بی خود:hmm:
کاری به کار سهراب نداشته باشید:hmm:
خوب پس هیچ کسی رو اصلا جریمه نمی کنیم تا نه سیخ بسوزه نه کباب:blush:
بی خود:hmm:
کاری به کار سهراب نداشته باشید:hmm:
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط « لوح حمورابی»
نگاه می کردند.
و در مسیر سفر روزنامه های جهان را
مرور میکردم.
سفر پر از سیلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سیاه
و بوی روغن میداد.
و روی خاک سفر شیشه های خالی مشروب
شیارهای غریزه، و سایه های مجال
کنار هم بودند.
میان راه سفر، از سرای مسلولین
صدای سرفه می آمد.
زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
شیارروشن«جت» ها را
نگاه می کردند
و کودکان پی پرپرچه ها روان بودندريا،
سپورهای خیابان سرود می خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ های مهاجر نماز می برند.
و راه دور سفر، از میان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت،
به غربت تریک جوی آب می پیوست
به برق ساکت یک فلیس
به آشنایی یک لحن
به بیکرانی یک رنگ،
سلام دوستان
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط « لوح حمورابی»
نگاه می کردند.
اینجا یه سری تضاد رو آورده کودک کور که به چیزی نگاه می کنه !!!(لوح حمورابی اولین قانون مدون جهان شامل قوانین خانوادگی، تجاری، اقتصادی، اجتماعی، کیفری و حقوق زنان است که ۳۷۷۰ سال پیش توسط حمورابی پادشاه بابِل وضع شدهاست.)
شاید منظورش این بوده که کودکان عراقی خیلی از طرف خوانواده هایشان سختی میکشن و این در حالیه که در شهرشان قوانین خانواده نوشته شده و این یعنی نگاه کردن بونه این که چیزی رو ببینی.
سپورهای خیابان سرود می خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ های مهاجر نماز می برند.
سپورها سرود مرگ سر میدادند و جنازه ها را از شهر جمع می کردن
و شاعران برای مردمی که مرگ آنها را با خود برده شعر های غمگین می گفتند.
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط « لوح حمورابی»
نگاه می کردند.
و در مسیر سفر روزنامه های جهان را
مرور میکردم.
سفر پر از سیلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سیاه
و بوی روغن میداد.
و روی خاک سفر شیشه های خالی مشروب
شیارهای غریزه، و سایه های مجال
کنار هم بودند.
میان راه سفر، از سرای مسلولین
صدای سرفه می آمد.
زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
شیارروشن«جت» ها را
نگاه می کردند
و کودکان پی پرپرچه ها روان بودند،
سپورهای خیابان سرود می خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ های مهاجر نماز می برند.
و راه دور سفر، از میان آدم و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت،
به غربت تر یک جوی آب می پیوست
به برق ساکت یک فلس
به آشنایی یک لحن
به بیکرانی یک رنگ
سلام
تعابیر جالبی به کار بردی.
ممنون:دی
سفر مرا به زمین های استوایی برد.
و زیر سایه آن« بانیان» سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش، و تنها ، و سر به زیر، و سخت.
من از مصاحبت آفتاب می آیم،
کجاست سایه؟
ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد می آید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بیهوشی است.
در این کشاکش رنگین،کسی چه می داند
که سنگ عزلت من در کدان نقطه فصل است.
کلش می گه هنوز روی پله اول ایستادیمهنوز جنگل ، ابعاد بی شمار خودش را
نمی شناسد
هنوز برگ
سوار حرف اول باید است
هنوز انسان چیزی به آب می گوید
و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال کبوتر، حضور مبهم رفتار آدمی زاد است
سفر مرا به زمین های استوایی برد.
و زیر سایه آن« بانیان» سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش، و تنها ، و سر به زیر، و سخت.
سفر مسافردر نقاط گرمسیری ادامه میابد.
این صفاتی که به کار برده بیشتر صفات یک درخت هست که از همون فضا الهام گرفته،درختی تنومند و تنها اما سر به زیر ،یه جورایی وارسته...
من از مصاحبت آفتاب می آیم،
کجاست سایه؟
این تاکیدش بر گرما رو درست نمیفهمم اما فکر میکنم به خاطر همون سختی آفتاب و گرما باشه،خب سایه مظهر آرامش و راحتیه اما گرما سختی رو زیاد میکنه...
شاید داره دنبال مکانی امن و راحت میگرده پس از اون همه شگفتی که دیده...
درود
درخت بانیان درختی است که بودا در زیر آن پیروانش را از آیینش مطلع کرده و هدایت میکرد
سپهری با توجه به اطلاعی که از این موضوع داشته درخت بانیان را سمبول این آیین قرار داده و به استنباطی که از بودیسم دارد میپردازد و عبارتهای که بیان میکند وارد ییلاق ذهنش میشود یعنی که ایشان لطیفترین بخش و معتدل ترین بخش وجودش جایگاه این ایین است و یا بعبارتی ساده به آن ارادت دارد
در قسمت بعد مراد سپهری از آفتاب گرما نیست بلکه روشنایی است و اشاره ظریفی میکند که من به واسطه تغییر سطح آگاهیم و روشن شدن حقایقی برمن به کنایه بیان میکند که میتوانم سایه های را روشن کنم یعنی آیا انسانی هست که تیره میاندیشد تا من همانند آفتاب او را از نور لبریز سازم
سپهری شاعری سمبولیست است لذا با کنکاش در تاریخ تجربیات فردی و جهانی و فلسفی میتوان به مفاهیم اشاره شده در اشعارش پی برد
سفر مرا به زمین های استوایی برد.
و زیر سایه آن« بانیان» سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:
وسیع باش، و تنها ، و سر به زیر، و سخت.
من از مصاحبت آفتاب می آیم،
کجاست سایه؟
ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد می آید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بیهوشی است.
در این کشاکش رنگین،کسی چه می داند
که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است.
هنوز جنگل ، ابعاد بی شمار خودش را
نمی شناسد
هنوز برگ
سوار حرف اول باید است
هنوز انسان چیزی به آب می گوید
و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال کبوتر، حضور مبهم رفتار آدمی زاد است.