• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

انجمن دوستاران سهراب سپهری

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط « لوح حمورابی»
نگاه می کردند.
و در مسیر سفر روزنامه های جهان را
مرور میکردم.
سفر پر از سیلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سیاه
و بوی روغن میداد.
و روی خاک سفر شیشه های خالی مشروب
شیارهای غریزه، و سایه های مجال
کنار هم بودند.
میان راه سفر، از سرای مسلولین
صدای سرفه می آمد.
زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
شیارروشن«جت» ها را
نگاه می کردند
و کودکان پی پرپرچه ها روان بودندريا،
سپورهای خیابان سرود می خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ های مهاجر نماز می برند.
و راه دور سفر، از میان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت،
به غربت تریک جوی آب می پیوست
به برق ساکت یک فلیس
به آشنایی یک لحن
به بیکرانی یک رنگ،


داره مشاهادات چشم و دلش از سفرهاش رو می گه


باز هم چیزی درک نکردم از این قسمت....شرمنده!
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
کنار راه سفر کودکان کور عراقی

به خط « لوح حمورابی»

نگاه می کردند.


و در مسیر سفر روزنامه های جهان را

مرور میکردم.



سفر پر از سیلان بود

و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر

گرفته بود و سیاه

و بوی روغن میداد.

و روی خاک سفر شیشه های خالی مشروب

شیارهای غریزه، و سایه های مجال

کنار هم بودند.

میان راه سفر، از سرای مسلولین

صدای سرفه می آمد.

زنان فاحشه در آسمان آبی شهر

شیارروشن«جت» ها را

نگاه می کردند

و کودکان پی پرپرچه ها روان بودندريا،

سپورهای خیابان سرود می خواندند


تا این قسمتش شاعر فضای زندگی مادی رو توصیف میکنه ، اتفاق های روزمره جهان و زندگی روزمره ما که در جریانه و بعد ...

و شاعران بزرگ

به برگ های مهاجر نماز می برند.


با این مصرع شاعر کم کم سعی میکنه مسیر رو عوض کنه و از زندگی مادی انسان و به راه اصلی هدایت کنه.
نمی فهمم منظورش از نماز بردن به برگ های مهاجر چیه البته!!؟

و راه دور سفر، از میان آدم و آهن

به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت،

به غربت تریک جوی آب می پیوست

به برق ساکت یک فلیس

به آشنایی یک لحن

به بیکرانی یک رنگ،


و اینجا قشنگ مسیر عوض میشه شاعر میگه مسیر زندگی از آدم و آهن که شاید منظورش سردی باشه از زندگی مادی به سمت جوهر زندگی حقیقت زندگی هدایت پیدا میکنه .
شاعر مسیر حقیقت رو به آب ، رنگ ، سکوت و لحن تشبیه میکنه .
 

j_2006_n

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2007
نوشته‌ها
4,676
لایک‌ها
4,543
محل سکونت
Iran
سلام دوستان
----------------

کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط « لوح حمورابی»
نگاه می کردند.


اینجا یه سری تضاد رو آورده کودک کور که به چیزی نگاه می کنه !!!(لوح حمورابی اولین قانون مدون جهان شامل قوانین خانوادگی، تجاری، اقتصادی، اجتماعی، کیفری و حقوق زنان است که ۳۷۷۰ سال پیش توسط حمورابی پادشاه بابِل وضع شده‌است.)
شاید منظورش این بوده که کودکان عراقی خیلی از طرف خوانواده هایشان سختی میکشن و این در حالیه که در شهرشان قوانین خانواده نوشته شده و این یعنی نگاه کردن بونه این که چیزی رو ببینی.

و در مسیر سفر روزنامه های جهان را
مرور میکردم.


سهراب همش در این فکر بوده که در دنیا پیرامونش چی میگذره و به این اتفاقات بی اعتنا نبوده .

سفر پر از سیلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سیاه
و بوی روغن میداد.


توی دنیا پر از خونریزی و کشت و کشتار بود
و به خاطر صنعتی شدن اکثر کشور ها مردم اون کشور ها در فقر با مرگ دست و پنجه نرم میکردن.

و روی خاک سفر شیشه های خالی مشروب
شیارهای غریزه، و سایه های مجال
کنار هم بودند.


و مردم مرفع جامه همش در حال عیش و نوش بودن و کاری به کار مردم عامه نداشتن.

میان راه سفر، از سرای مسلولین
صدای سرفه می آمد.


صدای سرفه بیمارانی که سل گرفته بودن تمام شهر رو پر کرده بود.

زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
شیارروشن«جت» ها را
نگاه می کردند


زنان بد کاره به سفیدی و پاکی (دودی) جایی که هواپیما های جت میزاشتن نگاه می کردن و آرزوی پاکی همچون آن را داشتن.

و کودکان پی پرپرچه ها روان بودند،

و کودکان چه راحت پرپر میشدن.

سپورهای خیابان سرود می خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ های مهاجر نماز می برند.


سپورها سرود مرگ سر میدادند و جنازه ها را از شهر جمع می کردن
و شاعران برای مردمی که مرگ آنها را با خود برده شعر های غمگین می گفتند.

و راه دور سفر، از میان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت،
به غربت تریک جوی آب می پیوست
به برق ساکت یک فلیس


و مرگ در بین انسانها و آهن ها (همون کارخانه های صنعتی) حرکت می کرد و انسانها را یکی , یکی با خود همراه می کرد و انسان ها را فنا می کرد و روح آنها را از ان خود می کرد.

به آشنایی یک لحن
به بیکرانی یک رنگ،


انسانها انقدر سختی میکشیدن که مرگ برای انها خیلی جذاب بود و مثل این بود که در غربت کسی رو پیدا کردن
به زیبایی و بزرگی یک رنگ..............
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
کنار راه سفر کودکان کور عراقی

به خط « لوح حمورابی»

نگاه می کردند.

افراد محروم دید وسیع تر و جدی تری به دنیا دارند...

و در مسیر سفر روزنامه های جهان را

مرور میکردم.

آگاهی از دنیای واقعی.

سفر پر از سیلان بود

و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر

گرفته بود و سیاه

و بوی روغن میداد.

اینجا باز هم اشاره دارد به دنیای واقعی و اینکه برروی آن سفر خیالی غباری از واقعیت پوشانده و گویی تلخی و سیاهی دنیای مادی در سفر مسافر نیز رخنه کرده...

و روی خاک سفر شیشه های خالی مشروب

شیارهای غریزه، و سایه های مجال

کنار هم بودند.

به نظرم همش داره میگه سفرمون کم کم رنگ واقعیت پیدا کرده! اشاره به مشروب و غریزه و مجال هم از نشانه های دنیای واقعیت است،دنیایی که برای سرخوشی آدمی نیازمند مشروب است و انسان مطیع و بنده غریزه اش! و در سر تاسرش زمان سایه افکنده و محدودیت زمان و مکان سایه به سایه همراه آدمیست!

ان راه سفر، از سرای مسلولین

صدای سرفه می آمد.

زنان فاحشه در آسمان آبی شهر

شیارروشن«جت» ها را

نگاه می کردند

واقعیت تلخ دنیای مادی! گویی مسافر از رویای خوش سربرداشته و حالا واقعیت را پیش چشمش میبیند

و کودکان پی پرپرچه ها روان بودندريا،

کودکان که همیشه در پی رویا میدوند...

و واقعیت در وجودشان گم شده

سپورهای خیابان سرود می خواندند

و شاعران بزرگ

به برگ های مهاجر نماز می برند.

هر کسی مشغول کار خود بود و انگار انسان ها تنها در کنار هم میزیند اما در واقع هر کس در عالم خود سیر میکند و با اطرافش بیگانه ست

و راه دور سفر، از میان آدم و آهن

به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت،

به غربت تریک جوی آب می پیوست

به برق ساکت یک فلیس

به آشنایی یک لحن

به بیکرانی یک رنگ،

با اینکه همه چیز در دنیای آدمیان منتهی به مادیات شده و در ظاهر حقیقت رنگ باخته؛فلسفه ی زیستن و ماهیت زندگی همچنان جاریست و راه خود را آهسته و پیوسته طی میکند!

د ر واقع میخواد بگه شاید دنیای واقعی به زیبایی و با شکوهی سفر مسافر نیست اما با ز هم چو نیک بنگری رگه هایی از زندگی و حرکت در واقعیت جاریست و همین ست که به زندگانی ما معنا میبخشد...
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط « لوح حمورابی»
نگاه می کردند.


اینجا یه سری تضاد رو آورده کودک کور که به چیزی نگاه می کنه !!!(لوح حمورابی اولین قانون مدون جهان شامل قوانین خانوادگی، تجاری، اقتصادی، اجتماعی، کیفری و حقوق زنان است که ۳۷۷۰ سال پیش توسط حمورابی پادشاه بابِل وضع شده‌است.)
شاید منظورش این بوده که کودکان عراقی خیلی از طرف خوانواده هایشان سختی میکشن و این در حالیه که در شهرشان قوانین خانواده نوشته شده و این یعنی نگاه کردن بونه این که چیزی رو ببینی.​



سپورهای خیابان سرود می خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ های مهاجر نماز می برند.


سپورها سرود مرگ سر میدادند و جنازه ها را از شهر جمع می کردن
و شاعران برای مردمی که مرگ آنها را با خود برده شعر های غمگین می گفتند.

سلام
تعابیر جالبی به کار بردی.
ممنون:دی
 

Callisto

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
18 آپریل 2007
نوشته‌ها
1,859
لایک‌ها
7
محل سکونت
Jupiter
کنار راه سفر کودکان کور عراقی

به خط « لوح حمورابی»

نگاه می کردند.

اینجا به نظرم در ادامه ی همون بخش قبل به عادت گرایی و فراموش کردن پیشینه ی عظیم برمیگرده..
اینکه کودکان کور هستن میتونه اشاره به این باشه که عادت ها چشم اونها رو پر کرده و اجازه نمیده جور دیگه ای ببینن..
و مهمتر اینکه پیشینه ی تاریخی خودشون رو فراموش کردن و فاصله ی بزرگی بین نسل جدید و گذشته ها افتاده..این کودکان اگه کور هم نبودن نمیتونستن خط میخی لوح رو بخونن..و اینکه کودکان عراقی که گذشته ی اونها بابل و عظمتش بود،الان دیگه نسبت به اون گذشته کور هستن و چیزی نمیفهمن...
و اینکه میگه کنار راه یه جورایی انگار به بی هویتی نسل امروز اشاره میکنه...

و در مسیر سفر روزنامه های جهان را

مرور میکردم.

بعد از اینکه یکی یکی نشانه های دوره ی حاضر مثل سکوت دین، مادی گرایی ، بی هویتی و فراموشی گذشته ی با ارزش رو ذکر میکنه ،حالا از رسانه اسم میبره که یه جورایی این عصر ، عصر اطلاعات و رسانه است..
اینا همه میتونه نشانه هایی باشه که نشون بده انسان عصر حاضر داره به کجا میره و چه جوری از مسیر اصلی که بهشت بود منحرف شده..سفر انسان عصر حاضر بیشتر شبیه تبعید شده..(همونطور که تو قسمت قبل هم از تبعید حرف زد..)

سفر پر از سیلان بود

و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر

گرفته بود و سیاه

و بوی روغن میداد.

و روی خاک سفر شیشه های خالی مشروب

شیارهای غریزه، و سایه های مجال

کنار هم بودند.

سفری که مسافر از باغ چندسالگی شروع کرده بود،حالا به اینجا رسیده...و از نشانه های امروزی شدن و صنعتی شدن پوشیده شده..
مسافر از هجوم حقیقت به خاک افتاده بود،اما این خاک الان بوی روغن میده و از شیشه های خالی مشروب پوشیده شده..
صنعت اومد تا به زندگی آسایش بده،اما اینطور نشد و بیشتر تلاطم ایجاد کرد و انسان به جایی رسید که برای به دست آوردن آرامش به مشروب و شهوت ( شیارهای غریزه ) رو آورد تا فرصتی برای آرامش و آسوده شدن داشته باشه..

میان راه سفر، از سرای مسلولین

صدای سرفه می آمد.

شاید نشانه ای از اینکه با این همه پیشرفت بیماری ها هنوز درمانی ندارن..

زنان فاحشه در آسمان آبی شهر

شیارروشن«جت» ها را

نگاه می کردند

و کودکان پی پرپرچه ها روان بودند،

شیار روشن جت ها نشانه ی آثار جنگ بر روی زندگیه.. و زنان فاحشه کودکانشونو رها کرده بودن و کودکان به دنبال چیزهای پوچ میدویدند که همین که توجهشون از آینده نگری به موارد بی ارزش جلب شده اونها رو شاد میکرد..


سپورهای خیابان سرود می خواندند

و شاعران بزرگ

به برگ های مهاجر نماز می برند.

اینکه هیچ کس دیگه در جایی که باید نبود..
و شاعران به تقلید رسیدند و به جای طی کردن مسیر اصیل خودشون به فرهنگ های (مهاجر) وارد شده رو آوردن و از اونا تقلید میکنن ...

و راه دور سفر، از میان آدم و آهن

به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت،

به غربت تر یک جوی آب می پیوست

به برق ساکت یک فلس

به آشنایی یک لحن

به بیکرانی یک رنگ

راه سفر از بین این همه جنجال رد میشه و دور میشه..
اما در بین این همه جنجال همچنان جوهره ی زندگی از بین نرفته،و فقط پنهان شده..و این راه سفر شاید به واسطه ی صنعتی شدن دور شده باشه،اما همچنان مسیرش به سمت همین جوهره ی زندگیه، به سمت همون آرامش یک جوی آب و همه ی نشانه های قشنگ زندگی که آرامش بخشن...
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
سفر مرا به زمین های استوایی برد.

و زیر سایه آن« بانیان» سبز تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش، و تنها ، و سر به زیر، و سخت.




من از مصاحبت آفتاب می آیم،

کجاست سایه؟




ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است

و بوی چیدن از دست باد می آید

و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج

به حال بیهوشی است.

در این کشاکش رنگین،کسی چه می داند

که سنگ عزلت من در کدان نقطه فصل است.

هنوز جنگل ، ابعاد بی شمار خودش را

نمی شناسد

هنوز برگ

سوار حرف اول باید است

هنوز انسان چیزی به آب می گوید

و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است

و در مدار درخت

طنین بال کبوتر، حضور مبهم رفتار آدمی زاد است.
 

oceanicph

Registered User
تاریخ عضویت
14 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
3
لایک‌ها
0
محل سکونت
tehran
سفر مرا به كجا مي برد


سپهري سفري را پيش مي گيرد، سفري ازلي با مسافري كه انگار حرف دل آدمي در پهناي زاويه كلام اوست.
او بخشهاي از سفر را همچون پرتره اي با واژه نقاشي ميكند
سفري كه در ابعاد بزرگي از سطح آگاهي اتفاق مي افتد و مسافري كه در جاي جاي سفر نقاط پنهان روح ظريف خود را كشف ميكند و ما را در

( ذورق قديمي اشراق تا تجلي اعجاب پيش ميبرد)


دم غروب ميان حضور خسته اشيا
نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد
و روي ميز هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود
و بوي باغچه را ‚ باد روي فرش
فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي مي كرد
و مثل بادبزن ‚ ذهن ‚ سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد مي زد خود را
مسافر از اتوبوس
پياده شد
چه آسمان تميزي
و امتداد خيابان غربت او را برد
غروب بود
صداي هوش گياهان به گوش مي آمد
مسافر آمده بود
و روي صندلي راحتي كنار چمن
نشسته بود
دلم گرفته
دلم عجيب گرفته است
تمام راه به يك چيز فكر مي كردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم مي برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره هاي عجيبي
و اسب ‚ يادت هست
سپيد بود
و مثل واژه پاكي ‚ سكوت سبز چمنزار را چرا مي كرد
و بعد غربت رنگين قريه هاي سر راه
و بعد تونل ها
دلم گرفته
دلم عجيب گرفته است
و هيچ چيز
نه اين دقايق خوشبو كه روي شاخه نارنج مي شود خاموش
نه اين صداقت حرفي كه در سكوت ميان دو برگ اين
گل شب بوست
نه هيچ چيز مرا از هجوم خالي اطراف
نمي رهاند
و فكر ميكنم
كه اين ترنم موزون حزن تا به ابد
شنيده خواهد شد
نگاه مرد مسافر به روي ميز افتاد
چه سيبهاي قشنگي
حيات نشئه تنهايي است
و ميزبان پرسيد
قشنگ يعني چه ؟
قشنگ يعني
تعبير عاشقانه اشكال
و عشق تنها عشق
ترا به گرمي يك سيب مي كند مانوس
و عشق تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگي ها برد
مرا رساند به امكان يك پرنده شدن
و نوشداروي اندوه ؟
صداي خالص اكسير مي دهد اين نوش
و حال شب شده بود
چراغ روشن بود
و چاي مي خوردند
چرا گرفته دلت مثل آنكه تنهايي
چه قدر هم تنها
خيال مي كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي
دچار يعني

...عاشق
و فكر كن كه چه تنهاست
اگر كه ماهي كوچك دچار آبي درياي بيكران باشد
و چه فكر نازك غمناكي
و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است
و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست
خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست
نه وصل ممكن نيست
هميشه فاصله اي هست
اگر چه منحني آب بالش خوبي است
براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر
هميشه فاصله اي هست
دچار بايد بود
وگرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست
و عشق
صداي فاصله هاست
صداي فاصله هايي كه غرق ابهامند
نه
صداي فاصله هايي كه مثل نقره تميزند
و با شنيدن يك هيچ مي شوند كدر
هميشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانيه هاست
و او و ثانيه ها مي روند آن طرف روز
و او و ثانيه ها روي نور مي خوابند
و او ؤ ثانيه ها بهترين كتاب جهان را
به آب مي بخشند
و خوب مي دانند
كه هيچ ماهي هرگز
هزار و يك گره رودخانه را نگشود
و نيمه شب ها با
زورق قديمي اشراق
در آب هاي هدايت روانه مي گردند
و تا تجلي اعجاب پيش مي رانند
هواي حرف تو آدم را
عبور مي دهد از كوچه باغ هاي حكايات
و در عروق چنين لحن
چه خون تازه محزوني
حياط روشن بود
و باد مي آمد
و خون شب جريان داشت در سكوت دو مرد
اتاق خلوت پاكي است
براي فكر چه ابعاد ساده اي دارد
دلم عجيب گرفته است
خيال خواب ندارم
كنار پنجره رفت
و روي صندلي نرم پارچه اي نشست
هنوز در سفرم
خيال مي كنم
در آبهاي جهان قايقي است
و من ‚ مسافر قايق ‚ هزارها سال است
سرود زنده دريانوردهاي كهن را
به گوش روزنه هاي فصول مي خوانم
و پيش مي رانم
مرا سفر به كجا مي برد
كجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند
و بند كفش به انگشت هاي نرم فراغت
گشوده خواهد شد
كجاست جاي رسيدن و پهن كردن يك فرش
و بي خيال نشستن
و گوش دادن به
صداي شستن يك ظرف زير شير مجاور
و در كدام بهار درنگ خواهي كرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد
شراب بايد خورد
و در جواني روي يك سايه راه بايد رفت
همين
كجاست سمت حيات
من از كدام طرف ميرسم به يك هدهد
و گوش كن كه همين حرف در تمام سفر
هميشه پنجره خواب را به هم ميزد
چه چيز در همه ي راه زير گوش تو مي خواند
درست فكر كن
كجاست هسته پنهان اين ترنم مرموز
چه چيز پلك ترا مي فشرد
چه وزن گرم دل انگيزي
سفر دراز نبود
عبور چلچله از حجم وقت كم مي كرد
و در مصاحبه باد و
شيرواني ها
اشاره ها به سر آغاز هوش برمي گشت
در آن دقيقه كه از ارتفاع تابستان
به جاجرود خروشان نگاه مي كردي
چه اتفاق افتاد
كه خواب سبز ترا سار ها درو كردند
و فصل ‚ فصل درو بود
و با نشستن يك سار روي شاخه يك سرو
كتاب فصل ورق خورد
و
سطر اول اين بود
حيات غفلت رنگين يك دقيقه حوا ست
نگاه مي كردي
ميان گاو و چمن ‚ ذهن باد در جريان بود
به يادگاري شاتوت روي پوست فصل
نگاه مي كردي
حضور سبز قبايي ميان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت كرد
ببين هميشه خراشي است روي صورت
احساس

هميشه چيزي انگار هوشياري خواب
به نرمي قدم مرگ مي رسد از پشت
و روي شانه ما دست مي گذارد
و ما حرارت انگشتهاي روشن او را
بسان سم گوارايي
كنار حادثه سر مي كشيم
ونيز يادت هست
و روي ترعه آرام
در آن مجادله زنگدار آب و زمين
كه وقت از
پس منشور ديده مي شد
تكان قايق ذهن ترا تكاني داد
غبار عادت پيوسته در مسير تماشاست
هميشه با نفس تازه را بايد رفت
و فوت بايد كرد
كه پاك پاك شود صورت طلايي مرگ
كجاست سنگ رنوس
من از مجاورت يك درخت مي آيم
كه روي پوست آن دست هاي ساده غربت
اثر گذاشته بود
به يادگار نوشتم خطي ز دلتنگي
شراب را بدهيد
شتاب بايد كرد
من از سياحت در يك حماسه مي آيم
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم
سفر مرا به در باغ چند سالگي ام برد
و ايستادم تا
دلم قرار بگيرد
صداي پرپري
آمد
و در كه باز شد
من از هجوم حقيقت به خاك افتادم
و بار ديگر در زير ‌آسمان مزامير
در آن سفر كه لب رودخانه بابل
به هوش آمدم
نواي بربط خاموش بود
و خوب گوش كه دادم صداي گريه مي آمد
و چند بربط بي تاب
به شاخه هاي تر بيد تاب مي خوردند
و درمسير
سفر راهبان پاك مسيحي
به سمت پرده خاموش ارمياي نبي
اشاره مي كردند
و من بلند بلند
كتاب جامعه مي خواندم
و چند زارع لبناني
كه زير سدر كهن سالي
نشسته بودند
مركبات درختان خويش رادر ذهن شماره مي كردند
كنار راه سفر كودكان كور عراقي
به خط
لوح حمورابي
نگاه مي كردند
و در مسير سفر روزنامه هاي جهان را مرور مي كردم
سفر پر از سيلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سياه
و بوي روغن مي داد
و روي خاك سفر شيشه هاي خالي مشروب
شيارهاي غريزه و سايه هاي مجال
كنار هم بودند
ميان راه سفر از سراي مسلولين
صداي سرفه مي آمد
زنان فاحشه در آسمان آبي شهر
شيار روشن جت ها را
نگاه مي كردند
و كودكان پي پر پرچه ها روان بودند
سپورهاي خيابان سرود مي خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ هاي مهاجر نماز مي بردند
و راه دور سفر از ميان آدم
و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگي ميرفت
به غربت تريك جوي آب مي پيوست
به برق ساكت يك فلس
به آشنايي يك لحن
به بيكراني يك رنگ
سفر مرا به زمين هاي استوايي برد
و زير سايه آن بانيان سبز تنومند
چه خوب يادم هست
عبارتي كه به ييلاق ذهن وارد شد
وسيع باش و تنها و سر به زير و سخت
من از مصاحبت آفتاب مي آيم
كجاست سايه ؟
ولي هنوز قدم ‚ گيج انشعاب بهار است
و بوي چيدن از دست باد مي آيد
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بيهوشي است
در اين كشاكش رنگين كسي چه مي داند
كه سنگ عزلت من
در كدام نقطه فصل است
هنوز جنگل ابعاد بي شمار خودش را
نمي شناسد
هنوز برگ

سوار حرف اول باد است

هنوز انسان چيزي به آب مي گويد
و در ضمير چمن جوي يك مجادله جاري است
و در مدار درخت
طنين بال كبوتر حضور مبهم رفتار آدمي زاد است
صداي همهمه مي آيد
و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم
و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را
به من مي آموزند
فقط به من
و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
براي گوش بي آذين دختران بنارس
كنار جاده سرنات شرح داده ام
به دوش من بگذار اي سرود صبح ودا ها
تمام وزن طراوت را
كه من
دچار گرمي گفتارم
و اي تمام درختان زيت خاك فلسطين
وفور سايه خود را به من خطاب كنيد
به اين مسافر تنها كه از سياحت اطراف طور مي آيد
و ازحرارت تكليم درتب و تاب است
ولي مكالمه يك روز محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شكوه شاهپرك هاي انتشار حواس
سپيد خواهد كرد
براي اين غم موزون چه شعر ها كه سرودند
ولي هنوز كسي ايستاده زير درخت
ولي هنوز سواري است پشت باره شهر
كه وزن خواب خوش فتح قادسيه
به دوش پلك تر اوست
هنوز شيهه اسبان بي شكيب مغول ها
بلند مي شود از خلوت
مزارع ينجه
هنوز تاجر يزدي ‚ كنار جاده ادويه
به بوي امتعه هند مي رود از هوش
و در كرانه هامون هنوز مي شنوي
بدي تمام زمين را فرا گرفت
هزار سال گذشت
صداي آب تني كردني به گوش نيامد
و عكس پيكر دوشيزه اي در آب نيفتاد
و نيمه راه سفر روي ساحل جمنا
نشسته بودم
و عكس تاج محل را در آب
نگاه مي كردم
دوام مرمري لحظه هاي اكسيري
و پيشرفتگي حجم زندگي در مرگ
ببين ‚ دوبال بزرگ
به سمت حاشيه روح آب در سفرند
جرقه هاي عجيبي است در مجاورت دست
بيا و ظلمت ادراك را چراغان كن
كه يك اشاره بس است
حيات ‚ ضربه آرامي است
به تخته سنگ مگار
و در مسير سفر مرغهاي باغ نشاط
غبار تجربه را از نگاه من شستند
به من سلامت يك سرو را نشان دادند
و من عبادت احساس را
به پاس روشني حال
كنار تال نشستم و گرم زمزمه كردم
عبور بايد كرد
و هم نورد افق هاي دور بايد شد
و گاه در رگ يك حرف خيمه بايد زد
عبور بايد كرد
و گاه از سر يك شاخه توت بايد خورد
من از كنار تغزل عبور مي كردم
و موسم بركت بود
و زيرپاي من ارقام شن لگد مي شد
زني شنيد
كنار پنجره آمد نگاه كرد به فصل
در ابتداي خودش بود
ودست بدوي
او شبنم دقايق را
به نرمي از تن احساس مرگ برميچيد
من ايستادم
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخير خواب ها بودم
و ضربه هاي گياهي عجيب رابه تن ذهن
شماره مي كردم
خيال مي كرديم
بدون حاشيه هستيم

خيال مي كرديم
ميان متن
اساطيري تشنج ريباس
شناوريم
و چند ثانيه غفلت حضور هستي ماست
در ابتداي خطير گياه ها بوديم
كه چشم زني به من افتاد
صداي پاي تو آمد خيال كردم باد
عبور مي كند از روي پرده هاي قديمي
صداي پاي ترا در حوالي اشيا
شنيده بودم
كجاست جشن خطوط ؟
نگاه كن به تموج ‚ به انتشار تن من
من از كدام طرف مي رسم به سطح بزرگ ؟
و امتداد مرا تا مساحت تر ليوان
پر از سطوح عطش كن
كجا حيات به اندازه شكستن يك ظرف
دقيق خواهد شد
و راز رشد پنيرك را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد كرد
و در تراكم زيباي دست ها يك روز
صداي چيدن يك خوشه رابه گوش شنيديم
و در كدام زمين بود
كه روي هيچ نشستيم
و در حرارت يك سيب دست و رو شستيم ؟
جرقه هاي محال از وجود برمي خاست
كجا هراس تماشا لطيف خواهد شد
و ناپديدتر از راه يك پرنده به مرگ
و در مكالمه جسم ها ‚ مسير سپيدار
چه قدر روشن بود
كدام راه مرا مي برد به باغ فواصل
عبور بايد كرد
صداي باد مي آيد عبور بايد كرد
و من مسافرم اي بادهاي همواره
مرابه وسعت تشكيل برگ ها ببريد
مرا به كودكي شور آب ها برسانيد
و كفش هاي مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زيبايي
خضوع كنيد
دقيقه هاي مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك
و در تنفس تنهايي
دريچه هاي شعور مرا به هم بزنيد
روان كنيدم دنبال بادبادك آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد
حضور هيچ ملايم را
به من نشان بدهيد



سبكبال باشيد
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
سفر مرا به زمین های استوایی برد.

و زیر سایه آن« بانیان» سبز تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش، و تنها ، و سر به زیر، و سخت.

سفر مسافردر نقاط گرمسیری ادامه میابد.
این صفاتی که به کار برده بیشتر صفات یک درخت هست که از همون فضا الهام گرفته،درختی تنومند و تنها اما سر به زیر ،یه جورایی وارسته...


من از مصاحبت آفتاب می آیم،

کجاست سایه؟


این تاکیدش بر گرما رو درست نمیفهمم اما فکر میکنم به خاطر همون سختی آفتاب و گرما باشه،خب سایه مظهر آرامش و راحتیه اما گرما سختی رو زیاد میکنه...
شاید داره دنبال مکانی امن و راحت میگرده پس از اون همه شگفتی که دیده...


ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است

و بوی چیدن از دست باد می آید

و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج

به حال بیهوشی است.

خب قبل از بهار تابستانه و احتمالا مسافر هنوز مست اون فضای مدهوش کننده ی بهاره و باز هم سوزش گرما آزارش میده...
در این کشاکش رنگین،کسی چه می داند

که سنگ عزلت من در کدان نقطه فصل است.

فکر کنم اشاره به توقف و مرگ داره!

هنوز جنگل ، ابعاد بی شمار خودش را

نمی شناسد

هنوز برگ

سوار حرف اول باید است

هنوز انسان چیزی به آب می گوید

و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است

و در مدار درخت

طنین بال کبوتر، حضور مبهم رفتار آدمی زاد است.

این قسمت اشاره به رموز و زوایای مبهم این دنیا و به خصوص طبیعت دارد،مسافر با اینکه از سفرش چیزهای زیادی را آموخته اما میداند که هنوز به نیمه هم نرسیده نکات پیچیده ایست که درنیافته...
و از همه مهم تر ناتوانی مخلوقات ، در شناخت محیط اطرافشون رو به تصویر میکشه.


 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
خب میبینم که من اول شدم این دفعه!:دی
پس بقیه کوشن؟
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
39
محل سکونت
اهواز
سفر مرا به زمین های استوایی برد.
و زیر سایه آن« بانیان» سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش، و تنها ، و سر به زیر، و سخت.

هم چنان داره دل آب می کنه از این سفرش و می گه که لذتها برده...جاهای بکری که دیده و آرامش و فکری که نصیبش شده ...مثل دنیای که داره توش سفر می کنه وسیع باشه و بدونه که تنهاست همیشه

من از مصاحبت آفتاب می آیم،
کجاست سایه؟

تضاد داره !!!از پیش نور میاد دنبال تاریکیه!!

ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد می آید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بیهوشی است.
در این کشاکش رنگین،کسی چه می داند
که سنگ عزلت من در کدان نقطه فصل است.

توی این گیج ویجیا....توی این دنیای شلوغ ادمها کسی از حال من باخبر نیست!

هنوز جنگل ، ابعاد بی شمار خودش را
نمی شناسد
هنوز برگ
سوار حرف اول باید است
هنوز انسان چیزی به آب می گوید
و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال کبوتر، حضور مبهم رفتار آدمی زاد است
کلش می گه هنوز روی پله اول ایستادیم
 

oceanicph

Registered User
تاریخ عضویت
14 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
3
لایک‌ها
0
محل سکونت
tehran
درود
سفر مرا به زمین های استوایی برد.

و زیر سایه آن« بانیان» سبز تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش، و تنها ، و سر به زیر، و سخت.


سفر مسافردر نقاط گرمسیری ادامه میابد.
این صفاتی که به کار برده بیشتر صفات یک درخت هست که از همون فضا الهام گرفته،درختی تنومند و تنها اما سر به زیر ،یه جورایی وارسته...



من از مصاحبت آفتاب می آیم،

کجاست سایه؟



این تاکیدش بر گرما رو درست نمیفهمم اما فکر میکنم به خاطر همون سختی آفتاب و گرما باشه،خب سایه مظهر آرامش و راحتیه اما گرما سختی رو زیاد میکنه...
شاید داره دنبال مکانی امن و راحت میگرده پس از اون همه شگفتی که دیده...

درخت بانیان درختی است که بودا در زیر آن پیروانش را از آیینش مطلع کرده و هدایت میکرد
سپهری با توجه به اطلاعی که از این موضوع داشته درخت بانیان را سمبول این آیین قرار داده و به استنباطی که از بودیسم دارد میپردازد و عبارتهای که بیان میکند وارد ییلاق ذهنش میشود یعنی که ایشان لطیفترین بخش و معتدل ترین بخش وجودش جایگاه این ایین است و یا بعبارتی ساده به آن ارادت دارد

در قسمت بعد مراد سپهری از آفتاب گرما نیست بلکه روشنایی است و اشاره ظریفی میکند که من به واسطه تغییر سطح آگاهیم و روشن شدن حقایقی برمن به کنایه بیان میکند که میتوانم سایه های را روشن کنم یعنی آیا انسانی هست که تیره میاندیشد تا من همانند آفتاب او را از نور لبریز سازم
سپهری شاعری سمبولیست است لذا با کنکاش در تاریخ تجربیات فردی و جهانی و فلسفی میتوان به مفاهیم اشاره شده در اشعارش پی برد
 

l'avocat

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
19 آگوست 2007
نوشته‌ها
865
لایک‌ها
27
محل سکونت
Sur la chaise
درود


درخت بانیان درختی است که بودا در زیر آن پیروانش را از آیینش مطلع کرده و هدایت میکرد
سپهری با توجه به اطلاعی که از این موضوع داشته درخت بانیان را سمبول این آیین قرار داده و به استنباطی که از بودیسم دارد میپردازد و عبارتهای که بیان میکند وارد ییلاق ذهنش میشود یعنی که ایشان لطیفترین بخش و معتدل ترین بخش وجودش جایگاه این ایین است و یا بعبارتی ساده به آن ارادت دارد

در قسمت بعد مراد سپهری از آفتاب گرما نیست بلکه روشنایی است و اشاره ظریفی میکند که من به واسطه تغییر سطح آگاهیم و روشن شدن حقایقی برمن به کنایه بیان میکند که میتوانم سایه های را روشن کنم یعنی آیا انسانی هست که تیره میاندیشد تا من همانند آفتاب او را از نور لبریز سازم
سپهری شاعری سمبولیست است لذا با کنکاش در تاریخ تجربیات فردی و جهانی و فلسفی میتوان به مفاهیم اشاره شده در اشعارش پی برد

با تشکر ازoceanicph عزیز که مفهوم این قسمت رو به زیبایی بیان کردند .
بله واقعا برای درک مفاهیم اشعار سهراب حتما باید به سمبول ها و به خصوص آئین بودا توجه داشت ،و بدون در نظر گرفتن این نکات، تحلیل شعر دچار مشکل خواهد شد.

البته در این تاپیک مبنا رو بر این گذاشتیم که هر کسی برداشت خودش رو بیان کنه به همین خاطر تعابیر چندان تخصصی نیست.
اما باعث خوشحالی ماست که در این تاپیک فعالیت بیشتری داشته باشید،و اطلاعاتتون رو در مورد سمبول های به کار گرفته شده در اشعار سهراب در اختیار ما بگذارید
1538.gif
 

j_2006_n

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
12 ژانویه 2007
نوشته‌ها
4,676
لایک‌ها
4,543
محل سکونت
Iran
سلام دوستان


سفر مرا به زمین های استوایی برد.
و زیر سایه آن« بانیان» سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش، و تنها ، و سر به زیر، و سخت.



وقتی که زیر سایه درختی بودم چیزی به ذهنم خطور کرد که این درختان وسیع چقدر تنهایند و سر به زیر (شاید درخت بید مجنون رو میگه) و محکم و استوار ایستادن چه خوبه انسان از درختان رسم زندگی کردن رو بیاموزه.


من از مصاحبت آفتاب می آیم،
کجاست سایه؟



من با آفتاب هم صحبت شدم و خوبی ها شو دیدم و دنبال سایه می گردم تا بپرسم که چرا از آفتاب فراریه؟


ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد می آید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بیهوشی است.



بوی بهار توی هوا پیچیده ولی باد خبر از گل های پرپر شده می ده و مثل این می مونه که بهار می خواد با زیباییهاش این پرپر شدن ها رو مخفی کنه


در این کشاکش رنگین،کسی چه می داند
که سنگ عزلت من در کدان نقطه فصل است.



توی این همه زیبایی و رقص رنگ های طبیعت انسانها چرا بقیه انسانها رو درک نمی کنن و فقط به فکر خودشون و منافع خودشون هستن ودیگه به فکر دیگران نیستن.


هنوز جنگل ، ابعاد بی شمار خودش را
نمی شناسد

هنوز برگ
سوار حرف اول باد است



هنوز انسانها نمی تونن همدیگه رو درک کنن
هنوزم جنگ بین باد و برگ ادامه داره و باد برگ رو به هر جا که بخواد می بره(هنوزم افکار غلط انسان به حقانیت پیروز می شه)


هنوز انسان چیزی به آب می گوید
و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال کبوتر، حضور مبهم رفتار آدمی زاد است.



هنوزم جنگ بین انسانها ادامه داره و این جنگ گویا بین چمن و جوی هم هست و انسانها خودشون هم نمی دونن که دقیقا برای چی با هم دست و پنجه نرم می کنن.


-----------------------------
اینم تابیر من از این شعر .
با این شعر ذهنم به خیلی جاها رفت که مجبور شدم بارها پاکش کنم و بارها بنویسم ولی بازم جالب نشد به خوبی خودتون ببخشید.
 

manuela89

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
5 نوامبر 2007
نوشته‌ها
1,643
لایک‌ها
1,241
سفر مرا به زمین های استوایی برد.

و زیر سایه آن« بانیان» سبز تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش، و تنها ، و سر به زیر، و سخت.


تو ذهنش به منطقه گرم استوایی سفر کرده ، تو گرما هم سایه غنیمته و سایه درخت بانیان همون ییلاقه و زیر درخت این عبارت به ذهنش اومده وسیع باش مثل درخت که وسیعه و بزرگ و همه از سایه اش استفاده میکنن و تنها باز هم مثل درخت ،_ درخت ها با وجود اینکه با همن تنهان_ و سربه زیر مثل درخت _ درخت هرچقدر پربارتر باشه سربه زیر تره__ و سخت باز هم مثل درخت باد به همه عظمتش معمولا نمی تونه یه درخت و با ریشه های محکمش از بین میبره.
سهراب میگه مثل درخت باش وسیع ولی تنها و سربه زیر بودن که میتونه داشتن اطلاعات و دانش فروان معنی بشه و سخت و محکم باش مثل درخت منظور از سخت بودن شاید همون قوی بودن باشه.

من از مصاحبت آفتاب می آیم،

کجاست سایه؟


من از هم هم نشینی آفتاب میام__ من فک میکنم منظورش از آفتاب یه چیزی فراتر از گرماست واسه ما آفتاب یه جور نماد از یه چیز عظیم و تا حدودی مقدسه ولی نمی فهمم اگه منظورش این باشه پس سایه ای که بعدش میاد منظورش چیه؟ واگه از آفتاب بازهم منظورش یه چیزه بزرگه چرا باید بخواد به سایه برسه اگه اون خوب باشه؟!

ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است

و بوی چیدن از دست باد می آید

و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج

به حال بیهوشی است.


معمولا بهار و عطش مست کننده اس و بوی نارنج آدم و بیهوش میکنه یعنی همون مست میکنه!

در این کشاکش رنگین،کسی چه می داند

که سنگ عزلت من در کدان نقطه فصل است.

هنوز جنگل ، ابعاد بی شمار خودش را

نمی شناسد


کشاکش رنگین اشاره میشه به عبور فصل های رنگارنگ و شاعر میگه تو این تغییر فصل ها هیچ کس نمی دونه سنگ گوشه نشینی و پایان من تو کدوم فصله .
و جنگل هیچ وقت نمی تونه بفهمه چقدر بزرگه و کجا تموم میشه وقتی تو جنگلیم وقتی از یه نقطه نگاه می کنیم آخرش مشخص نیست انگار بی نهایته.

هنوز برگ

سوار حرف اول باید است

هنوز انسان چیزی به آب می گوید


حالا خوبه چک کردم انقدر غلط داشتم!:دی
هنوز همه ما تو اول راهیم تو قدم های اول.

و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است

و در مدار درخت

طنین بال کبوتر، حضور مبهم رفتار آدمی زاد است
......
دوباره سهراب سخت شد!
 

Yousef

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
22 دسامبر 2002
نوشته‌ها
6,810
لایک‌ها
4,952
محل سکونت
So Close, So Far
خدا رحمتش کنه ...
دیگه رو دست نداره این مرد ...
 

Callisto

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
18 آپریل 2007
نوشته‌ها
1,859
لایک‌ها
7
محل سکونت
Jupiter
من میام نظر میدم..یه کم صبر کنید..نرید قسمت بعد..
ممنون..
 

Callisto

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
18 آپریل 2007
نوشته‌ها
1,859
لایک‌ها
7
محل سکونت
Jupiter
سفر مرا به زمین های استوایی برد.

و زیر سایه آن« بانیان» سبز تنومند

چه خوب یادم هست

عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:

وسیع باش، و تنها ، و سر به زیر، و سخت.

سفر به سرزمین های استوایی میرسه ،جایی که همیشه طبیعیت سبزه..
بانیان هم میگن یه جورایی به کریشنامورتی مروبط هستش..اینکه کلاسهای کریشنامورتی زیر همین درختها برگزار میشده و البته بودا که میگن زیر درخت تنومند و کهن سال انجیر ناگهان به ادراک رسید..شاید این هم با اشاره به همین مسائل به ادراک و رسیدن به حقیقت اشاره داره..
و اینکه ذهن در ییلاق و قشلاقه..یعنی در سفره..ثابت نیست..و عبارتی که به ذهن رسیده نشانه های تفکر شرقی..تفکر درونگرایی..وسیعه یعنی به عادتها بسته نشده..(که در طول شعر هم عادت گریزی رو بیان کرده..)..تنهاست یعنی اهمیت به شخص خودش میده و سر به زیره و شکایت و دعوا نداره و در برابر مشکلات سخت و مقاومه...
و البته اینها نشانه ی درخت بانیان هم هست..


من از مصاحبت آفتاب می آیم،

کجاست سایه؟

این عبارت یه جورایی برای من حاکی از اینه که در روشنای بیش از حد آفتاب نمیشه موند، به خنکای سایه نیازه.یعنی در مورد سیر و سلوک هم همینه...مثل پروانه که عاشق نور شمعه، مدام تلاش میکنه،خودشو به شمع نزدیک میکنه،بعد خسته میشه،دور میشه و در تاریکی استراحت میکنه، دوباره بلند میشه و به شمع نزدیک میشه..
این هم به نظرم مثل همونه که در مصاحبت آفتاب هم نیاز با سایه داریم..

ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است

و بوی چیدن از دست باد می آید

و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج

به حال بیهوشی است.

گیج بودن مستی مسافر رو به یاد میاره..که گفته بود شراب را بدهید،شتاب باید کرد...
قدم گیج انشعاب بهار است..یعنی دیگه بهار نیست..فصل عوض میشه..فصل پاییز..بوی چیدن ، نارنجهای رسیده..
تصور انشعاب حالت یک درخت رو داره..که شاخ و برگهاش منشعب میشن و در عین حال در انشعاب جاده، قدم از رفتن میمونه و گیج میشه که به کدوم سمت باید رفت..
در مورد غبار نارنج هم یه جورایی مثل اینه که فاصله بین دست و خود نارنجه،باعث میشه اصل نارنج رو لمس نکنیم..یه جورایی مثل تیکه ای که گفت نه وصل ممکن نیست،همیشه فاصله ای هست..
اما همین غبار نارنج ، مثل عطر گل بهارنارنج در فصل بهاره که یادآور بهار میشه و مدهوش میکنه مسافر رو..

در این کشاکش رنگین،کسی چه می داند

که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است.

کشاکش رنگین هم میتونه اشاره به رنگهای متعدد پاییز باشه..فصلی که مسافر از اول سفر الان بهش رسیده و از آینده اش هنوز خبری نداره..اینکه نمیدونه در کدام فصل به هدفش میرسه و سفرش تموم میشه...(سنگ عزلت اگه یه جورایی به سنگ قبر تعبیر بشه، کل سفر دنیا به ذهن میاد که کسی نمیدونه سفرش در کدام نقطه ی این فصلها تموم میشه...)

هنوز جنگل ، ابعاد بی شمار خودش را

نمی شناسد

هنوز برگ

سوار حرف اول باید است

هنوز انسان چیزی به آب می گوید

و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است

و در مدار درخت

طنین بال کبوتر، حضور مبهم رفتار آدمی زاد است.

واژه ی هنوز 3 بار تکرار میشه و این تکرار یه جورایی نشانه ی اینه که مسافر هنوز کارش رو تموم شده نمیدونه..کارش نیمه تمومه...
جنگل ابعاد بیشمار خود را نمیشناسد..کسی نمیدونه چه اتفاقات و تحولاتی ممکنه براش رخ بده..
هنوز برگ تازه چیده شده و روی دست باده وبه زمین نرسیده و نمیدونه در چه نقطه ای به زمین میاد..
جنگل میتونه نماد بشریت باشه.. و برگ نماد یک انسان منفرد...بشریت هنوز ابعاد پیچیده و گسترده ی خودشو نشناخته و هر انسان به تنهایی نمیدونه از کجا به کجا میرسه و چی براش پیش میاد و در این جنگل یا همین ابعاد پیچیده بشریت چه چیزی در انتظارشه...

در مورد قسمت آخر هم این میتونه باشه که با اشاره به بندهایی که قبلا تو شعر اومده بود،آدم آرامش طبیعت رو به هم زده..آرامش کبوتر به هم خورده و در اطراف درخت میچرخه تا ببینه بالاخره آدم چیکار میکنه.. و در عین حال کلمه ی آدمی زاد یه جورایی دورتر شدن انسان رو اون چیزی که باید باشه و نهاد اصلیش میرسونه...
 
بالا