک کنم تصورش سخت نباشه :) رسالت در عالم جسمانی از ناحیه فطرت حاصل شده و به کمال رسیده "خیره شده" .
و در ادامه
پی گوهر باشید
لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید (چراگاه رسالت = پایگاه امدادی فطرت)

امیدوارم با توضیحات بالا خودتون بهتر از هر کسی، ادامشو بخونین
 
Last edited:

netmsm

Registered User
تاریخ عضویت
17 فوریه 2012
نوشته‌ها
1,711
لایک‌ها
1,999
محل سکونت
اصفهان
به مناسبت مبعث محمد ص

یک نفر آمد که نور صبح مذاهب
در وسط دکمه های پیرهنش بود

یک نفر = محمد ص
نور صبح مذاهب = علی ع
وسط دکمه ها = حق
پیرهنش = دین اسلام

فرصتی شد حتما مفصل تر خدمت دوستان می نویسم
 

amanz

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژانویه 2012
نوشته‌ها
2,211
لایک‌ها
1,085
جالبه همه چیز رو با اسلام قاطی میکنن
دست از سر ادبیات پارسی بردارید
روز مبعث چه ربطی به تاپیک سهراب سپهری داره
 
بالا