هیچی بدتر از این نیست 21 ماه ساعت رو روی 5:30 کوک کنی!
مگه خودشون بیدار نمیکنن؟!!
حالا فارغ از اینکه بخواهیم خودمون رو سر این دوران تباه شده ببینیم یا از طرف دیگه به بیخیالی بزنیم و بگیم به فلان، چند وقت پیش نوشتهای از نویسندهای آنارشیست در رابطه به دوران در بندش خوندم. به نظر من تسلی بخش و از اون مهمتر منطقی بود. برای شما هم میارمش شاید در شرایطی به دردتون خورد:
لحظهای که از زندان آزاد میشوی، این احساس به تو دست میدهد که انگار چیز با ارزشی را ترک میکنی.. چرا؟ چون میدانی بخشی از زندگیت را ترک میکنی، چون بخشی از زندگیت را اینجا سپری کردی، که حتی اگر در شرایط وحشتناکی هم بوده باشد، حالا بخشی از تو شده. و حتی اگر این دوران را بسیار سخت گذرانده باشی و از آن آسیب داده باشی، که همیشه هم این طور نیست، هیچ چیز بدتر از لحظهای نیست که اینها ناپدید میشوند.
هرچقدر با نویسنده موافق یا مخالف باشید، این حقیقت داره که ما بخش زیادی از زندگیمون رو در شرایطی به سر میبریم که نه خودمون میخواهیم و نه واقعاً نقش اصلی در به وجود آوردنش داریم. مدرسه، دانشگاه، سربازی، مسلماً بعدتر هم پیش میاد. فقط بهتره بدونیم عمری که هرجا سپری میکنیم، ظرفیه که با خیلی چیزهای ریز و درشت میتونه پر بشه. حتماً نباید کنار گنج باشیم.. کنار آدم حقیر، حقیر نشیم و همه چیز رو واقعی، جوری درک کنیم که انگار قراره روزی بدون ترس و افسوس به یاد بیاریم و ازش استفاده کنیم.
اصل نوشته اگر کسی خواست..